مقاله اي از پيت مندريانمترجم:محمد تيراني اين مقاله تاٌثير گذار ترين مقاله از چند مقاله اي است که مندريان نوشته و يکي از معدود مقالاتي است که ارائه کننده يک سيستم منسجم هنر شناختي است . پيت مندريان ( 1872-1944 ) از پايه گذاران اصلي حرکت de Stijl در هلند بود، اما بعد نقش مبلغ اصلي را به Van Doesvurg واگذار نمود. او پس از جنگ به پاريس بازگشت و در سال 1920 اولين مقاله خود با نام Le Neo-Plasticisme را منتشر ساخت، او در نوشته هاي بعديش از جمله همين مقاله ‚ مسائل مطرح شده در مقاله منتشر شده در سال 1937 را پي گيري مي كن د. او تا سال 1938 در پاريس بود، بعد از آن دو سال در لندن زندگي کرد، پس ازآغاز جنگ به نيويورک رفت و تا زمان مرگش در سال 1944 در آنجا زيست. سالهاي جنگ جزو سالهاي فعاليت وي بشمار مي روند، او تنها در سال 1942 سه مقاله منتشر ساخت . مقاله حاضر اثري درخشان است که مانند نقاشي هاي او حاوي هيچ نوع سازشي نبوده و درحقيقت نهايت گراست. او تعاريف جديدي براي " عيني" و " ذهني" ارائه مي دهد و همچنين در مورد مفهوم " واقعيت " نيز به بحث مي پردازد. اين مقاله اولين بار توسط نوم گابو،جي.ال. مارتين و بن نيکلسون ويرايش ودر انتشارات Circle در لندن در سال 1913 انتشار يافت. نوشته حاضر برگرفته از مقاله فوق چاپ شده در سري مقالات " مدارک هنر مدرن" ويرايش شده توسط رابرت مادرورب توسط انتشارات ويترن برن در نيويورک در سال 1945 است .
بخش اول
بااينکه اصولاً هنر همه جا هست و هميشه يکسان است، با اين وجود دو گروه اصلي از گرايش هاي انسانيکه کاملاً با يکديگر مخالفند، در تفاسير گسترده هنر ديده مي شوند. قصد يکي در آفرينش مستقيم زيبائي جهاني و قصد ديگري در تفسير هنر شناختي از خود است. به عبارت ديگر تفاوت در نوع فکر و تفاسير است. هدف گروه اول ارائه واقعييت بصورت عيني و هدف گروه دوم ارائه آن بصورت ذهني است. بنابراين در تمام آثار هنر تصويري آرزوي معرفي عيني هنر را فقط از طريق فرم و رنگ در چارچوب روابط متقابل آنها و تلاش همزمان براي اثبات اينکه اين فرمها، رنگها و روابط برخاسته از درون ما هستند مي بينيم که در مورد دوم ناگزير به بياني فردي منتهي مي گردد که ارائه اي خالص از زيبائي را در خفا قرار خواهد داد. با اين وجود، اگر اثري احساس برانگيز باشد وجود هر دو عنصر مخالف (جهاني و فردي ) لازم و ضروري است. هنر بايد راه حل درست را بيابد، برخلاف طبيعت دوگانه استعداد خلاق، هنر تصويري از طريق ارتباط بين عقايد هنر عيني و باطني، هماهنگي بين اين دو را نشان مي دهد. با اين وجود، براي تماشاگري که خواستار ارائه درست زيبائي است تفاسير فردي برتري بيشتري دارند. براي هنرمند که به دنبال تعبيري واحد است و مي خواهد از طريق ايجاد تعادل بين دو گروه مخالف به آن دست يابد، کشمکشي دائمي وجود دارد. در تاريخ فرهنگ و هنر، اثبات شده که اين زيبائي جهاني از شخصيت يا فرم به وجود نيامده، بلکه از رسم پوياي روابط ذاتي يا متقابل فرم ها ايجاد شده است.هنر به ما مي گويد که تنها هدف از وجود فرمها خلق روابط است؛ اين که فرمها روابط را خلق مي کنند و روابط فرم ها را مي آفرينند و از اين نظر هيچ کدام از آن ها برديگري برتري ندارد. تنها مسئله در هنر دستيابي به تعادلي بين هنر عيني و ذهني است. اما اهميت موضوع در اين است که اين مسئله بايد در حيطه هنر تجسمي، نه فقط در حيطه تفکر، حل شود. کارهنر بايد " سازنده " باشد و تا حد ممکن رابطه اي عيني بين فرم ها و واقعيت ايجاد نمايد. چنين کاري نمي تواند تهي باشد، چون تضاد عناصر سازنده آن و نحوه اجراي آن احساسات را بر مي انگيزد. اگر عده اي ويژگي هاي ذاتي هنر را فراموش کرده اند، ديگران اين حقيقت را که بيان فردي-که بر پايه احساسات ما قرار دارد- از طريق ارئه تصويري نمي تواند به بياني جهاني تبديل شود، خواه کلاسيک، مذهبي و يا سورئاليست ناديده گرفته اند. هنر به ما مي گويد که اين بيان جهاني تنها از طريق برقراري تعادلي حقيقي بين بيان فردي و جهاني ميسر خواهد بود. هنر رفته رفته معاني تجسمي خود را روشن مي کند و روابط بين آنها را نشان مي دهد. با اين وجود، در زندگي ما، دو گرايش وجود دارد: يکي به تصوير مي پردازد و ديگري آن را حذف مي کند در حاليکه اولي فرم هاي مخصوص و با پيچيدگي هاي بيشتر و کمتر را به کار مي برند و دومي از فرم هاي ساده و خنثي يا نهايتاً خط هاي آزاد و رنگهاي خالص استفاده مي کند. بديهي است که دومي (هنر غير تصويري) مي تواند راحت تر خود را از مفاهيم ذهني آزاد نمايد. در مقايسه بافرمهاي خنثي با سهولت بيشتري مي توان از فرمها و رنگهاي خاصي (هنر تصويري) استفاده نمود. لازم به توضيح است که تعاريف "تصويري" و " غير تصويري" تقريبي و نسبي هستند. چرا که هر فرمي، حتي يک خط نشان دهنده يک تصوير است ؛ هيچ فرمي صد درصد خنثي نيست. واضح است که همه چيز بايد نسبي باشد، اما از آنجا که ما براي بيان خود به کلمات نياز داريم بايد به استفاده از اين واژه ها ادامه دهيم. به فرمهايي خنثي گفته مي شود که نه داراي پيچيدگي و نه ويژگي هاي کلي فرمهاي طبيعي يا انتزاعي ( آبستره) باشند. ممکن است ما فرمهايي را که هيچ نوع ايده يا حسي را در فرد بوجود نياورند خنثي بناميم. فرمهاي هندسي که داراي پيچيدگي هستند نيز مي توانند خنثي باشند و حتي ممکن است برپايه خلوص طرح کلي آنها به ديگر فرمهاي خنثي ترجيح داده شوند. اگر مفهوم هنر غير تصويري را نتيجه تاٌثيرمتقابل دوگانگي هاي انساني بدانيم، مي توان اين هنر را نتيجه تاٌثير متقابل عناصر سازنده و روابط ذاتي آنها دانست. اين پروسه که شامل پالايش متقابل عناصر است ؛ عناصر سازنده پالايش يافته روابط خالص را بوجود مي آورد، و اين روابط به نوبه خود به آن عناصر نيازمندند. هنر تصويري امروز حاصل هنر تصويري ديروز است و هنر غير تصويري نتيجه هنر تصويري امروز است؛ و اين به معناي يگانگي هنر است. اگر هنر غير تصويري زائيده هنر تصويري باشد، واضح است که دو عامل دوگانگي انسان ها فقط تغيير نيافته اند، بلکه در يک تعادل متقابل در حيطه يگانگي به يکديگر رسيده اند. صحبت از تکامل در هنر تجسمي کاملاً به جا است. تکامل جزء جدايي ناپذير هنر است؛ و حقيقت تنها راه پيشرفت آن. تکامل هنرهاي تجسمي نشان دهنده نسبي بودن دوگانگي است که خود را در هنر نمايان مي سازد. علم وهنر با کشفياتشان اين حقيقت را به ما گوش زد مي کند که زمان چيزي نيست مگر مسير تشديد هر پديده، تکامل فرديت بسوي جهان شمولي، ذهني به سوي عيني، تکاملي به سوي ذات و حقيقت اشياء و ما. بررسي دقيق هنر و پيدايش آن به ما نشان مي دهد که بيان هنري آنطور که از بيرون به آن نگريسته مي شود پديده اي بيشتر با هدف تشديد و نه تنبيه اشياء، زيبائي جهاني؛ اما اگر از درون به آن نگاه کنيم نشان دهنده يک روند رشد است. نتيجه تمديد يا گسترش تکرار ادامه دار طبيعت است و اين کاري نيست که بشر قادر به انجام آن باشد؛ از اين روي هنر نمي تواند چنين هدفي داشته باشد . بسياري از اين تکرارها که با عنوان " هنر " ارائه مي شوند برانگيزاننده هيچ حسي نخواهند بود. تشديد باعث خلاقيت در سطوحي جديد مي گردد، اما تمديد هميشه در يک درجه باقي مي ماند. تشديد و تمديد بصورت قطري مقابل يکديگر قرار دارند و مي توان گفت با يکديگر زاويه اي قائمه مي سازند مانند طول و عمق. اين حقيقت به وضوح تضاد فيزيکي هنر تصويري و هنر غير تصويري را نشان مي دهد. اما اگر هدف هنر در طول تاريخ بيان حقيقت اشياء بوده باشد، بياني که بتدريج رشد و تکامل يافته نمي توان حقيقت وجود تضاد را در درون هنر و بين شيوه هاي مختلف آن پذيرفت. اين امر در مورد هنر تصويري و هنر غير تصويري نيز صادق است. از آنجا که هنر داراي ذاتي جهاني است نمي تواند براي پايه ذهنيات بنا نهاده شود؛ اما خصوصيات بشر به وي اين اجازه را مي دهد که نگرشي کاملاً عيني داشته باشد؛ اما اين بدان معنا نيست که بيان تجسمي هنر بر پايه مفاهيم ذهني قرار داشته باشد. ذهنيت ما تنها درک مي کند، اما در نهايت عامل آفريننده اثر هنري نيست . دو گرايش فوق در آثار هنري بطور همزمان وجود دارند، اما با مشاهده يک اثر مي توان گرايش غالب را تشخيص داد. بدليل پيچيدگي فرم ها و شيوه بيان مبهم روابط دو گرايش فوق ب ه گونه اي نه چندان واضح در يک اثر با يکديگر مخلوط مي گردند. اما اين اختلاط مانع از تشخيص دو گرايش موجود يعني هنر تصويري و هنر غير تصويري نمي شود. هنر غير تصويري بيانگر موضوعاتي خاص بوده، درحالي که هنر تصويري اغلب فرم هاي موجود را تا حد قابل ملاحظه اي خنثي مي کند. اين حقيقت که هنر غير تصويري واقعي نادر است چيزي از ارزش آن نمي کاهد. تکامل هميشه مديون پيشگامان و نوع آوران مي باشد، ولي پيروان آنها اندک هستند. از آنجا که توجه زيادي به مفهوم "جمع" داده مي شود لازم است به اين نکته اشاره کنيم که تکامل لزوماً خواست جمع (اکثريت ) نيست. جمع معمولاً در پشت سر مانده ولي ازپيش گامان مي خواهد که به خلاقيت بپردازند. پيش گامان نيز به ارتباط با جمع نيازمندند؛ اما اين نياز بدليل آن نيست که جمع کار آنها را تائيد کند بلکه برعکس مي توان گفت که پيش گامان به مخالفت جمع که بطور غير مستقيم بيان مي شود به عنوان انگيزه اي براي پيشرفت نيازمندند. آنچه آنها را به جلو مي راند جمع نيست بلکه حس دروني آنهاست. آنها بطور خودآگاه يا ناخودآگاه به کشف واقعيات آشکار و نهان مي پردازند و از اين راه به پيشرفت بشريت کمک مي کنند. آنها مي دانند که هدف هنر ارائه چيزي نيست که براي همگان قابل فهم باشد؛ در حقيقت انجام چنين کاري اصولاً غير ممکن است. درهنر جستجو براي دست يابي به محتوايي که براي همه قابل درک باشد محکوم به شکست خواهد بود. محتوا همواره پديده اي فردي است. تعقيب چنين هدفي در مذهب نيز بيهوده خواهد بود. هنر متعلق به همگان اما در عين حال متعلق به هيچکس نيست. هنر چيزي نيست که بتوان در آن شتاب کرد. پيچيدگي هنر در اين حقيقت نهفته است که تکامل در آن بطور همزمان با سرعتهاي مختلف صورت مي پذيرد. حال با خود گذشته و آينده را حمل مي کند. اما ما نيازي به پيشگوئي آينده نداريم و اين همان چيزي است که هنر غير تصويري را در مرتبه بالاتري قرار مي دهد. هميشه بحث بر سر اين بوده است که هنري واقعي براي خلق زيبائي جهاني بدست آيد و اين است که راه ما را در حال و آينده نشان مي دهد. تنها چيزي که ما بدان نياز داريم ادامه دادن و توسعه آن چيزي است که از قبل وجودداشته است. مسئله مهم آن است که " قوانين ثابت " هنرهاي تجسمي شناخته شوند. قوانيني که خود را در هنر غير تصويري ب ه خوبي عيان مي سازند. امروز همه از تعصبات گذشته، حقايقي که زماني پذيرفته مي شوند وبعد به دور انداخته مي گردند خسته شده اند. هر روز مفهوم نسبي بودن همه چيز بيشتر و بيشتر آشکار و مورد پذيرش قرار مي گيرد و به قوانين ثابت بصورت حقيقت محض و تغيير ناپذير نگريسته نمي شود. گرچه اين امر کاملاً قابل درک است اما ديد عميقي به ما نمي دهد. برخي قوانين " وضع " شده و برخي ديگر " کشف " مي شوند، همچنين قوانيني وجود دارند که در همه دوران ها صدق مي کنند. اين نوع قوانين در واقعيتي که ما رادربرگرفته است پنهان اند تغيير نمي کنند. هنر و علم به ما مي گويند که واقعيات در ابتدا غير قابل درک بنظر مي رسند اما کم کم براثر روابط متقابل ماهيت خود را آشکار مي سازند. علم و هنر محض مي توانند راهنماي ما در اين شناخت باشند. محققي معروف اخيراً گفته است که علم محض مي تواند نتايج عملي براي بشريت دربر داشته باشد. بطور مشابهي مي توان گفت که هنر محض نيز اگرچه انتزاعي به نظر برسد مي تواند کاربردي مستقيم در زندگي انسانها داشته باشد. هنر همچنين به ما نشان مي دهد که حقايق ثابتي در مورد فرمها وجود دارد. هر فرم و يا هر خط طرز بيان خاص خود را داراست. اين طرز بيان ممکن است تحت تاٌثير ذهنيت ما تغيير يابد. گرچه اين حقايق ساده به نظر مي رسد، در بسياري موارد در هنر ناديده گرفته مي شوند. بسياري تلاش مي کنند از راه هاي مختلف به يک نتيجه برسند. تحقق اين امر در هنر تجسمي غير ممکن است. در هنر تجسمي بايد ابزار ساختاري بيان مشخص گردد. هنر به ما مي گويد قوانين ثابتي وجود دارند و همچنين ما را به استفاده از عناصر سازنده و درک روابط ذاتي بين آنها رهنمون مي شود. اين قوانين را مي توان قوانين فردي از قانون پايه اي برابري که باعث خلق تعادل ديناميکي و افشاي محتواي حقيقي واقعيات مي گردند دانست.
قسمت دوم
ما در دوراني مشکل اما جالب زندگي مي کنيم. پس از پشت سرگذاشتن فرهنگ مادي اکنون زمان تغيير فرا رسيده است، تغييري که در تمام ابعاد فعاليتهاي انساني خود را نشان مي دهد. همان طور که به عنوان مثال در پزشکي عده اي قوانين طبيعي مرتبط با زندگي فيزيکي را کشف کرده اند در هنر نيز عده اي به قوانين هنري تجسمي دست يافته اند. اما هنوز اين قوانين واضح نيستند. از طريق علم ما بيشترو بيشتر آگاه مي شويم که وضعيت جسماني ما تا حدود زيادي به آنچه مي خوريم، و فعاليت بدني مان بستگي دارد. از طريق هنر بيشترو بيشتر آگاه مي شويم که کار ما به ميزان زيادي به عناصر سازنده و آنچه که با کمک آنها مي سازيم بستگي دارد. کم کم متوجه مي شويم که تا کنون به ارتباط عناصر سازنده فيزيکي و بدن آدمي به اندازه کافي توجه نکرده ايم، همانطور که به عناصر سازنده تجسمي در هنر توجه کافي نداشته ايم. ما مي بينيم غذايي که مي خوريم از راه هاي مص ن وعي فرآوري شده که منجربه پايين آمدن کيفيت غذا شده است . ظاهراً اين گفته به معناي بازگشت به حالت طبيعي و اوليه که بشر مي زيسته است ، حالتي که با عوامل هنر تجسمي محض مغايرت دارد. اما تصحيح عادات غذائي و بازگرداندن آنها به حالت طبيعي به معناي برگشت به دوران زندگي بشر اوليه نيست، بلکه به معناي کشف قوانين طبيعت توسط علم و استفاده صحيح از آنها است . بصورت مشابه در هنر غير تصويري شناخت و بکارگيري قوانين طبيعي به معناي بازگشت به عقب نيست. بيان انتزاعي محض اين قوانين ثابت مي کند که هنرمند غير تصويري داراي ذهني خلاق و پيشرفته است. ما بعضي اوقات به روح توجهي بيشتر از اندازه نشان مي دهيم و جسم را ناديده مي گيريم، بعضي اوقات برعکس جسم به عنوان مرکز توجه ما قرار گرفته که اين امر به قيمت ناديده گرفتن روح تمام مي شود. در هنر نيز همواره چنين حالتي بين فرم و محتوا وجود داشته است، يعني هميشه يکي از آنها به قيمت ناديده گرفتن ديگري مورد توجه بيشتري واقع شده است. علت اين امر عدم درک يگانگي آنها است. براي خلق چنين يگانگي لازم است تعادلي ميان اين دو برقرار گردد. يکي از دست آوردهاي زمان ما نزديک شدن به چنين تعادلي در حالي که عدم تعادل نيز هنوز وجود دارد مي باشد. عدم تعادل به معناي تضاد و بي نظمي است که خود جزئي از زندگي و هنر است اما کل زندگي يا زيبائي جهاني نيستند. به زندگي واقعي تقابلي بين چيزهاي هم ارزش اما داراي طبيعت متفاوت است. بيان تجسمي چنين تقابلي زيبائي جهاني گفته مي شود. با وجود بي نظمي در جهان، غريزه انسان را بسوي يک حالت تعادل واقعي سوق مي دهد، اما اين غريزه مشکلات زيادي را نيز به همراه دارد. چه اشتباهاتي که بشر بخاطر تکيه بر غريزه و دريافت دروني ابهام آميز خود مرتکب شده است؟ هنر اين حقيقت را بخوبي نمايان مي سازد. هنر همچنين به ما نشان مي دهد که قوه دريافت دروني انسان با پيشرفت وي توسعه يافته و حتي غريزه اش نيز پالايش مي يابد. هنر و زندگي همواره روشنگر يکديگر و قوانيني که از راه آنها تعادل واقعي بوجود مي آيد بوده اند. از آنجا که دريافت دروني نقشي آگاه کننده دارد با انديشه مرتبط است. اين دو در ترکيب با يکديگر هوشمندي را ايجاد مي کنند که کار آن انجام محاسبات نيست بلکه فکر کردن و حس کردن است. همين هوشمنديست که باعث خلاقيت در زندگي و هنر مي گردد و منشاء هنر غير تصويري که در آن غريزه نقش عمده اي دارا نيست مي باشد. کساني که از وجود اين هوشمندي آگاه نيستند از هنر غير تصويري به عنوان هنري صرفاً زائيده انديشه ياد مي کنند. برخلاف تصور عمومي که مي گويد تعصبات براي هنر مضر هستند اما برعکس اين گونه عقايد باعث پويايي بيشتر هنر هستند. اگر چنين منطقي براي هنرمند مفيد بوده و باعث پيشرفت وي گردد مطمئناً براي منتقدان هنري نيز فوايد مشابهي خواهد داشت. اين منطق نمي تواند فردي باشد اما معمولاً فردي قلمداد مي گردد؛ درعين حال نمي تواند منشائي غير از هنر تجسمي نيز داشته باشد. اگر يک منتقد خود هنرمند نباشد لازم است حداقل قوانين هنر تجسمي را بداند. از ميان برداشتن ابهامي که در زمينه هنر تجسمي برهمه جا وجود دارد لازمه روشن شدن و پيشرفت ذهن مخاطبان خواهد بود. از آنجا که بيان ذات هنر تا اين زمان پوشيده مانده است مطالعه روشهاي مختلف هنر تجسمي و پيشرفتشان امري مشکل بوده است. در دوران ما که معمولاً بخاطر نداشتن سبک خاص خود سرزنش مي گردد محتواي هنر واضح تر شده و تمايلات گوناگون با وضوح بيشتري روند توسعه بيان هنري را نشان مي دهند. هنر غير تصويري دوره فرهنگ قديمي و باستاني هنر را به آخر مي رساند و در حال حاضر شخص مي تواند ديدي کلي از مقوله فرهنگ هنر داشته باشد. ما اکنون در آستانه نقطه عطفي در اين فرهنگ به سرمي بريم؛ فرهنگ فرم خاص به انتهاي خود نزديک مي شود. دوران روابط مشخص در هنر درحال آغاز است. نبايد يک اثر هنري را به تنهائي مورد ارزيابي قرار داد؛ بلکه بايد مرتبه آن را در ميان آثار ديگر جستجو نمود. از اين رو صحيح نيست که به هنگام صحبت کردن درباره مقولات هنر جملاتي از قبيل " من اين طور مي بينم " يا " نظر من اين است " را به کار برد. قوانيني که در هنر هر روزه بيشتر حالت ثابت به خود مي گيرند همان قوانين پنهان طبيعت هستند. لازم است بر اين نکته تاٌکيد کنيم که اين قوانين کم و بيش در پس جنبه هاي مصنوعي طبيعت نهفته اند. از اين روست که هنر انتزاعي در نقطه مقابل ارائه طبيعي اشياء قرار دارد. اما آنطور که گمان مي رود در مقابل طبيعت قرار ندارد. آنچه اين هنر در تقابل با آن قرار دارد بعد حيواني و توسعه نيافته انسان است. هنر انتزاعي دربرابر قوانين رايج در ارتباط با فرمهاي مشخص است اما از قوانين و روابط محض حمايت مي کند. اولين و مهم ترين قانون، تعادل ديناميک مي باشد که در برابر تعادل استاتيک - مورد نياز فرم معين - قرار دارد. بنابراين مي توان گفت هدف اصلي هنر از بين بردن تعادل استاتيک و جايگزين کردن آن با تعادل ديناميک است. هنر غير تصويري سعي در انجام همين کار دارد. لازم است ما تفاوت بين اين دو نوع تعادل را درنظر داشته باشيم؛ چرا که زماني که صحبت از تعادل مي کنيم ممکن است بطور همزمان موافق و مخالف وجود تعادل در کار هنري باشيم. بخاطر داشتن کيفيت سازنده و همچنين کيفيت تخريب کننده تعادل ديناميک نيز از اهميت بالايي برخورداراست. بايد در نظر داشته باشيم که تعادلي که درهنر غير تصويري از آن صحبت به ميان مي آوريم معنايش بي حرکتي نيست بلکه برعکس به معناي حرکت مستمر است . از اينجا است که به اهميت واژه " هنر سازنده " پي مي بريم. قانون زيربنايي تعادل ديناميک قوانين ديگري را نيز که عناصر سازنده و روابط آنها را مشخص مي سازند در پي دارد. اين قوانين راه رسيدن به تعادل ديناميک را نشان مي دهند. روابط مربوط به موقعيتها و ابعاد قوانين خاص خودشان را دارند. از آنجا که روابط در مستطيل ثابت هستند، هرگاه نياز به القاء مفهوم ثبات وجود داشته باشد مي توان در اثر از آن استفاده کرد. اين حقيقت که تمام روابط اشکال غير از مستطيل داراي ثبات نيستند خود نشانگر قانوني ديگر است. همچنين بسياري از اوقات از زواياي قائمه يا غير قائمه در کار استفاده مي شود. قانون مربوط به روابط شکل مستطيل گرچه نه بصورت ثابت اما بصورت کلي قابل بيان در هنر مي باشد، ابتدا از طريق ارتفاع و عرض و فرمهاي سازنده و سپس با روابط متقابل اين فرمها. هنر غير تصويري با استفاده از وضوح و سادگي فرمهاي خنثي روابط بين اجزاي شکل مستطيل را بيشتر و بيشتر به صورتي ثابت ارائه مي نمايد، بصورت خطوط و تقاطع آنها که در نهايت منجر به پديد آمدن اين شکل مي گردد. بخاطر جلوگيري از تکرار لازم است ابعاد داراي گوناگوني باشد. اگر چه در مقايسه با بيان ثابت در روابط شکل مستطيل، ابعاد در کل داراي بياني فردي هستند بنابراين مي توان نتيجه گرفت که بهترين وسيله براي از بين بردن تعادل استاتيک ابعاد مي باشد. نقاش با داشتن حق انتخاب در مورد ابعاد کاري بس دشوار در پيش رو دارد و هرچه بيشتر به نتايج نهايي کارخود نزديک شود اين دشواري تشديد مي شود. از آنجا که عناصر سازنده و روابط متقابلشان داراي يگانگي غير قابل اجتناب هستند، قوانين حاکم بر روابط در مورد عناصر سازنده نيز صادق خواهند بود. گرچه اين عناصر نيز قوانين خاص خود را دارا هستند. واضح است که نمي توان از طريق فرمهاي مختلف به يک برنامه واحد دست يافت. اما گاهي اين نکته که خطوط و فرمهاي گوناگون بايکديگر درجات متفاوتي از تکامل هنر تجسمي را باعث مي شوند بدست فراموشي سپرده مي شود. هرچه از سمت فرمهاي طبيعي به سوي فرمهاي انتزاعي پيش رويم عمق بيان آنها افزايش مي يابد. به همين دليل است که مثلاً يک خط صاف نسبت به يک خط منحني مفهوم عميق تري را بيان مي سازد. در هنر تجسمي محض خطوط و فرمهاي مختلف از اهميت بالايي برخوردارند چراکه باعث خالص بودن آن مي گردد. اگر بخواهيم هنر واقعاً انتزاعي باشد به اين معنا که روابط بين اشياء را بصورت طبيعي و ظاهري نشان ندهد قانون " تغيير شکل موضوع " (denaturalization of matter) از اهميت بالايي برخوردار خواهد بود. در نقاشي رنگ اصلي که تا حد امکان خالص مي باشد، آبستره کردن رنگ طبيعي را ميسر مي سازد. درحال حاضر رنگ همچنين بهترين وسيله براي تغيير شکل سوژه در حيطه آبستره سازي اجسام سه بعدي مي باشد.اما تکنيک براي اين منظور کافي نيست. هم اکنون هنر به ميزان معيني از توانايي، به آبستره کردن موضوعات دست يافته است. اين روند تا دوران هنر تجسمي محض که هدف آن تبديل فرم چه از راه رنگ و يا تکنيک فني مي باشد ادامه داشته است. به نظر ما کار در زمينه هنر غير تصويري تنها با استفاده از فرمهاي خنثي، خطوط آزاد و روابط مشخص امکان پذير نيست. چراکه در ترکيب اين فرمها همواره ريسک متمايل شدن به حيطه تصوير وجود دارد. هنر غير تصويري توسط ريتمي ديناميک از روابط متقابل مشخص که شامل ساخت فرمهاي معين نمي باشد خلق مي گردد. بنابراين مي توان گفت از بين بردن فرم مشخص همان کاري است که هدف کلي هنر مي باشد. ريتم ديناميک که جزء لازم هنر است عنصري ضروري در آثار غير تصويري نيز به شمار مي رود. در هنر تصويري اين عامل پوشيده مي ماند. با اين حال همه ما طرفدار وضوح هستيم. اين حقيقت که اکثر مردم هنر تصويري را ترجيح مي دهند با برتري گرايش هاي فردي در طبيعت انسان قابل توضيح است. ما در اين رابطه به دو ديدگاه طبيعت گرا و توصيفي - که هر دو خطري براي هنر تجسمي محض به شمار مي روند- اشاره مي کنيم. از نظر هنر تجسمي محض بيان هنري تا زمان هنر غير تصويري طبيعت گرا يا توصيفي بوده است. براي آنکه شيوه بيان تجسمي بتواند از نظر احساسي تاٌثير گذار باشد لازم است از تصاوير فاصله گرفته و " خنثي " باشد اما به استثناء برخي شيوه هاي بيان هنري ( مانند هنر Byzantine ) گرايشي به اين امر وجود نداشته است. بگذاريد ياد آور شويم که روح گذشته با روح اکنون متفاوت بوده است و اين سنت است که گذشته را به زمان حال منتقل مي کند. در زمان هاي گذشته که انسان در تماس نزديک با طبيعت زندگي مي کرد و خود نيز موجودي طبيعي تر بود، آبستره سازي از تصاوير بصورت ناخوداگاه و باسهولت بيشتري در ذهن وي صورت مي گرفت. اما در زمان ما که در مقايسه با گذشته، زندگي از حالت طبيعي خود بيشتر خارج شده اين کار تبديل به سعي آگاهانه گرديده است. اين حقيقت که همواره تاٌکيد زيادي بر تصوير وجود داشته نشان مي دهد که اين امر از نظر نقاشان پديده اي گريز ناپذير است. اما بطور همزمان نقاشان درحال حرکتي تدريجي از سمت تصوير به سوي آبستره سازي هستند که اين روند نسبت به گذشته با سرعت بيشتري صورت مي پذيرد و همواره بيش از پيش بي فايده بودن تصاوير و موانعي که آنها توليد مي کنند آشکار مي گردد. در اين جستجو براي وضوح است که هنر غير تصويري گسترش مي يابد. ديدگاهي وجود دارد که تنها در صورتي رها کردن تصوير را مجاز مي داند که ويژگي هاي توصيفي آن را حفظ نمايد. اين ديدگاه سورئاليسم است. به علت برتري تفکرات فردي در اين نگرش، سورئاليسم دربرابر هنر تجسمي محض و همچنين هنر غير تصويري قرار دارد. اين حرکت تصوير را جزء لازم اثر مي داند. اما تصوير هرقدر هم که آرايشيافته باشد و يا تغيير شکل داده باشد باز جنبه هاي تجسمي اثر را تحت الشعاع قرار خواهد داد. اين حقيقت دارد که آثار سورئاليستي وجود دارند که بيان تجسمي آنها بسيار قوي بوده وتنها رنگها و روابط موجود بين آنها احساسات مخاطب را بر مي انگيزند اما اگر هدف چيزي جز بيان تجسمي نيست اصلاً چه دليلي براي استفاده از تصاوير وجود دارد؟ واضح است که در اينجا مقصود ديگري نيز در جهت بيان چيزي خارج از حيطه تجسم وجود داشته است. البته اين حالت غالباً در هنر انتزاعي نيز به چشم مي خورد. در آنجا نيز چيزي به فرمهاي انتزاعي اضافه مي گردد، حتي بدون استفاده از تصوير يا رنگ ايده اي مشخص بيان مي گردد، در اين حالت چيزي که در اثر حکم فرماست گرايشات طبيعت گرا است نه ادبي. واضح است اثري که برانگيزاننده حسي يا حالتي مانند خوشحالي يا غم در مخاطب گردد نمي تواند کاملاً انتزاعي باشد. بايد به اين نکته توجه داشته باشيم که سورئاليسم اگرچه احساسات و افکار را عمق مي بخشد، از آنجا که محدود به فرديت است نمي تواند به مفاهيم پايه اي و جهان شمول دست يابد. تا زماني که سورئاليسم محدود به افکار و روياها که بازتابي از واقعيت هستند باقي بماند نخواهد توانست به واقعيت دست يابد. سورئاليسم با ترکيب مجدد وقايع زندگي مي تواند حالت آنها را تغيير دهد اما قادر نيست آنها را پالايش نمايد. حتي مي توان هدف آزاد کردن زندگي از تکرارها وديگر پديده هاي مضر براي آن را در ادبيات سورئاليسم مشاهده کرد. هنر غير تصويري با اين امر مطابقت کامل دارد. حقيقت آن است که اسامي اين گرايش ها تنها نشانگر مفاهيم بوده و آنچه مهم است تحقق آنهاست. به نظر مي رسد بجز در هنر غير تصويري اين حقيقت همواره ناديده گرفته شده است که مي توان تنها با استفاده از هنر تجسمي با بکارگيري ابزار تجسمي خنثي بدون ريسک افتادن در دام دکوراسيون ( هنر تزئيني ) به بياني عميق و انساني دست يافت. با اين حال همه مي دانند که حتي يک خط به تنهائي نيز مي تواند برانگيزنده حس باشد. در کل مي توان گفت که مردم از اين نکته آگاه نيستند که شخص مي تواند احساسات دروني و ذاتي خود را از طريق عناصر سازنده خنثي ابراز نمايد. اين همان ذات هنر است که انسان کمتر به دنبال آن مي رود.به عنوان يک قانون طبيعت فردي انسان آنقدر برتري داده شده است که بيان ذات هنر از راه ريتمي از خطوط، رنگها و روابط بين آنها ناکافي به نظر مي رسد. حتي اخيراً يکي از نقاشان معروف گفته است " بي تفاوتي کامل به موضوعات عيني منجر به شکلي ناقص از هنر مي شود ." اما همه موافقند که هنر اساساً در مورد امور تجسمي مي باشد. پس فايده سوژه چيست؟ بايد اين نکته را درک کرد که شخص براي توضيح آنچه که " غناي معنوي احساسات و افکار انساني " خوانده مي شود نياز به سوژه دارد. واضح است که اين امر پديده اي فردي بوده و به فرمهاي مشخص نياز دارد. اما در زير اين احساسات و افکار يک فکر و حس اصلي وجود دارد: اينها به راحتي ماهيت خود را نشان نداده و اينجاست که نياز به ابزار تجسمي خنثي پديد مي آيد. بنابراين براي هنر محض سوژه نمي تواند داراي ارزش اساسي باشد؛ آنچه مهم است خطوط، رنگ ها و روابط بين آنها است که بار حسي و فکري اثر را منتقل مي کند. چه در هنر انتزاعي و چه در هنر طبيعت گرا رنگ خود را در تطابق با فرمي که جزئي از آن است بيان مي کند؛ و اين وظيفه هنرمند است که فرم ها و رنگها را زنده وداراي قابليت القاء حس خلق نمايد. اگر هنرمندي به مسئله مانند يک معادله جبري بنگرد ثابت مي کند که اساساً هنرمند نيست. اگر هنر به ما نشان مي دهد که براي بوجود آوردن نيرو، کشش و حرکت فرم ها وشدت رنگ ها لازم است که اين عناصر پالايش شده و تغيير حالت دهند؛ اگر هنر اين فرمهاي واقعي و روابط متقابل آنها را تغيير شکل داده، پالايش نموده و همچنان نيز به اين کار ادامه مي دهد؛ و در نتيجه اگر هنر فرآيندي مستمراً تعميق کننده است؛ پس چرا نيمه راه متوقف شويم؟ اگر هدف هنر بيان زيبايي جهاني است چرا بايد درپي بيان فردي باشيم؟ چرا کار ارزشمند هنرمندان بزرگ را پي نگيريم؟ در حقيقت اين کار ادامه کار آنها نيست بلکه جدا شدني کلي است از آن مسير و هرآنچه قبلاً بوجود آمده است. از آنجا که هنر کوبيست از پايه طبيعت گرا ا ست شکستي که هنر تجسمي محض باعث گرديده شامل تبديل شدن ذات طبيعت گرا به آبستره است. درحالي که در کوبيسم که داراي اساسي طبيعت گر ا است استفاده از ابزار تجسمي بصورت نيمه عيني و نيمه انتزاعي بوجود آمده است، اساس انتزاعي هنر تجسمي محض بايد به استفاده از ابزار تجسمي انتزاعي محض منتهي گردد. عده زيادي وجود دارند که تصور مي کنند آنقدر به زندگي تعلق خاطر دارند که نمي توانند از تصوير چشم پوشي کنند و به همين دليل همواره در کارهايشان از اجزاء تصويري يا عيني به منظور انتقال شخصيت استفاده مي کنند. اما ما مي دانيم که در هنر نمي توان يک شکل را همانگونه که هست يا خود را نشان مي دهد منعکس نمود. امپرسيونيست ها وديويزيونيست ها اين موضوع را دريافتند. امروزه افرادي هستند که با آگاهي از نقاط ضعف و محدوديتهاي تصوير سعي در خلق اثري هنري از طريق ظواهر عيني و ترکيب آنها به شکلي کم و بيش تغييريافته مي نمايد. اين کار مطمئناً در بيان محتوا يا شخصيت اصلي اثر موفق نخواهد بود. مي توان ظواهر متداول اشياء را حذف کرد ( سورئاليسم ). عشق حقيقي به اشيا، عشقي عميق است؛ حالتي که در آن به همه چيز به عنوان مقياسي کوچک تر از حقيقتي بزرگتر نگريسته مي شود. تنها از اين طريق مي توان به بياني جهاني از واقعيت دست يافت. بخاطر وجود همين عشق است که هنر غير تصويري قصد نشان دادن اشياء در ظواهر مشخص را ندارد. هنر غير تصويري به ما نشان مي دهد که هنر همواره به راه خود ادامه مي دهد و اين که هنر به معناي نشان دادن ظاهر واقعيت آن گونه که ما آن را مي بينيم، يا زندگي آنگونه که ما آن را زندگي مي کنيم نيست ، بلکه بيان واقعيت اصيل و زندگي حقيقي است که قابل تعريف نبوده اما با هنر تجسمي مي توان به شناخت آن نايل آمد. بنابراين لازم است ما بين دو نوع واقعيت تميز قايل شويم؛ يکي آنکه داراي ظاهر فردي بوده و ديگري آنکه ظاهري جهاني دارد. در هنر به اولي شيوه بيان فضاي مشخص شده با فرم ها يا اشياء مشخص و به دومي عامل گسترش يا محدود کردن - عوامل بوجود آورنده فضا - از طريق فرمهاي خنثي، خطوط آزاد و رنگهاي خالص گفته مي شود. درحالي که واقعيت جهاني از روابطي خاص نتيجه مي شود اما واقعيت خاص تنها روابط پوشيده را نشان مي دهد. جنبه اي که در آن وضوح واقعيت جهاني ميسر مي گردد براي مورد دوم ابهام آفرين خواهد بود. يکي آزاد و ديگري وابسته به زندگي- چه فردي و چه جمعي - است. واقعيت ذهني و واقعيت عيني نسبي: اينجا محل تضاد است. هدف هنر انتزاعي محض خلق دومي و هدف هنر تصويري بوجود آوردن اولي است. تعجب آور خواهد بود اگر کسي هنر انتزاعي محض رابخاطر غير " واقعي " بودن متهم و آن را شخصاً برخاسته از " ايده هايي خاص " بداند. عليرغم وجود هنر غير تصويري، امروز به گونه اي درباره هنر صحبت مي شود که گويي در مقوله هنر هيچ چيز ثابت و تغيير ناپذيري وجود ندارد. بسياري از مردم هنر غير تصويري واقعي را فراموش کرده و با ديدن تلاشهاي ناموفق صورت گرفته در آثار موجود که امروزه در همه جا يافت مي شوند از خود مي پرسند که آيا زمان آن فرا نرسيده که " فرم و محتوا را يکي کنيم" و يا " تفکر و فرم را يگانگي بخشيم " ،اما کسي نبايد هنر غير تصويري را به اين دليل سرزنش کند، چراکه محتواي اصلي آن ناديده انگاشته شده است. اگر فرم بدون محتوا باشد، بدون فکر جهاني باشد، مقصر نقاش است. با به فراموشي سپردن حقيقت شخص ممکن است تصور نمايد که تصوير، سوژه و فرم مشخص مي توانند چيزي را به اثر بدهند که هنر تجسمي خود فاقد آن است. درباره محتواي اثر بايد گفت که:" ديدها به اشياء، فرديت سازمان يافته ما با گرايشات، کنش ها و واکنش هايش در هنگام مواجهه با واقعيت، سايه روشنهاي روح ما "، همه و همه يک اثر غير تصويري را تحت تاٌثير قرار مي دهند اما محتواي آن را تعيين نمي کنند. بازهم تکرار مي کنيم که محتواي اثر را نمي توان توصيف کرد، و تنها از طريق هنر تجسمي محض است که مي توان محتوا را نمايان ساخت. از نقطه نظر اين محتواي غير قابل تشخيص، اثر غير تصويري " کاملاً انساني " است. تکنيک و اجراي اثر نقش مهمي در دستيابي به ديدي کمتر عيني که خصيصه اصلي اثر غير تصويري طلب مي کند دار ا است که وي عينيتي را که مقابل ذهنيت شخصي خود به آن نياز دارد بدست مي آورد. از همين واقعيت قابل ديدن است که وي ابزار بيان خويش را کسب مي کند و در مورد زندگي در برگيرنده او بايد گفت دقيقاً همين زندگي است که هنر او را غير تصويري مي کند. ايشان تحت تاٌثير معناي ديگر واژه آبستره ( به معناي نظري ) قرار گرفته و تصور مي كنند هنر انتزاعي با واقعيات سروکار ندارد و از اين رو به شدت با آن مخالفت مي نمايند. در کل آنها هنر را وسيله اي براي تبليغ ايده هاي شخصي يا گروهي مي دانند. آنها از يک طرف موافق پيشرفت جمع و از طرف ديگر مخالف پيشرفت برگزيدگان هستند و بدين ترتيب مانع حرکت تکاملي بشر مي گردند. آيا حقيقتاً مي توان پذيرفت که تکامل جمع و تکامل برگزيدگان با يکديگر همخواني ندارند؟ آيا برگزيدگان برخاسته از جمع نيستند؟ اجراي يک اثر بايد به آشکار سازي حقايق ذهني و عيني منجر گردد. باراهنمايي حس دروني مي توان به اين هدف رسيد.