مسألهي تمدّن و روابط بينتمدّنها
دكتر رضوان السيد مجيد مرادي روشنفكران جديد مسلمان به تمدن خود به عنوان چيزي كه زمان آن گذشته و دورهاش به سر آمده، مينگرند. در حالي كه به تمدن «ديگري»، اروپايي، و سپس غربي، به عنوان واقعيتي تحقق يافته و موجود كه چشمها و دلها را غافلگير كرده، نظر ميافكنند. اين نگاه دو گانه را ميتوان در ايدهي رفاعة الطهطاوي (1801 ـ 1873) و خيرالدين التونسي (1822 ـ 1889) دربارهي منافع عمومي و تشكلات مشاهده كرد. بر اين اساس، اين دو امر ـ كه يكي هدف ارزشي ـ اجتماعي و سياسي دارد، و ديگري نهادي و سازماني ـ پيشرفت تمدني و بينالمللي اروپا راتمايز دادهاند و مسلمانان بايد براي خروج از دايرهي انحطاط و تقليد اين دو را اقتباس كنند و آن را بپذيرند. به اين ترتيب انحطاط، عمر تمدن اسلامي را به سر آورده و دنبالهروي تمدنِ موجود، نتيجهي منطقي آن است.فهم دو گانهاي را كه از مفهوم تمدن در نزد طهطاوي و تونسي و رفيق العظم (1867 ـ 1925) و ديگران در مييابيم، عملاً در جدال محمّد عبده (1849 ـ 1905) با فرح آنطون (1874 ـ 1922) در كتاب «الاسلام و النصرانيّة مع العلم و المدينه» تحقق يافته ميبينيم. در اين كتاب محمّد عبده چنين ميپندارد كه اگر به رابطهي دين و دنيا، بين اسلام و مسيحيت نظر افكنيم تفاوت آشكاري بين آن دو وجود دارد؛ زيرا در همان حال كه اروپائيان جديد در نتيجهي تعارض و نزاع دو قطب «كليسا و دنيا و كليسا و علم» وادار به جداسازي سكولاريستي آن دو شدهاند، چنين نزاعي به سبب موضع متفاوت اسلام به دنيا و علم در تمدن اسلامي روي نداده است. از اين رو نيازي به جداسازي سكولاريستي بين دين و دنيا و دين و علم نبوده است. اگر ملاحظه كنيم كه مناقشهي (محمد عبده و فرح آنطون) پيرامون «ابن رشد» و فهم «ارنست رنان» از كتاب ابن رشد (فصل المقال فيمابين الحكمة و الشريعة من اتصال) بوده است، در ك ميكنيم كه محمد عبده از گذشتهاي سخن ميگويد كه دورهاش به لحاظ تمدني به سر آمده و عنصر زندهاي از اين تمدن به جز دين اسلام باقي نمانده است. و تنها با اميد به ارزشهاي جاودانهي اسلام است كه بتواند در عمليات بازسازي تمدني ـ پس از گسست پيش آمده در اثر انحطاط ـ كارها را سامان بخشد.در چنين دركي از رابطه با غرب و دشوارهي تمدني بر آمده از بن بستهاي اين رابطه، چند موضوع، همراه و هم سخن ميشوند كه به روشني در كتاب «الاسلام و الحضارة العربية» محمد كُرد علي و مناقشات جاري پيرامون ترجمهي كتاب «حضارة العرب»، گوستاولوبون و «الحضارة الاسلامية في القرن الرابع الهجري (كه اسم كتاب در اصل نهضة الاسلام است) آدام متز و سلسله كتابهاي «فجر الاسلام» و «ضحي الاسلام» و «ظهر الاسلام» احمد امين، ظهور مييابد. نخستين اين امور احساس ناخوش به سر آمدن است كه همراه با اجبار به رويارويي تمدن غول پيكر غربي به وسيلهي آن گذشتهي پر افتخار (تمدن كهن اسلامي) است.دوم به كارگيري گذشتهي تمدني به عنوان ميراث مكتوب براي دفاع از خود، جايگاه و نقش خود. سوم گردن نهادن به مقولهي پيشرفت غربي در عين بيمناكي از امكان تأثير منفي آن بر هويت و شخصيت خود. اين وضع نشاندهندهي حيرت زدگي بين نوگرايي (مدرنيسم) و نوسازي (مدرنيزاسيون) بود. هدف از «نوگرايي» در آن زمان، پيوستن به غرب براي رهايي از عقب ماندگي و هدف از «نوسازي» در آن زمان آميزهاي از طهارت ارزشي عربي ـ اسلامي و اقتباس از فنآوري و نهادهاي غربي بود.1 اين مناقشات زماني در حوزهي اسلامي روي داد كه بر سر گسست شديدي كه مصطفي كمال (آتاتورك) بر سر اسلام و تمدن و سنتهاي آن در عرصهي فرهنگ و جامعه و سياست پديد آورده بود، تقسيمبنديهاي جديدي رخ داده بود. زماني هم كه جنگ جهاني دوم در گرفت، با دگرگوني حوزهي سياسي، حوزهي فرهنگي هم كاملاً دگرگون شد. بدين ترتيب براي نخستين بار در نزد روشنفكران مسلمان ژرف كاويهايي پيرامون تمدنها، ماهيّتتمدنها و رابطهي بين آنهاشكوفا شد و جهان بينيهايي ظهور يافت كه ـ به رغم تفاوت در درجهي درستي و نفوذ و تأثير ـ تا ميانهي دههي هشتاد قرن بيستم رواج داشت.2 جامعهشناس معروف، مايكل كرني (Michal kearney) يادآور ميشود كه پژوهش و كاوشِ انگارهها پيرامون تمدنها، شكلگيري و روابط بين آنها، جز با استناد به مباحث و فرضيههاي «جهان بيني»، يا جهان بينيها ـ به ويژه در مسألهي روابط بين تمدنها ـ امكان ندارد.2 اصطلاح جهان بيني (Weltanschauung) نخستين بار در نوشتههاي فيلسوف و مورخ اجتماعي آلماني ويلهلم دلتاي Wilhelm Dilthey)» (1833 ـ 1911) سر بر آورد، اما از اوايل قرن نوزدهم در متن مورخان و انسانشناسان رواج يافت، به گونهاي كه امروزه يكي از مقولات كلي راه يافته به محتواي فرهنگ شده است. 3 بي آن كه بخواهيم به جزئيات تحولات اين اصطلاح وارد شويم.آنچه دراين جا از اين اصطلاح مورد نظر ما است سطح دوم از دو سطحي است كه ماكسوبر (Max weber)(1864ـ1920) ذكر كرده و با استناد به اين دو سطح، شماري از تمدنها و فرهنگهاي تاريخي جهاني را مطالعه كرده است.4 سطح نخست مربوط به چيزي ميشود كه «دلتاي» از آن به «سيماي وجودي» تعبير ميكند. سيماي وجودي تركيبي است از گروه اساسياي از اعتقادات و مسلماتِ مفروض از جهان حقيقي واقعي كه در پرتو آن و با اشاره به آن ميتوان به پاسخهاي قانع كنندهاي به پرسشها دربارهي هدف هستي و جهان دست يافت. سطح دوم به سياق انگارهاي (تصوري) ـ آگاهانه و ارادياي مربوط ميشود كه در متن آن، شخصيت جمعي ـ اساسا به لحاظ فرهنگي و همچنين به لحاظ اخلاقي و اجتماعي و سياسي ـ خود را در ضمن تقسيمات واقعي، يا تركيبي جهان قرار ميدهد.چنان كه ذكر شد از آغاز قرن نوزدهم، اصطلاحات «ملت»، «دين»، «وطن»، «مدنيت» و «فرهنگ» بر زبان و قلم نويسندگان عرب و مسلمان براي دلالت بر حوزههاي از بين رفته و يا موجود رواج يافت، اما هيچ يك از آنها در اين اصطلاحات ـ در سطح دومش ـ درنگ عميق و وسيعي انجام ندادند. يكي از اين اصطلاحات پرسمان «پيشرفت» در دو سطح مفهومي و مقايسهاي است. البته اين موضوع آغاز چيزي بود كه ميتوان «جهان بيني» نويسندگان عرب و مسلمان ـ و يا به عبارت ديگر نگرش به موقعيت خودشان در جهان واقعي و هر چند به طور غير مستقيم ناميد. اين وضع را در شرح و تفسيرهاي مختلف طهطاوي از حوزهي فرهنگي و سياسي فرانسوي و شرح مفصل تونسي از احوال ممالك اروپايي و سخن رفيق العظم (1867 ـ 1925) دربارهي پراكندگي اديان، اسباب ترقي و آباداني و نيز در پاسخ محمد عبده به فرح آنطون در كتاب «الاسلام و النصرانية مع العلم و المدينة» و در ترجمه و تفسير احمد فتحي زغلول از كتاب «سرّ تقدم الانجليز السكسونيين» و «سرّ تطور الامم» و در آراي احمد فارس الشدياق (1804 ـ 1887) در كتاب «كشف المخبأ عن اروبا» و در رسالهي حسين المرصفي (1810 ـ 1890) با نام «الكلم الثمان» و در نظرهاي مصطفي الغلاييني (1886 ـ 1945) در كتاب «الاسلام روح المدنية» و آثاري ديگر مييابيم.5 اگر چارچوب مقايسهاي مشهود و اراده گرايي قوي بر رسالهي كوچك شكيب ارسلان (1869 ـ 1946) «لماذا تأخّر المسلمون و لماذا تقدّم غيرهم» حاكم نبود، ميشد اين رساله را پيگيري پرسش اساسي نهضت گرايان به شمار آورد. مشكل ديگر اين كتاب آن است كه درگير و دار چالشهاي جهاني پديد آمده در دههي سوم قرن بيستم ـ كه با آغاز جنگ جهاني دوم در سال 1939 به اوج خود رسيد ـ نوشته شده است. حرف اساسي شكيب ارسلان اين است كه پس ماندگي مسلمانان به نداشتن برنامهاي براي مبارزه با هدف تحقق آن و نداشتن ارادهي لازم براي تحقق برنامه بر ميگردد. از نظر شكيب ارسلان برنامهي بزرگ عربها و مسلمانان، همان اسلام با همهي ابعاد اعتقادي، تمدني، اجتماعي و سياسي آن است. اگر گفته شود كه اروپا به مرحلهي نوزايي (نهضت رنسانس) نرسيد، مگر زماني كه دين را پشت سر خود وانهاد، پاسخ شكيب ارسلان اين است كه چنين سخني خطاي محض است؛ زيرا به رغم سكولار بودن افراد، جماعتها و دولتها، هم چنان مسيحي ـ و چه بسا در مواردي، مانند رفتار فرانسويها در الجزاير، مغرب و تونس، و رفتار فرانسه و اسپانيا در مغرب، و رفتار ايتاليا در ليبي، صليبي هستند. اگر از آن طرف هم گفته شود كه سبب عقبماندگي و انحطاط تمدني مسلمانان، اسلام است، باز نظر «شكيب ارسلان» ناروا بودن اين ادعا است. دليل وي اين است كه آيا ورود مسيحيت به يونان و روم نيز سبب انحطاطي شده كه اين دو سرزمين پس از آن دچارش شدهاند؟! بر اين اساس تمدنها مبتني بر چندين پايهاند كه در رأس آنها دين قرار دارد، اما دين به تنهايي تمدن پديد نميآورد، چنان كه به تنهايي سبب فروپاشي تمدن هم نميشود.6 آنچه در اين پردازشِ شكيب طرفه به نظر ميآيد آن است كه وي ـ كه در لوزان سوييس مقيم بود ـ در به هم ريختگي اوضاع بينالمللي آن زمان، عاملي را نميديد كه سبب نگراني اروپاييان نسبت به سرنوشت تمدنهايشان شود. مسألهي ديگر اين كه وي پس از در گرفتن جنگ نيز دركتاب خود ـ كه دوبار در طي جنگ چاپ شد ـ تجديد نظري نكرد. و بر خلاف همكاران شامي خود ـ به ويژه رفيق العظم و مصطفي الغلاييني كه در استدلال بر عمر و سرنوشت تمدنها به آراي ابن خلدون و اسوالد اشپنگلر (Oswald spengler)1880 ـ 1936 مراجعه ميكردند، نه پيش از جنگ و نه پس از آن اشارهاي به آراي اين دو نميكند.7 چنان كه از كتابهاي ديگر شكيب ارسلان بر ميآيد وي آن دو را خوب ميشناخت. اما محل اختلاف شكيب ارسلان با نوزايي مآبان دههي بيست، افزون بر آگاهي اراده گرايانهي قوياش، تأكيد و اصرار بر نقش دين در ساير تمدنها، به ويژه تمدن مسلمانان است. در حالي كه جنگ جهاني دوم راه پردازش جهانبينياي بريده از مقولهي پيشرفت غربي را براي اصحاب فرهنگ احيايي از ميان نويسندگان عرب و مسلمان باز كرده و افق را براي سازوكارهاي رهايي از چارديوار انگارههاي موجود در بستر مقولات بزرگ [پيشرفت غربي] گشوده بود. بسياري بر اين عقيده بودند كه اين جنگ ويران گر و شعلهور در قلب اين تمدن ـ كه جنگي همانند را پيشتر تجربه كرده بود، نشانهي وجود بيماريهاي سركشي است كه به هلاكت آن راه خواهد برد و مسلمانان و ديگر ملتهاي شرقي بايد پيش از در هم شكستن و غرق شدن كشتي آن را ترك كنند، به ويژه آن كه جايگزيني آماده ـ و يا شبه آماده ـ به نام اسلام در اختيار دارند.«ابوالاعلي مودودي» 1979 ميلادي از برجستهترين نويسندگان اين گرايش تسلي جو و عرضه كنندهي جايگزين امان بخش است. روشن نيست كه وي تا چه اندازه از تأملات بدبينانهي «اشپنگلر و توين بي» اطلاع داشته است. به هر حال وي در مقالهاي كه در سال 1941 با عنوان «انتحار تمدن غربي»8 منتشر ميكند انگارهاي را عرضه ميكند كه شبيه انگارهي انداموار ابن خلدون دربارهي دولتها و شبيه دورنماي اشپنگلر از فروپاشي اين تمدنها است. مودودي در اين مقاله ـ كه در سال 1943 در قاهره به عربي ترجمه شد ـ بين شواهد قرآني از سرنوشت ديگر امتها و ملتها از سويي و بين تمدنهاي پايان يافتهي جهان قديم، رابطهي توازي برقرار ميكند. زماني كه مودودي به نقشهي حماسي خود از تاريخ بشري دوران جديد ميرسد ميگويد: «سنت خدا همين است كه ميبينم امروزه در برابر ما تكرار ميشود؛ پس امروزه وبال كارهاي زشتِ ملتهاي پيشين، دامنگير ملتهاي غربي شده است... آفات جنگ جهاني، مشكلات اقتصادي، فزوني بيكاري، رواج بيماريهاي بنيان كن و دگرگوني نظام خانواده، همگي آيات روشني هستند كه اگر در آن درنگ كنند، در مييابند كه اين همه نتيجهي ستم، سركشي، پيروي اشان از شهوات وروي گرداني آنها از حق است...» با اين حال وي بر آن است كه اين پديدهها در گذشته و حال هم، هشدارهاي عذاب سخت و دردناك است؛ زيرا باز به اين سخن بر ميگردد كه حتي اگر نشانهها، آزمايشها و سختيهاي نازل شده بر غربيان، آنان را بيدار كرده باشد، باز هم سرنوشت تمدنِ شگرفشان، حتمي است؛ زيرا ـ از نظر مودودي ـ مودودي پس از تحليل سريع موضع فرهنگي و سياسي رايج در جهان اسلام ـ كمي پيش از جنگ جهاني دوم و آغاز آن ـ به اين نقطه ميرسد كه بايد براي انفصال دو تمدن ـ غربي و اسلامي ـ برنامهاي را وضع كند و اين انفصال شامل ابعاد عقيدتي، فرهنگي و سياسي ميشود. وي امكان ظهور متحدي مشخص براي فرهنگ اسلامي را (به عنوان مثال كشور پاكستان) تصور ميكند كه قبلهي آمال مسلمانان جهان شود و در چشم آنان رقيبي حقيقي براي تمدن غربي ـ و چه بسا الگويي براي همهي جهان ـ شود.ابوالحسن علي الحسني الندوي در فهم تمدن اروپايي، يا غربي و روابط تنازعآميز آن با اسلام، چندان تفاوتي با مودودي ندارد، اما به خلاف او در دو كتابش9 كه در نيمهي نخست دههي پنجاه عرضه شدند بر ابعاد تاريخي و تحليلي تمدن اسلامي و تمدن غربي تأكيد ميورزد. از اين رو، سيماي او همان است كه در بين اسلامگرايان معاصر رواج يافته است، در حالي كه دو شيطان نيرومند بر اين تمدن چيره شدهاند كه قطعا آن را به سوي تباهي ميكشانند و آن دو شيطان عبارتند از يكي اندكي نسل و ديگري ناسيوناليسم. اما اولي بر عقل افراد ـ از زن و مرد ـ چيره شد و آنان را وادار كرده تا با دست خويش نسل خود را ريشه كن كنند. اما شيطان دوم بر عقل ملتها و حكومتها غلبه يافته است و راه خروج از آن اين است كه از «بردگي فكري» نسبت به الگو و ايدهآل غربيرهايي يابيم و به اصالت اسلامي بازگرديم.اما «مودودي» كه در تأييد نظريهي خويش دربارهي تمدن غربي به مثالها، وقايع و مقولاتي از تاريخ اين تمدن استدلال ميجويد، در زمينهي تقديم الگوي جايگزين، نمونهها و وقايعي از تمدن ريشهدار اسلامي ذكر نميكند، بلكه در زمينهي پيريزي الگو و همچنين نقد الگوي نقيض به قرآن پناه ميبرد. تأثير مودودي و قطب بر ابعاد جدالي و مبارزاتي روابط اين دو حوزهي تمدني متمركز بوده است.كتاب نخست ندوي «ماذاخسر العالم بانحطاط المسلمين» به عربي در سال 1950 منتشر شد. اين كتاب به دو بخش تقريبا برابر ـ به لحاظ حجم ـ تقسيم ميشود. نيمهي نخست كتاب بر تحليل تاريخ تجربهي تمدني اسلامي و شرايط ظهور آن به عنوان شورشي برتاريكي جامعهي جاهلي عرب و پوچي نزاع دولتهاي ساساني و بيزانس تمركز مييابد. فصل ويژهي شرايط و محيط پيراموني ظهور اسلام و تمدن اسلامي، فصلي مقدماتي به نظر نميآيد؛ زيرا اين فصل مساحتي تقريبا چهل صفحهاي را در بر گرفته كه در آن پس از محكوميت امپراطوري كسري و قيصر ـ كه در پيرامون جزاير عربي آن زمان حاكم بودند ـ فرهنگها و تمدنها و سنتهاي ديني موجود در ديگر نواحي جهان كه در قرن پنجم و ششم ميلادي وجود داشتند ـ مانند يهوديت و مسيحيت و زرتشت و بودا و هندو ـ همگي محكوم شمرده شدهاند. نويسنده در شرح روش انبيا در اصلاح و تغيير بابي ويژه براي تمدن اسلامي باز ميكند. آنچه جالب به نظر ميآيد تمركز وي بر ابعاد تربيتي، اخلاقي و فرهنگي در اين باب است. در حالي كه در بحث از انحطاط تمدن اسلامي جايگاه ويژهاي براي بعد سياسي قايل شده و تأكيد ميكند كه انحطاط تمدن اسلامي منجر به جدايي دين از سياست و رسيدن ناشايستگان به قدرت و كم اهتمامي به علومِ مفيد شد. فقط قرنهاي اخير شاهد لحظههايي تابناك در دوران «صلاح الدين» و برخي مماليك و عثمانيها بوده است، در حالي كه اين وضع عمري كوتاه داشته و آن هم متمركز بر نبوغ نظامي بوده است و نه نبوغ فرهنگي، يا تمدني.در بخش مربوط به تمدن اروپايي «ندوي» در آغاز، اين تمدن را به ريشههاي يوناني آن ربط ميدهد كه از نظر وي عناصر اساسي آن تا به امروز چهار عنصرند: 1. ايمان به محسوس؛ 2. اندكي دين باوري؛ 3. اهتمام شديد به زندگي دنيا؛ 4. قوميت گرايي. با اين وضع ميتوان گفت كه كليد فهم اين تمدن «ماديت» آن است كه بر آن حاكم ميباشد. در چالشي هم كه بين روحانيت زاهدمآب مسيحي و تمدن مادي درگرفت، تمدن مادي پيروز شد و مسيحيت شرقي را به حاشيه راند، و يا روح آن را گرفت. در حقيقت، روم نصراني نشد، بلكه ـ به قول ابن تيميّه ـ نصرانيت، رومي شد. بيماري تمدن اروپايي با سيطرهي ماديگرايي غريزي بر افراد و سيطرهي ناسيوناليسم و وطنپرستي كه مبناي تأسيس دولتها و شكلگيري ملتها شد، ويراني بيشتري به بار آورد. از اين رو اروپا ـ و تمام غرب همراه آن ـ در ترويج گرايشهاي فردي و گرايشهاي جمعي جداييطلبانه و افراطي تا حد انتحار به پيش ميرود. گواه اين ادعا دو جنگ جهاني و صدها جنگ استعمارگرانهي ديگر است.روند جهان امروز كه تمدن غربي بر آن حاكم ميباشد، روندي جاهلي و يا رو به جاهليت است؛ زيرا از يك جهت شاهد حركت خزندهي غربيها براي تكميل سلطه بر جهان هستيم، و از سوي ديگر شاهد چالشهاي داخلي در قلب تمدن سلطهجويان كه بين گرايشهاي مادي تندروي حاكم بر افراد، و بين گروههاي مستبد مسلّط در جريان است. و هرجومرجي كه بر جهان حاكم است از سنگيني زياني كه با انحطاط مسلمانان بر آن وارد آمده حكايت ميكند. مسلمانان قدرت تعيين سرنوشت جهان ـ و حتي تعيين سرنوشت خود ـ را از دست دادهاند. «ندوي» به اين جا كه ميرسد بر عربها فرض ميداند كه براي نجات مسلمانان و جهان اقدام كنند، همانگونه كه در آغاز نيز جهان را به مدد اسلام نجات دادند.ندوي اين وظيفه نوزايانه و نجاتبخشانه را دستكم نميگيرد؛ زيرا ايده، يا ايدئولوژي غربي جهان اسلام و عرب را درنورديده و بخشي مهم در بافت زندگي افراد، گروهها و دولتها در همهي سطوح ـ فنآوري، اجتماعي، اقتصادي و سياسي ـ شده بود. ندوي وقايع «غربگرايي» در ديگر نواحي جهان اسلامي را شرح داده و نتيجه ميگيرد كه تأثيرات غرب در چارچوبهاي سياسي و سامانيابي دولتها، ژرفتر بوده است. بنابراين به جوامعي اميد ميبندد كه سنتها و اصالتهاي خود را حفظ كردهاند. وي برخلاف مودودي، نقش راهبرانهاي براي كشور مصر در پايهريزي تمدن اسلاميِ جديد كه ميبيند كه اين تمدن در دگرگوني جاري جهاني ـ كه نمود آن سركشي ملتهاي جهان بر مستكبران است ـ مشاركت جويد.اين الگو ـ در ابعاد عقيدتي و انگارهاياش ـ براي «سيد قطب» بهشدت جاذبه دارد.10 قطب آن اندازه كه از انگارهي مودودي از تمايز عقيدتي اسلامي بهره ميبرد، از نقد مودودي به تمدن غربي بهره نميبرد. بهرهي قطب نه از مقولهي «انتحار تمدن غربي» كه از رسالهي سلفيمآبانه مودودي با نام «المصطلحات الاربعة» (الإله، الرّب، العبادة، الدين) است.11 قطب در كتاب «خصائص التصور الاسلامي و مقوّماته» به شيوهي بلاغي ويژهي خويش شرحي دوباره از اين اصطلاحات ارايه ميدهد. از نظر «مودودي و قطب» تمدّن داراي ويژگيهاي اساسي، يا مقوّماتي است كه در دورهي آغازين آن ظهور مييابد و مقوم اساسي تمدن اسلامي و دين اسلام است. بنابراين اگر ميخواهيم تمدن اسلامي را بشناسيم بايد به نص مبنايي اين تمدن كه در درجهي نخست «قرآن كريم» است بازگرديم. همانگونه كه براي فهم تمدن غربي، يا تمدن جديد بايد به تفكر يوناني برگرديم؛ زيرا تفكر يوناني، تمدن غربي را پايهريزي كرده و يا غربيان، تفكر يوناني را ساخته و پرداختهاند. اگر اين روش (مراجعه به نص مبنايي) در معرفت يك تمدن ـ به عنوان جوهري ثابت كه جز به لحاظ شكلي تغيير نميكند ـ بهكار ميآيد، در تمييز بين عناصر اصيل و عناصر دخيل آن تمدن نيز مفيد است. به اين ترتيب اصلاح عقيدتي از ديدگاه مودودي و سيد قطب، معيار برپايي دوبارهي تمدن اسلامي است و اين معيار سبب شفافيت جوهر آن و انفصال آن از عناصر پيراموني ميشود. مودودي خواهان انفصال از تمدن غربي است. و از اين كار دو هدف دارد: از سويي هدف او تصفيه و تطهير از شائبههاي اين تمدن است، و از سوي ديگر فراهم آوردن امكان تحقق الگو[ي اسلامي]. اما سيد قطب چندان دغدغهي نمود سياسي يافتنِ الگوي منفصل را در آغاز ندارد و يا اين كه اولويت بدان نميدهد. بلكه اولويت را به تطهير عقيدتي، يا زلالي جهانبيني ميدهد. از اين رو وي براي شكلدهي جماعتي ـ به لحاظ عقيدتي ـ منفصل ميكوشد تا بتواند در ميانهي تاريكي جاهليت [قرن بيستم] الگوي جاذبهدار را تحقق بخشد.اما در زمينهي نقد نقضي، سيد قطب همان انگارهي مودودي و ندوي از مشكلات تمدّن ـ يا به تعبير بهتر مشكلات مسلمانان با تمدن جديد ـ را ميپذيرد و حتي در استدلال قرآني از يك سو و استدلال غربيِ انتقادي از سوي ديگر، مسير آن را ميپيمايد.سيد قطب روش قرآني مودودي را در پايهريزي جهانبينياي ايدئولوژيك بهكار ميگيرد و براي اثبات درستي تشخيص خود از بيمار بودن تمدن غربي فراوان به كتاب «انسان، موجود ناشناخته» الكسيس كارل كه به عربي ترجمه شده بود ارجاع ميدهد. تشخيص كارل اين بود كه ريشهي بيماري تمدن غرب، «پسماندگي علوم انساني از علوم مادي» است، اما سيد قطب كه در اصلِ بيمار بودن تمدن غربي با كارل هم نظر است، تشخيص او را از اسباب اين بيماري نميپذيرد. از نظر سيد قطب، سبب بيماري كشندهي اين تمدن، برپايي آن بر مبناي بيديني است. «و همهي آفات ديگر از همين روزنه به آن سرازير شده و جنايت حقيقي آن به انسان از همين سرچشمهي شوم روانه شده است. به هدر دادن ارزشهاي انساني و ويژگيهاي نوعي و فردي همگي ريشه در همين كشتزار كم ثمر دارد». سيد قطب با مباحثي كه در زمينهي دين و فطرت انساني عرضه ميكند در پايان به اين نتيجه ميرسد كه تمدن غربي مخالف فطرت است. حتي زماني هم كه موضوع به سطح جهاني كشيده شد ـ زيرا سيد قطب تمدن غربي را جهاني ميشمرد و همواره از آن با عنوان «تمدن جديد» ياد ميكند، در حالي كه مودودي و پس از او ندوي اصرار دارند كه اين تمدن را تمدن اروپايي، يا غربي بنامند ـ در اينجا «سيد قطب» علت شقاوت انسان در جهان معاصر را، استيلاي تمدن جديد و ارزشهاي آن ميداند و از نگاه او اين ارزشها نيز، ارزشهاي مادي و مخالف فطرت انساني است كه نزاع بين افراد و بلكه در درون هر فرد را گسترش ميدهد و ـ اين خودمحوريها ـ به نزاع بين گروهها و ملتها و كشورها تبديل ميشود، همانگونه كه در دو جنگ جهاني و صدها درگيرياي كه به سبب تمدن جديد در گوشه و كنار جهان رخ داده شاهد بودهايم.3 «مالكبن نبي» متفكر الجزايري كه در دههي پنجاه ميلادي در مصر ميزيست، در جهانبيني خود الگوي پيشرفت را ـ كه احياگرايان مسلمان در آغاز جنگ دوم رهايش كرده بودند ـ باز توليد ميكند. اما انگارهي وي از تمدن، هيچ ارتباطي با انگارهي ديگران ندارد. وي انگارهاش دربارهي محيط طبيعي تمدن را از اشپنگلر و انگارههاي سطح دومياش را از ماكس وبر برگرفت.12 ندوي از نوازايي مصر ـ به اصطلاح وي ـ كه با كمي احتياط در انقلاب افسران آزاد نمود يافت خشنود بود، اما مالكبن نبي با تحركي پرشور برنامههاي انقلاب مصر در زمينهي بينالمللي را به نظريهاي در باب تمدن جديد تبديل كرد كه ديگر دايرههاي سهگانهي عبدالناصر و خيال و آرزوهاي اصحاب فرهنگ اسلامي را برانگيخته بود. سپس كنگرهي باندونگ در سال 1955 م و اقدامات مصر در حمايت از جنبشهاي آزاديبخش اروپا پيش آمد تا الگويي باشد از آنچه كه بعدها جنبش عدم تعهد نام گرفت. مالكبن نبي بين فرهنگ و تمدن فرق ميگذارد. نگرش وي نسبت به تمدن به نظريهاي در باب انسان و روشهاي تحقق مقتضيات انسانيتش در ضمن محيط طبيعي معين (خاك و زمان) نزديك است، اما آنچه كه به تمدن، روح ميبخشد چهار چيز است كه در دايرهي فرهنگ ميگنجد و آن چهار چيز عبارتند از: 1. ارشاد اخلاقي؛ 2. ارشاد زيباييشناختي؛ 3. منطق عملي؛ 4. صنعت. و به سبب انعطافي كه اين انگاره را تمايز ميدهد، مالكبن نبي برجستگي خاصي براي تمدن اسلامي نسبت به تمدن غربي قايل نيست، بلكه معتقد است تمايزي هم كه وجود دارد ساختهي غربيان است كه در ضمن استعمار و بردگي جهان پديد آوردهاند. از نظر مالكبن نبي اجزاي دو متحد تمدني غربي (واشنگتن ـ مسكو) به رغم چالش بر سر درآمد و بازار و نفوذ، همكاري و هماهنگي دارند، با آن كه مسلمانان داراي تمدن واحدي هستند، اما همكاري ندارند. مالكبن نبي همكاري و هماهنگي بين واحدهاي ششگانهي تمدن اسلامي را ممكن ميداند. اين شش طرف عبارتند از: 1. جهان اسلاميِ عربي؛ 2. جهان اسلامي ايراني؛ 3. جهان اسلامي مالزي؛ 4. جهان اسلامي افريقايي؛ 5. جهان اسلامي اروپايي؛ 6. جهان اسلاميِ چيني ـ مغولي. وي اين انگارهي همكاريجويانه را بر مبناي ديني محض پي نميريزد، بلكه براي آندو فضا در نظر ميگيرد: فضاي فرهنگي و فضاي سياسي؛ زيرا واحدهاي يادشده در فرهنگ، يا برخي عناصر فرهنگي مشابهند و جامع ديگري هم دارند كه سياسي است و تلاش آنها براي خروج از چارديوار استعمار حزبي و بازار غربي است. از اين رو امكانات برپايي تمدن آسيايي ـ افريقايي جديدي ـ با مراكز متعدد، از قاهره و دهلي و پكن گرفته تا جاكارتا و كوناكري و لاگوس ـ وجود دارد كه بتواند اصالت و تجدد خويش و ارزشهاي بزرگ انسانياي را كه از آن دفاع و براي تثبيت آن تلاش ميكند، حفظ نمايد. هدف اين تمدن، ارايهي جايگزيني براي تمدن غربي نيست، بلكه هدفش رسيدن به همشانهگي اين تمدن و مشاركت فعال در تمدن و سرنوشت جهان است.طرح تمدني مالكبن نبي ـ اگر چنين تعبيري درست باشد ـ چندين نشانه و ويژگي دارد كه آن را در موقعيتي متمايز و يگانه در بين انگارههاي اسلامگرايان معاصر از تمدن و سرنوشت تمدني قرار ميدهد. وي در آغاز، تمدن غربي را در مسير فروپاشي نميبيند، اما در همان حال امكاني حقيقي براي پيوند با آن نميبيند و به تعبير دقيقتر وي امكاني براي گرايش به منطق و رفتار تمدن غربي نمييابد، اما اين امر او را به پيريزي انگارهي فلسفياي مخالف با تمدن غرب، يا تمدن غرب نميكشاند، بلكه حتي پس از مقدمات مبنايي پيرامون چارچوب طبيعي تمدن بهسرعت به طرحي ژئواستراتژيك منتقل ميشود كه نكتهي جالب توجه در آن اين است كه در اين طرح بر خلاف طرحهاي ديگر اسلامگرايان، فرهنگ، منافع و چالشها ـ در كنار دين ـ نقش مهمي را بر عهده دارند.من در انديشهي عربي معاصر، جز متفكر مصري انور عبدالملك در دو كتابش: «ريح الشرق» (1984) و «تغيير العالم» (1985) كس ديگري را سراغ ندارم كه طرحي مشابه جهانبيني، يا پرورش اين جهانبيني در انگارهاي ژئواستراتژيك كه مالكبن نبي مطرح كرد، ارايه داده باشد. با اين كه خاستگاه فكري انور عبدالملك متفاوت است و او به انگارهي آسيايي ـ افريقاي مشابهي دست مييابد كه اتكاي آن بر چين و ژاپن است، نه بر جهان اسلام، اما عبدالملك تنها كسي است كه در گرفتن جنگ سرد بين دو قدرت سركش را موجب تقسيم جهان بر اساس توازن قوا و چالش منافع دانست. اين نظريه به طرز وحشتناكي دو قارهي آسيا و افريقا را به حاشيه ميبرد، بهويژه آسيا كه 60درصد جمعيت جهان را در خود جاي داده است. گذشته از عامل جمعيتي در اين دو قاره ـ و بهويژه آسيا ـ تمدنها و تجربههاي تمدني عظيمي نهفته است. اين تمدنها مفاهيمي گوناگون از انسان و روابط او با طبيعت و زمان را عرضه كردهاند. از اين رو اميد آن ميرود كه از آسيا و افريقا ـ بهويژه غرب آسيا و مشرق عربي (غرب آسيا) ـ گامهاي تمدني بزرگي براي تغيير جهان برداشته شود و تغيير مستلزم خروج اين دو قاره از سلطهي اقتصادي و فرهنگي غربي و تأسيس كنفدراسيون تمدنياي است كه فلسفه و رفتاري انسانيتر به بشريت عرضه كند.تمدنها و عناصر شكلدهندهي آنها و روابط بين تمدنها الهام ميگيرند و بهجز بخش آخر كتاب «زريق» هيچكدام از اين دو پژوهش در عرضهي سيماي موقعيت عربها در جهان امروز و روابط آنها با تمدن غربي موفق نبودهاند. البته به نظر نميرسد كه اين دو استاد پژوهشگر ـ برخلاف مالكبن نبي و انور عبدالملك ـ مكاني خارج از دايرهي تمدن جهاني غربي براي امت اسلامي در نظر گرفته باشند. قستنطين زريق براي تشخيص مرزبنديهايي كه «توينبي» بدان توفيق نيافت، از جامعهشناسي كمك ميگيرد، و «حسين مونس» از مورخان ـ بهويژه از مورخان صاحب بينش تمدني ـ كمك ميگيرد.زريق و مونس به تقليد از توينبي چنين ياد ميكنند كه هر تمدني جهانبيني، روح، يا چارچوب عام و فراگيري دارد و اين به سطح نخستي مربوط ميشود كه «دلتاي» و «ماكس وبر» از آن سخن گفتند و اشپنگلر تا آخر خط آن سير كرد. اما تمدنها ارتباط و همكاري با هم دارند. به اين ترتيب محمد البهي و علاّل الفاسي، تأمّلي در باب تمدن را عرضه كردند كه به حد پيشنهاد نظريهاي در اين باب نميرسد، اما ميكوشد تا به مسألهي «پيشرفت» و پيشرفت انسانياي كه نوزاييگرايان عرب و مسلمان از آن سخن ميگفتند بازگردند، اما بعد اخلاقي غالب بر اين تأمل و فروزان شدن شعلهي خودآگاهي از قد كشيدن و تكامل اين طرحواره جلوگيري كرد.13 اما در دههي شصت و هفتاد در حوزهي نگرشهاي شمولي دو پژوهش برجسته از مسألهي تمدن و روابط بين تمدنها و وجوه چالش و همكاري بين تمدنها عرضه شد. نخستين از آن دكتر «قستنطين زريق» با عنوان «في معركة الحضارة، دراسة في ماهية الحضارة و احوالها و فيالواقع الحضاري» است كه در سال 1964 مطرح شد و دومي از آن «دكتر حسين مونس» با عنوان «الحضارة، دراسة في اصول و عوامل قيامها و تطورها» است كه در سال 1977 عرضه شد. حقيقت اين است كه هردو پژوهش از قرائت «آرنولد توينبي» از ظهور و فروپاشي ترتيب كه تمدن ضعيف، از تمدن قومي عناصري را برميگيرد و يا به تقليد از آن مجبور ميشود. اما تقليد ناآگاهانه غالبتر، عامتر است. اين دو پژوهشگر فروپاشي ايدهي پيشرفت و نشستن مسأله يا طرحوارهي دگرگوني تمدني به جاي آن را مورد ملاحظه قرار ميدهند و همان نظر اشپنگلر و توينبي را دربارهي نزديك بودن فروپاشي تمدن غربي ياد ميكنند، اما نظر ويژهاي در اين باب ابراز نميكنند. در حالي كه «مونس» كتابش را با فصلي دربارهي مفاهيم فرهنگ و تمدن از ديدگاه جامعهشناسان و تاريخنگاران تمام ميكند، «زريق» در فصل پاياني كتابش راهنماييهايي به عربهاي معاصر دربارهي چگونگي رفتار در معركهي تمدن ارايه ميكند. وي معتقد است كه امروزه وظايف طرحشده براي بشريت، در سه مورد قابل تأكيد و پيگيري است: 1. تلاش براي حفظ صلح جهاني؛ 2. توسعهي آگاهي و سازماندهي جهان و تنگ كردن دايرهي تفاوت بين گروهها و ملتها؛ 3. پذيرفتن دگرگوني ريشهاي در مواضع عقلي و وجداني. اما ميدان كارزار ملتهاي عرب، شكستن سد پسماندگي در همهي سطوح، اشتياق تمدني، ايمان به عقل و جستوجوي حقيقت، صراحت با خويش و نقد خود، كسب ذهنيتي گشوده و توسعهي ثروتهاي طبيعي و توان توليدي و آراستگي به خرد انقلابي و عقلانيت در آن واحد است.4 در همان سال (1964) كه كتاب قستنطين زريق ـ كه تمدن غربي در آن تمدن واقعي و جهاني و انساني شمرده شده است ـ چاپ شد، كتاب سيد قطب هم ـ كه در آن تمدن غرب جاهليت گستردهتر بر جهان و غالب بر سرزمين و عقيدهي مسلمانان ناميده شده است ـ روانهي بازار شد. پس از آن در دو سال پياپي سه كتاب عرضه شد كه در آنها مسألهي تمدني از نگاه سه تن از افراد سطح پايين اسلامگراي حزبي مورد بررسي قرار گرفته است: 1. «الاسلام والحضارة الغربية» از محمد محمدحسين (1965)؛ 2. «جاهليةالقرن العشرين» از محمد قطب (1965)؛ 3. «الاسلام والحضارة» از انور الجندي (1966).14 واقعيت اين است كه دههي شصت ميلادي شاهد تحولي بود كه در حوزهي انديشهي اسلامي به سمت مبارزهجويي و جنبشطلبي ـ به سبك مودودي و سيد قطب ـ روي ميداد. دشوارهي احياگرايياي كه از دههي چهل بر اين انديشه حاكم بود، تغييري نكرد، بلكه در اولويتها تطوري رخ داد. در دههي بيست مسألهي «هويت» وارد انديشهي اسلامي اصلاحي شد. اين مسأله به طور تدريجي جانشين طرحوارهي «پيشرفت» شد كه از نيمهي دوم قرن نوزدهم بر انديشهي اسلامي حاكم بود. ديگر زوال خلافت اسلامي و برپايي نظام دولت وطني در آگاهي نخبگان اسلامي در ديگر نواحي جهان اسلام ـ بهويژه هند و مصر ـ بحراني پديد آورده بود.در سايهي بروز مسألهي هويتِ در خود فرو رفتهي بيمناك بر خويش، جماعتهاي اسلامياي ظهور يافت كه اهتمامشان به حفظ شخصيت و تشخيص اسلامي، و شعائر و نمادها و رفتارهايش و حفظ انديشهي اصالتگراي اصلاحيِ همراه با اين گرايش بوده است. در زمينهي ايدهي اصالتگرايي، رسالهها و طرحهاي فراواني در نقد تمدن غربي و برتري دادن تمدن اسلامي بر آن نوشته شد. چنان كه كارهاي مقايسهاي نيز دربارهي مسايل، قضايا و منظومههاي موجود در ضمن اين دو تمدن انجام شد كه به نتايج از پيش تعيينشدهاي پيرامون برتري تمدن اسلام رسيد.15 نمونههايي از اين تلاشها را در فقره پيش بازگفتيم.پس از دههي پنجاه كه سرشار از آرزوها و وعدهها بود، دههي شصت چيزهاي جديدي داشت. وحدت بين سوريه و مصر پايان يافته بود و نشانههاي نزاع نژادي بين پاكستان شرقي و غربي آشكار ميشد. گرايش به سوسياليسم انقلابي فزوني ميگرفت و گسست بين اسلامگرايان و دولتهاي وطني شدت مييافت. درست است كه اسلامگرايان جديد اساسا ايدهي برپايي دولت بر مبناي قوميت، يا جنسيت (مليت) ـ بهاصطلاح رشيد رضاوندوي ـ را نپذيرفتند، اما تلاش پاكستان كه بايد بر اساس اسلام، الگويي را سامان ميداد، موفقتر به نظر نيامد. همانگونه كه مصر با عبدالناصر ـ كه برخي اسلامگرايان غيرحزبي آن را طرح تمدني موعود ميپنداشتند ـ به دولتي عادي با مرزهايي مشخص تبديل شد. از اين رو، برنامههاي بزرگ با ابعاد تمدني كه اسلامگرايان حزبي و غيرحزبي داشتند، بهتدريج به نفع ايدهي نظام اسلامي تكاملجويي ـ كه افزون بر چارچوب فرهنگي تمدنياي كه «فلسفهي انقلاب» به آنان وعده داده بود و از ويژگي اساسي «اجراي شريعت اسلامي» برخوردار بود ـ كمرنگ شد.نقد غرب و نقض آن استمرار و بلكه شدت يافت، اما به هدف مقايسه، يا برتري دادن يكي بر ديگري نبود، بلكه به هدف هجوم بر نظامهاي حكومتي حاكم بر جهان اسلام به عنوان نظامهاي دستنشانده و دنبالهرو يكي از دو منظومهي سرمايهداري و يا كمونيستي بوده است. بنابراين نگرشهاي توطئهانگارانه، يا مبارزهجويانهي اسلامگرايان به جهان در دههي شصت و هفتاد، هدف عرضهي معرفتي ـ هرچند اختصاصي ـ از جهان را دنبال نميكرد، بلكه اينان از اين انگارهها و نگرهها در چالش با جامعه و دولت در كشورهاي خود بهره ميگرفتند.بدين ترتيب در دههي شصت و هفتاد سيماي جهان در نگاه اسلامگرايان تندرو بهشدت ناآرام و تيره شد. لذا در نگاهشان نه تمدنها معنا داشت و نه دولتها. تنها چيزي كه براي آنها مطرح بود، مسألهي ايمان و كفر بود. در همان حال كه كفر ـ بر فرض درستي تعبير ـ تعيّن و تشخّص داشت و بر همهي جهان اطلاق ميشد. وجود و تأثير ايمان چندان محدود به نظر ميآمد كه تنها جماعت كوچكي را دربر ميگرفت كه به نام آن مبارزه ميكرد و علاوه بر استفاده از آهن و آتش به آياتي از قرآن، يا فقراتي از (ابنتيّميه و ابنكثير و مودودي و سيد قطب) مسلح بود.در دههي شصت انديشهي احيايي اسلامي ـ مبارزهجو و غيرمبارزهجو ـ در جهانبيني خود و تصوير نقش مسلمانان در جهان به سه مقوله متكي بود كه نگاه معرفتي و تفهمي به ديگر تمدنها و فرهنگها به مدد آن مشكل بود. آن سه مقوله عبارت بود از «استخلاف»، «تكليف» و «حاكميت». بر اساس اين ديدگاه، انسان در نگاه قرآن به عنوان خليقهي خدا در آباداني و اصلاح اين جهان است و مسلمانان كه پيروان آخرين اديان و خاتم پيامبرانند، مكلفند تا با اجراي حاكميت خدا در زمين نقش خلافت از جانب خدا را بازي كنند. آنان براي تحقق شرايط عمل به تكليف حاكميت، بايد در حد توان خود براي برپايي نظام الگويي كه پايهي آن شريعت اسلام است، تلاش كنند. و از آن رو كه دولت اسلامي اساساً دولت ايده و عقيده ميباشد، موظف است تا انسانهاي تحت حاكميت خود و ديگر مردمان را بر اساس اين عقيده طبقهبندي و تقسيمبندي كند. بر اين اساس برخي از مردم اهل ايمان و برخي اهل كتاب و عدهاي كافر، يا مشركاند. بنابراين بايد به نظام جهاني و سازوكارهاي آن هم از همين دريچه نگاه شود؛ زيرا نظام جهاني نيز مبتني بر قوانين و سيستمهايي است كه با اصول شريعت اسلامي و طبقهبنديهاي آن تعارض دارد.16 سال 1974 شاهد دو اتفاق فرهنگي برجسته بود. «شيخ يوسف قرضاوي» در اين سال كتاب «الحلّ الاسلامي، فريضة و ضرورة» را منتشر كرد و نيز در همين سال كنگرهاي با نام «ازمّة التطور الحضاري فيالوطن العربي» در كويت برگزار شد. شيخ قرضاوي در كتابش به گونهاي ريشهايتر ـ نسبت به شيوه مودودي و ندوي ـ با تمدن غربي و آثار آن در جهان عرب و اسلام تصفيهحساب ميكند، اما كنگرهي كويت كه غالب حاضران در آن به جريان ناسيوناليست گرايش داشتند، به اين نتيجه رسيد كه در امت عرب بحران فرهنگي و تمدنياي وجود دارد كه زاييدهي عوامل متعددي است كه يكي از آن عوامل تقليدورزي در رويارويي با ضرورتهاي نوسازي و نوآوري است. اما آنچه كه در وهلهي نخست به نظر ميرسد، انشعاب فرهنگياي است كه پس از انشعاب اسلامي ـ قومي (ناسيوناليستي) در آن دوره اتفاق افتاد. اين انشعاب فرهنگي تا حد زيادي در دعوت اكثريت به تأسيس فرهنگي عربي خودي ـ كه زمانه، دغدغهها و مشكلاتش را درك كند و در عين حال شخصيت اختصاصي خويش را ناديده نگيرد ـ تأثير داشت. طرح اين مقوله از سوي ناسيوناليستهاي آن زمان، نوعي اقرار به جدولِ كارهاي اصالتگرايانهاي بود كه احياگرايان اسلامي در عرصهي فرهنگي تحميل كرده و ميكنند.17 به نظر من اهتمام ناسيوناليستها و ترقيخواهان به مسألهي «ميراث و سنت» از دههي هفتاد در همين چارچوب قابل تحليل است.18 5 انسانشناس امريكايي، رابرت ردفيلد (Robert Redfield) در نتيجهي مشاهدات خويش اين نكته را مورد توجه قرار داد كه دانشگاهيان امريكايي ـ با اختلاف تخصصهايشان ـ به تعليل فرهنگي پديدهها تمايل دارند.19 وي اين نظر را هنگامي ابراز كرد كه در حال مطالعهي پژوهشهاي علمي جامعهشناسان و مورخان مكتب «شيكاگو» پيرامون تمدنها و فرهنگهاي تاريخي و روابط بين آنها بود. اين پژوهشها و مطالعات در رويارويي با طرح اشپنگلر و توينبي دربارهي «روح» تمدنها و گسست آنها، چالشها و انحاط آنها تطور يافت. از نگاه «جهانبيني» عاريت گرفته شده از حوزهي تاريخگرايي آلماني، در مكتب شيكاگو پردازشهايي فكري در باب شكلگيري تاريخي تمدن، ظهور يافت. در نتيجه سخن از «تاريخ جهاني» و سپس در دههي شصت سخن از «نظام جهاني» به راه افتاد. و تمدن به عنوان يك عرصه و نه واحدي منفصل بهشمار ميآمد و جهان از قرن هشتم پيش از ميلاد به سبب روابط، دادوستد كالا، انديشه، توازن قوا و منافع يكپارچه شمرده ميشد. دربارهي قرن سيزدهم ميلادي به بعد ميتوان سخن از «نظام جهاني»اي گفت كه در آن سه تمدن بزرگ؛ يعني تمدن اسلامي، تمدنچيني و تمدن اروپايي همكاري دارند. و فهم عوامل شكلدهنده و پوياييدهندهي هيچكدام از اين سه تمدن جز با كمك گرفتن از فهم و مطالعهي عناصر مشابه دو تمدن ديگر امكان ندارد. به اين ترتيب تاريخ، تاريخي جهاني و تمدن، يا تمدنها هم جهاني و نظام نيز نظامي جهاني است.20 چنين تحولات علمي اي، در زمان انفجار ايدهي «فوكوياما» پيرامون «پايان تاريخ» در حين جنگ دوم خليج و سپس ايدهي هانتينگتون پس از آن21 در انديشهي روشنفكران عرب به چشم نميخورد. در حالي كه اين دو ايده واكنش سريع امريكا به تحولات راديكالي موجود در عرصهي جهاني در نتيجهي فروپاشي اتحاد شوروي و ظهور برخي نشانههاي نظام جديد جهاني بود. اين دو واكنش با بازتاب منفياي از جانب مجامع فرهنگي و استراتژيك امريكا رو به رو شد. اين بازتاب منفي، يا از زوايهي ديد يكپارچگي جهان بود كه مكتب شيكاگو بر آن است و يا از ديدگاهي عملگرايانه كه عقيدهگرايي فرهنگي را تهديدي براي منافع استراتژيك دولت ميديد.22 اما روشنفكران اسلامگرا و ناسيوناليست عرب كه از اواسط دههي هشتاد، بي آن كه از فرهنگ و انديشهي اصالتگرا و تمايز مآب خود دست بكشند، كمي به متغيرات مناقشه بر سر دموكراسي، تكثرگرايي و مشاركت دلخوش كرده بودند و با تهاجم امريكا ـ و بلكه جهان ـ به عراق ضربهي سختي خوردند. ديگركاري آسانتر از بازگشت به هويت غيرتمند خود براي علتيابي اين درنده خويي، در دشمني با عربها و مسلمانان نميديدند. زماني كه ايدهي فوكوياما پيرامون پيروزي ليبراليسم مطرح شد، آن را حذف موجوديت فرهنگي خويش ـ پس از ضربههاي كوبندهي نظامي و سياسي ـ پنداشتند. اما ايدهي هانتينگتون پيرامون «برخورد تمدنها» به نظرشان به مثابهي تعيين روش حذف فوكويامايي خويش تلقي شد؛ يعني ريشه كن شدن به دليل ضديت با فرهنگ جهاني، فرهنگ دموكراسي و گشودگي و صلح، كه داراي ريشههاي يهودي ـ مسيحي است. واكنش اسلام گرايان و ناسيوناليستها بر اين نكته تأكيد داشت كه تمدن اسلام، تمدن گفتوگو و صلح است، اما در چارچوب اين تصور كلي شيوهي طرح آن متنوع بود. گروهي ـ كه بيشتر آنها داراي فرهنگ و آگاهي اسلامي بودند ـ به گونههاي متفاوت ـ مجمل و مفصل ـ تطورات تاريخي رابطهي غرب با اسلام و مسلمانان را با اين پيشفرض مطالعه ميكرد كه اروپا از زمان جنگهاي صليبي تا عصر جهاني شدن كنوني، همواره سرستيز و دشمني داشته است. گروه ديگري كه بيشترشان ناسيوناليستها و چينيها بودند نظرشان اين بود كه مسألهي چالش بين دو تمدن، يا تمدنها در ميان نيست، بلكه تمام اين تزهاي فرهنگي پوششي براي سلطهي سرمايهداري در مرحلهي جديدش ـ پس از به هم خوردن توازن در سطح جهاني ـ است. گروه سومي هم از نو ليبرالها ـ كه كم شمارترين گروه بودند ـ بر آن بودند كه با صرف نظر از ميزان درستي تزهانتينگتون پيرامون ماهيت اسلام، در خطري كه بنيادگرايي و فرهنگ هويت جويي براي توانايي عربها و مسلمانان در همراهي و همگامي با جهان دارد، اختلافي نيست.گروه چهارمي هم پيدا شدند كه در تحليل خود عوامل فرهنگي، تاريخي و استراتژيك را در ميآميزند. بر اساس اين ديدگاه، سرمايهداري مرحلهي تازهاي از افزايش سلطه و جهاني سازي بازار را ميگذراند و بازار سرمايهداري تاريخي در منطق ما دارد كه ديگر ابزارها ـ مانند نظاميان و مبشران (مبلغان) و شركتها و تزهاي فرهنگي ـ سكولار در آن به كار گرفته شدهاند و فرهنگ اسلامي ـ عربي از بحران زدگياي كه بخشي از فضاي عمومي عربي است رنج ميكشد.23 برخي از اصحاب اين رويكرد چهارم، به پيشنهاد طرحهاي تمدني مخالف، يا جايگزين روي آوردند، در حالي كه ديگر اصحاب اين رويكرد بر ضرورت ورود به جهان و عصر ـ بدون بيم از هويّت و شخصيت خود ـ اصرار ميورزند؛ زيرا رويكرد تجدد خواه، رويكردي ارتباط محور و گفتوگو محور است. در حالي كه فروبستگي و سر در لاك خود فرو بردن، هويّت بيمناك و جوهرگرا را تهديد ميكند.24 *** «سيد محمد رشيد رضا» در دورهي اصلاحطلبي فكرياش، بر آن بود كه نظام «شورا»ي اسلامي مشابه ايدهي مشروطه (قانون اساسي) خواهِ اروپايي است. از اين رو يكي از خوانندگان مجلهاش (المنار) در سال 1907 به او پيشنهاد كرد كه نظام مبتني بر قانون اساسي را به دليل آن كه مسلمانان در بناي آن بر اروپا پيشي گرفتهاند، نظام شورا بنامد. سيد رشيد تناقضي را كه خوانندهاش ميخواست او را به آن توجه دهد دريافت و به او چنين پاسخ داد: «اي مسلمان، نگو كه اين نوع حكومت (مقيد به شورا) اصلي از اصول دين است و ما با استفاده از قرآن و سيرهي خلفاي راشدين ـ و نه از راه معاشرت با اروپاييان و آگاهي به وضعشان ـ بدان دست يافتهايم؛ زيرا اگر توجه به وضع اين مردم (اروپايي) نبود، نه تو و نه امثال تو هرگز تصور نميكرديد كه چنين حكمي در اسلام هست.25 بنابراين پرسشها و چالشهاي جديد عرضه شده به نص و جماعت، پرسشها و چالشهاي جديدي را بر ميآشوبد و توليد ميكند و يا ميسازد و چنين چيزي از نظر «سيد رشيد رضا» در آن زمان اشكالي ايجاد نميكند. در حالي كه چنين اقتباس نادري در درون فرهنگ عربي معاصر ـ با همهي اختلاف رويكردهايش ـ به ويژه نزد اسلامگرايان و ناسيوناليستها ـ تبديل به جرياني نشد؛ زيرا اسلامگرايان اصلاح طلب و پان عربها به تمدنها به عنوان جهانهايي جدا از هم مينگريستند كه ميتوانند همسايگي صلحآميز داشته باشند، اما در حد تبادل انديشهها و نهادها، گفتوگو نميكنند و براي تجدديابي با هم پيوند برقرار نميكنند، با اين كه آنان در جدالهايشان با غرب، تصريح ميكنند كه غربيها در تأسيس تمدن جديد خويش از اسلام بهره گرفتهاند و تنها منكر تأثير غرب قديم بر اسلام قديم ميشوند، اما با ظهور جريان احياي اسلامي ـ با گرايشهاي گوناگونش ـ ديگر اعتقاد به گفتوگويي مؤثر و تجدد بخش ناممكن شد و اين به دليل غلبه دين بر ديگر عناصر تشكيل دهندهي تمدن ـ در نگاه اين گرايشها ـ بوده است. و طبعا ديني كه مقدسات نصي و شعايري بر آن حاكم است، ممكن نيست از چيز ديگري تأثير بپذيرد. وانگهي تمدن غربي به سبب فساد غير انساني ريشه دار در آن محكوم به زوال است.26 اما ناسيوناليستهايي كه از فرهنگ ديني برخوردار نبودند و در زمينهي ايده ناسيوناليسم تا حدي به دَيْني كه اروپا بر گردن آنان داشت معترف بودند، در چارچوب تزهاي اشپنگلر و توينبي دربارهي روح خاص و منفصل تمدن، اسير شدند. بر اساس اين نظريه آنچه كه اقتباس و يا استفاده ميشود، غريبه و دخيل است كه بايد كنترل و بومي شود. و اگر چارهاي جز تأثيرپذيري نبود اين كار بايد در عرصهي انديشه انجام شود و نه در حوزهي فرهنگ. بدين ترتيب مواضع و ديدگاههاي فرهنگي اينان با ديدگاه و مواضع اسلامگرايان ـ حتي در گيرودار چالش آن دو بر سر قدرت در جامعه و دولت ـ تفاوت چنداني ندارد؛ زيرا جست و جوي الگوي اصيل فرهنگي و تمدني و تداوم يابي آن در نزد هر دو جريان بزرگ موضوعي مشترك و محبوب است. در حالي كه احياگرايان ناسيوناليست اين الگوي اصيل را در تاريخ ميجويند، اما احياگرايان اسلامي آن را در نص جستوجو ميكنند. از اين رو دو طرف در مرحلهي نخست شكلگيري از تمايز و انفصال تمدني سخن ميگويند و در مرحلهي مبارزه از چالش تمدني، اما از آن رو كه موضوعات فرهنگي و تمدني بيش از مسايل سياست و تشكيل دولت، با هويت و تمايز ارتباط دارد، اسلامگرايان در چهار دههي گذشته كه دهههاي چالش فرهنگي و تمدني بود با قدرت و رغبت به پيشاپيش صحنه، گام برداشتند. اينان بودند كه با شرقشناسي كه آن را تصوير دشمنانهي تمدن غربي از تمدن اسلامي ميدانستند مبارزه كردند. و نيز در اهداف و نيّات طرحهاي مناديان گفتوگوي اسلامي ـ مسيحي به ديدهي ترديد نگريستند؛ زيرا معتقد بودند كه اينان غربي و داراي سابقهي تبشيري در (تبليغ مسيحيت) بوده و بخشي از تلاشهاي غرب مسيحي براي سلطه بر سرزمين اسلام را سامان ميدهند. زماني هم كه روژه گارودي ـ پيش از مسلمان شدنش ـ در ميانهي دههي هفتاد دعوت به گفتوگوي تمدنها را مطرح كرد، برخي از اسلامگرايان دعوت وي را به عنوان نقد مركزيت غربي فهميدند بي آن كه بُعد ديگرش را كه دعوت به اقتباس متقابل و تكميل متقابل تمدني بود، درك كنند.27 در دههي هشتاد، زماني كه در نتيجهي دگرگوني مواضع فرهنگي و سياسياشان اعتماد به نفس كمي يافتند، شيوهاشان در پاسخ به روندهاي مشاركت، گفتوگو و گشودگي به پايه ريزي الگويي خاص ميانجاميد كه عبارت بود از: بيانيههاي اسلامي دربارهي حقوق بشر، طرحهاي اقتصادي اسلامي، دموكراسي اسلامي و طرح تمدني اسلامي.28 سالهاي دههي هفتاد با متغيرات بزرگش كمكي به نگاهي بازتر و يا فهم گستردهترِ تكثر تمدنها نكرد. اين دهه با جنگ دوم خليج فارس آغاز شد و پس از آن شاهد كشمكشهاي ايدهي فوكوياما و هانتينگتون و سپس درگيريهاي دوگانهي ديني در بوسني و آلباني و كوزوو، همراه با تداوم حصر عراق، ليبي، سودان، ايران و استمرار درگيريها در افغانستان و الجزاير بوديم. حرف و حديث و ايدهها پيرامون جهاني شدن و نظام جديد جهاني با همهي اين امور ارتباط يافت و طبيعي بود كه اين ايدهها و حوادث زخمهاي هويت و بحرانهاي آن را از نو بر آشوبد. به گمان من وضعيتي كه ما دير، يا زود در مورد تسويه حساب با اسراييل در پيش خواهيم داشت، آثاري منفي بر «هويت آگاهي» و نيز برنوع نگاه به تمدن مسلط در جهان و عصر حاضر خواهد گذاشت.جالب توجه است كه واكنش ناسيوناليستها و اسلامگراها به ايدهي هانتينگتون در باب «برخورد تمدنها» اين اندازه آميخته با خشم و انكار است در حالي كه روشنفكران غرب رويهاشان اين است كه برخورد با غرب و اسراييل را برخوردي تمدني به شمار آورند. اين ابراز شگفتي كه به معناي آن نيست كه اين گونه واكنشها توجيهي ندارد، بلكه اين چالش برخوردآميز و چالشهاي ديگر دههي نود ادبياتي تازه براي گفتوگوي بازنگري در روابط بين تمدنها را توليد كرده است. به عبارت روشنتر اين چالشها به بازنگري در نگرش تكراري و يكنواخت به غرب و جهان شده است، اما هويت آگاهي هم چنان ميزان زيادي از تكاپوي خود را حفظ كرده است. دليل اين هم اصرار روشنفكران ناسيوناليست اسلامگراي ما است بر اين كه ما با تهاجم فرهنگي رويارو هستيم و نيز اصرارشان بر اين كه بازسازي فرهنگ، جز از درون امكان ندارد.29 آغاز بحث مدنيت و تمدن در نزد ديدگاه متفكران عرب، به عنوان بحثي در ضمن مسألهي پيشرفت بود و پس از جنگ دوم جهاني و آسيب ديدگي روابط با غرب به سبب مسألهي فلسطين و ديگر مسايل بحث تمدني، پرسش از چگونگي حفظ هويت بود و مسايل هويت نيز در عرصهي جدال و چالش به عقايد به منظومههايي ـ و نه ايدهها و نظريههايي ـ تحول مييابد.در پايان بحثي كه با نام «اسلامگرايان و جهاني شدن» داشتم گفتم كه مشكل در پذيرش اين، يا آن تفسير از جهاني شدن نيست، ـ چنان كه روشنفكران ميكوشند تا ما را بدان اقناع كنند ـ، بلكه مشكل نگرش بحران زدهاي است كه در حوزهي فرهنگي جهان عرب حاكم است. اما نگرش جديد، يا متجدد، برپايهي فرهنگ و آگاهياي شكل گرفته كه ستيزهجويي با سلطهي كلان و اصالتگرايي فرهنگي و ديني و هويت بحرانزده از تبلور و شكوفايي آن جلوگيري ميكند.فيادارها بالخيف، ان مزارها جدا شود شعر است قريب ولكن دون ذلك اهوال آه سراي او در خيف است و ديدارش نزديك، اما بر سر اين راه بسي بيمها است.30 * اصل مقاله را با عنوان «مسأله الحضارة و العلاقات بين الحضارة لدي المثقفين العرب في القرن العشرين» از نويسندهي محترم آندر بيروت دريافت كردم.(مترجم)1. مهمترين پژوهشها پيرامون انديشهي نوزايي عربي تا چندي پيش، دو پژوهش، آلبرت حوراني با عنوان «الفكر العربي في عصر النهضة» و پژوهش هشام شرابي با عنوان «المثقفون العرب و الغرب» بود، اما اينك كتاب فهمي جدعان با عنوان «اسس التقدم عند مفكري الاسلام» موجود است كه به لحاظ ژرفا و بسط، بر آن دو برتري دارد.2_ Michael Kearney; World View, Chandler and Sharp 1984.3_ W.dilthey Gesammelte Schriften Bd.lll.die Philosople Des Existen Z.Berlin 1923.4_ Certh, H.H.And R.Mills; From Max weber: Essays in Sociology, 1980; Max Weber, Sociology of Relgion (1964).5. ر.ك. فهمي جدعان «اسس التقدم عند مفكري الاسلام» فصل ششم، ص 410ـ388 و رضوان السيد «سياسيات الاسلام المعاصر» ص183ـ153.6. شكيب ارسلان «لماذا تأخرالمسلمون و لماذا تقدم غيرهم» مكتبة الحياة، بيروت، 1969.7. ابن خلدون «المقدمه» شكيب ارسلان اين كتاب را در نشريه كاترمير و سپس در نشريه بولاق معرفي كرد. اما بر كتاب «فروپاشي غرب» Der untergang des Abendlandes از اشپنگلر از دههي بيست تفسير و تحليلهايي نوشته شد كه بخشهايي از اين كتاب در دههي چهل به عربي ترجمه شد و ترجمهي كامل اين كتاب به عربي در دههي پنجاه انجام شد.8. اين مقاله همراه با مقالاتي ديگر از وي در سال 1955 به عربي چاپ شد. مشخصات كتابشناختي آن: «نحن و الحضارة الغربية» چاپ هفتم (كه اكنون در اختيار من است)، دارالفكر، بيروت 19709. ابوالحسن الندوي «ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين» و «الصراع بين الفكرة الاسلامية و الفكرة الغربية».10. ابوالحسن الندوي «ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين» و «الصراع بين الفكرة الاسلامية و الفكرة الغربية».11. سيد قطب در اين كتابها به مسايل تمدني پرداخته است. «الاسلام و مشكلات الحضارة» (1953) «معركة الاسلام و الأسمالية» (1952) «الاسلام و السلام العالمي» (1951) «خصائص التصور الاسلامي و مقوماته»(1962) و مقايسه شود با احمد الموصللي، «الخطاب الاسلامي الاصولي» (1993)، ص 109 ـ 133.12. مالك بن نبي «فكرة كومنولث اسلامي» (1955) «مشكلة الافكار في العالم الاسلامي» (1956) «ميلاد مجتمع» (1956) «مؤتمر باندونغ، او فكرة الاسيوية الافريقية» (1956). «الصراع الفكري في البلاد المستعمره» (1960)، «مشكلة الثقافة». (1962) و «شروط النهضة» (1965)، انگارههاي مالك بن نبي در برخي رسالهها به تندي مورد مناقشه قرار گرفته است مانند كتاب سليمان الخطيب «فلسفة الحضارة عند مالك بن نبي» (1993). ...13. محمد البهي «الدين و الحضارة الانسانية» (قاهره 1964) و علال و الفاسي، «النقدالذاتي» چاپ دوم (1965).14. ايدهي «جاهليت» براي اولين بار در انديشهي سيد قطب در دههي پنجاه و در تفسير قرآن وي و سپس در كتاب «خصائص التصور الاسلامي» كه بيشتر برگرفته از محتواي تفسير او است آمده، اما كتاب محمد محمدحسين تلخيصي از رسالهي او با عنوان «الاتجاهات الوطنية في الادب العربي الحديثث» است كه در سال 1956 چاپ شد. وي در اين كتاب به بررسي موضوع تمدن نميپردازد، بلكه اهتمامش اثبات غربزدگي همهي اصلاحگرايان مسلمان است. انورالجندي در كتاب خود نظرهاي غربيهايي را كه به تمدن خود انتقاد دارند و يا آن را در راه فروپاشي ميدانند ياد كرده است.15. ر.ك «سياسيات الاسلام المعاصر» منبع پيشين، ص 183ـ167.16. ر.ك «الاسلاميون و العولمه»، «العالم في مرآة العولمة»، «في الدين و العولمة و التعدية» و «جامعة البلمند» لبنان، 2000، ص 106ـ85.17. ر.ك. عبداللّه عبدالدايم «في سبيل ثقافة عربية ذاتية»، «الثقافة العربية و التراث»، بيروت، 1983. و زكي نجيب محمود «ثقافتنا في مواجهة العصر» 1976. و قستنطين زريق «نحن و المستقبل» 1977. موارد استثنايي راديكال هم وجود دارد كه به فرهنگ خودي معتقد نيست؛ مانند مهدي عامل، «ازمة الحضارة الغربية، ام ازمة البور جوازية العربية»، 1974. و لويس عوض «ثقافتنا في مفترق العراق»، 1974. و ادونيس «فاتحة لنهايات القرن»، «بيانات من اجل ثقافة عربية جديدة»، 1980. و عيسي بلاطه،«تحديات الاصالة الثقافية العربية في العقد العربي القادم»، «المستقبلات البديعة. مركز دراسات الوحدة العربيه، 1986 ص 202ـ187.18. به عنوان نمونه بنگريد به: «من التراث الي الثورة» طيب تيزيني، 1978، فكتور سحاب: «ضرورة التراث» 1984، و حسن حنفي «التراث و التمديد» 1981، و نمال شكري «التراث و التجديد» 1973 «التراث و تحديات العصر في الوطن العربي» «الاصالة و المعاصرة»، مركز درااست الوحدة العربية، 1985.19_ R Redfield, "Primitive World View and Civilization" in the Primitive World and ITS Transformations, 1968.20. مجلهي «الاجتهاد» شمارهي 26 و 27 (سال هفتم، 1995) خود را به موضوع مكتب «تاريخ جهاني» و «نظام جهاني» اختصاص داده است. در اين شماره به ويژه بنگريد به پژوهش جانيت ابولغد با عنوان «النظام العالمي في اتون الثالث عشر» ص 217ـ 235 و مقايسه كنيد با توبيهاف «فجر العلم الحديث» «الاسلام»، «الصين»، «الغرب» ترجمهي احمدمحمود صبحي، سلسلة كتب عالم المعرفة، 1و2، كويت، 1997.21. كتاب فوكويا ما در سال 1993 در بيروت به عربي ترجمه شد، و در سال 1995 در قاهره دوباره ترجمه شد، اما مقاله هانتيگتون و كتابش چندين بار سالهاي 1993 و 1997 در بيروت و قاهره چاپ شد.22. پژوهشهاي انتقادي غالبا همراه با ترجمهي مقالات و كتابها به عربي منتشر شده است. نگرش عملگرايانه در كتاب فواز جرجس با عنوان «اميركا و الاسلام السياسي، صراع الحضارات ام صراع المصالح» مورد تحليل قرار گرفته شده است.23. برخي واكنشها را بنگريد در: محمد اسما «موقع الاسلام في صراع الحضارات و النظام العالمي الجديد «صراع الحضارات ام احوار الثقافات»، با نگارش فخري لبيب، 1997، و كتاب «صراع الحضارات و حوار الثقافات» (مجموعه گفتوگوهاي چهل نويسندهي شركت كننده در كنگرهي قاهره) و محمد عابد الجابري «صدام الحضارات» از كتاب «قضايا في التفكر العربي المعاصر» 1997، ص 81ـ132 و صلاح قانصوه در مقدمهاي كه بر ترجمهي «طلعت الشايب» (از كتاب «صدام الحضارات» (قاهره، 1997) نگاشته است و جودت سعيد و عبدالواحه علواني در كتاب «الاسلام و الغرب و الدريمقراطية»، دارالفكر المعاصر، بيروت، 1996.24. برخي گزينهها وجايگزينها را بنگريد در محمد خاتمي «دو مطالعات في الدين و الاسلام و العصر» بيروت، 1998، همين كتاب در قاهره نيز در سال 1999 به عنوان «الاسلام و العالم» چاپ شده است. و عبدالعزيز بنعثمان التريجري «الحوار من اجل التعايش»، دارالشرق، قاهره، 1998. و عبدالاسلام المسدي «العولمة و العولمة المضادة» 1999 و هاديالمدرس «لئلا يكون صدام حضارات «الطريق الثالث بين الاسلام و الغرب» 1996. و تركي الحمد «الثقافة العربية في عصر العولمة» 1999. و عبدالمجيد النجار «فقه التحضر الاسلامي» (1ـ3). 1999.25. رضوان السيد «سياسيات الاسلام المعاصر» منبع پيشين، ص 157.26. اين موضوع در رسالههاي ياد شدهي مردودي و ندوي و قطب و چندي بروز يافته است، چنان كه در كتاب برخي اسلام آورندگان نيز؛ مانند روجيه گارودي «اميركالطليعة الانحطاط» و مراد هو فمان «الاسلام هو البديل» آشكارات و نيز بنگريد به قرائت انتقادي اين مسأله از سوي شوقي ابوشعيره در كتاب «انتحار الحضارة» فرض قرن العشرين، 1994 و مقايسه كنيد با تركي الربيعو، «متي نتجاوز افلاس الغرب؟» در روزنامهي المستقبل، بيروت، 16 اغسطس 1999، ص 15.27. كتاب گارودي در سال 1976 دوبار در بيروت ترجمه و چاپ شد، اما خوانندگان آن را به كتابهاي «انهيار الغرب» اشپنگلر و سقوط الحضارة، كولن و بيسون پيوند دادند.28. مقايسه كنيد؛ رضوان السيد مسأله حقوق الانسان في الفكر الاسلامي العاصر» در كتاب «سياسيات الاسلام المعاصر». منبع پيشين، ص 261ـ243.29. بنگريد به ديدگاههاي جابري و بلقزيز در كتاب «العرب و العولمه» (مجموعه مقالات) مركز دراسات الوحدة العربية، بيروت، 1998، و جابري «المشروع النهضوي العربي، مراجعة نقدية» 1996، دربارهي فرهنگ هويت و يا هويت آگاهي بنگريد به داريوش شايغان «اوهام الهوية» دارالساقي، بيروت، 1993 و امين معلوف «الهويات القاتله» دارالنهار، بيروت، 1999. پژوهش شايگان كمي راديكال است، اما پژوهش معلوف كمي ساده انگارانه است.30. الاسلاميون و العولمة منبع پيشين، ص 100 ـ 99.