نقدعقلعربي؛ درآمديبرانديشههايمحمدعابدجابري
محمد عابدالجابري، متفكرِ نوپرداز، پرآوازه و جنجال برانگيز دهههاي هشتاد و نود قرن بيستمِ جهان عرب است. آشنايي با جايگاه فكري و نيز بررسي آراي وي از چند جهت ضروري مينماياند: نخست اين كه جابري از معدود متفكران مغرب عربي است كه توانسته است با مشرق عربي و روشنفكرانش تعاملي وثيق، و گفت و گوي انتقادي هميشگي داشته باشد؛ دوم اين كه وي توفيق يافت نظريههاي خود را در قالب ساختاري نظاممند ـ و البته يكسره متفاوت ـ عرضه كند؛ سوم اين كه او تلاش كرد به سرعت از فضاي معرفتي و گفتمانهاي حاكمِ بر جهان عربِ در دو دههي شصت و هفتاد جدا شود و پرسشهاي نوي را با رهيافتهاي كاملاً متفاوت، بنيان نهد. به نظر من اين جنبه از شخصيت و انديشهي جابري بس در خور توجه و بررسي است. بيش از هر چيز مايلم در باب جهتهاي سه گانهي ياد شده، اندكي به تفصيل سخن گفته شود/ در باب نخستين جهت بايد به اين مطلب اشاره كرد كه جابري را ـ بسان هر متفكر ديگري ـ نميتوان بر كنار از فرآيند روشنفكري در مغرب عربي و تحولات عمدهي موجود در آن به خوبي فهميد؛ زيرا مغرب عربي بر خلاف كشورهايي نظير مصر، لبنان، سوريه و عراق، به گونهاي متفاوت با جهان غرب آشنا شد و خواه به لحاظ دورهي زماني و خواه به لحاظ نوع پرسشهاي مطرح شدهي فرا روي آن، با گونه جريانهاي اصلاح طلب و يا حتي سنتيِ مشرقِ عربي، همخواني و همگامي ندارد. جابري در غالب نوشتههاي خود بر اين تمايز انگشت نهاده است و كوشيده است تا آن را پيش از هر چيز، معلول سرشت مشرق و مغرب عربي معرفي كند؛ بدين معنا كه اگر مشرق عربي از دير باز يكسره غرق در مسايل و معضلات متافيزيكي و غالباً با صبغههاي كلامي و باطني بوده است و عمدهترين دلمشغولي آن ايجاد سازگاري ميان دين و به معناي دقيقتر فلسفه و شريعت است، اين روند در مغرب عربي به طور عموم و با فيلسوفاني چون «ابن باجه» به گونهاي خاص، راهي ديگر رفت و در قالبي تجربي معرفتي (غير برهاني) و رهيافتي سكولاريستي (غير شهودي) نمايان شد. مسئلهي عمدهي فيلسوفان مغرب عربي، نه سازگار كردن دين و عقل بود و نه دفاع عقلاني (كلامي) از دين، بلكه نظام فلسفي آنان غالباً بر دادههاي علم تجربي، رياضيات و منطق، و رهيافتي سراسر متفاوت استوار است. با ملاحظه و مقايسهي ميان رهيافتها و نتايج به دست آمده از دو مكتب فلسفي مشرق و مغرب عربي در باب مسايلي چون عقل، نفس، نبوت و سعادت بشري، اين امر به آساني قابل اثبات است/ يكي از طرحهاي اصلي در ميراث و نيز درآمدهاي مفصلي كه وي به تازگي بر كتابهاي «ابن رشد» نوشته است، اثبات و تفصيل همين تمايز گوهري ميان مشرق و مغرب عربي است/ شيوهي برخورد و تعامل مغرب عربي در سدهي گذشته با جهان غرب و همچنين نوع پرسشهاي مطرح شده از سوي روشنفكران اين خطه و سرزمين نيز، با نوع برخورد و تعامل روشنفكران و مشرق عربي با جهان عرب، بسي متفاوت و ديگرگون است/ اگر چه مغرب عربي در آغاز پيدايش نهضتهاي قومي و يا ملي خود از تاثير گرايشهاي اصلاحي در مصر و به ويژه جمالالدين اسدآبادي و محمد عبده بركنار نبود و فقيهي چون بلعربي العلوي با طرح شعار بازگشت به اسلام نخستين و عاري از هر گونه گرايشهاي متفاوت و به ويژه باطنيگري كوشيد تا بر صوفيگري و درويش مسلكي خط بطلان كشد، با اين همه به سبب حضور جدي استعمار غربي (فرانسه) و تاثير مستقيم و همه جانبهي آن بر تمام عرصههاي اجتماعي و نيز به سبب بافت ويژهي جوامع مغرب عربي و دارا بودن قبايل بومي كه غالباً زبان و فرهنگي بربري دارند و به زبان عربي سخن نميگويند، فضاي فكري آنان بيش از آنكه فرهنگي باشد، سياسي بود و همواره به گفتهي عبدا& ابراهيم، كار سياسي بر كار فرهنگي مقدم دانسته ميشد و تنها از پي فراغت و يا ركود، و نيز شكستهاي سياسي بود كه جوانان به كارهاي فرهنگي روي ميآوردند.1 از سوي ديگر مغرب عربي با مشرق اين تفاوت عمده را دارد كه مشرق عربي همواره صحنهي تاخت و تاز تركها و عجمها بود. كه جملگي مسلمان بودند. طبعاً ايدئولوژي حاكمان و فاتحان، با دين و اعتقاد عربها منافات نداشت؛ زيرا هم فاتحان و هم مغلوبان ـ چنانكه اشاره شد ـ جملگي دين واحدي داشتند. با اين همه، كانون اصلي مبارزه، ميان دو هويت و زبان عربي بود كه فاتحان سعي در نابودي آن داشتند و مغلوبان سعي در حفظ و گسترش آن، به ويژه از قرن شانزدهم به اين سو، در كشورهاي مشرق عربي، جست و جوي راه حلي مناسب و مقاومت در برابر سلطه جوييها و توسعهطلبيهاي سياسي ـ فرهنگي دولت عثماني، به مسئلهي كانوني مصلحان و متفكران درآمده بود. از اين رواست كه جريانهاي روشنفكريِ مشرق عربي از همان آغاز، داراي صبغهاي ناسيوناليستي و ميهن پرستانه بود. در نتيجه ميان اسلام و عربيت، پيوندي ناگسستني ايجاد شد. اما در مغرب عربي چالش به گونهاي كاملاً متفاوت در جريان بود و مسئلهي اصليِ آنان، گونهي برخورد و مقاومت در برابر تجاوزگران و استعمارگران مسيحي غربي (به ويژه اسپانياييها و سپس فرانسويان) بود. در نتيجه در اين نزاع، بيش از اينكه فرهنگ و يا عنصر زبان مد نظر باشد، دين و اعتقادات ديني مورد توجه بود و دغدغههاي ديني ـ اعتقادي، برگرايشهاي قومي يا ميهني غالب بود. درياي مديترانه، همواره صحنهي چالش و مبارزهي آشكار اسلام و مسيحيت بود. كشورهاي مغرب عربي به رغم اينكه خود را عرب ميشمارند، اما تا كنون در برابر گرايشهاي قومي، واكنش سردي از خود نشان دادهاند؛ پديدهاي كه فهم آن براي ناظر بيروني غالباً مشكل است/ عامل ديگري كه سبب شد مغرب عربي از جريانهاي فكري ديگر نقاط جهان عرب بي اطلاع باشد، نبود ابزار و امكانات گستردهي نشر و چاپ است؛ چرا كه ورود ابزار فني چاپ و چاپخانه به شكل متداول آن به مغرب عربي، همراه با تاخير بسيار بود و به رغم اينكه پارهاي از كتابهاي مغرب عربي؛ مانند كتاب «اجروميه» در علم نحو و يا كتابهاي ديني در علم حديث، تفسير و فقه همچون «صحيح بخاري» و «موطأ مالك بن انس» در قرن شانزدهم ميلادي به چاپ رسد، اما در ميان كشورهاي مغرب عربي، با استقبال روبرو نشد و اشتياقي را در ميان آنان برنينگيخت. آنان در اين باره تنها به واردات كالاهاي فرهنگي از كشورهايي نظير مصر و لبنان اكتفا كردند، بر خلاف كشورهاي عربي ديگر، كه به زودي به اهميت تاسيسِ گسترش و مسايل و ابزار فني چاپ پي بردند/ فزون بر همهي اين عوامل، پارهاي از متفكران مغرب عربي به نبود اقليتهاي ديني در كشورهاي مغرب عربي اشاره ميكنند و برآنند كه وجود انبوه مسيحيان و يهوديان در كشورهايي نظير لبنان، سوريه و حتي مصر ـ به حكم قرابتي كه اين اقليتها با زبان، فرهنگ و دين كشورهاي غربي داشتند ـ سبب شد تا به سرعت و به طور گستردهاي با تحولات جاريِ جوامع صنعتي و مدرن آن زمان آشنا شوند و در انتقال و يا انعكاس آن تحولات از خود رغبت نشان دهند، اما در كشورهاي مغرب عربي به حكم اينكه تمام آنها مسلمان بودند و جامعهي يكرنگ و يكدستي داشتند، وضعيتي يكسره معطوف به خود را فراهم آورده بودند كه آنها را از ديگران بي نياز، و در عين حال متمايز نگه ميداشت. اين عامل نه تنها در بخشهاي مختلف فرهنگي مغرب عربي كه در عرصهها و مبادلات بينالمللي تجاري آنان نيز نقش موءثري را ايفا ميكرد/ مجموعهي اين عوامل سبب شد تا مغرب عربي با تاخير بسيار به عرصهي تحولات جاري جهان، به ويژه ديگر كشورهاي عربي، قدم گذارد/ «محمد وقيدي»، ناقد نامدار مراكشي در كتاب «جرأْ الموقف الفلسفي»» زمان آغاز طرح مسايل فلسفي و توجه عمده به نگرشهاي نوي انتقادي را به اواسط دههي پنجاه باز ميگرداند. او در اين زمينه محمد عزيز حبابي را بنيانگذار معرفي ميكند و در اين باره ميگويد: «در حوزهي مغرب عربي زماني طولاني سپري شد بدون اينكه در قلمرو انديشهي فلسفي، كتابي نوشته شود. رفته رفته فراموش ميكرديم كه معرفتِ فلسفي، پارهاي از ميراث فرهنگي ما است. دوباره آغازيدن مشكل مينمود. اين محمد عزيز حبابي بود كه توانست از نو بياغازد و در اين باره به حق ميتوان او را هم سنگ معلم اول دانست. اين گونه سخن گفتن در باب او گزاف نيست؛ زيرا وي چه در مقام استاد و چه در مقام نويسنده، در تكامل بخشيدن به فلسفه در مغربِ عربي، نقش مهمي را بر عهده گرفت.»2 «حبابي» معلمي مشفق و متفكري مستقل و آزادانديش بود. حبابي در سال 1961 پس از برگزيده شدن به مقام رياست دانشكدهي ادبيات ـ كه رشتهي فلسفه نيز تابعي از آن بود ـ همزمان و به طوري جدي، در كار تحقيق، دو هدف عمده را دنبال نمود/ نخست، براي عموم دانشجويان و دانش پژوهانِ جوان، اين امكان را فراهم آورد تا با خيالي آسوده و اشتياق و جديت وافر، به تحصيل و تحقيق در رشتهي فلسفه بپردازند. هم چنين از تمام مدرسان و محققان فلسفه كه از كشور فرانسه و يا از كشورهاي مشرق عربي به مغرب ميآمدند، مشتاقانه خواست تا در كار آموزش و انتقال علوم فلسفي به دانشجويان، او را ياري كنند. خود او نيز به تدريس مكتب فلسفيِ خاص خود پرداخت/ دوم، در عرصهي انديشه و پژوهشِ فلسفي، به زبان و ادبيات عربي و انتقال مفاهيم اصيلِ فلسفي به آن زبان، توجه همه جانبه داشت. او مصرانه از دانشجويان و حتي استادان ميخواست تنها با تكيه بر زبان و فرهنگِ غني عربي، انديشه و يا تحقيقات فلسفي خود را بيان كنند؛3 اين امر، با توجه به چيرگي زبان فرانسوي بر زبان و ادبيات عربي در مغرب عربي، داراي اهميت ويژهاي است. انديشهي او عرصهي گفت و گويي مستمر و مداوم با سنت فلسفي و در حكم ديدار مجدد با فيلسوفاني؛ چون فارابي، غزالي، ابن رشد و ابن طفيل است/ توفيق جابري بيش از هر چيز به توانايي و چيرگي وي در استفاده از زبان و ابزار بياني عربي باز ميگردد. همه به خوبي ميدانيم به سبب تاثير آشكار و مستقيم فرهنگ استعماري فرانسه و تدريس اجباري زبان فرانسه در غالب نهادهاي آموزشي و علمي و هم چنين مغفول گذاشتن آموزش و تدريس زبان عربي، روشنفكران مغرب عربي تا كنون نتوانستهاند ارتباط درست و منسجمي را با روشنفكران مشرق عربي ايجاد كنند. كافي است در اين باب به كتابها و پژوهشهاي متفكران مغرب نگاهي گذرا بيفكنيم؛ بزودي خواهيم ديد عموم اين نوشتهها زباني پيچيده و نامفهوم دارند و قادر به رساندن پيام و ارتباط با خواننده نيستند. غالب اين نوشتهها چه از جهت سبك و چه از جهت تعبير و انتقالِ مفاهيم و حتي در پارهاي از موارد به لحاظ دستوري، آشكارا از الگوي زبان فرانسوي پيروي ميكنند، تا آنجا كه اين امر به پديد آمدن سبك تازهاي از زبان ـ كه زبانشناسان و ناقدان آن را «فرانكوفوني» مينامند ـ انجاميده است. طبعاً وجود اين عامل سبب جدا ماندن روشنفكران مغرب عربي از ساير هم قطاران خود در كشورهاي ديگر عربي شده است و به برداشتهاي نادرست و تهمتهاي ناروا ميان آن دو دامن زده است. جابري خود بسياري از داوريهاي نادرستي را كه در باب انديشههاي او شده است، معلول اين عامل ميداند، وي ميگويد: «داوري آنها در باب انديشههاي من بيش از آنچه مولود پيچيدگي و يا دوگانگي در نظريههاي من باشد، برخاسته از پيچيدگي و يا دوگانگي واژهها است. زبان در اينجا نقشي اساسي ايفا ميكند. مقصود از زبان، تنها گونهي گفتاري يا نوشتاري آن نيست، بلكه بار فرهنگي و تمدني زبان است. من اعتقاد دارم آشنايي ناقص پارهاي از اين روشنفكران (مغرب عربي) با ميراث عربي اسلامي و عدم تسلط كامل آنها بر متون عربي، سبب پديد آمدن اين ابهام و پيچيدگي در ذهن آنان شده است؛ چنانكه همين وضعيت، يعني پيچيدگي و ابهام را در ذهنيت روشنفكران مشرق عربي نسبت به روشنفكران مغرب عربي ـ كه به زبان فرانسوي مينويسند ـ مييابيم. مشكل عمده به نبود گفت و گو ميان اين دو طيف، و آشنايي آنها از يكديگر باز ميگردد. راه حل اساسي اين معضل، وقوف و آگاهي هر يك از اين دو به مباني و خاستگاههاي فكري ديگري است. شايد نخستين گام اساسي در تحقق اين منظور، ترجمه و نيز ملاقاتهاي حضوري باشد.»4 زبان جابري به طور كلّي، از غرابت و پيچيدگيهاي زبان متداول روشنفكران مغرب عربي مبرّا است. هشام غصيب يكي از منتقدان جابري، سرّ توفيق و شهرت وي را مديون اسلوبِ بليغ و سادگي در عين حال مسحور كنندهي كلامي و بيانش ميداند؛5 جابري در حقيقت توانست ميان مشرق و مغرب جهان عرب، پلي ايجاد كند و گفت و گوي انتقادي را ميان آن دو مهيا سازد/ ويژگي دوم جابري، انديشهي نظاممند او است. در سراسر نوشتههاي وي، ميتوان اين امر را به خوبي ديد؛ يعني از مبادي مشخصي ميآغازد، اهداف كاملاً خاصي را مد نظر دارد و در چارچوبي مشخص و نيز با به كارگيري روش و مفاهيمي ويژه، سعي در اثبات آنها دارد، به گونهاي كه ميتوان تمام نوشتههاي او را به چند مفهوم محوري، فرو كاست؛ به عنوان مثال در نخستين كتابهاي آموزشي و تئوريك وي، ميتوان ردّ پاي بسياري از انديشههاي بعدي او را يافت. او در مراحل نخستين از سير تفكر خود پارهاي از معضلات را مطرح كرده است و كوشيده است تا در مراحل بعدي، در جست و جوي چارچوب مناسبي براي تبيين و گشودن آنها باشد، چنانكه نطفهي پارهاي از انديشههاي وي نيز در اين مرحله شكل گرفت/ براي اثبات وحدت و انسجام انديشهي جابري، دلايل زيادي وجود دارد. از آن جمله پژوهش وي در باب فارابي است با عنوان «قرائت نو از فلسفهي سياسي و ديني فارابي» كه نخستين بار در كتاب «نظر گاهي مترقي در باب پارهاي از مشكلات فكري و تربيتي» (سال 1977) منتشر شد. در وهلهي نخست، ارتباط اين مقاله با ساير موضوعات كتاب، چندان آشكار نيست، اما چون نيك نگريسته شود، خواهيم ديد مطالب ياد شده جملگي به مثابهي پيش نغمههاي انديشههاي بعدي وي به شمار ميآيند. گرد آمدن اين پژوهشها در يك جا از سر اتفاق نيست، بلكه در واقع عاملي وحدت بخش ميان آنها وجود دارد كه به طور كلي ميتوان آن را جست و جوي ديدگاهي انتقادي دانست كه جابري خود آن را خطير و مترقي توصيف ميكند.6 در هر صورت، خواه اين امر متعلق به ميراث باشد و يا به انديشهي معاصر و يا در ارتباط با برخي معضلات تربيتي باشد، پژوهشهاي ياد شده چنانكه خود جابري ميگويد: «عاملي واحد آنها را در كنار هم مينشاند كه كوششي است براي يافتن ديدگاهي كه در مقطع كنوني قادر باشد با وضوح و توانايي بيشتري دغدغههاي فكري ـ تربيتي را بيان كند»؛7 به عبارت ديگر، همهي اين پژوهشها تمايل و خواست جابري را در بناي گونهاي ديدگاه نمايان ميكند كه از يكسو ما را از بند معضلات پيشين كه از دل ميراث برآمدهاند برهاند و از سوي ديگر، معضلات تربيتي را از سر راه ما بردارد. وي بر اين نكته تاكيد ميكند كه موضوعات مطرح شده در كتاب «نظر گاهي مترقي در...» نبايد به گونهاي جدا و مستقل از هم بررسي شوند. به تعبير خود وي نبايد انديشمندِ عرب غرق اين مسايل شود؛ زيرا شايسته نيست كه ميراث به تنهايي دلمشغولي ما باشد. همچنين نبايد از دريچهي مسايل انديشهي معاصر به معضلات امروزي نگريست/ به نظر ميرسد عامل انسجام و يكپارچگي نظامِ فكري جابري پيش از هر چيز، مديون موضوع پژوهشي او است. وي مفاهيم متعدد و روشهاي متنوعي را به كار ميگيرد، اما شيوهي اخذ و به كارگيري اين مفاهيمِ ناهمگون از نظامها و روشهاي مختلف، خام و بي ضابطه نيست، بلكه عامل وحدت بخش، «موضوع» است كه شيوه و حدود اين اخذ و گونهي به كارگيري آنها را مشخص ميكند؛ به عبارت ديگر «موضوع» از يك سو بيان ميدارد كه چرا بايد تنها مجموعهاي خاص از مفاهيم برگرفته شود و از سوي ديگر روشن ميكند كه چگونه و تحت چه حدود و شرايطي بايد اين بهرهگيري انجام پذيرد. بنابر اين، در نظام فكري جابري «موضوع» نقش محوري و تعيين كنندهاي دارد/ موضوع مد نظر جابري، نقد ميراث است كه به زودي آن را در قالب طرحي گسترده با نام «نقد عقل عربي» مطرح كرد. بر اين پايه، ميتوان در پس مراحل متعدد انديشهي وي، گونهاي كليّت يا يك پارچگي مشاهده كرد؛ بدين معنا كه اگرچه جابري براي نخستين بار در مقدمهي بسيار مهم خود بر كتاب «ما و ميراث» از روش انتقادي و مجموعهي مفاهيم ويژهي خود در تحليل ميراث، آشكارا سخن به ميان آورد، با اين همه، واقعيت امر اين است كه به سبب پيوند وثيق ميان روش و موضوع، جابري مدتها پيش از نگارش مقدمه، به طور ضمني مفاهيم مذكور را به كار گرفته بود كه اين امر نشانگر وجود نوعي يك پارچگي در انديشهي او است و مرحلهي پيش از نگارش مقدمه و مرحلهي پس از انتشار آن را به هم پيوند ميدهد. بنابراين، ميتوان گفت مجموعهي اين روش و مفاهيم، در مرحلهي پيشين به كلي غايب نبود و حضور آشكار آن در مراحل بعدي نيز، امر تازهاي نيست/ ويژگي سوم جابري كه سبب شده است، وي در ميان عموم روشنفكران عرب از ارج و اعتبار خاصي برخوردار شود و آشنايي با انديشههاي وي ضروري گردد، فراگذاشتن از گفتمانهاي حاكم بر فضاي روشنفكري دو دههي شصت و هفتاد، و ترسيم افقي نو فرا روي پژوهشگران و نيز طرح و كشف مفاهيمي تازه در عرصهي مطالعات انتقادي ميراث عربي ـ اسلامي است. جابري توانست مفاهيم روشني را در اختيار پژوهشگران و ناقدان قرار دهد، به گونهاي كه انديشمندِ عربي، با اخذ ديدگاه انتقادي جابري ـ خواه به پيامدهاي نظريهي انتقادي وي تن در دهد يا سرباز زند ـ به سهولت قادر خواهد بود تا وضعيت و جايگاه خود را در برابر ميراث مشخص كند. جابري به مدد تحولات عظيم علمي كه در عرصه هاي علوم انساني رخ داده بود و نيز با بهرهگيري فراوان از مكتب ساختارگرايي، توانست مسئلهي «سنت و تجدد» را از نو صورتبندي كند و آن را از بن بست برون آورد. ميدانيم كه از آغاز دوران نوزايش عربي (النهضْ العربيْ) تاكنون، روشنفكران عرب ـ چه اصلاح طلب و چه نوگرا ـ براي تبيين و فروگشودن معضل سنت (ميراث) و تجدد، گفتمانهاي مختلفي را آزمودهاند/ در آغاز براي عموم روشنفكران اساساً معضلي به نام سنت در برابر تجدد وجود نداشت. آنان در تمدن غربي، صنعت و فنون پيشرفتهي نظامي، نوآوريهاي پزشكي اقتصادي و حقوقي را ميديدند و با توجه به خودسري و خودكامگي فرمانروايانِ منطقهي خاورميانه و استبداد و فقر و نگون بختيِ حاكمِ بر مردمان آن، تمدن غربي را حامل پيام آزادي، قانون و برابري ميدانستند/ تبيين علل عقب ماندگي جوامع اسلامي در قياس با جوامع غربي و اصلاح جامعه در پرتو بازگشت به سرچشمههاي نخستين دين، هدف عمدهي روشنفكران آن دوره بود. آنان ميان گوهر اسلام و تمدن غربي، هيچگونه ناسازگاري نميديدند؛ زيرا در قياس با تمدن و فرهنگ غربي، اسلام نيز دوستدار علم و دانايي است و منادي دموكراسي و عدالت و برابري است. آنان اگرچه به رويهي استعماري غرب نيز توجه داشتند، اما براي آنها مفهوم «هويت اسلامي» در برابر ديگري و تقابل اسلام و غرب، اساساً مطرح نبود/ خلاصهي سخن اين كه آنان به نوعي سازگاريِ مكانيكي ميان اسلام و غرب چشم دوخته بودند، اما به ضرورت شناخت مباني معرفتي تمدن غرب، توجه نداشتند. تنها در اواسط دههي چهل بود كه متفكران عرب رفته رفته به اين نكته پي بردند كه دموكراسي، قانون، برابري و مفاهيمي از اين دست، مولود ذهنيت و مباني معرفتي ويژهاي است و ميان نگرش معرفت شناسانهي قديم و جديد شكافي عميق بوجود آمده است و اگرچه واژههايي چون «عقل»، «هويت»، «آزادي اراده» و «برابري» در ميراث اسلامي به وفور يافت ميشوند، امروزه معناي اين واژهها دستخوش تحول عميقي شده است.8 از اين رو نميتوان ميان ميراث گذشته و دنياي معاصر، پلي ايجاد كرد، بلكه بايد يكي از اين دو را برگزيد. درست در همين جا بود كه شكافي عظيم ميان نخبگان و متفكران جهان عرب ايجاد شد و آنان را به دو قطب مخالف هم تقسيم كرد: در يك دسته محافظه كاران سنتي (سلفي) قرار داشتند كه آشكارا بر تمدن غربي ميتاختند و آن را عامل اساسيِ انحطاط و وضعيتِ اسفبار موجود معرفي ميكردند و نجات و سعادت امت را تنها در رجوع به اسلامِ دوران نخستين ميدانستند؛ يعني اگر عربها در گذشته با تكيه بر تعاليم اسلام توانستند قلمرو ملك خويش را تا اقصي نقاط جهان بگسترانند، امروز نيز با تكيه بر همان تعاليم، خواهند توانست آن عهدِ زرينِ از دسته رفته را باز آورند و «رهبري جهان» را بدست گيرند و بي گمان تحقق اين مهم نه تنها همساز با تحول تاريخ است،بلكه با «اراده و خواست الاهي» نيز سازگاري كامل دارد/ در مقابل اين دسته، روشنفكران متمايل به غرب قرار داشتند كه زيستن در جهان امروز را واقعيتي انكار ناپذير و بازگشت به گذشته را ناممكن ميشمرند. آنان سعادت و بهروزيِ جوامع عربي را تنها در پيروي از فرهنگ و تمدن غربي ميدانند. رفته رفته در برابر اين دو طيف، جريان سومي نيز پديد آمد كه ميكوشيد از ميان هر دوي آنها دست به گزينش زند و ميان ميراث گذشته و تمدن و فرهنگي غربي، گونهاي پيوند و سازگاري ايجاد كند. گرايشهاي ناسيوناليستي، ماركسيستي و علمي (با تاثير آشكار از مكتب پوزيتيويسم) به نوعي در اين گرايش جاي ميگيرند. نقطهي مشترك هر سهي اينها، در نگرش گزينشي و به كارگيري عناصر ايدئولوژيك و اولويت دادن به آنها خلاصه ميشود؛ بدين معنا كه اين گرايشها براي فروگشودن معضل سنت و تجدد، به صراحت اعلام ميدارند كه ميراث گذشته يك كليت را تشكيل نميدهد، بلكه ميراث، مجموعهاي است از تجربهها و انديشههاي مختلف پيشينيان كه امروزه همهي آنها به كار نميآيد، بلكه بايد، با توجه به تحولات امروزي، پارهاي از آنها را برگزيد و پارهاي ديگر را كه ناسازگار با فرهنگ و تحولات زمانه است، به كناري نهاد. بنابر اين، در دهههاي پنجاه، شصت و هفتاد نيز به تاثير از حوادث سياسي و اجتماعي و به ويژه شكست سال 1967 در جنگ با اسرائيل كه جهان عرب را تجزيه كرد، شاهد شكلگيري و ظهور گرايشها و قرائتهاي انتقادي متنوعي بوديم كه از يك سو در پي اصلاح و بازسازي ميراث عربي بودند و از سوي ديگر ميكوشيدند نسبت خود را با تمدن و فرهنگ غربي تبيين و تصحيح كنند/ جابري تحت تأثير آشكار مكتب ساختارگرايي به معضل سنت و تجدد نگاهي متفاوت كرد. براي او بيش از آن كه خود مسايل و دغدغههاي اين روشنفكران اهميت داشته باشد، تحليل و تفسير ساختارهاي گفتمانهاي عربي اهميت داشت؛ به معناي ديگر، خواست اساسي او نه تحليلِ دوبارهي مسايل پيش، بلكه شناخت و بررسي ساز و كارهاي آشكار و پنهانِ حاكم بر عقل و روح عربي است و پيوسته نوع خاصي از معرفت را توليد ميكنند. در اين جا شناسايي نوع قرائت يا تاويل مهم نيست؛ زيرا هر قرائتي مبتني بر گونهاي تاويل است. مسئلهي عمده كشف و تبيين ساز و كارهاي اين گونه تاويلها است/ جابري در آغاز كتاب «گفتمان معاصر عربي» ميپرسد: پس از گذشت يك قرن از آغاز دوران نوزايش عربي، آيا آرمانهاي عربها تحقق يافته است؟ و آيا عربها توانستهاند گامي پيش فرا نهند؟ يا اين كه هم چنان از فهم و درك زمان معاصر خود عاجزند و تنها نوميدانه به قدمهايشان چشم دوختهاند كه پيوسته به عقب ميگريزد؟ سپس ميافزايد: اندكاند كساني كه شكست يا عقيم ماندن طرح مدرنيته در جهان عرب را معلول عوامل اقتصادي، فرهنگي و يا اجتماعي ندانند و براي اثبات مدعاي خود انبوهي از شواهد را ارايه ننمايند؟ اينان اگر چه در ذهن خود فهم درستي از مدرنيته پروردهاند و آن را نه به مثابهي مقولهاي جدا از عوامل ديگر، بلكه به عنوان پديدهاي در ارتباط و كنش با عوامل مختلف اقتصادي، سياسي و فكري مطرح كردهاند و راه تحقق آن را در پايه ريزي عقل انتقادي و دخالت آن در همهي شئون زندگي دانستهاند، با اين همه از درك اين نكته سخت غافل ماندند كه پيش از دخالت دادن عقل انتقادي در عرصههاي مختلف زندگي، نخست ضروري است عقل نقاد، خود مورد بررسي قرار گيرد و تواناييها و يا ناتواناييهاي آن در فروگشودن معضلات مختلف سنجيده شود. اين نكته حتي با آغاز دههي هفتاد و طرح مفهوم «انقلاب» به جاي نوزايش نيز مورد توجه واقع نشد و تنها به طرح و بيان پارهاي از مسايل به ظاهر تازه اكتفا شد؛ مسايلي كه بيش از اين كه زاييدهي وجدان و آگاهي عربي باشد، بازتاب انديشه و تحولات عقل غربي بود. 9 جابري پس از برشمردن گونههاي قرائت، گونهاي از قرائت را بر ميگزيند كه به اعتقاد وي در باب گفتمان نو و معاصر عربي، كارآمدترين است و آن را «قرائت انتقادي» مينامد. اين نوع قرائت، به جاي بازسازي دورنمايهي گفتمانهاي عربي و يا كوشش در حل تناقضهاي آن، مفاهيم و ساز و كارهاي نهفته در اين گفتمانها را آشكار ميكند. البته اين قرائت مدعي آن نيست كه در فهم و يا تفسير، كاملاً بي طرفانه عمل ميكند، بلكه بر عكس تلاش ميكند در كار فهم و باز توليد گفتمان، فعّالانه شركت جويد؛ به بيان ديگر، آنچه در باب گفتمانهاي نو و معاصر عربي اهميت دارد، بيان درون مايهي ايدئولوژيك يا معرفتي آنها نيست، بلكه هدف عمده، كشف و تحليل اجزا و عناصر عقلِ سازندهي نهفتهي در آنها است/ جابري در مقام پاسخ به اين پرسش كه قرائت انتقادي مذكور چه اركاني دارد؟ يا از چه روشي پيروي ميكند؟ و هم چنين در ميان قرائتهاي شناخته شده، اين قرائت چه جايگاهي دارد؟ اظهار ميكند آنچه در باب اين گونه قرائت اهميت دارد، شيوهي گردآوري نيست؛ زيرا اين قرائت، مفاهيم و اصطلاحات متنوعي را به كار ميگيرد كه از مكاتب يا روشهاي متفاوتي اخذ شدهاند و ميتوان سرچشمهي آنها را در نظريات فرويد، با شلار، فوكو و آلتوسر، باز جست. علاوه بر اين، پارهاي از اصطلاحات و مفاهيم ماركسيسم نيز استفاده ميشوند. طبيعي است كه اين شيوهي بهرهگيريِ آزادانه از نظرگاههاي متفاوت، ايجاب ميكند كه از زمينه و حوزهي اصلي و نخستينِ نظريهها و مفاهيم، پا را فراتر گذاريم و حتي پارهاي از قيود و شرايط ملحوظ در آن مفاهيم را ناديده گيريم؛ زيرا اين گونه مفاهيم و يا روشها، ارزش غايي ندارند و تنها به مثابهي ابزاري براي رسيدن به مطلوب هستند. در اين گونه قرائت، مسئلهي مهم تبيين ماهيت موضوع مورد پژوهش است. اين سرشت «موضوع» است كه بيان ميدارد كدام روش و يا كدام دسته از مفاهيم يا روشها برگرفته شوند/ جابري در مرحلهي بعد و پس از نگارش گفتمانِ معاصر عربي، نگاه خود را به عمدهترين مسئله دوخت كه همان نقد عقل عربي است. اين مرحله با نگارش و انتشار كتاب «تكون عقل عربي» (1982) آغاز شد و سپس با انتشار كتاب «ساختار عقل عربي» (1986) و «عقل سياسي عربي» (1990) ادامه يافت. او در حال حاضر مشغول نگارش «نقد عقل اخلاقي» است كه به مثابهي جلد چهارم نقد عقل عربي است/ جابري از همان زمان كه به انتشار كتاب «ما و ميراث» دست يازيد، بر اين نكتهي اساسي وقوف يافت كه وظيفهي عمده در زمان حاضر، نقد عقل عربي است. وي در اين كتاب روشن ميكند كه: مراد از ذكر قرائتهاي رايجِ از ميراث در عرصهي انديشهي معاصرِ عرب، بيان نظريهها نيست كه از سوي اين قرائت يا آن قرائت ارايه ميشود، بلكه آنچه در اين ميان اهميت دارد، آشكار كردن طرز تفكري است كه اينگونه قرائتها را پديد ميآورد؛ به بيان ديگر، مراد تبيين (كنش ناخودآگاه عقلي) سازندهي اين گونه قرائتها است. اگر در نقد نظريهها، شالودهي معرفتي آنها مغفول واقع شود، انتقاد خود، گونهاي نقد ايدئولوژيك خواهد بود و دست آخر از درون آن، چيزي جز ايدئولوژي برون نميتراود، اما نقد شيوهي توليدِ نظري (كنش عقلي) تنها عاملي است كه زمينه را براي قرائتي علمي و آگاهانه از «ميراث» مهيا ميكند و ميتوان آن را نقد علمي توصيف كرد.10 بنابر اين، در نظر جابري «نقد عقل عربي» از سويي به مثابهي شالودهي معرفتي، قرائتي است كه ميخواهد در فهم و نقد ميراث، علمي باشد و از سوي ديگر امكان بررسيِ شيوهي رويارويي عقل عربي را با معضلات و مسايل به ما عطا ميكند/ بر اين پايه ميتوان طرح فكري جابري را «نقد عقل عربي» ناميد، اما براي اين كه بدانيم مراد از «عقل عربي» چيست؟ ضروري است اين پرسش مطرح شود كه چرا وي به جاي «نقد عقل اسلامي» اصطلاح «نقد عقل عربي» را برميگزيند؟ جابري خود در نشستي كه با پارهاي ناقدان و متفكران عرب داشته، به اين پرسش پاسخ ميدهد و در اين باره به دو دليل استناد ميكند: نخست به دليلاين كه اصطلاح «عقل اسلامي» تمام ميراث مسلمانان را در بر ميگيرد، خواه بخشي كه به زبان عربي نگاشته شده است و خواه آن بخشي كه به زبانهاي ديگر مانند زبان فارسي تدوين شده است. روشن است كه من تنها بر زبان عربي تسلط دارم و مثلاً با زبان و فرهنگ فارسي كاملاً بيگانه هستم. در اين صورت چگونه قادر خواهم بود به گونهاي عام از «عقل اسلامي» سخن به ميان آورم، در حالي كه ميدانيد ايرانيان از قرن پنجم هجري به اين سو، ميراث اسلامي خود را به زبان فارسي نگاشتهاند. بنابر اين، عدم آشنايي من با زبان و فرهنگ اسلامي ايراني و غيراسلامي (پيش از اسلام) مانع از آن ميشود كه در باب «نقد عقل اسلامي» به بحث بپردازم، به عبارت ديگر مسئله در اينجا پيش از هر چيز، به ميزان توانايي و حدود امكاناتم بازميگردد. دليل دوم اينكه گزينش اصطلاح «عقل عربي» با گونهاي دلبستگي و دغدغههاي فكري من نيز پيوند مييابد؛ زيرا من در پي احيا يا تاسيس علم كلام جديدي نيستم. اصطلاح «نقد عقل اسلامي» را نميتوان از مضمون كلامي ـ الاهياتي آن جدا كرد، در حالي كه سويهي پژوهش انتقادي من يك سره معرفتي است و نقد الاهياتي ـ اعتقادي در آن نميگنجد، و از آنجا كه زبان عربي نقش اساسي در ساخت و تكوين فرهنگ عربي ـ اسلامي دارد، بنابر اين، پژوهش انتقاديم را بر زبان ـ كه حامل فرهنگ و سازندهي جهانبيني (و نه اعتقاد) ما است ـ متمركز كردم. طبعاً پژوهش من، عنوان «نقد عقل عربي» را به يدك خواهد كشيد و نه چيز ديگري را. اگر خواننده بخواهد درستي گفتههايم را بيازمايد، كافي است تمام عبارتها و صفحهها و يا هرآنچه كه مربوط به زبان عربي است را از نوشتههايم حذف كند، سپس ملاحظه كند كه چه چيزي باقي ميماند؟ اگر بخواهيد از درستي سخنانم اطمينان بيشتري حاصل كنيد به مجموعهي پژوهشها و بررسيهاي انتقادي يار و همكارم دكتر محمد اركون نظري بيفكنيد، خواهيد ديد كه پژوهشهاي وي به گونهاي است كه به طرح زبان عربي و مسايل مربوط به آن، نياز چنداني ندارد. دليل اين امر روشن است. اركون گونهي ديگري از نقد را بهكار ميگيرد كه اگرچه سويهاي معرفتي دارد، اما قلمرو پژوهشي وي بسيار گسترده است. با اين همه، طرح انتقادي وي را، به نوعي ميتوان «نقد الاهياتي» دانست؛ به سخن ديگر اركون در كارهاي انتقادي خود، همواره دل مشغول «نقد الاهياتي» است و آن را آگاهانه بهكار ميگيرد. بنابراين او حق دارد كه براي طرح انتقادي خود، عنوان «نقد عقل اسلامي» را برگزيند.11 اما در باب معناي عقل عربي بايد گفت مراد جابري از آن نه قوهي ابزار و تفكر است و نه محتواي اين تفكر، بلكه با تاثير از مكاتب ساختارگرا، مقصود شبكه يا نظامي است از اصول و مفاهيم كه در چارچوب فرهنگي مشخص (در اين جا فرهنگ عربي) شكل يافتهاند و در مجموع نوع نگرش عربها به جهان پيرامون خويش و چگونگي تصرف در آن را براي كسب معرفت و يا بازتوليد آن، تعيّن و صورت ميبخشند. بدين ترتيب، مراد از عقل، نظام مفاهيم و قواعد شكلدهندهي ذهنيات و رفتارهاي افرادِ درون آن نظام است. به بيان ديگر، جابري به پيروي از لالاندLalande) ) ميان دوگونه عقل تمايز ميدهد: 1) عقل سازنده يا كنشگرLa raison constituante) )؛ 2) عقل برساخته يا جاري و متعارفLa raison Constituea) ) مراد از قسم نخست، همان فعاليتهاي ذهني است كه عقل طي هر استدلالي يا پژوهشي آن را انجام ميدهد. ملكهاي است كه به مدد آن هر انساني قادر است از مجموع روابط بين اشيا، پارهاي اصول و قواعد كلي و ضروري را استخراج كند. اين عقل به تساوي نزد همگان است؛ اما مقصود از قسم دوم، مجموعهي اصول و قواعدي است كه با تكيه بر آنها، به استنتاج ميپردازيم و اگرچه اين اصول و قواعد بهظاهر ثابت و يكساناند، در واقع از دورهاي تاريخي تا دورهاي ديگر و گاه از شخصي تا شخص ديگر تفاوت پيدا ميكنند. بنابر اين، مراد از «عقل برساخته» نظامي از قواعد ساختهشده و مقبول در دورهي تاريخي مشخصي است كه در قلمرو آن دورهي تاريخي، ارزش و اعتباري مطلق پيدا ميكنند.12 اينچنين عقلي سرشتي تاريخي دارد و طبعاً تاريخمند است. جابري به همين اعتبار، از گونههاي متفاوتي از عقل سخن به ميان ميآورد: عقل يوناني، عقل غربي و عقل عربي.13 جابري ميافزايد: اگر عقل يوناني برپايهي روابط اجتماعي شهروندان و مناقشهي افراد بر سر مسايل مربوط به حيات اجتماعي با يك ديگر استوار است، هم چنين اگر عقل غربي جديد از رهگذر برخورد كاوشگرانه با طبيعت (علوم، عقل و عقلانيت تجربي) سر برآورد، عقل عربي بر شالودهي متن (علم نحو، فقه، تفسير و بلاغت) استوار است. به بيان ديگر، «متن بنياد است.» جابري به جنبهي بارز معناي عقل در زبان عربي و در نتيجه در تفكر عربي اشاره ميكند و آن را يكسره هنجاري ميخواند؛ زيرا معناي «عقل» در لغت عربي، اساساً با رفتار و اخلاق پيوند مييابد. واژهي «عقل» و مشتقات آن از ريشهي «ع، ق، ل»، جملگي به معناي بازداشتن انسان از آوردن افعال ناپسند است. هم چنين «عقل» به قوهي تمييز حق از باطل تفسير شده است. از اين رو است كه در شرع، عقل شرط تكليف است. اين سويهي هنجاري يا ارزشي در تمام واژههايي كه به نوعي با واژهي عقل قرابت و خويشاوندي دارند نيز، لحاظ شده است، مانند: «نُهي»، «ذكر»، «فوءاد» و «حجا» و اين يكي از تفاوتهاي عقل عربي با عقل يوناني و غربي است؛ يعني اگرچه در فرهنگ يوناني ـ غربي ـ بويژه از زمان فيلسوفان رواقي به اين سو ـ عقل با حوزهي اخلاق ارتباط وثيق پيدا كرد، با اين همه حوزهي اخلاق بر بنيادهاي معرفتشناختي استوار شد، يعني سير حركت پيوسته از معرفت به اخلاق است، در حالي كه سير عقل عربي در جهت عكس حركت ميكند و از حوزهي اخلاق به قلمرو معرفت قدم مينهد. در تفكر عربي، معرفت به معناي تطبيقِ طبيعت و كشف روابط ميان پديدهاي آن نيست، بلكه قوهاي براي تمييز حسن و قبح رفتار آدمي است/ در قرآن از عقل و واژههاي هم پيوند با آن، همين معنا مراد شده است؛ بدين معنا كه عقل غالباً به معناي قوهاي براي تمييز خير از شر دانسته شده است. «اًّنّ شرَّ الدّوابّ عنداللّهِ الذين كَفَروا فَهُم لايوءمنون»،14 «وَ اذا قيل لَهُمُ اتّبعوا مَا أنزل اللّهُ قالوا بل نتّبع ما ألفينا عليه آبأَنا أَو لَو كان آباوءُهم لايعقلون شيئاً ولايهتدونO و مَثَل الذين كفروا كَمَثلِ الذي يَنْعِقُ بما لايسمع الاّ دُعأً و نِدأً صمٌ بكمٌ عميٌٌ فهُم لايعقلون.»15 برپايهي آنچه گفته شد ميتوان چنين نتيجه گرفت كه «عقل عربي» از درون نظام ارزشي به اشيأ و طبيعت پيرامون خود مينگرد. مقصود از نظام ارزشي، گونهاي از تفكر است كه پديدههاي عالم را با توجه به جايگاهي كه در نظام ارزشي اشغال ميكنند، ميسنجد. در مقابل، نگاه عيني به اشيا، به جاي ارزشگذاري آنها، در كار كشف ماهيت اشيا و تجزيه و تحليل عناصر تشكيلدهنده و تمييز امور ذاتي از عرضي است.16 جابري در تشريح عقل عربي و بيان شكلگيري آن به اين نتيجه ميرسد كه عقل عربي بر «بيان» استوار است. وي سپس «بيان» را به سه اصل فروميكاهد:1) اصل ناپيوستگي (انفصال)؛ 2) اصل امكان صدور چيزها از يكديگر و انكار رابطهي ضروري و علّي اشيأ؛ 3) قياس (قياس امر غايب بر امر حاضر)/ نزد عالمان پيشين واژهها حكم معدني را داشت كه از آن معانيدل خواه خود را استخراج ميكردند. «استنباط» درواقع چيزي جز تاويل آشكار الفاظ براي دلالت بر معاني مطلوب نيست؛ به بيان ديگر، لفظ و معنا تنها بر نوعي «تشابه»17 احتمالي استوار است، نه رابطهي سببي و يقيني. بدين ترتيب، همه چيز بر محور احتمال ميچرخد. جابري اينگونه روش تفكر و سرانجام اينگونه جهانبيني را به ويژگيهايي جغرافيايي، پيوند ميدهد. از اين رو، نتيجه ميگيرد كه اصل «تشابه» و يا قياس (دلالت امر شاهد بر امر غايب) ريشه در دانشهاي اعرابِ دورانِ جاهليت دارد. اين دانشها كهِ كهانت، فال بيني، پيش گويي و ستارهشناسي ناميده ميشوند، جملگي بر پايهي تناسب و تشابه احتماليِ ميان الفاظ و اشيا (معاني) استوارند و فاقد استنتاجهاي برهاني هستند. جابري در آخر نتيجه ميگيرد كه دانش عربها و ساختار شكلگيري عقل عربي، به طور كلي فاقد عنصر «عليّت» و سببيت است؛ به معناي ديگر، عقل عربي به سبب ارتباط وثيقش با وضعيت جغرافيايي و انساني شبه جزيرهي عربي عقل بنياد و مبتني بر برهان نيست/ زندگي صحرانشيني عربها بر گونهاي گسست و عدم ثبات استوار است. بر خلاف زندگي شهرنشيني و يا زندگي در مجاورت دريا ـ كه مبتني بر نوعي تداوم و پيوستگي است ـ جابري با وجود اذعان به نقش موءثر عوامل جغرافيايي در شكلگيري عقل عربي، قائل به «جبر جغرافيايي» نيست،18 بلكه تنها در پي اثبات اين نكته است كه عقل عربي، اساساً عربي است و كاملاً از درونِ فرهنگ عربي و در ارتباط وثيق با محيط جغرافيايي، اجتماعي، زباني و علمي است. جابري براي تبيين چگونگي شكلگيري «عقل عربي» مرحلهي تدوين ميراث عربي را مبدأ و پايهي پژوهش و نقطهي آغازي را مشخص يا فرض كرد. بنابراين، وي «دوران تدوين» را به عنوان آغاز پژوهش قرار داد/ طي اين پژوهش تاريخي ـ انتقادي، جابري، «عقل عربي» را برآمده از سه نظام متمايز از هم معرفي ميكند: 1) نظام بيان؛ 2) نظام عرفان؛ 3) نظام برهان/ جابري در كتاب «ساختار عقل عربي» (نقد عقل) كوشيده است هر يك از سه نظام را به سرچشمهي نخستين آنها باز برد. بدين ترتيب، وي «عرفان» را به فرهنگ شرق باستان (گنوس يوناني، اشراق و تصوف ايراني و تصوف هند)، «برهان» را به فرهنگ يونان و «بيان» را به فرهنگ عربي پيش از اسلام بازگشت داده است. وي در اين باره ميافزايد: «اگر چه اين ريشه يابي و بازبردن به اصولِ نخستين، در قسم اول و دوم آسان مينمود، اما در باب قسم سوم، اين كار قدري دشوار بود و به جراحي عميقي در پيكر فرهنگ عربي پيش و پس از اسلام حاجت ميافتاد. به سخن ديگر، ناگزير از حفّاري عميقي در درون خود فرهنگ عربي بودم.»19 با اين همه جابري به خوبي ميدانست كه عالمان عرب براي تدوين بيان عربي، تنها از قوانين خود، اين بيان را بهره گرفتهاند و ايشان براي پي ريزي دانشهاي مختلفي چون فقه، اصول فقه و نحو ـ كه اساساً دانشي عربي هستند ـ به اشعار جاهليت و نيز دانشهاي برجاي مانده از دوران پيش از اسلام مراجعه ميكردند. به بيان دقيقتر، هيچ كس شك نميكند كه منبع الهام بخش نخستين عالمانِ دوران تدوين، از يك سو ميراث برجاي مانده از عربهاي پيش از اسلام، و از سوي ديگر متون اساسي و در صدر آنها قرآن است. بنابر اين براي پژوهش در باب مبادي بيان «به مثابهي نظامي معرفتي» بايد به فرهنگ عربي پيش و پس اسلام بازگشت و اين كاري است كه وي در كتاب «نقد عقل عربي» به آن دست يازيده است. تنها جاي اين پرسش باقي ميماند كه عالمانِ دوران تدوين، چگونه و با استفاده از چه ساز و كارهايي توانستند به دوران پيش از اسلام بازگردند؟ جابري در پاسخ بدين پرسش به اين نكته اشاره ميكند كه براي تبيين اين مسئله، از مفهوم «دروني سازي»20Imteriorixation) ) ـ كه در عرصهي پژوهشهاي روانشناسي و معرفتشناسيِ ساختي، مفهومي كليدي به شمار ميآيد ـ مدد جسته است/ وي در فصل نخست از كتاب نقد عقل عربي، اين نكته را توضيح داده است كه با آغاز قرن بيستم و وقوع تحولات عظيم علمي، بازنگري در مفهوم «عقل»، امري ضروري مينمود. پيش از اين فيلسوفان «عقل» را به «جوهر»21 معنا ميكردند، كه مجموعهاي از قوانين و قواعد را در خود نهفته داشت (قواعد عقل نزد ارسطو، مفاهيم فطري نزد دكارت، دو صورت زمان و مكان و مقولات نزد كانت) اما پيشرفت نوي علم، سبب شده است تا امروزه نظرگاهي جديد در باب مفهوم عقل پرورده شود؛ يعني عقل از اين پس، نه به معناي مجموعهاي از مبادي يا اصول، بلكه تنها به مثابهي ابزار يا نوعي فعاليت، قلمداد شد؛ نوعي فعاليت منظم و يا بهتر است بگوييم گونهاي بازي قاعدهمند.22 در اين صورت، عقل بشري، امري است كه پيوسته در حال «شدن» يا صيرورت است23 و متناسب با موضوعي كه با آن سر و كار دارد، تحوّل مييابد. تا آن جا كه فردينان گونزت Ferdinand Ginseth)) رياضي دان سويسي (1880 ـ 1976) منطق (عقل) را به منزلهي «فيزيك موضوعات مختلف» ميداند.24 حال با توجه به آنچه گفته شد و نيز با خاطرنشان كردن اين نكته كه موضوعي كه عقل عربي در دوران تدوين با آن در ارتباط و تعامل بود، «متن» است (خواه متن قرآني يا متون ادبي پيش از اسلام) و با توجه به نكتهي پيشين، ميتوان به آساني نتيجه گرفت كه «عقل عربي»، علم فيزيك متن عربي است؛ بدين معنا كه قوانين عقل عربي، پيوندي ناگسستني و نزديك با قوانين متن عربي (جاهليت) دارد. مراد از متن، تنها «سخن و قواعد تركيب آن نيست، بلكه درونمايهي اين سخن نيز هست؛ يعني نوع نگرشي به جهان كه با خود به همراه دارد. عالمان نحو، فقه، بيان و كلام كه در دوران تدوين، شالودهي فرهنگ بياني عربي را پي افكندند، قوانين سخن عربي برجاي مانده از عهد جاهلي و اسلامي و نيز جهان بيني مبتني بر آنها را در ذهن و روان خود نهفته داشتند و براي آنان در حكم قواعد راهنماي انديشيدن بود/ بنابر اين، طرح فكري و موضوع مورد بررسي جابري، هيچ گونه ارتباطي با «جبر جغرافيايي» و با مفهوم «عقلانيت» ندارد، بلكه با همهي كوشش فكري وي در جهت استوار كردن فهم علمي و عيني شكلگيري عقل، بياني عربي است. از اين رواست كه تمايز لالاند ميان «عقل ساخته شده» و «عقل سازنده» را پر ثمر دانسته و آن را بكارگرفته است؛ يعني عقل، بياني عربي از رهگذر ارتباط و تعامل با «ميراثِ» جاهليت و متن قرآني، شكل پذيرفت و به صورت «عقل سازنده» درآمد و فرهنگ ساز شد؛ يعني همين نظام فكرياي كه جابري آن را «عقل ساخته شدهي بياني عربي» مينامد و تا به امروز در ميان عربها نظام فكريِ غالب است/ در اين جا بايد اين نكته را نيز افزود كه طرح انتقادي جابري، به رغم گستردگي آن، تنها بخشي از طرح مفصّل «نقد عقل عربي» است؛ زيرا حوزهي بررسي انتقادي وي تنها به قسم فرهنگ رسمي و مكتوبِ (عالمانه) محدود ميشود و بخش ادبيات و فرهنگ عاميانهي آن را در بر نميگيرد؛25 اگرچه جابري حتي در محدودهي فرهنگ رسمي و مكتوب نيز نتوانسته است همهي عرصهها را مطالعه و بررسي كند؛ به عنوان مثال، وي حوزههاي انديشهي تاريخي، سياسي و اخلاقي را بررسي انتقادي نكرده است، با اين كه در ضمن به اين امر نيز اذعان دارد كه نقشي را كه سه حوزهي انديشهي ياد شده در تكوين و ساخت عقل عربي ايفا كردهاند، به اندازهي نقش علوم سه گانهي نحو، فقه و كلام، موءثر نبوده است. وي هم چنين معتقد است حوزههاي معرفتي سه گانهي تاريخ، سياست و اخلاق، همواره تحت تاثير مجموعهي دادهها و ساز و كارهايي است كه در درون نظامهاي نحوي ـ بلاغتي، فقهي و كلامي پرورده شدهاند. از اين رواست كه جابري در گسترهي فرهنگ عربي، تاريخ را يك علم مستقل لحاظ نكرده است؛ زيرا تاريخ و به عبارت دقيقتر «كتابت تاريخي» تا پيش از ابن خلدون، اساساً در زمرهي علوم استدلالي قرار نميگرفت و بيشتر در شمار علوم نقلي جاي داشت و از اين جهت، شباهت بسيار زيادي با «علم حديث» داشت. مشهور است كه شيوهي نگارش تاريخ ـ دست كم در مراحل اوليهي آن ـ به تقليد از شيوهي نگارش «حديث» بود/ در هر صورت «نقد عقل اخلاقي» يا «نقد عقل سياسي» بايد در حوزهاي متمايز از نقد «عقل محض» و نقد «عقل نظري» صورت گيرد.26 جابري واژهي «نقد» را بارها به كار ميبرد، اما به راستي مراد وي از آن چيست؟ بدين معنا كه آيا نقد معرفتي مورد استناد و استفادهي وي به نقد به مفهوم كانتي شباهت دارد و يا به مفهوم باشلاري و يافوكويي آن؟ شايد پاسخ دقيق بدين پرسش را ناقدان انديشهي جابري ارايه دهند، با اين همه در اين باره جابري نظر شخصي خود را بدين نحو بيان ميكند: «من با انديشههاي كانت، باشلار، فوكو و فيلسوفان ديگر غربي آشنايي كامل دارم و نوشتههاي دكارت، اسپينوزا، لايبنيتس، لاك و هيوم را نيز خواندهام. از سوي ديگر، انديشههاي ابن خلدون، غزالي، ابن رشد، فارابي، ابن سينا، جويني، باقلاني، رازي و طوسي را به گونهاي عميقتر، فهم و بررسي كردهام. اينان هر يك به فراخور توان و نيز بسته به موضوع مورد بررسي خود، گونهاي از نقد را به كار ميگرفتند كه من به طور مشخص ـ البته اين اعتقاد شخصي من است ـ پيرو هيچ يك از آنان نيستم، بلكه خود را صرفاً خوشه چين انديشههاي آنان ميدانم؛ ميتوانم بگويم كه از همهي آنان بهره بردم، اما مهمترين چيزي كه از آنان آموختهام اين نكته است كه نظريهها، برداشتها و شيوههاي عمل آنان را به دست «فراموشي» بسپارم. سپس همان چيزهايي را كه فراموش كرده بودم. در نوشته هايم بكار گيرم؛ يعني در اين جا ما با امر «فراموش شده» يا چيزي كه بخشي از «ناخودگاه معرفتي» را تشكيل ميدهد، رو به رو هستيم. از اين رو نميتوانم عنواني مشخص بر آن نهم، كه متعلق به اين يا آن «پدر» باشد؛ زيرا الگوي فكري هر شخص، محصول «فرهنگ» و شكلگيري شخصيت او است.»27 از سوي ديگر، وي بر اين نكته تاكيد ميكند كه هيچگاه شخص ناقد استاد يا الگوي فكري خود را آزادانه انتخاب نميكند، بلكه اين «موضوع مورد بررسي» است كه روشِ متناسب با خود را بر او تحميل ميكند، بنابر اين، براي فهم اين مطلب بايد پرسيد كه نقد چيست؟ جابري ميگويد: «شكي نيست كه همهي ما بر اين نكته اتفاق نظر داريم كه نقد، به نوعي به معناي آشكار كردن معايب و كاستيها است، اما آيا صرف وجود اين امر بدون در نظر گرفتن موضوع، عمل نقد را امكانپذير ميسازد؟ و آيا ميتوان براي آشكار كردن معايب و كاستيهاي يك موضوع، از همان ابزارها بهره گرفت كه در آشكار كردن معايب موضوعي ديگر به كار برده شده است، به ويژه زماني كه اين دو موضوع از بن با هم متفاوت باشند؟ موضوعي كه با آن سر و كار دارم، «متن عربي» يا ميراث عربي اسلامي و نيز گونهي عقلي است كه در آن نهفته است. براي اين موضوع، طرح انتقادياي موفق و كارآمد خواهد بود كه مستقل باشد و از متابعت از شيوههاي «ديگران» بپرهيزد. اما اين كه تا چه اندازه توانستهام اين خواست را عملي كنم، اين پرسشي است كه شايسته نيست، دست كم به صورت آشكار، به آن پاسخ دهم؛ بلكه در شمار پرسشهايي است كه همواره در ژرفاي ذهن و روان نويسنده باقي ميماند.28 به نظر ميرسد كه نقد عقل عربي در اساس، دعوتي به نوسازي عقل عربي است؛ از اين رو نميتوان آن را به معناي دقيق كانتي، نقد عقل دانست ؛ همان نقدي كه هدف آن شناسايي و سنجش و كارهاي توليد معرفت است، و نيز تشخيص اين كه چه چيزي را ميتوان شناخت و چه چيزي را نميتوان. طرح انتقادي جابري از اين محدوده، فراتر ميرود و به شناسايي و تبيين معايب و گسستهاي اين عقل ميپردازد تا بتواند از اين طريق، آن را نوسازي كند. اين امر خود به مثابهي تمهيدي براي نوسازي انسان عربي و نوسازي وضعيت عربي به شمار ميآيد. از اين رو به نظر وي، سخن گفتن از نقد عربي نميتواند در چارچوب تنگ قرائت تحليل انتقادي از «عناصر ساخته شده»ي فرهنگ عربي اسلامي، محدود بماند، بلكه فراتر رفته، ضرورت پيريزي عصري نو در تدوين ميراث را در بر ميگيرد. در اين نوسازي يا دوران جديد تدوين، جنبههاي مثبت ميراث برگرفته ميشود؛ ميراث كساني چون ابن حزم، ابن رشد، شاطبي و ابنخلدون/ بنابراين، اولاً هنگامي كه تنها به نامهاي مشخصي اشاره ميشود، نشانهي اين است كه عمل ما گزينشي است و به طور يقين، مسبوق به اختيار ما است؛ ثانياً، بايد هدف از به كارگيري اين طرح انتقادي، سنجش و داوري در باب شيوهي تعامل و برخورد عقل عربي معاصر با زندگي روزمره و دنياي پيرامون خود نيز باشد. جابري در گسترهي ميراث عربي با كشف و تمايز نهادن ميان سه نظام بياني، عرفاني و برهاني، توانست «مفاهيم روشني» را در اختيار پژوهشگران قرار دهد. او فرا ديد آنان، نقشهاي را ترسيم كرد تا بدانند كه به كجا ره ميسپرند، چگونه و چرا؟ سرانجام بايد گفت انديشمندان عربي با اخذ ديدگاه انتقادي جابري ـ خواه به پيامدهاي نظريهي انتقادي وي تن در دهد يا از آنها سرباز زنند ـ به سهولت قادرند جايگاه خود را در برابر ميراث، مشخص كنند. وجود اختلاف در پارهاي از جزييات، نيز آسيبي به اصول كلي و روشمند نميرساند. از اين رو ميتوان نقد عقل عربي را نظام فكرياي دانست كه از يك سو ما را در اعماق ميراث قرار ميدهد و از سوي ديگر به ما ياري ميدهد، تا از آن فاصله بگيريم و از دور بر آن نظارت كنيم/.1 عبدالله ابراهيم، الحركْ الوطنيْ و العمل الثقافي،، فصلنامهي الكرمل (ويژهي مغرب عربي)، ش 11، ص 113/
.10 جابري، نحن و التراث؛ قرأات معاصرْ في تراثنا الفلسفي،، (المركز الثقافي العربي،، دار البيضأ، 1986)، ص. 16/
.11 جابري، التراث والحداثْ، دراسات و مناقاشات، مركز دراسات الوحدْ العربيْ، بيروت 1991، ص 320ـ321/
.12 جابري، تكوين العقل العربي. (بيروت: مركز دراسات الوحدْ العربيْ، 1994)، ص. 15/
.13 همان، ص 17/
.14 انفال، (8) آيهي 55..15 بقره(2)، آيهي 170ـ171
.16 همان، ص. 32/
.17 براي آشنايي بيشتر با اصل «تشابه» و نقش اساسي آن در ساختار عقل عربي و همچنين تاثير عميق آن بر چگونگي ساخت و تكوين دانشهاي عربي اسلامي نگاه كنيد به: ـ محمد مفتاح، التشابه و الاختلاف، نحو منهاجيْ شموليْ، بيروت: المركز الثقافي العربي، 1996/ ـ نصر حامد ابوزيد، العلامْ في التثار؛ دراسْ استكشافيْ (از كتاب اًّشكاليات القرأْ و آليات التأويل)، (بيروت: المركز الثقافي العربي،، 1996)، ص 51 ـ 118/
.18 التراث و الحداثْ، ص. 309/
.19 همان، ص 309 ـ 310/
.20 در علوم اجتماعي، دروني سازي يا دروني شدن، معناهاي متفاوتي دارد، اما به نظر ميرسد كه مراد جابري به كاربرد روان كاوانهي آن نزديكتر باشد. در اين صورت، مقصود از دروني سازي، آن دسته از شرايط يا قواعد نهاني است كه بر افعال اجتماعي حاكماند، امّا غالباً افراد نسبت به آنها ناهشيارند براي توضيح بيشتر نگاه كنيد به: روانشناسي كودك از ديدگاه معاصر، مجموعهي مترجمان، آستان قدس رضوي، 1373، ج 2، ص، 380. و دانيل ليتل، تبيين در علوم اجتماعي، ترجمهي عبدالكريم سروش (تهران: انتشارات صراط، 1373)، ص، 113 ـ 140؛ و فرهنگ علوم اجتماعي، مجموعهي مترجمان، تهران انتشارات مايار، 1376، ص. 876/
.2 جرأْ الموقف الفلسفي المغرب دارالنشر افريقيا الشرق، 1999، ص 5/
.21 براي آگاهي بيشتر از معنا و سرشت «عقل نزد عربها»، نگاه كنيد به: ـ محمد المصباحي.. من المعرفْ الي العقل؛ بحوث في نظريْ العقل عند العرب، بيروت: دارالطليعْ، 1990/ ـ تحولات في تاريخ الوجود و العقل؛ بحوث في الفلسفْ العربيْ الاسلاميْ، بيروت: دارالمغرب الاسلاميْ، (1995 به ويژه فصل دوم اين كتاب با عنوان «العقل، العلم و الانسان: موقفنا و موقف التراث»، در اين فصل شرح نسبتاً خوبي از تفاوت جوهري ميان عقل در فلسفهي اسلامي وكوژيتوي دكارت، ارايه شده است)/
.22 تكوين العقل العربي، ج 1، ص 24/
.23 مدخل الي فلسفْ العلوم؛ العلانيْ المعاصرْ و تطور الفكر العلمي،، ص 36. نيز تكوين العقل العربي.. ج 1، ص. 25/
.24 ارسطو با مشاهدهي ويژگيهاي موجود در اجسام سخت، مانند اصل «اين هماني» و اصل «عليّت»، نظام منطقي خود را پي افكند. از اين رو فردينان گونزت، منطق ارسطو را علم فيزيكي معرفي ميكند كه موضوع آن جسم سخت است. ر.ك: تكوين العقل العربي، ج1، ص 25/
.25 جابري، تكوين عقل عربي (نقد عقل1) ص 7/
.26 التراث و الحداثْ، ص. 319/
.27 همان، ص. 319/ .28 همان، ص 322/
.3 محمد ألوزاد، المباحث الغربيْ في التراث الفلسفي الاًّسلامي،، ص. 352 ـ 353/
.4 گفت و گو با جابري، مجلهي نقد و نظر. سال پنجم، شمارهي اول و دوم، ص. 403 (ترجمه به همين قلم)/
.5 هشام غصيب، هل هناك عقل عربي، بيروت: الموءسسْ العربيْ للدراسات و النشر، 1933، ص. 19/
.6 محمد عابد الجابري، التراث و الحداثْ، ص. 265 ـ 275/
.7 همان، ص 365 ـ 375/
.8 زك نجيب محمود، تجديد الفكر العربي. القاهره، دارالشرق، ص. 150/
.9 الخطاب العربي المعاصر، ( بيروت: مركز دراسات اوحدْ العربيْ)، ص 7 ـ 9/