اُرد بزرگ
سخن گفتن از ارد بزرگ کار ساده اي نيست او و خواست هايش را نمي توان در يک مجموعه کوچک و يا حتي دريک کتاب تعريف نمود آنچه من از اين نابغه انديشه و هنر مي دانم آنست که زاده شهر توس نو (مشهد )است اما پدرش از ديار شيروان يکي از شمالي ترين شهرهاي خراسان بزرگ است به لحاظ نژادي به سلاجقه متصل مي شوند چنانچه مي دانيم هزار سال قبل سلجوقيان ايل بزرگي در ناحيه آمودريا و فرارود بودند (ناحيه اي که همکنون کشورهاي تاجيکستان ، جنوب شرقي ازبکستان ، شرق ترکمنستان و قسمت شمالي افغانستان است ) که طغرل سلجوقي منصور جانشين محمود غزنوي را از سلطنت به زير کشيد و رفته رفته گستره اي پهناوري از مرز چين تا مديترانه به فرمانش در آمد آنان گسترده ترين حکومت ايراني را پس از اسلام بر سراسر منطقه گسترانيدن بازماندگان آنان در نواحي از مناطق شمال خراسان و منطقه بختياري ايران ساکن شدند زبان آنان ترکي است البته با زبان ترکي آذربايجان کاملا متفاوت است آنان داراي گويشي روان و آميخته با فارسي دارند. بله خواجه نظام الملک توسي صدر اعظم دولت سلجوقي در سايه قدرتي که از علم و انديشه هاي فردوسي بدست آورده بود ، توانست از خرابه غزنويان ، نظام اداري و اجتماعي درخشاني همچون تاسيس مدارس نظاميه و بفرمان ملک شاه سلجوقي که عاشق فرهنگ نياکان و فردوسي بود تقويم خورشيدي ( جلالي ، شمسي ) را با کمک خيام و گروهي ديگر از نخبگان سرزمينمان ايران در مقابل هجري قمري تازيان ايجاد نمود . مهمترين رکن اداره کشور در اين دوره در اختيار مجلس ريش سفيدان بود آنان امرا و پادشاهان سلسه سلجوقي را بر مي گزيدند و از قدرتي نظارتي و گاها تنبيهي برخوردار بودند ( شبيه سلسله اشکانيان )آنان معتقد به اصل فکر برتر بودند شاهنامه فردوسي و صدها اثر تاريخي ديگر را احيا کردند آنان حاکميت تازيان (اعراب) را بطور کلي در خاورميانه محدود به منطقه شبه جزيره عربستان نمودند نکته جالب در مورد گسترش حاکميت اين قوم بزرگ وجود داشت و آن مطلب اين است که آنها هيچ گاه به شهرهاي بين راه وارد نمي شدند تنها سفيري را به داخل شهر مربوطه مي فرستادند و اولين خواستشان آن بود که ديگر خطبه اي به نام خليفه بغداد خوانده نشود و رسما حکومت سلجوقي را بپذيرند .ذکر اين حوادث تاريخي باعث مي شود بهتر با انديشمندي آشنا شويم که بر پيرامون خود داراي شناخت و ريشه است بقول حکيم فردوسي:
پدر چون به فرزند ماند
گر او بفگند فر و نام پدر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بيند از روزگار
جهان کند آشکارا برو بر نهان
تو بيگانه خوانش مخوانش پسر
سزد گر جفا بيند از روزگار
سزد گر جفا بيند از روزگار
اما اگر اين ريشه نبود وصيت نمي کرد در کنار فردوسي بزرگ دفنش کنند آري اُرد نيز با آثارش از ريشه هاي مشترکي سخن مي گويد که شايد امروز در مرزهاي کنوني ايران نباشد اما روان او همچنان در دره هاي شگفت انگيز بدخشان و کوههاي مرتفع پامير و رود بزرگ جيهون پرواز مي کند وقتي از خجند و کولاب و يا از مزار و سمرقند سخن مي گويد چشمانش پر اشک مي شود و صدايش به لرزه مي افتد براي سرزميتني که هميشه دور از آن زيسته و اما انگار تک تک برگهاي درختان آنجا را هر بار لمس کرده و مي شمارد . وقتي او را در حال صحبت با تاجيکان و يا اهالي شمال افغانستان و يا جنوب ازبکستان که گاها براي ديدنش مي آيند مي بينيد متوجه مي شويد که پرواز روح در دل تاريخ يعني چه ، آنوقت که چشمان متعجب و مبهوت ميهمانان را مي بينيد با آهنگ صداي او همراه مي شويد و به ژرفاي روان او فرو مي رويد . اُرد بزرگ به غير از نوشته هايش در اثر جاودانه اش قاره کهن سه اثر زيبا دارد به شکل تابلو ،که بر کاغذ مومي نقش شده آنها تابلوها يک سوژه مشترک را دنبال مي کنند نام اثر تاجيکستان است . تابلوي نخست تصوير نقش برجسته بانويي تاجدار است که در دست يک دل دارد (مام ميهن) بروي آن يک قطره خون است دست را جلو بُرده ، گويا مي خواهد آن را به کسي هديه کند ، اما کسي رو در رويش نيست. در اثر دوم ، رخ آن بانو از دختر نوجوان به زني زيبا دگر گون شده و توانسته ميزباني شايسته براي اين هديه پيدا کند و آن کسي نيست جز فرزند خويش . و اثر سوم و آخر ، مام ميهن رخش غرق در اندوه است . يک شکاف بر روي نقش برجسته ايجاد شده و ترک پيش آمده و قلب را زخمي نموده است مادر دست کودک را محکم گرفته بدانگونه که تمام رگهاي دستش برآمده است . قطرات خون از کنار دست در حال چکيدن است . جالب اينجاست که در تابلوي آخر امضاي استاد ديده نمي شود وقتي يکي از شاگردانش علت را مي پرسد چنين پاسخي مي دهد که : دو سال پس از آفرينش اثر به اين داستان پي بردم ! . ناگفته نماند امضاي استاد در دو تابلوي اول دقيقا در يک نقطه است و در تابلوي سوم دقيقا همان جاي که بايد امضا مي شده قطره اي خون سرخ جاي گرفته ناخودآگاه مي لرزيد و از خود مي پرسيد چرا ؟ ما مي دانيم هنرمند براي خاموش کرد و يا حداقل کنترل احساسات خويش دست به آفرينش و خلق آثار جديد مي زند . آيا او خود فرزندي دور از مادر است ؟ و اين همان نيرويست که باعث شده ماهها زمان خويش را صرف اجراي اين اثر ماندگار بنمايد ؟ آيا اين يک تراژدي نيست ؟ بد نيست در اينجا خاطره يکي از فرماندهان ناحيه جلال آباد افغانستان در هنگام جنگ با طالبان را بياورم : هر روز دهها بار مناطق اندک باقي مانده بمباران مي شدند و در آن هنگامه ، که افکار عمومي مي پنداشت شير تنگه پنجشير به زانو در خواهد آمد، و اندک نيروي ملت افغانستان هم قرباني سياستهاي متجاوزانه پاکستان و امارات واقع شود . در اين خاطره زيبا مي خوانيم ارد بزرگ هديه اي براي احمد شاه مسعود مي فرستد . آن هديه در واقع يکي از آثار هنرمندانه ترين آثار اوست. تابلويي فوق العاده زيبا ، با تمي شگفت انگيز در اثر شير سنگي است که پايش زخم برداشته (احتمالا از پس يک نبرد) و آهوي ظريف و کوچک ، گونه خويش را بر زخم گذاشته تا خون بيرون نزند اين تشبيه و استعاره زيبا گوياي درک عميق ارد بزرگ از شرايط نه چندان مناسب احمد شاه مسعود را داشت . و در ادامه آن خاطره مي خوانيم چهره احمد شاه مسعود فرماندهي که هميشه تبسمي زيبا بر لب داشت و نيروهايش از اين منظر دلگرم به ادامه مبارزه بودند شديدا اندوهگين و ناراحت بوده است و کسي دليل آن را نمي دانست با ديدن هديه ارد بزرگ چهره اش تبسم زيباي گذشته را باز مي يابد در آن جا از خواب شب قبل خود براي نزديکانش سخن مي گويد بله خوابي که از ارد بزرگ براي قوم افغان آشنايي ديرين مي شود احمد شاه مي گويد خواب مي ديدم پايم در نبرد زخمي شده و در آن هنگامه تنهايي مردي با لهجه ايراني مي گفت احمد شاه ناراحت نباش ، تو فرزند ايراني . و در ادامه مي گويد آن مرد بزرگ بسرعت پايم را مي بست تا جراحتم التيام يابد ! مي گويند اين دوستي تا هنگام کشته شدن احمد شاه مسعود ادامه داشته است . آيا عشق آن دو فنا شدني است ؟ ياد تابلوي از استاد افتادم در آن تابلو ، شاهد يک جمجمه انسان هستيم که دو صورت در دو طرف آن است . وسط آن جمحمه مشترک ، دوباره همان قلب زيبا با يک قطره خون است . درست است که جمجمه سمبول مرگ است و نابودي! اما چرا قلب تازه است و شفاف و خون سرخ همچنان مي درخشد آيا اين انگاره در ما ايجاد نمي شود که او در اين اثر سعي نموده آتش عشق خويش را آنگونه ترسيم کند که مرگ را هم پاياني بر آن نيست؟ و اين پاسخ دوستي اش با شير تنگه پنجشير است . در زير اين اثر قسمتي از يک شعر زيبا از علامه اقبال لاهوري ديده مي شود که : چون چراغ لاله سوزم در خيابان شما اي جوانان عجم جان من و جان شما غوطه ها زد در ضمير زندگي انديشه ام تا بدست آورده ام افکار پنهان شما فکر رنگينم کند نزد تهي دستان شرق پاره ي لعلي که دارم از بدخشان شما مي رسد مردي که زنجير غلا مان بشکند ديده ام از روزن ديوار زندان شما حلقه گرد من زنيد اي پيکران آب و گل آتشي در سينه دارم از نياکان شما در ابتداي اين نوشته هم گفتم سخن گفتن از او کار ساده اي نيست خودم هم نمي دانستتم چگونه ابعاد وجودي اش را درست پيدا کنم براي همين سعي کردم سئوالاتي را در ذهنم بيابم که از طريق پاسخ آنها به نکاتي کليدي تر برسم يکي از سئوالات اين بود که براي او کدام نقطه از سرزمين گراميمان دلپذير تر برايش بوده ؟ و اين پاسخ را يافتم که : در کوه رحمت آرامشگاه ابدي اردشير سوم و همسرش بيشترين لذت را بردم آنجا سبک بودم و تنها جاي بوده که خاکش رابوسيده ام آنجا همچون طفلي بودم در دامان مادر (1) و ديگر جاي ، پاسارگاد و تخت گاه کورش هخامنشي بود به نظرم براي امثال من که عاشق وطنيم آنجا خود کعبه اي با ارزش است . در اين زمان بود که دانستم او انساني است آميخته با احساس وطن دوستي بسيار و در عين حال فداکار ، مي گويند در نفي عقايدش هر چه گفته اند و عقده هاي دل را برون نموده اند او باز هم سکوت کرده تا باز بگويند به نظر من انسان بايد آنقدر بر راه و مسير زندگي خويش مسلط بوده باشد که روياروي انديشه ديگران را با خود ببيند و باز متبسم باشد . يک روز در ميان جمع از او مي پرسند مدينه فاضله کجاست ؟ پاسخش اين بوده : در درون شما! دوباره مي پرسند که ما بدنبال وجه بيروني آنيم و او مي گويد پس بسازيدش باز مي پرسند کدام وجه از درون ما سازنده چنين ساختاريست ؟ او مي گويد : احساسات احساسات با ارزشترين و زيبا ترين وجه وجودي آدميان است . احساسات نمايانگر مراوده ما ، به بي ريا ترين گونه ممکن است . آنچه هنرمند را به درجه بلند آفرينش ، نيروي که تنها پروردگار داراست رسانيده چيزي نيست جز همان بيان احساسات هنر چون ريشه در احساسات و روان آدمي دارد و بي ميانجي در اختيار ما گذاشته مي شودد با تارها و ساختار وجودي ما ارتباط برقرار نموده و او را به فضاي ملکوتي سوق مي دهد که هم جذاب است و هم ،در نهاد خويش خلسه الهي دارد . مي گويند بارها از او شنيده اند ساعتهاي که او در کنار آفريده هاي هنرمندان است از ساعتهاي عمرشان شمرده نمي شود چون در آنجا تمام اجزاي وجوديشان همراه احساسات پاک آفرينشگرهاي آثاراست . آري در اينجا بايد به اين نکته اعتراف کنم که ديگر او براي من انديشمندي بزرگ محسوب نمي شد اينجا ديگر شيفته سلوک و سخنان حکيمانه او شده بودم . به ياد سخن تائو حکيم چيني افتادم که بالاترين رابطه انساني، رابطه بر اساس احساسات است و سپس اخلاق بايد براي آخرين پرسشم پاسخي مي يافتم و ديدم اوبه اين پرسش که سازندگان آينده چه کساني هستند؟ او چنين پاسخي داده : هنرمندان دوباره پرسيده اند فقط هنرمندان! و او اينبار با تاکيد بيشتري پاسخ داده : فقط هنرمندان !!! به ياد مجله اي افتادم که طرح جلد آن تصويري از او بود و در زير آن جمله اي از دکتر علي شريعتي درج شده بود بدين مضمون که:
درد انسان
درد انسان متعالي تنهايي و عشق است. مي گويند عصر يک روز تعطيل يکي از هنرمندان برجسته با کمک يکي از شاگردان آن بزرگ به ديدارش مي روند و نيت شان عرض ادب بوده و هم اينکه بگويند تا چه اندازه با انديشه او همراهند مي بيينند ايشان ميهمان دارند مي گويند زماني ديگر مي آيم او مانع مي شود و مي گويد : حتما لازم بوده بياييد که آمده ايد و مسلما تقديري بر آن است و هيچ امري اتفاقي نيستمي نشينند در فاصله اي که او از جمع ميهمانان براي چند لحظه اي جدا مي شود پيرمردي که در کنار آنها نشسته بوده مي گويد : اکنون چند هفته ايست با دخترم نزد استاد مي آيم ما از شهرستاني مي آيم که تا اينجا 220 کيلومتر فاصله دارد و حدودا 4 ساعت در اتوبوس هستيم و 3 ساعت نزد اين بزرگ مرد و دوباره 4 ساعت با اتوبوس در راه برگشت . آن هنرمند برجسته مي گويد در خود فرو رفتم و گفتم اين راه تازه براي من شروع شده روح بزرگي که توانسته انسانها را آنچنان شيفته و مجذوب خود کند که حتي روز استراحت او هم منزلش مملو از دوستدارن مشتاق اوست بايد سالها کاويد و در مسير راهي که نشان مي دهد گام برداشت تا به نخستين منزلي برسيم که او سالهاست آن را بدرود گفته . يکي از جاودانه ترين آثار او کتاب قاره کهن است حاوي نکاتي که شايد سالها بايد بر روي آنها تعمق بنمايم تا درست مفاهيم آن را دريابيم . سخن او بشارت گونه است مي گويد : خاور و باختر واژه گان خاور (شرق) و باختر (مغرب) در سامانه جهاني به چه گونه است . خاور کدام سرزمين ؟ و باختر کجاست؟ چه رازي در پس اين واژگان است ؟! امروز پرده از رازي پزرگ بر خواهم داشت ! مي دانم هر آزده اي اگر پايش را بدرون يافته هايم بگذارد ، ديگر پس نخواهد کشيد . سپس توضيح مي دهد که در نوشتارش قاره کهن و يا سرزمين ما سرزمين هايست که کشورهاي قزاقستان ، ازبکستان ، تاجيکستان ، قرقيزستان ، ازبکستان ، ترکمنستان ، افغانستان ، شمال باختري هندوستان ( سرزمين کشمير ) ، پاکستان ، ايران ، عراق ، ترکيه ، سوريه ، لبنان ، نيمروزي ترين (جنوبي ترين ) بخش روسيه در ميانه استراخان در شمال درياي خزر تا نيمروز اکراين ، آذربايجان ، ارمنستان و گرجستان در آن جاي دارند . و مي پرسد : با نگاهي بر پيشينه فرهنگ ، منش و بافت بومي چه همانندي ميان مردم سرزمين ما با خاور جهان ( فيليپين ، تايلند ، کامبوج ، ژاپن ، چين ) ديده مي شود ؟ ما چه همريشگي با چپره (جامعه) و توده مردم آنها داريم ؟ چرا هنگامي که به اروپا مي نگريم آنان را همگن تر مي بينيم ؟ او نظريه خود را با ديدي فراتر چنين ادامه مي دهد :