حركت جوهري و مسئله پيدايش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن - حرکت جوهری و مسئله پیدایش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حرکت جوهری و مسئله پیدایش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن - نسخه متنی

منصور ایمانپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حركت جوهري و مسئله پيدايش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن

منصور ايمانپور

تقرير مسئله رابطه نفس و بدن

سخن اين است كه بالوجدان دانستيم كه ما را نفسي است كه هميشه با ماست و غبار هيچ غيبتي به چهره جميلش نمي‏نشيند و بالبرهان فهميديم كه اين حقيقت هميشه حاضر از نوع جسم نمي‏باشد؛ زيرا هيچيك از نشانه‏هاي جسم بودن را ندارد. از طرف ديگر اين را هم مي‏دانيم كه اين موجود به مجرّد عين بدن ما نمي‏باشد زيرا گاهي از بدن و اعضاء و اجزاي آن اعم از ظاهري و باطني، غافل مي‏شويم ولي اين حقيقت را كه همان نفس ناطقه است هرگز فراموش نمي‏كنيم1؛ كه چگونه مي‏توانيم به فراموشي‏اش بسپاريم و حال آنكه آن عين آگاهي و بتعبير دقيقتر عين عقل و عاقل و معقول است.

حال دراينجادرپي‏كشف اين سرّ و راز هستيم كه بين آن حقيقت مجرّد و اين بدن خاكي و مادّي چه رابطه‏اي وجود دارد؟ و چگونه اين دو موجود مستقل و از دو قماش كاملاً مختلف باهم مي‏سازند و در صلح و آشتي خِردپسند بسر مي‏برند. دقّت خردمندانه و تدبّر دردمندانه در حول اين مسئله، عظمت و صعوبت آن را كاملاً مي‏نماياند و عقل هر متفكري را به تعقّل مضاعف وامي‏دارد.

متكلّمين و حكيمان و فيلسوفان بعمق و عظمت اين مسئله كاملاً پي برده‏اند و لذا پس از انديشه ورزي طولاني در اين زمينه، هر كدام نظري را ابراز نموده‏اند و حالا نوبت ماست كه به لطف خداوند، بنقل و نقد آراء اين رهبران انديشه بپردازيم.

نظر مشهور درباره رابطه نفس و بدن

نحوه‏نگرش درباب‏ارتباط نفس و بدن ارتباطي وثيق با نحوه حدوث نفس ناطقه دارد. كساني كه در زمينه حدوث و قدم نفس بر اين باور بودند كه نفس ناطقه در هنگام حدوث بدن از جانب علّتش حادث مي‏گردد و بعنوان يك موجود مجرد و مستقل وارد مملكت تن مي‏شود؛ در اينجا نيز بايد بر اساس همان ديدگاه عمل كنند.

فيلسوفان مشّائي با توجّه به ديدگاهي كه در باب حدوث نفس دارند، رابطه نفس و بدن را يك رابطه تأثير و تأثر مي‏دانند؛ از نظر ايشان نفس با حدوث بدن حادث مي‏شود ولي هيچگونه رابطه علّي و معلولي ميان نفس و بدن وجود ندارد؛ بلكه هر كدام بطور جداگانه حادث مي‏شود و بدن مملكت و آلت نفس قرار مي‏گيرد، بدون اينكه پاي حلول بميان آيد.

بنابراين تنها رابطه ميان نفس و بدن رابطه اشتغال نفس به بدن است. ابن سينا دقيقا قائل به اين قول است و رابطه نفس و بدن را رابطه اشتغال نفس به بدن مي‏داند.

از نظر وي، بدن انسان وقتي معتدل و مناسب گشت و لياقت خدمت به پادشاه نفس را كسب نمود در اين هنگام عقل فعّال نفس آدمي را خلق مي‏كند و از عالم علوي بر بدن إفاضه مي‏نمايد تا اينكه در بدن تصرّف كند و آن را تدبير نمايد.

ايشان در اين زمينه مي‏گويند:

«العلاقه بين النّفس و البدن ليس علي سبيل الإنطباع بل علاقه الإشتغال به حتّي تشعر النفس بذلك البدن و ينفعل البدن عن تلك النّفس»2

يعني رابطه نفس و بدن بصورت إنطباع نمي‏باشد بلكه علاقه ميان آنها اشتغال نفس به بدن است تا اينكه نفس از طريق آن بدن إدراك كند و بدن نيز از آن نفس منفعل شود...

شيخ الرئيس در «اشارات» نيز بر تأثير و تأثّر متقابل نفس و بدن تأكيد مي‏كند و إذعان دارد كه هر كدام از اينها از ديگري تأثير مي‏پذيرد.3

برخي از بزرگان، رابطه نفس و بدن را رابطه عاشق و معشوق مي‏دانند و در اثبات اين ادّعا، چنين مي‏گويند: «يك چيز گاهي بگونه‏اي به چيز ديگر تعلّق دارد كه اگر آن متعلّق تركش گويد متعلّق از بين مي‏رود مثل تعلّق اعراض و صدر مادّي بمحلّشان؛ گاهي هم تعلّق چيزي بچيزي [از اين] ضعيف مي‏باشد بطوريكه با كوچكترين عامل رشته پيوند قطع مي‏شود و متعلّق هم بحال خود باقي مي‏ماند مثل تعلّق اجسام به مكانهاي خود كه به آساني مي‏توانند از مكانهايشان حركت كنند.

تعلّق نفوس به ابدان نه بقوّت قسم اوّل است و نه بضعف قسم ثاني، همچون قسم اوّل نيست به اين دليل كه نفس ذاتا مجرّد است و از محلّ خود بي‏نياز مي‏باشد. و بدين دليل همچون قسم دوم نيست كه (در اينصورت) لازم مي‏آمد انسان بتواند بمجرّد مشيّت بدون نياز بوسيله‏اي ديگر، بدن را ترك گويد.

... وقتي اين دو قسم باطل گشت، ثابت مي‏گردد كه تعلّق نفس به بدن مانند تعلّق عاشق به معشوق مي‏باشد عاشقي كه جبلّةً عشق به معشوق دارد. اينگونه تعلّق نفس به بدن تا زمانيكه بدن مستعدّ اين باشد كه نفس بدان تعلّق گيرد، قطع نمي‏شود، همچون تعلّق صانع به ابزارهايي كه در كارهاي مختلفش به آنها نياز ندارد...4»

تأمّل در عبارتهاي مذكور نشان مي‏دهد كه لبّ مطلب، همان است كه شيخ الرئيس گفته است؛ زيرا از شيوه بيان و مثالي كه در پايان عبارات آمده است كاملاً روشن است كه تعلّق نفس به بدن از نظر اين بزرگوار نيز تعلّق تدبيري است و نفس از اين نظر به بدن، عشق مي‏ورزد كه ابزار كار اوست. اصولاً چه آنهايي كه قائل به قدم نفس ناطقه مي‏باشند و چه آنهايي كه آن را روحانية الحدوث مي‏دانند هيچ چاره‏اي جز قبول اين نكته ندارند كه روح همچون مرغي است كه در قفس تن زنداني گشته است هر چند برخي از اين بزرگان از تعبيرات «عاشقي و معشوقي»، استفاده كنند. و برخي ديگر، عبارت «اشتغال نفس به تن» را بكار برند و بعضي ديگر بيان «تدبير و اداره» را بكار بندند؛ ولي با همه توضيحات، اين سؤال باقي مي‏ماند كه چگونه از يك موجود مجرّد و بدن جسماني، يك نوع جسماني حاصل مي‏شود؟ ما با چه مجوّز منطقي، اين دو موجود جدا از هم را كه هر كدام از يك ديار ديگر است با هم آشتي مي‏دهيم و اسم نوع انساني را بدان مي‏گذاريم؟5

صدرالمتألهين تنها كسي است كه با استفاده از حركت جوهري اين سدّ بزرگ را برداشت و با شيوه نوين و هضم پذير و عقل پسند به حلّ اين مشكل عظيم نايل شد؛ و ما اكنون راه حلّ وي را براي اين مشكل همراه با مقدّمات آن بيان مي‏كنيم:

انواع تعلّق

صدرالمتألهين قبل از بيان نظر خاصّ خود درباره رابطه نفس و بدن به بيان مقدّمه‏اي دقيق مي‏پردازد و با بيان أنحاء تعلّق، نحوه تعلّق نفس به بدن را از ميان آنها مشخص مي‏كند و مي‏گويد:

اوّل، تعلّق و حاجت شيئي بشي‏ء ديگر از لحاظ قوّت و شدّت تعلّق، متفاوت و مختلف مي‏باشد.

قويترين و شديدترين تعلّقات، همان تعلّق بحسب ماهيّت و معني مي‏باشد چه در ذهن و چه در خارج؛ مانند تعلّق ماهيّت به وجود.

دوم، تعلّق چيزي بچيز ديگر بحسب ذات و حقيقت مي‏باشد؛ بدينگونه كه‏ذات وهويّت چيزي‏به‏ذات و هويت چيز ديگري تعلّق داشته باشد مانند تعلّق ممكن به واجب.

سوم، تعلّق بحسب ذات و نوعيّت به ذات و نوعيّت متعلّق به، مانند تعلّق عرض مثلاً سواد بموضوع، مثلاً جسم.

چهارم، اينكه وجودوتشخّص چيزي در حدوث و بقاء به طبيعت و نوعيّت «متعلّق به» تعلّق داشته باشد مانند تعلّق صورت بمادّه‏زيرا صورت‏درتشخّص، محتاج به مادّه است ولي نه به مادّه معين بلكه به مادّه مبهم و غير متعيّني كه در ضمنِ ماده معيّن و مشخّصي متحقّق مي‏گردد.

تعلّق صورت به ماده مبهم، نظير تعلّق سقف به ستوني كه بر وي استوار گردد و علي الدوام بستون ديگري تبديل شود و هر لحظه بر يكي از ستونها استوار گردد، نه به ستون معيّني؛ و يا نظير تعلّق و احتياج جسم طبيعي در وجود خارجي به وجود مكاني نامعلوم؛ كه بدين خاطر حركت‏آن ازهر يك‏ازمكانها بمكان ديگري، آسان مي‏باشد.

پنجم، اينكه چيزي بحسب وجود و تشخّص در حدوث بچيز ديگري تعلّق داشته باشد نه در بقاء مانند تعلّق نفس به بدن از نظر ما؛ بطوري كه حكم نفس در آغاز تحقيق / حركت جوهري و مسئله پيدايش...

فيلسوفان مشّائي رابطه نفس و بدن را يك رابطه تأثير و تأثر مي‏دانند؛ از نظر ايشان نفس با حدوث بدن حادث مي‏شود ولي هيچگونه رابطه علّي و معلولي ميان نفس و بدن وجود ندارد؛ بلكه هر كدام بطور جداگانه حادث مي‏شود و بدن مملكت و آلت نفس قرار مي‏گيرد، بدون اينكه پاي حلول بميان آيد.

پيدايش و حدوث در حكم طبايع مادّي است كه به مادّه مبهمة الوجود نيازمند است، پس نفس در آغاز پيدايش و حدوث، متعلّق به مادّه بدني است كه مبهمة الوجود مي‏باشد؛ بگونه‏اي كه بدن بعلّت توارد استحالات و تعاقب مقادير مختلفي بروي، دائما در تحوّل و تبدّل است. لذا بايد گفت كه نفس در اوائل تكوين و حدوث، متعلّق به مادّه مبهمي است كه در ضمن تحوّلات و تبدلات گوناگون، ثابت و باقي است؛ نه ماده خاصّ معين.

پس شخص انساني هر چند از حيث هويت نفس، شخص واحدي است؛ ولي از حيث جسميّت يعني جسم مأخوذ بشرط لا و جسم بمعني مادّه و يا موضوع، نه جسم مأخوذ لابشرط و جسم بمعني جنس يا نوع، موجود واحد مشخص نيست؛ بلكه از اين حيث، واحد نوعي است كه در ضمن واحدهاي شخصي متعاقبي موجود مي‏گردد.

ششم، اينكه چيزي جهت استكمال و إكتساب فضيلت براي وجودش بچيزي متعلّق باشد ولي نه در اصل وجودش بمانند تعلّق نفس به بدن از نظر جمهور فلاسفه بطور مطلق؛ زيرا آنها بر اين باورند كه نفس پس از بلوغ صوري بدن و تكميل خلقت آن، براي استكمال و إكتساب فضائل ديگري به بدن تعلّق مي‏گيرد؛ و اين نوع تعلّق، ضعيفترين اقسام تعلّقات مذكوره است؛ و آن مانند تعلّق صانع به ابزار مي‏باشد.6

تقرير نظر صدرالمتألهين در بـاب رابطـه نفس و بـدن

در فلسفه ملاصدرا، آن دو گانگي و ثنويّت ميان نفس و بدن بكلّي زايل گرديد و هرگونه توهّم جدايي و انفكاك وجودي بين اينها از بين رفت؛ زيرا از نظر ملاصدرا مغايرتي آنچناني ميان نفس و بدن وجود ندارد؛ بلكه ادامه وجود بدن است كه پس از آنكه بدن عوالم جمادي و نباتي و حيواني را پشت سر گذاشت و وجودش را كاملتر نمود در اين هنگام، همچون مراحل سابق، آماده قبول فيض حقّ تعالي مي‏شود و چون در اين مقام، اشرفيتي پيدا كرده و قدم فراتر گذاشته است لذا كمالي كه در اين هنگام بر او افاضه مي‏شود از سنخ ديگر است؛ كمالي است كه در مسير تحوّل ذاتي‏اش به آن اعطا مي‏شود.

بنابراين از نظر اين حكيم الهي هيچ ناآشنايي ميان نفس و بدن وجود ندارد زيرا اينگونه نيست كه يك موجود مجرّد خلق شود و مأمور اداره كشور تن باشد بلكه در واقع يك وجود است كه از جسم عنصري شروع مي‏شود و با تحوّل ذاتي و حركت جوهري در مسير تكامل مي‏افتد و در هر مرتبه‏اي بمناسبت آن مقام، فيض لايق از جانب واجب الصور بدان إفاضه مي‏شود تا اينكه پس از گذر از عالم حيوانيت كه إنتهاي مراحل و سفرهاي قبلي است باز فيض و كمالي مناسب به آن إفاضه مي‏شود و اين كمال كه همان نفس باشد هر چند از مراحل قبلي كاملتر است ولي باز خيلي ضعيف است. موجودي است كه مي‏توان گفت اين موجود، نهايت صور مادّي و بدايت صور ادراكي است و بعبارت ديگر، آخرين قشر جسماني و اوّلين دانه و مغز روحاني است كه استعداد رسيدن بمقام بسيار متعالي را دارد و از طريق حركت جوهري به آنچه كه اندر وهم نمي‏گنجد مي‏رسد.

بنابراين يك نوع اتّحاد خاص بين نفس و بدن حاكم است نه اينكه جدا از هم و بيگانه از يكديگر باشند و بعد با هم اُنس بگيرند؛ بلكه در واقع يك وجود است كه در تحوّل جوهري‏اش واجدِ كمال خاصي بنام نفس شده است؛ و پس از اين مقام هم با حركت جوهري بصورت كاملاً هماهنگ بحركت خود ادامه مي‏دهد و آن دو كمالات بالقوه‏شان را تدريجا بفعليّت مي‏رسانند تا اينكه بمرتبه‏اي مي‏رسند كه جمله، جان مي‏شوند و كليه بالقوه‏ها بفعليّت مي‏رسند.

مكتب صدرالمتألهين‏دراين‏زمينه چنين تعليم مي‏دهد:

«آنچه بايد دانسته شود اين است كه انسان در اينجا مجموع نفس و بدن مي‏باشد و اين دو علي‏رغم اختلافي كه در مقام و منزلت دارند، هر دو به يك وجود، موجودند. گويا شي‏ء واحدي هستند كه داراي دو جنبه است: «يكي متبدّل و نابود شونده، همچون فرع؛ و ديگري ثابت و باقي چون اصل؛ و هر اندازه نفس در وجودش كاملتر شود، بدن لطيفتر مي‏گردد و اتصالش به نفس شديدتر مي‏شود و اتحاد ميان آن دو، قويتر؛ تا اينكه وقتي وجود عقلي گرديد بدون هيچ مغايرتي، يك چيز شود.»7

«أحدي در اين امر شكّ ندارد كه نشئه تعلّق به بدن غير از نشئه تجرّد از آن مي‏باشد؛ چگونه مي‏تواند شكّ كند و حال آنكه نفوس در اين نشئه بدني بگونه‏اي مي‏گردند كه هر كدام از آن به بدني مرتبط مي‏شود و بصورت اتحاد طبيعي با آن متّحد مي‏گردد و از اتّحاد طبيعي آن دو، يك نوع طبيعي به حيواني حاصل مي‏شود و در نشئه عقلي هنگام إستكمالش با عقل مفارق متّحد مي‏گردد.»8

بنابراين از نظر صدرالمتألهين رابطه نفس و بدن إتحاد طبيعي و علاقه لزومي است و بهيچوجه پيوند و ارتباط آن دو، جبري و ساختگي نمي‏باشد. باز در اين زمينه مي‏فرمايد:

«حقيقت اين است كه بين نفس و بدن، علاقه لزوميّه حاكم است ولي نه مثل معيّت متضائفين و نه مانند معيّت دو معلولِ علّت واحد در وجود، كه بين آن دو رابطه و تعلّقي وجود ندارد. بلكه مانند معيّت و همراهي دو شي‏ء متلازم بگونه خاص، مانند مادّه و صورت؛ و تلازم بين آن دو همچون تلازم ميان هيولاي اولي و صورت جسميه مي‏باشد. پس هر كدام از آن دو نيازمند به ديگري است بگونه‏اي كه به دور محال منتهي نمي‏شود. پس بدن در تحقّقش به نفس نياز دارد ولي نه به نفس مخصوص بلكه به مطلق آن9 و «نفس هم به بدن نيازمند است ولي نه از حيث حقيقت مطلقه عقليه‏اش بلكه از جنبه وجود تعيّن شخصيّه و حدوث هويّت نفسيه‏اش».10

پس بايد دانست كه «ميان نفس و بدن صرفا معيّتي همچون معيّت سنگ قرار گرفته در كنار انسان، نمي‏باشد بلكه نفس صورت كمالي براي بدن مي‏باشد و تركيب ميانشان طبيعي است»11 و «نفسيّت نفس مانند پدر بودن پدر و فرزند بودن فرزند و كتابت نويسنده و مواردي از اين قبيل كه مي‏توان آنها را بدون آن اضافه در نظر گرفت نمي‏باشد؛ زيرا ماهيّت، بنّا و براي خود وجودي دارد و براي بنّا بودن وي نيز وجودي ديگر است و جهت انسانيّت وي بعينه جهت بنّا و بودن وي نيست، اوّلي (انسانيّت) جوهر است و دوّمي (بنّا و بودن) عرض نسبي؛ و حال آنكه نفس چنين نيست.

نفسيّت نفس همان نحوه وجود خاص آن مي‏باشد و اينطور نيست كه ماهيّت نفس وجود ديگري دارد كه نفس بحسب آن، نفس نمي‏باشد مگر پس از إستكمالات و تحوّلات ذاتي كه در ذات و جوهر نفس واقع مي‏شود و در اين هنگام پس از بالقوّه عقل بودن، (بالفعل) عقلي فعّال مي‏گردد.»12

پس از همه اين توضيحات به اين نتيجه رسيديم كه از نظر صدرالمتألهين نفس و بدن، رابطه اتّحادي طبيعي دارند و موجودي بوجود واحد مي‏باشند و در واقع يك چيز است كه در حركات جوهري خودش از دنياي سه بعدي و چهار بعدي حركت مي‏كند و به دنياي بي‏بعدي مي‏رسد يعني دنيايي كه نه طول دارد و نه عرض دارد و نه عمق و زمان. اين دو در حقيقت، مراتب نقص و كمال حقيقت واحدي هستند و روح مانند يك جسم حادث مي‏شود و مانند يك روح باقي مي‏ماند.13

نفس كه در بدو حدوثش همچون صورت منطبع در مادّه مي‏باشد بواسطه تحوّل دروني در مسير استكمال قرار مي‏گيرد و بتدريج بر شدّت وجوديش افزوده مي‏شود و هر چقدر جلوتر حركت مي‏كند بدنش رو به نقص و إضمحلال مي‏گذارد14 ولي همين إضمحلال تدريجي طبيعي بدن، پشت سرگذاشتن كاستيها و حركت بسوي كمالات برتر مي‏باشد15 تا اينكه نفس از طريق حركت ذاتي بجايي مي‏رسد كه نفسيّت آن كه همان جنبه تعلّق به بدن مي‏باشد، زايل مي‏شود و تبديل به عقل مي‏گردد.16

پس چقدر نادرست است اين اعتقاد كه نفس ناطقه از نخستين مرحله تعلّق به بدن تا آخرين مراحل بقاء، جوهر واحدي است مجرّد از مادّه و ثابت در هر حال.17

از نظر ابن سينا بدن انسان وقتي معتدل و مناسب گشت و لياقت خدمت به پادشاه نفس را كسب نمود در اين هنگام عقل فعّال نفس آدمي را خلق مي‏كند و از عالم علوي بر بدن إفاضه مي‏نمايد تا اينكه در بدن تصرّف كند و آن را تدبير نمايد.

در فلسفه ملاصدرا، آن دو گانگي و ثنويّت ميان نفس و بدن بكلّي زايل گرديد و هرگونه توّهم جدايي و انفكاك وجودي بين اينها از بين رفت.

از نظر صدرالمتألهين نفس و بدن، رابطه اتّحادي طبيعي دارند و موجودي بوجود واحد مي‏باشند و در واقع يك چيز است كه در حركات جوهري خودش از دنياي سه بعدي و چهار بعدي حركت مي‏كند و به دنياي بيبعدي مي‏رسد.

چقدر نادرست است اين اعتقاد كه نفس ناطقه از نخستين مرحله تعلّق به بدن تا آخرين مراحل بقاء، جوهر واحدي است مجرّد از مادّه و ثابت در هر حال.

صدرالمتألهين تنها كسي است كه با استفاده از حركت جوهري سدّ بزرگ مسئله پيدايش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن را برداشت كه بدينوسيله، آن دوگانگي و ثنويت ميان نفس و بدن به كلي زايل گرديد و هر گونه توّهم جدايي و انفكاك وجودي بين اينها از بين رفت.


1- العلاّمة الحلّي، كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، تصحيح و تعليق: حسن حسن‏زاده آملي، چ پنجم، مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدّرسين بقم المشرّفة، قم 1415 ه··.ق. ص 184-183.

2- النجاة، القسم الثاني في الطبيعيات، ص 189.

3- الإشارات و التنبيهات، ج 2، ص 307 و 306.

4- المباحث المشرقية، ج 2، الجزء الثّاني، الباب الخامس، الفصل الثّاني، ص 383 و 382.

5- الاسفار، ج 1، ص 282.

6- همان، ج 8، الجزء الاوّل من السفر الرابع، الباب السابع، فصل (1) ص 328-324.

7- همان، الجزء الثاني من السفر الرابع، الباب التاسع، فصل(4)، ص 98.

8- همان، الباب السابع، فصل (3)، ص 352.

9- مراد از مطلق نفس يا حقيقت عقليه آن مي‏باشد يا مراتب نفس در مسير استكمال جوهري كه داراي اصل محفوظ مي‏باشد (الاسفار، همان، ص 382، تعليقه حكيم سبزواري).

10- همان.

11- همان، ص 384-383.

12- همان، ص 12 و 11.

13 - مطهّري، مرتضي، مقالات فلسفي(2)، ج اوّل، انتشارات حكمت، تهران 1369، ص 18 و 17.

14- المبدأ و المعاد، الفنّ الثاني، المقالة الثانية، ص 321؛ و نيز: الاسفار، همان، ص 319.

15 - المبدأ و المعاد، همان؛ و نيز: الاسفار، همان.

16- همان، ص 12 و 11.

17- علم النفس يا روانشناسي صدرالمتألهين، ج 2 و 3، ص 135.

/ 1