ايران زمين گهواره عرفان , تصوف و معنويات جهان
( رها کن عقل را ، ديوانه مي گرد
چو مستان بر درميخانه مي گرد )
چو مستان بر درميخانه مي گرد )
چو مستان بر درميخانه مي گرد )
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
مقام اصلي ما گوشه خرابات است
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
خداش خير دهاد آن که اين عمارت کرد
الا اي شمس تبريزي چنان مستم از اين عالم
که جز مستي و سرمستي دگر چيزي نميدانم
که جز مستي و سرمستي دگر چيزي نميدانم
که جز مستي و سرمستي دگر چيزي نميدانم
پيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يکيست
اينهمه جنگ و جدل حاصل کوته نظري است
هرکسي قصه شوقش به زباني گويد
اينهمه قصه ز سوداي گرفتاران است
ره هر کس بفسوني زده آن شوخ ار نه
گر ز من پرسي از آن لطف که من ميدانم
هيچ غم نيست که نسبت به جنونم دادند
عشق آتش بود و خانه خرابي دارد
گر به سر حد جنونت ببرد عشق
عماد بي وفائي و وفاداري جانانه يکيست
حرم و دير يکي، سبحه* و پيمانه يکيست
گر نظر پاک کني کعبه و بتخانه يکيست
چون نکو مينگرم حاصل افسانه يکيست
ورنه از روز ازل دام يکي، دانه يکيست
گريه نيمه شب و خنده مستانه يکيست
آشنا بر در اين خانه و بيگانه يکيست
بهر اين يک دو نفس عاقل و ديوانه يکيست
پيش آتش دل شمع و پر پروانه يکيست
عماد بي وفائي و وفاداري جانانه يکيست
عماد بي وفائي و وفاداري جانانه يکيست
تصاوير عرفان و تصوف در سرزمين کهن ايران زمين
مولانا جلال الدين محمد بلخي :
بجوشيد , بجوشيد , که ما اهل شعاريم
درين خاک , درين خاک , درين مزرعه پاک
چه مستيم , چه مستيم , از آن شاه که هستيم
چه دانيم , چه دانيم , که ما دوش چه خورديم
مپرسيد , مپرسيد , ز احوال حقيقت
شما مست نگشتيد وز آن باده نخورديد
نيفتيم برين خاک ستان ما نه حصيريم
بر آييم برين چرخ که ما مرد حصاريم
بجز عشق , به جز عشق , دگر کار نداريم
بجز مهر , بجز عشق , دگر تخم نکاريم
بياييد , بياييد , که تا دست برآريم
که امروز همه روز خميريم و خماريم
که ما باده پرستيم نه پيمانه شماريم
چه دانيد , چه دانيد , که ما در چه شکاريم
بر آييم برين چرخ که ما مرد حصاريم
بر آييم برين چرخ که ما مرد حصاريم
برق جلال عين جمال است پيش ما
ما چشم از چکيده دل آب داده ايم
ما را نظر به عالم ديگر گشوده اند
در پرده غبار خط آن لعل آبدار
در جستجو چو موج سراييم بي قرار
روشن شده است از مي روشن سواد ما
بر اوج اعتبار فلک هر که را رساند
از سرنوشت صفحه ننوشته آگهيم
از حرف سخت خلق نداريم شکوه اي
صائب شکستگي پر و بال است پيش ما
داغ پلنگ چشم غزال است پيش ما
ياقوت و لعل سنگ و سُفال است پيش ما
مرگ و حيات خواب و خيال است پيش ما
صد پرده به ز آب زلال است پيش ما
آسودگي خيال محال است پيش ما
جام جهان نماي سُفال است پيش ما
چون آفتاب وقت زوال است پيش ما
رخسار ساده پر خط و خال است پيش ما
صائب شکستگي پر و بال است پيش ما
صائب شکستگي پر و بال است پيش ما
من مست مي عشقم ، هشيار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده دوشينه
تا هست ز نيک و بد در کيسه من نقدي
آن رفت که مي رفتم در صومعه هر باري
از توبه و قرايي بيزار شدم ليکن
از دوست به هر خشمي آزرده نخواهم
چو يار من او باشد ، بي يار نخواهم ماند
تا دلبرم او باشد ، دل بر دگري ننهم
چون ساخته دردم ، در حلقه نيارامم
تا هست عراقي را در درگه او باري
بر درگه اين و آن بسيار نخواهم شد
وز خواب خوش مستي ، بيدار نخواهم شد
تا روز قيامت هم ، هشيار نخواهم شد
در کوي جوانمردان ، عيار نخواهم شد
جز به در ميخانه ، اين بار نخواهم شد
از رندي و قلاشي* ، بيزار نخواهم شد
وز يار به هر زخمي ، افگار* نخواهم شد
چون غم خورم او باشد ، غم خوار نخواهم شد
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون سوخته عشقم ، در نار خواهم شد
بر درگه اين و آن بسيار نخواهم شد
بر درگه اين و آن بسيار نخواهم شد
من ار زانکه گردم به مستي هلاک
به تابوتي از چوب تاکم کنيد
نريزيد بر گور من جز شراب
وليکن به شرطي که در ماتمم
تو خود حافظا سر ز مستي متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
به آئين مستان کنيدم به خاک
به کوي خرابات خاکم کنيد
نياريد در ماتمم جز رباب
ننالد به جز مطرب و چنگ زن
که سلطان نخواهد خراج از خراب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
ز خاک من اگر گندم بر آيد
خمير و نانوا ديوانه گردد
اگر بر گور من آيي زيارت
ميا بي دف بر گور من برادر
نه پي زمر و قمارم نه پي خمر و عقارم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه از خاکم نه ز آبم نه ازين اهل زمانم
از آن اگر نان پزي مستي فزايد
تنورش بيت مستانه سرايد
تو را خر پشته ام رقصان نمايد
که در بزم خدا غمگين نشايد
نه خميرم نه خمارم نه چنينم نه چنانم
نه از خاکم نه ز آبم نه ازين اهل زمانم
نه از خاکم نه ز آبم نه ازين اهل زمانم
تصوف چيست؟
ابوسعيد ابوالخير گفت: تصوف دو چيز است، يک سو نگريستن و يکسان زيستن.و گفت اين تصوف عزتيست در دل، و توانگريست در درويشي، و خداونديست در بندگي، سيري است در گرسنگي، و پوشيدگي است در برهنگي، و آزاديست در بندگي، و زندگاني است در مرگ، و شيريني است در تلخي. و در ميان مشايخ اين طايفه، اصلي بزرگ است که اين طايفه همگي يکي باشند و يکي همه - ميان جمله صوفيان عالم هيچ مضادت و مباينت و خود دوي در نباشد، هر که صوفي است، که صوفي نماي بي معني در اين داخل نباشد. و اگر چه در صور الفاظ مشايخ از راه عبارت تفاوتي نمايد، معاني همه يکي باشد. چون از راه معني در نگري، چون همه يکي اند، همه دست ها يکي بود و همه نظرها يکي بود. «اسرار التوحيد في مقامات الشيخ ابوسعيد . هفت وادي عرفان ايراني که از عدد مقدس هفت در ايران باستان گرفته شده است : طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحيد، حيرت، فنا.
گـفـت مــا را هـفـت وادي در ره اسـت
وا نـيـامـد در جـهـان زيــن راه کــــس
چون نـيـامــد بــاز کــس زيــن راه دور
چـون شدنـد آنـجـايـگـه گـم سـر بسر
هـسـت وادي طــلــب آغــــاز کــــــار
پـس سـيـم واديـسـت آن مـعــرفـت
هـسـت پـنـجـم وادي تـوحـيـد پــاک
هـفـتـمـيـن، وادي فـقـرست و فـنـا
در کشش افـتـي، روش گـم گرددت
گـــر بــود يــک قــطــره قــلــزم گــــرددت
چون گـذشـتـي هـفت وادي، درگه است
نـيـسـت از فـرسـنـگ آن آگــــاه کــــس
چـون دهـنـدت آگـــهـــي اي نــــاصــبــور
کــي خــبــر بــازت دهــد از بــي خــــبــر
وادي عـشق اسـت از آن پـس، بي کنار
پـس چـهـارم وادي اسـتـغـنـي صــفــت
پـس شـشـم وادي حـيــرت صـعـب نـاک
بــعــد از ايــن روي روش نــــبـــود تـــــرا
گـــر بــود يــک قــطــره قــلــزم گــــرددت
گـــر بــود يــک قــطــره قــلــزم گــــرددت