گونهشناسي جنبشهاي اسلامي معاصر
مجيد مرادياشاره:
جنبشهاي اسلامي معاصر، گونهاي از جنبشهاي اجتماعي هستند كه در واكنش به يك يا چند عامل از ميان عوامل متعددي مانند استعمار غرب، انحطاط فكري و استبداد داخلي، الغاي خلافت عثماني، سكولارسازي شتابزده جوامع اسلامي، شكستهاي نظامي مسلمانان از بيگانگان، شكست الگوهاي رقيب مانند ناسيوناليسم و سوسياليسمعربي، بنيادگرايي يهودي، و انحطاط دروني (بحران مشروعيت، بحران هويت، توزيع ناعادلانه ثروت، فساد و سركوب) و نيز با تكيه بر اسلام به عنوان خاستگاه فكري و الگوي نجات بخش پديد آمدهاند. در اين مقال به بررسي عمدهترين رهيافتها در تعليل و تحليل جنبشهاي اسلامي معاصر ميپردازيم.حمله ناپلئون بناپارت در سال 1978 م به مصر، فصل جديدي را در تحركهاي فكري ـ سياسي اسلامي گشود. البته پيش از اين تاريخ، جنبشهايي با هدف احياي فكر ديني يا تجددطلبي اصلاحي و تجديدطلبي فقهي در گوشه و كنار جهان اسلام ظهور يافته بود كه از مهمترين آنها جنبش نوگرايي فقهي و فكري محمد بن عبدالوهاب در نجد در قرن هيجدهم (1791 ـ 1703 م)، جنبش ولي الله دهلوي در هند (1762 ـ 1702 م)، جنبش محمد بن علي شوكاني در يمن (1823 ـ 1758 م) جنبش آلوسي در عراق (1854 ـ 1802 م) جنبش محمد بن علي سنوسي در مغرب (1859 ـ 1778 م) و نيز جنبش محمد بن احمد المهدي معروف به مهدي سوداني در سودان (1885 ـ 1843 م) است.به رغم اختلافات و تفاوتهاي فراواني كه در ماهيت، اهداف و شيوه كار حركتهاي ياد شده مشاهده ميشود، نقطه اشتراك همگي اين حركتها، دعوت به بازانديشي و نوفهمي اسلام و كنار گذاشتن تقليد خام و گشودن باب اجتهاد است.نخستين حركتهاي اسلامي، به هدف تدبير انديشي براي نجات جوامع اسلامي از استيصال و عقبماندگي و زدودن پيرايهها از چهره دين به راه افتاد و در ادامه، حركتهايي در مقابله با استعمار غرب و يا در واكنش به رفتار سياسي و انحطاط اخلاقي غرب پديد آمد.آنچه امروزه با عنوان اسلام سياسي از آن ياد ميشود، جريانها و شخصيتهايي را مراد كرده كه معتقد به پيوند اسلام و سياست هستند. جهان اسلام از قرن نوزدهم با چالشهاي جدياي از سوي غرب مواجه شد كه حتي تا پس از استقلال كشورهاي اسلامي ادامه داشت. پيدايي جريانهاي اسلام سياسي در حقيقت پاسخي به اين چالشها بود.اين جريانها بر آن شدند تا با نظريهپردازي و ترويج بعد سياسي اسلام با چالش هايي كه هويت و استقلال و پيشرفت آنان را تهديد ميكرد، مبارزه كنند. جريانهاي اسلامگراي سياسي ايمان و عملشان بر مبناي فراگيري و شموليت اسلام به عنوان راه حل همه مشكلات اقتصادي و سياسي و اجتماعي امت اسلامي بود. هدف عمده اين جريانها تلاش براي اسلامي كردن دولت و اجتماع از راه دستيابي به قدرت بود.براي بررسي علل و انگيزهها و شرايط پيدايي جنبشهاي اسلامي معاصر، پيش از مطالعه رهيافتهاي عمدهاي كه در اين زمينه از سوي محققان عرضه شده است، بايد به دو ايستگاه اساسي كه يكي فكري ـ ديني و ديگري تاريخي است، توجه ويژه كرد. اولي ماهيت رابطه بين دين و سياست در نظام فكري اسلامي و بازتاب نوعي تلقي از اين رابطه بر رفتارها و حركتهاي اجتماعي است و دومي مسئله انقراض خلافت عثماني است كه در سال 1924 از سوي مصطفي كمال آتاتورك انجام شد.رابطه دين و سياست
گذشته از عوامل سياسي و شرايط اجتماعي، پيدايش جنبشهاي اسلامي ريشهاي نيز در نوع رابطه بين دين و سياست در انديشه اسلامي دارد. برخي نوع رابطه اين دو را در ماهيت اديان به لحاظ آموزهها و شعاير آنان جستوجو ميكنند و بحث را از اين نقطه ميآغازند كه ماهيت اديان به لحاظ ارتباطشان با سياست متفاوت است. براي نمونه دين مسيحيت، ديني كاملاً معنوي و روحاني و غيرسياسي است و حوزه دين و دنيا و دين و سياست را از هم جدا ميداند و آموزهها و شعاير آن نيز به گونهاي است كه با سياست، تداخل و تلاقي ندارد. اما بسياري از آموزهها و تعاليم اسلام به وضوح جنبهاي سياسي دارند و نميتوان بعد سياسي بسياري از احكام اسلام را ناديده گرفت. حميد عنايت در اين باره مينويسد: اگر جان و جوهر سياست همانا هنر زيستن و كار كردن با ديگران است، در اين صورت از هر پنج ركن اسلام: نماز، روزه، زكات، حج و شهادتين(شهادت به وحدانيت خدا و نبوت محمد(ص))، چهار ركن آن با اعتلاي روحيه همكاري و انسجام گروهي در ميان پيروان آن تناسب دارد. جهاد كه بعضي از مسلمانان آن را ششمين ركن ميشمارندش، نيروي نهفته بيشتري براي ايجاد روح و روحيه در خود دارد. اگر طبق نظر ديگر، جان و جوهر سياست همانا تلاش در پي كسب قدرت باشد، باز هم به سختي ميتوان جهان بيني سياسيتري از اسلام پيدا كرد. اسلام كه همواره طبيعت انساني را بر وفق نيازهاي جسمي و روحياش ميشناسد، هرگز به صرف شرع و بيان آرمانهايش راضي نيست، بلكه مدام در صدد وسايلي براي جامه عمل پوشاندن به آنهاست. قدرت يك وسيله اساسي براي نيل به اين هدف است و قرآن از مؤمنان ميخواهد كه از سرمشق والا يا به اصطلاح اسوه حسنه حضرت محمد (ص) پيروي كنند (سوره احزاب آيه 21). از آنجا كه توفيق اصلي پيامبر در بنا نهادن حكومتي بر مبناي تعاليم اسلام بود، مسلمانان هم وظيفه دارند از سرمشق او در اين زمينه پيروي كنند.دليل سادهتري هم براي همبستگي اسلام با سياست به عنوان هنر حكومت وجود دارد: اجراي تعدادي از وظايف جمعي يا امور واجب كفايي مسلمانان كه مهمتر از همه «امر به معروف و نهي از منكر» است، و دفاع از دارالاسلام فقط در سايه حكومتي ممكن است كه اگر سراپا متعهد به اسلام نيست، لااقل نسبت به اهداف آن علاقه و هواخواهي نشان بدهد. بدين ترتيب هر مسلمان كه در تحت حكومت رژيم متعهد يا متمايل به اسلام به سر ميبرد، بايد فعالانه براي بقاي آن بكوشد، و بر عكس هر مسلمان كه در تحت حكومت رژيم متخاصم با اسلام به سر ميبرد، بايد هر وقت كه فرصتي مناسب دست ميدهد، در برانداختن آن بكوشد. سرانجام اگر بحث اين كه كي بايد حكومت كند و چرا ما بايد از حكام اطاعت كنيم، اساس سياست است، هيچ مسلمان هشياري نميتواند تاريخش را، حتي اگر به شيوهاي ساده و سرسري بخواند، بدون احساس نياز به پرسيدن اين سؤالها و بحث آنها با همدينان خود مطالعه كند.(1)معتقدان به پيوند دين و دولت در اسلام برآنند كه اسلام بر خلاف مسيحيت، صرفا شماري از عقايد فردي و دروني نيست، بل برنامهاي شامل و كامل براي همه عرصههاي زندگي ـ سياسي و غيرسياسي است. اين تفاوت غالبا از سخني از مسيح (ع) برگرفته ميشود كه با حذف زمينه تاريخي و عوامل مستقيم آن ذكر ميشود. داستان آن چنين است كه برخي از فرليسيها شاگردان خود را همراه هيرودليسيها نزد مسيح فرستادند تا به او بگويند: اي معلم، ميدانيم كه تو راستگويي و به حقيقت طريق الهي را تعليم ميدهي و از كسي باكي نداري. زيرا به چهره مردم نمينگري. به ما بگو چه گمان ميبري؟ آيا جايز است جزيه به قيصر پرداخته شود؟ پس مسيح خباثت آنان را دريافت و گفت: اي رياكارن! چرا ميآزماييدم؟ معامله جزيه را نشانم ميدهيد. پس ديناري به او عرضه كردند. بديشان گفت: اين تصوير و نوشته از آن كيست؟ گفتند: از آن قيصر. گفت: پس آنچه را كه از آن قيصر است به قيصر و آنچه را از آن خدا است به خدا بسپاريد. پس چون اين سخن شنيدند، شگفت زده شدند و رهايش كردند و رفتند.(2) اسلامگرايان معاصر در نفي جدايي اسلام از سياست از همين نقطه شروع ميكنند: «اسلام، ديني است كه آنچه را كه از آن قيصر است به قيصر و آنچه را از آن خدا است به خدا واننهاده است؛ يعني از امور دولت و سياست و جامعه پا پس نكشيده است.(3)بسياري از اسلام گريان معاصر اصل پيوند دين و سياست را تا حد يكي از بديهيات و ضروريات ارتقا داده و مخالف آن را مخالف يكي از ضروريات دين قلمداد كردهاند. براي نمونه انورالسادات رييس جمهور سابق مصر كه به صراحت اعلام كرده بود «لادين في السياسة و لا سياسة في الدين» با فتواي برخي اسلام گرايان بر مباح بودن خون وي مواجه شد.(4)اما آيا دخالت دين در امور دنيايي ـ از جمله سياست ـ به طبيعت اديان مربوط ميشود و از ديني تا دين ديگر متفاوت است؟ يا آن كه طبيعت دين نسبت به اين امور ساكت است؟«آيزنشتاد به نوعي گونهشناسي نظامهاي فرهنگي بزرگ دست زده است كه نقطه آغاز آنها به پيدايش مذاهب بزرگ بر ميگردد كه در آنها بين لاهوت و ناسوت خط فاصل كشيده و اين دو مجموعه را از هم تفكيك ميكنند و ديگر شاه و ذات باري تعالي از يك گوهر تصور نميشوند. اما نوع رابطهاي كه بين لاهوت و ناسوت برقرار ميشود، در نزد اين مذاهب متفاوت است. آيزنشتاد مذاهب بزرگ را از نظر رابطهاي كه بين آسمان و زمين و يا نظم استعلايي و نظم زميني برقرار ميكنند، به سه دسته تقسيم ميكند: يكي مذاهبي كه اين رابطه را قطع شده فرض ميكنند و امور دنيا را به دست عقلا ميسپارند؛ بدون آن كه مذهب بر اعمال آنها نظارتي اعمال كند، مانند فرهنگ كنفوسيوس كه در آن همه چيز اينجهاني فرض شده و سببي براي شكلگيري يك گروه نخبه مذهبي وجود ندارد. در نتيجه قدرت سياسي از استقلال كامل برخوردار خواهد شد. دوم، مذاهبي كه نظارت آسمان را پيوسته و مستمر ميدانند، مانند هندوييسم كه در آن نخبگان مذهبي به عنوان نمايندگان آسمان بر روي زمين حق دارند نظارتي آمرانه بر سياست اعمال كنند. سوم، مذاهب ابراهيمي (يهوديت، مسيحيت و اسلام) كه در آنها نظم زميني وظيفه دارد پيوسته خود را به نظم آسماني نزديكتر سازد و همين امر پويايي خاصي به اين جوامع ميدهد؛ زيرا سياست كه بايد در جهت كسب مشروعيت و انطباق خود با نظم آسماني تلاش كند، در چالش پايدار با مذاهب به سر ميبرد و اين چالش سبب پويايي آن ميشود. در مجموع آيزنشتاد نتيجه ميگيرد كه نظامهاي فرهنگي وحداني اساسا تكثرگرا هستند؛ زيرا نخبگان سياسي و مذهبي از هم جدا هستند و اين تفكيك بنمايه تفكيكهاي بعدي است. اما عدهاي ديگر يكسان شمردن مذاهبي مانند يهوديت و مسيحيت و اسلام را نوعي كليپنداري و ناديده گرفتن دقايق ميدانند. برتران بديع، در كتاب «دو دولت» توضيح ميدهد كه چگونه تاريخ مسيحيت حكايت از دو گانگي تشكيلات و نهادهاي مذهبي و سياسي دارد كه نه تنها برگرفته از آموزههاي مسيحيت است (نظريه دو شمشير) بلكه كليسا در عمل نيز توانست در بيخبري امپراتوري، سلسله مراتب و دستگاه بوروكراسي خود را بنانهاد ه و گسترش دهد. از اين رو زماني كه قدرت دنيوي متوجه كليسا شد، كار از كار گذشته بود و امحاي تشكيلات كليسا امكانپذير نبود. در حالي كه در فرهنگ اسلامي به دليل شرايط خاص اجتماعي، اقتصادي و سياسي، زمان تولد اين مذهب كه دوره گذار از جامعه قبيلهاي به جامعه شهري بود و اسلام نيز خود كار اين گذار را بر عهده داشت و در همه حوزهها نيز به كمك طلبيده ميشد، تفكيكي بين مذهب و سياست صورت نگرفت و مونيسم يا وحدانيت همه امور به جاي دو گانگي در مسيحيت به عنوان نشان فرهنگ اسلامي قرار گرفت. نتيجه آن شد كه درجهان اسلام سياست هرگز به استقلالي كه سياست در غرب از آن برخوردار شده، دست نيابد و سرنوشت جوامع اسلامي نيز به تناوبي از سلطه و شورش گره بخورد؛ زيرا نظمهاي اين جهان به نظم آرماني اسلامي شباهتي نداشته، مشروعيت ندارند. حال چنانچه اين حكومتها قدرت اعمال سلطه را داشته باشند، نظم خود را بدون برخورداري از مشروعيت استقرار ميبخشند و چنانچه از اين قدرت بي بهره باشند، با شورش مردم روبهرو خواهند شد؛ درحالي كه در جوامع غربي بهتدريج كه بنيان مشروعيت نظم دنيوي مشخص شد و تقاضا جاي شورش را در چرخه سياست گرفت. ازنظر «بديع» خروج از اين بن بست نيز براي جوامع اسلامي امكانپذير نخواهد بود. سرنوشت محكوم آنان همان تناوب سلطه و شورش خواهد بود.»(5)الغاي نظام خلافت
شكلگيري جنبش پانتركيسم مصطفي كمال آتاتورك در تركيه از دو بعد سياسي و ايدوئولوژيك بر پيدايش جنبش اخوان المسلمين تأثير نهاد. البته اين به معناي ناديده گرفتن ديگر عوامل دروني و بيرون نيست. بعد سياسي حركت آتاتورك، الغاي نظام خلافت عثماني بود. نهاد خلافت براي اكثريت مسلمانان، تجسم چارچوب سياسي تجربه تاريخيشان به شمار ميآمد. اين نهاد هر چند از زمان برپايي دولت اموي، روح خود را از دست داده و تبديل به «پادشاهي ستمگرانه» شده بود، اما شكلي از آن در قالب دولت عثماني همچنان باقي مانده بود و به سبب مشروعيتي كه اين نهاد براي خاندانهاي حاكم فراهم ميآورد، اشتياق به ترميم و صيانت آن همچنان تداوم داشت. فقهاي اهل سنت در دوره كهولت عصبيت عربي، كوشيدند تا اصل خلافت را به عنصر عربي گره بزنند. وهابيان به بهانه عدم اقامه احكام شرع، مشروعيت دولت عثماني را زير سؤال بردند و كوشيدند تا خلافتي عربي برپا كنند. به زودي همين خط از سوي مهدي سوداني در نيمه دوم قرن نوزدهم پيگري شد. جالب است كه خواسته وهابيان در شبه جزيره عربستان و مهدي در سودان ـ كه برپايي خلافتي عربي بود ـ در آغاز قرن بيستم به طور جدي از سوي نيروهاي استعمارگر پي گرفته و بر اجراي آن اصرار ورزيده شد. ديپلماسي بريتانيا از سال 1912 به ترويج ايده انتقال مركز ثقل خلافت اسلامي به قلب جزيزةالعرب پرداخت و بي ترديد، ايده خلافت عربي از انگيزههاي اصلي گفت و گوي شريف حسين و مك ماهان در سال 1915 بوده است. فرانسه نيز به سهم خود همين اهتمام را داشت. وزارت مستعمرات فرانسه يادداشتي پيرامون «مسئله خلافت اسلامي» تهيه كرد كه در آن بر ضرورت نصب حاكمي عربي و برخاسته از قريش تأكيد ميكرد. در اين يادداشت دو تن براي در اختيار گرفتن چنين منصبي پيشنهاد شده بودند: سلطان مغرب يا امير مكه (شريف حسين) و بنا بر ملاحظات سياسي ـ جغرافيايي، فرانسه، شريف حسين را جهت برپايي خلافت عربي كه زمينه فروپاشي عثماني بود، ترجيح داد.استراتژي قدرتهاي بزرگ در دو دهه نخست قرن بيستم اولاً بر انتقال مقر خلافت از تركيه به جزيرة العرب و ثانيا بر گماردن خليفهاي عربي ـ قريشي مبتني بود؛ اما اين طرح از نظرگاه اين قدرتها به معناي تشكيل دولتي عربي يگانه و برخوردار از استقلال و حاكميت نبود، بلكه مقدمه خلق و جعل واحدهاي سياسي عربي ديگر و ايجاد دولتهاي كوچك و بزرگ فراوان بود. يادداشت فرانسه هم تأكيد داشت كه «چنين نهادي مقدمه تحقق عملي طرحي اسلامي نيست كه هيچ گاه در تاريخ تحقق نيافته است. مصطفي كمال آتاتورك در سال 1924 با اعلام الغاي نظام خلافت تمام تلاشهاي قدرتهاي اروپايي را در جهت از بين بردن اين خلافت و تأسيس دولتها و تعيين مرزهاي جديد، به ثمر نشاند. اين اقدام نقطه عطفي سرنوشت ساز در شكلگيري دوباره آگاهي اسلامي است. اقدام آتاتورك به الغاي خلافت دو پاسخ متفاوت را به دنبال داشت:يكي از سوي شوراي بزرگان علماي مصر و ديگري پاسخ توجيحگرانه شيخ علي عبدالرازق در كتاب معروفش الاسلام و اصول الحكم.در بيانيه شوراي بزرگان علماي مصر در تاريخ 25 مارس 1924 چنين آمده است: تركها با جداسازي تمامي قدرت از خليفه و قرار دادن امير عبدالمجيد به عنوان خليفه معنوي صرف، بدعتي را پديد آوردهاند كه مسلمانان تا پيش از آن نديده بودند و سپس بدعتي ديگر بدان افزودند كه الغاي مقام خلافت است.»(6)ادامه اين بيانيه دعوت مسلمان است به «ضرورت انديشيدن در باب نظام خلافت و قرار دادن پايههاي آن بر قواعدي هماهنگ با احكام دين اسلام و نزديك به نظم و نظام اسلامي مقبول مردم»(7)، و اعلام اين كه «غوغا و آشوبي كه تركها با الغاي مقام خلافت پديد آوردند، جهان اسلام را به ناآرامي كشانده و اوضاع را به گونهاي در آورده كه مسلمانان نميتوانند نظر و رأي قاطعي را در باب خلافت و خليفه شايسته شكل دهند، جز اين كه اوضاع آرام گيرد و پس از دقت نظر و معرفت ابعاد گوناگون مسئله، نظري غالب بروز يابد.»(8)در مقابل اين پاسخ علما كه انتظار فرصت مناسبي را براي طرح دوباره ايده خلافت ميكشيدند، پاسخ ديگري عرضه شد كه وضع موجود ـ يعني الغاي خلافت ـ را توجيه ميكرد. آن پاسخ در كتاب «الاسلام و اصول الحكم» نوشته علي عبدالرازق نمود يافت كه يك سال پس از آن منتشر شد.«انتشار كتاب الاسلام و اصول الحكم كه يك سال پس از الغاي نظام خلافت عثماني صورت گرفت، موج هايي از اعتراض و انتقاد را كه تا آن زمان بي سابقه بود، برانگيخت. «عبدالرازق دو ادعا در اين كتاب مطرح كرده است: ادعاي نخست اين كه شريعت از نظام سياسي جدا است. و دوم اين كه نظام خلافت و نظام قضاوت نظام هايي غير اسلامياند. لازمه اين دو ادعا، اعتقاد به اين است كه بازگرداندن اسلام به دايره معنويات و بازگرداندن زندگي اجتماعي ـ سياسي پس از رهاندن آن دو از دست دين به دامن علوم تجربي، راه ترقي و پيشي جستن از ملتهايي ديگر در مسير پيشرفت است. اين همان چيزي است كه عبارت پاياني كتاب الاسلام و اصول الحكم ميگويد: «در دين هيچ چيزي وجود ندارد كه مسلمانان را از مسابقه با ملتهاي ديگر در علوم اجتماع و سياست و فروپاشاندن اين نظام كهنه (خلافت) اي كه خود را خوار و ذليل آن كردهاند، منع كند. در دين چيزي نيست كه مسلمانان را از پي افكندن قواعد ملك و نظام حكومتشان بر اساس تازهترين فراوردههاي عقول بشري و محكمترين و بهترين الگوي اصول حكومت به گواهي تجارب ملل، نهي كند.»عبدالرازق ايدهاش را در اين جمله خلاصه ميكند كه: دين اسلام از اين خلافتي كه مسلمانان ميشناسند و تجربهاش كردهاند، بيزار است و خلافت در هيچ يك از برنامههاي ديني و قضاوت و ديگر امورش، از وظايف حكومت و مراكز دولت نيست و تمامي اين برنامهها صرفا سياسي است و دين هيچ دخالتي در آنها ندارد. دين نه اينها را [به رسميت[ ميشناسد و نه انكار ميكند. نه به آن امر ميكند و نه از آن نهي. دين اين امور را رها كرده تا ما در اين امور به حكم عقل و تجربههاي ملتها و قواعد سياسي رجوع كنيم. «چنان كه در تدبير ارتش اسلامي و آباداني شهرها و مرزها و نظام ديواني نيز دين، كارهاي نيست و در اين امور به عقل و تجربه و يا به قواعد جنگ يا هندسه و مباني و نظرهاي كارشناسان رجوع ميشود.»(9)به اجمال بايد يادآور شد كه گذشته از آن كه تاريخ اسلام گوياي وضعيت فكري و سياسي و عملياي مغاير با نظريه علي عبدالرازق است، وجود بسياري از قواعد و احكام در شريعت اسلام مانند جهاد و زكات و غنايم و خراج و اقامه حدود و قضاوت را كه همگي با نهاد قدرت ارتباط دارند و اجراي آنها جز در سايه قدرت و دولت امكانپذير نيست، نميتوان ناديده گرفت. آنچه در اين جا موردنظر است، تأثير واكنش علي عبدالرازق به حادثه الغاي نظام خلافت بر پيدايش جنبشهاي اسلامي معاصر است.بعد ايدئولوژيك حركت آتاتورك مبنا قرار دادن سكولاريسم يا لايسيزم بود. كمال آتاتورك به ايده دولت جديد گردن نهاده بود، اما نه به طور كامل؛ زيرا به هر دو مبناي دولت جديد كه يكي دموكراسي و ديگري سكولاريسم است، وفادار نبود. وي اولي (دموكراسي) را ناديده گرفت و دومي (سكولاريسم) را در شكلي كه حتي در غرب سابقه نداشت، به گونهاي افراطي مبناي عمل قرار داد. روي كار آمدن حكومتي لائيك و ضد دموكراسي در پيدايش جنبش اخوانالمسلمين كه بزرگترين جنبش اسلامي معاصر و مخالف هر گونه رويكرد لائيك بوده، سهم داشته است. در خلال مشاجره لفظي بين مصطفي نحاس نخست وزير مصر و حسنالبنا كه در سال 1936م روي داد، مخالفت اخوانالمسلمين با رويكردهاي لائيك و سكولار آشكار است. مصطفي نحاس در مصاحبه با خبرگزاري آناتولي تركيه شگفتي و تحسين خويش را از الگوي آتاتوركي چنين بيان كرد: «دوست دارم پيش از هر چيز بدون هيچ ملاحظهاي اعجاب خويش را از كمال آتاتورك ابراز كنم؛ از كسي كه با نبوغ خويش تركيه جديد را سامان داد و سزاوار است دنيا اين تركيه را تركيه آتاتورك بنامد. او دولتي جوان و سرشار از سرزندگي و نشاط را پديد آورد و عنصري را پرورد كه در معادلات اروپايي حساب ويژهاي برايش باز شده است. من نه تنها از نبوغ نظامي او كه از نبوغ ناب او و درك او از مفهوم دولت جديد كه تنها الگوي زنده و بالنده در جهان معاصر است، خوشم ميآيد».(10) پاسخ حسن البنا به اين سخن صريح و كوبنده بود. وي تأكيد كرد كه «موضع حكومت تركيه جديد نسبت به اسلام و احكام و آموزهها و قوانين آن، در جهان معروف است و هيچ ابهامي در آن وجود ندارد؛ زيرا اين حكومت نظام خلافت را به جمهوري تبديل و قانون اسلامي را حذف كرد و به جاي آن قانون اساسي سوئيس را مبناي خود قرار داد و اين كار با سخن خدا مخالف است كه فرمود: و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون (آنان كه براساس آنچه خدا نازل كرده، حكم نكنند، از كافران هستند). اين حكومت در قانون اساسي خود تصريح كرده كه حكومتي غير ديني است و به مقتضاي اين آموزهها اجازه ميدهد زن مسلمان با مرد غيرمسلمان ازدواج كند و زن برابر مرد ارث ببرد و اين نيز مخالف سخن خدا است كه «للذكر مثل حظّ الانثيين» (مرد را همانند بهره دو زن است). و آنچه گفته شد گوشهاي از مواضع دولت تركيه نسبت به اسلام است.»(11)باري مسئلهاي به نام جنبشهاي اسلامي معاصر، امروزه حجم وسيعي از فضاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي جهان اسلام را تحت پوشش قرار داده و به دغدغه مشترك غالب نظامهاي سياسي در جهان اسلام تبديل شده است. تلاشهاي فراواني براي ارائه الگوي شناخت اين جنبشها و مطالعه شرايط و عوامل و انگيزههاي شكلگيري آنها انجام شده است، كه ما در اين جا به برخي از برجستهترين رهيافتها در تحليل اين جنبشها اشاره ميكنيم.ادامه دارد1. حميد عنايت، انديشه سياسي در اسلام معاصر، تهران، اميركبير، ص 17 ـ 18.
2. الكتاب المقدس، انجيل متي، اصحاح 22، آيات 15 ـ 22.
3. محمد عماره، العلمانية و نهضتنا الحديثة، ص 26.
4. احمد البغدادي، تجديد الفكر الديني، دمشق، دار المدي، 1999، ص 295.
5. احمد نقيب زاده، درآمدي بر جامعهشناسي سياسي، تهران سمت، 1379، ص 78 ـ 77، به نقل از برتران بديع، دو دولت، قدرت و جامعه در غرب و در سرزمينهاي اسلامي، ترجمه احمد نقيب زاده، تهران، باز، 1380.
6. وجيه كوثراني، رشيد رضا و الدولة العثمانية و مسألة الخلافة، مجله الوحدة، 1988 م، ص 135 ـ 134.
7. همان، ص 135.
8. همان.
9. فهمي جدعان، اسس التقدم عند مفكري الاسلام، قاهره، دار سينا للنشر، 1988، ص 347.
10. حسن البنا، مذاكرات الدعوة و الداعية، المكتب الاسلامي، چاپ پنجم، 1983، ص 27.
11. همان، ص 218 ـ 217.