حركت جوهري و مسئله پيدايش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن
منصور ايمانپور تقرير مسئله رابطه نفس و بدنسخن اين است كه بالوجدان دانستيم كه ما را نفسي است كه هميشه با ماست و غبار هيچ غيبتي به چهره جميلش نمينشيند و بالبرهان فهميديم كه اين حقيقت هميشه حاضر از نوع جسم نميباشد؛ زيرا هيچيك از نشانههاي جسم بودن را ندارد. از طرف ديگر اين را هم ميدانيم كه اين موجود به مجرّد عين بدن ما نميباشد زيرا گاهي از بدن و اعضاء و اجزاي آن اعم از ظاهري و باطني، غافل ميشويم ولي اين حقيقت را كه همان نفس ناطقه است هرگز فراموش نميكنيم1؛ كه چگونه ميتوانيم به فراموشياش بسپاريم و حال آنكه آن عين آگاهي و بتعبير دقيقتر عين عقل و عاقل و معقول است.حال دراينجادرپيكشف اين سرّ و راز هستيم كه بين آن حقيقت مجرّد و اين بدن خاكي و مادّي چه رابطهاي وجود دارد؟ و چگونه اين دو موجود مستقل و از دو قماش كاملاً مختلف باهم ميسازند و در صلح و آشتي خِردپسند بسر ميبرند. دقّت خردمندانه و تدبّر دردمندانه در حول اين مسئله، عظمت و صعوبت آن را كاملاً مينماياند و عقل هر متفكري را به تعقّل مضاعف واميدارد.متكلّمين و حكيمان و فيلسوفان بعمق و عظمت اين مسئله كاملاً پي بردهاند و لذا پس از انديشه ورزي طولاني در اين زمينه، هر كدام نظري را ابراز نمودهاند و حالا نوبت ماست كه به لطف خداوند، بنقل و نقد آراء اين رهبران انديشه بپردازيم.نظر مشهور درباره رابطه نفس و بدن
نحوهنگرش دربابارتباط نفس و بدن ارتباطي وثيق با نحوه حدوث نفس ناطقه دارد. كساني كه در زمينه حدوث و قدم نفس بر اين باور بودند كه نفس ناطقه در هنگام حدوث بدن از جانب علّتش حادث ميگردد و بعنوان يك موجود مجرد و مستقل وارد مملكت تن ميشود؛ در اينجا نيز بايد بر اساس همان ديدگاه عمل كنند.فيلسوفان مشّائي با توجّه به ديدگاهي كه در باب حدوث نفس دارند، رابطه نفس و بدن را يك رابطه تأثير و تأثر ميدانند؛ از نظر ايشان نفس با حدوث بدن حادث ميشود ولي هيچگونه رابطه علّي و معلولي ميان نفس و بدن وجود ندارد؛ بلكه هر كدام بطور جداگانه حادث ميشود و بدن مملكت و آلت نفس قرار ميگيرد، بدون اينكه پاي حلول بميان آيد.بنابراين تنها رابطه ميان نفس و بدن رابطه اشتغال نفس به بدن است. ابن سينا دقيقا قائل به اين قول است و رابطه نفس و بدن را رابطه اشتغال نفس به بدن ميداند.از نظر وي، بدن انسان وقتي معتدل و مناسب گشت و لياقت خدمت به پادشاه نفس را كسب نمود در اين هنگام عقل فعّال نفس آدمي را خلق ميكند و از عالم علوي بر بدن إفاضه مينمايد تا اينكه در بدن تصرّف كند و آن را تدبير نمايد.ايشان در اين زمينه ميگويند:«العلاقه بين النّفس و البدن ليس علي سبيل الإنطباع بل علاقه الإشتغال به حتّي تشعر النفس بذلك البدن و ينفعل البدن عن تلك النّفس»2يعني رابطه نفس و بدن بصورت إنطباع نميباشد بلكه علاقه ميان آنها اشتغال نفس به بدن است تا اينكه نفس از طريق آن بدن إدراك كند و بدن نيز از آن نفس منفعل شود...شيخ الرئيس در «اشارات» نيز بر تأثير و تأثّر متقابل نفس و بدن تأكيد ميكند و إذعان دارد كه هر كدام از اينها از ديگري تأثير ميپذيرد.3برخي از بزرگان، رابطه نفس و بدن را رابطه عاشق و معشوق ميدانند و در اثبات اين ادّعا، چنين ميگويند: «يك چيز گاهي بگونهاي به چيز ديگر تعلّق دارد كه اگر آن متعلّق تركش گويد متعلّق از بين ميرود مثل تعلّق اعراض و صدر مادّي بمحلّشان؛ گاهي هم تعلّق چيزي بچيزي [از اين] ضعيف ميباشد بطوريكه با كوچكترين عامل رشته پيوند قطع ميشود و متعلّق هم بحال خود باقي ميماند مثل تعلّق اجسام به مكانهاي خود كه به آساني ميتوانند از مكانهايشان حركت كنند.تعلّق نفوس به ابدان نه بقوّت قسم اوّل است و نه بضعف قسم ثاني، همچون قسم اوّل نيست به اين دليل كه نفس ذاتا مجرّد است و از محلّ خود بينياز ميباشد. و بدين دليل همچون قسم دوم نيست كه (در اينصورت) لازم ميآمد انسان بتواند بمجرّد مشيّت بدون نياز بوسيلهاي ديگر، بدن را ترك گويد.... وقتي اين دو قسم باطل گشت، ثابت ميگردد كه تعلّق نفس به بدن مانند تعلّق عاشق به معشوق ميباشد عاشقي كه جبلّةً عشق به معشوق دارد. اينگونه تعلّق نفس به بدن تا زمانيكه بدن مستعدّ اين باشد كه نفس بدان تعلّق گيرد، قطع نميشود، همچون تعلّق صانع به ابزارهايي كه در كارهاي مختلفش به آنها نياز ندارد...4»تأمّل در عبارتهاي مذكور نشان ميدهد كه لبّ مطلب، همان است كه شيخ الرئيس گفته است؛ زيرا از شيوه بيان و مثالي كه در پايان عبارات آمده است كاملاً روشن است كه تعلّق نفس به بدن از نظر اين بزرگوار نيز تعلّق تدبيري است و نفس از اين نظر به بدن، عشق ميورزد كه ابزار كار اوست. اصولاً چه آنهايي كه قائل به قدم نفس ناطقه ميباشند و چه آنهايي كه آن را روحانية الحدوث ميدانند هيچ چارهاي جز قبول اين نكته ندارند كه روح همچون مرغي است كه در قفس تن زنداني گشته است هر چند برخي از اين بزرگان از تعبيرات «عاشقي و معشوقي»، استفاده كنند. و برخي ديگر، عبارت «اشتغال نفس به تن» را بكار برند و بعضي ديگر بيان «تدبير و اداره» را بكار بندند؛ ولي با همه توضيحات، اين سؤال باقي ميماند كه چگونه از يك موجود مجرّد و بدن جسماني، يك نوع جسماني حاصل ميشود؟ ما با چه مجوّز منطقي، اين دو موجود جدا از هم را كه هر كدام از يك ديار ديگر است با هم آشتي ميدهيم و اسم نوع انساني را بدان ميگذاريم؟5صدرالمتألهين تنها كسي است كه با استفاده از حركت جوهري اين سدّ بزرگ را برداشت و با شيوه نوين و هضم پذير و عقل پسند به حلّ اين مشكل عظيم نايل شد؛ و ما اكنون راه حلّ وي را براي اين مشكل همراه با مقدّمات آن بيان ميكنيم:انواع تعلّق
صدرالمتألهين قبل از بيان نظر خاصّ خود درباره رابطه نفس و بدن به بيان مقدّمهاي دقيق ميپردازد و با بيان أنحاء تعلّق، نحوه تعلّق نفس به بدن را از ميان آنها مشخص ميكند و ميگويد:اوّل، تعلّق و حاجت شيئي بشيء ديگر از لحاظ قوّت و شدّت تعلّق، متفاوت و مختلف ميباشد.قويترين و شديدترين تعلّقات، همان تعلّق بحسب ماهيّت و معني ميباشد چه در ذهن و چه در خارج؛ مانند تعلّق ماهيّت به وجود.دوم، تعلّق چيزي بچيز ديگر بحسب ذات و حقيقت ميباشد؛ بدينگونه كهذات وهويّت چيزيبهذات و هويت چيز ديگري تعلّق داشته باشد مانند تعلّق ممكن به واجب.سوم، تعلّق بحسب ذات و نوعيّت به ذات و نوعيّت متعلّق به، مانند تعلّق عرض مثلاً سواد بموضوع، مثلاً جسم.چهارم، اينكه وجودوتشخّص چيزي در حدوث و بقاء به طبيعت و نوعيّت «متعلّق به» تعلّق داشته باشد مانند تعلّق صورت بمادّهزيرا صورتدرتشخّص، محتاج به مادّه است ولي نه به مادّه معين بلكه به مادّه مبهم و غير متعيّني كه در ضمنِ ماده معيّن و مشخّصي متحقّق ميگردد.تعلّق صورت به ماده مبهم، نظير تعلّق سقف به ستوني كه بر وي استوار گردد و علي الدوام بستون ديگري تبديل شود و هر لحظه بر يكي از ستونها استوار گردد، نه به ستون معيّني؛ و يا نظير تعلّق و احتياج جسم طبيعي در وجود خارجي به وجود مكاني نامعلوم؛ كه بدين خاطر حركتآن ازهر يكازمكانها بمكان ديگري، آسان ميباشد.پنجم، اينكه چيزي بحسب وجود و تشخّص در حدوث بچيز ديگري تعلّق داشته باشد نه در بقاء مانند تعلّق نفس به بدن از نظر ما؛ بطوري كه حكم نفس در آغاز تحقيق / حركت جوهري و مسئله پيدايش...فيلسوفان مشّائي رابطه نفس و بدن را يك رابطه تأثير و تأثر ميدانند؛ از نظر ايشان نفس با حدوث بدن حادث ميشود ولي هيچگونه رابطه علّي و معلولي ميان نفس و بدن وجود ندارد؛ بلكه هر كدام بطور جداگانه حادث ميشود و بدن مملكت و آلت نفس قرار ميگيرد، بدون اينكه پاي حلول بميان آيد.پيدايش و حدوث در حكم طبايع مادّي است كه به مادّه مبهمة الوجود نيازمند است، پس نفس در آغاز پيدايش و حدوث، متعلّق به مادّه بدني است كه مبهمة الوجود ميباشد؛ بگونهاي كه بدن بعلّت توارد استحالات و تعاقب مقادير مختلفي بروي، دائما در تحوّل و تبدّل است. لذا بايد گفت كه نفس در اوائل تكوين و حدوث، متعلّق به مادّه مبهمي است كه در ضمن تحوّلات و تبدلات گوناگون، ثابت و باقي است؛ نه ماده خاصّ معين.پس شخص انساني هر چند از حيث هويت نفس، شخص واحدي است؛ ولي از حيث جسميّت يعني جسم مأخوذ بشرط لا و جسم بمعني مادّه و يا موضوع، نه جسم مأخوذ لابشرط و جسم بمعني جنس يا نوع، موجود واحد مشخص نيست؛ بلكه از اين حيث، واحد نوعي است كه در ضمن واحدهاي شخصي متعاقبي موجود ميگردد.ششم، اينكه چيزي جهت استكمال و إكتساب فضيلت براي وجودش بچيزي متعلّق باشد ولي نه در اصل وجودش بمانند تعلّق نفس به بدن از نظر جمهور فلاسفه بطور مطلق؛ زيرا آنها بر اين باورند كه نفس پس از بلوغ صوري بدن و تكميل خلقت آن، براي استكمال و إكتساب فضائل ديگري به بدن تعلّق ميگيرد؛ و اين نوع تعلّق، ضعيفترين اقسام تعلّقات مذكوره است؛ و آن مانند تعلّق صانع به ابزار ميباشد.6تقرير نظر صدرالمتألهين در بـاب رابطـه نفس و بـدن
در فلسفه ملاصدرا، آن دو گانگي و ثنويّت ميان نفس و بدن بكلّي زايل گرديد و هرگونه توهّم جدايي و انفكاك وجودي بين اينها از بين رفت؛ زيرا از نظر ملاصدرا مغايرتي آنچناني ميان نفس و بدن وجود ندارد؛ بلكه ادامه وجود بدن است كه پس از آنكه بدن عوالم جمادي و نباتي و حيواني را پشت سر گذاشت و وجودش را كاملتر نمود در اين هنگام، همچون مراحل سابق، آماده قبول فيض حقّ تعالي ميشود و چون در اين مقام، اشرفيتي پيدا كرده و قدم فراتر گذاشته است لذا كمالي كه در اين هنگام بر او افاضه ميشود از سنخ ديگر است؛ كمالي است كه در مسير تحوّل ذاتياش به آن اعطا ميشود.بنابراين از نظر اين حكيم الهي هيچ ناآشنايي ميان نفس و بدن وجود ندارد زيرا اينگونه نيست كه يك موجود مجرّد خلق شود و مأمور اداره كشور تن باشد بلكه در واقع يك وجود است كه از جسم عنصري شروع ميشود و با تحوّل ذاتي و حركت جوهري در مسير تكامل ميافتد و در هر مرتبهاي بمناسبت آن مقام، فيض لايق از جانب واجب الصور بدان إفاضه ميشود تا اينكه پس از گذر از عالم حيوانيت كه إنتهاي مراحل و سفرهاي قبلي است باز فيض و كمالي مناسب به آن إفاضه ميشود و اين كمال كه همان نفس باشد هر چند از مراحل قبلي كاملتر است ولي باز خيلي ضعيف است. موجودي است كه ميتوان گفت اين موجود، نهايت صور مادّي و بدايت صور ادراكي است و بعبارت ديگر، آخرين قشر جسماني و اوّلين دانه و مغز روحاني است كه استعداد رسيدن بمقام بسيار متعالي را دارد و از طريق حركت جوهري به آنچه كه اندر وهم نميگنجد ميرسد.بنابراين يك نوع اتّحاد خاص بين نفس و بدن حاكم است نه اينكه جدا از هم و بيگانه از يكديگر باشند و بعد با هم اُنس بگيرند؛ بلكه در واقع يك وجود است كه در تحوّل جوهرياش واجدِ كمال خاصي بنام نفس شده است؛ و پس از اين مقام هم با حركت جوهري بصورت كاملاً هماهنگ بحركت خود ادامه ميدهد و آن دو كمالات بالقوهشان را تدريجا بفعليّت ميرسانند تا اينكه بمرتبهاي ميرسند كه جمله، جان ميشوند و كليه بالقوهها بفعليّت ميرسند.مكتب صدرالمتألهيندراينزمينه چنين تعليم ميدهد:«آنچه بايد دانسته شود اين است كه انسان در اينجا مجموع نفس و بدن ميباشد و اين دو عليرغم اختلافي كه در مقام و منزلت دارند، هر دو به يك وجود، موجودند. گويا شيء واحدي هستند كه داراي دو جنبه است: «يكي متبدّل و نابود شونده، همچون فرع؛ و ديگري ثابت و باقي چون اصل؛ و هر اندازه نفس در وجودش كاملتر شود، بدن لطيفتر ميگردد و اتصالش به نفس شديدتر ميشود و اتحاد ميان آن دو، قويتر؛ تا اينكه وقتي وجود عقلي گرديد بدون هيچ مغايرتي، يك چيز شود.»7 «أحدي در اين امر شكّ ندارد كه نشئه تعلّق به بدن غير از نشئه تجرّد از آن ميباشد؛ چگونه ميتواند شكّ كند و حال آنكه نفوس در اين نشئه بدني بگونهاي ميگردند كه هر كدام از آن به بدني مرتبط ميشود و بصورت اتحاد طبيعي با آن متّحد ميگردد و از اتّحاد طبيعي آن دو، يك نوع طبيعي به حيواني حاصل ميشود و در نشئه عقلي هنگام إستكمالش با عقل مفارق متّحد ميگردد.»8بنابراين از نظر صدرالمتألهين رابطه نفس و بدن إتحاد طبيعي و علاقه لزومي است و بهيچوجه پيوند و ارتباط آن دو، جبري و ساختگي نميباشد. باز در اين زمينه ميفرمايد:«حقيقت اين است كه بين نفس و بدن، علاقه لزوميّه حاكم است ولي نه مثل معيّت متضائفين و نه مانند معيّت دو معلولِ علّت واحد در وجود، كه بين آن دو رابطه و تعلّقي وجود ندارد. بلكه مانند معيّت و همراهي دو شيء متلازم بگونه خاص، مانند مادّه و صورت؛ و تلازم بين آن دو همچون تلازم ميان هيولاي اولي و صورت جسميه ميباشد. پس هر كدام از آن دو نيازمند به ديگري است بگونهاي كه به دور محال منتهي نميشود. پس بدن در تحقّقش به نفس نياز دارد ولي نه به نفس مخصوص بلكه به مطلق آن9 و «نفس هم به بدن نيازمند است ولي نه از حيث حقيقت مطلقه عقليهاش بلكه از جنبه وجود تعيّن شخصيّه و حدوث هويّت نفسيهاش».10پس بايد دانست كه «ميان نفس و بدن صرفا معيّتي همچون معيّت سنگ قرار گرفته در كنار انسان، نميباشد بلكه نفس صورت كمالي براي بدن ميباشد و تركيب ميانشان طبيعي است»11 و «نفسيّت نفس مانند پدر بودن پدر و فرزند بودن فرزند و كتابت نويسنده و مواردي از اين قبيل كه ميتوان آنها را بدون آن اضافه در نظر گرفت نميباشد؛ زيرا ماهيّت، بنّا و براي خود وجودي دارد و براي بنّا بودن وي نيز وجودي ديگر است و جهت انسانيّت وي بعينه جهت بنّا و بودن وي نيست، اوّلي (انسانيّت) جوهر است و دوّمي (بنّا و بودن) عرض نسبي؛ و حال آنكه نفس چنين نيست.نفسيّت نفس همان نحوه وجود خاص آن ميباشد و اينطور نيست كه ماهيّت نفس وجود ديگري دارد كه نفس بحسب آن، نفس نميباشد مگر پس از إستكمالات و تحوّلات ذاتي كه در ذات و جوهر نفس واقع ميشود و در اين هنگام پس از بالقوّه عقل بودن، (بالفعل) عقلي فعّال ميگردد.»12پس از همه اين توضيحات به اين نتيجه رسيديم كه از نظر صدرالمتألهين نفس و بدن، رابطه اتّحادي طبيعي دارند و موجودي بوجود واحد ميباشند و در واقع يك چيز است كه در حركات جوهري خودش از دنياي سه بعدي و چهار بعدي حركت ميكند و به دنياي بيبعدي ميرسد يعني دنيايي كه نه طول دارد و نه عرض دارد و نه عمق و زمان. اين دو در حقيقت، مراتب نقص و كمال حقيقت واحدي هستند و روح مانند يك جسم حادث ميشود و مانند يك روح باقي ميماند.13نفس كه در بدو حدوثش همچون صورت منطبع در مادّه ميباشد بواسطه تحوّل دروني در مسير استكمال قرار ميگيرد و بتدريج بر شدّت وجوديش افزوده ميشود و هر چقدر جلوتر حركت ميكند بدنش رو به نقص و إضمحلال ميگذارد14 ولي همين إضمحلال تدريجي طبيعي بدن، پشت سرگذاشتن كاستيها و حركت بسوي كمالات برتر ميباشد15 تا اينكه نفس از طريق حركت ذاتي بجايي ميرسد كه نفسيّت آن كه همان جنبه تعلّق به بدن ميباشد، زايل ميشود و تبديل به عقل ميگردد.16پس چقدر نادرست است اين اعتقاد كه نفس ناطقه از نخستين مرحله تعلّق به بدن تا آخرين مراحل بقاء، جوهر واحدي است مجرّد از مادّه و ثابت در هر حال.17 از نظر ابن سينا بدن انسان وقتي معتدل و مناسب گشت و لياقت خدمت به پادشاه نفس را كسب نمود در اين هنگام عقل فعّال نفس آدمي را خلق ميكند و از عالم علوي بر بدن إفاضه مينمايد تا اينكه در بدن تصرّف كند و آن را تدبير نمايد.در فلسفه ملاصدرا، آن دو گانگي و ثنويّت ميان نفس و بدن بكلّي زايل گرديد و هرگونه توّهم جدايي و انفكاك وجودي بين اينها از بين رفت.از نظر صدرالمتألهين نفس و بدن، رابطه اتّحادي طبيعي دارند و موجودي بوجود واحد ميباشند و در واقع يك چيز است كه در حركات جوهري خودش از دنياي سه بعدي و چهار بعدي حركت ميكند و به دنياي بيبعدي ميرسد.چقدر نادرست است اين اعتقاد كه نفس ناطقه از نخستين مرحله تعلّق به بدن تا آخرين مراحل بقاء، جوهر واحدي است مجرّد از مادّه و ثابت در هر حال.صدرالمتألهين تنها كسي است كه با استفاده از حركت جوهري سدّ بزرگ مسئله پيدايش نفس ناطقه و رابطه آن با بدن را برداشت كه بدينوسيله، آن دوگانگي و ثنويت ميان نفس و بدن به كلي زايل گرديد و هر گونه توّهم جدايي و انفكاك وجودي بين اينها از بين رفت.1- العلاّمة الحلّي، كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، تصحيح و تعليق: حسن حسنزاده آملي، چ پنجم، مؤسسة النشر الإسلامي التابعة لجماعة المدّرسين بقم المشرّفة، قم 1415 ه··.ق. ص 184-183.
2- النجاة، القسم الثاني في الطبيعيات، ص 189.
3- الإشارات و التنبيهات، ج 2، ص 307 و 306.
4- المباحث المشرقية، ج 2، الجزء الثّاني، الباب الخامس، الفصل الثّاني، ص 383 و 382.
5- الاسفار، ج 1، ص 282.
6- همان، ج 8، الجزء الاوّل من السفر الرابع، الباب السابع، فصل (1) ص 328-324.
7- همان، الجزء الثاني من السفر الرابع، الباب التاسع، فصل(4)، ص 98.
8- همان، الباب السابع، فصل (3)، ص 352.
9- مراد از مطلق نفس يا حقيقت عقليه آن ميباشد يا مراتب نفس در مسير استكمال جوهري كه داراي اصل محفوظ ميباشد (الاسفار، همان، ص 382، تعليقه حكيم سبزواري).
10- همان.
11- همان، ص 384-383.
12- همان، ص 12 و 11.
13 - مطهّري، مرتضي، مقالات فلسفي(2)، ج اوّل، انتشارات حكمت، تهران 1369، ص 18 و 17.
14- المبدأ و المعاد، الفنّ الثاني، المقالة الثانية، ص 321؛ و نيز: الاسفار، همان، ص 319.
15 - المبدأ و المعاد، همان؛ و نيز: الاسفار، همان.
16- همان، ص 12 و 11.
17- علم النفس يا روانشناسي صدرالمتألهين، ج 2 و 3، ص 135.