حسين، تا به كي تنها ....؟! - حسین، تا به کی تنها ....؟! نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حسین، تا به کی تنها ....؟! - نسخه متنی

پرستو قادری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید









حسين، تا به كي تنها ....؟!

پرستو قادري

طبلها مي‏كوبند، سنجها بي‏قراري مي‏كنند و اشكها بي‏تاب رهايي‏اند، گودخانه چشم ديگر تاب دريا، دريا غم نمي‏آورد و موج موج اشك بر صورتم روان مي‏شود. پلكها را مي‏بندم تا شايد شورش دلم را مرهمي گذارم.

امّا صداي العطش... العطش... از فراسوي تاريخ بر جانم چنگ مي‏زند. چه نزديك است پژواك مويه‏هاي كودكان بي‏قرار نينوا!

چه بي‏نوايم كه توان دست ياري آقا را ندارم. دستها را بالا مي‏برم. به آسمان نگاه مي‏كنم. ظهر خونيني است. خورشيد به‏سختي مي‏تابد. اشك خورشيد چون تيغه‏هاي فلزي برنده بر رويمان كه نه، بر روح‏مان مي‏نشيند.

تا ساعتي ديگر، تاب نمي‏آورم. سراسيمه برمي‏خيزم. از كوچه‏ها مي‏گذرم. هيچ‏كجاي شهر غريبه نيستم. هرجا پا مي‏گذارم در خيمه آقايم و بوي خاك كربلا بر مشام جانم مي‏نشيند امّا آرام ندارم. صداي امواج فرات زخمه بر تار دلم مي‏زند، دلم زير بار سنگيني محرم مي‏شكند و بانوي مصيبت‏كش و فرياد رسم را صدا مي‏زنم و به آسمان مي‏نگرم.

زينب بي‏قرارتر از رعد آسماني، كودكي را در آغوش مي‏گيرد، زخمي را مرهم مي‏گذارد، تيري از گلوي مجروحي بيرون مي‏كشد و يال ذوالجناح را نوازش مي‏كند.

چشم برمي‏گيرم. به لشكريان بي‏امامي مي‏نگرم كه پيمان همدلي با آقايشان بسته‏اند عَلَم و كُتل و پرچم بر دوش مي‏كشند و كوچه، كوچه تاريخ را در پي مولايشان مي‏پويند. به پرچمها مي‏انديشم و راز برافراشتگي‏شان در شبي به بلنداي تاريخ!

تار و پود دلم را به رنگ سياه مي‏بافم و با سياهپوشان هم‏نوا مي‏شوم. حسينم يا حسينم، يا حسينم يا حسين...

كاش من و همه سياهپوشان در آن روز بي‏غروب لشگريان سردار تنهايمان بوديم. كاش همه در صحرايي بي‏قرار، در گرمايي كشدار، در تشنگي‏اي بي‏پايان، به چشمه زلال و نوراني وصال دست مي‏برديم، صورت دلمان را مي‏شستيم و زخم سوزان عاشورا را به نگاهي از يار مرهم مي‏گذاشتيم.

آقا، نگاهم كن، محتاج نظري از توام. دلم تاب اين همه سرگشتگي بي‏پايان را ندارد سر به ديوار خيمه مي‏گذارم و اشك مي‏ريزم. صداي سم اسبها و صداي غرنده فرات در گوشم مي‏پيچد و از درون، لايه لايه مي‏ريزم، سرم به دوران مي‏افتد، افتان و خيزان به علمها و كتلها چنگ مي‏زنم. آقا بگو زير كدام كتل بمانم تا تو لحظه‏اي قلب بي‏تابم را آرامش دهي؟ گوشهايم را مي‏گيرم. دلم از صداي شُرشُر آب آشوب مي‏شود... پيرمرد سياه‏پوش گلاب بر سر و روي لشگريان امام مي‏پاشد. طبلها مي‏كوبند... مي‏كوبند... مي‏كوبند و لحظه‏اي آرام نمي‏مانند.

مردها برسر مي‏زنند، خاك بر سر مي‏پاشند، فرياد وااسفا مي‏زنند و گاه ازحال مي‏روند.

رقيه بي‏تاب به دنبال عمه مي‏دود. عمه‏جان... عمه‏جان... صداي سيلي در گوش زمان مي‏پيچد و در پستوهاي تاريخ انعكاس مي‏يابد. دختر سه‏ساله سر مي‏تاباند.

توان ماندن ندارم، كوچه‏اي بالاتر، خياباني پايين‏تر...

همه‏جا امروز رنگ خون دارد و عشق!

رنگ سبز دارد و سوگ!

رنگ سياه دارد و غم!

خورشيد شلاق نگاه سوزانش را بر تن زمينيان مي‏كوبد. پرچمها راز پايداري مي‏گويند. امّا هيچ دلي ياراي تحمل ندارد. آخر ظهر عاشورا است. اللّه‏اكبر... اللّه‏اكبر... اللّه‏اكبر... اللّه‏اكبر طبلها، سنجها، آدمها، رنگها و زنجيرها انگار در فضا رها شده‏اند.

و دمي ديگر فرياد حسين... حسين... از كربلا، از كوچه‏ها و از دلها برمي‏خيزد و من مثل هرسال در عاشورا ذوب مي‏شوم. بانويم زينب، عليهاالسلام، شايد بي‏تاب‏تر از همه از خيمه بيرون مي‏دود. او بي‏تاب ياري از دست رفته است. شعله خيمه‏ها كه به آتش كشيده مي‏شوند چشمهايم را مي‏سوزاند! زينب به كانون قيامت مي‏دود. او بي‏تاب گلوي بريده‏اي است كه زهرا، عليهاالسلام، بر آن بوسه زده!

چشمهايم را مي‏بندم، چه‏قدر عاشورا ببينيم و تا به كي حسين تنها بماند؟ كاش آقا در ظهر خونين عاشورا، ظهور كند!

/ 1