هملت، شکسپير و کيخسرو ِفردوسي
شاهنامه مهم ترين اثر فردوسي و يکي از بزرگ ترين آثار ادبيات کهن فارسي مي باشد. فردوسي براي سرودن اين کتاب در حدود پانزده سال بر اساس شاهنامه ابومنصوري کار کرد و آن را در سال 384 قمري پايان داد. او از آنجا که به قول خودش هيچ پادشاهي را سزاوار هديه کردن کتابش نديد («نديدم کسي کش سزاوار بود»)، مدتي آن را مخفي نگه داشت و در اين مدت بخشهاي ديگري نيز به مرورزمان به شاهنامه افزود.فردوسي پس از حدود ده سال (در حدود سال 394 هجري قمري ودر سن شصت و پنج سالگي) که فقير شده و فرزندش را نيز از دست داده بود، تصميم گرفت تاکتابش را به سلطان محمود تقديم کند. از اين رو تدوين جديدي از شاهنامه را شروع کرد و اشارههايي را که به حاميان و دوستان سابقش شده بود، با وصف و مدح سلطان محمود و اطرافيانش جايگزين کرد. تدوين دوم در سال 400 هجري قمري پايان يافت که بين پنجاه هزار و شصت هزار بيت داشت. فردوسي آن را در شش يا هفت جلد براي سلطان محمود فرستاد.به گفته خود فردوسي سلطان محمود به شاهنامه نگاه هم نکرد و پاداشي را که مورد انتظار فردوسي بود برايش نفرستاد. از اين واقعه تا پايان عمر، فردوسي بخشهاي ديگري نيز به شاهنامه اضافه کرد که بيشتر به اظهار نااميدي و اميد به بخشش بعضي از اطرافيان سلطان محمود از جمله «سالار شاه» اختصاص دارد. آخرين اشاره فردوسي به سن خود يکي به حدود هشتاد سال است («کنون عمر نزديک هشتاد شد/اميدم به يک باره بر باد شد») و يکي به هفتاد و شش سال («کنون سالم آمد به هفتاد و شش)اولين منبعي که به سال مرگ فردوسي اشاره کرده است مقدمه بايسنغري است که آن را در سال 416 هجري قمري آورده است. اين مقدمه که امروز نامعتبر شناخته ميشود به منبع ديگري اشاره نکرده است. اکثر منابع همين تاريخ را از مقدمه بايسنغري نقل کردهاند، به جز تذکرة الشعراء (که آن هم بسيار نامعتبر است) که مرگ او را در 411 قمري آورده است. محمدامين رياحي، با توجه به اشارههايي که فردوسي به سن و ناتواني خود و آثار پيري کرده است، نتيجه گرفته است که وي حتماً قبل از سال 411 مرده بوده است.پس از مرگ، جنازه فردوسي اجازه دفن در گورستان مسلمانان را نيافت و در باغ خود وي يا دخترش در طوس دفن شد. منابع مختلف علت دفن نشدن او در گورستان مسلمانان را به دليل مخالفت يکي از دانشمندان متعصب طوس (چهار مقاله نظامي عروضي) دانستهاند. عطار نيشابوري در اسرارنامه اين داستان را به شکل نماز نخواندن «شيخ اکابر، ابوالقاسم» بر جنازه فردوسي آورده است و حمدالله مستوفي در مقدمه ظفرنامه اين شخص را شيخ ابوالقاسم کُرّکاني دانسته است که مريدان زيادي داشته است. در بعضي منابع ديگر نام اين فرد «ابوالقاسم گرگاني» يا «جرجاني» نيز آمده است که احتمالاً مسخ نام کُرّکاني است. رياحي انتصاب اين مسئله به کُرّکاني صوفي را تهمت دانسته است و از آنجا که او در هنگام مرگ فردوسي حدود سي سال داشته است از نظر تاريخي نيز اين مسئله را ناممکن گرفته است.در سال 1302 قمري به دستور ميرزا عبدالوهاب خان شيرازي والي خراسان محل آرامگاه را تعيين کردند و ساختماني آجري در آنجا ساختند.پس از تخريب تدريجي اين ساختمان، انجمن آثار ملي متولي تجديد بناي آرامگاه فردوسي شد و با جمعآوري هزينه اين کار از مردم (بدون استفاده از بودجه دولتي) که از 1304 هجري شمسي شروع شد، آرامگاهي ساختند که در 1313 افتتاح گرديد. اين آرامگاه به علت نشست بنا در 1343 مجدداً تخريب شد تا آن که در 1347بازسازي آن پايان يافت.افسانههاي فراواني درباره فردوسي و شاهنامه وجود دارد که عمدتاً به علت اشتياق مردم علاقهمند به فردوسي و خيالپردازي نقالان به وجود آمدهاند. بيشتر اين افسانهها بهآساني با استفاده از شواهد تاريخي يا با استفاده از اشعار شاهنامه رد ميشوند. از اين جمله است قصه رفتن منبع پهلوي شاهنامه از تيسفون به حجاز و حبشه و هند و بالاخره به ايران آمدنش به دست يعقوب ليث؛ قصه راه يافتن فردوسي به دربار سلطان محمود، مسابقه بديههسرايي فردوسي با سه شاعر دربار غزنويان (عنصري، فرخي، و عسجدي)، قصههاي سفر فردوسي به غزنه يا اقامتش در غزنه، قصه فرار او به بغداد، هند، طبرستان، يا قهستان پس از نوشتن هجونامه؛ قصه اهدا کردن شاهنامه به سلطان محمود به خاطر نياز مالي براي تهيه جهيزيه براي دختر فردوسي، قصه فرستادن صلهاي که سلطان محمود به فردوسي قول داده بود به شکل پول نقره به جاي طلا به پيشنهاد احمد بن حسن ميمندي و بخشيدن آن صله به حمامي به دست فردوسي و پشيماني سلطان محمود و همزمان رسيدن صله طلا با با مرگ فردوسي.تنها اثري که ثابت شده متعلق به فردوسي است متن خود شاهنامه است (منهاي بيتهايي که خود او به دقيقي نسبت داده است). آثار ديگري نيز به فردوسي نسبت داده شده است از جمله چند قطعه، رباعي، قصيده، و غزل که محققان امروزي در اين که شاعر آنها فردوسي باشد بسيار شک دارند و از جمله قصيدهها را سروده دوران صفويان ميدانند (رياحي 1380، ص 145)آثار ديگري نيز به فردوسي نسبت داده شده است که اکثراً مردود دانسته شدهاند. معروفترين آنها مثنوياي به نام يوسف و زليخا است که در مقدمه بايسنغري به فردوسي نسبت داده شده است. اما اين فرض توسط بسياري از معاصران رد شده است : از جمله مجتبي مينوي در سال 1355 هجري شمسي گوينده آن را «ناظم بيمايهاي به نام شمسي» يافته است. محمدامين رياحي اين نسبت را از شرفالدين يزدي (که رياحي او را «دروغپرداز» ناميده است) دانسته و حدس زده است که مقدمه بايسنغري را هم همين شخص نوشته باشد (رياحي 1380، ص 151).يکي از آثار ديگر منسوب به فردوسي گرشاسبنامه است که مشخص شده اثر اسدي طوسي است و چند دهه بعد از مرگ فردوسي سروده شده است.نوشته ديگري که به فردوسي نسبت داده شده است «هجونامه»اي عليه سلطان محمود است که به روايت نظامي عروضي صد بيت بوده که شش بيت از آن باقي مانده است. نسخههاي مختلفي از اين هجونامه وجود دارد که از 32 بيت تا 160 بيت دارند. وجود چنين هجونامهاي را بعضي از محققين رد و بعضي تأييد کردهاند. از جمله محمود شيراني با توجه به اين که بسياري از بيتهاي اين هجونامه از خود شاهنامه يا مثنويهاي ديگر آمده و بيتهاي ديگرش نيز ضعيفاند نتيجه گرفته است که اين هجونامه ساختگي باشد ولي محمدامين رياحي با توجه به اين که اشارهاي به اين هجونامه در شهريارنامه عثمان مختاري (مدّاح مسعود سوم غزنوي)، که قبل از چهار مقاله نظامي عروضي نوشته شده آمده وجود آن را مسلم دانسته است.در همان سالهاي آغازين پس از مرگ فردوسي مخالفت با شاهنامه آغاز شد و عمدتاً به خاطر سياستهاي ضد ايراني دربار بني عباس و مدارس نظاميه ادامه يافت. از جمله سلطان محمود پس از فتح ري در سال 420 قمري، مجدالدوله ديلمي را به خاطر خواندن شاهنامه سرزنش کرده است (رياحي 1380، ص 160). نويسندگاني نيز، از جمله عبدالجليل رازي قزويني که مانند فردوسي شيعه بوده است، شاهنامه را «مدح گبرکان» (همين طور عطار نيشابوري) و خواندن آن را «بدعت و ضلالت دانستهاند. شاعران ديگري نيز، از فرخي سيستاني («گفتا که شاهنامه دروغ است سربهسر») و معزي نيشابوري («من عجب دارم ز فردوسي که تا چندان دروغ/از کجا آورد و بيهوده چرا گفت آن سمر») گرفته تا انوري («در کمال بوعلي نقصان فردوسي نگر/هر کجا آيد شفا شهنامه گو هرگز مباش»)، احتمالاً به دليل علاقه ممدوحانشان به ردّ فردوسي، شاهنامه را دروغ، ناقص، يا بيارزش دانستهاند.با وجود تحريمي که درباره فردوسي وجود داشته است در نتيجه آن بسياري از منابع ، نامي از فردوسي يا شاهنامه نياوردهاند، در مناطقي که حکومت عباسيان در آنها نفوذ کمتري داشته است، از شبهقاره هند گرفته تا سيستان، آذربايجان، ايران، و آسياي صغير، کساني از فردوسي ياد کردهاند يا او را ستودهاند. از جمله مسعود سعد سلمان گزيدهاي از شاهنامه تهيه کرد و نظامي عروضي در اواسط قرن ششم هجري اولين شرح حال موجود از فردوسي را در چهار مقاله نوشت. در حدود سال 620 قمري نيز خلاصهاي از شاهنامه در شام به دست بنداري اصفهاني به عربي ترجمه شد.پس از حمله مغول و انقراض عباسيان توجه به شاهنامه در محافل رسمي نيز افزايش يافت و از جمله حمدالله مستوفي در اوايل قرن هشتم هجري در دوران ايلخانان تصحيحي از شاهنامه بر اساس نسخههاي مختلفي که يافته بود ارائه کرد. در دوران تيموريان نيز، در سال 829 قمري در هرات، به دستور شاهزاده تيموري بايسنغر ميرزا نسخه مصوري از شاهنامه تهيه شد و احتمالاً تعداد زيادي از روي آن نوشته شد. صفويان با توجه به اين که خودشان مانند فردوسي شيعه و ايراني بودند، توجه خاصي به فردوسي کردند که تا امروز ادامه يافته است.از محققان معاصر احمد شاملو نيز از شاهنامه انتقاد کرده است که در پاسخ او عطاءالله مهاجراني کتابي در دفاع از فردوسي و شاهنامه نوشت.پس از تلاش حمدالله مستوفي در تصحيح شاهنامه در قرن هشتم و شاهنامه بايسنغري در قرن نهم هجري، اولين تصحيح شاهنامه در کلکته صورت گرفت که بار اول به شکل ناقص در 1811 ميلادي (توسط ماثيو لمسدن) و بار دوم به طور کامل در 1829 (به تصحيح ترنر ماکان انگليسي) منتشر شد. از مصححان بعدي شاهنامه ميتوان از ژول مول فرانسوي، وولرس و لاندوئر هلندي، ي. ا. برتلس روس، نام برد. از مصححان ايراني شاهنامه هم بايد به عبدالحسين نوشين، مجتبي مينوي، محمد مختاري، و جلال خالقي مطلق اشاره کرد.به علت محبوبيت فردوسي، تحقيقات فراواني درباره وي و شاهنامه منتشر شده است. ژول مول، تئودور نولدکه، سيد حسن تقيزاده، هانري ماسه، فريتز ولف، عبدالحسين نوشين، محمد قزويني، و ايرج افشار از جمله معروفترين محققين درباره فردوسي هستند.ويليام شکسپير (1616-1564) را بزرگترين نمايشنامهنويس در زبان انگليسي دانستهاند.تصوير شکسپيربه همان درجه که سعدي، حافظ و فردوسي مظهر تفکر و زبان و ادبيات ايرانيان هستند و گفتههاي آنان زبانزد خاص و عام است، شکسپير هم در غرب مقامي بسيار ارجمند دارد که شواهد آن در تشکيل انجمنهاي مخصوص براي قرائت نمايشنامههاي او، دستههاي سيار يا ثابت هنر پيشگان حرفهاي يا تفنني به نام "گروه شکسپير" و همچنين تصاوير و مجسمههاي متعدد از او و بازيگران نمايشنامههاي او، نامگذاري خيابانها، خانهها و مراکزآموزشي به نام او کاملاً مشهود و محقق است. حتي جملات و گفتههاي او به صورت کلمات قصار و ضرب المثل در گفتگوهاي روزمره انگليسي زبانان به گوش ميرسد؛ بدون اين که گوينده يا شنونده از منبع حقيقي آن آگاه باشد.درتاريخ آمده است که در اوايل قرن شانزدهم ميلادي در دهکدهاي نزديک شهر استرتفورد در ايالت واريک انگلستان زارعي موسوم به ريچارد شکسپير زندگي ميکرد. يکي از پسران او به نام "جان" در حدود سال 1551 به شهر استرتفورد آمد و در آنجا به شغل پوست فروشي پرداخت و "ماري آردن" دختر يک کشاورز ثروتمند را به همسري برگزيد. ماري در 26 آوريل 1564 پسري به دنيا آورد و نامش را "ويليام" گذاشت. اين کودک به تدريج پسري فعال، شوخ و بازيگوش شد، به مدرسه رفت و اندکي زبان لاتين و يوناني فرا گرفت. ولي به علت کسادي شغل پدرش ناچار شد براي امرار معاش، مدرسه را ترک کند و شغلي براي خود برگزينددر سال 1582 موقعي که هجده ساله بود، دلباخته دختري بيست و پنج ساله به نام "آن هثوي" از دهکده مجاور شد و با يکديگر عروسي کردند و به زودي صاحب سه فرزند شدند. از آن زمان زندگي پر حادثه شکسپير آغاز شد :او به قدري تحت تأثير هنرپيشگان و هنر نمايي آنان قرار گرفت که تنها به لندن رفت تا موفقيت بيشتري کسب کند و بعداً بتواند زندگي مرفه تري براي خانواده خود فراهم نمايد.پس از ورود به لندن به سراغ تماشاخانههاي مختلف رفت و در آنجا به حفاظت اسبهاي مشتريان مشغول شد ولي کم کم به درون تماشاخانه راه يافت و به تصحيح نمايشنامههاي ناتمام پرداخت و کمي بعد روي صحنه تئاتر آمد و نقشهايي را ايفا کرد. بعداً وظايف ديگر پشت صحنه را به عهده گرفت. اين تجارب گرانبها براي او بسيار مورد استفاده واقع شد و چنان با مهارت کارهايش را پيگيري کرد که حسادت هم قطاران خودرا برانگيخت.در آن دوره هنرپيشگي و نمايشنامهنويسي حرفهاي محترم و محبوب تلقي نميشد و طبقه متوسط که تحت تأثير تلقينات مذهبي قرار داشتند، آن را مخالف شئون خويش ميدانستند. تنها طبقه اعيان و طبقات فقير بودند که به نمايش و تماشاخانه علاقه نشان ميدادند.در آن زمان بود که شکسپير قطعات منظومي سرود که باعث شهرت او شد . او در سال 1594 دو نمايشي کمدي در حضور ملکه اليزابت اول در قصر گوينويچ بازي کرد و در 1597 اولين کمدي خود را به نام "تقلاي بي فايده عشق" در حضور ملکه نمايش داد و از آن به بعد نمايشنامههاي او مرتباً تحت حمايت دربار به صحنه تئاتر ميآمد.اليزابت در سال 1603 زندگي را بدرود گفت، ولي تغيير خاندان سلطنتي باعث تغيير رويهاي نسبت به شکسپير نشد. جيمز اول به شکسپير و بازيگرانش اجازه رسمي براي نمايش اعطا کرد. نمايشنامههاي او در تماشاخانه "گلوب" که در ساحل جنوبي رود تيمز قرار داشت، بازي ميشد. بهترين نمايشنامههاي شکسپير درهمين تماشاخانه گلوب به اجرا درمي آمد. هرشب شمار زيادي از زنان و مردان آن روزگار به اين تماشاخانه ميآمدند تا شاهد اجراي آثار شکسپير توسط گروه پر آوازه " لرد چيمبرلين" باشند. اهتزاز پرچمي بر بام اين تماشاخانه نشان آن بود که تا لحظاتي ديگر اجراي نمايش آغاز خواهد شد. در تمام اين سالها خود شکسپير با تلاشي خستگي ناپذير - چه در مقام نويسنده و چه به عنوان بازيگر- کار ميکرد. اين گروه، علاوه بر آثار شکسپير، نمايشنامههايي از ساير نويسندگان و از جمله آثار "کريستوفر مارلو" و نويسنده نو پاي ديگر به نام "جن جانسن" را نيز به اجرا در ميآورند، اما آثار "ويليام شکسپير" بود که بيشترين تعداد تماشاگران را به آن تماشاخانه ميکشيد.اين تماشاخانه به صورت مربع مستطيل دو طبقهاي ساخته شده بود، که مسقف بود ولي خود صحنه از اطراف ديواري نداشت و تقريباً در وسط به صورت سکويي ساخته شده بود و به ساختمان دو طبقهاي منتهي ميگشت که از قسمت فوقاني آن اغلب به جاي ايوان استفاده ميشد.شکسپير بزودي موفقيتي مادي و معنوي به دست آورد و سرانجام در مالکيت تماشاخانه سهيم شد. اين تماشاخانه در سال 1613 در ضمن بازي نمايشنامه "هانري هشتم" سوخت و سال بعد بار ديگر افتتاح شد، که آن زمان ديگر شکسپير حضور نداشت؛ چون با ثروت سرشار خود به شهر خويش برگشته بود. احتمالاً شکسپير در سال 1610 يعني در 46 سالگي دست از کار کشيد و به استرتفرد بازگشت، تا درآنجا از هياهوي زندگي در شهر لندن دور باشد. چرا که حالا ديگر کم و بيش آنچه را که در همه آن سالها در جستجويش بود به دست آورده بود. نمايش نامههايي که در اين دوره از زندگيش نوشته " زمستان" و " توفان" هستند که اولين بار در سال 1611 به اجرا در آمدند. در آوريل سال 1616 شکسپير چشم از جهان بست و گنجينه بي نظير ادبي خود را براي هموطنان خود و تمام مردم دنيا بجا گذاشت. آرامگاه او در کليساي شهر استرتفورد قرار دارد و خانه مسکوني او با وضع اوليه خود هميشه محل ديدارعلاقمندان به ادبيات بوده و هر سال در آن شهر جشني به ياد اين مرد بزرگ برپا ميگردد.با توجه به تعداد نمايشنامههايي که هر ساله از شکسپير به صحنه ميآمد، ميتوان اين طور نتيجه گرفت که او آنها را بسيار سريع مينوشتهاست. مثلاً گفته شده او فقط دو هفته وقت صرف نوشتن نمايشنامه "زنان سر خوش وينزر" (که در سال 1601 اجرا شد) کرده است.شکسپير بيشتر نمايشنامه هايش را دراتاق کوچکي در انتهاي ساختمان تماشاخانه مينوشته است. به احتمال زياد شکل فشردهاي از نمايشنامه - از طرح داستان گرفته تا شخصيتها و ساير عناصر نمايشي را- با شتاب به روي کاغذ ميآورده؛ بعد آن را کمي ميپرورانده و در پايان، زماني که بازيگرها خود را با نقشهاي نمايشي انطباق ميدادند، شکل نهايي آن را تنظيم ميکرده است. طرحهاي شکسپير اغلب چيز تازهاي نيستند. در حقيقت او اين قصه ها را از خود خلق نميکرده، بلکه آنها را از منابع مختلفي مثل تاريخ، افسانههاي قديمي و غيره بر ميگرفته است:يکي از منابع آثار شکسپير کتابي بوده به نام "شرح وقايع انگلستان، اسکاتلند و ايرلند" اثر "هالينشد" شکسپير قصههاي بسياري از نمايشنامه خود را از جمله: "هانري پنجم"، "ريچارد سوم" و "لير شاه" را از همين کتاب گرفت.ازديگر آثاري که از نمايشنامههاي شکسپير به جا مانده است ميتوان به: شب دوازدهم، اتلو، هانري چهارم، هانري پنجم، هانري ششم، تاجر ونيزي، ريچارد دوم، آنطور که تو بخواهي، رُمئو و ژوليت، مکبث، توفان، تلاش بي ثمر عشق وهملت اشاره کرد.هملت بزرگترين نمايشنامه تمامي اعصار است که بر تارک ادبيات نمايشي جهان خوش ميدرخشد. داراي نقاط اوج، جلوهها و لحظات بسيار کميک است. ميتوان بارها و بارها سطري از آن را خواند و هر بار به کشفي تازه نايل شد. ميتوان تا دنيا، دنياست آن را به روي صحنه آورد و باز به عمق اسرار آن نرسيد. انسان خود را در آن گم ميکند، گاه به بن بست ميرسد، گاه لحظاتي سرشار از خوشي و لذت ميآفريند و گاه انسان را به اعماق نوميدي ميکشاند. بازي در اين نقش، آدمي را با تمام ذهن و روحش درگير خود ميکند و او را در خود فرو ميبرد.آثارشکسپيروفردوسي هردوبه تاريخ سپرده شده اند.اماباين همه مي توان خصايص عمومي ومشترک آنهارابراي فهم بهترآن کشف کردونتيجه راتعميم داد.اين مقاله برشالوده نگاهي تاريخي شکل گرفته وآن عبارت ازآن دست ازپژوهشهايي است که برموضوعي معين – موضوعي که درگذشته ودربرهه زماني مشخصي به وقوع پيوسته است صورت مي گيرد.درتحقيق تاريخي تلاش محقق براين است که حقايق گذشته راازمسيرگردآوري داده ها، ارزش يابي کند وبرصحت وسقم آن ، بااستفاده ازدلايل مستدل وتجزيه وتحليل منطقي تاکيدنمايد وبه نتايجي قابل دفاع دررابطه بافرض يافرض هاي موردنظرخودبرسد. البته اين واقعيت که محقق تاريخي نمي تواندمتغيرهاي شناوردرموقعيت هاي موردنظرخودرامستقيماوبلاوا سطه کنترل کندکاملاروشن ومبرهن است.امابايدتوجه داشت که اين محدوديت دربيشترپروژه هاي علوم رفتاري ، خاصه درتحقيقات غيرآزمايشگاهي ، مانندپزوهشهاي جامعه شناسي ، روان شناسي اجتماعي واقتصادنيزکم وبيش وجوددارد.نظيرماجراي هملت راکه يکي ازوقايع خانوادگي شاهانه است هم درعرصه ادبيات نمايشي وهم درعرصه هاي تاريخ بسيارشنيده ايم.تاجايي که درابتدابه نظرمي رسدموضوع چندان جاذبه نمايشي خاصي نداشته باشد.ماجراازاين قراراست که براي احرازمقامي ومنصبي ، خوني به ناحق ونارواريخته مي شودوبه دنبال آن پاره اي کشمکش هاواقدامات کين خواهانه صورت تحقق به خودمي گيرد. درشاهنامه حکيم طوس دونمونه ازاين دست ديده مي شود: مرگ ايرج وسياوش.به طورکلي درايران باستان اعتقادراسخ وجدي برآن بوده است که تاکين کشته بيگناه مطالبه نشودوجنايت پيشه گان به جزاي عمل ننگين خودنرسندروان مقتول نخواهدآسودوپيوسته سرگردان ونالان خواهدماند.همين اعتقادنيزدرهملت شکسپيربيان مي شود. مي دانيم که عنصرعدالت خواهي ازخصايص بارزفطرت انساني است وفردياجامعه اي که عطش افزونتري به برپايي عدالت داردبي شک ازمرتبه انساني والاتري بهره مندوبرخوداراست.اجراي عدالت درماجراي هملت وکيخسروانجام مي شودوشکسپيروفردوسي – هرچندبادولحن ذوقي مختلف – امابه هرحال نشان مي دهندکه تاچه حدبه انجام عدالت شوق دارند.تراژدي هاي شکسپيروشاهنامه فردوسي بدون ترديددواثرشگفت وشگرف درپهنه شاهکارهاي فرهنگي جهان است.همه شاهکارهاي بزرگ جهان درذات وسرشت خودسخت به نيازهاوفرمان هاي فطرت انسان گره خورده وباآن آميخته اند.کلاديوس برادرپادشاه دانمارک به هنگام خواب، زهردرگوش اومي ريزدوبرحسب فرمان نفس به قتل اوکمرمي بنددوخودبه جاي اوبراريکه قدرت تکيه مي زند.اوپس ازاين جنايت بي شرمانه همسربرادررانيزبه زني مي گيرد.تاآنکه درشبي ازشبهابرپسرشاه مقتول(شاهزاده هملت) شبح پدرظاهرمي شودواوراازخون به ناحق ريخته اش آگاه مي سازد.بااين همه شاهزاده جوان سخت دستخوش ترديداست.اودرگيرودارِدواح اس- کين خواهي وخويشتن داري – دررفت وآمداست. اوبااطلاع ازماجرا، پادشاه تازه به دوران رسيده راگناهکارمي داند.اونه تنهاازجنايتي که کرده مکافاتي نديده بلکه مادروي رانيزتصاحب کرده است.اين دردپنهان همه جان هملت رادرخلوت هايش مي گدازاندواوراتابه مرزماليخوليامي کشاند.امادراين ميان برخي وقايع ديگرنيزروي مي دهد: ازجمله آنکه وزيرپادشاه جديدکه مظنون به قتل پادشاه مقتول است ندانسته به دست هملت کشته مي شودوديگرآنکه اوفليا- دخترمقتول – که هملت به اوسخت دلباخته است ديوانه مي شودتابه آنجاکه خودرابه دست امواج خروشان رودخانه مي سپاردوغرق مي کند.کلاديوس که ازطرف هملت شديداخودرادرمعرض خطرمي بيندتصميم مي گيردتااوراپنهاني ازميان برداردوبه اين وسيله براي هميشه ازبارفرساينده تشويش برهد. اوبرآن مي شودتاتوطئه اي راطراحي کند.اوترتيب يک مسابقه شمشيرزني رامي دهد.مسابقه اي که يک سوي آن لارتس فرزندوزيرمقتول است که هملت راکشنده پدرش مي داندوسوي ديگرآن هملت قرارگرفته است.قراربراين است که دراين جدال هملت به ضرب شمشيرزهرآگين لارتس ازپاي درآيدواگرچنين نشدبه نوشابه اي مسموم کشته شود.امااوضاع زمانه چنين حکمي رانمي دهد:لارتس وهملت هردوزخم برمي دارند؛زخمي کاري.اما اين مادرهملت است که جام زهرآلوده را مي نوشد. درواپسين لحظه هاپادشاه خونريزخودکامه به دست هملت مجروح مي شودوسرانجام هرچهارتن ( هملت ، مادرهملت ، لارتس وکلاديوس) کشته مي شوندوگناهکاروبي گناه درکناريکديگرجان مي سپارند.درباره حکيم ابوالقاسم فردوسي هم به مانندشکسپيربسيارسخن رفته است:شاهنامه فردوسي ، سرگذشت شاهان وپهلوانان وزيباروياني است که روزگاري ازبزرگترين قدرتهابرخورداربوده اند.بااين همه هيچيک ازاين توانمنديهانمي تواندايشان راازحقيقت جاري هستي دورکندوبه آنان جاودانگي دهد.شاهنامه فردوسي به مانندتراژديهاي شکسپير، گورستان پهناورخروشناکي است که مردگان آن زنده ترين کسانند. ازاين روي که آيينه عبرت وحکمتي درخشان است؛ ازاين روي که درسيماي هنراين دوهنرمندهم مرگ ديده مي شودوهم حيات.گويامرگ وحيات دروجوداين دوسربه هم آورده اندوبه طرفه طريقي باهم پيوندخورده اند.آن جام جهان نمايي که جمشيدوکي خسروخودرادرآن مي ديدندخودشاهنامه است. دراين کتاب عمرنسل هاوقومهاي گوناگون رادرآن مي بينيم ومي يابيم که خيزبرمي دارد، موج مي زند، آنگاه فرومي افتدوسپس آرام مي گيرد؛ آرام ماننديک گورستان دريايي.آفتاب جاويدان فردوسي براين درياتابيده است وشکوه مرگ رامي نماياندکه بسي پايداروحتمي وقطعي است.افزون براين همه شاهنامه حکيم طوس خلاصه وچکيده اي ازپيشينه انديشه ايران پيش ازاسلام است. تاآنجاکه بي هيچ ترديدي بايدگفت که اگرشاهنامه فراروي مانبود ايران پيش ازاسلام براي ماتاحدودزيادي دخمه واروسردمي نمود.يکي ازشخصيتهاي شاهنامه کي خسرو، نامدارمسلم سلسله کياني است.اودرغايت پهلواني شخصيتي بسياروالاداردودراوستادرزم ره جاودانان محسوب مي شود. وقتي فرنگيس بارداراوست پدرش – سياوش – بسيارناجوانمردانه کشته مي شود." پيران " به جدمي کوشدکه مادروفرزندازمرگ رهايي يابند.آنان به ايران مي گريزندومورداستقبال کيکاوس وايرانيان قرارمي گيرند. کي خسرو- بنابه رواياتي - درکنک دژ به دنيامي آيدودرپايان جهان دوباره بازخواهدگشت.اوبتکده کناردرياچه چيچست ( اروميه ) رادرهم مي کوبد.اوقبل ازظهورزرتشت به آيين اورمزدآگاهي دارد.بنابه روايات کتابهاي پهلوي ، کي خسرواگرچه ازچشمهاناپديدمي شودامانمي ميرد. اودرمحل مرموزي پنهان است.وظيفه اوبخصوص اين است که گشتاسپ پهلوان رادردوران سوشيانس بيدارکند؛ دربرگزيدن دين اورارهنمون باشدوسپس ازاوبخواهدکه ضحاک را- که به دست فريدون تاپايان جهان به بندکشيده شده است- ازميان بردارد.درشاهنامه فردوسي بيشترين زمان کي خسرودرنبردباتورانيان سپري مي شود.داستان بيژن ومنيژه هم دراين دوران جاي دارد. منيژه دخترافراساب است که دلداده بيژن – ازتباررستم - مي شود.افراسياب بيژن رادرچاهي به زندان مي افکندورستم باتدبيرهاي خاصي اورامي رهاند.کي خسرو،سرانجام ازپس نبردهاي بسياري موفق مي شودافراسياب راازميان بردارد.آنچه مسلم است ميان کين خواهي کي خسرووهملت اين قرابت وجودداردکه ازخويشاني که بيهوده وبي سبب خونشان برزمين ريخته شده انتقام گرفته شود. فلسفه کين خواهي ومطالبه خون به ناحق ريخته شده بيگناهان درشاهنامه وهملت بسياربه يکديگرنزديک مي شود.اماتفاوت عمده دربافت داستاني اين دواثراست:قهرمانان شاهنامه فردوسي – کي خسرو،فريدون،منوچهروديگران – به اندازه قهرمانان شکسپيرداراي شورواحساس نيستندوازخردي که خودفردوسي بيشتريت تاکيد ممکن رابررعايت آن داردبهره هاي بسياري دارند.درشاهنامه فردوسي مطالبه خون به ناحق ريخته شده امري اخلاقي تلقي مي شودواحساسات فردي کمتردرآن جاي دارد. درحالي که درآثارشکسپيرشخصيتهابسيارد رگيراحساسات فردي خويشتنند. به همين دليل است که مجموعه اي ازماجراهاي بسيارپيچ درپيچ بروزپيدامي کندکه مانندش درهيچ کجاي شاهنامه ديده نمي شود. امانکته هايي مشترک درکي خسرووهملت ديده مي شود.هردوتاحدودزيادي ازجنون برخوردارند ودربرابررويدادهاگاه زمام امورراچندان ازکف مي دهندکه براي مخاطب غيرقابل پيش بيني است. اين جنون همان است که اين دوراازانسانهاي متعارف جدامي سازد.آنها بي تاب نگريستن به سيماي عدالتندکه غبارهاي مختلفي چهره دلگشايش راپوشانده است. ديدارعدالت زيبايي جان افزايي رابرايشان به ارمغان خواهدآورد:به يادبياوريم صحنه دوم ازپرده پنجم نمايشنامه هملت را، آنجاکه اين شاهزاده بي قرارغمگنانه مي گويد: " جنون هملت دشمن اين بينواست".ونه تنهاهملت که اتللوهم دراثرجنوني که ملهم ازعشق فزاينده وي به " دزدمونا" ست درسراشيب سرنوشت به پيش مي تازد. مکبث جاه طلب هم گويا به گونه اي ازاين جنون حصه اي وسهمي دارد؛وجنونش - بخصوص درصحنه ديداراوباخواهران ساحر- جاه طلبي وي رابه اوج مي رساند. نکته جالب توجه آن که جنون اين شخصيتهاازنوعي آگاهي ايشان سرچشمه مي گيردکه صدالبته مراتب ودرجات آن باهمگنانشان بسيارمتفاوت است.اتللوبه حسدخودومکبث به قدرت طلبي خويش آگاه است. اماهملت به چيزي آگاهي داردکه درنظرونيت انسانهاي سخيف عافيت انديش، جنون نام دارد. هملت به نداي وجدان آگاهي دارد: ندايي که ترجيع بندعدالت خواهي درآن مستترومستقراست.سرانجام کي خسروانتقام خون پدرراازافراسياب مي ستاند.زيراکه به جزاين راهي براي اومتصورنيست ومردم هم چنين چيزي راازاومي خواهند. آنچه کي خسروانجام مي دهدنوعي پاسخگويي به خواست مردم نيزهست. درحالي که آنچه هملت انجام مي دهدبيش وپيش ازهرچيزآسودن روان خويش است. کي خسروهمچون هملت هرگزدستخوش نوسانات احساسي وجودخويش نيست واگرچه ازشاهان است امابه زخارف دنيادل نبسته است ؛ چندان که اوخوداين افتخاررابرزبان جاري مي کندکه:
چه بندي دل اندرسراي سپنج
چه نازي به گنج وچه نالي زرنج
چه نازي به گنج وچه نالي زرنج
چه نازي به گنج وچه نالي زرنج