عنصر ايمان و نقد قرائت‏هاي موجود - عنصر ایمان و نقد قرائت های موجود (3) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عنصر ایمان و نقد قرائت های موجود (3) - نسخه متنی

محمدتقی فعالی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عنصر ايمان و نقد قرائت‏هاي موجود

دكتر محمدتقي فعالي

تعريف دوم ايمان: برخي از انديشه‏وران ايمان را جستن بي‏قراري و يافتن يا دويدن در پي آواز حقيقت تعريف كرده‏اند.(1) اين ديدگاه مبتني بر مقدماتي است.

مقدّمه اول: مارتين راكيچ، روانشناس معروف امريكايي، معتقد است كه باورهاي انسان پنج دسته‏اند: باورهاي اصلي‏اجماعي، مثل اين كه من فلان كس هستم؛ باورهاي غيراجماعي ابتدايي، مثل رؤيا؛ باورهاي آتوريته يا عقايد تعبّدي، مثل عقايدي كه انسان از پدر يا مادر مي‏پذيرد؛ باورهاي اشتقاقي كه باورهاي ناشي از باورهاي آتوريته‏اند و در نهايت باورهاي بي‏پيامد كه در متن منظومه فكري انسان نيستند. اين ديدگاه معتقد است كه باورهاي ديني از نوع باورهاي آتوريته است: «رأي من در باب باورهاي ديني اين است كه اگر اين باورها از شخصي كه ما نسبت به او تعبد داريم، منخلع و منسلخ شوند و ارتباطشان با آن آتوريته قطع شود، هيچ دليل عقلاني‏اي به نحو قاطع به سود يا زيان آنها حكم نمي‏كند.»(2)

مقدّمه دوم: ويليام جيمز معتقد است، انسان‏ها دوگونه‏اند: «مطلق انگار» و آن فردي است كه معتقد است براي انسان امكان دسترسي به حقيقت وجود دارد و هر وقت به حقيقت دسترسي پيدا كرد، از اين كه به حقيقت دست يافته است، با خبر مي‏شود. دسته دوم، انسان‏هاي «تجربه‏باور»اند كه ـ همانند دسته قبل ـ به امكان دسترسي به حقيقت معتقدند، امّا آنگاه كه به حقيقت دسترسي پيدا كردند، باخبر نمي‏شوند. حال، ايمان، براي هر دو دسته ممكن است.

مقدّمه سوم: آلن واتس مي‏گويد: ايمان از عقيده جدا است. صاحب عقيده كسي است كه مي‏گويد جهان همان‏گونه است كه من باور دارم؛ اما صاحب ايمان «كسي است كه مي‏گويد من بايد جهان را آهسته آهسته بشناسم... اگر كسي بخواهد حقيقت را در اختيار داشته باشد، يعني اگر بخواهد رأيش مطابق با واقع باشد، بايد سايه به سايه واقعيتِ متبدل و متحول، سير كند؛ بايد حاضر باشد عقايد خود را با سيلان واقعيت، سيلان دهد. لذا وي مي‏گويد: ايمان طلب واقعيت بي‏قرار است.»(3)

مقدّمه چهارم: از راكيچ نقل شده است كه نظام‏هاي اعتقادي دو دسته‏اند: دگماتيست و غيردگماتيست. نظام‏هاي اعتقادي چهار ويژگي دارند كه عبارتند از: اولاً چون دگماتيك هستند، جهان براي ايشان پرخاطره و داربلوا است؛ ثانيا داوري‏هايشان درباره ديگران براساس موافقت و مخالفت آنان با آتوريته آنهاست؛ ثالثا آتوريته واحدي دارند؛ رابعا هيچ حكّ و اصلاحي را در عقايدشان نمي‏پذيرند. اما نظام‏هاي غيردگماتيست اين‏گونه نيستند. اين نظام‏ها اولاً جهان را بسيار مهربان مي‏بينند و از اين‏روي، انسان‏هاي شادي هستند. به قول بوعلي: العارف هشّ بشّ‏بسّام؛ «عارف خوشرو، خوش‏مشرب و اهل تبسّم است»؛ ثانيا داوري آنها نسبت به انسان‏ها براساس موافقت و مخالفت آنان نيست؛ ثالثا اين نظام‏ها آتوريته واحدي ندارند، بلكه از منابع مختلف اخذ رأي مي‏كنند، و رابعا حك و اصلاح‏پذيرند.

در اين مقدمات چهارگانه، ايمان از عقيده جدا مي‏شود و به نظر مي‏رسد تك‏تك مقدمات مذكور، مخدوش باشد؛ چنان كه تلقي ايشان از اديان نيز خالي از اشكال نيست. درباره مقدمه اول مي‏توان گفت:

اولاً مي‏توان قسم ششمي به طبقه‏بندي راكيچ، افزود و آن «باورهاي استدلالي» است. در دسته‏بندي راكيچ، سخني از گزاره‏ها و باورهايي كه تنها از طريق استدلال حاصل مي‏شود، نيست. بهترين نمونه و الگو در اين زمينه، باورهاي رياضي است. اين‏گونه باورها، در هيچ كدام از پنج طبقه راكيچ نمي‏گنجد. از سوي ديگر نمي‏توان آنها را ناديده گرفت. بنيادي‏ترين آموزه‏ها و باورهاي ديني، يعني اصول دين، نيز از اين دسته‏اند. بهترين شاهدِ آن تلاش‏هاي فراواني است كه متكلمان و فلاسفه در دوره‏هاي مختلف صورت داده‏اند. مگر هدف ابن‏سينا، غزالي، خواجه نصيرالدين طوسي، ملاصدرا و علامه طباطبايي جز اين بود كه يك «تبيين منطقي ـ استدلالي» براي آموزه‏ها و گزاره‏هاي اصلي دين ارائه دهند؟

ثانيا درست است كه بخشي از اين باورها تعبّدي است، اما پيش از تعبد، گزاره‏هاي اساسي دين وجود دارند كه حالت تعبد ندارند و نمي‏توانند داشته باشند، و اين امر شواهد فراواني دارد. از شواهد جزئي ـ نظير تأكيد تمام مجتهدان بر تحقيقي بودن اصول دين در اولين مسئله رساله‏ها ـ كه بگذريم، بهترين شاهد و دليل، تأكيد قرآن بر مذمت و نفي تقليد در ايده‏ها و باورهاي اصلي دين است. از جمله: و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا و لو كان آباؤهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون(بقره/170)؛ «و چون كفار را گويند از شريعت و كتابي كه خدا فرستاده است، پيروي كنيد، پاسخ دهند كه ما پيرو كيش پدران خود خواهيم بود. آيا آنان بايد تابع پدران باشند، در صورتي كه آن پدران بي‏عقل و نادان بوده و هرگز به حق و راستي راه نيافته‏اند؟!» حال چگونه با اين تأكيدها مي‏توان گفت باورهاي اصلي دين تعبدي، تقليدي و آتوريته است.

ثالثا اين گفته كه «معتقدات ديني نه قابل اثبات عقلاني‏اند و نه قابل نفي عقلايي»(4) دقيقا سخن كانت است. وي معتقد بود كه آموزه‏هاي الهي، يعني متافيزيك در محدوده عقل نظري جاي ندارد و بايد آنها را از اين خانه راند و درون عقل عملي گنجاند. از سوي ديگر، كانت با اصالت دادن به اخلاق، دين را در درجه دوم اهميت قرار داد و به اين صورت، نگاهي اخلاقي به دين كرد. نگاه اخلاقي به دين، اساس تلقي تجربي، شهودي و دروني است كه به تدريج، در قبال دين، ايمان و وحي، در غرب حاصل شد. هر چند صاحب اين انديشه، دليلي براي خود اقامه نكرده است، اما بايد گفت آيات متعددي گواه آن است كه بخش اساسي دين را اعتقادات تشكيل مي‏دهند و تنها راه اثبات آن، استدلال‏هاي عقلي است. يك نمونه از آن، اين آيه معروف است: لو كان فيهما آلهة الاّ الله لفسدتا(انبياء/22)؛ «اگر در زمين و آسمان‏ها، چندين اله غير از الله بود، هر آينه آنها نابود و تباه مي‏گشتند.» به هر حال از مجموع آيات و روايات به دست مي‏آيد كه عقايد و باورهاي ديني، عقلاني و اثبات‏پذيرند.

درباره مقدمه دوم بايد گفت: اولاً آنچه ميان انسان‏هاي مطلق‏انگار و تجربه‏باور مشترك بود، «امكان دسترسي به حقيقت» است، و اين با موضع شكاك‏انديشان سازگار نيست؛ زيرا شكاكيت، دقيقا به معناي نفي امكان كشف حقيقت است.(5)

مقدمه سوم با اصل بحث ايمان، ارتباط نزديك دارد و به همين رو، آن را در پايان بررسي مي‏كنيم.

مقدمه چهارم به تفكيك نظام‏هاي عقيدتي و ويژگي‏هاي هر يك پرداخته است. اولين ويژگي اين بود كه جهان براي نظام‏هاي دگماتيك، دارستيز است. بايد گفت جهان براي باورهاي اساسي اعتقادي نه دار ستيهش است، نه دار مهرباني؛ زيرا آنچه جهان براي او ستيهنده يا مهربان است، گزاره‏هاي ناظر به عالم طبيعت است و اين همان نظام‏هاي علمي و تجربي است، نه اعتقادي. به بيان ديگر، يك دانشمند علوم طبيعي، اگر قانون علمي ارائه داد، بايد خود را در مخاطره ببيند؛ چه بسا فردا نقضي براي آن قانون پيدا شود. اما گزاره‏هاي ديني و اعتقادي كه ناظر به جهان طبيعت و ماده نيستند و به تعبيري از سنخ مسايل عقلي و رياضي‏اند، در معرض ستيهش و مهرباني نخواهند بود؛ ثانيا از مهم‏ترين معيارهاي تحقيق‏پذيري و حتي معناداري، ابطال‏پذيري است. از اين‏روي اگر گزاره‏هاي علمي در معرض ستيهش نباشند، ابطال‏پذير نبوده، اعتبار علمي ندارند؛ ثالثا اين بيان مبتني بر اصل تحقيق‏پذيري است،(6) كه از سوي پوزيتيويست‏هاي منطقي مطرح شده و قابل قبول نيست؛ چنان كه گيلبرت رايل استاد آير، بيان پرنكته‏اي در اين زمينه دارد: «پوزيتيويسم منطقي، يك پيامد ناخواسته ديگر هم داشت؛ به اين شرح كه چون متافيزيك را برابر با مهمل مي‏گرفت و فقط علم را واجد معنا مي‏شمرد، اين سؤال دست و پاگير، خودبه‏خود پيش آمده بود: حالا ما فلاسفه «مهمل‏ستيز» به كدام حوزه تعلق داريم؟ جملاتي كه خود مجله (شناخت) از آنها تشكيل يافته، متافيزيك‏اند؟ اگر نيستند، پس آيا فيزيك‏اند يا نجوم يا جانورشناسي؟ تكليف عبارات و فرمول‏هايي كه اصول رياضيات، آكنده از آنها است، چه مي‏شود؟ ما حكما كه علي‏القاعده بايد از حكمت هر چيز سردرآوريم، آيا از حكمت اين اصل سر در مي‏آوريم؟ اين مقراض، يعني حصر دووجهي حلقه وين، كه «علم يا مهمل» كه «يا»هاي ديگر هم در بطن خود داشت، بعضي از ما، از جمله مرا، بر آن داشت كه جانب شكّ و احتياط را از دست ندهيم. بالاخره اگر منطقيان و فلاسفه قديم، حتي خيلي قديم، هم با آن كه به زيور روشنگري آراسته نبوده‏اند، گه‏گاه حرف‏هاي معنادار زده‏اند.»(7)

رابعا در مباحث معرفت‏شناسي، آن جا كه سخن از «اخلاق باور» است، گفته مي‏شود كه اگر گزاره‏اي پيش روي انسان قرار گرفت، وظيفه معرفتي در ابتدا سكوت است. اگر دليل يا دلايلي آن را تأييد يا حمايت كرد، انسان بايد آن را «بپذيرد» و اگر دليل يا دلايلي آن را ردّ كرد، وظيفه انسان «طرد» است. حال اگر باوري مطرح شد و دليل يا ادله‏اي مؤيد آن بود، وظيفه عقلاني و معرفتي انسان اقتضا مي‏كند كه آن را پذيرفته، از آن دفاع كند. آيا اين حكم، دگم بودن است؟ آيا خود شما چنين نمي‏كنيد؟ و آيا اگر كسي گفته‏هاي شما را در همين بحث ايمان، ردّ كرد، دفاع نمي‏كنيد؟ اين ستيهندگي نيست. اين عمل به وظيفه معرفتي و اخلاقي باور است؛ خامسا اين طرز تفكر ادعا مي‏كند كه «از اين روي افرادي كه نظام عقيدتي دگماتيك دارند، هرگز آرامش رواني ندارند.»(8) در اين مورد بايد گفت كه آرامش رواني تنها در سايه ياد خدا حاصل مي‏شود: الا بذكرالله تطمئن‏القلوب (رعد/82)؛ «اي مردم آگاه باشيد كه تنها ياد خدا آرام‏بخش دل‏هاست»؛ نه در سايه نظام‏هاي اعتقادي غيردگماتيك. گذشته از اين كه چنين آرامشي براي هيچ يك از دانشمندان علوم طبيعي، به دليل ابطال‏پذير بودن عقايدشان، نبايد حاصل باشد؛ چرا آن را محكوم نمي‏كنيد؟

درباره ويژگي دوم، يعني داوري در قبال انسان‏ها براساس مخالفت يا موافقت آنان در زمينه آتوريته، بايد گفت مگر قرآن چنين نكرد؟ شما از بيست آيه اول سوره مباركه بقره، به دست مي‏آوريد كه انسان‏ها سه دسته‏اند: متقين، كفار و منافقين؛ اما تنها متقين با يكديگر برادرند؛ انما المؤمنون اخوه.

درباره آخرين ويژگي نظام‏هاي دگماتيك، يعني حك و اصلاح‏ناپذير بودن، بايد گفت نگاهي اجمالي به تاريخ علوم اسلامي، خلاف اين را نشان مي‏دهد. تاريخ علوم اسلامي، سرشار از اختلافات علمي، مباحثات جدي، انتقادهاي بي‏رحمانه و در نتيجه رشد جريان علم است، و يكي از بهترين نمونه‏ها، ايرادها و انتقادهاي سخت و جدي‏اي است كه غزالي و فخر رازي بر حكمت بوعلي وارد كردند و پاسخ‏هايي است كه خواجه براي احياي تفكر كلامي ـ فلسفي ـ ارائه كرد.

درباره نظام‏هاي غير دگماتيك نيز چهار ويژگي بيان شد كه چون اين چهار خصايص در برابر خصايص قبلي است، تكرارشان نمي‏كنيم، و تنها چند اشكال ديگر را مطرح مي‏كنيم: اولاً استشهاد به سخن بوعلي بي‏جاست؛ زيرا بحث درباره اعتقاد غير دگماتيك است و اين كه چون اين گونه عقايد با هر واقعيتي سازگار است، انسان را مبتلا به دلهره و اضطراب نمي‏كند؛ اما جمله بوعلي درباره عارف و سالك است كه هرگاه با واردات غيبي و لمعات رحماني مواجه مي‏شود، چنان سرور و جذبه‏اي او را فرا مي‏گيرد كه علايمش به صورت خوشرويي و تبسم ظاهر مي‏شود؛ يا اين كه چون جهان را زيبا مي‏بيند ـ الذي احسن كلّ شي‏ء خلقه (سجده، 7) ـ به جهان اخم نمي‏كند؛ نه اين كه با سيلان واقعيت او هم سيال است و از اين روي مهربان است؛ ثانياً شما گفتيد سومين ويژگي نظام‏هاي غيردگماتيك آن است كه آتوريته واحدي ندارد.اين، خود بدتر است. اگر انسان يك آتوريته داشته باشد، بهتر است يا چند آتوريته مختلف و گاه متضاد. به اين آيه دقت كنيد: ضرب‏الله مثلاً رجلا فيه شركاء متشاكسون و رجلاً سلماً لرجل هل يستويان (زمر / 29)؛ «خدا (براي كفر و ايمان) مثلي زده است. آيا حالِ شخصي كه ارباباني متعدد دارد كه همه مخالف با يكديگرند، با حال آن كس كه تسليم امر يك نفر است، يكسان است؟» افزون بر اين كه شما در ضمن پذيرفتيد كه باورهاي غير دگماتيك هم از سنخ باورهاي آتوريته است. حداكثر اين كه، آتوريته‏ها را متعدد كرديد و اگر دگم بودن معادل آتوريته بودن است، تفكيك نظام‏هاي دگم و غير دگم بي‏حاصل است؛ زيرا غير دگماتيك‏ها نيز بالاخره آتوريته شدند.

درباره آخرين ويژگي اين مقدمه، يعني اصلاح‏پذيري، بايد گفت كه اين بيان مبتني بر(9) پذيرش نظريه انسجام(10) است كه اين نظريه به مثابه يك بحث معرفت‏شناسي، خالي از مشكل نيست.

اينك به مقدمه سوم بازگرديم؛ يعني تفكيك اعتقاد از ايمان، و اعتقاد را ثابت، و ايمان را پويا و بي‏قرار دانستن. در اين باره مي‏توان گفت:

اولاً در جمله‏هاي آنان، به طور ناخودآگاه ـ چنان كه گذشت ـ سخن از معرفت و شناخت است. گفته‏اند: «صاحب ايمان كسي است كه مي‏گويد من بايد جهان را آهسته آهسته بشناسم.» همچنين مي‏گويند: «اگر بخواهد رأيش مطابق با واقع باشد، بايد سايه به سايه واقعيتِ متبدل و متحول، سير كنند؛ بايد حاضر باشد عقايد خود را با سيلان واقعيت سيلان بدهد.» اينها، همه معرفت است. بنابراين آنان ايمان را امر معرفتي دانسته‏اند.پس چگونه در قبال ايمان موضع شكاكانه مي‏گيرند؟

ثانياً در اين جا اعتقاد را اصولاً محكوم مي‏كنيد و به ايمان اصالت مي‏دهيد: «ايمان طلب واقعيت بي‏قرار است؛ در حالي كه اعتقاد مي‏خواهد واقعيت بي‏قرار را صاحب قرار كند. اما به محض آن كه بخواهيم واقعيت بي‏قرار را متقرّر كنيم، آن واقعيت از دست مي‏رود و مُثله مي‏شود.» اين در حالي است كه شما در مقدمه چهارم، نظام‏هاي اعتقادي را دو دسته كرديد و بر بخش غير دگماتيك آن مهر تأييد نهاديد. اين دو سخن با يكديگر سازگار نيست؛ زيرا در كلام نخست اعتقاد را به كلّي محكوم كرده‏ايد و در بيان دوم، بخشي از آن را تأييد نموده‏ايد.

ثالثاً شما ذهن را مانند واقعيت سيّال فرض كرده‏ايد. در حالي كه سيلان و بي‏قراري، از ويژگي‏هاي ماده است كه ذهن از آن بري است.

آنچه تا بدين جا گذشت، اشكال‏هايي بود كه به تك تك مقدمات وارد بود. به جز اينها، به طور كلي مي‏توان گفت كه براساس مبناي اين انديشه مقدمات از سنخ آكسيوم‏ها و پيش‏فرض‏هايند، نه قواعد اثبات شده يا بديهي. بر اين اساس بايد: اولاً صدق اين مقدمات را «فرض گرفت» نه اين كه آنها «واقعاً صادق باشند»؛ ثانياً اگر در يكي از اين مقدمات، خللي حاصل شود، تمام بنا فرو مي‏ريزد. از اين روي اگر حتي يكي از ايرادها وارد باشد، تمام تئوري ايشان بي اعتبار خواهد شد.

اينك به اصل سخن، يعني همان تعريف ايمان مي‏رسيم. اگر ايمان را به جستن بي‏قرار و دويدن در پي آواز حقيقت تعريف كنيم، اشكالاتي چند ما را درگير خود خواهد كرد كه به اهم آنها اشاره مي‏كنيم. البته چون برخي از اشكال‏ها، با ايرادهاي ديدگاه قبلي ـ رويارويي مجذوبانه با خداوند ـ مشترك است، از آنها صرف نظر مي‏كنيم.

1. آيا اين بي‏قراري يك وضعيت معرفتي است يا يك حالت رواني؟ اگر معرفتي است كه ايمان نيست؛ زيرا شما ايمان را با خلأ و درّه معرفتي، همراه و هم عنان مي‏دانيد، و اگر وضعيتي رواني است، پس ايمان معرفتي نيست؛ در حالي كه شما در توصيف ايمان، شناختِ آهسته آهسته جهان و عقيده سيال را دخالت داديد.

2. اگر ايمان بي‏قراري است و اگر بي‏قراري حركت است و هر حركتي مقصدي دارد، آيا آنگاه كه انسان به مقصد و مقصودي رسيد و قرار حاصل شد، ديگر ايماني باقي نمي‏ماند؟ آيا ايمان بعد از قرار و وصال رخت بر مي‏بندد؟ اگر پاسخ شما منفي باشد، يعني آن را همچنان ايمان بدانيد، بايد گفت تعريف شما، شامل اين حالت نمي‏شود، و اگر جواب مثبت باشد و آن را ايمان ندانيد، ايمان را موقتي دانسته‏ايد؛ يعني پذيرفته‏ايد كه در همين دنيا در برخي موقعيت‏ها ايمان لازم نيست.

3. فرض كنيم انسان كافري واقعاً در پي كشف حقيقت باشد، نظيرسحره فرعون قبل از ايمان به خداي موسي، طبق تعريف شما، چنين فردي مؤمن است؛ زيرا طالب حقيقت است و در پي آواز حقيقت مي‏دود. اما شكي در كفر او نيست؛ چون فرض را بر اين نهاديم و سحره فرعون، فقط بعد از مشاهده علايم صدق نبوت موسي(ع) ايمان آوردند.

4. در فرهنگ ديني و قرآني، ايمان منحصر در ايمان به خدا نيست. آيا درباره ايمان به ملائكه يا ايمان به كتب يا ايمان به آيات نيز مي‏توان گفت كه ايمان، جستن بي‏قراري است؛ در حالي كه حقيقت و ماهيت ايمان در تمام اين نمونه‏ها واحد است.

5. به نظر مي‏رسد اين بيان، مشابه همان مبحث «شريعت، طريقت، حقيقت» است كه در عرفان مطرح مي‏شود. سلوك عرفاني به راستي بي‏قراري، طلب كردن و ره‏پيمودن است، تا سالك به آخرين مقام و منزل عرفاني كه مرتبه توحيد است، واصل شود.

اين انديشه درباره ايمان، بيشتر بر سلوك عرفاني منطبق است تا ايمان ديني؛ البته سلوك بي‏ايمان، ممكن نيست و از اين روي، ايمان، مقدمه و بستر و زمينه سلوك معنوي است، نه اين كه همان باشد. به اين ترتيب بسياري از مؤمنان، اهل سلوك عرفاني نيستند. بنابراين ايمان، مقدم بر سلوك و طلب است؛ چنان كه دين مقدم بر عرفان، و عقل مقدم بر عشق است و نبايد ميان اينها خلطي صورت گيرد. همين نگاه عرفاني را در ديدگاه ديگران نيز مي‏توان يافت. «ايمان هم نوعي عشق‏ورزي است».(11)

6. در قرآن يكي از متعلق‏هاي ايمان، طاغوت است: يؤمنون بالجبت و الطاغوت (نساء/ 51). آيا در اين باره هم بايد گفت ايمان دويدن در پي آواز حقيقت است؟ به بيان ديگر، الفباي تعريف، جامع بودن آن است و يكي از اشكال‏هاي تعريف مذكور اين است كه از جهات متعددي جامع نيست.

7. جاناتان دسني، باورها را دو دسته مي‏داند: مسطحي و اساسي(12). تفاوت اين دو در آن است كه براي پاسخ به سؤال‏هاي سطحي، بايد «رفت و ديد»(13) و براي پاسخ به سؤال‏هاي بنيادي و اساسي، بايد «نشست و تأمل ورزيد».(14) سؤال‏هاي سطحي در اين تعريف، همان مسايل علمي است كه نيازمند مشاهده و تجربه‏اند، و سؤال‏هاي بنيادي و اساسي همان سؤال‏هاي فلسفي و اعتقادي است كه براي حل آنها بايد تفكر و تعقل كرد، نه آن كه دويد و بي‏قراري نمود. بر اين اساس بايد گفت: باورهاي ديني از نوع آموزه‏هاي بنيادي و اساسي است كه بايد با تأمل و درنگ موشكافانه، آنها را بررسي كرد. اين گونه باورها، تفكري است نه دويدني.

تعريف سوم: ايمان يعني اميد

در اين ديدگاه، عنصر محوري ايمان، اميد است نه يقين. در بيان اين ديدگاه ابهام و تشتت وجود دارد. «در ايمان درجه‏اي از باور لازم است، و همين مقدار كه شخص، احتمال وجود چيزي و كسي و نيكي او را، بيش از احتمال عدم او بداند، و بر همين اساس خطر كند و به او دل ببندد و اميد بورزد و بر اثر پاره‏اي كاميابي‏ها، اميد و توكل و باور خود را افزون‏تر كند و آماده اميد ورزيدن‏ها و قرباني كردن‏هاي بيش‏تري شود، او را مي‏توان مؤمن خواند».(15)

درست است كه ايمان همراه اميد است: امن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخره و يرجوا رحمه ربّه (زمر / 9)؛ «آيا آن كسي كه شب را به طاعت خداوند به سجود و قيام پردازد و از عذاب آخرت ترسان و به رحمت الهي اميدوار است...» و درست است كه يقين در مفهوم ايمان دخيل نيست، و از همين روي در آيه چهارم سوره مباركه بقره درباره آخرت به جاي ايمان از يقين استفاده شده است،(16) اما بايد دانست كه اميد از علايم و پيامدهاي ايمان است، چنان كه يقين به يك اصطلاح از مراتب عالي ايمان است. پس به اين ترتيب، نه اميد جزء مقوّم مفهوم ايمان است و نه يقين.

در اين جا روي سخن با مقوله اميد است و اين كه نمي‏توان تعريفي مستقل براي ايمان به شمار آورد؛ يعني نمي‏توان گفت «ايمان، اميد است»؛ هر چند ايمان بدون شك همراه با اميد است.

چنان كه مي‏توان گفت انسان مستقيم القامه است، اما اين خصوصيت جزء تعريف انسان نيست. دلايلي چند، اين مطلب را تأييد مي‏كند:

يك. با دقت معلوم مي‏شود كه متعلَّق ايمان، خداست، اما متعلَّق اميد، رحمت خدا؛ چنان كه در آيه سابق هم همين نكته دقيق به كار رفته است: و يرجوا رحمه ربّه. به عبارت ديگر انسان مؤمن، ايمان دارد كه «خدا هست و حضور دارد». اما انسان اميدوار، به «رحمت، امداد و لطف او» اميد بسته است. به بيان واضح‏تر، ايمان، به وجود خدا تعلق دارد، به فعل او، و پيداست كه قبل از عنايت به فعل او، بايد به ذات او باورمند و معتقد بود، و اين ايمان است. بنابراين ايمان بر اميد مقدم است و چنان كه گذشت، پيامد ايمان، اميد است نه اين كه ايمان همان اميد باشد.

دو. اين امكان وجود دارد كه شخص اهل ايمان نباشد، اما در دل او اعتماد و اميدي به مقوله‏هاي ديني وجود داشته باشد. مصداق اين سخن را مي‏توان در برخي از كشورهاي ديگر يافت. چنان كه گاه در برخي شهرهاي ايران ديده مي‏شود كه شخصي زرتشتي به امام حسين(ع) يا به حضرت ابوالفضل(ع) عنايت خاصي نشان مي‏دهد و حتي براي آنان نذر مي‏كند و پاسخ مي‏گيرد؛ اما نمي‏توان آنان را به معناي دقيق كلمه، مؤمن به دين اسلام دانست.

سه. گاه مي‏شود كه شخص مؤمن، اميد خود را از دست مي‏دهد؛ مثلاً دچار افسردگي مي‏شود يا تحت فشارهاي شديد روحي قرار مي‏گيرد؛ با وجود اين نمي‏توان او را بي‏ايمان ناميد و براي وي پرونده كفر ساخت. به عبارت ديگر، اميد از مقولات آزمون‏پذير است و مفاهيم آزمون‏پذير و كاربردي، گاه در مقام عمل پاسخ نمي‏دهد و لااقل در ظاهر ناموفق از آب در مي‏آيند. در اين صورت، آيا مي‏توان آن شخص را نامؤمن دانست؟ و آيا هر نااميدي، نامؤمن است؟ روح سخن در دو اشكال اخير اين است كه يكي از بهترين شيوه‏هاي شناخت «اين هماني»، قاعده «وضع و رفع» است؛ مثلاً اگر خواستيم بدانيم ايمان «همان» اميد است، مي‏توانيم وضعيتي فرض كنيم كه ايمان هست، اما اميد نيست، يا اين فرض را در نظر آوريم كه اميد هست، ولي ايمان نيست، و از اين جا به اين نتيجه برسيم كه ميان ايمان و اميد «اين هماني» نيست. هرچند باز با تأكيد مي‏گوييم كه اگر كسي اهل ايمان شد، به طور قطع دلبسته و اميدوار به لطف و عنايت حق خواهد بود.

چهار. اميد نوعي تجارت است؛ زيرا ما به ياري او دل بسته‏ايم و اميدواريم، تا از او كمكي و مددي دريافت كنيم. روح اين معادله، تجارت است. در حالي كه ايمان يك مفهوم تجاري نيست؛ بلكه خود ارزش است و قداست دارد. از اين رو اگر ايمان را از سنخ اميد تلقي كنيم، به «ايمان تاجرانه» فتوا داده‏ايم. حاشا و كلا!

/ 1