گونهشناسي جنبشهاي اسلامي معاصر
مجيد مراديرهيافتهاي اجتماعي ـ سياسي
يكي از عمدهترين رهيافتها در تحليل شرايط و علل پيدايي جنبشهاي اسلامي معاصر، رهيافت اجتماعي - سياسي است. دكتر هراير دكمجيان در كتاب جنبشهاي اسلامي در جهان عرب، ابتدا شرايطي را كه عموما منجر به ظهور جماعتهاي بنيادگراي اسلامي ميشود، معين كرده، سپس عوامل شكلگيري آنها را بيان ميكند. وي ميگويد: «براي هر گونه بررسي جامع بنيادگرايي اسلامي معاصر، بايد در مورد ريشههاي رواني، معنوي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي آن و محيطي كه بسترگاه عقايد و اعمال بنيادگرايانه است، تحقيق به عمل آورد. يك الگوي تجربي تاريخي در اين مورد، رابطه علّي و معلولي ميان بحرانهاي اجتماعي و ظهور جنبشهاي مذهبي انقلابي و يا تجديد حياتطلبانه است كه خواستار از بين بردن نظم رسمي موجود و ساختن جامعهاي نوين برپايه برنامه ايدئولوژيك ويژه خود هستند. در نتيجه، ايدئولوژي اين جنبشها هم جامع و هم غيرقابل انعطاف و منعكس كننده پاسخها و عكس العملهاي رهبران فرهمند در قبال شرايط بحراني است.» وي دو شرط را براي قدرتيابي معنوي و اجتماعي و سياسي بنيادگرايان اسلامي ذكر ميكند: اول، ظهور يك رهبر فرهمند و ديگري جامعهاي گرفتار آشفتگي عميق.دكمجيان از محيط عربي ـ اسلامي با عنوان محيط بحران ياد ميكند و معتقد است كه جهان اسلام، بيش از دو قرن شاهد بحران اجتماعي ـ فرهنگي، اقتصادي و از همه مهمتر روحي بوده است. نقطه اوج اين بحران، سربرآوردن ايدئولوژي پانتركيسم در ميان نهضت تركهاي جوان و در پيش گرفتن سياست تركيسازي بود كه هويت جمعي عربها را تهديد ميكرد. بيگانگي عربهاي مسلمان با تركها در كنار نفوذ اروپا به گسترش ناسيوناليسم عرب، كمك كرد. با از هم پاشيدگي خلافت عثماني، نخبگان ناسيوناليست عرب، خود را در برابر دو وظيفه ديدند: اول رهايي از كنترل اروپا و كسب استقلال، و دوم ارائه يك برنامه ايدئولوژيك براي استقرار حكومت قانوني. با برآورده شدن اين دو خواسته، بر شدت بحران افزوده شد. مشكلات اقتصادي و اجتماعي عميقتر گشت و اين خود چنان كه ماركس و ماكسوبر و دوكهايم گفتهاند، بر پايبنديهاي ديني افزود. اين بحران از نظر دكمجيان شش ويژگي دارد:1. بحران هويت. جهان اسلام شاهد چالش گروهي از قوميتها (عرب، ترك و فارس) در سطح هويت بوده است. جهان عرب نيز شاهد پراكندگي در سطح هويت بود كه جمال عبدالناصر يكپارچگي هويتي را بدان بازگرداند؛ ولي با شكست سال 1967 و مرگ عبدالناصر در سال 1970م، جهان عرب دوباره دستخوش ناآراميهايي شد كه زمينه ظهور بنيادگرايان را از دهه هفتاد فراهم آورد.2. بحران مشروعيت. اين بحران، خود زاييده بحران هويت است؛ هر چند ماهيتي متفاوت دارد. در نتيجه شكست نخبگان حاكم در حوزههاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي، مشروعيت آنان و نهادهاي حاكم به سرعت از بين رفت.3. فساد و سركوب در حكومت نخبگان. اين وضع نيز نخبگان را به استفاده بيشتر از ابزارهاي سركوب براي مهار مخالفان و تداوم فساد وا ميداشت.4. تضاد طبقاتي. فساد حكومتها منجر به توزيع ناعادلانه ثروت و افزايش آشكار تفاوت و شكاف بين طبقات اجتماعي شد. شكاف وسيع ميان غني و فقير يكي از مهمترين جنبههاي سياسي محيط بحران عربي است.5. ضعف نظامي. در نتيجه، تداوم شكستهاي نظامي پيش آمد. به استثناي الجزاير، هيچ كشور ديگر عربي در وهله اول از راه نظامي به استقلال نرسيد. شكست پيدرپي عربها از اسراييل كه اوج آن در 1967 بود، احساس عميق ترس، ناامني و خطر را ميان عربها و مسلمانان ايجاد كرد.6. نوسازي و بحران فرهنگي. سياست نخبگان حاكم كه در رؤياي نوسازي خود غرق بودند، به وقوع درگيري بين سنتگرايان و تجددگرايان انجاميد؛ زيرا سنتگرايان از غرب تنها فنآوري آن را ميخواستند و ارزشهاي غربي را رد ميكردند. اين رويارويي منجر به ايجاد شكافي بين حاكمان و مردم شد. در مقابل تجددگرايان متمايل به تقليد كامل از تئوري و عملي غرب بودند، ولي آنان نيز از ترسيم ايدئولوژياي كه بتواند خلأ را پركند، عاجز بودند.(1)وي پيدايش جنبشهاي اسلامي را پاسخهايي بنيادگرايانه به بحرانهاي ياد شده ميداند و معتقد است كه بنيادگرايي مذهبي ـ سياسي به عنوان واكنشي در برابر بحران اجتماعي، به طرق زير خود را نشان ميدهد.الف. رهبري فرهمند (كاريز ماتيك) متعهد به تغيير و تحول معنوي و يا انقلابي جامعه.ب. وجود يك ايدئولوژي معتقد به ظهور مجدد يك منجي (مهدي ـ مسيح) و دربردارنده راهي براي نجات ارزشها، عقايد و اعمال كهن و اصيلي كه براي شكل دادن به نظم بنيادگرايانه نو ضروري است.ج. شخصيت بنيادگرا، كه تحت تأثير محيط بحران و نفوذهاي متقابل ايدئولوژي بنيادگرايانه شكل گرفته است.د. گروهها و طبقات اجتماعي مستعدِ پاسخگويي به درخواست بنيادگرايانه از طريق جهتگيريهاي رواني ـ فرهنگي و مواضع خاص اجتماعي اقتصادي خود در جامعه و نظم اقتصادي جهان. ه·· . گروهها و جنبشهاي بنيادگراي تحت رهبري شخصيتهاي فرهمند كه نمونههاي رفتاري ـ از التهاب و شور معنوي گرفته تا فعاليت انقلابي ـ از خود جلوهگر ميسازند.(2)رهيافت اجتماعي ـ سياسي ديگري كه قابل توجه است، به وسيله حسن حنفي ارائه شده است.حسن حنفي عواملي را براي ظهور جنبشهاي سياسي اسلامي برميشمارد. وي يكي از عوامل و انگيزههاي ظهور اين جنبشها را مقايسه وضع كنوني با وضع سابق جوامع اسلامي ميداند. از نظر وي مقايسه گذشته پربار و تمدن شكوفا و مجد و آثار و فتوحات و پيروزيهاي گذشته اسلام، با عقبماندگي و شكستهاي كنوني جهان اسلام و تباهي استعدادهاي آن در زير فشار نظامهاي اقتدارگراي مبتني بر سركوب و طغيان، و در نظر گرفتن پيشرفت جوامعي كه پيشتر از مسلمانان دانش ميآموختند و اكنون كار برعكس شده است، سبب پيوستن اعضاي جماعتهاي اسلامي به هر دعوتي ميشود كه با هدف بازگشت به عزت اسلام و نصرت مسلمانان و پشت سرگذاشتن وقايع زمانه و پايان دادن به عصر فروپاشي و انحطاط و بازگرداندن اسلام به مكانت اصلي خود، به راه ميافتد. وي در ادامه شدتيابي جنبشهاي اسلامي را با افزايش بحرانها و شكستها مرتبط ميبيند و معتقد است كه اين وضع ارتباط مسلمانان را با اسلام به عنوان يگانه عنصر نجاتبخش شدت ميدهد. حنفي بر آن است كه هم جنبشهاي تندرو (راديكال) اسلامي و هم جنبشهاي اصلاحي و معتدل اسلامي با همين انگيزه و هدف به راه افتادند.جنبشهاي اصلاحياي كه به وسيله سيد جمال الدين اسدآبادي آغاز شده بود، جنبشي عقلگرا و خواهان استفاده از شيوههاي جديدنوسازي و پيشرفت و علم و صنعت و خواهان برپايي نظامهاي سياسي مبتني بر آزادي و دموكراسي در قالب حكومتهاي پارلماني و مشروطه و يا پادشاهيهاي مقيد و محدود بودند؛ البته اگر امكان برپايي نظام جمهوري نبود. اين جنبش با جسارت شديد با استعمارگران و متجاوزان خارجي رويارو شد و در صدد مبارزه با علل عقبماندگي و طغيان درون جوامع اسلامي برآمد. سيد جمال، ايده جامعه اسلامي را مطرح كرد كه هدف آن يكپارچهسازي امت اسلامي در موجوديتي واحد بود. اما اين جنبشِ فراگير، پس از سيدجمال به وسيله برجستهترين شاگرد مكتب او يعني شيخ محمد عبده به نصف تقليل يافت. شيخ عبده از ايده انقلاب فراگير سياسي دست كشيد و حتي بر هرچه سياست است، لعنت فرستاد. وي از ثمربخشيدن تلاشها براي ايجاد دگرگوني سياسي در يك نسل، نااميد شده، تمايل به حركتي در مسيري طولاني پيدا كرد كه چندين نسل را در برميگرفت. راهي كه او انتخاب كرده بود، راه ايجاد اصلاحات آموزشي و تربيتي و دگرگون ساختن نظام آموزشي موروثي بود. وي از ايده يكپارچگي و وحدت امت اسلامي دست كشيد و به وطنگرايي محدود به مرزهاي سياسي روي آورد. در انقلاب عرابي پاشا، شركت و سپس از آن بريد و بدان طعنه زد. با انگليس مبارزه كرد و سپس از در دوستي با آن درآمد. با توفيق پاشا مبارزه كرد و سپس آشتي كرد. در مسئله عدل به معتزله نزديك شد و در موضوع توحيد از آنان جدا شد. به اين ترتيب نيمي از عبده روشنگر و روشن انديش و نيم ديگري محافظه كار و سلفي بود.اين جنبش اصلاحي كه در عبده به نيمي تقليل يافته بود، بار ديگر به دست سيد محمد رشيد رضا كه آن را به سلفيگري آشكار تبديل كرد، بار ديگر به نصف فرو كاسته شد. رشيد رضا پس از آن كه عمري را در اصلاحگري و نوانديشي و ترقي خواهي گذرانده بود، خود را از تأثير طلايهداراني چون طنطاوي و سيدجمال و حتي عبده رهاند و به دامن محمد بن عبدالوهاب پناه برد كه او را به ابن قيم جوزيه و ابن تيميه و سپس به احمد بن حنبل ميرسانيد. وي به جاي ميل به شيوههاي مدنيت نو و همگامي با تحولات زمانه، فروبستگي و هجوم به غرب را ترجيح داد و به جاي دفاع از استقلال ملي ملتها و در واكنش به حركتهاي لائيك در تركيه، از ايده خلافت ـ البته پس از اصلاح نظام آن ـ دفاع كرد. يكي از عمدهترين عواملي كه در تغيير نگرش و رفتار رشيد رضا تأثير نهاد، الغاي خلافت عثماني بود. وي بدون توجه به عوامل و اسباب داخلي فروپاشي عثماني، آن را بيشتر محصول توطئهاي خارجي جهت تضعيف جهان اسلام تلقّي كرد. نشريه عروةالوثقي كه در دو جبهه مبارزه با استعمار و عقبماندگي ميجنگيد، به دست رشيد رضا تبديل به «المنار» شد كه مجلهاي فرهنگي و عمومي و فراري از سياست و مشغول به علم و معرفت بود. در چنين شرايطي بود كه حسن البنا شاگرد رشيد رضا ـ در دارالعلوم در سال 1935م ظهور يافت تا براي احياي دوباره المنار در سال 1936 تلاش كند. وي با برگرفتن سلفيگري كوشيد تا آن را به حماسه و فعاليت و نگاه فراگير و استعمارستيز سيدجمال بازگرداند. وي كوشيد تا با تحقق بخشيدن به هدف سيدجمال در بسيج تودههاي مسلمان، نقيصههاي جنبش سيدجمال را تكميل كند. از اين رو جنبش (اخوان المسلمين) ـ يعني بزرگترين جنبش اسلامي معاصر ـ را كه ديگر جماعتهاي اسلامي بدون آگاهي كافي به منابع و خاستگاههايش از دل آن بيرون آمدند، به راه انداخت. جنبش اصلاحي معاصر پس از آن كه چندين بار به نصف كاهش يافت، در اين جماعت تجسم يافت.(3)عامل ديگري كه حسن حنفي براي ظهور و يا تداوم جنبشهاي اسلامي معاصر بر ميشمرد، شكست الگوها و ايدئولوژيهاي نوسازانه رقيب، مانند ليبراليسم و سوسياليسم عربي و كمونيسم است و ميگويد: «ليبراليسم با غرب كنار آمد و به ياري آن شتافت و در خلال اين همكاري، فئوداليسم شكل گرفت و سرمايهداري شكوفا شد. نتيجه سوسياليسم عربي نيز اشغال بخشهاي بيشتري از زمينها [به وسيله اسراييل] و شكلگيري طبقه جديد و افزايش شكنجه زندانيان [اسلامگرا]و سركوب حركتهاي اسلامي و از بين بردن آزاديها و حاكميت فساد بود. اما ماركسيسم كه اساساً هيچ ريشهاي در تاريخ امت اسلام نداشت و هواخواه بيگانه بود، جايي در دل مردم مسلمان نيافت. در چنين شرايطي، الگويي جز الگوي جنبشهاي اسلامي باقي نماند كه از احساسات و عواطف مردمي و زمينهاي تاريخي و امكانات ترتيبي و اخلاقي و قدرت سازماندهي و مقاومت و اهداف عالي برخوردار بوده باشد. در نتيجه جماعتهاي اسلامي به عنوان بديل احتمالي نظامهاي حكومتي سابق ـ و با درصد احتمالي بيش از ليبراليسم و سوسياليسم و ماركسيسم ـ ظهور يافتند و وضع به گونهاي شد كه تودهها از خود ميپرسيدند حال كه همه چيز را تجربه كردهايم، چرا اين بار اسلام را تجربه نكنيم؟» (4)از نظر حسن حنفي، پيروزي انقلاب اسلامي ايران اثري غير مستقيم بر خودباوري جنبشهاي اسلامي داشت: «اين جنبشها، انقلاب اسلامي ايران را ارج نهادند و تصوير امام خميني را بر روي جلد مجلات خود چاپ كردند و به رغم محدوديت افق جماعتهاي اسلامي كه اختلاف عقيدتي بين شيعه و سني را مانع همپيماني انقلابي ميدانستند، اما سبك انقلاب اسلامي ايران كه با همكاري مردم و ارتش به پيروزي رسيد، يكي از الگوهاي انقلاب اسلامي در مصر بود كه بعدها به راه افتاد.»(5)عبدالله فهد النفيسي به برخي عوامل ظهور و رشد جنبشهاي اسلامي و جريانهاي اسلامي اشاره ميكند كه از آن جمله است: غربيسازي و سكولارسازي بيرويه جوامع اسلامي، پديده شهرنشيني، شكستهاي نظامي و احياي مجدد دين. يكي از عوامل اوجگيري جريانهاي اسلامگرا و تداوم برخوردهاي آنها با نظامهاي سياسي، روند شتابزده غربيسازي و سكولارسازي جوامع اسلامي و عربي است. درست است كه دستيابي غرب به پيشرفتهاي شگرفي در عرصه دانش و فنآوري، ديگران و از جمله مسلمانان را به پيمودن راه غرب تشويق كرد، اما بسياري از نخبگان در جهان اسلام، دركي سطحي و سادهانگارانه از سازوكار پيشرفت غربي داشتند و چنين وانمود ميكردند كه پيمودن راه غرب در رسيدن به ترقي در عرصه صنعت و فنآوري، جز با دست كشيدن از فرهنگ خود ميسر نيست. از اين رو به داراييهايي فرهنگي و ميراث تاريخي و سنتهاي بومي خويش به چشم تحقير مينگريستند. اين دسته از نخبگان خواهان تسرّي غربيسازي و سكولارسازي به همه حوزههاي آموزش و پرورش، انديشه، ارزشها و سياستهاي عمومي بودند؛ به گونهاي كه نظامي مغاير با نظام فرهنگي و ارزشي اسلام پديد آيد. شكستهاي نظامي و سازشهاي سياسي رژيمهاي اسلامي، عامل ديگري است كه نفيسي اوجگيري جريانهاي اسلامي را معلول آن ميداند. از نظر وي شكست سهمگين عربها از اسرائيل در سال 1967 م در حقيقت شكست الگوي «ناسيوناليسم عربي» بود كه در شخصيت «جمال عبدالناصر» و نظام سياسي تحت رهبري او نمود يافته بود. اين شكست خلأ عميقي را به دنبال داشت كه گويا جز جريانهاي اسلامگرا كه در اوايل دهه هفتاد ميلادي تاب و توان و تحرك بينظيري داشتند، هيچ جريان ديگري قدرت پركردن آن را نداشت. يكي ديگر از عوامل و اسباب ترك جريانهاي اسلامگرا روند مهاجرت گسترده روستاييان به شهرها است كه غالباً هم زمان با توسعه شتابزده و نوسازي سرگردان و بيبرنامه كشورهاي اسلامي اتفاق افتاد. روشن بود كه شهرها توان پذيرش اين حجم وسيع از مهاجرتها را نداشتند. پديده مهاجرت از روستاها به شهرها، در كشورهايجهان سومي غالباً پديده حاشيهنشيني و فقر و بيكاري را در پي داشته است. عامل ديگري كه به نظر نفيسي از عوامل عمومي پيدايش جريانهاي سياسي اسلامي است، پديده احياي ديني است. وي ميگويد: مشاهده ميكنيم كه جهان ما در وضعيت احياي معنويت و ديانت به سر ميبرد. حتي رييس جمهوران ايالات متحده ـ ريگان و بوش ـ از عنصر دين به عنوان يكي از پايههاي برنامههاي تبليغاتي خود بهره بردند. نقش واتيكان در افريقا و آسيا و امريكاي لاتين فزوني گرفته است. از نقشهاي مهمي كه احزاب مسيحي (دموكراتيك و سوسياليست) در اروپا ايفا ميكنند، نميتوان غافل بود. با بررسي اوضاع داخلي اسراييل نيز ميتوان رشد و برجستگي حركتهاي ديني [متعصب] ـ مانند شاس و حاميان شرقي تورات و... را مشاهده كرد.(6)رهيافت ايدئولوژيك ـ عقيدتي
دكتر رضوان سيد، جنبشهاي اسلامي معاصر را داراي ماهيتي ايدئولوژيك و عقيدتي در درجه نخست، و رنگ و بوي سياسي در درجه دوم ميداند و معتقد است كه اين جنبشها اساساً احياگرا و مشابه جنبشهاي بنيادگرايي هستند كه در مسيحيت و يهود سابقه دارند و انگيزه عمده آنها نجات دين ـ و نه جامعه ـ است. وي ميگويد: «... همه اسلامگرايان به استثناي اندكي ـ مانند حسن تراني و راشد غنوسي و آن هم تنها در سالهاي اخير ـ حاملان بيانيههاي مقطعياي هستند كه فاقد بعد سياسي و تحت سلطه بعد ايدئولوژيك و عقيدتي است. آنان راه و روش مخالفاني را كه ميخواهند از راه سياست به هدف اصلاح و يا آنچه خود اصلاح ميپندارند به قدرت برسند، نميپيمايند، بلكه راه و روش عنصر رهايي بخش و نجات بخش دين ـ و نه جامعه ـ را در پيش ميگيرند. معتقدند كه دين خدا تحريف شده است و وظيفه برپايي و حاكميت دوباره آن بر دوششان سنگيني ميكند... از اين رو به نظر ميرسد كه گاه اهتمامشان اين است كه شهيد شوند؛ نه براي آن كه به پيروزي برسند، بلكه گويي براي خلاصي از ظالمان و اهل جاهليت راهي نيست. مگر اين كه به سوي مرگ گام بردارند؛ زيرا حال كه ريشه كني پليدي جاهليت حاكم، دور از دسترس است، مرگ كفاره توبه آنان از پليدي حاكم است. بنابراين اطلاق عنوان «اسلام سياسي» بر اسلامگرايان به لحاظ سياسي بودن ايدئولوژيك آنان نيست، زيرا ايدئولوژي آنان اساساً سياسي نيست. راز اين نامگذاري آن است كه نظامهاي سياسي به مقابله با آنان برخاستهاند و فعاليتهاي مبارزاتي و شعارهايشان از پشتوانه مردمي قابل توجهي برخوردار است. از اين رو معتقدم جنبشهاي اسلامي معاصر در اساس، جنبشهايي احيايي و شبيه جنبشهايياند كه در دين يهود و مسيحيت سابقه دارند. در سراسر تاريخ ما نيز گاه چنين جنبشهايي سر برآوردهاند. غالب اين جنبشها ماهيت يا آثار سياسي نداشتهاند. من جنبشهاي صوفيه، ابن تيميه، محمد بن عبدالوهاب، جنبش نوزايي اسلامي در سرزمينهاي عثماني و خارج از آن را در قرن نوزدهم، جنبش اخوانالمسلمين را در قرن بيستم و ديگر جنبشهاي اسلامي را از همين زاويه مينگرم. در درون فرد يا گروهي از فقها و يا صاحبان حساسيتهاي خاص در دوره يا زمانهاي، اين احساس شكل ميگيرد كه خلوص و زلالي مفهوم «توحيد» يا «عبوديت» دستخوش شائبهها و تهديدهاي داخلي يا خارجي شده است. اين احساس آغازگاه جنبش احيايي با چارچوبي شعائري با هدف تصفيه يا بازگشت و يا توبه و يا به اصطلاح برخي اسلامگرايان «امر به معروف و نهي از منكر» است... شك نيست كه اين جنبشها داراي تأثيرات سياسي هستند و يا به داشتن تأثير سياسي متعهدند؛ ولي اين بدان معنا نيست كه داراي اهدافي سياسي باشند. آنان تأثيرات سياسي را براي اجراي برنامههاي ديني خود با هدف حفظ و خالص كردن هويت ويژه خود ميخواهند. اما سياسي شدن شديد جنبشهاي اسلامي معاصر كه امروزه مشاهده ميشود، ناشي از اوضاع استثنايياي است كه اكنون بر جامعه و دولت در كشورهاي عرب و جهان اسلام حاكم است. جنبشهاي اسلامي به سبب بحرانهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي و تنگناهاي بزرگ، به جنبشهايي مردمي و گسترده تبديل شدهاند و اين سبب برخورد با قدرتهاي حاكم و كشيده شدن چالش به ميدان اجتماع شده است. هرگاه شدت چالش فزونتر ميشود، صبغه سياسي اين جنبشها هم تندتر ميشود؛ اگر چه زبان و اهداف، همچنان ديني، اعتقادي، شعائري و نمادين است.(7)رهيافتهاي فكري ـ سياسي
ژاك برك جامعهشناس معاصر فرانسوي سركوب هرگونه اجتهاد و نوآوري در جهان اسلام را از قرن دهم به بعد، مهمترين عامل پسماندگي مسلمانان ميشمارد و سپس ناتواني كشورهاي اسلامي را در ارائه مدلهاي متناسب با عصر تكنيك و نقد در قرن بيستم، زمينهساز ظهور بنيادگرايي و اسلامگرايي ميداند: «اسلام، به رغم تأكيدات متن و سنت اوليه بر تجديد و نوآوري (مثلاً پرهيز يا نفي تقليد ميت)... از قرن دهم تاكنون با سركوب هر نوع اجتهاد و تجددي در فكر اسلامي، تحت عنوان بدعت رو به رو شده و عملاً به حاشيه رفته است و اين مهمترين عامل دروني انجمادي است كه جوامع مسلمان امروز با آن روبهرويند. چرا كه پيشرفت تاريخي جز با امكان نقد آزادانه ممكن نيست».(8) «با ورود پيروزمندانه قرن بيستم غربي به عصر تكنيك و نقد، درست از زماني كه روند سكولاريزاسيون عصر جديد و تفكيك هر چه بيشتر عرصههايي چون دين و سياست و اجتماع شتاب گرفت، كشورهاي اسلامي از ارائه مدلهايي متناسب ناتوان گشتند. در چنين وضعيتي ما با ظهور جرياني كه تحت عنوان بنيادگرايي واسلامگرايي شناخته ميشوند، رو به روييم».(9)ژاك برك به دو دسته عوامل يا عللِ پيدايي و شدتيابي بنيادگرايي اسلامي اشاره ميكند: نخست رفتار غرب با كشورهاي اسلامي كه آنان را سرخورده و نوميد ساخت و دوم توقف اجتهاد و اصلاح گري. وي ميگويد: «در رشد اين جريان (بنيادگرايي) از مراكش تا فيليپين، نااميدي سهم بسياري داشته است. در اين جا است كه از نظر من مسئوليت غرب در به وجود آمدن اين شرايط طرح ميشود؛ غربي كه چه در شكل كاپيتاليستي و چه در شكل سوسياليستي خود، ديگر كشورها را سرخورده ساخت. با فروپاشي شوروي و جنگ خليج، اين سرخوردگي شدت يافت. تا آن زمان امكان انتخاب وجود داشت. دول منطقه، كم و بيش در رقابتي كه دو ابرقدرت را درگير ميكرد، راه خود را پيدا ميكردند. ولي بعد از فروپاشي شوروي، ديگر انتخابي باقي نمانده بود. امريكا، قدرت را به دست گرفت و با اعمال هژموني خود، قدرت دولت هايي چون فرانسه و انگليس را كه همواره در شرق نقش ميانجي را ايفا ميكردند، از بين برد و ما نتيجهاش را در فلسطين ديديم. وقتي كه پادرمياني قدرتهاي واسطه از ميان ميرود، گرايشهاي افراطي راديكاليزه ميشوند. امروز اين گرايشها را به اسلام ارجاع ميدهند؛ چنان كه ديروز به عربيسم (ناسيوناليسم عربي) ارجاع ميدادند. ناسيوناليسم لائيك و رژيمهاي مترقي نابود شدند و در نابود كردنشان ما (غربيها) هم سهيم بوديم. در نتيجه ديگر چه راهي باقي ميماند جز پناه بردن به خود؟ در خود خزيدني كه شكل انتحاري داشت...».(10)مهمترين دليل درونياي كه وي براي ظهور بنيادگرايي ذكر ميكند، توقف اجتهاد و سركوب حركتهاي اصلاحي به نام مبارزه با بدعت است. وي ميگويد: «اگر معتزله رشد مييافت، امروز صورت مسئله در كشورهاي اسلامي تفاوت ميكرد و رنسانس نه در غرب كه در كرانههاي فرات اتفاق ميافتاد. در شرق اما اتفاق ديگري افتاد. از قرن دهم، باب اجتهاد بسته شد، ولي حركت تاريخ متوقف نماند. انقلابات صنعتي به وجود آمد، ولي فقه اسلامي در صورت سنتي خود باقي ماند. در نتيجه امروز، اسلام با دو معضل مدرنيته و سكولاريسم (كارآمدي دنيوي اصول اعتقادي) روبه رو است... اسلام گرايان الزاما با ترقي و تكنيك مخالف نيستند، بلكه ميخواهند به اين ترقي و تكنيك، نه با طي كردن همان راهي كه غرب پيمود، بلكه با چشم انداز يك اخلاق مذهبي دست يابند. در نتيجه پروژه اسلام گرايان از نظر تئوريك قابل دفاع است، ولي قابل تحقق نيست. چرا؟ چون اين پروژه زماني از اعتبار و امكان تحقق برخوردار است كه با يك رنسانس معنوي همراه شود؛ در حالي كه امروزه چنين نيست و در زمينه مطالعات قرآني، حديث و ديگر علوم اسلامي، ما با احيا و اصلاحي جدّي روبه رو نيستيم. تنها پديده جديدي كه در كشورهاي اسلامي رخ داده است «انتقال دين به حوزه سياست» است؛ روندي كه در مسيحيت نيز وجود داشته است.»(11) يافتن راهي جز آن راهي كه غرب پيمود، از نظر برك، تنها با تجدد خود اسلام ميسر است و اسلام نيز ظرفيت تجدّد پذيري را دارد.رهيافت فرهنگي، سياسي، اجتماعي، قومي
برهان غليون، جنبش اسلامي معاصر را پيچيدهتر از آن ميداند كه به علت يا سبب واحدي نسبت داده شود. وي پديده جنبش اسلامي را ثمره وضعيت فرهنگي، سياسي، اجتماعي و قومي به هم بسته و پيوستهاي ميداند. غليون، جنبش اسلامي معاصر را نتيجه پاسخ و واكنش به تلاقي سه عامل تاريخي بزرگ ميداند: عامل نخست، اوجگيري خودباختگي است؛ يعني تهديد شدن احساس تكامل شخصيت و اعتماد به نفس و احساس سودمندي در تاريخ و اميد به آينده. از نظر غليون «اين خودباختگي و وادادگي ناشي از احساس غير مترقبه و بي اساس نبود، بلكه مستند به وقايعي حقيقي، چه در ارتباط با شكستهاي سنگين و پياپي نظامي و چه سياستهاي فرهنگي يا انسدادهاي فكري و روحي و فرو مردگي تلاشهاي تجديدطلبانه و نوآورانه ديني و فكري است. مسئله هويت نيز نمود بارز اين وضع است. اين احساس خودباختگي همچنين تهديدكننده سرمايه كرامت ذاتي و اعتماد به نفس و اميدي بود كه در دوره پيش، يعني پس از دوره ذلت و خودكم بيني ناشي از شكستهاي تاريخي در برابر استعمار، در ميان عربها (مسلمانها) شكل گرفته بود. در برابر سياستهاي غرب گرايي كه علامت جوامع مصرف گرا بود و در سايه غفلت از خواستههاي فرهنگي مردم، توازن رواني و روحي داخلي شخصيت [جوامع اسلامي [به هم خورد و همه ارزشها، معنا و مفهوم خود را از دست دادند و مدرنيته (تجدد) به عنوان الگويي خارجي ظهور يافت كه از خون مردم تغذيه ميكرد و گروهي اجتماعي را ميپروراند كه به مدد ارزشهاي منفي برترياش را تثبيت كند. اين سرنوشت همه جوامعي است كه ميهن پرستي در آن به تهمت، و انسانيت به نشانه كودني و حماقت، و راستي به رذيلت، و وفا به آفت تبديل شد. همسازي و مماشات مدرنيته با انحطاط فكري و اخلاقي و سياسي و فقدان تلاش براي كاشت بذر مدرنيته در خاك بومي، چنان كه نسلهاي نخست عرب از پايان قرن نوزدهم به بعد انجام دادند، نه تنها به گشوده شدن مسير ترقي نينجاميد، بلكه به لحاظ تاريخي، خلأ خطرناكي را در اكثر جوامع پديد آورد. امروزه كسي منكر اين احساس حاكم بر تمام جهان عرب نيست كه وجود و كار جمعي ما بيهوده و بي معنا است و نميدانيم ارزش تاريخي ما چقدر است؟»(12)عامل دومي كه برهان غليون براي پديده اسلام سياسي يا جنبش اسلامي معاصر ذكر ميكند، رشد دامنه اعتراضات اجتماعي و مبارزات سياسي، به موازات بحران مشروعيت دولتها است. بحران مشروعيت اين دولتها يا به سبب ناتواني در ايجاد وحدت ملي و تداوم سياست منزوي كردن اكثر جامعه و محروم كردن آنان از آزادي است كه پايه هويت ملي ـ فردي و اجتماعي جديد ميباشد و يا به سبب شكست سياستهاي اقتصادي و اجتماعي و ملي دولت و انسداد افقهاي تازه براي گام زدن در مسير توسعه. غليون در ادامه سخن خود، همين عامل دوم را نيز به بحران تاريخياي نسبت ميدهد كه بيشتر اسباب جهاني دارد تا محلّي. وي شكست دولتها را در رسيدن به كاميابيهاي تمدني و مادي و معنوي، ناشي از روندهاي جهانياي ميداند كه حاكميت دولتها را محدود كرده است. وي ميگويد: شكست دولتها تنها ناشي از اوج گرفتن نظامهاي استبدادي و تنگ شدن افق بر روي نخبگان حاكم و سياستهاي نخبه گرايانه آنها نيست، بلكه بيشتر ناشي از كاهش قدرتها و امكانات دولتهاي ملي براي پاسخ گويي به نيازهاي اجتماعي است. اوج گرفتن خود استبداد و نبود فرصت اصلاح و دگرگوني را نيز جز با عنصر بحران تاريخي يا بن بست تاريخي خود اين دولتها نميتوان تفسير كرد. اين بن بست يا بحران تاريخي بيش از آن كه ـ بنا به نظر تحليل گران قوميت گرا ـ ريشه در نقيصههاي باورهاي ملي پشتيبان اين دولتها داشته باشد، ريشه در اسباب تاريخي عمومي و جهاني دارد. يگانگي عملي و فزاينده سرنوشت جهان، در جهت تهي كردن دولتهاي ملي از هر گونه حاكميت واقعي و ناتوان سازي آنها از دستيابي به هرگونه دستاورد تمدني، مادي يا معنوي تلاش ميكند. در چنين حالتي اين دولتها به جاي آن كه همانند مرحله پيشين (مرحله استقلالطلبي) منشأ رهايي و كاميابي و سعادت ملتها باشند، مبدأ بدبختي آنها ميشوند.عامل سومي كه از ديدگاه غليون، در پيدايي جنبشهاي اسلامي معاصر تأثير داشت، تبعيض اجتماعي و انباشت احساس ستم و محروميت و نگرانگي از آينده در نتيجه تشديد فاصله سطح درآمدها و رشد طبقهاي كوچك از صاحبان منافع و نفوذ و شكست در محدود ساختن فساد و فروپاشي اجتماعي است. بحران اقتصادي تنها عامل اين سقوط نيست؛ بلكه سياستهاي اجتماعي مبتني بر تبعيض شبه نژادي و رقابت حيواني بر سر مكاسب مادي و مصرفي و مناسب مخالف با آرمانهاي انساني نيز از عوامل عمده اين انحطاط هستند.تحليل جامعهشناختي
ژيل كيپل موفقيت يا شكست جنبشهاي اسلامي را در گرو ميزان قدرت بسيجگري آنها ميداند و معتقد است «اين بسيجگري در صورتي ميتواند موفق باشد كه سه گروه متفاوت را در برگيرد: جوانان فقير شهري، نخبگان روشنفكر مخالف و بورژوازي مؤمن. هر كدام از اين گروه با دو گروه ديگر، تداخل و تعامل دارد. اگرچه هر كدام مرجعيت اجتماعي و برنامه سياسي و خاستگاههاي سياسي ويژه خود را دارد، ولي كارآمدي هر كدام در صورت هماهنگي با دو گروه ديگر است. پيروزي بسيج اجتماعي در گرو وحدت اين سه گروه و تحت پوشش گرفتن گروههاي محروم اجتماعي و واداشتن نخبگان حاكم به كنارهگيري و از بين بردن مشروعيت قدرت حاكم و سپس به دستگيري زمام قدرت است.»كيپل در ادامه به تفاوت منشأ مخالفت گروههاي سه گانه ياد شده با قدرتهاي حاكم و تفاوت درك و فهم آنان از دولت اسلامي اشاره ميكند و ميگويد: «همه اين گروهها با قدرت حاكم مخالفند، ولي منشأ مخالفتشان با يكديگر متفاوت است. هر چند همه اين گروهها خواهان برپايي دولتي اسلامي و اجراي شريعت هستند، ولي هر كدام فهم خاصي از اين اهداف دارند. مثلاً جوانان فقير شهري از دولت اسلامي انتظار تحول ريشهاي دارند كه براي همه محرومان، شغل و مسكن درخور شأن فراهم كند. از اين رو شريعت در نگاه اينان مترادف با عدالت اجتماعي است. اما فهم بورژوازي مؤمن از دولت اسلامي، معطوف به در دست گرفتن دواير دولتي پس از فروپاشي قدرت موجود است و براي همين است كه جوانان فقير شهري را براي دست زدن به اقدامات خشونت بار اجتماعي و اعتراضات خياباني تشويق و تحريك ميكند. از ديد بورژواها، شريعت، مفهومي مغاير با تحول ريشهاي مورد انتظار جوانان دارد. اجراي شريعت از ديد بورژواها با تثبيت زعامت بورژوازي مؤمن بر رأس دولت تطابق و سازگاري دارد. از اين نگره آنچه نصيب جوانان فقير شهري ميشود، ثواب اخروي و معنوي است، نه برخورداريهاي دنيوي و اجتماعي. اما ضلع ديگر اين مثلث كه نخبگان روشنفكر مخالف هستند، كاركردشان توليد گفتماني اسلامي است كه بتواند هم جوانان فقير شهري و هم بورژواهاي مؤمن را بسيج كند. زماني كه اين گفتمان توانست بر آن دو گروه تأثير گذارد، نقش پيشگام و پيشرو را در بقاي وحدت و ائتلاف اسلامي ايفا، و سهم خويش را از قدرت بيشتر خواهد كرد. اما اگر اين گفتمان محافظهكارانه و يا به شكل هولآوري تندروانه باشد، يكي از آن دو گروه را از دست خواهد داد و در مرحله بسيجگري شكست خواهد خورد و سهمش از قدرت كاهش خواهد يافت. نخبگان حاكم اين وضع را دريافتهاند و تلاش خود را بر تضعيف جماعتهاي اسلامي متمركز كردهاند. آنان بورژواهاي مؤمن را از اين كه نخستين قربانيان خشم محرومان باشند، ترساندهاند.»(13)ادامه دارد1. براي توضيح بيشتر ر.ك هراير دكمجيان، اسلام در انقلاب، جنبشهاي اسلامي معاصر در جهان عرب، ترجمه دكتر حميد احمدي، تهران، كيهان، 1377 ، ص 69 ـ 56. و محمد ضريف، الحركة الاسلامية، النشأة و التطور، مغرب، رباط، الزمن، 1999، ص 27 ـ25.
2. اسلام در انقلاب، منبع پيشين، ص 28 ـ 26.
3. حسن حنفي، الاصولية الاسلامية، قاهره، مكتبة مدبولي، ص 22 ـ 20.
4. حسن حنفي، الحركات الدينيةالمعاصرة، قاهره، مكتبة مدبولي، بي تا، ص 333 ـ 332.
5. همان، ص 334 ـ 333.
6. براي توضيح بيشتر ر.ك. الحركات اسلامية و الديمقراطية، دراسة فيالفكر و الممارسة، بيروت، مركز دراسات الوحدة العربي، 1999، مقاله الفكر الحركي الاسلامية، ص 189 ـ 187.
7. براي توضيح بيشتر ر.ك رضوانالسيد، سياسيات الاسلام معاصر، بيروت، دارالكتاب العربي، 203 ـ 184.
8. سارا شريعتي، بنيادگرايي و روايتي معقول از «چپ اسلامي»، روزنامه ايران، شنبه 26/5/1381، ص 8.
9. سارا شريعتي، بنيادگرايي اسلامي: دلايل دروني، علل بيروني، روزنامه ايران، يكشنبه 27/5/1381، ص 8.
10. همان.
11. همان.
12. الاسلام السياسي (مقاله)، مجله آفاق، مغرب، رباط، شماره 54 و 53، 1993، ص 13 ـ 12.
13. جيل كيبل، من اجل تحليل اجتماعي للحركات الاسلامية، ترجمه حسن اوربد، مجله مقدمات، مغرب، شماره 16، ص 17 ـ 16.