شريف لكزايي دگرگوني اجتماعي، از جمله مسايلي است كه همواره ذهن انديشمندان را به خود مشغول داشته است و هر كدام به فراخور حال و وسع علمي خويش در اين باره اظهار نظر كردهاند. و نيز علل و عوامل آن را با توجه به ديدگاه خود، شرح و بسط دادهاند. آيتاللّه مطهري در شمار عالمان و انديشمنداني است كه نسبت به جايگاه مسأله واقف بوده و با توجه به اهميت بحث، به اين مهم پرداخته است. از آن جا كه بحثهاي فلسفهي تاريخ و علل و عوامل تحولات اجتماعي از مباحث روز بوده است، ايشان در مقام مصلحي كه دگرگونيهاي اجتماعي در نظرش پراهميت است، به بحث در اين باره و نيز بسط، توسعه و تبيين پارهاي از مسايل مطروحه در اين باب پرداخته و برخي آرا و نظرات مطرح و قابل توجه را مورد نقد و بررسي قرار داده است. عمدهي مباحث استاد مطهري در اين باره، در كتابهاي فلسفهي تاريخ، جامعه و تاريخ و نيز اصول فلسفه و روش رئاليسم درج گرديده كه در مقالهي حاضر خلاصهاي از اين ديدگاهها عرضه شده است.
«پگاه»
انديشمندان در اين مسأله كه عامل اصلي تحولات و دگرگونيهاي اجتماعي چيست، اتفاق نظر ندارند و هر يك، عاملي را دخيل و مؤثر ميدانند. گروهي، عوامل مادي را منشأ اثر دانسته و عدهاي شرايط جغرافيايي و خون و نژاد را عامل تحول ميدانند و برخي هم فرهنگ و عامل عقيده و ايدئولوژي و به طور كلي محتواي باطني انسان را مهمترين عامل تلقي ميكنند. و بالاخره، عدهاي هم از نقش شخصيت و نوابغ و قهرمانان سخن به ميان آورده و آن را يگانه عامل تحول اجتماعي ميشمارند. بديهي است كه هيچ عاملي به تنهايي نميتواند باعث و باني دگرگونيهاي اجتماعي شود، نه عامل مادي، نه معنوي، نه سياسي و نه اقتصادي؛ بلكه در تحولات اجتماعي عوامل چندي دخيلاند كه ميتوان گفت؛ عامل انديشه و محتواي باطني انسانها و به تعبير آيتاللّه مطهري فطرت انسانها، مهمترين عامل ايجادكنندهي دگرگونيهاي اجتماعي بوده و نقش رهبري آن را به عهده دارند.استاد شهيد، ضمن ياد كرد ديدگاهها، به نقد آراي ديگر و تثبيت مدّعاي خويش ميپردازند:خون و نژاد: طبق اين نظريه، عامل اساسي پيش برندهي تاريخ، نژادها هستند؛ زيرا بعضي نژادها و خونها استعداد فرهنگآفريني و تمدنگستري دارند و برخي ديگر خير؛ بعضي ميتوانند علم و فلسفه و صنعت و اخلاق و غيره، توليد كنند و گروهي صرفا مصرفكننده هستند، نه توليدكننده. ارسطو برخي نژادها را مستحق برده داشتن و بعضي ديگر را مستحق برده شدن ميدانسته است. طرفدار اين نظريه «كنت گوبينو»، فيلسوف معروف فرانسوي است. اين نظريه به گوبينيزم نيز مشهور است. (جامعه و تاريخ، صص 241 و 242)استاد مطهري در نقد اين نظريه ميگويد؛ فرضا معتقد شويم كه تنها يك نژاد است كه تحول و تطور تاريخي به دست او صورت ميگيرد؛ يا اين كه بگوئيم همهي انسانها در تحول و تطور تاريخي دخيلاند، فرقي نميكند و مشكلي حل نميشود؛ زيرا معلوم نيست چرا زندگي انسان يا نژادي از انسان، متحول و متطور است و زندگي حيوان اين چنين نيست. اين كه يك نژاد عامل باشد يا همهي نژادها، راز تحرك تاريخ را نميگشايد. (همان، ص 245) البته استاد مطهري به صورت احتمال مطرح ميكند كه شايد نشود تفاوت نژادها را انكار كرد، كه در عين اين كه همه استعداد دارند؛ ولي برخي از نژادها استعداد بيشتري داشته باشند. (فلسفهي تاريخ، ص 33)شرايط اقليمي و جغرافيايي: براساس اين نظريه، عامل سازندهي تمدن و به وجود آورندهي فرهنگ و توليدكنندهي صنعت، محيط و شرايط اقليمي و جغرافيايي است. در مناطق معتدل، مزاجهاي معتدل و مغزهاي نيرومند و مبتكر به وجود ميآيد. علاوه بر اين، شرايط اقليمي و محيط جغرافيايي و منطقهاي بر روي نژادها تأثير گذاشته و استعدادهاي خاص ايجاد ميكند و در نهايت، آنها عامل پيش برندهي تاريخ ميشوند. «مونتسكيو» دانشمند جامعهشناس فرانسوي طرفدار اين نظريه است. (جامعه و تاريخ، ص 242)بر طبق اين نظريه، محيطها در رشد عقلي، فكري و ذوقي و نيز جسمي انسانها مؤثرند. همچنين تاريخ، تنها در ميان انسانهاي برخي اقليمها و منطقهها تحرك دارد و در محيطها و منطقههاي ديگر، ثابت و يكنواخت و شبيه سرگذشت حيوان است. اما پرسش اصلي به قوّت خود باقي است كه مثلاً چرا زنبور عسل يا ساير جانداران اجتماعي كه در همان مناطق جغرافيايي زيست ميكنند، فاقد تحرك تاريخاند؟ به عبارت ديگر، عامل اصلي كه سبب اختلاف اين دو نوع جاندار ميشود كه يكي ثابت مانده و ديگري به طور دائم از مرحلهاي به مرحلهي ديگر انتقال مييابد، چيست؟ (همان، ص 245) نتيجه اين كه، اين عامل نيز آن چنان كه بايد، از قوّت و استحكام چنداني برخوردار نيست.نظريهي الهي: بر طبق اين نظريه، آن چه در زمين پديد ميآيد، امري آسماني است كه بنابر حكمتي بر زمين فرود آمده است. تحولات و تطورات تاريخ را ميتوان جلوهگاه مشيّت حكيمانه و حكمت بالغهي الهي دانست. پس آن چه تاريخ را جلو ميبرد و دگرگون ميسازد، ارادهي خداوند است. تاريخ پهنهي بازي ارادهي مقدس الهي است. «بوسوئه»، مورخ و اسقف معروف متطّور، طرفدار اين نظريه است. (همان، ص 244)استاد مطهري اين نظريه را بيربطتر از ديگر نظريهها ميداند و ميگويد؛ مگر تنها تاريخ است كه جلوهگاه مشيّت الهي است؟ نسبت مشيّت الهي به همهي اسباب و علل جهان، عليالسويه است.همچنان كه زندگي متحوّل و متطوّر انسان جلوهگاه مشيّت الهي است، زندگي ثابت و يكنواخت زنبور عسل هم جلوهگاه مشيّت الهي است. پس سخن در اين است كه مشيّت الهي، زندگي انسان را با چه نظامي آفريده است و چه رازي در آن نهاده است كه متحوّل و متطوّر شده است، در صورتي كه زندگي جانداران ديگر فاقد آن راز است؟ (همان، صص 245 و 246)نوابغ و قهرمانان: بر طبق اين نظريه، تحولات و دگرگونيهاي تاريخ را، چه از نظر علمي و سياسي يا اقتصادي و فني و يا اخلاقي، نوابغ به وجود ميآورند. تفاوت انسانها با ساير جانداران در اين است كه ساير جانداران از نظر استعدادهاي طبيعي در يك درجهاند؛ برخلاف انسانها كه از نظر استعداد، تفاوتهايي دارند. نوابغ و قهرمانان، افراد استثنايي هر جامعهاند كه قدرت خارقالعادهاي از نظر عقل، اراده، ذوق و ابتكار داشته و هرگاه در جامعهاي پديد آيند، آن جامعه را از نظر علمي، فني، اخلاقي، اقتصادي، سياسي و نظامي به جلو برده و به سعادت و رفاه نزديك ميكنند. بر اين اساس، اكثريت افراد بشر فاقد ابتكار، دنبالهرو و مصرفكنندهاند؛ مصرفكنندهي انديشه و صنعت ديگران. اما همواره در هر جامعهاي يك اقليت استثنايي مبتكر، ابداعگر، پيشرو و پيشتاز، كه توليدكنندهي انديشه و آفرينندهي صنعتاند، وجود دارند كه تاريخ را جلو ميبرند و باعث و باني دگرگونيها هستند. «كارلايل»، فيلسوف معروف انگليسي چنين نظريهاي دارد. (همان، صص 242 و 243)به نظر استاد مطهري اين نظريه، اعم از اين كه درست باشد يا نادرست، به طور مستقيم به فلسفهي تاريخ؛ يعني به عامل محرك تاريخ مربوط ميشود. البته ايشان اين مطلب را كه فقط نوابغ و قهرمانان قدرت خلاق و ابتكارگرانه دارند، قبول نداشته و معتقد است؛ اين نظريه هم صحيح نيست كه تنها قهرمانان و نوابغ قدرت خلاقه دارند و اكثريت قريب به اتفاق مردم فقط مصرفكنندهي فرهنگ و تمدناند. در تمام افراد بشر، بيش و كم استعداد خلاقيت و ابتكار وجود دارد و بنابراين همهي افراد و لااقل اكثريت افراد ميتوانند در خلق و توليد و ابتكار سهيم باشند؛ گو اين كه سهمشان نسبت به سهم نخبگان ناچيز است. (همان، ص 251)اقتصاد و عامل مادي: بر طبق اين نظر، اقتصاد محرك تاريخ است. تمام شؤون اجتماعي و تاريخي هر قوم و ملت، اعم از شؤون فرهنگي و مذهبي و سياسي و نظامي و اجتماعي، جلوهگاه شيوهي توليدي و روابط توليدي آن جامعه است. تغيير و تحول در بنياد اقتصادي جامعه است كه جامعه را از بيخ و بن زير و رو كرده و جلو ميبرد. نوابغ، كه در نظريهي قبل سخنشان به ميان آمد، جز مظاهر نيازهاي اقتصادي، سياسي و اجتماعي جامعه نيستند و آن نيازها به نوبهي خود معلول دگرگوني ابزار توليد است. «كارل ماركس» از طرفداران چنين نظريهاي است. (همان، صص 243 و 244) شرح و بسط و نقدهايي كه بر اين نظريه وارد است، در ادامهي بحث خواهد آمد.اختراعات و تكنولوژي: اين عامل را شايد نتوان يك عامل مستقل به حساب آورد، مگر اين كه كسي بگويد در ميان دانشهاي بشري، دانشهايي سبب تحول و تحرك تاريخ شدهاند كه طبيعي بودهاند. علم طبيعت و همچنين رياضيات، تا حدي كه در طبيعت ميتوان آن را پياده كرد، روي دانشهاي ديگر در اين جهت تأثيري نداشتهاند. كه البته اين هم سخن درستي نيست؛ زيرا نيمي از تمدن و فرهنگ بشر مادي است و نيمي انساني و معنوي. (فلسفهي تاريخ، صص 31 و 32)فطرت: انسان داراي خصايص و ويژگيهايي است كه به موجب آنها، زندگي اجتماعياش در حال تكامل و پيشرفت است. ويژگي نخست انسان، حفظ و جمع تجارب و آموختههاي ديگران و استفاده از آنهاست. ويژگي دوم، يادگيري از راه بيان و قلم است. ويژگي سوم، مجهز بودن انسان به نيروي عقل و ابتكار است. ويژگي چهارم، ميل ذاتي و علاقهي فطري به نوآوري است؛ يعني حُبّ ذاتي انسان به نوآوري و خلاقيت محدود به هنگام ضرورت نيست كه بخواهد چيزي را خلق و ابداع كند؛ بلكه اين ميل به طور ذاتي در او به وديعه نهاده شده است و جزء لاينفكّ سرشت او محسوب ميشود.استعداد حفظ و نگهداري تجارب و استعداد نقل و انتقال تجارب به يكديگر، به همراه استعداد ابداع و ابتكار و خلاقيت و نوآوري و ميل ذاتي به آن، نيرويي است كه همواره انسان را به جلو ميراند. در حيوانات ديگر، نه استعداد نگهداري تجربهها و نه استعداد نقل و انتقال مكتسبات و نه استعداد خلق و ابتكار كه خاصيت قوهي عاقله است و نه ميل شديد به نوآوري، هيچكدام وجود ندارد. اين است كه حيوان در جا ميزند و زندگي يكنواختي دارد و انسان به پيش ميرود و زندگياش به طور دائم در حركت و تغيير است و از حالي به حالي دگرگون ميگردد. (جامعه و تاريخ، ص 248 و 249)استاد مطهري، وجود چنين ويژگيها و خصوصيتها در انسان را سبب تكامل بشر تلقي كرده و آن را نظريهاي عالي ميداند؛ زيرا فطرت كمالجوي و افزونطلب انسان اينگونه است كه هر مقدار واجد چيزي باشد، باز ميخواهد مرحلهي بالاتري را طي كند و افقهاي جديدي را به رويش بگشايد و به وضع موجود قانع نگردد. (فلسفهي تاريخ، ص 30)نتيجه اينكه، چنين استعدادي است كه سبب ميشود تاريخ و جامعه در يك مرحله باقي نماند و دمبهدم و مرحله به مرحله به جلو برود و قدم به قدم به سعادت و تكامل بيشتري برسد. نظريهي فطرت، نظريهي «استاد مطهري» است.
ماترياليسم تاريخي و دگرگوني اجتماعي
اين كه طبيعت اصلي تاريخ، فرهنگي است يا سياسي؛ مذهبي است يا اخلاقي؛ مادي است يا معنوي؛ و يا طبيعتي است متشكل از عوامل مادي و معنوي، از مهمترين مسايل مربوط به تاريخ است. (جامعه و تاريخ، ص 90)در پاسخ به اين سؤال، نظريهاي به وجود آمده كه به «ماترياليسم تاريخي» معروف و مشهور شده است و برخي مكاتب ازجمله ماركيسم از آن پيروي ميكند.(3) ماترياليسم تاريخي؛ يعني برداشتي اقتصادي از «تاريخ» و برداشتي اقتصادي و تاريخي از «انسان» بدون برداشتي انساني از اقتصاد يا از تاريخ. بر طبق اين نظريه، تاريخ ماهيتي مادي دارد نه معنوي و عامل اقتصاد، نقش تعيينكنندهاي در تحولات اجتماعي داراست و تمامي دگرگونيهاي اجتماعي و تاريخي، زاييدهي آن است. نيز اساس همهي حركتها و جنبشها و نمودها و تجليات تاريخي هر جامعه، سازمان اقتصادي آن جامعه است؛ يعني نيروهاي توليد مادي و روابط توليدي آن جامعه و مجموعا وضع توليد و روابط توليدي است كه به همهي نمودهاي معنوي اجتماعي، اعم از اخلاق، علم، فلسفه، مذهب، قانون، فرهنگ، شكل داده و جهت ميبخشد و با دگرگون شدن خود، آنها را دگرگون ميسازد. (همان، ص 91 و 92)همچنين اين نظريه، ريشهي انقلابها را دوقطبي شدن جامعهها از نظر معيشت ميداند و مدعي است كه تمام خصلتهاي مادي و معنوي انسان مأخوذ از جامعه است و در سرشت انسان، آنچه را الهيون فطرت مينامند، وجود ندارد. انسان و وجدانش را جامعه به كمك عوامل بيروني ميسازد. بر اين اساس، انسان همانند نواري خالي است كه نسبت به آنچه در آن ضبط ميشود، حالت بيتفاوتي و بيطرفي مطلق دارد و هيچ عكسالعملي نسبت به آن نشان نميدهد. (پيرامون انقلاب اسلامي، صص 129 الي 131)نظريهي ماترياليسم تاريخي بر اصول و مبانياي بنا شده است كه به اجمال اشاره شده و مورد نقد و بررسي قرار ميگيرد.تقدم ماده بر روح: بر اساس اين اصل، با وجود آنكه انسان هم جسم دارد و هم روح، عناصر معنوي و روحي افراد؛ يعني انديشهها و ايمانها، احساسها و گرايشها، نظريهها و ايدئولوژيها به كناري نهاده ميشوند و اصالت ندارند، بلكه صرفا يك سلسله انعكاسهاي مادي از مادهي عيني بر اعصاب و مغز ميباشند. نيز اين اصل مدعي است كه امور رواني اساسا نيرو نيستند. نيروهاي واقعي وجود انسان، همانهايي است كه به عنوان نيروي مادي شناخته ميشوند. امور رواني قادر نيستند حركتزا و جهتبخش شوند و هرگز اهرمي براي حركت جامعه به شمار نميروند و اگر در مسير جريان نيروهاي مادي تاريخي قرار گيرند، به حركت تاريخ كمك ميكنند؛ ولي هيچگاه خود آنها نميتوانند حركتي به وجود آورند و هرگز نيرويي در برابر نيروهاي مادي بهشمار نميروند. اصل تقدم ماده بر روح و تقدم جسم بر روان و اصالت نداشتن نيروهاي رواني و ارزشهاي روحي و معنوي، از اصول اساسي «ماترياليسم فلسفي» است. (جامعه و تاريخ، صص 93ـ95)نقطهي مقابل اين اصل، اصل فلسفي ديگري مبني بر اصالت روح است. روح، واقعيتي است اصيل در حوزهي وجود انسان، و انرژي روحي، مستقل از انرژيهاي مادي است؛ از اين رو نيروهاي رواني، يعني نيروهاي فكري، اقتصادي، ايماني و عاطفي، عامل مستقلي براي پارهاي حركتها، چه در سطح فرد و چه در سطح جامعه، بهشمار ميروند و از اين اهرمها براي حركت تاريخ ميتوان استفاده كرد. اصالت روح و نيروهاي روحي، يكي از اركان «رئاليسم فلسفي» يا «بينش اصيل اسلامي» است.البته اسلام منكر تأثير عامل اقتصادي در تحولات اجتماعي نيست؛ ولي هيچگاه عامل ماده را بر روح مقدم نميدارد؛ بلكه معتقد به اصالت جسم و روح به طور توأم است و بر اين اعتقاد است كه وجود اصيل انسان را نميتوان با ماده و شؤون آن توجيه و تفسير كرد. (همان، صص 95 و 96)تقدم نيازهاي مادي بر نيازهاي معنوي: انسان در وجود خود دو نوع نياز را احساس ميكند؛ نيازهاي مادي از قبيل: نياز به نان، آب، مسكن، جامه، دارو و...؛ و نيازهاي معنوي از قبيل: نياز به تحصيل، دانش، ادبيات، هنر، تفكرات فلسفي، ايمان، ايدئولوژي، نيايش، اخلاق و... . اين اصل بر آن است كه نيازهاي مادي اولويت و تقدم دارند و خاستگاه نيازهاي معنوي، نيازهاي مادي است و نيازهاي مادي، سرچشمه نيازهاي معنوي است و نيازهاي معنوي، نيازهاي ثانوي است و در حقيقت، وسيلهاي است براي رفع بهتر نيازهاي معنوي. (همان، ص 97)در مقابل اين اصل، اصل اصالت نيازهاي معنوي قرار دارد. طبق اين اصل، هرچند نيازهاي مادي در انسان زودتر جوانه ميزند و خود را نمايان ميسازد؛ ولي بهتدريج نيازهاي معنوي كه در سرشت انسان نهفته است، ميشكفند؛ به طوري كه در سنين رشد و كمال، انسان نيازهاي مادي خويش را فداي نيازهاي معنوي ميكند. به تعبير ديگر، لذتهاي معنوي در انسان، هم اصيل است و هم نيرومندتر از لذتها و جاذبههاي مادي. در جامعههاي بدوي، نيازهاي مادي بيش از نيازهاي معنوي حكومت دارد؛ ولي به هر اندازه جامعه متكاملتر گردد، نيازهاي معنوي ارزش و تقدم مييابند و به صورت هدف انساني درميآيند و نيازهاي مادي را تحتالشعاع قرار داده و در حد وسيله، تنزل ميدهند. (همان، صص 98 و 99) البته در اسلام، هم به نيازهاي معنوي توجه شده و هم به نيازهاي مادي؛ ولي اسلام اولويتي براي نيروها و نيازهاي مادي بر نيازها و نيروهاي معنوي قائل نيست.تقدم كار بر انديشه: انسان موجودي است كه هم ميانديشد و هم كار ميكند؛ حال آيا كار مقدم است يا انديشه؟ آيا جوهر و شرافت انسان به كار است و انسان مولود آن يا بهعكس؛ جوهر و شرافت انسان به انديشه است و انسان مولود آن؟ ماديت تاريخ بر اساس اصالت كار و تقدم آن بر انديشه است؛ كار را اصل و انديشه را فرع ميشمارد. بر اساس اين اصل؛ كار، كليد و معيار انديشه است. جوهر انسان كار توليدي او است. كار، هم منشأ شناخت انسان است و هم سازندهي او. ماركس ميگويد: «سراسر تاريخ جهاني، جز خلقت انسان، به وسيلهي كار بشري است». انگلس ميگويد: «خود انسان را نيز كار آفريده است»؛ زيرا انسان از ابتدا به جاي تفكر عليه ناملايمات طبيعي، با كار پرزحمت خود بر محيط خارجي خويش غلبه كرده و از همين راه (عمل انقلابي) در برابر زورمندان متجاوز، جامعهي دلخواه خود را پيش ميبرد و ميسازد. اين اصل، يك اصل فلسفي ماركسيستي است كه به «پراكسيس» معروف است و ماركس آن را از «فويرباخ» و «هگل» فراگرفته است. (همان، صص 99 و 100)نقطهي متقابل اين اصل، اصل فلسفي رئاليستي (بينش اصيل اسلامي) است كه به تأثير متقابل كار و انديشه و تقدم انديشه بر كار اعتقاد دارد. در اين فلسفه جوهر انسان، انديشه است. در اين بينش، كار منشأ انديشه و انديشه، منشأ كار است؛ كار، معيار انديشه و انديشه، معيار كار است. شرافت انسان به دانش، ايمان، عزت و كرامت نفس او است و كار از آن جهت مايهي شرافت است كه وسيلهي تأمين اين كرامتها و شرافتهاست. انسان هم سازندهي كار است و هم ساخته شدهي او؛ و اين امتياز، خاص انسان است. ولي سازندگي انسان نسبت به كار، سازندگي «ايجادي» و «ايجابي» است، و سازندگي كار نسبت به انسان، سازندگي «اعدادي» است؛ يعني انسان واقعا كار خويش را خلق ميكند؛ اما كار واقعا انسان را خلق نميكند؛ بلكه كار و ممارست و تكرار عمل، زمينهي خلق شدن انسان را از درون فراهم ميكند. و آنجا كه رابطهي متقابل دو شيء از يك طرف، «ايجابي» و «ايجادي» است و از طرف ديگر، «اعدادي» و «امكاني»؛ تقدم همواره با طرف ايجابي و ايجادي است. نتيجه اين كه انسان بر كار مقدم است نه كار بر انسان. (همان، صص 101ـ103)تقدم جامعهشناسي انسان بر روانشناسي انسان: بر طبق اين اصل، ابعاد انساني از قبيل: تكامل، شخصيت، اخلاق، فلسفه، انديشه، علم، هنر، مذهب و... يكسره معلول عوامل اجتماعي شمرده ميشود. بر اين اساس، انسان صرفا موجودي است «پذيرنده» نه «پوينده»؛ مادهي خامي است كه هر شكلي به آن داده شود، بي هيچ تفاوت و دخل و تصرفي، آن را ميپذيرد؛ نواري خالي است كه پسدهندهي آن چيزهايي است كه در او ضبط شده است. جان كلام اين كه، سازندهي شخصيت آدمي و آنچه او را از صورت «شيء» خارج ميكند و «شخص» ميسازد، عوامل اجتماعي بيروني است كه از آن، به كار اجتماعي تعبير ميشود. (همان، صص 103ـ106)نقطهي مقابل اين اصل، اصل انسانشناسي ديگري است مبني بر اينكه پايه و اساس شخصيت انساني كه مبناي تفكرات و گرايشهاي متعالي اوست، در متن خلقت آدمي به دست عوامل آفرينش نهاده شده است و قبل از آنكه انسان از جامعهي خويش تأثير پذيرد، يك جنبهي ماورايي خدايي بالقوه در نهادش موجود است. اين جنبه همچون بذري آمادهي رشد است و نياز به نور، حرارت و... دارد تا به كمال برسد. نواري خالي نيست كه آنچه درونش ضبط شده، پس دهد. درست است كه انسان، برخلاف نظريهي معروف افلاطون، با شخصيتي ساخته و پرداخته به دنيا نميآيد؛ اما اركان و پايههاي اصلي شخصيت خود را از آفرينش دارد نه از اجتماع. جامعه، انسان را از نظر استعدادهاي ذاتي يا پرورش ميدهد و يا مسخ ميكند.بنابراين، آدمي از نظر اصول اوليهي انديشه، گرايش و نيز جاذبههاي مادي و معنوي، مانند هر موجود زندهي ديگري است كه ابتدا همهي اصول به صورت بالقوه در او وجود دارد و سپس اين خصلتها در او جوانه زده و رشد ميكند. در اين حال است كه انسان تحت تأثير عوامل بيروني، شخصيت فطري خود را پرورش ميدهد و به كمال رسانده و يا آن را مسخ و منحرف ميكند. اين اصل در معارف اسلامي به اصل «فطرت» معروف است.(4) (همان، صص 105 و 106. پيرامون انقلاب اسلامي، ص 136)تقدم جنبهي مادي جامعه بر جنبهي معنوي جامعه: تقدم نهاد مادي جامعه بر نهاد معنوي آن با اصل تقدم كار بر انديشه متناظر است، اصل تقدم كار بر انديشه، در سطح فرد مطرح ميشود و اصل نهاد مادي جامعه بر ساير نهادهاي اجتماعي، در حقيقت همان تقدم كار بر انديشه است؛ اما در سطح اجتماعي و با توجه به اين كه طرفداران اين اصل، طرفدار تقدم جامعهشناسي انسان بر روانشناسي او نيز هستند، پس تقدم كار فردي بر انديشهي فردي، مظهر و نتيجهي تقدم نهاد مادي بر ساير نهادهاي اجتماعي است؛ برخلاف اين كه اگر روانشناسي انسان را بر جامعهشناسي او مقدم بدانيم، تقدم نهاد مادي جامعه بر نهادهاي ديگر معلول و نتيجهي تقدم كار فردي بر انديشهي فردي محسوب ميشود.بنابراين بر طبق اين اصل، نهادهاي مادي جامعه كه نيازهاي اقتصادي آدمي را تأمين ميكنند، بر نهادهاي معنوي جامعه كه نيازهاي روحي و رواني وي را تأمين ميكنند، تقدم و اصالت دارند. لازم به ذكر است كه نهاد مادي جامعه كه از آن به ساخت اقتصادي و بنياد اقتصادي نيز تعبير ميشود، شامل دو بخش است؛ يكي، ابزار توليد كه محصول رابطهي انسان با طبيعت است و ديگر، روابط اقتصادي افراد جامعه در زمينهي توزيع ثروت است كه از آن به روابط توليدي تعبير ميشود. آنجا كه ميگويند اقتصاد زيربنا است و نهاد مادي جامعه بر ساير نهادها تقدم دارد؛ مقصود، مجموع دستگاه توليدي است، اعم از ابزار توليد و روابط توليدي.همچنين بر طبق اين اصل، تكامل مادي جامعه، معيار تكامل معنوي آن است؛ يعني همانطور كه عمل، معيار انديشه است و صحت و سقم انديشه را با عمل بايد سنجيد، نه با معيارهاي فكري و منطقي؛ معيار تكامل معنوي هم تكامل مادي است.اين طرز تفكر البته براي كساني كه هستي واقعي انسان را «من» او ميدانند و اين «من» را جوهري غيرمادي تلقي ميكنند و آن را محصول حركات جوهري طبيعت ميشمارند نه محصول اجتماع، شگفت مينمايد.