مبناى اصولى حضرت آية الله العظمى بهجت دامتبركاته در استعمال لفظ در اكثر از معنا - مبنای اصولی حضرت آیة الله العظمی بهجت در استعمال لفظ در اکثر از معنا نسخه متنی
مبناى اصولى حضرت آية الله العظمى بهجت دامتبركاته در استعمال لفظ در اكثر از معنا
ط . غفارى آنچه فرا رو داريد ترجمه و تلخيص مبحث «استعمال لفظ دراكثر از معنا» از كتاب وزين «مباحث الاصول» تاليف حضرت استاد آية الله العظمى بهجت مدظله العالى است. مباحث اين كتاب ارزشمند، بالاتر از آن است كه با قلتبضاعت علمى بتوان ادعاى فهم دقايق و نكتههاى آن را كرد، ليك اصرار علاقهمندان ايشان باعثشد كه بر چنين ترجمهاى بر حسب فهم قاصر و نه استناد به معظم له اقدام شود، لذا از خوانندگان محترم تقاضا مىشود كه اصل را متن عربى قرار داده و نظر دقيق و جامع استاد را در نوشته ايشان جستوجو كنند.اين بحث ثمراتى در مباحث فقه دارد از جمله «قرائت در صلاة» است كه جواز قصد انشاء و قصد قرائتبا هم و عدم جواز چنين قصدى ، كه معظمله در جامع المسائل (كه يك دوره فقه به زبان فارسى است) در بحث مبطلات صلوة (تكلم) بر اساس مختار، فتوا به جواز هر دو قصد اگر اشكالى از ناحيه ديگر نباشد دادهاند.و از جمله ثمرات در معانى است كه جزء بطون قرآن شمرده شده و هر چند كه مراتب دارد ولى بنا بر جواز، جايز است گفته شود كه اراده شدن آن بطون از الفاظ قرآن در عرض معناى ظاهر و در عرض همديگر است اما بنا بر عدم جواز، اين معانى مراد از الفاظ نيستبه وجهى در طول معناى ظاهر مىباشد چنانچه در كتابهاى اصول مطرح شده است.بيان وجه اول براى اثبات امتناع يا امكان احيانا گفته مىشود: «قول به امكان يا امتناع ، متفرع بر تبيين كيفيت استعمال است» ; به اين بيان كه اگر واقع استعمال عبارت از اين باشد كه لفظ به عنوان علامت و نشانه، بر معنا قرار داده مىشود، در اينصورت مانعى ندارد كه دو نشانه با يك لفظ صورت گيرد كه آن لفظ به وضع شخصى يا نوعى يا هردو به عنوان علامت، بر روى دو معنا قرار داده شده است.و اما اگر واقع استعمال، ايجاد معنا به وسيله لفظ باشد، پس در صورت تعدد معناى مراد، لازمه اين مبنا اجتماع حكمى دو لحاظ در لحاظ واحد مىباشد، زيرا در اين فرض، لفظ واحد با فرض وحدت استعمال و ايجاد ، به دو لحاظ ملحوظ واقع شده است كه هر كدام از آن دو، مقوم يك استعمال ومقوم اراده فهمانيدن يك معنا، با لفظ مزبوراست. و اين اجتماع حكمى محذور اجتماع مثلين را در بر دارد، هر چند اجتماع حقيقى بر آن صدق نكند، به جهت آنكه دو لحاظ، دو وجود ذهنى مىباشند، نه خارجى و آنچه متعلق لحاظ است، ماهيت وجود خارجى است نه خود موجود خارجى.لذا نهايت محذورى كه در آن است، اين است كه يك ماهيتبا تحفظ بر وحدت شخصيه آن، هر چه باشد، دو وجود نمىپذيرد، چه دو وجود ذهنى و چه دو وجود خارجى. بلكه (امر بالاتر از اين است) معروض وجود ذهنى غير از معروض وجود خارجى است، به اين جهت كه قوام لحاظ، به صورت مافى الخارج است، لكن در نظر ملاحظ، دو معروض عين همديگرند. لذا نمىتوان شىء خارجى را، كه على الفرض يكى است، در زمان واحد به دو لحاظ در نظر گرفت.و اين ادعا مردود است كه مىگويند: امور ذهنى تابع قصد مىباشند و لحاظ از اين قبيل است، پس لحاظ لفظ به قصد اينكه نشانه و آلتباشد براى معنايى كه ملحوظ مستقل است، غير از لحاظ لفظ به قصد نشانه بودن براى معناى ديگر است.دليل مردود بودنش هم اين است كه: معلول علت غايى، خود لحاظ لفظ است، نه لحاظ با وصف معلوليت كه اين وصف به عنوان حيثيت تقييديه اخذ شود و با اين اخذ تغاير لحاظين و عدم تماثل آن دو تحصيل شود.بيان وجه ديگرى بر امتناع از استاد علامه (قدس سره) استاد (قدس سره) در مقام استدلال بر امتناع، وجه ديگرى آوردهاند و آن اينكه:امكان ندارد يك لفظ در استعمال واحد و ايجاد واحد، وجود تنزيلى دو معنا بوده باشد، زيرا وجود تنزيلى از جهت وحدت و تعدد، تابع وجود حقيقى است، پس اگر «مابالعرض» متعدد باشد، مستلزم تعدد «مابالذات» خواهد بود و وضع، هر چند مقتضى تعدد لفظ واحد است لكن اين تعدد در حد اقتضا است نه فعليت.و محذور در اين است كه متعدد بالعرض، به حد فعليتبرسد با وجود اينكه «مابالذات» يكى است; يعنى لفظى كه بالذات ، وجود كيف ممنوع است و بالجعل و المواضعة وجود معنا محسوب مىشود بالعرض .اما ادعاى اينكه استعمال مستلزم فناى لفظ در معنا و ديدن لفظ به عنوان خود معنا مىباشد، و يك شىء نمىتواند دو شىء ديده شود، گويا دليلش وجدان باشد ولى مىتوان آن را به نحو برهانى نيز تقرير نموده به اين بيان كه لفظ از نظر مستعمل كه تابع نظر واضع است، فانى در معنا است، و بين آن دو، هو هويتبرقرار است، و بين معنا و معناى ديگر جامعى كه موجب نوعى اتحاد شود وجود ندارد.پس لفظ ممكن نيستبا معنايى وحدت پيدا كند كه آن معنا با چيزى كه اكنون لفظ با آن اتحاد دارد، مغاير است.جواب اشكال اول الف: امكان تعدد لحاظ با تبيين اينكه متعلق لحاظ طبيعى لفظ است، و ممكن است گفتهشود: متعلق لحاظى كه مصحح استعمال و مصحح ايجاد لفظ به قصد رسانيدن معنا است طبيعى لفظ مىباشد نه شخص آن و اشكالى ندارد كه براى طبيعت واحد در زمان واحد از شخص واحد، براى نيل به دو غرض، تعدد وجود، محقق شود.شاهد بر عدم اشكال، اين است كه ما دو وجود طبيعى را در زمان واحد لحاظ مىكنيم، هر چند اين لحاظ، تصورى باشد نه تصديقى، چون محذور عقلى كه در اين وجه بيان شده، در هر دو گونه لحاظ وجود دارد. لازمه تاثير دو لحاظ طبيعت، در يك ايجاد اين است كه مجموع دو سبب مجتمع، در يك ايجاد مؤثر باشند، كه اگر به تنهايى بودند هر كدام در ايجاد آن شىء مؤثر مىشد و نتيجتا با آن ايجاد، يكى از دو غرض مد نظر بود و آن ايجاد، براى رسيدن به آن بود. پس به هنگام اجتماع اين دو سبب، هر دو با هم مؤثرند و در غرض محقق مىشود، آن رسانيدن و معنا مىباشد. پس به اين ترتيب محذور ثبوتى وجود ندارد و مفروض اين است كه مقام اثبات، وافى به امر افهام است.اقامه دليل براى اثبات تعلق لحاظ، به طبيعى اللفظ اما اينكه گفتهشد: متعلق لحاظ طبيعت است نه شخص، براى اين استكه:معلول از علتحقيقى به لحاظ رتبه متاخر است و متعلق لحاظ، تقدم طبعى بر خود لحاظ دارد. همان لحاظى كه در وجود لفظ مؤثر مىباشد و ممكن نيست لحاظ و هر وجود ديگرى به شخص آنچه از او متاخر است و معلول آن است تعلق بگيرد; با فرض اينكه عليت، عليتحقيقيه باشد نه اعتباريه آنگونه كه در وجود نسبتبه ماهيت است، زيرا در اين صورت در مرتبه علت چيزى وجود ندارد كه علتبه آن تعلق پيدا كند، چه رسد به اين كه آن شىء متقدم بر علتباشد، چون مفروض تاخر معلول است از رتبه علت و خود ملحوظ بالذات وجودش به عين وجود لحاظ است و حال آن كه ممكن نيست معلول به عين وجود علت، موجود باشد، در فرض عليتحقيقيه; به ديگر عبارت، در نظر شخص ملاحظ ، متعلق لحاظ، معدوم مىباشد، چون مىخواهد به آن با لحاظى كه مؤثر در ايجاد است، وجود ببخشد، نه اينكه مفروض الوجود باشد باسبابه.پس فرض اينكه لحاظ به امر وجود تعلق پيدا كند يعنى به صورتى كه منتزع مما فى الخارج باشد به اين معنا است كه در نظر او عدم متعلقش در خارج، فرض شود. و امكان ندارد ملاحظ شى واحد را در خارج هم موجود و هم معدوم ببيند. (هم آن شىء واحد را مترشح از لحاظش و هم غير مترشح از آن ببيند) و فرقى نيستبين اينكه صورت و ذوالصورة با هم تقارن داشته باشند يا نه.پس ممكن نيست كه انتزاع صورت كه عين لحاظ است، در نظر ملاحظ هم علتباشد و هم معلول. نتيجتا از آن جهت كه شرط وجود است، علت و از آن حيثيت كه متاخر از وجود است معلول است در نظر مستعمل پس آن چه در مقام اشكال اجتماع در لحاظ در لفظ واحد جارى استبه همراه دفعآن، همان است كه ذكر شد.بيان ديگرى براى رفع اشكال اجتماع لحاظين ب) اثبات كفايت واحد در مقام و شايد گفتهشود: هنگامى كه داعى به استعمال، متعدد باشد به گونهاى كه هر داعى، مؤثر در لحاظ مؤثر در ايجاد لفظ به قصد تفهيم معنا باشد، در اينصورت يك لحاظ متعلق به يك لفظ محقق مىشود كه دو سبب دارد و غرض از آن، رسانيدن دو معنا مىباشد. از اين بيان لازم نمىآيد كه ملحوظ واحد در زمان واحد و از ناحيه شخص واحد، تعدد لحاظ داشته باشد، بلكه آن چه لازم مىآيد اين است كه يك لحاظ، معلول دو علت مستقل باشد كه مجموع آن دو در حال اجتماع و هر كدام به تنهايى در حال انفراد، مؤثر باشد و چون اين لحاظ، معلول دو علت است، قهرا اثرش اين خواهد بود كه با لفظ واحدى كه به لحاظ واحد، ملحوظ و موجود است، دو اعلام محقق شود و واضح است كه اين امر ارتباطى به تصحيح تعدد به وسيله حيثيات اعتبارى ندارد و ما در اين دليل فرض كردهايم كه مانعى از ناحيه فرض هو هويت لفظ با معنا و نيز آلى بودن دو لحاظ، وجود نداشته باشد، بلكه مجرد اين حيثيت كه لحاظ متعلق به يك شى از ناحيه شخص واحد، تعدد داشته باشد، مورد نظر ما بود، از لحاظ برهانى محكمتر استجواب از وجه دوم الف: عدم تسليم مبناى كلام كه وجود تنزيلى باشد (امكان تقدير جواب از وجه دوم استدلال بر امتناع) اما قضيه تبعيت وجود تنزيلى از وجودحقيقى در وحدت و تعدد، قابل رد استبه اينكه گفتهشود: لفظ وجود تنزيلى معنا نيستبه اين معنا كه عين معنا اعتبار شده باشد بلكه اين امر هم چنان كه قبلا گذشت فقط در انشائيات قابل پذيرش است نه در مطلق الفاظ وضع شده و بحث ما نيز در خصوص انشائيات نيست.وضع، اعتبار شىء بر شىء يا در شىء براى ايجاد ملازمه بين لفظ و معنا در انتقال است و مانعى ندارد كه وضع يك شىء بر دو شىء اعتبار شود تا به سبب اينوضع، ذهن از آن شىء به آن دو شىء منتقل شود و در وضع حقيقى استغراق (قرار گرفتن شىء اول بر تمام شىء دوم) شرط نيست تا وقتى قرار گرفتن شىء بر شىء تحقق يافت، قرار گرفتن شىء ديگرى بر دومى و در كنار اولى ممكن نباشد. پس همينطور است وضع اعتبارى كه فاقد مقدم وضع حقيقى و تنها در هدف و غرض با آن مشترك است، البته غرض متناسب با وضع اعتبارى كه همان ايجاد ملازمه در انتقال ذهنى باشد.ب: بر فرض تسليم، وجود تنزيلى وحدت محضه ندارد (امكان حل اشكال وحدت ما بالعرض و تعدد ما بالذات بعد از تسليم قول به تنزيل) اگر هم قبول كنيم كه وضع هو هويت اعتبارى بين لفظ و معنا را نتيجه مىدهد به گونهاى كه لفظ در وضع وجود تنزيلى معنا و تابع آن در وحدت و كثرت و حصول در ذهن باشد، اشكال وحدت ما بالعرض و تعدد ما بالذات از جهتعدم انتزاع واحد از كثير و بالعكس، قابل دفع است; به اين بيان: وحدت امر انتزاعى در صورت تعدد منشا انتزاع، وقتى محال است كه امر انتزاعى، واحدمحض باشد ولى در ما نحن فيه، آنچه بالفعل بر يكى از دو معنا دلالت مىكند، لفظى است كه قرينه معينى به آن منضم شده است (كه در لزوم انضمام اين قرينه بين استعمال در واحد يا متعدد تفاوتى نيست) و اين لفظ در همين استعمال به ضميمه قرينه ديگر بر معناى ديگر نيز دلالت مىكند. پس لفظ جزء دال بر دو معنا مىباشد و جزء ديگر قرينه است. همانطورى كه در دلالتبر يك معنا نيز لفظ جزء الدال است، مانند دلالت لفظ بر مجاز به ضميمه قرينه و بر حقيقتبدون ضميمه قرينه.بلكه اگر ملتزم به اشكال بشويم، استعمال لفظ مشترك در يك معنا نيز ممتنع مىشود و تعاقب و تعدد دو استعمال نيز آن را حل نمىكند، زيرا لفظ به نوعه نمىتواند يكبار عين يك معنا تنزيلا و بار ديگر عين معناى ديگر به همين نحو باشد، زيرا تنزيل تابع واقع است و لازمه آن امكان اتحاد متعدد واقعى در خارج مىباشد (كه قابل التزام نيست) . و حل اشكال به اين است كه بگوييم: لفظ جزء دال است كه به ضميمه قرينه تنزيلا عين وجود مدلول اعتبار شده و مانعى ندارد كه يك چيز جزء دو دلالتباشد همانطور كه زيد از نظر خارجى واحد و اعتبارا متعدد است و عناوين شاعر و كاتب و فقيه و طبيب با ملاحظه انضمام مبادى متعدد به ذات زيد، از آن قابل انتزاع و بر آن صدق مىكند.ما حصل بحث اين است كه اتحاد ما «بالعرض» و تعدد «ما بالذات» اگر به دو حيثيت متعدده باشد، اشكالى ندارد بلكه در ما نحن فيه دال بر هر كدام از دو معنا، مركب از دو جزء (لفظ و قرينه معينه) مىباشد. (پس قرينه جزء «ما بالعرض» است نه حيثيت تقييديه آن.) شاهد آن نيز حصول انتقال از يك لفظ به ضميمه دو قرينه به دو معنا مىباشد و اين اخص از امكان است، زيرا فرض آن است كه مقام اثبات در افاده اين انتقال به كمك قرائن، قاصر نيست و اشكال، تنها در تصوير مقام ثبوت و امكان مىباشد.جواب از وجه سوم: تبعيت فناء از سعه و ضيق مفنى فيه دليل اين ادعا چه وجدان باشد و چه برهان، قابل اشكال استبه اينكهفناى لفظ در معناى واحد، لازمه فرض استعمال در واحد بدون شريك است، پس استعمال، مستلزم فنا در معناى واحد است از باب ضرورت بشرط المحمول.اما هنگامى كه لفظ در اكثر، استعمال مىشود، در مجموع اكثر فانى مىگردد نه در كل واحد من المعانى.و ترتب حكم بر كل واحد، غير از تعلق لحاظ به هر كدام از معانى است، آنگونه لحاظى كه در صورت عدم لحاظ ديگرى به هر كدام تعلق مىگرفت. (فتدبر) شاهد اين مطلب آن است كه اين فنا يعنى فناى در مجموع معانى در دلالت تصورى واقع مىشود و فرقى بين دلالت تصورى و تصديقى جز در نسبت دادن آن به اراده لاحظ و موضوعيت مراد او براى حكم، وجود ندارد، و الا در خود نتيجه وضع و آن چه به تصور معنا بر مىگردد، بين آن دو فرقى نيست. پس ادعاى محال بودن دلالت تصديقى با وجود اشتراك بين اين دلالت و دلالت تصورى (در وجه امكان و استحاله) و با وجدانى بودن وقوع اين فنا در دلالت تصورى، با استناد به اين دليل كه فناى مفروض در مقام فنا در يك شىء و درمباين آن است و گاهى اين دو شىء متباين تحتيك جامع قرار نمىگيرند، پس اين فنا به منزله فناى چيزى در چيزى و عدم فناى آن در همان چيز است، مردود استبه آنچه ذكر شد كه فناى در شىء واحد در حال انفراد، مستلزم فنا در همان شىء واحد در حال اجتماع نيست، بلكه در حال اجتماع فناى در مجموع محقق مىشود، هر چند يكايك اجزاى مفنى فيه به گونهاى است كه اگر ديگرى نبود، لفظ مرآت مستقل او بود. بلكه سابقا گفتيم كه لفظ سبب حضور مدلول مورد اراده متكلم به واسطه حضور لفظ در ذهن سامع مىباشد و در اين سببيتبين اينكه مراد واحد باشد يا متعدد، فرقى نيست و مفروض ايناست كه بر فرض امكان استعمال، قرينه براى رساندن اين مطلب كافى است (فلا تغفل) .برهان امتناع صدور كثير از واحد در مورد عليت علت معده ناقصه واحده براى دو شىء يعنى براى حضور دو شىء در ذهن سامع بالفعل كما اينكه به سبب وضع زمينه براى فعليت فراهم بود جارى نمىشود.بيان وجه اشكال جارى در انشائيات به همراه جواب آن جواب وجه چهارم الف: تمهيد جواب به تنظير جواب از اشكال مقام در انشائيات اما اشكالى كه در انشائيات جارى است، همان است كه نظيرش در فرض التزام به عبارت بودن استعمال از علاميت لفظ بر معنا، وجود دارد. و وجه تناظرشان ايناست كه انشا در ما نحن فيه عبارت است از اعتبار شىء به عنوان دو شىء و استعمال در مانحن فيه بنابر مبناى مذكور ، تاثير لفظ واحد است در دو اعلام و آن وجود اعتبارى كه در انشائيات و مطلق ايجاديات مورد قبول است، در اخطاريات مسلم نيست (پس اشكال ناشى از وجود اعتبارى در اخطاريات جارى نيست) علاوه بر اينكه حكايت عدم اشكال بنابر مبناى علاميت نيز قبلا گذشت.و اشكال اعتبار يك شىء به عنوان دو شىء و همچنين تاثير لفظ واحد در اعلامين به اين بيان قابل دفع است: لفظ جزء دال بالفعل است و جزء ديگر عبارت از قرينه مىباشد. نتيجتا حد مشترك بين دو معنا، مدلول خود لفظ و وجه امتياز دو معنا، مدلول قرينه معينه مميزه مىباشد و هيچ محذورى در اين امر نيست.مثلا در لفظ استعمال شده در وجوب و استحباب ، جامع بين اين دو معنا، مدلول خود لفظ امر و دو فصل اين دو معنا مدلول دو قرينه مى باشد و در صورت تباين بين دو معنا، حد مشترك بين آن دو كه عبارت است از چيزى كه خارج از شىء يا اشيا نيست (جامع عنوانى) مدلول خود لفظى است كه بر آن شىء يا اشيا وضع شده و خصوصيات مدلول قرائن معينه مىباشند. اين بيان، مصححاستعمال لفظ در اكثر از معناى واحد است.ب: تبيين تعدد دال مثل تعدد مدلول يعنى مشابهت در اصل تعدد در جواب اشكال عليت واحد براى كثير گفته مىشود: لفظ، علت تامه ناقصه و جزء العله است و جزء ديگر همانطور كه گذشت، قرينه معينه مىباشد و مانعى ندارد كه علت ناقصه، واحد و معلولات متعدد باشند، زيرا آن چه به واسطه آن يكى از معانى احضار مىشود كه همان مجموع المقترنين (لفظ و قرينه بر آن معنا) باشد، با آنچه به واسطه آن، معناى ديگر احضار مىشود (لفظ و قرينه بر معناى ديگر) مغاير مىباشند به نحو مغايرت حقيقى. و اشتراك در بعضى مقدمات داخلى ضررى به اصل تغاير نمى زند. بلكه مىتوان عدم نصب قرينه بر وحدت مراد درمقام بيان را قرينه بر تعدد مراد گرفت. چون تعدد مراد بر ساير احتمالات ترجيح دارد و همين در قرينه بودن كافى است، چون به وجود قرينه بر اراده هر يك از معانى به همراه اراده معناى ديگر، منحل مىشود، زيرا قرينه بر هر يك از معانى در حقيقت همان عدم قرينه بر عدم اراده آن معنا استبا وجود آن كه اراده آن على الفرض ممكن و مفروض التفات متكلم به امكان مى باشد.ارجاع استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد، به تعدد دال و مدلول ممكن است تصحيح مواردى كه از مصاديق اين استعمال شمرده شده استبه اين نحو: لفظ مشترك هنگامى كه براى استعمال در معنا القا مىشود، براى آن ارائه فعليه استبراى آنچه خارج از اطراف شبهه نيست كه اطراف شبهه همان معانى مشترك است و تخصيص مرئى به خصوصيات از قرينه استفاده مىشود و اين قرينه است كه خصوصيات را ارائه مىكند. حال چه قرينه لفظيه يا غير لفظيه.پس در اين جا دو دال و دو مدلول است; هر چند در استعمال در معناى واحدى كه به قرينه معينه احتياج دارد.و همينطور استحقيقت و مجاز، بلكه حقيقتى كه موقوف استبر عدم قرينه بر مجاز. چون همين عدم قرينه مانند قرينه است اگر چه عدمى است. و فعليت دو امر در اينجا به واسطه ضميمه شدن امر عدمى به امر وجودى محقق مىشود وعدم قرينه نيز از عدم آن درمظان وجود بعد از فحص، كشف مىگردد.و همينطور است مجازى كه متوقف بر قرينه است، قرينهاى كه دلالتبر تخصيص موضوع له نوعى لفظ به خصوصيتى كه موافق به قرينه وجوديه باشد، مىكند.همچنين است قرينه تخصيص و تقييد در اينكه دال بر عام و مطلق غير از دال بر تخصيص و تقييد است. و عقلى بودن دال در بعضى مقامات، ضررى به آن چه ما در صدد اثباتش هستيم، نمى زند پس در تمام دال و نيز مدلول متعدد است نه اينكه دال واحد و مدلول متعدد باشد تا گفتهشود: اين امر جز از انسان احول ساخته نيست! بله، لازمه اين بيان انكار اساس موضوع بحث در استعمال لفظ مشترك در اكثر از معناى واحد (به نحو سالبه به انتفاى موضوع) مىباشد.