6-1- مادها، كه نقش مهمي در برانداختن دولت آشور داشتند، چگونه قومي بودهاند؟ پيبردن به اصل اين قوم، بدون شك، امري است كه رسيدن به آن دشوار است؛ تاريخ كتابي است كه هميشه آدمي بايستي از وسط آغاز كند. نخستين اشارهي به اين قوم در كتيبهاي است كه گزارش حملهي شلمنصر سوم به سرزمين موسوم به پارسوا، در كوههاي كردستان، (سال 837 ق م) بر آن ثبت شده؛ از اخبار چنان برميآيد كه در اين ناحيه بيست و هفت امير و شاه، بر بيست و هفت ولايت كم جمعيت، حكومت ميكردهاند؛ مردم اين ولايتها را آمادها يا مادها ميناميدهاند. مادها از نژاد هند و اروپايي به شمار ميروند و محتمل است كه در تاريخ هزار سال قبل از ميلاد از كنارههاي درياري خزر به آسياي باختري آمده باشند. در زنداوستا ، كتاب مقدس پارسيان، يادي از اين زادگاه قديمي ميشود، و مانند بهشتي توصيف ميشود: سرزميني كه آدمي جواني خود را در آن گذرانده، مانند خود ايام جواني، زيبا است، به شرط اينكه شخص ناچار نباشد دوباره در آن سرزمين يا در آن ايام زندگي كند. چنان به نظر ميرسد كه مادها، در ضمن كوچ كردنهاي خود، از بخارا و سمرقند گذشته، و از اين نواحي، رفته رفته، رو به جنوب سرازير شده و پس از رسيدن به پارس، در آن سكونت اختيار كرده بودند. اين قوم، در كوههايي كه به عنوان جايگاه خود در ايران انتخاب كرده بودند، مس، آهن، سرب، سيم وزر، سنگ مرمر، و سنگهاي گرانبها به دست آوردند. و چون قومي نيرومند بودند و زندگي ساده داشتند، به كشاورزي بر دشتها و دامنهي تپههاي منزلگاه خود پرداختند و زندگي آسودهاي براي خويش فراهم ساختند.
اكباتان، نخستين پايتخت مادها
6-2- در اكباتان (يعني محل تلافي چند راه)، كه در درهي زيبايي قرار گرفته و آبي كه از ذوب شدن برف كوهها به دست ميآمد سبب حاصلخيزي آن بود، نخستين شاه ايشان ديااكو پايتخت اول خود را بنا و آن را با كاخي شاهانه، كه بر شهر مسلط بود و نزديك دو كيلومتر مربع وسعت داشت، آراست. بنا بر روايتي كه در كتاب هردودت آمده- ولي روايت ديگري آن را تأييد نميكند- ديااكو از آنجا به قدرت رسيد كه به عدالت اشتهار يافته بود؛ و چون به قدرتي كه ميخواست رسيد، به استبداد و خود كامگي پرداخت. يكي از فرمانهاي وي آن بود كه «هيچ كس به حضور شاه بار داده نشود، و مردم تنها به وسيلهي پيامآور مطالب خود را به عرض او برسانند؛ ديگر آنكه كسي حق خنديدن يا آب دهان بر زمين انداختن در برابر شاه را ندارد. هدف وي از مقرر داشتن اين تشريفات براي شخص خود... آن بود كه مردم، كه از ديدن وي محروم بودند، طبيعت او را از طبيعت خود جدا بدانند». مردم قانع ماد، كه زندگي طبيعي داشتند، با پيشوايي اين شاه نيرومند شدند؛ و بنابر تأثير عادت و محيط زندگي خويش، جنگ آزمودگي و تحمل بر سختيهاي جنگ پيدا كردند، و به صورت خطري در آمدند كه پيوسته دولت آشور را تهديد ميكرد. دولت آشور بارها بر سرزمين ماد حمله كرده، و هر بار چنان پنداشته بود كه ماد چنان شكست خورده كه ديگر ياراي برابري با آن را ندارد، ولي بعدها معلوم شده بود كه مردم اين سرزمين از مبارزه براي به دست آوردن آزادي خسته نميشوند. بزرگترين پادشاه ماد، هووخشتره ، توانست، با ويران كردن شهر نينوا، اين كشمكشها پايان بخشد. اين پيروزي، خود، محرك وي شد كه لشكريانش را در آسياي باختري پيش براند و به دروازههاي سارديس برسد؛ و اگر كسوفي واقع نميشد، هرگز از آنجا باز نميگشت. دو پيشوا، كه با يكديگر در حال جنگ بودند، هر دو اين پيشامد آسماني را نذير آسماني پنداشتند و با يكديگر پيمان صلحي بستند، و براي استواري آن جرعهاي از خون يكديگر نوشيدند. هو و حشتره، سال بعد از اين حادثه، از دنيا رفت؛ اين پس از آن بود كه در زمان پادشاهي خود كشور ماد را، از صورت ايالت تحت تصرف كشور ديگري، به صورت امپراطوري بزرگي در آورد كه آشور و ماد و پارس را شامل بود. يك نسل پس از وي اين امپراطوري بر چيده شد. 6-3- اين دولت مستعجل فرصتي پيدا نكرد كه بتواند در بناي مدنيت سهم بزرگي داشته باشد؛ تنها كاري كه كرد آن بود كه راه را براي فرهنگ و تمدن پارس باز و همواره ساخت. پارسيها زبان آريايي، و الفباي سي و شش حرفي خود را از مردم ماد گرفتند، و همين مادها سبب آن بودند كه پارسيها، به جاي لوحگلي، كاغذ پوستي و قلم براي نوشتن به كار بردند و به استعمال ستونهاي فراوان در ساختمان توجه كردند. قانون اخلاقي پارسيها- كه در زمان صلح صميمانه به كشاورزي بپردازند، و در جنگ متهور و بيباك باشند-، و نيز مذهب زردشتي ايشان و اعتقاد به اهورمزدا و اهريمن و سازمان پدرشاهي، يا تسلط پدر در خانواده، و تعدد زوجات و مقداري قوانين ديگر پارس- كه از شدت شباهت با قوانين ماد سبب آن شده است كه در اين آيهي كتاب دانيال: «تا موافق شريعت ماديان و پارسياني كه منسوخ نميشود» ذكر آنها با هم بيايد- همه ريشهي مادي دارد. از ادبيات و هنر اين قوم يك پاره سنگ يا يك نامه هم بر جاي نمانده است.
انقراض تمدن مادها- پيروزها سرمست ميشوند
6-4- انقراض دولت ماد بسيار سريعتر از تشكيل آن صورت گرفت. اژدهاك يا ايشتوويگو، كه به جاي پدر خود هووخشتره به تخت سلطنت نشست، يك بار ديگر اين حقيقت را اثبات كرد كه حكومت سلطنتي همچون بازي قماري است، و در وراثت سلطنت، هوشمندي مفرط و جنون، متحد نزديك به يكديگر به شمار ميروند. اين شاه به راحتي بر تخت سلطنتي كه به ميراث برده بود نشست، و به عيش و نوش و لذت بردن از آنچه نصيب وي شده بود پرداخت. مردم نيز، به تقليد از او، از پيروزي دستورهاي اخلاقي خشك و روش زندگي ساده و خنثي كه داشتند دست برداشتند و رفته رفته آنها را فراموش كردند؛ ثروت به اندازهاي ناگهاني به چنگ ايشان افتاده بود كه فرصت بهرهبرداري عاقلانه از آن را نداشتند. مردم طبقات بالاي اجتماع بندهي مد و زندگي تجملي شده بودند؛ مردانشان شلوارهاي قلابدوزي شده ميپوشيدند، و زنان خود را با غازه و جواهرآرزويش آن بود كه پس از آن با صلح و صفا بر آنچه در اختيار دارد فرمان براند، ولي سنت و مقدر چنان است كه در امپراطوريها هرگز آتش جنگ مدت درازي فرو ننشيند؛ دليل اين مطلب آن است كه بلاد تسخير شده بايد مكرر در مكرر از نو مسخر شود، و پيروزمندان، در ملت خود، هنر جنگيدن و در اردو و ميدان جنگ به سربردن را زنده نگاه دارند؛ ميآراستند؛ حتي زين و برگ اسبان را نيز با طلا زينت ميدادند. قوم سادهاي كه پيش از آن از راه چوپاني زندگي ميكردند، و از سوارشدن بر ارابههاي خشكي كه چرخهاشان جز گردههاي ناهمواره بريده شده از تنهي درختان نبود لذت ميبردند، اكنون كارشان آن بود كه بر ارابههاي گرانبها سورا شوند، و از مجلس جشني به مجلس ديگر بروند. نخستين شاهان ايشان به دادگستري برخود ميباليدند، ولي ايشتوويگو، كه روزي نسبت به هارپاگ خشمناك شده بود، دستور داد از تن بيسرودست فرزند او خوراكي فراهم آوردند و پدر را مجبور كردند كه گوشت تن فرزندش را به خورد. هارپاگ فرمان را اجرا كرد و گفت هر چه شاه امر فرمايد مايهي شادي او ميشود؛ ولي كينه را در دل خود نگاه داشت و بعدها به كمك كوروش برخاست تا ايشتوويگو را خلع كند. كوروش جوان، فرماندار ولايت انشان (شامل خوزستان و بختياري)، كه در فرمان ماديان بود، عليه شاه زن صفت و ستمگر اكباتان قيام كرد؛ خود مادها از پيروزي وي بر اين مرد خود كامه شاد شدند و به شاهي او خشنودي نمودند: و تقريباً هيچكس با او از در مخالفت در نيامد. تنها يك جنگ كافي بود تا دولت فرمانراواي ماد و حاكم بر پارس (ايران) به صورت فرمانبردار يك فرد پارس در آيد؛ پس از آن، دولت پارس رفتهرفته كارش به جايي رسيد كه تمام خاور نزديك را به زير فرمان خود در آورد.
ظهور كوروش بزرگ
6-5- كوروش يكي از كساني بود كه گويا براي فرمانروايي آفريده شدهاند و، به گفتهي امرسن، همهي مردم از تاجگذاري ايشان شاد ميشوند. روح شاهانه داشت و شاهانه به كار بر ميخاست؛ در ادارهي امور به همان گونه شايستگي داشت كه در كشور گشاييهاي حيرتانگيز خود؛ با شكست خوردگان به بزرگواري رفتار ميكرد و نسبت به دشمنان سابق خود مهرباني ميكرد. پس، مايهي شگفتي نيست كه يونانيان دربارهي وي داستانهاي بيشمار نوشته و او را بزرگترين پهلوان جهان ، پيش از اسكندر، دانسته باشند. مايهي تأسف آن است كه از نوشتههاي هرودوت و گزنوفون نميتوانيم او صاف و شمايل وي را طوري ترسيم كنيم كه قابل اعتقاد باشد. مورخ اول، تاريخ وي را با بسياري داستانهاي خراقي در هم آميخته، و دومي كتاب خود كوروپايديا (= تربيت كوروش) را همچون رسالهاي در فنون جنگ نوشته، و در ضمن آن خطابهاي در تربيت و فلسفه آورده است؛ گزنوفون چندين بار در نوشتهي خود كوروش را با سقراط اشتباه كرده و احوال آن دو را با هم آميخته است. چون اين داستانها را كنار بگذاريم، از كوروش جز شبح فريبندهاي باقي نميماند. آنچه به يقين ميتوان گفت اين است كه كوروش زيبا و خوش اندام بوده، چه پارسيان تا آخرين روزهاي دورهي هنر باستاني خويش به وي همچون نمونهي زيبايي اندام مينگريستهاند؛ ديگر اينكه وي مؤسس سلسلهي هخامنشي يا سلسلهي «شاهان بزرگ» است، كه در نامدارترين دورهي تاريخ ايران بر آن سرزمين سلطنت ميكردهاند؛ ديگر آنكه كوروش سربازان مادي و پارسي را چنان منظم ساخت كه به صورت قشون شكست ناپذيري در آمد؛ بر سارديس و بابل مسلط شد؛ و فرمانروايي اقوام سامي را بر باختر آسيا چنان پايان داد كه، تا هزار سال پس از آن، ديگر نتوانستند دولت و حكومتي بسازند؛ تمام كشورهايي را كه قبل از وي در تحت تسلط آشور و بابل و ليديا و آسياي صغير بود ضميمهي پارس ساخت، و از مجموع آنها يك دولت شاهنشاهي و امپراطوري ايجاد كرد كه بزرگترين سازمان سياسي قبل از دولت روم قديم، و يكي از خوش ادارهترين دولتهاي همهي دورههاي تاريخي به شمار ميرود.
كوروش به راستي يك رهبر بزرگ تاريخي است
6-6- آن اندازه كه از افسانهها برميآيد، كوروش از كشور گشاياني بوده است كه بيش از هر كشور گشاي ديگر او را دوست ميداشتهاند، و پايههاي سلطنت خود را بر بخشندگي و خوي نيكو قرار داده بود. دشمنان وي از نرمي و گذشت او آگاه بودند، و به همين جهت در جنگ با كوروش مانند كسي نبودند كه با نيروي نوميدي ميجنگد و ميداند چارهاي نيست جز اينكه بكشد يا خود كشته شود. پيش از اين - بنا به روايت هرودوت- دانستيم كه چگونه كرزوس را از سوختن در ميان هيزمهاي افروخته رهانيد و بزرگش داشت و او را از رايزنان خود ساخت؛ نيز از بخشندگي و نيكي رفتار او با يهوديان سخن گفتيم. يكي از اركان سياست و حكومت وي آن بود كه، براي ملل و اقوام مختلفي كه اجزاي امپراطوري او را تشكيل ميدادند، به آزادي عقيدهي ديني و عبادت معتقد بود؛ اين خود ميرساند كه بر اصل اول حكومت كردن بر مردم آگاهي داشت و ميدانست كه دين از دولت نيرومندتر است. به همين جهت است كه وي هرگز شهرها را غارت نميكرد و معابد را ويران نميساخت، بلكه نسبت به خدايان ملل مغلوب به چشم احترام مينگريست و براي نگاهداري پرستشگاهها و آرامگاههاي خدايان، از خود، كمك مالي نيز ميكرد. حتي مردم بابل، كه در برابر او سخت ايستادگي كرده بودند، در آن هنگام كه احترام وي را نسبت به معابد و خدايان خويش ديدند، به گرمي بر گرد او جمع شدند و مقدم او را پذيرفتند. هر وقت سرزميني را ميگشود كه جهانگشاي ديگري پيش از وي به آنجا نرفته بود، با كمك تقوا و ورع، قربانيهايي به خدايان محل تقديم ميكرد؛ مانند ناپلئون، همهي اديان را قبول داشت و ميان آنها فرقي نميگذاشت؛ و با مرحمتي بيش از ناپلئون به تكريم همهي خدايان ميپرداخت. وي از لحاظ ديگري نيز به ناپلئون شبيه بود، چه، مانند وي، قرباني بلند پروازي فراوان خويش شد. هنگامي كه از گشودن همهي سرزمينهاي خاور نزديك آسوده شد، درصدد بر آمد كه ماد و پارس را از هجوم بدوياني كه در آسياي ميانه منزل داشتند خلاص كند؛ و چنان به نظر ميرسد كه در اين حملههاي خود، تا كنار نهر سيحون در شمال، و تا هندوستان در خاور پيش رفته باشد؛ در همين گيرودارها، و در آن زمان كه به منتهاي بزرگي خود رسيده بود، كشته شد. كوروش نيز، چون اسكندر، امپراطوري بزرگي را به چنگ آورد، ولي بيش از اينكه فرصت سازمان دادن به آن پيدا كند، اجل آن امپراطوري را از چنگش بيرون آورد.
ظهور داريوش
6-7- غصبشدن تاج و تخت سلطنت، و كشتهشدن بردياي غاصب، دو فرصت گرانبهايي بود كه ولايتهاي تابع شاهنشاهي پارس در برابر خود داشتند؛ به همين جهت فرمانداران مصر و ليديا طغيان كردند، و در آن واحد شوش و بابل و ماد و آشور و ارمنيه و سرزمين سكاها و بسياري از ولايات ديگر سر به شورش برداشتند. ولي داريوش همه را به جاي خود نشانيد و در اين كار منتهاي شدت و قساوت را به كار برد. از جمله، چون پس از محاصرهي طولاني بر شهر بابل دست يافت، فرمان دادمهندسان پارسي به فرمان داريوش اول، شاهراههايي ساختند كه پايتختها را به يكديگر مربوط ميكرد. درازي يكي از اين راهها، كه از شوش تا ساردين امتداد داشت، دو هزار و چهارصد كيلومتر بود. طول راهها را با فرسخ اندازه ميگرفتند و به گفتهي هرودوت، «در پايان هر چهارصد فرسخ منزلگاه شاهي و مهمانخانههاي با شكوه وجود داشت و راهها همه از جاهاي امن و آباد ميگذشت » كه سه هزار نفر از بزرگان آن را به دار بياويزند، تا مايهي عبرت و فرمانبرداري ديگران شود؛ داريوش با يك سلسله جنگهاي سريع توانست ولاياتي را كه شورش كرده بودند، يكي پس از ديگري، آرام كند. چون دريافت كه اين شاهنشاهي وسيع هر وقت دچار بحراني شود به زودي از هم پاشيده خواهد شد، زره جنگ را از تن بيرون كرد، و به صورت يكي از مدبّرترين و فرزانهترين فرمانروايان تاريخ درآمد و سازمان اداري كشور را به صورتي درآورد كه تا سقوط امپراطوري روم پيوسته به عنوان نمونهي عالي از آن پيروي ميكردند. با نظم و ساماني كه داريوش مقرر داشته بود، آسياي باختري به چنان نعمت و آرامش خاطري رسيد كه تا آن زمان، در اين ناحيهي پرآشوب، كسي چنان آسايشي را به خاطر نداشت.
حمله به يونان
6-8- آرزويش آن بود كه پس از آن با صلح و صفا بر آنچه در اختيار دارد فرمان براند، ولي سنت و مقدر چنان است كه در امپراطوريها هرگز آتش جنگ مدت درازي فرو ننشيند؛ دليل اين مطلب آن است كه بلاد تسخير شده بايد مكرر در مكرر از نو مسخر شود، و پيروزمندان، در ملت خود، هنر جنگيدن و در اردو و ميدان جنگ به سربردن را زنده نگاه دارند؛ چه در هر آن ممكن است زمانه نقشي تازه بر آرد و امپراطوري تازهاي در برابر امپراطوري موجود قيام كند. در چنين اوضاع و احوال، اگر جنگي خود به خود پيش نيايد، ناچار بايد آن را بيافرينند؛ به همين جهت بر نسلهاي متوالي واجب است كه بر دشواريهاي جنگ و خونريزي خود كنند، و از راه تمرين و تجربه دريابند كه چگونه از كفدادن جان و مال در راه نگاهداري ميهن را آسان شمارند.شايد تا حدي همين دليل بود كه داريوش را بر آن داشت كه از تنگهي بسفر و رود دانوب بگذرد، در جنوب روسيه تا رود ولگا پيش براند و به تأديب سكاهايي كه پيوسته در اطراف شاهنشاهي وي تاخت و تاز ميكردند بپردازد؛ يا اينكه بار ديگر از افغانستان و دهها سلسله جبال عبور كند و به درهي رود سند برسد و صحنههاي پهناوري را، با جمعيت فراوان و مال بيشمار، بر شاهنشاهي خويش بيفزايد. ولي، براي حملهي وي به يونان، بايد در جستجوي دليلي قويتر از اين باشيم. هرودوت ميخواهد به ما بقبولاند كه علت حمله و اقدام به اين كار بدون نتيجه و زيانبخش وي آن بود كه يكي از زنان او به نام آتوسا در بستر او را فريفت و به اين كار واداشت؛ ولي بهتر آن است كه چنان باور داشته باشيم كه، شاهنشاه پارس از آن نگران بود كه ممكن است، از ميان پوليسهاي يونان و مستعمرات آن، يك امپراطوري فراهم شود، يا ميان آنها پيماني بسته شود و تسلط پارس را بر باختر آسيا در خطر اندازد. در آن هنگام كه ايالت يونيا سر به شورش برداشت، و از اسپارت و آتن به آن كمك رسيد، داريوش، با آنكه به جنگ خرسندي نداشت، ناچار دست به كار جنگ شد. همه داستان گذشتن وي از درياي يونان (اژه)، و شكست خوردن قشون او در جلگهي ماراتون، و بازگشت نوميدانهي وي به پارس را ميدانند. چون بار ديگر خود را آمادهي حملهي به يونان كرد و خواست ضربهي ديگري به ان وارد كند، ناگهان دچار بيماري شد و ناتوان گشت و ديده از اين جهان فرو بست.
پهناي شاهنشاهي پارس
6-9- دولت شاهنشاهي پارس، كه در زمان داريوش به منتها درجهي بزرگي خود رسيده بود، شامل بيست ايالت با خشثرپاون ] به يوناني،=ساتراپنشين [ ميشد و مصر، فلسطين، سوريه، فينيقيه، ليديا، فريگيا، كاپادوكيا، كيليكيا، ارمنستان، آشور، قفقاز، بابل، ماد، پارس، آنچه امروز به نام افغانستان و بلوچستان معروف است، باختر رود سند در هندوستان، سغديانا، باكتريا، جايگاه ماساگتها، و قبايل ديگري از آسياي ميانه جزو اين امپراطوري بزرگ بود. تا آن زمان هرگز دولتي به اين بزرگي و پهناوري، كه در زير فرمان يك نفر باشد، در تاريخ پيدا نشده بود.
روش زندگي پارسيان
6-10- پارسي كه در آن روزگار بر چهل ميليون ساكنان اين نواحي حكومت كرد همان ايراني نيست كه اكنون ميشناسيم، بلكه ناحيهي كوچكي در مجاورت خليجفارس بود كه در آن زمان به نام «پارس» خوانده ميشد و اكنون آن را «فارس» مينامند. سرزمين پارس سراي بيابانهاي بيحاصل و كوههاي فراوان بود؛ رودخانهي فراوان نداشت و در معرض گرماي سوزان و سرماي كشنده بود، و به همين جهت بود كه درآمد زمين، به تنهايي، كفاف زندگي دو ميليون ساكنان آن را نميكرد، و ناچار بايد كسري را از راه بازرگاني و كشورگشايي تأمين كنند. مردم كوهنشين اصلي سرزمين پارس، مانند مادها، از نژاد هند و اروپايي، و شايد از جنوب روسيه به اين نواحي آمده بودند. از زبان و دين قديم ايشان آشكار ميشود كه با آن دسته از نژاد آرين كه از افغانستان گذشته و طبقهي حاكمه را در سرزمين هند تشكيل داده بودند، نسبت نزديكي داشتهاند. داريوش اول خود را در نقش رستم چنين معرفي كرده است: «پارسي، پسر پارسي، آريايي از نژاد آريايي». زردتشتيان وطن نخستين خود رابه نام «ايران - وئجه» يعني وطن آرياييها مينامند. استرابون كلمهي «آريانا» را براي سرزميني استعمال كرده است كه تقريباً با آنچه امروز به نام «ايران » ميناميم، تفاوتي ندارد. چنان كه به نظر ميرسد كه پارسيان زيباترين ملتهاي خاور نزديك در روزگارهاي باستاني بودهاند . تصاوري كه در آثار تاريخي بر جاي مانده نشان ميدهد كه آن مردم ميانه بالا و نيرومند بوده و بر اثر زندگي كردن در نقاط كوهستاني، سختي و صلابت داشتهاند، ولي ثروت فراوان سبب لطافت طبع آنان بوده است؛ در سيماي ايشان آثار تقارن مطبوعي ديده ميشود، و مانند يونانيان بيني كشيده داشتهاند، و در اندام و هيئت ايشان آثار نجابت مشهود بوده است. غالب ايشان لباسهايي مانند لباسهاي مردم ماد بر تن ميكردند؛ بعدها خود را به زيورآلات مادي نيز ميآراستند. جز دو دست، بازگذاشتن هر يك از قسمتهاي بدن ار خلاف ادب ميشمردند، و به همين جهت سر تا پاي ايشان با سربند يا كلاه يا پاپوش پوشيده بود. شلواري سه پارچه و پيراهني كتاني و دو لباس رو ميپوشيدند، كه آستين آنها دستها را ميپوشانيد، و كمربندي بر ميان خود ميبستند. اين گونه لباسپوشيدن سبب آن بود كه از گزند گرماي شديد تابستان و سرماي جانكاه زمستان در امان بمانند. امتياز پادشاه در آن بود كه شلوار قلابدوزي شدهي با نقش و نگار سرخ ميپوشيد و دكمههاي كفش وي به رنگ زعفراني بود. اختلاف لباس زنان با مردان تنها در آن بود كه گريبان پيراهنشان شكافي داشت. مردان موي چهره را نميستردند و گيسوان را بلند فرو ميهشتند؛ بعدها به جاي آن گيسوان عاريه رواج پيدا كرد. چود در دوران شاهنشاهي ثروت مردم زياد شد، زن و مرد به زيبايي ظاهر خود پرداختند؛ جهت آراستن صورت، غازه و روغن به كارهرگاه شاه فرزند كسي را، در برابر چشم وي، با تير ميزد، پدر ناچار در برابر شاه سر فرود ميآورد و مهارت او را در تيراندازي ستايش ميكرد؛ كساني كه به امر شاه تنشان در زير ضربههاي تازيانه سياه ميشد، از مرحمت شاهنشاه سپاسگزاري ميكردند كه از ياد آنان غافل نمانده است. اگر همهي شاهان ايراني روح نشاط و فعاليت كوروش و داريوش اول را داشتند، ميتوانستند هم حكومت كنند و هم پادشاهي ميبردند، و براي آنكه درشتي چشم و درخشندگي آنرا نشان دهند، سرمههاي گوناگون استعمال ميكردند. به اين ترتيب، در ميان آنان طبقهي خاصي به نام «آرايشگران» پيدا شد كه يونانيان آنان را «كوسمتاي» ميناميدند و كارشناس در هنر آرايش بودند و كارشان تزيين ثروتمندان بود. پارسيان در ساختن مواد معطر مهارت فراوان داشتند، و پيشينيان چنان معتقد بودند كه گردها و عطرهاي آرايش را نخستينبار همين مردم اختراع كرده بودند. شاه هميشه با جعبهاي از مواد معطر براي جنگ بيرون ميرفت و خواه پيروز ميشد، خواه شكست ميخورد، پس از هر كارزار با روغنهاي خوشبو خود را معطر ميساخت.
زبان پارسيان، خط پارسيان
6-11- پارسيان، در اثناي تاريخ دراز خود، به زبانهاي گوناگون سخن ميگفتهاند. فارسي باستاني زبان دربار و بزرگان قوم در زمان داريوش اول به شمار ميرفت؛ اين زبان با زبان سانسكريت پيوند بسيار نزديكي دارد و اين خود نشان ميدهد كه آن دو زبان لهجه هايي از زبان قديمتر بودهاند؛ اين هر دو لهجه از خويشان بسيار نزديك زبان انگليسي به شمار ميروند. از لغت فرس قديم دو شاخهي زند، يعني زبان زنداوستا، و شاخهي پهلوي بيرون آمد؛ از همين شاخه است كه زبان فارسي كنوني برخاسته است. در آن هنگام كه پارسيان به كار خطنويسي پرداختند، براي نوشتن اسناد خود، خط ميخي و الفباي هجايي آرامي را به كار بردند. پارسيان هجاهاي سنگين و دشوار بابلي را آسانتر كردند و عدد علامات الفبايي را از سيصد به سي و شش رسانيدند؛ اين علامات رفته رفته، از صورت مقاطع هجايي بيرون آمد و شكل حروف الفباي ميخي رابه خود گرفت. ولي بايد دانست كه خطنويسي را پارسيان سرگرمي زنانه ميپنداشتند و كمتر در بند آن بودند كه از عشقورزي و جنگاوري و شكار دست بردارند و به كار نويسندگي اشتغال ورزند و اثري ادبي ايجاد كنند.
كشاورزي و صناعت پارسيان
6-12- مرد عادي معمولاً بيسواد و به اين بيسوادي خرسند بود و تمام كوشش خود را در كار كشت زمين مصروف ميداشت. كتاب مقدس «اوستا» كشاورزي را ستوده و آن را مهمترين و والاترين كار بشري دانسته است، كه خداي بزرگ اورامزدا از آن بيش از كارهاي ديگر خشنود ميشود. قسمتي از اراضي ملك مردم بود و خود به كشاورزي در آن ميپرداختند؛گاهي اين خرده مالكان جمعيتهاي تعاوني كشاورزي متشكل از چند خانوار تشكيل ميدادند و به صورت دسته جمعي به كاشتن زمينهاي وسيع ميپرداختند؛ قسمت ديگر از اراضي متعلق به اشراف و زمينداران بزرگ بود، كه دهقانان در برابر قسمتي از درآمد زمين، به كشت و زرع در آنها مشغول بودند؛ قسمتي را نيز بندگان بيگانه (كه هرگز در ميان آنان ايراني وجود نداشت) كشاورزي ميكردند. براي شخم كردن زمين، گاوآهن چوبي به كار ميبردند، كه به آن نوك آهني بسته بودند و با گاو كشيده ميشد. آب را از نقاط كوهستاني به وسيلهي قنات به زمينهاي خود ميآوردند. محصول عمدهي كشاورزي، كه مهمترين مادهي غذايي نيز محسوب ميشد، گندم و جود بود ولي مردم گوشت فراوان نيز ميخورند و شراب زياد مينوشيدند. كوروش به سربازان خود شراب ميداد مباحثه جدي در امور سياسي آن گاه در مجامع پارسيها صورت ميگرفت كه اهل مجلس، مست باشند چيزي كه بود بامداد روز بعد، در نقشههاي طرح شده تجديد نظر ميكردند. يكي از نوشابههاي ايرانيان قديم مشروبي بود به نام هومه كه آن را به عنوان قرباني طرف توجه به خدايان تقديم ميكردند، و چنان گمان داشتند كه هر كس از آن بنوشد به جاي روشنشدن آتش خشم و انگيختگي، تقوا و عدالت در او بيدار ميشود.
راهي از شوش تا سادريس
6-13- صناعت در پارس رواج و رونقي نداشت؛ پارسيها به آن خشود بودند كه اقوام خاور نزديك به حرفهها و صناعات دستي بپردازند و ساختههاي دست خود را، همراه باج و خراج، براي ايشان بفرستند. در كارهاي حمل و نقل ابتكاري فراوانتر از كارهاي صنعتي داشتند؛ مهندسان پارسي به فرمان داريوش اول، شاهراههايي ساختند كه پايتختها را به يكديگر مربوط ميكرد. درازي يكي از اين راهها، كه از شوش تا ساردين امتداد داشت، دو هزار و چهارصد كيلومتر بود. طول راهها را با فرسخ اندازه ميگرفتند و به گفتهي هرودوت، «در پايان هر چهارصد فرسخ منزلگاه شاهي و مهمانخانههاي با شكوه وجود داشت و راهها همه از جاهاي امن و آباد ميگذشت » در هر منزل اسبهاي تازه نفس آماده بود تا چاپار بيمعطلي به راه خود ادامه دهد؛ به همين جهت بود كه بر چاپار شاخي فاصلهي شوش تا سارديس را در همان زماني ميپيمود كه اكنون اتومبيلها ميپيمايند، يعني در مدتي كمتر از يك هفته - در صورتي كه مسافران عادي آن زمان اين فاصله را نود روزه ميپيمودند. از نهرهاي بزرگ با كرجي عبور ميكردند، ولي مهندسان پارسي توانايي آن را داشتند كه در موقع حاجب بر رودخانهي فرات يا بر تنگهي داردانل پلهاي محكمي بزنند تا فيل ترسناك با ايمني از روي آنها عبور كنند. در آن زمان راه ديگري نيز بود كه از كوههاي افغانستان ميگذشت و پارس را به هندوستان ميپيوست؛ همهي اين راهها سبب آن شده بود كه شهر شوش انبار ميان راه ثروت عظيم خاور زمين باشد؛ اين ثروت، در آن زمان دور نيز، به اندازهاي فروان بود كه عقل به سختي آن را باور ميكند. اساس ساختمان اين راهها آن بود كه براي هدفهاي جنگي و دولتي به كار رود و تسلط حكومت مركزي و جريان اداري كارها را تسهيل كند، ولي در عين حال سبب آن شد كه كار بازرگاني و حمل و نقل كالاها نيز آسان شود و عادات و افكار از ناحيهاي به ناحيهي ديگر انتقال يابد؛ در ضمن، خرافات متداول ميان مردم، كه گريزي از آنها در زندگي روزانه نيست، از همين راه، بين اقوام مختلف مبادله ميشد. از جمله بايد گفت كه فرشتگان و شياطين به وسيلهي همين راهها از افسانههاي پارسي به افسانههاي يهودي و مسيحي راه يافت.
اولين سازنده ترعه مديترانه - درياي سرخ
6-14- دريانوردي در ميان پارسيان به آن درجه كه حمل و نقل خشكي به دست آن مردم ترقي پيدا كرده بود نرسيد. پارسيان ناوگان مخصوص به خود نداشتند، بلكه ناوگان فينيقي را يا به اجازه ميگرفتند يا، با مصادره كردن، از آن در منظورهاي جنگي خويش استفاده ميكردند. داريوش اول ترعهي بزرگي ميان درياي سرخ و رود نيل حفر كرد نا از اين راه، به وسيلهي رود نيل، خليجفارس را با درياي مديترانه اتصال دهد، ولي اهمال جانشينان وي سبب شد كه اين كار عظيم دستخوش ريگهاي روان شود و راه ارتباط قطع گردد. خشيارشا به قسمتي از نيروهاي دريايي خود فرمان داد كه بر گرد آفريقا گردش كنند، ولي اين ناوگان، پس از عبور از برابر «ستونهاي هركول» و دورزدن قسمتي از آفريقا، بينتيجه بازگشتند. كارهايبزههاي كوچك رابا شلاق زدن - از پنج تا دويست ضربه - كيفر ميدادند: هر كس سگ چوپاني را مسموم ميكرد، دويست ضربه شلاق مجازات داشت، و هر كس ديگري را به خطا ميكشت، مجازاتش نود ضربه تازيانه بود. براي تأمين حقوق قضاوت غالباً، به جاي شلاق زدن، جريمهي نقدي گرفته ميشد و هر ضربهي شلاق را با مبلغي معادل شش روپيه مبادله ميكردند. گناههاي بزرگتر را با داغ كردن، ناقص كردن عضو، دست و پا بريدن، چشم كندن، يا به زندان افكندن و كشتن مجازات ميكردند. قانون، كشتن اشخاص را در برابر بزه كوچك، حتي بر شخص شاه، ممنوع كرده بود، ولي خيانت به وطن، هتك ناموس، لواط، كشتن، استمناء، سوزاندن يا دفن كردن مردگان، تجاوز به حرمت كاخ شاهي، نزديكشدن با كنيزكان شاه يا نشستن بر تخت وي، يا بيادبي به خاندان سلطنتي، كيفر مرگ داشت. بازرگاني بيشتر در دست مردم غير پارسي مانند بابليان و فنيقيان و يهوديان بود، چه پارسيها بازرگاني را كه كار پستي ميشمردند و بازار را كانون دروغ و فريب ميدانستند. طبقات ثروتمند به اين ميباليدند كه ميتوانند بيشتر نيازمنديهاي خود را، از مزرعه يا دكان، خود مستقيماً به خانه بياوردند، بيآنكه انگشتان خود را به پليدي خريد و فروش آلوده كنند. در ابتداي كار، مزد و وام و سود سرمايه را با كالا ميپرداختند و بيشتر چهار پايان و دانه بار به اين منظور به كار ميرفت؛ بعدها از ليديا سكههاي پول به پارس آمد، و داريوش سكهي «دريك» را با سيم و زر ضرب كرد و نقش خود را بر آن گذاشت؛ نسبت در يك طلا به در يك نقره مثل نسبت 5،3 به 1 بود؛ اين خود، آغاز پيداشدن نسبتي است كه هم اكنون ميان واحد نقره و واحد طلا، در سكههاي زمان حاضر، وجود دارد.
سازمان شاهنشاهي - شاهان ستمگر
6-15- سازمان شاهنشاهي، كه بر اين مجموعه تسلط داشت، از نيرومندترين سازمانها و تقريباً منحصر به فرد بود. بر رأس اين سازمان شخص شاه قرا داشت و، چون شاهاني در زير فرمان او بودند، بهنام « شاه شاهان» يا « شاهنشاه » خوانده ميشد و جهان قديم به اين لقب اعتراضي نداشت، تنها يونانيان شاهنشاه پارس را « باسيلئوس »، يعني «شاه»، ميخواندند. قدرت مطلقه در دست شاه بود و كلمهاي كه از دهان وي بيرون ميآمد كافي بود كه هر كس را، بدون محاكمه و توضيح، به كشتن دهد. گاهي نيز به مادر يا زن سوگلي خويش اين حق فرمان قتل صادر كردن را تفويض ميكرد. كمتر، از ميان مردم و حتي اعيان مملكت، كسي را جرأت آن بود كه از شاه خردهگيري يا وي را سرزنش كند؛ افكار عمومي، در نتيجهي ترس و تقيه، هيچ گونه تأثير در رفتار شاه نداشت. هرگاه شاه فرزند كسي را، در برابر چشم وي، با تير ميزد، پدر ناچار در برابر شاه سر فرود ميآورد و مهارت او را در تيراندازي ستايش ميكرد؛ كساني كه به امر شاه تنشان در زير ضربههاي تازيانه سياه ميشد، از مرحمت شاهنشاه سپاسگزاري ميكردند كه از ياد آنان غافل نمانده است. اگر همهي شاهان ايراني روح نشاط و فعاليت كوروش و داريوش اول را داشتند، ميتوانستند هم حكومت كنند و هم پادشاهي، ولي شاهان متأخر بيشتر كارهاي حكومت را به اعيان و اشراف زير دست خود يا به خواجگان حرمسرا واميگذاشتند و خود به عشقبازي و باختن نرد و شكار ميپرداختند. كاخ سلطنتي پر از خواجهسراياني بود كه از زنان حرم پاسباني ميكردند و شاهزادگان را تعليم ميدادندو در آغاز هر دورهي سلطنت جديد، دسيسهها فراوان برميانگيختند. هر سال پانصد غلام اخته شده از بابل فرستاده ميشد تا در كاخهاي پارس «خواجه و پاسبان حرمسرا» باشند.
اعيان شاهنشاه
6-16- شاه حق داشت كه از ميان پسران خود هر كدام را بخواهد به جانشيني برگزيند، ولي غالب اوقات مسئله جانشيني با آدمكشي و انقلاب همراه بود.آنچه دربارهي قدرت شاه گفتيم از لحاظ نظري بود، ولي عملاً اين قدرت به وسيلهي نيروي اعيان و اشراف مملكت، كه در واقع واسطهي ميان دربار و مردم بودند، محدود ميشد. عادت بر اين جاري شده بود كه شش خانوادهاي كه با داريوش اول انقلاب كردند و بردياي غاصب را از ميان برداشتند امتيازات خاصي داشته باشند، و در مهمات امور كشور رأي آنان خواسته شود. بسياري از بزرگان در كاخ شاهي حاضر ميشدند و مجلسي تشكيل ميدادند كه شاه غالباً به نظر مشورتي آنان اهميت فراوان ميداد. املاك اختصاصي بسياري از ثروتمندان و بزرگان را شاه به ايشان بخشيده بود، و آنان در مقابل، هر گاه شاه فرمان بسيج ميداد، مرد جنگي و ساز برگ فراهم ميآورند. اين اشراف در املاك خود تسلط بيحد و حساب داشتند و ماليات ميگرفتند و قانون ميگذاشتند و دستگاه قضايي در اختيارشان بود و براي خود نيروهاي مسلح نگاه ميداشتند.
ارتش پارسيان
6-17- ارتش پايهي اساسي قدرت شاه و حكومت شاهنشاهي به شمار ميرفت، چه دستگاه شاهنشاهي تا زماني سرپا ميماند كه قدرت خود را محفوظ نگاه دارد. تمام كساني كه مزاج سالم داشتند و سنشان ميان پانزده و پنجاه سال بود، ناچار بودند در هنگام جنگ به خدمت سربازي درآيند. سپاهيان، در ميان بانگ موزك نظامي و فرياد تحسين مردمي كه نشان از خدمت سربازي گذشته بود، به ميدان جنگ رهسپار ميشدند.گل سرسبد سپاه گارد سلطنتي بود كه از دو هزار سوار و دو هزار پياده تشكيل ميشد و همه از اشراف و بزرگان بودند و كارشان پاسباني شخص شاه بود. سپاه ثابت و فعال منحصراً از افراد پارسي و مادي تشكيل ميشد، كه به صورت دستههاي ثابت در مراكز مهم سوقالجيشي كشور مستقر ميشدند تا مايهي آسايش خاطر مردم و برقراري امنيت باشند. ولي نيروي جنگي كامل مركب از دستههايي بود كه از تمام اقوام تابع شاهنشاهي بسيج ميشدند و هر كدام به زبان خاص خود تكلم ميكردند و با راه و رسم جنگاوري و سلاح مخصوص خويش به جنگ ميپرداختند. همان گونه كه سربازان از اقوام گوناگون بودند، سلاحها و ساز و برگ جنگ نيز اشكال مختلف داشت و در ميان آنها تير و كمان، شمشير، زوبين، خنجر، سرنيزه، فلاخن، كارد، سپر، كلاهخود، زره چرمي، زره آهني ديده ميشد؛ اسب و فيل، هر دو را در جنگ به كار ميبردند؛ با ارتش، جارچيان، منشيها، خواجهسرايان، زنان روسپي و معشوقهها نيز به راه ميافتادند و همراه آنان ارابههايي حركت ميكرد كه چرخهاي آنها را با دستهاي بزرگ مسلح كرده بودند. اين گونه لشكرها كه شمارهي جنگاوران يكي از آنها در حملهي خشيارشا به 00/800/1 نفر رسيد، هرگز يك وحدت كامل نداشتند؛ به همين جهت، چون نخستين علامات شكست آشكار ميشد، به صورت گروه پريشان و بيساماني درميآمد. پيروزي چنان لشكري معلول فزوني شمارهي آن بر سربازان دشمن و هم از اين بود كه ميتوانستند به آساني حاي كشتگان را در صفهاي جنگ پر كنند؛ ولي چون با سپاه منظمي روبهرو ميشدند، كه افراد آن يك زبان داشتند و در تحت سازمان يكسان و منظمي ميجنگيدند، ناچار شكست ميخوردند؛ راز شكست خوردن پارسيان در جنگهاي ماراتون و پلاته همين بود.
قضاوت و دعاوي در تمدن پارسيان
6-18- قوهي عاليهي قضايي در اختيار شخص شاه بود، ولي شاه غالباً عمل قضاوت را به يكي از دانشمندان سالخورده واگذار ميكرد. پس از آن، محكمهي عالي بود، كه از هفت قاضي تشكيل ميشد. پايينتر از آن، محكمههاي محلي بود كه در سراسر كشور وجود داشت. قوانين را كاهنان وضع ميكردند و تا مدت درازي، كار رسيدگي به دعاوي نيز در اختيار ايشان بود؛ در زمانهاي متأخرتر، مردان و حتي زناني جز از طبقهي كاهنان به اين گونه كارها رسيدگي ميكردند. در دعاوي، جز آنها كه اهميت فراوان داشت، غالباً ضمانت را ميپذيرفتند، و در محاكمات از راه و رسم منظم خاصي پيروي ميكردند. محاكم، همان گونه كه براي كيفر و جرائم نقدي حكم صادر ميكردند، پاداش نيز ميدادند و در هنگام رسيدگي به گناه متهم، كارهاي نيك و خدمات او را نيز به حساب ميآورند. براي آنكه كار محاكمات قضايي به درازا نكشد، براي هر نوع مدافعه مدت معيني مقرر بود كه بايد در ظرف آن مدت حكم صادر شود؛ نيز به طرفين دعوي پيشنهاد سازش از طريق داوري ميكردند، تا نزاعي كه ميان ايشان است به وسيلهي داور، و به صورت مسالمتآميز، حل و فصل شود. چون رفته رفته سوابق قضايي زياد شد و قوانين طول و تفصيل پيدا كرد، گروه خاصي به نام « سخنگويان قانون » پيدا شدند، كه مردم در كارهاي قضايي با آنان مشورت ميكردند و براي پيش بردنبا وجود آنكه دستگاه اداري شاهنشاهي پارس خرج فراوان داشت، بايد گفت كه اين دستگاه شايستهترين تجربه در سازمان حكومت شاهنشاهي است كه خاورميانه، شاهد آن بوده است؛ اين امپراطوري اخير نيز سهم بزرگي از انتظام سياسي و اداري شاهنشاهي قديم ايران را به ميراث برد. اگر چه شاهان اخير بيرحمي و تجملپرستي فراوان داشتند، اما بايد گفت، در برابر همهي اين معايب، از بركت دستگاه حكومت، نظم و امنيتي موجود بود كه در سايهي آن، با وجود مالياتهاي سنگين، مردم ايالتها ثروتمند ميشدند. در ايالتها چنان آزاديي وجود داشت كه در ايالتهاي وابسته به روشنترين و پيشرفتهترين امپراطوريها نظير آن ديده نميشود دعاوي خويش از ايشان كمك ميگرفتند. در محاكمات، سوگند دادن و واگذاشتن متهم به روش آزمايش «اوردالي» (و آن چنان بود كه متهم را به كار سختي - چون انداختن خويش در رودخانه يا نظير آن - وا ميداشتند، تا در صورتي كه بيگناه باشد از خطر برهد، وگرنه جان خود را از دست بدهند) نيز مرسوم بود. براي جلوگيري از رشوه دادن و گرفتن و پاك نگاه داشتن دستگاه قضايي، اين كار را از جنايتهاي بزرگ ميشمردند و مجازات دهنده و گيرندهي رشوه، هر دو، اعدام بود. كبوجيه فرمان داد تا زندهزنده پوست يك قاضي را كندند و بر جاي نشستن قاضي در محكمه گستردند؛ آن گاه فرزند همان قاضي را بر مسند قضا نشانيد، تا پيوسته داستان پدر را به خاطر داشته باشد و از راه راست منحرف نشود.
كيفرها چگونه بود؟
6-18- بزههاي كوچك رابا شلاق زدن - از پنج تا دويست ضربه - كيفر ميدادند: هر كس سگ چوپاني را مسموم ميكرد، دويست ضربه شلاق مجازات داشت، و هر كس ديگري را به خطا ميكشت، مجازاتش نود ضربه تازيانه بود. براي تأمين حقوق قضاوت غالباً، به جاي شلاق زدن، جريمهي نقدي گرفته ميشد و هر ضربهي شلاق را با مبلغي معادل شش روپيه مبادله ميكردند. گناههاي بزرگتر را با داغ كردن، ناقص كردن عضو، دست و پا بريدن، چشم كندن، يا به زندان افكندن و كشتن مجازات ميكردند. قانون، كشتن اشخاص را در برابر بزه كوچك، حتي بر شخص شاه، ممنوع كرده بود، ولي خيانت به وطن، هتك ناموس، لواط، كشتن، استمناء، سوزاندن يا دفن كردن مردگان، تجاوز به حرمت كاخ شاهي، نزديكشدن با كنيزكان شاه يا نشستن بر تخت وي، يا بيادبي به خاندان سلطنتي، كيفر مرگ داشت. در اين گونه حالات، گناهكار را ناچار ميكردند كه زهر بنوشد يا او را به چهار ميخ ميكشيدند يا به دار ميآويختند (در حين داركشيدن، معمولاً سر مجرم به طرف پايين بود) يا سنگسارش ميكردند يا جز سر، تمام بدن او را در خاك ميكردند يا سرش را ميان دو سنگ بزرگ ميكوفتند يا به مجازاتي كه عقل نميتواند آن را باور كند، كيفر ميدادند. بعضي از اين مجازاتهاي وحشيانه را تركاني كه بعدها بر سرزمين ايران مسلط شدند به ميراث بردند و خود، به عنوان ميراث، براي تمام بشريت بر جاي گذاشتند.
پايتخت شاه - ساتراپها
6-19- شاه، از چند پايتخت خود، ايالات (ساتراپنشينهاي) بيستگانه كشور را اداره ميكرد: پايتخت اصلي در پازارگاد بود، و گاهي شاهنشاه در پرسپوليس (= تخت جمشيد) اقامت ميكرد؛ پايتخت تابستاني اكباتان بود، ولي شاه بيشتر اوقات خود را در شهر شوش، پايتخت عيلام قديم، ميگذرانيد- در همين شهر است كه تاريخ تمام خاور زمين باستاني جمع ميشود و آغاز و انجام آن به يكديگر پيوستگي پيدا ميكند. يكي از امتيازات شوش اين بود كه رسيدن به آن دشواري داشت، ولي دور بودن آن از ساير پايتختهاي شاهنشاهي، خود نقصي براي اين شهر بود؛ اسكندر براي تسخير اين شهر ناچار شد بيش از سه هزار كيلومتر راهمپايي كند، ولي براي فرونشاند شورش ليديا يا مصر سربازان او دو هزار و چهارصد كيلومتر را زير پا گذاشتند. در آخر كار كه راههاي بزرگ كاروانر و ساخته شد، يونانيان و روميان به آساني توانستند لشكرهاي خود را بر سر آسياي باختري بريزند؛ در مقابل، باختر آسيا نيز، با معتقدات ديني خود، يونان و روم را تسخير كرد.پارس به ايالات تقسيم شده بود، تا به اين ترتيب امر اداره كردن و ماليات گرفتن آسانتر باشد. در هر ايالت شخصي از طرف شاهنشاه حكومت ميكرد؛ اين ساتراپها گاهي از امراي محلي بودند، ولي بيشتر آنان (به يوناني، ساتراپ) را شاه انتخاب ميكرد؛ و هنگامي كه از او راضي بود نه بر سر كار خود باقي ميماند. داريوش، براي آنكه بيشتر ساتراپها را در قبضهي خود داشته باشد، و براي آنكه ساتراپ و فرماندهي سپاه، هر دو، را در زير فرمان بگيرد و خاطرش از جانب آنان آسوده باشد، اميني از جانب خود به هر استان گسيل ميداشت؛ وظيفهي اين شخص آن بود كه وي را از رفتار آن هر دو آگاه سازد. براي دورانديشي بيشتر، دستگاه خبرگزاري محرمانهاي به نام « چشم و گوش شاه » تشكيل داده بود كه به صورت ناگهاني به ايالات سركشي ميكردند و دفاتر و امور اداري و مالي را مورد بازرسي قرار ميدادند. در زير دست ساتراپ و امين خصوصي شاه گروه فراواني منشيان بودند كه از امور مملكتي آنچه را مستقيماً به استعمال نيروي نظامي نيازمند نبود، انجام ميدادند؛ اين منشيان و مأموران اداري با تغيير ساتراپ و حتي با تغيير شاه به كار خود ادامه ميدادند، چه شاه فاني، ولي كاغذ بازي دولتي جاوداني بوده است.
هزينههاي حكومتهاي پارس
6-20- كارمندان اداري ساتراپ نشينها از خزانهي شاهي حقوق درياقت نميكردند، بلكه حقوق ايشان از مردم همان ايالتي گرفته ميشد كه در تحت ادارهي آنان بود. اين حقوق بسيار گزاف بود و به آن كفاف ميداد كه ساتراپها كاخها و حرمسراها و شكارگاههاي وسيعي، كه پارسيان « فردوس » ميناميدند، براي خود فراهم كنند. هر ايالت مؤظف بود سالانه مبلغ ثابتي، نقدي يا جنسي، به عنوان ماليات براي شاه بفرستد. هندوستان 4680 تالنت ميفرستاد، آشور و بابل 1000 تالنت، مصر 700 تالنت، چهار ايالت آسياي صغير 1760 تالنت، و قسعلي هذا؛ اين مبالغ روي هم رفته سالانه 560 , 14 تالنت ميشد، كه ارزش آن، به تخمينهاي مختلف، احتمالاً ميان 2/1 و 75/1 ميليارد دلار ميشود. از اين گذشته هر ايالت ناچار بود كالاي مورد نياز شاه را تهيه و تسليم كند؛ مثلاً مردم مصر دانه باري را كه براي خوراك سالانهي 000 , 120 نفر لازم بود ميفرستادند؛ اهالي ماد 000 , 200 گوسفند تقديم ميكردند؛ ارمنيان سي هزار كره اسب و بابليان پانصد غلام اخته كرده. جز اينها، منابع ديگري نيز بود كه خزانهي مركزي از آنها نيز اموال فراوان تحصيل ميكرد. براي اينكه اندازهي آن ثروت هنگفت معلوم شود، همين اندازه كافي است كه بدانيم، در آن هنگام كه اسكندر بر خزانههاي سلطنتي پارس دست يافت، مبلغ عظيم 000 , 180 تالنت در آنها يافت، كه به پول اين زمان در حدود 21 ميليارد دلار ميشود، در صورتي كه داريوش سوم هنگام فرار از مقابل اسكندر 8000 تالنت را نيز با خود برده بود. با وجود آنكه دستگاه اداري شاهنشاهي پارس خرج فراوان داشت، بايد گفت كه اين دستگاه شايستهترين تجربه در سازمان حكومت شاهنشاهي است كه خاورميانه، شاهد آن بوده است؛ اين امپراطوري اخير نيز سهم بزرگي از انتظام سياسي و اداري شاهنشاهي قديم ايران را به ميراث برد. اگر چه شاهان اخير بيرحمي و تجملپرستي فراوان داشتند، اما بايد گفت، در برابر همهي اين معايب، از بركت دستگاه حكومت، نظم و امنيتي موجود بود كه در سايهي آن، با وجود مالياتهاي سنگين، مردم ايالتها ثروتمند ميشدند. در ايالتها چنان آزاديي وجود داشت كه در ايالتهاي وابسته به روشنترين و پيشرفتهترين امپراطوريها نظير آن ديده نميشود: مردم هر ناحيه زبان و قوانين و عادات و اخلاق و دين و سكهي رايج مخصوص به خود داشتند، پارهاي اوقات سلسلههاي محلي بر آنان حكومت ميكردند. بعضي از ملتها كه، مانند بابل و فنقيقه و فلسطين، خراجگزار پارس بودند، از اين وضع كمال خرسندي را داشتند، و چنان ميپنداشتند كه اگر كار به دست سرداران و تحصيلداران بومي باشد، بيش از پارسيها بيرحمي و بهرهكشي خواهند كرد. دولت شاهنشاهي پارس، در زمان داريوش اول، از لحاظ سازمان سياسي، به سرحد كمال رسيده