شماره مقاله:4396
باكاليجار، يا باكاليجارِ كوهى، از سپهسالاران آل زيار و امير گرگان و طبرستان
در اوايل سدة 5ق/11م. اين نام در طبرستان و خراسان، بههمين صورت
خواندهمىشد (نك: «در ابتداي...»، 17- 18؛ گرديزي، 428؛ بيهقى، 345، جم)، اما
صورت «باكالنجار» نيز در برخى از متنها و نسخه بدلها ديده مىشود (نك: مرعشى،
199-201؛ خواندمير، 2/442؛ فياض، 345، حاشية 8؛ نيز قس: غفاري، 76؛ شيخعلى
گيلانى، 80). واژة «كاليجار» در گيلكى صورت ديگري از «كارزار» است و
نامگذاري به آن در ميان اميران ديلمى مرسوم بود (يوستى، .(61,153
باكاليجار در متنهاي عربى، به صورت ابوكاليجار و ابوكالنجار آمده است (نك:
ابن اثير، 9/442، 496-497؛ منجمباشى، 1/گ 453).
ابن اثير و منجمباشى، باكاليجار را پسر وِيهان كوهى (قوهى) خواندهاند
(همانجاها)، اما اينكه برخى از پژوهشگران، او را پسر سُرخاب دانستهاند (نك:
بازورث، «دربارة گاهشماري...1»، 30 ، «غزنويان2»، 90 )، بىترديد نادرست است
و اين اشتباه، از بد خواندن عبارتِ گرديزي (همانجا) ناشى شده است كه در
آنجا، نام پسرِ برادرِ باكاليجار، «شهرو بن سرخاب» آمده است و بعضى (نك:
بازورث، همانجاها) به خطا، در اين عبارت، «شهرو» را برادر باكاليجار
دانستهاند. پارهاي از منابع متأخرتر، باكاليجار را پسرِ منوچهر بن قابوس
دانستهاند («در ابتداي»، 17؛ مرعشى، 199؛ خواندمير، غفاري، شيخعلى گيلانى،
همانجاها) كه با توجه به منابع متقدم، پذيرفتنى نيست؛ به ويژه آنكه،
اخبار مربوط به اواخر روزگار آل زيار، پس از منوچهر بن قابوس، بسيار آشفته
است (نك: اقبال، 79-80). به تصريح بيهقى باكاليجار، دايى انوشيروان پسر
منوچهر بن قابوس بود (ص 433). از آنجا كه بيهقى، همروزگار باكاليجار بوده، و
در ديوان رسائل غزنويان به نامهها و مكاتبات دولتى دسترسى داشته است،
ظاهراً دليل موجهى براي ترديد در سخن وي موجود نيست؛ اما ابن اثير (نك:
9/497)، باكاليجار را ناپدري انوشيروان خوانده است (نك: دانشنامه...، 2/1).
بازورث احتمال داده كه باكاليجار از «آل باوند» بوده («دربارة گاهشماري»،
31 ، «غزنويان»، 75 )، اما زرياب اين نظريه را مردود دانسته است (نك:
دانشنامه، 2/2). دربارة نسبت «كوهى» (قوهى) باكاليجار نيز مىتوان احتمال داد
كه وي از مردم مناطق كوهستانى طبرستان بوده، و چنين انتسابى در آن نواحى
رواج داشته است (مثلاً نك: مجملالتواريخ...، 402).
در سدة 5ق/11م، زياريان زير نفوذ غزنويان درآمدند؛ و منوچهر، هر چند استقلال
نسبى آل زيار را حفظ كرد، در واقع، تابع و دستنشاندة سلطان غزنوي محسوب
مىشد (بازورث، همان، 90 ,75 ؛ زرينكوب، 2/409). پس از درگذشت منوچهر
(420ق)، پسرش انوشيروان با ارسال مال براي محمود غزنوي، حكومت خود را به
تأييد او رسانيد و خطبه به نام محمود كرد. پس از آن، مسعود غزنوي نيز، امارت
او را پذيرفت (ابن اثير، 9/372؛ منجم باشى، همانجا؛ بازورث، «دربارة
گاهشماري»، 27 ، «غزنويان»، 75 ؛ نيز نك: مادلونگ، .(216 اما انوشيروان جوانى
خام و كمسال بود و به قول مسعود غزنوي، «در سرش همت مُلك» نبود (بيهقى،
345-346). در واقع، پس از مرگ منوچهر و ظاهراً حتى در روزگار وي، باكاليجار
فرمانرواي واقعى گرگان و طبرستان، به شمار مىرفت. به روايت بيهقى در
422ق، اطرافيان مسعود، باكاليجار را براي ولايت ري پيشنهاد كردند، اما مسعود
از بيم نابسامانى اوضاع در گرگان و طبرستان، نپذيرفت (ص 345، 433؛ نيز نك:
مادلونگ، همانجا).
در 423ق/1032م، در غزنين شايع شد كه باكاليجار، به دستياري حاجبِ بزرگِ
منوچهر، انوشيروان را زهر داده، و كشته است (بيهقى، 433). البته به استناد
روايات بيهقى (ص 583 -584، 590، 593) و ابن اثير (9/496-497)، مىدانيم كه
انوشيروان تا سالها بعد، زنده بوده است. احتمال دارد كه اين اخبار نادرست،
به وسيلة باكاليجار شايع شده باشد، تا زمينة فرمانروايى رسمى خود را فراهم
آورد. به هر حال، در همان زمان، نامههايى از گرگان و طبرستان به غزنين
رسيد كه «از تبار مرداويز و وشمگير كس نمانده است نرينه، كه مُلك بدو توان
داد» (بيهقى، 433). در اين نامهها، اشارة مستقيمى به مرگ انوشيروان نشده
بود، اما از مسعود غزنوي خواسته بودند كه فرمانروايى اين ولايات را به
باكاليجار بسپارد (همانجا). سرانجام، مسعود كه به استحكام حكومت انوشيروان
اطمينانى نداشت و مىترسيد كه آن نواحى به دست آل بويه بيفتد (نك: همو،
345-346)، باكاليجار را كه سپهسالار انوشيروان و مدبر دولت او بود (منجمباشى،
1/گ 453)، به امارت گرگان و طبرستان منصوب كرد (نك: بيهقى، 433) و او را
متعهد پرداخت خراج گردانيد. آنگاه دختر باكاليجار را شايد براي دلجويى از او،
خواستگاري كرد (همو، 433-434؛ ابن اثير، 9/442). به اين ترتيب، باكاليجار با
خاندان غزنوي پيوند يافت و مسعود، قدري از او آسوده خاطر شد. پيش از آن هم،
منوچهر بن قابوس با يكى از دختران محمود غزنوي ازدواج كرده بود (نك: سهمى،
523؛ عتبى، 352-353؛ مجملالتواريخ، همانجا؛ بازورث، «دربارة گاهشماري»، .(28
با آنكه ابن اثير همه جا از انوشيروان سخن گفته، ولى در خبر مربوط به اين
خواستگاري، باكاليجار را فرمانده سپاه دارا، پسر منوچهر و سرپرست امور او
دانسته است (همانجا)؛ اما دانسته نيست كه اين دارا كيست و چه ارتباطى با
انوشيروان داشته است. مىتوان احتمال داد كه اين دو، يك تن باشند و دارا
ملقب به انوشيروان بوده باشد (نك: زرينكوب، 2/411، 570، حاشية 191).
در 424ق كه خبر تهاجم سلاجقه به مسعود رسيد، وي نيروهاي خود را آماده كرد و
از باكاليجار خواست تا هشيار باشد و سپاهى قدرتمند به دهستان بفرستد كه در
رباط مستقر شوند و راهها را محافظت كنند (بيهقى، 474- 475). در جماديالاول
همان سال، مسعود فرمان داد كه مال ضمان را از باكاليجار طلب كنند و دختر او
را كه عقد كرده بود، بياورند. عبدالجبار، پسرِ وزير خواجه احمدِ عبدالصمد، عازم
گرگان شد و همراه دختر باكاليجار و مال تعهد شده، با قراردادي استوار كه با
باكاليجار بسته بود، در نيشابور به خدمت مسعود رسيد. سلطان غزنوي، فرستادگان
باكاليجار را خلعت بخشيد و خلعتى بسيار گرانبها، «چنانكه وُلات را دهند» براي
باكاليجار فرستاد (همو، 479-480، 498، 507، 509).
در پىِ حركت مسعود به هند و آغاز شورش غزها در خراسان، باكاليجار از پرداخت
خراج به غزنويان خودداري كرد و با علاءالدوله پسر كاكويه، و فرهاد پسر
مرداويج همراه شده، تصميم به عصيان بر ضد مسعود گرفت. مسعود پس از بازگشت
از هند، غزها را سركوب كرد و به تحريك بعضى از درباريان، به خصوص ابوالحسن
عراقى، به بهانة دريافت خراجِ معوقة دو ساله و فراهم آوردن مواد غذايى و
علوفه براي سپاه، مصمم شد به گرگان و طبرستان لشكر بكشد (ابن اثير، همانجا؛
بيهقى، 574؛ بازورث، همان، .(28-29 پس با وجود مخالفت احمدِ عبدالصمد وزير و
ابونصر مشكان، در ربيعالاول 426/ ژانوية 1035 (قس: گرديزي، 427؛ «در ابتداي»،
17- 18؛ مرعشى، 199)، از نيشابور به قصد گرگان حركت كرد (بيهقى، 577 - 578،
580). در اين سفر جنگى، بيهقى نيز همراه سپاه مسعود بود (نك: ص580، 591،597 -
598) و از اين رو، گزارشهاي وي در اين باره، داراي اهميت فراوان است .
چون مسعود به گرگان رسيد، شهر را از مردم خالى ديد. باكاليجار نيز همراه
انوشيروان و بزرگان شهر گريخته بود، اما 4 هزار سوار عرب كه زبدة سپاه گرگان
بودند، به مسعود پيوستند. اندكى بعد، انوشيروان و باكاليجار پيام بندگى و
اطاعت فرستادند (همو، 584؛ نيز نك: «در ابتداي»، 18؛ مرعشى، همانجا)، اما مسعود
بدون اعتنا به اين پيام و پيام بعدي، از گرگان به استراباد و ساري رفت و
از آنجا عازم آمل شد. باكاليجار و انوشيروان به طرف ناتل و كُجور و رويان
عقب نشستند و مسعود هم در پى آنان رفت (بيهقى، 585 -592). در پيكاري كه در
ناتل ميان مسعود و باكاليجار و ديگر اميران محلى روي داد (جماديالاول 426)،
سلطان غزنوي با دشواري بسيار، پيروز شد (همو، 593 -596؛ نيز نك: گرديزي، 427-
428؛ ابن اثير، 9/442)؛ سپس آمل را به باد غارت داد و بسوخت (نك: بيهقى، 597
-600).
در جماديالا¸خر 426، باكاليجار براي اظهار تسليم، پسر خود را به عنوان گروگان
نزد مسعود فرستاد و از جنگى كه رخ داده بود، عذر خواست و خواهان صلح شد
(همو، 602 -603) و با شرايطى كه مسعود تحميل كرد، معاهدة صلح منعقد گرديد
(گرديزي، 428). اما مسعود، به صوابديد وزير و بزرگان دولت، براي آنكه
باكاليجار براي هميشه از دست نرود، پسر او را خلعتى گران داد و همراه با
پاسخى نيكو به نامة باكاليجار، او را به نزد پدر روانه كرد (بيهقى، 603) و در
واقع اجازه داد كه باكاليجار با نظارت و حمايت غزنويان، در امارت گرگان و
طبرستان باقى بماند (اقبال، 80؛ بازورث، همان، .(29 از اين سفر جنگى، به
تصريح مسعود «فايدهاي حاصل نيامد» (بيهقى، 608). اما به تعبير ابونصر مشكان،
به باكاليجار فايدهاي بزرگ رسيد، چه، بسياري از مخالفان باكاليجار از ميان
رفتند و مردم منطقه نيز قدر او را دانستند (همو، 608 -609). به هر حال، مسعود
به تشويق برخى نزديكانش، ابوالحسنِ عبدالجليل را با هزار سوار مأمور كرد تا
به گرگان رود و باج و خراجِ تعهد شده را از باكاليجار طلب كند (همو، 609،
616، 655)؛ اما ظاهراً اين سپاه، در اين امر توفيقى نيافت و بازگشت.
در همين ايام، سلجوقيان به خراسان سرازير شدند، از مرو گذشته، به نسا رسيدند
و حاكميت غزنويان را تهديد كردند. به نظر مىرسد كه باكاليجار فرصت را مغتنم
دانست تا خود را از نفوذ غزنويان خارج ساخته، استقلال يابد (نك: همو، 611
-612، 722). بدين سبب، مسعود تلاش كرد تا وي را ديگر بار به سوي خود جلب
كند. بنابراين، در ذيقعدة 427 كه جشن مهرگان بود، پس از آنكه باكاليجار
هديههايى به دربار مسعود فرستاد، ميان دو طرف پيمانى بسته شد و باكاليجار
نيز با اينكه از سلطان غزنوي آزرده خاطر بود، واكنشى برضد او انجام نداد
(همو، 655 -656؛ بازورث، همانجا).
چندي بعد، دو تن از بزرگان غزنوي، ابوسهل حَمدُوي و ابوالفضل سوري كه با
مال بسيار، از برابر سلجوقيان مىگريختند، به گرگان رفتند (429ق). باكاليجار
نيز ايشان را پناه داد و به استراباد فرستاد و خود در گرگان، آمادة دفاع شد.
مسعود كه از اين كار سخت خشنود شده بود، نامهاي به باكاليجار نوشت و قول
داد كه اين خدمت را به نيكى جبران كند. در 431ق، مسعود براي دلگرمى و
نوازش باكاليجار، همراه پيكى، نامه و «خلعتى سخت نيكو» براي او فرستاد
(بيهقى، 721-722، 726- 728، 784، 815؛ بازورث، همانجا).
به دنبال شكست مسعود از سلجوقيان (431ق) در دَندانَقان - نزديك مرو - و سپس
مرگ مسعود (432ق)، انوشيروان پسر منوچهر نيز در 433ق، باكاليجار را دستگير و
بركنار كرد، ولى اندكى بعد قلمروش به دست طغرل سلجوقى افتاد (ابن اثير،
9/496-497).
بيهقى، گرديزي و ابن اثير، دربارة سرنوشت باكاليجار، به صراحت مطلبى
ننوشتهاند. برخى مآخذ متأخرتر، درگذشت باكاليجار را 441ق دانستهاند (نك: «در
ابتداي»، همانجا؛ غفاري، 76؛ مرعشى، 200؛ خواندمير، 2/442؛ شيخعلى گيلانى، 80)
كه احتمالاً درست نيست و با توجه به خطاها و خلطهاي اين مآخذ، ممكن است
اين تاريخ، زمان مرگ انوشيروان باشد (نك: زرينكوب، 2/411؛ قس: ياقوت،
16/221، كه تاريخ مرگ انوشيروان را 435ق دانسته است). مىتوان حدس زد كه
باكاليجار در 433ق پس از دستگيري به وسيلة انوشيروان و يا پس از سقوط گرگان
به دست طغرل، كشته شده باشد.
مآخذ: ابن اثير، الكامل؛ اقبال آشتيانى، عباس، «امراي آخري آل زيار»،
يادگار، تهران، 1326ش، س 3، شم 9؛ بيهقى، ابوالفضل، تاريخ، به كوشش
علىاكبر فياض، مشهد، 1350ش؛ خواندمير، غياثالدين، حبيبالسير، به كوشش محمد
دبيرسياقى، تهران، 1353ش؛ دانشنامة جهان اسلام، تهران، 1375ش؛ «در ابتداي
دولت آلوشمگير و آل بويه»، همراه تاريخ طبرستان ابن اسفنديار، به كوشش
عباس اقبال آشتيانى، تهران، 1320ش؛ زرينكوب، عبدالحسين، تاريخ مردم
ايران، تهران، 1367ش؛ سهمى، حمزه، تاريخ جرجان، به كوشش محمد عبدالمعيد
خان، حيدرآباد دكن، 1387ق/1967م؛ شيخعلى گيلانى، تاريخ مازندران، به كوشش
منوچهر ستوده، تهران، 1352ش؛ عتبى، محمد، تاريخ يمينى، ترجمة ناصح
جرفادقانى، به كوشش جعفر شعار، تهران، 1357ش؛ غفاري قزوينى، احمد، تاريخ
جهان آرا، تهران، 1343ش؛ فياض، علىاكبر، حواشى بر تاريخ (نك: هم، بيهقى)؛
گرديزي، عبدالحى، تاريخ، به كوشش عبدالحى حبيبى، تهران، 1363ش؛
مجملالتواريخ و القصص، به كوشش محمدتقى بهار، تهران، 1318ش؛ مرعشى،
ظهيرالدين، تاريخ طبرستان و رويان و مازندران، به كوشش برنهارد دارن،
تهران، 1363ش؛ منجمباشى، احمد، جامعالدول، نسخة عكسى موجود در كتابخانة
مركز؛ ياقوت، ادبا؛ نيز:
, C. E., The Ghaznavids, Beirut, 1973; id, X On the Chronology of the Ziy ? rids
in Gurg ? n and 6 abarist ? n n , Der Islam, Berlin, 1964, vol. XL(1); Justi,F.,
Iranisches Namenbuch, Hildesheim, 1963; Madelung, W., X The Minor Dynasties of
Northern Iran n , The Cambridge History of Iran, vol. IV, ed. R. N. Frye,
Cambridge, 1975.
روزبه زرينكوب