تبييني نو از نظريه فطرت1 و آزموني بر مباني حكمت متعاليه
مرتضي حاجي حسيني اصول اساسي «اصالت وجود» و «تشكيك مراتب وجود» از مقومات حكمت متعاليه بشمار ميروند كه تأثير بنيادين و بسزايي بر بسياري از مباحث فلسفه دارند. انسانشناسي نيز يكي از مسائلي است كه در پرتو اين اصول محكم حكمت متعاليه، تبييني تازه مييابد. صدرالمتألهين در مبحث نفس به شناسايي نفس انساني پرداخته و آن را در بدو پيدايش، خالي از بسياري كمالات و صفات وجودي ميداند:«لانّ النفوس كلّها خالية في مبادي تكونها عن الكمالات و الصفات الوجوديه»2 همچنين وي نفس انسان در عالم دنيا را داراي مراتب و نشآت مختلف وجودي حسي، خيالي و عقلي ميداند و معتقد است: انسان در آغاز، فاقد مراتب سهگانه است و اين مراتب سهگانه بتدريج در او فعليت مييابند. و بر اين ادعاي خود برهان اقامه ميكند:«الصورة صورتان، احداهما صورة مادية وجودها امر منقسم متحيز ذي جهة، وحدتها عين قبول الكثرة و ثباتها عين التجدد و الانقضاء و فعلها عين قوة الاشياء، فكونها صورة مصحوبة بكونها مادة. و الثانية صورة غير مخلوطة بالمادة سواء كانت مشروطة بوجود المادّة علي وضع خاص بالقياس الي آلتها ام لا... الاول ضعيفة الوحدة، ضعيفة الوجود ... و لذلك لم يكن لها وجود ادراكي فلايكون بوجودها الخارجي محسوسة و لامتخيلة و لامعقولة، و الثانية لها وجود ادراكي صوري بلامادة اما محسوسة اذا احتاجت في وجودها الي نسبة وضعية لمظهرها و مرآة حضورها بالقياس الي مادة، و اما متخيله او معقوله ان لم يكن كذلك. فاذا تحقق ما ذكرناه، تبين وظهر ان النفس في اول الفطرة ليست شيئا من الاشياء الصورية بالمعني الثاني و لاايضا كانت مما قد حصل لها شيء من الصور الحسية او الخيالية او العقلية اذ وجودالشيء للشيء فرع علي وجود ذلك الشيء في نفسه بنحو ذلك الوجود، ان خارجا فخارجا و ان حسيا فحسيا و ان خياليا فخياليا و ان عقلاً فعقلاً، فهي حين حدوثها نهاية الصورالماديات و بداية الصور الإدراكيات، و وجودها حينئذ آخر القشور الجسمانية و اول اللبوب الروحانية»3.صدرالمتألهين، نفس انساني را داراي شئون و اطوار كثيري ميداند كه در عين بساطت داراي مراتب مختلف وجودي است قبل از دنيا بوجود عقلي و مثالي موجود است در دنيا ذومراتب بوجود حسي، خيالي و عقلي است و بعد از دنيا نيز بوجود مثالي و عقلي موجود ميباشد بطوريكه وي انسان را انواع و نه نوع واحد ميداند:«و اما الراسخون في العلم الجامعون بين النظر و البرهان و بين الكشف و الوجدان فعندهم انّ للنفس شوؤنا «و اطوارا» كثيره و لها مع بساطتها، اكوان وجوديه بعضها قبل الطبيعة و بعضها مع الطبيعة و بعضها بعد الطبيعة»4با بهره جويي از اين اصول، نظريه فطرت، تبييني نو، محكم و خالي از هر گونه تعارض مييابد لذا در اين راستا به سراغ قرآن و تفسير مبارك الميزان ميرويم و بدون اينكه مستقيما اين اصول را در تفسير آيات الهي بكار بريم ميكوشيم تا قرآن را مهيمن و مسيطر قرار داده و نظريه فطرت را در آن جويا شويم تا باستقامت مباني حكمت متعاليه پيببريم.صدرالمتألهين معتقد است: انسان در آغاز، فاقد مراتب سهگانه است و اين مراتب سهگانه بتدريج در او فعليت مييابند. و بر اين ادعاي خود برهان اقامه ميكند.«نظريه فطرت در قرآن»
يكي از مباحثي كه در قرآن و سنت با اهميت ويژهاي مطرحگرديده بحث فطرت است. فطرتمندي انسان، فطري بودن دين، فطرت پسندي حسن عدل و قبح ظلم، معلوم بودن فجور و تقوي به الهام فطري، اعتراف رسمي انسان به ربوبيت الهي در عالم ذر، عهد و پيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان از جمله مسائلي است كه آيات قرآن و روايات ائمه معصومين(ع) بر آن دلالت صريح دارند.اما آنچه مهم است اينكه اگر چه درپارهاي آيات، انسان فطرتمند معرفي شده و بحث از الهام فطري، فجور و تقوي انسان به ميان آمده است ولي در بعضي آيات ديگر، خلقت طبعي انسان بعنوان موجودي ظلوم، جهول، كَفّار، طغيانگر و... مطرح شده است.اگر درپارهاي از آيات، دين، امري فطري معرفي گرديده و يا اقامه عدل، هدف ارسال پيامبران بيان شده است كه بدنبال فطري بودن دين، عدالتخواهي و اقامه قسط و عدل نيز فطري خواهد بود؛ اما درپارهاي ديگر از آيات، سبب تشريع دين، بروز اختلاف اوليه بين انسانها و نياز اضطراري آنها به دين و قوانين لازم براي رفع اختلافات بيان گرديده است كه براساس آن چنين استنباط ميشود كه دين مولودي، اجتماعي است كه انسانها بحكم اضطرار و بمنظور رفع اختلاف به آن پناه بردهاند و نه بحكم فطرت. البته اين سخن بانظريه برخيازجامعه شناسان نزديكي زيادي دارد.اگر در برخي آيات صحبت از اعتراف رسمي انسان به ربوبيت الهي و عهد و پيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان به ميان آمده است در برخي ديگر از آيات، خالي بودن ذهن انسان در بدو تولد از هر گونه شناخت و معلومي مطرح شده است و اين نيز با نظريه روانشناسان قرابت دارد.لذا در اين مقاله برآنيم تا ضمن بحث از معناي لغوي فطرت با توجه به وزن و صيغه آن در كلام عرب كاربرد و مشتقات آن در قرآن، تفاوت آن با طبيعت و غريزه، به تبيين بينش خاص قرآن در مورد فطرت و پيآمدهاي اجتماعي آن بپردازيم و ميكوشيم تا با بهرهجويي و استمداد از نظريه بديع علامه طباطبايي در تفسير الميزان، - كه كمتر به آن توجه شده و يا متأسفانه مورد بيمهري واقع گرديده است - به زدودن پارهاي از ابهامات بپردازيم.«معني لغوي فطرت»
واژه «فطرة» بر وزن «فعلة» دلالت بر نوع دارد مانند جلسة، يعني نوع خاصي از نشستن، مثلاً اگر بگوييم: جلست جلسة زيد يعني مثل زيد و بنوع نشستن وي نشستيم. بنابراين واژه «فطرة» از ماده «فطر» بمعني نوعي خاص از آفرينش است يعني خلقت و آفرينشي بيسابقه كه از آن به ابداع تعبير ميشود.راغب اصفهاني در مفردات در مورد معني فطرت چنين ميگويد:«و خداوند خلق را فطر نموده است و اين فطر يعني ايجاد كردن شيء بشكلي بديع و تازه بر كيفيتي كه فعلي از افعال از آن صادر گردد».5ابن اثير نيز در نهايه در توضيح ماده فطر در حديث نبوي، «كلّ مولود يولَد علي الفطرة»6 ميگويد:«فطر بمعني ابتداء و اختراع است و فطرة حالت آن ابتداء و اختراع را بيان ميكند؛ مانند جلسة و ركبة يعني نوعي خاص از نشستن و سوار شدن و معني حديث اين است كه: هر فردي بر نوعي خاص از صفات جبلّي و طبيعي متولّد ميشود بطوريكه آماده پذيرش دين الهي ميگردد و اگر او را با همان صفات واگذارند پيوسته بر آن صفات استمرار دارد و از آنها مفارقت نميكند و همانا علت عدول انسانها از آن آفتي از آفات بشري يا تقليدي است كه از غير در آنها اثر ميگذارد...»7بيان اين مقاله درباره فطرت با تعبير راغب به «و ابداعه علي هيئة مترتّبة لفعل من الأفعال» و نيز با تعبير ابن أثير به «انّه يولَد علي نوع من الجبّله و الطبع المتهيئي بقبول الدين» هماهنگ است.«استعمال واژه فطرت و مشتقاتش در قرآن»در قرآن مجيد واژههاي «فِطْرَتَ»8 «فَطَرَكُمْ»9، فَطَرَنا»10 «فَطَرَني»11 «فَطَرَهُنَّ»12 «فُطُور»13 تحقيق / تبييني نو از نظريه فطرت و... «آياتي كه پيرامون فطرت نازل شدهاند دو دسته اند: دسته اول آياتي است كه معنايي سلبي از فطرت ارائه ميدهند و دسته دوم آياتي كه معنايي ايجابي دارند.«فَطَرَ»14 «مُنْفَطِرٌ بِه»15 «اِنْفَطَرَتْ»16 و «فاطر»17 بكار رفته است كه در تمامي اين موارد بمعني ابداع و آفرينش بدون سابقه است.«طبيعت، غريزه، فطرت»
طبيعت يعني سرشتي كه اشياء مادي بر آن آفريده شدهاند، بيشتر در مورد بيجانها بكار ميرود و اگر در مورد جاندارها بكار رود به آن جنبههايي از جانداران كه بابيجانها مشتركند اطلاق ميشود.غريزه، بيشتر در مورد حيوانات بكار ميرود و اگر در مورد انسان بكار رود بجنبههاي حيواني موجود در انسان اطلاق ميشود و عبارت از يك حالت تسخيري و غيرآگاهانه يا نيمه آگاهانه از ناحيه خلقت است كه بر خودمحوري و يا بقاء نوع استوار است و به عضوي مادي از بدن انسان مربوط ميشود مانند غريزه گرسنگي كه با سيستم عصبي هيپوتالاموس و يا غريزه تشنگي كه با سيستم عصبي هيپوتالاموس و غده هيپوفيز در ارتباط است و اين دو از نوع گرايشهاي جسمانياند كه براي ادامه حيات حيوان ضرورياند. همچنين مانند غريزه جنسي كه از نوع گرايشهايي است كه براي بقاء نسل لازم است و ارضاء نشدن آن حيات موجود زنده را به خطر نمياندازد بلكه بقاء نوع را با مشكل مواجهه ميكند.فطرت در مورد انسان و خصلتهاي فراحيواني او بكار ميرود، در حد يك حالت آگاهانه و حاوي نوعي قداست است و همچون غريزه و طبيعت داراي سيري تدريجي و ساختاري ثابت اما مرحلهاي تكاملي است كه پس از فعليت يافتن طبيعت و غريزه و نيز پس از شكوفايي حس و خيال - يعني همراه با پيدايش عقل - تكوّن مييابد و در پرتو آنها، گرايشهاي غريزي نيز ميتوانند از نوعي قداست برخوردار شوند.فطريات در انسان بترتيب در سه ناحيه دانش، ارزش و گرايش شكوفا ميشوند و فعليت مييابند. در زمينه دانش، گزارهها بشكل توصيفي و خبري بيان ميشوند.در زمينه ارزش، گزارههاي حاكي از آنها شكلي دستوري دارند. گرايشها نيز پارهاي حالات نفسانياند كه پس از شكوفايي ارزشها در انسان پديد ميآيند و موجب جهتگيري وي بسوي هدفي والا و مقدس ميشوند. فعليت ارزشها و گزارههاي آنها منوط به فعليت عقل نظري و استمداد عقل عملي از آن است تا آنجا كه اگر عقل نظري در انسان شكوفا نشود و از مرتبه عقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امكان فعليت و جولان عقل عملي نخواهد بود.18در اينجا به اين اجمال بسنده ميكنيم و به بررسي دو دسته آيات در اين باره ميپردازيم، آياتي كه پيرامون فطرت نازل شدهاند دو دسته اند: دسته اول آياتي است كه معنايي سلبي از فطرت ارائه ميدهند و دسته دوم آياتي كه معنايي ايجابي دارند.«آيات دسته اول»
1 - آيه 78 سوره نحل به خالي بودن لوح نفس از كليه معلومات در آغاز تولد و پيدايش تدريجي معلومات پس از آن از طريق حواس و فكر ميپردازد:«والله اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيئا و جعل لكم السمع والابصار و الافئدة لعلكم تشكرون.»چنانكه در تفسير الميزان19 در ذيل آيه فوق آمده است سياق آيه، اشاره آن به مبادي علم حصولي يعني حس و فكر و نيز پيدايش تدريجي معلومات در آنها، دلالت بر اين معني دارد كه آنچه در اين آيه از انسان در بدو تولد نفي شده است علم حصولي است، بنابراين، انسان در آغاز به هيچ چيزي كه مبدا آن حس يا عقل باشد علم حصولي ندارد.بدين ترتيب بنابه تصريح كلام وحي، هيچ گزارهاي اعم از گزارههاي بديهي و فطري يا غير بديهي و نيز اعم از اينكه متعلق شناخت آن عالم طبيعت، ماوراء طبيعت، انسان يا ذات احديت و ... باشد در آغاز تولد براي انسان بعلم حصولي معلوم نخواهد بود.اگر چنين باشد كه كودك در بدو تولد واجد هيچ تصور و تصديقي نباشد در اين صورت نه فقط دانش بلكه ارزش و گرايشهاي انساني نيز از طفل در آغاز پيدايش نفي ميشود؛ زيرا ارزش بودن يك ارزش در انسان بعنوان يك ارزش فطري و نه بعنوان يك غريزه و ميل ناآگاهانه حيواني، پس از علم وي به ارزشمندي آن حاصل ميشود و با نفي هر نوع علم و آگاهي، ارزشها نيز منتفي ميشوند. همينطور است گرايشهاي فطري، زيرا هر گرايشي اعم از فطري يا غير فطري پس از علم نفس بغايت آن و ارزشمندي آن غايت، براي انسان حاصل ميشود. بر اين اساس نفس انساني در آغاز پيدايش، هيچ تصور يا تصديق فطري و نيز هيچ ارزش يا گرايش فطري را واجد نميباشد. تنها چيزي كه انسان در آغاز و نيز در هنگام كهنسالي يعني پس از ضعف قوي و از دست دادن معلوماتش، واجد ميباشد علم حضوري نفس بخودش است.«و الله خلقكم ثم يتوفاكم و منكم من يرد الي ارذل العمر لكي لايعلم بعد علم شيئا ان الله عليم قدير.»(سوره نحل، آيه70)علامه طباطبايي در تفسير اين آيه در الميزان20 به اين مطلب تصريح كرده و ادعاي خالي بودن ذهن انسان در آغاز پيدايش را همان چيزي ميدانند كه روانشناسان بر آن تأكيد كردهاند.اگر چنين است فطري بودن دين و ارزشهاي انساني به چه معني خواهد بود؟ و نيز اقرار انسان به ربوبيت الهي در عالم ذرواعتراف وي بعدم تبعيت از شيطان، چگونه تفسيري معقول مييابند؟2- آيه 213 سوره بقره به اسباب تشريع دين ميپردازد:«كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه و ما اختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ما جاءتهم البينات بغيا بينهم فهدي الله الذين امنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه و الله يهدي من يشاء الي صراط مستقيم.»علامه طباطبايي در تفسير اين آيه ابتدا به بيان تاريخ اجمالي حيات اجتماعي و ديني نوع انسان ميپردازند و بنا به مفاد آيه، حكم انسان بزندگي اجتماعي و نيز لزوم رعايت عدل را از جمله احكامي ميدانند كه انسان اضطرارا بسوي آن كشيده شده است يعني اين دو حكم را معلول ضروري اين حكم ميدانند كه: «بايد هر چيزي را كه در طريق كمال انسان مؤثر است براي استكمال خود استخدام نمايد و بهر طريق ممكن از موجودات ديگر و از جمله از همنوعان خود بنفع خود و براي بقاي حيات خويش استفاده نمايند.» و به اين ترتيب بشر با استناد به اين اصل به مسير خود ادامه ميدهد تا اينكه با اين مشكل روبرو ميشود كه هر فردي از افراد انسان بنا بهمين اصل، همان را ميخواهد كه ديگران ميخواهند يعني همانطور كه او ميخواهد از طبيعت و ديگران بنفع خود بهرهمند شود ديگران نيز همين را ميخواهند و همين جاست كه زندگي اجتماعي را ميپذيرد و دوام اجتماع و در حقيقت دوام زندگي خويش را منوط بپذيرش عدالت اجتماعي و اينكه هر صاحب حقي بحق خود برسد ميداند و اين بدان معناست كه حكم بشر باجتماع مدني و عدل اجتماعي حكمي است كه بشر آن را باضطرار پذيرفته است بطوريكه اگر اضطرار نميبود هرگز هيچ انساني حاضر نميشد دامنه اختيار و آزادي خود را محدود كند.21شايد مستند نمودن اختلاف دوم يعني اختلاف پس از عرضه دين بعنوان بغي و عدم استناد اختلاف اول بعنوان بغي، مويد نظر علامه باشد زيرا بغي آنگاه صدق ميكند كه انسان چيزي را بداند ولي بخاطر منافع شخصي برخلاف آن عمل نمايد اما اگر چيزي را نداند و اشتباه كند عنوان بغي بر آن صادق نميباشد.اما در اين صورت آيا اين تفسير با فطري بودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطري را بدين معنا بگيريم كه هر انساني آن را در بدو تولد ميداند و يا قبل از هر ميلي به آن متمايل ميشود، گرايش بعدل بنابراين تفسير از گرايشهاي فطري محسوب نخواهد شد؛ زيرا گرايش بعدل از چنين خاصيتي برخوردار نيست و در اين صورت فطري نبودن عدل مستلزم فطري نبودن غايت ارسال انبياء است22 و اگر غايت ارسال انبياء و سبب تشريع دين فطري نباشد؛ آيا خود دين ميتواند فطري باشد؟علامه طباطبايي در ادامه بعنوان تاييدي از تاريخ بنفع نظريه ايشان ميگويند: «و بهمين جهت هرجايي كه انساني قوت بگيرد واز سايرين نيرومندتر شود در آنجا حكم عدالت اجتماعي سست ميشود و شخص نيرومند، مراعات عدالت اجتماعي را در حق ضعيف نميكند و لذاست كه همواره شاهد رنج و محنتي بودهايم كه مردم ضعيف از طبقه قوي متحمل ميشوند. جريان تاريخ نيز تا به امروز كه عصر تمدن و آزادي است بر همين منوال بوده است و اگر عدالت اجتماعي، اقتضاي اوليه طبيعت انساني ميبود بايد عدالت اجتماعي در شئون اجتماعات تحقيق / تبييني نو از نظريه فطرت و... غالب ميبود در حاليكه ميبينيم دائما خلاف اين امر جريان داشته و نيرومندان خواستههاي خود را بمنظور نيلبهمقاصد خود بر طبقه ضعيف تحميل ميكردند.»233 - در آيات 34 سوره ابراهيم، 72 سوره احزاب، 19 سوره معارج و 7 سوره علق، انسان طبعا به صفات ظلوم، كفار، جهول، هلوع و طغيانگر توصيف شده است. علامه طباطبايي اين آيات را تأييدي بر نظر خود دانستهاند؛24 آيا اين توصيفات مستلزم نفي فطري بودن ارزشهاي معنوي در انسان نيست؟ آيا اتصاف طبعي انسان به اين صفات، سرانجام نوعي دعوت به رذايل و غلبه شر بر خير و هلاكت انسان را در پي نخواهد داشت؟دانشمندان روانشناسي عموماً، ذهن انسان را در آغاز تولد خالي از هر گونه معلوم بالفعلي ميدانند.25 برخي از جامعه شناسان نيز خواستههاي معنوي انسان را معلول ضرورتهاي اجتماعي دانسته و معتقدند: تنها منافع و مصالح مادي بشر است كه مقتضي زندگي اجتماعي و وضع مقررات و رعايت عدالت اجتماعي است و علم و دانش اندوزي نيز تنها به اين دليل كه بهترين ابزار تحصيل زندگي مادي و كسب قدرت و تسلط بر ديگران است مطلوب جامعه بشري است و قداست زندگي اجتماعي، عدالت اجتماعي، دانشاندوزي و ... نيز يك قداست فرضي بمنظور نيل زودتر بمقصود است نه اينكه اينها ذاتا داراي قداست و ارزش باشند.26آيا همچون برخي عالمان جديد، منكر فطريات شويم و دلايل فوق از قرآن، تفسير، سنت تاريخي، روانشناسي و جامعه شناسي را مستمسك خود قرار دهيم يا با بيمهري تمام علامه طباطبايي را متهم به تفسيري سطحي و همسو با انديشمندان تجربي نماييم و يا بحكم عقل و تجلي عالي و اكمل آن در كلام وحي، ملاك فطريات را در هر حوزه و مقام متناسب با آن معرفي كنيم: در ناحيه تصورات از دانشها، فطري را آن بدانيم كه يا عارض ذهن نميشود - اگر انسان در مرتبهاي نباشد كه بتواند آن را تصور كند - و يا اگر عارض ذهن شد بدليل بساطت آن خالي از هر نوع ابهام و پيچيدگي باشد و در ناحيه تصديقات از دانشها، فطري را چنان تعريف كنيم كه همينقدر كه انسان در مسير رشدش به مرحلهاي برسد كه بتواند طرفين حكم يعني موضوع و محمول را تصور كند ارتباط آنها را تصديق نمايد و در اين خصوص به آموزش و استدلال، نياز نداشته باشد و در اين صورت پذيرش فطريات با آيه 78 سوره نحل منافاتي نخواهد داشت و روانشناسان نيز متهم بانكار فطريات نخواهند گشت.در ناحيه ارزشها نيز، پس از شناخت مراحل و مراتب مختلف مقام انسانيت، نيل به ارزشمندي هر ارزش فطري را مشروط براهيابي انسان به مقام و مرتبه ويژه آن نماييم تا در آن مقام از مقامات انساني، بدون احتياج به هر گونه آموزش و استدلال و بطوري خود جوش، به ارزشمندي و قدسي بودن آن حكم نمايد - اگر چه در مراحل پايينتر ممكن است مسائلي از قبيل اختلافات انسانها زمينه ساز صعود انسان بمرتبه بالاتر و تصديق ارزشمندي چيزي (مثل حسن عدل و قبح ظلم) گردد ـ و پس از آن بسوي آن جهتگيري نمايد بدون اينكه براي اين جهتگيري و گرايش خويش بعنوان يك گرايش فطري، دليلي جز قرار گرفتن وي در مرتبه و مقام انساني ويژه آن و علم به ارزشمندي آن غايت داشته باشد.بر اين اساس، تفسير علامه در ذيل آيه 213 سوره بقره؛ در خصوص منفعت طلبي انسان در مرتبهاي و گرايش وي به زندگي اجتماعي و بروز اختلاف بعنوان امري طبيعي در مرتبهاي بالاتر و باز حركت وي بسمت عدالت اجتماعي در مرتبهاي بالاتر از مرتبه قبلي، بيانگر سير تدريجي او بسمت كمال و التزام تكويني وي بلوازم هر مرتبه خواهد بود.طبيعي است بحكم قاعده ضرورت بين علت و معلول، نيل به هر مرتبه پس از تحصيل كليه شرايط لازم اجتناب ناپذير خواهد بود و اين اجتناب ناپذيري، نافي فطري بودن لوازم ذاتي و تكويني هر مرتبه نخواهد بود چه غير فطري و هم فطري پس از تحصيل شرايط لازم براي شكوفايي آنها، ضرورتا فعليت مييابند و در نيازمندي يكي بتأمل و نظر؛ و عدم نياز ديگري به تأمل و نظر در هر مرتبه متفاوت ميگردند و بعبارتي ديگر در هر مرتبه، فطريات از لوازم ذاتي آن مرتبه خواهند بود بطوريكه خود آن مرتبه و فعليت يافتن آن در شكوفايي آن امر فطري كافي خواهند بود اما در غير فطريات، تأمل و نظر نيز لازم خواهد بود يعني تأمل و نظر شرط شكوفايي آنها محسوب ميشود.و در اين صورت نظريه جامعه شناسان نيز در مورد خاستگاه اجتماعي دين بشرط عدم انحصار آن در اجتماع و نيز به شرط اينكه دين را ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاع اجتماعي ويژه ندانند مقبول خواهد بود؛ چه با يك تأمل منطقي ميتوان فهميد كه گزاره «هر اجتماع و بدنبال آن هر بروز اختلافي نيازمند قانون و دستورالعمل است» منعكس بموجبه كليه «هر قانون و دستورالعملي مولود ضرورتي اجتماعي است» نميشود؛ بلكه بموجبه جزئيه منعكس ميگردد و بر اين اساس خاستگاه دين صرفا اجتماع و اختلافات افراد نخواهد بود؛ بلكه نيازهاي معنوي فردي وي نيز در مسير رشد و تكامل، او را نيازمند دين ميگردانند. همچنين اتصاف انسان به داشتن طبعي ظلوم، جهول، كفار، هلوع و ... بيانگر لوازم ذاتي انسان در مرتبه معيني از وجود است كه اين مرتبه، اولاً در طول ساير مراتب و مقامات انساني قرار دارد ثانيا شرط لازم شكوفايي مراتب بعدي است كه گذر از آن لازم و حتمي است لذا در آيه 72 سوره احزاب:«انا عرضنا الامانة علي السماوات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولاً.»اتصاف انسان بظلم و جهل مصحح عرضه امانت الهي - يعني ولايت الهيه و كمال عبوديت ـ از ناحيه تلبس به اعتقاد و عمل صالح و سلوك راه كمال و ارتقاء از ماده دون به اوج اخلاص به انسان معرفي شده است زيرا موضوعي قابل ظلم و جهل است كه ميتواند متصف به دو وصف عدل و علم شود و در مسير رشد و تعالي بمرتبهاي نائل گردد كه تدبير امرش را بدست خداوند سپارد و ولايت الهيه شامل حال او گردد.27 بر همين اساس در آيات سوره معارج:«ان الانسان خلق هلوعا * اذا مسه الشرجزوعا * و اذا مسه الخير منوعا * الاالمصلين * الذين هم علي صلاتهم دائمون * و الذين في اموالهم حق معلوم * للسائل و المحروم...»هلوع بودن انسان كه توضيح آن در آيات 20 و 21 آمده است از جمله صفاتي معرفي شده است كه انسان به اقتضاي حكمت الهي و بمنظور اهتداي او بسمت خير وسعادت به آن متصف شده است؛ زيرا اين صفت تنها وسيلهاي است كه انسان را بسعادت و كمال ميرساند مشروط بر اينكه از اين صفت سوء استفاده نكند و آن را در عداد صفات رذيله قرار ندهد، لذا استثناء انسانهاي نمازگزار نه به اين معني است كه صفت هلع در اين دسته از انسانهاي مؤمن وجود ندارد بلكه به اين معني است كه اينان اين صفت را در همان جنبه كمالي و مثبت آن يعني تنها وسيله صعود بمراتب بالاتر و رسيدن بلوازم ذاتي آن مراتب نگه داشتهاند و آن را به اين صفت رذيله تبديل نكردهاند28 و اين همان بيانگر اين معني است كه:هر مرتبه لوازمي دارد كه منفك از آن مرتبه نيست انسان در حالي كه طفل است خير و شر خويش را بوسيله تجهيزات غريزي تشخيص ميدهد و بر همين حال است تا بمرحله بلوغ و رشد عقلاني بر سد و ادراك حق و باطل برايش ميسور گردد و در اين هنگام، بسياري از مصاديق خير و شر در نزد وي تغيير مييابند و اگر بر همان مسير قبلي يعني پيروي از هواهاي نفساني و پافشاري بر مشتهيات نفساني اصرار ورزد از اتباع حق غافل ميگردد و تارها بر فطرت فعليت يافته خود ميتند. پس انسان با رسيدن به بلوغ عقلاني به اولين منزل و مرتبه ويژه انسان ميرسد و از اين اولين منزل انسانيت، نسيم روحبخش فطرت، وزيدن آغاز ميكند و صفاتي كه در مورد فطريات بعنوان وجه فارق فطري از غريزي بر شمرديم آشكار ميگردد.پس فطري نه آن است كه در آغاز تولد همراه انسان است و نه آن است كه هر انساني در هر مرتبهاي آن را تصديق ميكند؛ بلكه آن است كه در مسير تكويني انسان بسمت كمال پس از رسيدن وي بمرتبه بلوغ عقلاني در پرتو اعمال صالحه شكوفا ميگردد و از لوازم ذاتي آن مرتبه محسوب ميشود و نماز و راه يافتن به عمق آن و برقراري ارتباط بين خالق و مخلوق از زبان خالق آگاه به كليه عوالم و مراتب وجود، اولين شرط اين شكوفايي است كه نمازگزار بسته بمرتبه و مقامي كه در آن قرار دارد نمازش در همان مرتبه و لوازم و مكشوفات وي، خاص همان مرتبه است و در هر صورت نيل بمقصود با اياك نعبد و نه اياك اعبد در اولين خطاب بخداوند آغاز و ... با سلام يعني رجوع به كثرات بشرط سلامت از حجب آنان و بقاي بحق، محقق ميشود و اين آغاز و اين پايان اهميت و نقش جامعه صالح را در عبادت خداوند و نيل به كمالات انساني آشكار ميكند. بگذاريم و بگذريم كه اين شكسته پاي درمانده را در اين وادي پاي گامزدن نيست.«آيات دسته دوم»
در اينجا به بررسي آن دسته از آيات ميپردازيم كه معنايي ايجابي درباره فطرت دارند. آيا اين دسته آيات درباره فطرت پس از شكوفايي عقل و رسيدن انسان بمرتبه عقلاني سخن ميگويند يا قبل از آن؟1 - در قرآن در آيات متعددي از قرآن با عنوان «ذِكر» نام برده شده است حتي خود پيامبر اكرم نيز با عنوان «ذِكر» تحقيق / تبييني نو از نظريه فطرت و... اگر درپارهاي از آيات، دين امري فطري معرفي گرديده و يا اقامه عدل هدف ارسال پيامبران بيان شده است كه بدنبال فطري بودن دين، عدالتخواهي و اقامه قسط و عدل نيز فطري خواهد بود؛ اما درپارهاي ديگر از آيات، سبب تشريع دين، بروز اختلاف اوليه بين انسانها و نياز اضطراري آنها به دين و قوانين لازم براي رفع اختلافات بيان گرديده است.خطاب شده است. در سوره غاشيه آيه 21، خداوند، پيامبر اكرم را مورد خطاب قرار ميدهد و ميفرمايد «فذكر انما انت مذكر...» يعني يادآوري كن همانا جز اين نيست كه تو فقط يادآوري كننده هستي. اين خطاب قرآن به پيامبر اين معنا را القاء ميكند كه گويي انسانها چيزهايي را در اول تولد و قبل از آن ميدانسته و با آنها متولد شدهاند بطوريكه با يادآوري واسطه وحي آنها را بياد ميآورند.2- در بعضي آيات، استفهام تقريري بكار رفته است و سئوالاتي بلا جواب مطرح شدهاند:«هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون» (سوره زمر آيه 9:)«ام نجعل الذين امنو و عملوا الصالحات كالمفسدين فيالارض ام نجعل المتقين كالفجار» (سوره ص، آيه 28).«افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هواعمي» (سوره رعد، آيه 19:).چنين بنظر ميرسد كه اين نوع استفهامات بلا جواب بر اين مطلب دلالت دارد كه جواب آنها بر همگان آشكار و فطرتا معلوم است.3 - درسوره شمسبهالهام فطريفجوروتقوي تصريح فرموده و آن را فعل الهي ميداند: «و نفس و ماسويها فالهمها فجورها و تقويها». (سوره شمس آيه 7و8)4 - و بالاخره در سوره روم آيه 30 براي اولين بار واژه «فطرة» را بكار ميبرد و ابتناء دين بر فطرت و سرشت انسانها را يادآور ميشود و خلق و آفرينش را دگرگون ناشدني معرفي مينمايد:«فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التي فطرالناس عليها لاتبديل لخلقاللّه ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لايعلمون»5 - آيه ميثاق و اقرار به ربوبيت خداوند نيز بر نوعي پيمان بين انسان و ذات احديت دلالت دارد:«و اذا اخذ ربك من بني آدم من ظهور هم ذريتهم و اشهدهم علي انفسهم الست بربكم قالوا بلي شهدنا ان تقولوا يوم القيامه انا كنا عن هذا غافلين.» (سوره اعراف آيه 172)6 - سورهيسآيات 60و61 نيز بر نوعي عهد و پيمان بر پرستش خداوند و عدم پرستش شيطان دلالت دارد.«الم اعهداليكم يا بني آدم ان لاتعبد واالشيطان انهلكم عدومبين * واناعبدوني هذا صراط مستقيم.»اين آيات و احاديث فراوان در اين باره، همگي بر اين مطلب دلالت دارند كه انسان از نوعي فطرت برخوردار است كه گويا قبل از تولد با انسان همراه بوده است و با تولد نيز همراه او خواهد بود. اگر چنين است اين آيات را چگونه با آيات دسته اول جمع نماييم آيا باستناد اين آيات، معني عوام پسند فطرت را به قرآن نسبت دهيم و از آيات دسته اول چشم بپوشيم و به سيل غافلان بپيونديم؟ يا مراتب كلام وحي را بشناسيم و در اين شناسايي از خود قرآن استمداد نماييم تا مرتكب خطا نيز نشده باشيم:آيا مقام تذكر و يادآوري به هر انساني و در هر مرتبهاي تعلق دارد؛ از كودك تا پير از جاهل تا عالم. قرآن در سوره رعد آيات 19 تا 22 اين مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالح و ترسنده از خداوند نسبت ميدهد:«انما يتذكر اولوالالباب، الذين يوفون بعهدالله و لاينقضون الميثاق و الذين يصلون ما امر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوءالحساب و الذين صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوة و انفقوا ممارزقناهم سراً و علانية ...»بنابراين مقام تذكر لازمه مرتبه خاصي از مراتب وجودي انسان است كه بصاحبان الباب و عمل صالح و ترسنده از خداوند و ... اختصاص دارد بطوريكه شخص در اين مرتبه بطوري خود جوش و بدون نياز باستدلال، متذكر مسائلي ميگردد، لذا بلافاصله پس از استفهامِ تقريريِ بكار رفته در آيه 19، سوره رعد:«افمن يعلم انما انزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمي»؛ عبارت «انما يتذكر اولوالالباب» آمده است يعني اين صاحبان عقلند كه متذكر جواب صحيح ميشوند و نيز در آيه 50، سوره انعام پس از عبارت: «هل يستوي الاعمي و البصير»؛ عبارت «افلاتتفكرون» آمده است يعني آنانكه بمرتبه فكر نرسيدهاند گمان ميبرند كه اعمي و بصير مساويند. و در «قل هل يستوي الاعمي و البصير ام هل تستوي الظلمات و النور ام جعلوالله شركاء خلقوا كخلقه آيات دسته دوم آياتي هستند كه معنايي ايجابي درباره فطرت دارند. آيا اين دسته آيات درباره فطرت پس از شكوفايي عقل و رسيدن انسان بمرتبه عقلاني سخن ميگويند يا قبل از آن.فتشابه الخلق عليهم» (آيه 16 از سوره رعد)؛ به اين مطلب اذعان شده است كه آنان كه خلق و آفرينش برايشان مشتبه گشته و شركايي را براي خداوند قرار ميدهند اينان گمان استواء اعمي و بصير و ظلمات و نور را ميبرند و جز خداوند را بعنوان ولي ميگيرند. يعني چون به آن مرتبه عقلاني لازم نرسيدهاند نسيم دلنواز فطرت بر آنان نوزيده و گمان تساوي اعمي و بصير و ظلمات و نور را ميبرند.همچنين است آيات ذيل: سوره زمر، آيه 9: «قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لايعلمون انمايتذكر اولوالاباب» و «ومايستوي الاعمي و البصير و الذين امنو و عملوالصالحات و لا المسئي قليلاً ما تذكرون»(سوره غافر، آيه58)، «مثلالفريقين كالاعمي و الاصم و البصير و السميع هل يستويان مثلاً افلا تذكرون» (سوره هود، آيه 24).معلوم بودن فجور و تقوي به الهام فطري در آيات 7 و 8 سوره شمس نيز در آيه «فالهمها فجورها و تقويها» بافاء تفريع و پس از آيه «و نفس و ماسويها» كه اشاره بتسويه نفس و تفريع الهام فطري فجور و تقوي به تسويه نفس و تعديل قواي آن دارد آمده است. علامه طباطبايي نيز به اين مطلب در تفسير آيات مذكور تصريح كردهاند.29بنابراين الهام تقوي و فجور از طرف خداوند به انسان پس از تسويه نفس و تعديل قواي انسان صورت ميگيرد بطوريكه اگر انساني از تسويه و تعديل قوي برخوردار نگردد به مقام و مرتبه دريافت الهام فطري فجور و تقوي نيز نائل نشود و مادامي كه به اين مقام نائل نگرديده است خير و شر خويش را بوسيله تجهيزات غريزي تشخيص ميدهد اما بمحض اينكه به اين مرتبه و مقام رسيد يعني بمرحله بلوغ و رشد عقلاني واصل شد و در پرتو اين رشد بين قوي عدالت برقرار نمود ادارك فجور و تقوي به الهام فطري بر وي معلوم گردد و چه بسا كثيري از مصاديق خير و شر كه در مرحله قبل از تسويه توسط تجهيزات غريزي تشخيص داده بود در نزد وي تغيير يابند.البته هر كسي به مقام درك و الهام فجور و تقوي خواهد رسيد؛ زيرا در اين آيه به آن قسم خورده شده است و در اين صورت حفظ اين مقام و اتباع حق بحفظ مقام تسويه و تزكيه خويش است و الا اگر بر اتباع هواهاي نفساني و مشتهيات حيواني اصرار ورزد از اتباع حق غافل شود و تنزل وجودي يابد و بمرحله قبل از الهام و تسويه بازگشت نمايد و تجهيزات غريزي فرمانرواي او گردند لذا در ادامه اين آيات ميفرمايد: «قدافلح من زكيها و قدخاب من دسيّها»؛ ديگر، آيه 30 سوره روم است كه در آن از خود واژه «فطرة» استفاده شده است:«فاقم وجهك للدين حنيفا فطرةالله التي فطرالناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لايعلمون».اين آيه پس از آياتي آمده است كه درصدد اثبات مبدأ و معاد است و در آن متفرع بر يگانه بودن خداوند در خالقيت و تدبير امور، همچنين عدم امكان نجات اعراض كنندگان از فرامين خداوند ميفرمايد: پس رو بسوي دين نما...اينكه پس از اقامه استدلال، توجه انسان را بسوي دين جلب نموده است دليل بر اين مطلب است كه انسان تا بمقام تدبير و تعقل يعني همان مرحله بلوغ و رشد عقلاني نائل نيايد دين را مطابق با فطرت نمييابد و خلقت او قبل از رسيدن به اين مرحله او را بسوي دين نميخواند و الاّ دليلي بر اين تفرع وجود نميداشت. همچنين عبارت «ولكن اكثر الناس لايعلمون» مؤيد اين معناست كه آنانكه در اثر اصرار بر مشهيات نفساني و اتباع هواهاي نفساني از اتباع حق غافل و از مرتبه عقلاني و مقام تدبير و تعقل تنزل وجودي يافتهاند دين را مطابق با فطرت نمييابند و اين عده اكثريت مردم را تشكيل ميدهند. عبارت تفسير الميزان در اين باره شايان توجه است.30و در اين صورت فطري بودن دين نه به اين معني است كه انسان در هر مرتبهاي و با هر بينش و هر گونه عملي متوجه و متمايل به آن است بلكه به اين معناست كه دين بعنوان مجموعهاي از اصول و سنن و قوانين عملي كه اتخاذ آنها بدليل مبتني بودن بر حوائج حقيقي، سعادت حقيقي انسان را تضمين و او را بكمال حقيقي ميرساند از مقتضيات تكويني خلقت انسان است و از آنجا كه حوائج تحقيق / تبييني نو از نظريه فطرت و... در صورتي حقيقياند و رفع آنها، انسان را بسعادت حقيقي ميرساند كه نفس انساني آن را طلب و عقل وي آن را تصديق كند؛ پس دين از مقتضيات خلقت انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است؛ بنابراين بايد كوشيد تا بمرتبه بلوغ عقلاني رسيد و در آن مرتبه باقي ماند تا مصاديق حق و باطل كه بتشخيص تجهيزات غريزي بر انسان معلوم شده بود تغيير يابند و جاي خود را بمصاديقي ديگر دهند و اين جز با رشد عقلاني و ايمان و عمل صالح يعني جز با تربيت و پرورش صحيح دستيافتني نيست؛ و لذا قرآن، رجس و پليدي كه مقابل ايمان است را در آيه 100 سوره يونس به آنانكه به تعقل و لوازم آن پايبند نيستند و آيات الهي (دين خدا) را تكذيب ميكنند اختصاص ميدهد.اينجاست كه نقش امام، ضرورت حضور مداوم و تابش وي بمنظور تعيين مصاديق واقعي خير و شر و تربيت و پرورش صحيح و ايجاد محيط سالم و فضاي معنوي براي رشد و ارتقاي انسان معلوم ميگردد و مضرات واگذاري اجتماع بحال خود و يا دعوت آنها به مقتضيات جهازات تكويني غريزه و دنياپرستي روشن ميگردد.اينجاست كه تفاوت بعضي از واژهها در دو فرهنگ مادي و ديني بسته باختلاف مراتب وجودي اين دو فرهنگ و مدعيان آنها آشكار ميگردد و اشتراك آنها جز در لفظ نخواهد بود؛ چه مثلاً مفهوم آزادي بعنوان يكي از لوازم دستگاه تكويني انسان در مرتبه عقل يا مفهوم آزادي بعنوان يكي از مقتضيات تكويني انسان در مرتبه غريزه متفاوت ميشود؛ يكي آزادي را در آزادي يوسف و تسليم نشدن وي در برابر شهوات ميداند و ديگري آزادي را در بيبند و باري و غرق شدن در شهوات.اينجاست كه مفهوم اخلاق و ارزشهاي انساني و نقش بنيادين آنها در سيستم اقتصادي و سياسي، جايگاه ويژه خود را مييابند زيرا هم تجهيزات غريزي ميتوانند در جهت آمال معنوي عقل در برقراري عدالت اجتماعي و حاكميت ارزشهاي معنوي در نظام اقتصادي و سياسي، قداست يابند و هم عقل ميتواند لباس ماديت بر تن كند و در رديف غرايز و براي پيشبرد آنها به منفعت طلبي و خودمحوري شخص قدرت طلب و دنياپرست كمك كند و بهرهها نصيب او نمايد و اينجاست كه آيات سوره معارج و... در مورد نقش نماز و ساير اعمال صالحه (رسيدگي به مستمندان و...) معني مييابند و راهگشايمان خواهند بود.اما اگر فطرت، مرحلهاي تكاملي است كه پس از فعليت يافتن طبيعت و غريزه و نيز پس از شكوفايي حس و خيال يعني همراه با پيدايش عقل، تكون مييابد و اگر فطري بودن دين و ارزشهاي انساني از لوازم تكويني خلقت انسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است: در اين صورت اقرار انسان به ربوبيت الهي در عالم ذر و پيمان و عهد او با خداوند در عدم تبعيت از شيطان چگونه تفسيري معقول مييابند؟در مورد آيه ميثاق سه تفسير وجود دارد:الف) خداوند پس از آفرينش آدم بصورت انسان، نطفههايي كه در صلب او تكون يافته و بعدا اولاد بلافصل او ميشدند را بيرون آورد و از آن نطفهها نيز نطفههاي ديگري را كه بعدا فرزندان نطفههاي اول ميشدند بيرون كشيد و ... تا اينكه اين نطفهها كه متناظر با كليه آحاد بشر بودند بصورت ذراتي بيشمار درآمدند آنگاه هر يك از اين ذرات را بصورت انساني تامالخلقه و عينا نظير همان انسان دنيوي كه اين ذره جزئي از آن است درآورد بطوريكه جزئي كه از اجزاي زيد بود عينا زيد شد و... و همه را جان داد و داراي گوش، چشم، عقل و ادراك گردانيد و سپس خود را به ايشان معرفي كرد و از ايشان در مورد ربوبيت خويش اقرار گرفت و پس از آن آنها را به موطن اصليشان كه همان اصلاب بود برگردانيد و همه در صلب آدم جمع شدند در حاليكه معرفت به ربوبيت خداوند را دارا بودند.بنابراين قول، اين نطفهها، همچنان در اصلاب ميگردند؛ تا اجازه ورودشان به دنيا داده شود به دنيا بيايند در حاليكه آن معرفت به ربوبيت خداوند را همراه دارند و با مشاهده ذات خود حكم كنند به اينكه محتاج رب و مالك و مدبري هستند تا امور آنان را اداره كند.ب) اين سئوال و جواب درباره ربوبيت خداوند سبحان مربوط بهمين عالم دنياست يعني خداوند پس از اينكه هر فردي از افراد انسان را از اصلاب و ارحام بسوي مرحله انفصال و جدايي از پدران سوق ميدهد آنها را متوجه خودشان و استغراق آنها در احتياج و نياز ميكند و از ربوبيت خود از آنها سئوال ميكند و آنها نيز بزبان حال به ربوبيت او اعتراف ميكنند بنابراين، اين ميثاق در سراسر دنيا و مادام كه انساني بوجود ميآيد ادامه داشته و جريان خواهد داشت.ج) خداوند سبحان در عالمي كه بحسب زمان هيچ انفكاك و جدايي از نشآت دنيوي ندارد و با آن اما محيط بر آن است يعني سابق بر اين نشأت دنيوي است اما نه بنحو سابقيت زماني بلكه بنوع سابقيت رتبي، با انسان درباره ربوبيت خويش ميثاق بسته است يعني همانطور كه انسان علاوه بر زندگاني دنيا، داراي زندگاني ديگري در عوالم برزخ و قيامت است بطوريكه عالم برزخ محيط بر عالم دنيا و عالم قيامت محيط بر عالم برزخ است و انسان بعين وجود و شخصيت خود در آن دو عالم به زندگي خود ادامه ميدهد و در عين حال احكام و نظام هر يك از اين عوالم به تناسب شدت و ضعف مرتبه وجودي آنها، متفاوت از ديگري است؛ همچنين بنابر آيه «و ان من شييء الاعندنا خزائنه و ماننزله الابقدر معلوم» (سوره حجر،آيه21) انسان داراي يك سابقه وجودي وسيع و نامحدود در نزد خداوند و در خزائن اواست كه پس از نازل شدن به اين نشآت محدود گرديده است بطوريكه آن سابقه وجودي وسيع و نامحدود و اين وجود محدود دنيوي دو وجه يك شيئند كه در عين وحدت، احكامشان مختلف است يعني عالم انساني با همه وسعتي كه دارد مسبوق به يك نشات انساني ديگر بوجود جمعي در نزد خداوند متعال است كه در آن، هيچ فردي از افراد ديگر غايب نيست و افراد از خدا و خداوند از افراد غايب نيستند زيرا غيبت فعل از فاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نيست و در آن عالم هر فردي، وحدانيت پروردگار در ربوبيت را از طريق مشاهده نفس خود و نه از طريق استدلال؛ مشاهده ميكند زيرا در آن نشأت، هيچ فردي از ذات احديت منقطع نيست و حتي يك لحظه او را غايب نميبيند و همواره بوجود او اعتراف ميكند و آن وجود جمعي نه امري مستقل و جدا از اين نشأت دنيايي بلكه روي و وجه ديگر اين نشأت است. يعني هر موجود مادي و از آن جمله انسان داراي دو وجه است يكي آن وجهي كه رو بخداوند است و يكي آن وجهي كه رو بدنياست، آن وجهي كه رو بخداوند است با كلمه «كن»31 و بدون تدريج يعني دفعتاً افاضه ميشود بطوريكه هر چه دارد در همان اولين مرحله ظهورش داراست و اين همان حقيقتي است كه خداوند از آن تعبير به ملكوت كرده است:«و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين» (سوره انعام آيه 75) و اما آن وجهي كه بطرف دنياست بتدريج از قوه بفعل و از عدم بوجود ميآيد و از آن به «فيكون»32 تعبير شده است، اين وجه بتكامل خود ادامه ميدهد تا از اين عالم مفارقت كند و بسوي خداوند باز گردد.علامه طباطبايي قول سوم را پذيرفته و قول اول و دوم را مردود دانسته، مخالف عقل و نقل ميدانند اشكالات قول اول و دوم بنقل از تفسيرالميزان33 بشرح ذيل است:در مورد قول اول با توجه به اينكه حجت عقلي و نقلي قطعي قائم است بر اينكه انسانيت انسان به نفس اوست كه امري مجرد اما حادث بحدوث دنيوي است در اينصورت چگونه ميتوان تصور كرد كه يك ذره از ذرات بدن زيد عينا خود زيد و داراي عقل و ادراك و گوش و چشم باشد، از او عهد و ميثاق گرفته شود، حجت بر او تمام گردد و مورد توجه و تكليف و بدنبال آن ثواب و عقاب واقع شود خصوصا كه زوال عقل از اين ذره هنگامي كه به موطن اصلياش بر ميگردد و بطور قطع در هنگام طفوليت تا رسيدن به حد بلوغ، تماميت اين حجت را مختل ميگرداند. در مورد قول دوم اينكه: نظر به اينكه خطاب در آيه مورد نظر، متوجه ما شنوندگان و مخاطبين به آيات قرآني است و بنا بگفته ايشان خطابي است دنيوي و ظرف وقوع آن نيز همين زندگي دنيايي ما و يا زندگي نوع بشر و مدت اقامت او در زمين است و خلاصه اينكه ظرف داستان مورد بحث آيه عين ظرف وجود نوع انسان در دنياست با اين حال چرا از اين ظرف بالفظ «اذ» تعبير فرموده است لفظي كه دلالت دارد بر اينكه داستان بنحوي قبل از نقل آن واقع شده است.اين اشكالات و چندين اشكال ديگر و از همه مهمتر همخواني آيات سورههاي مختلف با يكديگر قول سوم را تقويت ميكنند و به اين ترتيب با پذيرفتن قول سوم نه تنها هيچ منافاتي بين نظريه فطرت در اين مقاله و آيه ميثاق ديده نميشود بلكه اين دو همسو ميگردند؛ در مورد آيه عهد در سوره يس نيز اگر عهد خداوند با انسان را در عدم تبعيت از شيطان، چنانكه بعضي از مفسرين گفتهاند34 همان عهدي بدانيم كه خداي تعالي از انسانها در عالم ذر گرفت قول سوم ميتواند تفسيري از آن واقع شود و اگر آن را عهدي بدانيم كه به زبان انبياء و رسولان خود به بشر ابلاغ فرموده35 در اينصورت ارتباطي با نظريه فطرت نخواهد داشت.ارزيابي نهايي
انسان در نحوه وجود و واقعيتش بالقوه آفريده شده است. يعني بذر انسانيت در او بصورت امري بالقوه موجود است كه بتدريج از زمينه وجود وي سربر ميآورد.36تحقيق / تبييني نو از نظريه فطرت و... فطريات در انسان بترتيب در سه ناحيه دانش، ارزش و گرايش شكوفا ميشوند و فعليت مييابند.بنابراين، نظريه فطرت در مفهوم اسلامي آن به اين معني نيست كه انسان در بدو تولد، پارهاي از ادراكات يا گرايشها را بالفعل دارد همچنانكه به اين معني نيز نيست كه انسان در آغاز تولد پذيرا و منفعل محض است و هر نقشي به او داده شود ميپذيرد.37 بلكه انسان موجودي ذو مراتب است كه در هر مرحله از مراحل رشد و شكوفايياش، در مرتبهاي از مراتب انساني واقع ميشود و بسته به آن مرتبه، لوازم آن مرتبه را دارا ميگردد، بدين ترتيب، گرايش بعلم، خير اخلاقي، جمال و زيبايي، تقديس و پرستش و... از جمله گرايشهاي انساني است كه در مراحل مختلف رشد و نمو انسان بتدريج و البته متناسب با معرفت انسان درباره متعلق هر يك از اين گرايشها شكوفا ميشود تا اينكه انسان به معرفت عقلاني نايل آيد و فارق ديگر انسان از ساير موجودات يعني قدرت تعقل و دورانديشي پا به ميدان گذارد و او را از نفوذ جبري اين گرايشها و نيز ميلهاي مادي و طبيعي مثل ميل بغذا، خواب، امور جنسي و ... آزاد نمايد و همه آنها را تحت فرمان عقل قرار دهد و انسان را به آزادي واقعي و مقام خليفةاللهي نزديك گرداند.بنابراين، اينكه ميبينيم در قرآن از طرفي انسان بعنوان خليفه خدا در زمين، داراي فطرتي خدا آشنا، آزاد، مستقل، امانتدار، ملهم به الهام فطري فجور و تقوي و ... معرفي شده است، و از طرف ديگر ظلوم، جهول، طغيانگر و عجول توصيف شده است؛ نه به اين جهت است كه انسان يك موجود دو سرشتي است كه نيمي از آن متعالي و ستودني و نيمي از آن پست و نكوهيدني است بلكه به اين جهت است كه انسان، كمالات مذكور را بالقوه دارد و اين خود او است كه بايد سازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلي وصول انسان به آن كمالات، ايمان، تقوي و عمل صالح است.38 پس انسان منهاي ايمان، ناقص، حريص، ظالم، نادان، بخيل و گاهي از حيوان پستتر است. در اينصورت واضح است كه انسان زيستشناسي و انسان بيولوژيكي ملاك انسانيت نيست.بر اين اساس مفهوم خود آگاهي انساني كه ميگويد: «انسانها مجموعا از يك وجدان مشترك انساني بهرهمندند» رخ مينمايد: خود آگاهي انساني و وجدان مشترك تنها در انسانهاي به انسانيت رسيده، انسانهاي بارور شده موجود ميگردد.انسانهايي كه در حد طفوليت و بالقوه باقي ماندهاند و نيز انسانهاي مسخ شده كجا داراي خود آگاهي انساني و وجدان مشترك انساني خواهند بود و مگر چه حجتي وجود دارد كه موسي را همپيكر فرعون و ابوذر را همدرد معاويه بپنداريم. پس آنچه واقعا انسانها را بصورت «ما» و داراي وجدان مشترك اخلاقي ميگرداند و روح واحد در آنها ميدمد «هم ايماني» است و نه هم ريشهاي كه در سخن سعدي39 آمده است لذا در سخن پيامبر اكرم بجاي سخن از همپيكري بنيآدم، از هم اندامي و هم دردي مؤمنان، سخن به ميان آمده است:«المؤمنون في تبارهم و تراحمهم و تفاطفهمكمثل الجسد اذا اشتكي بعض تداعي له سايره بالسهروالحمي.»40مؤمنان اعضاي يك اندامند، هرگاه عضوي به دردآيد با تب و بيخوابي با او همدردي ميكنند.از اينرو انسان به انسانيت رسيده نسبت به همه انسانها، حتي نسبت به انسانهاي مسخ شده و نسبت به همه اشياء مهر ميورزد و رحمةً للعالمين ميگردد.پس ايمان است كه انسانساز است و سرمايه خودآگاهي است41 و كرامت ذاتي كه انسان از آن برخوردار است و بموجب آن بر بسياري از مخلوقات برتري دارد آنگاه خواهد بود كه در پرتو ايمان، خويشتن واقعي و كرامت و شرافت ذاتي را در خود درك كند و برتر از پستيها و شهوترانيها بشمارد. آنگاه خويشتن واقعي خود را مييابد كه خداي خود را بيابد.42واضح است كه بين فرهنگ غربي كه فرهنگ جهان آگاهي و خود فراموشي است و فرهنگ شرقي كه فرهنگ خود آگاهي است تفاوت بسيار است و آشكارتر آنكه: آنگاه كه انسان خود را ببازد بدست آوردن جهان او را بكار نيايد تا چه رسد به اينكه الگوي ديگران نيز قرار گيرد. صدرالمتألهين، نفس انساني را داراي شئون و اطوار كثيري ميداند كه در عين بساطت داراي مراتب مختلف وجودي است قبل از دنيا بوجود عقلي و مثالي موجود است در دنيا ذومراتب بوجود حسي، خيالي و عقلي است و بعد از دنيا نيز بوجود مثالي و عقلي موجود ميباشد بطوريكه وي انسان را انواع و نه نوع واحد ميداند:در زمينه دانش، گزارهها بشكل توصيفي و خبري بيان ميشوند.در زمينه ارزش، گزارههاي حاكي از آنها شكلي دستوري دارند. گرايشات نيز پارهاي حالات نفساني است كه پس از شكوفايي ارزشها در انسان پديد ميآيند و موجب جهتگيري وي بسوي هدفي والا و مقدس ميشوند.در آيات 34 سوره ابراهيم، 72 سوره احزاب، 19 سوره معارج و 7 سوره علق، انسان طبعا بصفات ظلوم، كفار، جهول، هلوع و طغيانگر توصيف شده است. آيا اين توصيفات مستلزم نفي فطري بودن ارزشهاي معنوي در انسان نيست؟ آيا اتصاف طبعي انسان به اين صفات، سرانجام نوعي دعوت به رذايل و غلبه شر بر خير و هلاكت انسان را در پي نخواهد داشت؟طبيعي است بحكم قاعده ضرورت بين علت و معلول، نيل بهر مرتبه پس از تحصيل كليه شرايط لازم اجتناب ناپذير خواهد بود و اين اجتناب ناپذيري، نافي فطري بودن لوازم ذاتي و تكويني هر مرتبه نخواهد بود چه غير فطري و هم فطري پس از تحصيل شرايط لازم براي شكوفايي آنها، ضرورتا فعليت مييابند1 براساس ديدگاه علامه طباطبايي در تفسيرالميزان.
2 - اسفار، ج 8، ص 327.
3 - همان، ص 329 و330.
4 - همان، ص 346.
5 - راغب اصفهاني، مفردات، ص 396 (مؤسسه مطبوعاتي اسماعيليان).
6 - احياء العلوم، ج 3، ص 13.
7 - ابن اثير، نهايه، ج 3 ص 457، (المكتبة الاسلاميه - بيروت، لبنان).
8 - سوره 30، آيه 30.
9 - سوره 17 ، آيه 51.
10 - سوره 20، آيه 72.
11 - سوره 11، آيه 51، سوره 36، آيه 22 و سوره 43، آيه 27.
12 - سوره 21، آيه 56.
13 - سوره 67، آيه 3.
14 - سوره 6، آيه 79 و سوره 30، آيه 30.
15 - سوره 73، آيه18.
16 - سوره 82، آيه 1.
17 - سوره 6، آيه 14 ـ سوره 12، آيه 101، سوره 14 آيه 10 ـ سوره 35، آيه 1 ـ سوره39، آيه 46 و سوره 42، آيه 11.
18 - ابنسينا، الهيات شفاء، ص 4 و نيز ر.ك. به قطبالدين رازي، شرح اشارات و تنبيهات، ص 252 و 253.
19 - علامه طباطبايي، تفسير الميزان، (عربي)، ج 12 ص 312.
20 - همان و نيز ر.ك به پينوشت 41 در همين مقاله.
21 - همان، ج 2، ص 117.
22 - زيرا بنابر آيه 25 سوره 57 هدف ارسال انبياء و تشريع دين اقامه قسط و عدل است (لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب ليقوم الناس بالقسط).
23 - علامه طباطبايي، تفسيرالميزان(عربي) ج2، ص 117.
24 - همان.
25 - م. منصور و پ. دادستان، ديدگاه پياژه در گستره تحول رواني و نيز م. منصور و پ. دادستان، روانشناسي ژنتيك (2).
26 - لوئيس كوزو، زندگي و انديشه بزرگان جامعه شناسي، ترجمه محسن ثلاثي، ص 197 به بعد؛ نظريه دوركهايم، انتشارات علمي،چاپ اول.
27 - علامه طباطبايي، تفسير الميزان (عربي)، ج20، ص 348 تا 350.
28 - همان، ص 13 و 14.
29 - همان، ج 20، ص 297.
30 - همان، ج 16 ص 177؛ و نيز آيه 100 سوره يونس «و ما كان لنفس ان تؤمن الاباذن الله و يجعل الرجس علي الذين لايعقلون» (ر.ك. علامه طباطبايي، تفسير الميزان، ج 10 ص 127 (عربي)، في معني الرجس و الذين لايعقلون يعني تكذيب كنندگان آيات و دين خدا).
31 - انما امره اذا ارادشيئا ان يقول له كن فيكون(سوره يس، آيه 82).
32 - همان.
33 - علامه طباطبايي، تفسير الميزان (عربي)، ج 8، ص 314 تا 323.
34 - فخر رازي، تفسير قرآن، ج 25، ص 96.
35 - علامه طباطبايي، تفسير الميزان (عربي) ج17، ص 102.
36 - علامه مطهري، مقدمهاي بر جهان بيني اسلامي، انسان در قرآن (4)، ص 293.
37 - همان، ص 294، پاورقي 8.
38 - همان، ص 253.
39 - بني آدم اعضاي يكديگرند - كه در آفرينش زيك گوهرند...
40 - كنزالعّمال، ج 1، ص 143 و 153؛ و نيز: بحارالانوار، ج 73، ص274، همين حديث از امام صادق (ع).
41 - استاد مطهري، مقدمهاي برجهانبيني اسلامي، انسان در قرآن (4)، ص 297 ، 296.
42 - قرآن مجيد سوره حشر آيه 19: ولا تكونوا كالذين نسوالله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون. پس خودآگاهي انساني كه سرمايه آن ايمان است و ملازم و همراه انسان بارور شده و بفعليت رسيده است و بافراموش كردن خدا از دست ميرود غير از خودآگاهي حضوري است كه همان علم حضوري نفس بخودش و نحوه وجود «من» است و بطور قهري و تكويني در اثر حركت جوهري طبيعت پديد ميآيد.