باباطاهر عريان همداني
عزيزون قدر يکديگر بدونيد
اجل سنگ است و آدم مثل شيشه
اجل سنگ است و آدم مثل شيشه
اجل سنگ است و آدم مثل شيشه
مکن کاري که بر پا سنگت آيد
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
بگورستان گذر کردم کم و بيش
نه درويشي به خاکي بي کفن ماند
نه دولتمندي برد از يک کفن بيش
جهان با اين فراخي تنگت آيد
تو را زنامه خواندن ننگت آيد
بديدم حال دولتمند و درويش
نه دولتمندي برد از يک کفن بيش
نه دولتمندي برد از يک کفن بيش
اگر شيري اگر ببري اگر گور
اگر زرين کلاهي عاقبت هيچ
گرت ملک سليمان و نگين است در آخر
خاک خواهي راهي عاقبت هيچ
سرانجامت بود جا در ته گور
به تخت ارپادشاهي عاقبت هيچ
خاک خواهي راهي عاقبت هيچ
خاک خواهي راهي عاقبت هيچ
پيرامون مرام و منش خويش
دلي ديرم خريدار محبت
لباسي بافتم بر قامت
مرا نه سر نه سامان آفريدند
پريشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ايشان آفريدند
کزو گرم است بازار محبت
دل ز پود محنت و تار محبت
پريشانم پريشان آفريدند
مرا از خاک ايشان آفريدند
مرا از خاک ايشان آفريدند
انسانها که همانا خداوند است :
شب تاريک و سنگستان و موم است
نگهدارنده اش چه نيکو نگهداشت
خداوندا بفرياد دلم رس کس
همه گويند طاهر کس نداره
واي از روزي که قاضيمان خدا بو
بنوبت بگذرند پير و جوان واي
از آندم که نوبت زان مابو
قدح از دست مو افتاد و نشکست
وگرنه صد قدح نيافتاده بشکست
بيکس توئي من مانده بيکس
خدا يارمنه چه حاجت به کس
سر پل صراطم ماجرا بو
از آندم که نوبت زان مابو
از آندم که نوبت زان مابو
که هيچ گريزي از آن نيست :
دلا اصلا نترسي از ره دور
دلا اصلا نمي ترسي که روزي
خوش آنروزي که قبرم ميگيره تنگ
د وپا در قبله و جان در بيابان
دنيا خوان بود و مردم ميهمان
سيه چالي کنن نامش نهن
گور بمو واجن که اينت خانمان بود
دلا اصلا نترسي از ته گور
شوي بنگاه مار و لانه مور
ببالين سرم خشت و گل و سنگ
تنم با مار و موران ميکره جنگ
بي امروز لاله بي فردا خزان بي
گور بمو واجن که اينت خانمان بود
گور بمو واجن که اينت خانمان بود
فلک برهم زدي آخر اساسم
اگر داري برات از قصد جانم
اگر دستم رسد بر چرخ گردون از حق
يکي را داده صد ناز و نعمت يکي
را داده قرص جو آلوده در خون
زدي بر خمره نيلي لباسم
بکن آخر از اين دنيا لباسم
پرسم که اين چونست و آن چون
را داده قرص جو آلوده در خون
را داده قرص جو آلوده در خون