دكتر عبدالله ابراهيم مجيد مرادي لحظه «اكنون» بين دو زمان قرار دارد: گذشته و آينده. لحظه اكنون (حال) با فراخواني روايتهاي گذشته و با تكيه بر ارزشهاي سامانيافته به هدف مصرف يا تأثير، در معرض ثبات و ايستايي قرار دارد؛ چنان كه با اشراف و توجه به آينده، محكوم به دگرگوني و تحول است. اگر «گذشته» در ضمن روندهاي تاريخياش شناخته شده است، حوزه آينده تا زماني كه نگرشهايي به شناسايي آن اقدام نكنند و راهبردهاي آن مشخص نشود، همچنان تا حد زيادي ناشناخته باقي خواهد ماند. گويا وضع «اسلامي» ما امروز در احاطه اوضاع ديگري قرار دارد كه در متن آن «غرب» و در حاشيه آن «شرق» قرار دارد. اين وضع در چارچوب سيماي الگو قرار داده ميشود كه غرب آن را به تبع نگاهش به ما، به عنوان «ديگري»، رواج داده است. اين «ديگري»اي كه در حوزه تبليغاتي رواج دارد، در گذشته مستند به ذهنيت «هزار و يكشب» بود و اكنون مستند به ذهنيت «جهان كولونيايي» (استعماري). همانگونه كه غرب امروزه به عنوان «ديگري» و بربري، وحشي و بياباني... ملتهاي شترسوار و سرشته با شهوانيت و بدويت به ما (مسلمانان) مينگرد، به گونهاي شبيه نگرهاي ديگر است كه در قرون وسطي شكل گرفته است و آن نگره مسلمانان به «ديگري» به عنوان بيگانه و وحشي و گمراه است. مركزيت اسلامي در طي قرون وسطي از خاستگاه مركزيت مكاني «دارالاسلام» و مركزيت عقيدتي «قرآن كريم» و مركزيت دنيوياي كه زمان را به دو بخش «نخست و آخرت» تقسيم ميكرد، «ديگري»اش را برساخته است. دكتر عبدالله ابراهيم در كتابش، نقبي به حكايتها و روايتهاي گذشته ميزند تا چهره «ديگري» در مخيله اسلامي از لابه لاي متون روايي تاريخي ترسيم كند. در قرون وسطي روايتها و حكايتهاي فرهنگياي توليد شده كه انگراههايي شبه ثابت از آداب و سنن و فرهنگ و عقايد را در خود نهفته دارد. اين انگارهها، معيارهايي هستند كه در بالا بردن يا پايين كشيدن هر ارزشي در نزد هر جامعه و فرهنگي دخالت ميكنند. در سايه چنين ايده و انديشهاي، عبدالله ابراهيم، معتقد است كه بازگشت به روايتهاي فرهنگ اسلامي به روشني نشان ميدهد كه چهره «ديگري»، پريشان و تا حد زيادي آميخته با بدنامي است. اين امر چنين مينماياند كه مخيله اسلامي كه به شكلي نهادي و بازتابي از انگاره مسلمانان به جهان است، تصويرهايي پستانگارانه از «ديگري» توليد و عرضه كرده است؛ زيرا در اين تصويرها، جهان خارج از دارالاسلام، غافل، مبهم، دور از حق و در انتظار عقيده درستي است كه او را از گمراهي نجات بخشد. مؤلف، اين نگاه پستانگارانه را به نظام فكري حاكم در قرون وسطي نسبت ميدهد كه از روشهاي تحليل سنتي نيازمند به تعليل استفاده ميكرد. اين روايتها ـ در نظر مؤلف ـ «ذات منزه» و «متعالي» را در برابر «ديگري» سرشار از هرج و مرج و پيچيدگي و ابهام و گمراهي و توحش، توليد كرد. مؤلفبر آن است كه اين ذات (شخصيت) از نتايج فرهنگي تمركز پيرامون خويشتن در درون دارالسلام است. در چنين شرايطي در مقابل «من» و «ديگري» هستيم و مؤلف در اين جا «روايت اسلامي از «خود» و «ديگري» را با تأكيد بر اين ايده اساسي شرح ميدهد كه مركزيتها با استناد به نوعي نمادسازي كه روايتهاي فرهنگي (ديني، ادبي، تاريخي، جغرافيايي، فلسفي و جامعهشناختي) از «خودِ» چنگ انداخته بر توهم تنزّه كامل و «ديگريِ» آلوده به پستي دائم عرضه ميكنند، ريخت بندي ميشوند. در فصول ششگانه كتاب، عبدالله ابراهيم از راه همين ايده كه مبتني بر مركزيت پا گرفته به وسيله روايتهاي اسلامي متعدد است، در «ديگري» كاوش ميكند.
اسلام و جهانهاي ديگر
مؤلف از «اكنون» آغاز ميكند و بر آن است كه اصطلاح جهان اسلام، جايگزين اصطلاح «دارالاسلام» شده و اين خود سبب پيدايي وضع ديگري شده است و آن چارهانديشي براي اصطلاح ديگري است كه بتوان بر جهانهاي ديگر اطلاق كرد؛ زيرا تا زماني كه اين جهان با روپوشي ديني پوشيده شده است، چه منعي وجود دارد كه نتوانيم روپوشهايي مشابه را بر جهانهاي ديگري كه در عقيده و فرهنگ و زبان مشترك هستند، برافكنيم؟ مؤلف با برداشتي اوليه از افق كنوني اسلامي به اين نكته اشاره ميكند كه ملل جهان اسلام نتوانستهاند، گذشتهشان را به گونهاي همساز با امروز، باز توليد كنند و نيز نتوانستهاند با تمدن جديد كه اساساً از غرب سر برآورده است، همساز شوند. از اين رو به دو قسمت وابسته به ارزشهاي متعالي و وابسته به ارزشهاي غربي تقسيم شدهاند. مؤلف در آغاز فصل دوم به بحث درباره ايده اصلي اين كتاب ميپردازد. وي در آغاز ميكوشد تا تعريفي از مفهوم «دارالاسلام» عرضه كند؛ مفهومي كه ارزش حقيقي آن در دلالت فرهنگياش نهفته است؛ زيرا وحدت دارالاسلام در درجه نخست، وحدت فرهنگي بود و همواره تلاشي در جريان بود تا عوامل نژادي و جغرافيايي را به حاشيه براند. مفهوم مخالف ديگري كه با اين مفهوم ارتباط مييابد، مفهوم «دارالحرب» است كه بر دارالاسلام احاطه دارد و شامل همه ملتها و سرزمينهاي خارج از حاكميت اسلامي ميشد و وظيفه هر حاكمي بود تا بكوشد، دارالحرب را به تبعيت از دارالاسلام و حاكميت اسلامي وادارد. زماني كه فقها بر سر اين تقسيم بندي اختلاف ورزيدند، اصطلاحات ديگري مانند «دارالصلح» و «دارالعهد» ظهور يافت. نگره ديگري كه مؤلف بدان توجه ميدهد، مبتني بر مباني ديني و ارزشي است كه مباني سياسي و فرهنگي و جغرافيايي نيز از آن زاده شده است. براي مثال ابن حوقل، عالم جغرافيا در قرن چهارم معتقد است، سرزمين عربها كاملاً در قلب كره زمين و در محيطي تنگ از چارچوب آبي، پيرامون زمين قرار دارد؛ به گونهاي كه تقريباً از ناحيه مشرق و مغرب، ممالك كفار آشكار است. ابن حوقل نگرهاي نژادي، ديني، جغرافيايي و تاريخي را سامان ميدهد و آن را مبناي قانوني قاطع قرار ميدهد و اهميت اقاليم زمين را در پرتو آن معين ميكند و ديار عرب [و مسلمانان] را در قلب دايره قرار داده، آن را مركزي ميشمارد كه بر اطراف پرتو ميافكند. ابن حوقل در اين ايده جغرافيايي مبتني بر بعد ديني و فرهنگي از ابن خردادبه (جغرافيدان قرن سوم) پيروي ميكند كه با قرار دادن مكه مكرمه در مركز زمين، اهميتي استثنايي به بعد ديني ميدهد. برخي جغرافيدانان مسلمان نيز عراق را مركز جهان دانستهاند؛ درست همان گونه كه ارسطو سرزمين يونان را مركز جهان ميدانست. مسعودي ميگويد: عراق برترين نقطهاي است كه پادشاهان ملتها انتخاب كردهاند. مؤلف كتاب به برخي سفرهايي اشاره ميكند كه جهانگردان مسلمان به بلاد شام ـ يا به قول ابن حوقل بلاد الظلام ـ و بلاد روم و ارمنستان و روسيه و فرنگ و فرانسه و ترك و هند و قزوين و كشورهاي اسكانديناوي و افريقا داشتهاند. اين جهانگردان در سفرنامههاي خود، با استناد به مركزيت دارالاسلام، تصورها و برداشتهاي خود از ديگر ملتها را نوشتهاند. مؤلف از ميان اين سفرنامهنويسان به طرطوشي، ابن فضلان، سلام الترحمان، ابن بطوطه، ابوحامد غرناطي، ابودلف خزرجي و ابن جبير اشاره ميكند. مناطق شمالي در نگاه سفرنامهنويسان مسلمان تيره و تار است. همه آنان اتفاق دارند كه بلاد شمال، سرزمين يأجوج و مأجوج است و اهل مناطق شمال چنين وصف شدهاند كه در سال جز يك بار يا دوبار آن هم با آب سرد، نظافت نميكنند. مؤلف در سفرنامه ابن فضلان كه به جهان عرب و ايران و تركيه و اسلاو و خزر و اسكانديناوي سفر كرده، درنگ ميكند. ابن فضلان كه فرستاده خليفه مسلمانان بود، خود را حامل حقيقت مطلق و نهايي ـ يعني توحيد ـ ميدانست. اما اين حقيقت در نزد او به صورت تدريجي و با انتقال از يك منطقه به منطقه ديگر تغيير مييافت؛ بيآن كه وي ماهيت و فرهنگ اين جهانهاي متفاوت را در يابد. اين سخن وي الگويي از سيماي ديگري است: «وحشيترين مردم در سخن و طبع». اما هند در چشم مسلمانان «مملكت حكمت و عدالت» است و سفرنامهنويسان مسلمان در اين نكته شك ندارند. يعقوبي، هنديان را در حكمت و معرفت و خرد بالاتر از ديگر ملتها ميداند. اما از افريقا در هر حال سيمايي منفي در سفرنامهها به تصوير كشيده شده است؛ هر چند سفرنامههاي افريقا بيشتر روايت عجايب و غرايب است.مؤلف با بررسي بسياري از سفرنامههاي مسلمانان درباره سرزمينها و مردم ديگر كشورها نتيجه ميگيرد كه اولاً اين سفرنامهها حاكي از مركزيت دارالاسلام است كه براي «خود» ارزش هايي متعالي قائل است و از «ديگري» چهره و الگوي منفي ترسيم ميكند.به هر روي اين نگره مؤلف، ظهور نگرههاي ديگر را نيز ميطلبد، يا به تعبير ديگر، ظهور نظريههاي ديگر براي طرح نگرهاي روشمند و فراگير به ايده مركزيت مبتني بر اكتشافات جغرافيايي و پيشگامي جغرافيدانان و سفرنامهنويسان مسلمان در اين امر، ضروري به نظر ميآيد.