حکيم فرزانه نظامي گنجوي
ترک صفتي بهاي ما نيست
آن کو نسبِ بلند دارد
او را سخنِ بلند ، بايد
ترکانه سخن سزاي ما نيست
او را سخنِ بلند ، بايد
او را سخنِ بلند ، بايد
همه عالم تن است و ايران
چونکه ايران - دل زمين
ميانگيز فتنه ميافروز کين
تو را ملکي آسوده بي داغ و رنج
مکن ناسپاسي در آن مال و گنج
دل نيست گوينده زين قياس خجل
باشد دل ز تن - به بود يقين
خرابي مياور در ايران زمين
مکن ناسپاسي در آن مال و گنج
مکن ناسپاسي در آن مال و گنج
شکارستان او ( خسرو پرويز ) آبخازا و دربند
شبيخونش به خوارزم و سمرقند
شبيخونش به خوارزم و سمرقند
شبيخونش به خوارزم و سمرقند
تجزيه طلبي و نظامي گنجوي
از زماني که اردوگاه سوسياليستي فرو ريخت، افراد فراواني که سابقاً هوادار آن تئوري و اردوگاه بودند، از آن راهِ پيشين دست شسته و راه ناسيوناليسم* افراطي را در پيش گرفتند. به يکباره موضوعي بنام ستم ملي فارس آفريده شد و جاعلين و دروغگويان فراواني براي مقاصد خويش به دست بردن و تقلب در ادبيات و تاريخ ايران پرداختند. موضوع اين سخن افرادي اند که اهل آذربايجان هستند که براي اغراض سياسي خود به دستکاري در وقايع تاريخي گذشته مي پردازند. در صورتي که هيچ لزومي ندارد، حتي براي جدا شدن از پيکرهي ايران کنوني و تجزيه طلبي، به دروغ و جعل تاريخ و نادان جلوه دادن خود متوسل شوند . گويي اينکه يک ايراني آگاه و اهل بينش و درک هرگز سخن از تجزيه نمي کند و در تلاش است که اتحاد بزرگتري براي کشورش به ارمغان بياورد ولي در نهايت مردمان يک واحد جغرافيايي ميتوانند طي يک رفراندوم عمومي از کشور حق انتخاب خويش را بمنصه ظهور برسانند و خواست خود را بيان کنند؛ در صورت موافقت مردمان کشور اين کار ميتواند انجام گيرد . بر اساس ماده ي اعلاميه حقوق بشر: «اراده مردم اساس قدرت حکومت است.» اراده مردماني که طي يک انتخابات آزاد، بيان شود بالاترين اراده است و هيچ ارگان و نيرويي حق ندارد خويش را برتر از آن اراده بداند. اما از سويي ديگر بر اساس همان مفاد اعلاميه ي حقوق بشر برافروختن آتش اختلافات قومي و ملي نيز ممنوع اعلام شده است. و مرز حق برخورداري از حقوق تا ايجاد اختلافات قومي و ملي ، آنجايي ست که موضوع از حيطه ي بحث و گفتگوي روشن به تاريکي نفرتِ قومي سوق داده مي شود و بجاي حق انتخاب آزاد مردم ، تدارک جنگ هاي قومي مي نشيند. مفاهيمي مانند کشور، ميهن، وطن و امثالهم بدون مردمانِ معاصر آن چيزي نيستند بجز خاک و خاشاک و خاطره هاي کهنه؛ و اين مردم حق دارند سرنوشت خويش را رقم بزنند اگر چه حتي اين انتخابشان راهي به جهنم بگشايد. اعلاميه ي حقوق بشر در تعارض جدي با هر دو طرفِ سرکوبگرانِ مللِ خواهان جدايي ؛ و آتش افروزان نفاق هاي قومي و ملي ست. البته آنچه که در سياست و بخصوص در جامعه ي ما جايي ندارد، حقوق بشر است. به مانند هر کنش سياسي ديگري لازم است که تئوري مورد نياز اين امر نيز بوجود آيد، در راستاي همين تمايل به جدايي آذربايجان، بايد تاريخ و ادبياتي همسو نيز خلق گردد و سابقه اي بر اين تمايل در طي تاريخ علم گردد. بايد آذربايجان در طول تاريخ ترک باشد تا امروز بتوان بر اين تمايل جدايي از پيکره ي ايرانِ آريايي و پيوند با بقيه ي ترکان صحه گذاشت، که: ما برادراني بوديم که در طول تاريخ از هم جدا افتاده ايم و حالا مي خواهيم به يگانگي در کنار هم ترکستان بزرگ را بنياد نهيم. در آغاز از دو آذربايجانِ جدا افتاده در طول تاريخ صحبت مي کنند و گويي به هيچوجه نمي خواهند باور کنند که آذربايجان در طول تاريخ هميشه به زير رود ارس گفته مي شده است و آذربايجان بالايي، از سال و طي کنگره ي حزب مساوات بود که به اين نام مزين شد و نام پيشين آن خانات قفقاز بوده است و بطور مثال در دو قرار داد گلستان و ترکمن چاي يعني قرارداد واگذاري اين اراضي به دولت روس بهيچوجه نامي از آذربايجان برده نمي شود، زيرا اين مناطق که بالاي رودِ ارس بوده اند جزو آذربايجان به حساب نمي آمده اند. مشکل ديگر اين جاعلين، ترک زبان کردنِ اين مناطق است. اينان مدعي هستند که در هميشه ي تاريخ، زبان اين نواحي ترکي بوده و زبان آذري بعنوان زباني از خانواده ي زبان هاي ايراني، دروغي بيش نيست. و دروغي ديگر براي تهييج خودشان نيز مبني بر آريايي نژاد بودن ايران مي سازند و خلاصه تا آنجا پيش مي روند که شاعراني مانند نظامي گنجوي را ترک اعلام مي کنند** بطور مثال در مقدمه ي ديوان لفات الترک به ترجمه ي حسين محمدزاده صديق مترجم از قول نظامي بيتي را نقل مي کند:
پدر بر پدر مر مرا ترک بود
به فرزانگي هر يکي گرگ بود
به فرزانگي هر يکي گرگ بود
به فرزانگي هر يکي گرگ بود
فرو خواندم مر آن فرمان به فرهنگ
کليدم ز آهن آمد، آهن از سنگ.
کليدم ز آهن آمد، آهن از سنگ.
کليدم ز آهن آمد، آهن از سنگ.
پدر بر پدر شاه ايران تويي
گزين سواران و شيران تويي.
گزين سواران و شيران تويي.
گزين سواران و شيران تويي.
از آن بر گرگ روبه راست شاهي
يا:
کين راي بزرگ دارد آن خرد.
مردماني بدند و بد گهرند
يا:
نهفته مکن شير در چرم گرگ.
نهفته مکن شير در چرم گرگ.
که روبه دام بيند گرگ ماهي.
روباه ز گرگ بهره زان برد
يا:
يوسفاني ز گرگ و سگ بترند
پيامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شير در چرم گرگ.
نظامي و ترکان:
نظامي در سرزميني مي زيد که در زير سيطره ي ترکان است، ترکاني مانند شيروان شاه که فردي فرزانه و ادب دوست است و از قضاي روزگار دلبسته ي زبان فارسي. نظامي در ابتداي ليلي و مجنون در توضيح چگونگي سرايش اين اثر ميگويد که اين کار بنا به تقاضاي شيروانشاه صورت گرفته است:
خاصه ملکي چو شاه شروان
شروان که چه شهريار ايران.
شروان که چه شهريار ايران.
شروان که چه شهريار ايران.
داني که من آن سخن شناسم
کابيات نو از کهن شناسم.
کابيات نو از کهن شناسم.
کابيات نو از کهن شناسم.
سخنگوي پيشينه داناي طوس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسي گفتني هاي ناگفته ماند.
که آراست روي سخن چون عروس
بسي گفتني هاي ناگفته ماند.
بسي گفتني هاي ناگفته ماند.
ز کاس نظامي يکي طاس مي
ستامي بدان طاس طوسي نواز
دو وارث شمار از دو کان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن.
خوري هم به آيين کاووس کي
حق شاهنامه ز محمود باز
تو را در سخا و مرا در سخن.
تو را در سخا و مرا در سخن.
ترکي صفت وفاي ما نيست
آن کز نسب بلند زايد
او را سخن بلند بايد.
ترکانه سخن سزاي ما نيست.
او را سخن بلند بايد.
او را سخن بلند بايد.
لشگر ترک را ز دشنه ي تيز
تا به جيحون رسيد گرد گريز.
تا به جيحون رسيد گرد گريز.
تا به جيحون رسيد گرد گريز.
ز کوه خزر تا به درياي چين
همه ترک بر ترک بينم زمين.
همه ترک بر ترک بينم زمين.
همه ترک بر ترک بينم زمين.
اگر چه نشد ترک با روم خويش
به پيکان ترکان اين مرحله
بسا زهر کو در تن آرد شکست
سگالندهي کاردان وقت کار
ز دشمن به دشمن شود رستگار.
هم از رومشان کينه با روس بيش
توان ريخت بر پاي روس آبله
به زهري دگر بايدش باز بست
ز دشمن به دشمن شود رستگار.
ز دشمن به دشمن شود رستگار.
ز بس کاورده ام در چشم ها نور
ز ترکان تنگ چشمي کرده ام دور.
ز ترکان تنگ چشمي کرده ام دور.
ز ترکان تنگ چشمي کرده ام دور.
سخن پيماي فرهنگي چنين گفت
به وقت آنکه دّره اي دري سفت.
به وقت آنکه دّره اي دري سفت.
به وقت آنکه دّره اي دري سفت.
چو در من گرفت آن نصيحت گري
زبان برگشادم به دّر دري.
زبان برگشادم به دّر دري.
زبان برگشادم به دّر دري.
نظامي که نظم دري کار اوست
دري نظم کردن سزاوار اوست
دري نظم کردن سزاوار اوست
دري نظم کردن سزاوار اوست
سکندر که شاه جهان گرد بود
به هر تختگاهي که بنهاد پي
خردنامه ها را ز لفظ دري
به يونان زبان کرد کسوت گري
به کار سفر توشه پرورد بود
نگهداشت آيين شاهان کي
به يونان زبان کرد کسوت گري
به يونان زبان کرد کسوت گري
دهقان فصيحِ پارسي زاد
از حال عرب چنين کند ياد.
از حال عرب چنين کند ياد.
از حال عرب چنين کند ياد.
چنين گفت آن سخنگوي کهن زاد
کهن کاران سخن پاکيزه گفتند
سخن هاي کهن زالي مطراست
وگر زال زر است انگار عنقاست
که بودش داستان هاي کهن ياد
سخن بگذار مرواريد سفتند
وگر زال زر است انگار عنقاست
وگر زال زر است انگار عنقاست
درين فصل فرخ ز نو تا کهن
ز تاريخ دهقان سرايم سخن
ز تاريخ دهقان سرايم سخن
ز تاريخ دهقان سرايم سخن
يگانه دوستي بودم خدايي
درآمد سر گرفته سر گرفته
پس از پنجاه چله در چهل سال
چرا چون گنج قارون خاک بهري
نه استاد سخن گويانِ دهري؟
به صد دل کرده با جان آشنايي
عتابي سخت با من درگرفته:
مزن پنجه درين حرف ورق مال
نه استاد سخن گويانِ دهري؟
نه استاد سخن گويانِ دهري؟
درِ توحيد زن کاوازه داري
چرا رسم مغان را تازه داري.
چرا رسم مغان را تازه داري.
چرا رسم مغان را تازه داري.