دكتر محمدتقي فعالي تعريف دوم ايمان: برخي از انديشهوران ايمان را جستن بيقراري و يافتن يا دويدن در پي آواز حقيقت تعريف كردهاند.(1) اين ديدگاه مبتني بر مقدماتي است.مقدّمه اول: مارتين راكيچ، روانشناس معروف امريكايي، معتقد است كه باورهاي انسان پنج دستهاند: باورهاي اصلياجماعي، مثل اين كه من فلان كس هستم؛ باورهاي غيراجماعي ابتدايي، مثل رؤيا؛ باورهاي آتوريته يا عقايد تعبّدي، مثل عقايدي كه انسان از پدر يا مادر ميپذيرد؛ باورهاي اشتقاقي كه باورهاي ناشي از باورهاي آتوريتهاند و در نهايت باورهاي بيپيامد كه در متن منظومه فكري انسان نيستند. اين ديدگاه معتقد است كه باورهاي ديني از نوع باورهاي آتوريته است: «رأي من در باب باورهاي ديني اين است كه اگر اين باورها از شخصي كه ما نسبت به او تعبد داريم، منخلع و منسلخ شوند و ارتباطشان با آن آتوريته قطع شود، هيچ دليل عقلانياي به نحو قاطع به سود يا زيان آنها حكم نميكند.»(2)مقدّمه دوم: ويليام جيمز معتقد است، انسانها دوگونهاند: «مطلق انگار» و آن فردي است كه معتقد است براي انسان امكان دسترسي به حقيقت وجود دارد و هر وقت به حقيقت دسترسي پيدا كرد، از اين كه به حقيقت دست يافته است، با خبر ميشود. دسته دوم، انسانهاي «تجربهباور»اند كه ـ همانند دسته قبل ـ به امكان دسترسي به حقيقت معتقدند، امّا آنگاه كه به حقيقت دسترسي پيدا كردند، باخبر نميشوند. حال، ايمان، براي هر دو دسته ممكن است.مقدّمه سوم: آلن واتس ميگويد: ايمان از عقيده جدا است. صاحب عقيده كسي است كه ميگويد جهان همانگونه است كه من باور دارم؛ اما صاحب ايمان «كسي است كه ميگويد من بايد جهان را آهسته آهسته بشناسم... اگر كسي بخواهد حقيقت را در اختيار داشته باشد، يعني اگر بخواهد رأيش مطابق با واقع باشد، بايد سايه به سايه واقعيتِ متبدل و متحول، سير كند؛ بايد حاضر باشد عقايد خود را با سيلان واقعيت، سيلان دهد. لذا وي ميگويد: ايمان طلب واقعيت بيقرار است.»(3)مقدّمه چهارم: از راكيچ نقل شده است كه نظامهاي اعتقادي دو دستهاند: دگماتيست و غيردگماتيست. نظامهاي اعتقادي چهار ويژگي دارند كه عبارتند از: اولاً چون دگماتيك هستند، جهان براي ايشان پرخاطره و داربلوا است؛ ثانيا داوريهايشان درباره ديگران براساس موافقت و مخالفت آنان با آتوريته آنهاست؛ ثالثا آتوريته واحدي دارند؛ رابعا هيچ حكّ و اصلاحي را در عقايدشان نميپذيرند. اما نظامهاي غيردگماتيست اينگونه نيستند. اين نظامها اولاً جهان را بسيار مهربان ميبينند و از اينروي، انسانهاي شادي هستند. به قول بوعلي: العارف هشّ بشّبسّام؛ «عارف خوشرو، خوشمشرب و اهل تبسّم است»؛ ثانيا داوري آنها نسبت به انسانها براساس موافقت و مخالفت آنان نيست؛ ثالثا اين نظامها آتوريته واحدي ندارند، بلكه از منابع مختلف اخذ رأي ميكنند، و رابعا حك و اصلاحپذيرند.در اين مقدمات چهارگانه، ايمان از عقيده جدا ميشود و به نظر ميرسد تكتك مقدمات مذكور، مخدوش باشد؛ چنان كه تلقي ايشان از اديان نيز خالي از اشكال نيست. درباره مقدمه اول ميتوان گفت:اولاً ميتوان قسم ششمي به طبقهبندي راكيچ، افزود و آن «باورهاي استدلالي» است. در دستهبندي راكيچ، سخني از گزارهها و باورهايي كه تنها از طريق استدلال حاصل ميشود، نيست. بهترين نمونه و الگو در اين زمينه، باورهاي رياضي است. اينگونه باورها، در هيچ كدام از پنج طبقه راكيچ نميگنجد. از سوي ديگر نميتوان آنها را ناديده گرفت. بنياديترين آموزهها و باورهاي ديني، يعني اصول دين، نيز از اين دستهاند. بهترين شاهدِ آن تلاشهاي فراواني است كه متكلمان و فلاسفه در دورههاي مختلف صورت دادهاند. مگر هدف ابنسينا، غزالي، خواجه نصيرالدين طوسي، ملاصدرا و علامه طباطبايي جز اين بود كه يك «تبيين منطقي ـ استدلالي» براي آموزهها و گزارههاي اصلي دين ارائه دهند؟ثانيا درست است كه بخشي از اين باورها تعبّدي است، اما پيش از تعبد، گزارههاي اساسي دين وجود دارند كه حالت تعبد ندارند و نميتوانند داشته باشند، و اين امر شواهد فراواني دارد. از شواهد جزئي ـ نظير تأكيد تمام مجتهدان بر تحقيقي بودن اصول دين در اولين مسئله رسالهها ـ كه بگذريم، بهترين شاهد و دليل، تأكيد قرآن بر مذمت و نفي تقليد در ايدهها و باورهاي اصلي دين است. از جمله: و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آباءنا و لو كان آباؤهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون(بقره/170)؛ «و چون كفار را گويند از شريعت و كتابي كه خدا فرستاده است، پيروي كنيد، پاسخ دهند كه ما پيرو كيش پدران خود خواهيم بود. آيا آنان بايد تابع پدران باشند، در صورتي كه آن پدران بيعقل و نادان بوده و هرگز به حق و راستي راه نيافتهاند؟!» حال چگونه با اين تأكيدها ميتوان گفت باورهاي اصلي دين تعبدي، تقليدي و آتوريته است.ثالثا اين گفته كه «معتقدات ديني نه قابل اثبات عقلانياند و نه قابل نفي عقلايي»(4) دقيقا سخن كانت است. وي معتقد بود كه آموزههاي الهي، يعني متافيزيك در محدوده عقل نظري جاي ندارد و بايد آنها را از اين خانه راند و درون عقل عملي گنجاند. از سوي ديگر، كانت با اصالت دادن به اخلاق، دين را در درجه دوم اهميت قرار داد و به اين صورت، نگاهي اخلاقي به دين كرد. نگاه اخلاقي به دين، اساس تلقي تجربي، شهودي و دروني است كه به تدريج، در قبال دين، ايمان و وحي، در غرب حاصل شد. هر چند صاحب اين انديشه، دليلي براي خود اقامه نكرده است، اما بايد گفت آيات متعددي گواه آن است كه بخش اساسي دين را اعتقادات تشكيل ميدهند و تنها راه اثبات آن، استدلالهاي عقلي است. يك نمونه از آن، اين آيه معروف است: لو كان فيهما آلهة الاّ الله لفسدتا(انبياء/22)؛ «اگر در زمين و آسمانها، چندين اله غير از الله بود، هر آينه آنها نابود و تباه ميگشتند.» به هر حال از مجموع آيات و روايات به دست ميآيد كه عقايد و باورهاي ديني، عقلاني و اثباتپذيرند.درباره مقدمه دوم بايد گفت: اولاً آنچه ميان انسانهاي مطلقانگار و تجربهباور مشترك بود، «امكان دسترسي به حقيقت» است، و اين با موضع شكاكانديشان سازگار نيست؛ زيرا شكاكيت، دقيقا به معناي نفي امكان كشف حقيقت است.(5)مقدمه سوم با اصل بحث ايمان، ارتباط نزديك دارد و به همين رو، آن را در پايان بررسي ميكنيم.مقدمه چهارم به تفكيك نظامهاي عقيدتي و ويژگيهاي هر يك پرداخته است. اولين ويژگي اين بود كه جهان براي نظامهاي دگماتيك، دارستيز است. بايد گفت جهان براي باورهاي اساسي اعتقادي نه دار ستيهش است، نه دار مهرباني؛ زيرا آنچه جهان براي او ستيهنده يا مهربان است، گزارههاي ناظر به عالم طبيعت است و اين همان نظامهاي علمي و تجربي است، نه اعتقادي. به بيان ديگر، يك دانشمند علوم طبيعي، اگر قانون علمي ارائه داد، بايد خود را در مخاطره ببيند؛ چه بسا فردا نقضي براي آن قانون پيدا شود. اما گزارههاي ديني و اعتقادي كه ناظر به جهان طبيعت و ماده نيستند و به تعبيري از سنخ مسايل عقلي و رياضياند، در معرض ستيهش و مهرباني نخواهند بود؛ ثانيا از مهمترين معيارهاي تحقيقپذيري و حتي معناداري، ابطالپذيري است. از اينروي اگر گزارههاي علمي در معرض ستيهش نباشند، ابطالپذير نبوده، اعتبار علمي ندارند؛ ثالثا اين بيان مبتني بر اصل تحقيقپذيري است،(6) كه از سوي پوزيتيويستهاي منطقي مطرح شده و قابل قبول نيست؛ چنان كه گيلبرت رايل استاد آير، بيان پرنكتهاي در اين زمينه دارد: «پوزيتيويسم منطقي، يك پيامد ناخواسته ديگر هم داشت؛ به اين شرح كه چون متافيزيك را برابر با مهمل ميگرفت و فقط علم را واجد معنا ميشمرد، اين سؤال دست و پاگير، خودبهخود پيش آمده بود: حالا ما فلاسفه «مهملستيز» به كدام حوزه تعلق داريم؟ جملاتي كه خود مجله (شناخت) از آنها تشكيل يافته، متافيزيكاند؟ اگر نيستند، پس آيا فيزيكاند يا نجوم يا جانورشناسي؟ تكليف عبارات و فرمولهايي كه اصول رياضيات، آكنده از آنها است، چه ميشود؟ ما حكما كه عليالقاعده بايد از حكمت هر چيز سردرآوريم، آيا از حكمت اين اصل سر در ميآوريم؟ اين مقراض، يعني حصر دووجهي حلقه وين، كه «علم يا مهمل» كه «يا»هاي ديگر هم در بطن خود داشت، بعضي از ما، از جمله مرا، بر آن داشت كه جانب شكّ و احتياط را از دست ندهيم. بالاخره اگر منطقيان و فلاسفه قديم، حتي خيلي قديم، هم با آن كه به زيور روشنگري آراسته نبودهاند، گهگاه حرفهاي معنادار زدهاند.»(7)رابعا در مباحث معرفتشناسي، آن جا كه سخن از «اخلاق باور» است، گفته ميشود كه اگر گزارهاي پيش روي انسان قرار گرفت، وظيفه معرفتي در ابتدا سكوت است. اگر دليل يا دلايلي آن را تأييد يا حمايت كرد، انسان بايد آن را «بپذيرد» و اگر دليل يا دلايلي آن را ردّ كرد، وظيفه انسان «طرد» است. حال اگر باوري مطرح شد و دليل يا ادلهاي مؤيد آن بود، وظيفه عقلاني و معرفتي انسان اقتضا ميكند كه آن را پذيرفته، از آن دفاع كند. آيا اين حكم، دگم بودن است؟ آيا خود شما چنين نميكنيد؟ و آيا اگر كسي گفتههاي شما را در همين بحث ايمان، ردّ كرد، دفاع نميكنيد؟ اين ستيهندگي نيست. اين عمل به وظيفه معرفتي و اخلاقي باور است؛ خامسا اين طرز تفكر ادعا ميكند كه «از اين روي افرادي كه نظام عقيدتي دگماتيك دارند، هرگز آرامش رواني ندارند.»(8) در اين مورد بايد گفت كه آرامش رواني تنها در سايه ياد خدا حاصل ميشود: الا بذكرالله تطمئنالقلوب (رعد/82)؛ «اي مردم آگاه باشيد كه تنها ياد خدا آرامبخش دلهاست»؛ نه در سايه نظامهاي اعتقادي غيردگماتيك. گذشته از اين كه چنين آرامشي براي هيچ يك از دانشمندان علوم طبيعي، به دليل ابطالپذير بودن عقايدشان، نبايد حاصل باشد؛ چرا آن را محكوم نميكنيد؟درباره ويژگي دوم، يعني داوري در قبال انسانها براساس مخالفت يا موافقت آنان در زمينه آتوريته، بايد گفت مگر قرآن چنين نكرد؟ شما از بيست آيه اول سوره مباركه بقره، به دست ميآوريد كه انسانها سه دستهاند: متقين، كفار و منافقين؛ اما تنها متقين با يكديگر برادرند؛ انما المؤمنون اخوه.درباره آخرين ويژگي نظامهاي دگماتيك، يعني حك و اصلاحناپذير بودن، بايد گفت نگاهي اجمالي به تاريخ علوم اسلامي، خلاف اين را نشان ميدهد. تاريخ علوم اسلامي، سرشار از اختلافات علمي، مباحثات جدي، انتقادهاي بيرحمانه و در نتيجه رشد جريان علم است، و يكي از بهترين نمونهها، ايرادها و انتقادهاي سخت و جدياي است كه غزالي و فخر رازي بر حكمت بوعلي وارد كردند و پاسخهايي است كه خواجه براي احياي تفكر كلامي ـ فلسفي ـ ارائه كرد.درباره نظامهاي غير دگماتيك نيز چهار ويژگي بيان شد كه چون اين چهار خصايص در برابر خصايص قبلي است، تكرارشان نميكنيم، و تنها چند اشكال ديگر را مطرح ميكنيم: اولاً استشهاد به سخن بوعلي بيجاست؛ زيرا بحث درباره اعتقاد غير دگماتيك است و اين كه چون اين گونه عقايد با هر واقعيتي سازگار است، انسان را مبتلا به دلهره و اضطراب نميكند؛ اما جمله بوعلي درباره عارف و سالك است كه هرگاه با واردات غيبي و لمعات رحماني مواجه ميشود، چنان سرور و جذبهاي او را فرا ميگيرد كه علايمش به صورت خوشرويي و تبسم ظاهر ميشود؛ يا اين كه چون جهان را زيبا ميبيند ـ الذي احسن كلّ شيء خلقه (سجده، 7) ـ به جهان اخم نميكند؛ نه اين كه با سيلان واقعيت او هم سيال است و از اين روي مهربان است؛ ثانياً شما گفتيد سومين ويژگي نظامهاي غيردگماتيك آن است كه آتوريته واحدي ندارد.اين، خود بدتر است. اگر انسان يك آتوريته داشته باشد، بهتر است يا چند آتوريته مختلف و گاه متضاد. به اين آيه دقت كنيد: ضربالله مثلاً رجلا فيه شركاء متشاكسون و رجلاً سلماً لرجل هل يستويان (زمر / 29)؛ «خدا (براي كفر و ايمان) مثلي زده است. آيا حالِ شخصي كه ارباباني متعدد دارد كه همه مخالف با يكديگرند، با حال آن كس كه تسليم امر يك نفر است، يكسان است؟» افزون بر اين كه شما در ضمن پذيرفتيد كه باورهاي غير دگماتيك هم از سنخ باورهاي آتوريته است. حداكثر اين كه، آتوريتهها را متعدد كرديد و اگر دگم بودن معادل آتوريته بودن است، تفكيك نظامهاي دگم و غير دگم بيحاصل است؛ زيرا غير دگماتيكها نيز بالاخره آتوريته شدند.درباره آخرين ويژگي اين مقدمه، يعني اصلاحپذيري، بايد گفت كه اين بيان مبتني بر(9) پذيرش نظريه انسجام(10) است كه اين نظريه به مثابه يك بحث معرفتشناسي، خالي از مشكل نيست.اينك به مقدمه سوم بازگرديم؛ يعني تفكيك اعتقاد از ايمان، و اعتقاد را ثابت، و ايمان را پويا و بيقرار دانستن. در اين باره ميتوان گفت: اولاً در جملههاي آنان، به طور ناخودآگاه ـ چنان كه گذشت ـ سخن از معرفت و شناخت است. گفتهاند: «صاحب ايمان كسي است كه ميگويد من بايد جهان را آهسته آهسته بشناسم.» همچنين ميگويند: «اگر بخواهد رأيش مطابق با واقع باشد، بايد سايه به سايه واقعيتِ متبدل و متحول، سير كنند؛ بايد حاضر باشد عقايد خود را با سيلان واقعيت سيلان بدهد.» اينها، همه معرفت است. بنابراين آنان ايمان را امر معرفتي دانستهاند.پس چگونه در قبال ايمان موضع شكاكانه ميگيرند؟ثانياً در اين جا اعتقاد را اصولاً محكوم ميكنيد و به ايمان اصالت ميدهيد: «ايمان طلب واقعيت بيقرار است؛ در حالي كه اعتقاد ميخواهد واقعيت بيقرار را صاحب قرار كند. اما به محض آن كه بخواهيم واقعيت بيقرار را متقرّر كنيم، آن واقعيت از دست ميرود و مُثله ميشود.» اين در حالي است كه شما در مقدمه چهارم، نظامهاي اعتقادي را دو دسته كرديد و بر بخش غير دگماتيك آن مهر تأييد نهاديد. اين دو سخن با يكديگر سازگار نيست؛ زيرا در كلام نخست اعتقاد را به كلّي محكوم كردهايد و در بيان دوم، بخشي از آن را تأييد نمودهايد.ثالثاً شما ذهن را مانند واقعيت سيّال فرض كردهايد. در حالي كه سيلان و بيقراري، از ويژگيهاي ماده است كه ذهن از آن بري است.آنچه تا بدين جا گذشت، اشكالهايي بود كه به تك تك مقدمات وارد بود. به جز اينها، به طور كلي ميتوان گفت كه براساس مبناي اين انديشه مقدمات از سنخ آكسيومها و پيشفرضهايند، نه قواعد اثبات شده يا بديهي. بر اين اساس بايد: اولاً صدق اين مقدمات را «فرض گرفت» نه اين كه آنها «واقعاً صادق باشند»؛ ثانياً اگر در يكي از اين مقدمات، خللي حاصل شود، تمام بنا فرو ميريزد. از اين روي اگر حتي يكي از ايرادها وارد باشد، تمام تئوري ايشان بي اعتبار خواهد شد.اينك به اصل سخن، يعني همان تعريف ايمان ميرسيم. اگر ايمان را به جستن بيقرار و دويدن در پي آواز حقيقت تعريف كنيم، اشكالاتي چند ما را درگير خود خواهد كرد كه به اهم آنها اشاره ميكنيم. البته چون برخي از اشكالها، با ايرادهاي ديدگاه قبلي ـ رويارويي مجذوبانه با خداوند ـ مشترك است، از آنها صرف نظر ميكنيم.1. آيا اين بيقراري يك وضعيت معرفتي است يا يك حالت رواني؟ اگر معرفتي است كه ايمان نيست؛ زيرا شما ايمان را با خلأ و درّه معرفتي، همراه و هم عنان ميدانيد، و اگر وضعيتي رواني است، پس ايمان معرفتي نيست؛ در حالي كه شما در توصيف ايمان، شناختِ آهسته آهسته جهان و عقيده سيال را دخالت داديد.2. اگر ايمان بيقراري است و اگر بيقراري حركت است و هر حركتي مقصدي دارد، آيا آنگاه كه انسان به مقصد و مقصودي رسيد و قرار حاصل شد، ديگر ايماني باقي نميماند؟ آيا ايمان بعد از قرار و وصال رخت بر ميبندد؟ اگر پاسخ شما منفي باشد، يعني آن را همچنان ايمان بدانيد، بايد گفت تعريف شما، شامل اين حالت نميشود، و اگر جواب مثبت باشد و آن را ايمان ندانيد، ايمان را موقتي دانستهايد؛ يعني پذيرفتهايد كه در همين دنيا در برخي موقعيتها ايمان لازم نيست.3. فرض كنيم انسان كافري واقعاً در پي كشف حقيقت باشد، نظيرسحره فرعون قبل از ايمان به خداي موسي، طبق تعريف شما، چنين فردي مؤمن است؛ زيرا طالب حقيقت است و در پي آواز حقيقت ميدود. اما شكي در كفر او نيست؛ چون فرض را بر اين نهاديم و سحره فرعون، فقط بعد از مشاهده علايم صدق نبوت موسي(ع) ايمان آوردند.4. در فرهنگ ديني و قرآني، ايمان منحصر در ايمان به خدا نيست. آيا درباره ايمان به ملائكه يا ايمان به كتب يا ايمان به آيات نيز ميتوان گفت كه ايمان، جستن بيقراري است؛ در حالي كه حقيقت و ماهيت ايمان در تمام اين نمونهها واحد است.5. به نظر ميرسد اين بيان، مشابه همان مبحث «شريعت، طريقت، حقيقت» است كه در عرفان مطرح ميشود. سلوك عرفاني به راستي بيقراري، طلب كردن و رهپيمودن است، تا سالك به آخرين مقام و منزل عرفاني كه مرتبه توحيد است، واصل شود.اين انديشه درباره ايمان، بيشتر بر سلوك عرفاني منطبق است تا ايمان ديني؛ البته سلوك بيايمان، ممكن نيست و از اين روي، ايمان، مقدمه و بستر و زمينه سلوك معنوي است، نه اين كه همان باشد. به اين ترتيب بسياري از مؤمنان، اهل سلوك عرفاني نيستند. بنابراين ايمان، مقدم بر سلوك و طلب است؛ چنان كه دين مقدم بر عرفان، و عقل مقدم بر عشق است و نبايد ميان اينها خلطي صورت گيرد. همين نگاه عرفاني را در ديدگاه ديگران نيز ميتوان يافت. «ايمان هم نوعي عشقورزي است».(11)6. در قرآن يكي از متعلقهاي ايمان، طاغوت است: يؤمنون بالجبت و الطاغوت (نساء/ 51). آيا در اين باره هم بايد گفت ايمان دويدن در پي آواز حقيقت است؟ به بيان ديگر، الفباي تعريف، جامع بودن آن است و يكي از اشكالهاي تعريف مذكور اين است كه از جهات متعددي جامع نيست.7. جاناتان دسني، باورها را دو دسته ميداند: مسطحي و اساسي(12). تفاوت اين دو در آن است كه براي پاسخ به سؤالهاي سطحي، بايد «رفت و ديد»(13) و براي پاسخ به سؤالهاي بنيادي و اساسي، بايد «نشست و تأمل ورزيد».(14) سؤالهاي سطحي در اين تعريف، همان مسايل علمي است كه نيازمند مشاهده و تجربهاند، و سؤالهاي بنيادي و اساسي همان سؤالهاي فلسفي و اعتقادي است كه براي حل آنها بايد تفكر و تعقل كرد، نه آن كه دويد و بيقراري نمود. بر اين اساس بايد گفت: باورهاي ديني از نوع آموزههاي بنيادي و اساسي است كه بايد با تأمل و درنگ موشكافانه، آنها را بررسي كرد. اين گونه باورها، تفكري است نه دويدني.
تعريف سوم: ايمان يعني اميد
در اين ديدگاه، عنصر محوري ايمان، اميد است نه يقين. در بيان اين ديدگاه ابهام و تشتت وجود دارد. «در ايمان درجهاي از باور لازم است، و همين مقدار كه شخص، احتمال وجود چيزي و كسي و نيكي او را، بيش از احتمال عدم او بداند، و بر همين اساس خطر كند و به او دل ببندد و اميد بورزد و بر اثر پارهاي كاميابيها، اميد و توكل و باور خود را افزونتر كند و آماده اميد ورزيدنها و قرباني كردنهاي بيشتري شود، او را ميتوان مؤمن خواند».(15)درست است كه ايمان همراه اميد است: امن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخره و يرجوا رحمه ربّه (زمر / 9)؛ «آيا آن كسي كه شب را به طاعت خداوند به سجود و قيام پردازد و از عذاب آخرت ترسان و به رحمت الهي اميدوار است...» و درست است كه يقين در مفهوم ايمان دخيل نيست، و از همين روي در آيه چهارم سوره مباركه بقره درباره آخرت به جاي ايمان از يقين استفاده شده است،(16) اما بايد دانست كه اميد از علايم و پيامدهاي ايمان است، چنان كه يقين به يك اصطلاح از مراتب عالي ايمان است. پس به اين ترتيب، نه اميد جزء مقوّم مفهوم ايمان است و نه يقين.در اين جا روي سخن با مقوله اميد است و اين كه نميتوان تعريفي مستقل براي ايمان به شمار آورد؛ يعني نميتوان گفت «ايمان، اميد است»؛ هر چند ايمان بدون شك همراه با اميد است.چنان كه ميتوان گفت انسان مستقيم القامه است، اما اين خصوصيت جزء تعريف انسان نيست. دلايلي چند، اين مطلب را تأييد ميكند:يك. با دقت معلوم ميشود كه متعلَّق ايمان، خداست، اما متعلَّق اميد، رحمت خدا؛ چنان كه در آيه سابق هم همين نكته دقيق به كار رفته است: و يرجوا رحمه ربّه. به عبارت ديگر انسان مؤمن، ايمان دارد كه «خدا هست و حضور دارد». اما انسان اميدوار، به «رحمت، امداد و لطف او» اميد بسته است. به بيان واضحتر، ايمان، به وجود خدا تعلق دارد، به فعل او، و پيداست كه قبل از عنايت به فعل او، بايد به ذات او باورمند و معتقد بود، و اين ايمان است. بنابراين ايمان بر اميد مقدم است و چنان كه گذشت، پيامد ايمان، اميد است نه اين كه ايمان همان اميد باشد.دو. اين امكان وجود دارد كه شخص اهل ايمان نباشد، اما در دل او اعتماد و اميدي به مقولههاي ديني وجود داشته باشد. مصداق اين سخن را ميتوان در برخي از كشورهاي ديگر يافت. چنان كه گاه در برخي شهرهاي ايران ديده ميشود كه شخصي زرتشتي به امام حسين(ع) يا به حضرت ابوالفضل(ع) عنايت خاصي نشان ميدهد و حتي براي آنان نذر ميكند و پاسخ ميگيرد؛ اما نميتوان آنان را به معناي دقيق كلمه، مؤمن به دين اسلام دانست.سه. گاه ميشود كه شخص مؤمن، اميد خود را از دست ميدهد؛ مثلاً دچار افسردگي ميشود يا تحت فشارهاي شديد روحي قرار ميگيرد؛ با وجود اين نميتوان او را بيايمان ناميد و براي وي پرونده كفر ساخت. به عبارت ديگر، اميد از مقولات آزمونپذير است و مفاهيم آزمونپذير و كاربردي، گاه در مقام عمل پاسخ نميدهد و لااقل در ظاهر ناموفق از آب در ميآيند. در اين صورت، آيا ميتوان آن شخص را نامؤمن دانست؟ و آيا هر نااميدي، نامؤمن است؟ روح سخن در دو اشكال اخير اين است كه يكي از بهترين شيوههاي شناخت «اين هماني»، قاعده «وضع و رفع» است؛ مثلاً اگر خواستيم بدانيم ايمان «همان» اميد است، ميتوانيم وضعيتي فرض كنيم كه ايمان هست، اما اميد نيست، يا اين فرض را در نظر آوريم كه اميد هست، ولي ايمان نيست، و از اين جا به اين نتيجه برسيم كه ميان ايمان و اميد «اين هماني» نيست. هرچند باز با تأكيد ميگوييم كه اگر كسي اهل ايمان شد، به طور قطع دلبسته و اميدوار به لطف و عنايت حق خواهد بود.چهار. اميد نوعي تجارت است؛ زيرا ما به ياري او دل بستهايم و اميدواريم، تا از او كمكي و مددي دريافت كنيم. روح اين معادله، تجارت است. در حالي كه ايمان يك مفهوم تجاري نيست؛ بلكه خود ارزش است و قداست دارد. از اين رو اگر ايمان را از سنخ اميد تلقي كنيم، به «ايمان تاجرانه» فتوا دادهايم. حاشا و كلا!