حمله مغول به ايران و سقوط بغداد
دكتر علي اكبر حسني حمله و هجوم عظيم و ريشهدار و پيرزومند مغول به ايران و سقوط بغداد، علل مهم زيربنايي دارد كه بايد ريشههاي آن را در مدارك سرپوش گذاشته شده و صفحات پنهاني تاريخ جستجو كرد!ژرفنگري و كاوش در بسياري از حوادث مهم مشهور تاريخ اسلام سبب ميشود كه در باورهاي پيشين ترديد كنيم و باور جديد و نووي جايگزين سازيم از جمله ريشههاي حمله «چنگيز» به ايران و مسأله دخالت خواجه نصير در سقوط بغداد.به گواهي تاريخ، چنگيز نه تنها از آغاز قصد حمله به ايران و خوارزمشاهيان را نداشت، بلكه خواستار رفاقت و دوستي با ايران و حاكمان عراق بود. او طي نامهاي دوستانه به سلطان محمد خوارزمشاه (متوفاي 617ق) مينويسد: تو سلطان آفتاب برآمدي(شرق) و من سلطان آفتاب فرود آمد(يعني مغرب و غرب). ميگويند: او در راستاي همين دوستي، بازرگانان و سفيري تامالإختيار نزد خوارزمشاه فرستاد ولي غرور او يا تحريك مادرش آنها را كشت و سبب حمله مغول به ايران شد1. در اين ميان، عوامل پنهاني از جمله نامههاي خليفه «الناصر لدين اللّه» براي چنگيز و تشويق وي براي حمله به ايران2 و ... را نبايد ناديده گرفت3.حمله مغول به ايران، در نيمه نخست قرن هفتم قمري به رهبري «تموچين»، مشهور به «چنگيزخان»، با اتحاد قبايل صحرانشين صورت گرفت و سرانجام «هلاكو» توانست در سال 656ق بغداد، مركز خلافت عباسيان را پس از قرنها تصرف كند.حملات مغول به خراسان در 360ق آغاز شد و در طي چهل سال نه تنها حكومت مقتدر خوارزمشاهيان مضمحل گرديد، بلكه امپراتوري عظيم عباسي نيز متلاشي گشت و مركز خلافت، بغداد، توسط هلاكو، به خاك و خون كشيده شد.او نخست حكومت اسماعيليان را كه دويست سال مقتدرانه در برابر سلجوقيان مقاومت كرده بود، به ويژه حكومت «حسنصباح» را متلاشي كرد و آشيانه عقاب (قلعه الموت) را تصرف نمود.در تمام اين مدت «الناصر لدين الله» (575 - 622ق) سرگرم خلافت و عيش و نوش بود و از اين كه تموچين دو قدرت عظيم شيعي و اسلامي اسماعيليان و خوارزمشاهيان را با تحريك و تطميع او تار و مار كرده است، خرسند بود. غافل از اين كه مغول چون افعي گزندهاي در بيخ گوش او كمين كرده است و دير يا زود به سراغ بغداد نيز خواهد آمد4.پس از «الناصر لدين اللّه»، «الظاهر» و سپس «معتصم» دچار سرنوشت شوم سقوط و مرگ ذلتبار مغول گرديدند. او در سن 48 سالگي كشته شد و حدود چهل روز در بغداد قتل عام به راه افتاد و بيش از دو ميليون نفر شيعه و سني كشته شدند5.
داوري يكجانبه حمداللّه مستوفي
مستوفي در تاريخ گزيده اسماعيليان را ملحد خوانده و لعن ميكند، كشته شدن آنها به خصوص خورشاه و پسرش به دست هلاكو را با تعبير «آنها را به دوزخ فرستاد» ميآورد. همه خلفاي عباسي را تحسين و تمجيد كرده با تعبير «رضي الله عنهم» از انان ياد ميكند، تمجيد فراوان از «الناصرلدينالله» دارد و بر خلاف مورخان ديگر او را عدالتخواه و رعيتنواز ميخواند و ميگويد: «در عهد هيچ خليفهاي آن قدر امنيت و رفاه و عدالت و راحتي نبود كه در عهد او بود»، و بر خلاف مورخان همعصر خليفه «ابن اثير» سني، كه «الناصر» را تكذيب ميكنند، ميگويد: «به سعي او مُلك عرب چون بهشت برين گشت. در توسعه علم و دانش، مدارس، و مساجد، بسيار كوشيد كه در ايام هيچ خليفهاي در طول خلافت چنين نبود. در زمان او خوارزمشاه سلطنت را از سلجوقيان بيرون برد و چنگيز خان بر ممالك ايران و توران مستولي شد و تمام پادشاهان را قهر كرد». با وجود اين، مستوفي به اين نكته نميپردازد كه اگر چنگيز بر همه ممالك چيره شد و شاهان و حاكمان را مقهور خود ساخت، چرا به بغداد كه بيش از پنچ قرن پايتختي پررونق به شمار ميرفت، نظري نداشت. چگونه ممكن است خليفهاي تحركات نظامي و شكستن حكومتهاي قدرتمند همسايه و كشورهاي مسلمان تحت قيادت و رهبري خود را ببيند، ولي هيچ اقدامي نكرده با خيال راحت به عيش و نوش بپردازد؟!. چطور ميتواند تماشاگر و خوشحال باشد و به اين گرگ درنده هشدار ندهد و حتي به استغاثهها پاسخ نگويد، و نينديشد كه فردا نوبت او و حتي جانشينان او است و بغداد در خطر است؟ در جايي از اين هشدارها و دغدغهها و دلواپسيهاي خليفه مشاهده نميكنيم، بلكه نشانههايي از رابطه پنهاني و تشويق و تطميع حتي نامه به چنگيز(تموچين مغول و بتپرست) ديده ميشود و با خيال آسوده مرگ و غارت را براي مسلمانان تحت قلمرو خويش و خوارزمشاهيان و اسماعيليان (ملاحده!) و روافض و شيعه ايران ميخواهد و خود آسوده و بيخيال و ... سرگرم خلافت است غافل از آن كه «من اَعانَ ظالِما سَلَّطَهُاللّهُ عَليهِ...»! به زودي نوبت بغداد هم ميرسد.ولي هيچكس خليفه را شايسته ملامت نميداند! بعدها همه قصورها را متوجه شيعه و عالم بزرگ خواجه مي دانند! غافل از اين كه چنين هجوم و حملهاي عظيم و ريشهدار آن هم با موفقيت، علل مهم زيربنائي دارد كه بايد ريشههاي آن را در مدارك سرپوش گذاشته و پنهاني تاريخ جست و جو كرد كه مهمتر از همه تشويقها و نامههاي خليفه الناصرلدين الله و سپس عياشيها و سوء مديريت مستعصم بود.خلافت عباسي كه از سال 132ق توسط ابوالعباس سفاح در هاشميه نزديك كوفه پا گرفت تا سال 656ق ادامه يافت. در اين مدت 37 خليفه بر آن حكومت كردند كه آخرين آنها ابواحمد المستعصم بود.بغداد در سال 145ق توسط منصور بنا شد6، و به بزرگترين مركز امپراتوري جهان و مركز علمي و فرهنگي و تجاري تبديل گرديد.خيانت خليفه خليفه «الناصرلدين الله» سي و چهارمين خليفه بود و طولانيترين خلافت را داشت. او 46 سال خلافت كرد7. او مردي بود زيرك، مدير، فاضل، شجاع، باهوش، مالدوست، سياستمدار، دغلباز، ستمپيشه، و خوشگذران8 در عصر او اسلام در مرزهاي غربي توسط صليبيان و از شرق توسط مغول تهديد ميشد. جهان اسلام و مسلمين در جنگهاي صليبي زيانهايي سخت را متحمل شد با وجود اين، خليفه به استمداد مسلمانان حتي به تحصّن و گريه آنان در مسجد دربار و تقاضاي كمك و جهاد عليه صليبيان، ترتيب اثر نداد و به جاي حمايت از حكام مسلمان و دفع دشمنان مشترك، به فكر اغراض شخصي خود و فتنه و توطئه ميان حكام مسلمان بود، حتي از حمايت از كفار در سركوبي حكام مسلمان ابايي نداشت9. او براي شكستن سلطان محمد، حاكم ايرانِ بزرگ آن روز به خيال اين كه مبادا رقيب وي شود، با شخصي بتپرست، خونريز و سفاك چون چنگيز طرح دوستي ميريزد و او را به حلمه به خوازرمشاهيان تشويق ميكند10.حمله مغول به جهان اسلام در سال 617ق شروع شد و از آغاز حمله به ايران تا فتح بغداد حدود چهل سال طول كشيد تهديد عليه جهان اسلام و در ضمن بغداد بسيار جدي بود، ولي خليفه وقت بغداد به فكر حفظ خويش و عياشيهاي خود بود.در تاريخ جهانگشاي جويني، جامع التواريخ و تجارب السلف مطالبي آمده است مبني بر اين كه خليفه در موارد زيادي ميتوانست جلوي مغول بايستد ولي كاري نكرد.حتي خليفه به راهنماييهاي «ابن علقمي» و ديگران اعتنا نكرد و با كوتاهيهاي «مستعصم» اين سقوط خفّتبار پيش آمد. «ابن طقطقي» مينويسد: مستعصم، آخرين خليفه عباسي، در همان ايام به لهو و لعب و غنا و موسيقي مشغول بود و اطرافيانش همه چون او، غرق در ماديات و لذّات بودند، حتي صلاح نميديدند لحظهاي عيش خليفه را منقّض كنند و اخبار تهاجم و محاصره را به او بدهند. او معتقد بود كه بين او و مغول دوستي و مودّت است نه دشمني و بيگانگي11.در اين گزارش اين نكته جالب است كه ميگويد:يك سند دردناك!درست همان وقت كه نامهاي از خليفه به حاكم موصل، «بدرالدين لؤلؤ» رسيد تا برايش گروهي مطرب، نوازنده و... بفرستند، قاصد و نامهاي ديگر از هلاكو آمده و از او منجنيق و قلعه گرب و آلات و ابزار جنگ و حصار خواسته بود.او به خواسته اين دو مينگرد و ميگويد: بايد براي اسلام گريه كرد12.راستي چرا الناصر درست در نيمه دوم قرن هفتم كه اين حوادث بزرگ و نابودي اسلام را شاهد بود و ميديد كه سلطان مغرور و وحشي و ددمنش مغول، كيان اسلام و مسلمين را به خطر انداخته و همهجا را غارت كرده و ويران ساخته است، هيچ اقدامي نميكند؟! چرا مستعصم عياش، بيتدبير آلت دست درباريان خود است كه تا ذليلانه كشته شود؟ آيا بايد عداوت ديرينه شيعه و سني را زنده كرد و خواجه را مقصر دانست؟!!! راستي كه اين سكوت و سرگرميها و رقص و آواز و شراب و... در عصري كه فساد همه كاخ و پايتخت را احاطه كرده، بسيار اسفبار است.وقتي پدر براي نابودي پسر توطئه ميكند و پسر نقشه قتل پدر حاكم را ميكَشد، مادر در قتل شوهر به پسر كمك ميكند، برادر، برادرش را براي كنار زدن او ميكُشَد، زنان حرمسرا و دربار در توطئه و دامن زدن فساد، يد طولاني دارند و در همه چيز خلافت سياست و جذب رقيب و حتي بيگانگان توطئه مي كنند و در سياستهاي پشت پرده دخيلاند، نبايد حركتي كرد؟! در اين عصر كه عوامل نفوذ در پستهاي حساس در دست رقاصهها و آوازخوانها و نوازندگان قرار گرفته چرا خلفا و علماي اهل سنت درباري به خود نميآيند؟ و مقصر اصلي را افشا نميكنند؟ و چرا براي تصفيه حسابهاي كهنه، شيعيان يا عالم شيعه را مقصر قلمداد ميكنند؟!!
بيتوجّهي خليفه به تدبير وزير
وقتي وزير «ابن العلقمي قمي»، راه چاره را به «المتسعصم» يادآوري ميكند و براي دفع مغول چارهاي ميانديشد كه براي حفظ اصل خلافت با هلاكو كنار بيايد، مردان و زنان دربار در قالب عناوين متعدد، هم حسادت و كارشكني ميكنند، و هم فرياد (وااسلاما) سر داده و مانع ميشوند. آيا عاقبت عياشيها و حرمسراها جز اين است؟ جالب است هنگامي كه هولاكو همخوابههاي زن مستعصم و پسرش را از كاخ بيرون كشيد، هفتصد زن بودند با يكهزار و سيصد خادم و خادمه و نديمه آنها13. بنابراين بايد گفت مسأله سقوط بغداد و يا تهاجم مغول به بلاد اسلامي، ريشههاي ديگري دارد.1. تيموري، امپراتوري مغول و ايران، (تهران، دانشگاه تهران) و ابن خلدون، (بيروت، لبنان دارالكتل الاسلامية) ج3، ص 168.2. ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج9، ص 330 و 361، برتولد اشپولر، تاريخ مغول در ايران، ترجمه ميرآفتاب(تهران، 1351) ص 26 و 27، مستوفي، تاريخ برگزيده، -چاپ سوم، تهران، اميركبير، 1364) ص 368 و 493.3. مدرك قبل، ج9، صص 331 - 361
4. جاي بسي تعجب است كه برخي او را شيعه دانستهاند (تاريخ فخري، ص 432، محدّث قمي، الكُني و الألقاب، ص 193 - 194.5. مستوفي، همان، ص 369، دياربكري، ج2، ص 376 - 377.6. مستوفي، همان، ص 496.7. ابن خلدون، العبر، تحقيق ابوهاجر محمدي (بيروت، لبنان) ج3، ص 66 - 185.8. ابراهيم تيموري، همان، ص 147، و عباس اقبال، مقاله «زندگاني عجيب يكي از خلفاي عباسي»، مجله شرق دوره اول شماره ششم، خرداد 1310، ص 329 - 352.9. همان.10. تاريخ فخري، ص 60 - 61.11. رشيد الدين، ج2، ص 73.12. هماان، تاريخ فخري، ص 61 و 60 و حبيب طاهر، منهاج السالكين(آستانه مقدس 1378) ص 5 و 6.13. حبيب طاهر، و رشيد الدين، همان، ج2، ص 703.