گونهشناسي جنبشهاي اسلامي معاصر
مجيد مراديالغاي نظام خلافت
شكلگيري جنبش پانتركيسم مصطفي كمال آتاتورك در تركيه از دو بعد سياسي و ايدوئولوژيك بر پيدايش جنبش اخوان المسلمين تأثير نهاد. البته اين به معناي ناديده گرفتن ديگر عوامل دروني و بيرون نيست. بعد سياسي حركت آتاتورك، الغاي نظام خلافت عثماني بود. نهاد خلافت براي اكثريت مسلمانان، تجسم چارچوب سياسي تجربه تاريخيشان به شمار ميآمد. اين نهاد هر چند از زمان برپايي دولت اموي، روح خود را از دست داده و تبديل به «پادشاهي ستمگرانه» شده بود، اما شكلي از آن در قالب دولت عثماني همچنان باقي مانده بود و به سبب مشروعيتي كه اين نهاد براي خاندانهاي حاكم فراهم ميآورد، اشتياق به ترميم و صيانت آن همچنان تداوم داشت. فقهاي اهل سنت در دوره كهولت عصبيت عربي، كوشيدند تا اصل خلافت را به عنصر عربي گره بزنند. وهابيان به بهانه عدم اقامه احكام شرع، مشروعيت دولت عثماني را زير سؤال بردند و كوشيدند تا خلافتي عربي برپا كنند. به زودي همين خط از سوي مهدي سوداني در نيمه دوم قرن نوزدهم پيگري شد. جالب است كه خواسته وهابيان در شبه جزيره عربستان و مهدي در سودان ـ كه برپايي خلافتي عربي بود ـ در آغاز قرن بيستم به طور جدي از سوي نيروهاي استعمارگر پي گرفته و بر اجراي آن اصرار ورزيده شد. ديپلماسي بريتانيا از سال 1912 به ترويج ايده انتقال مركز ثقل خلافت اسلامي به قلب جزيزةالعرب پرداخت و بي ترديد، ايده خلافت عربي از انگيزههاي اصلي گفت و گوي شريف حسين و مك ماهان در سال 1915 بوده است. فرانسه نيز به سهم خود همين اهتمام را داشت. وزارت مستعمرات فرانسه يادداشتي پيرامون «مسئله خلافت اسلامي» تهيه كرد كه در آن بر ضرورت نصب حاكمي عربي و برخاسته از قريش تأكيد ميكرد. در اين يادداشت دو تن براي در اختيار گرفتن چنين منصبي پيشنهاد شده بودند: سلطان مغرب يا امير مكه (شريف حسين) و بنا بر ملاحظات سياسي ـ جغرافيايي، فرانسه، شريف حسين را جهت برپايي خلافت عربي كه زمينه فروپاشي عثماني بود، ترجيح داد.استراتژي قدرتهاي بزرگ در دو دهه نخست قرن بيستم اولاً بر انتقال مقر خلافت از تركيه به جزيرة العرب و ثانيا بر گماردن خليفهاي عربي ـ قريشي مبتني بود؛ اما اين طرح از نظرگاه اين قدرتها به معناي تشكيل دولتي عربي يگانه و برخوردار از استقلال و حاكميت نبود، بلكه مقدمه خلق و جعل واحدهاي سياسي عربي ديگر و ايجاد دولتهاي كوچك و بزرگ فراوان بود. يادداشت فرانسه هم تأكيد داشت كه «چنين نهادي مقدمه تحقق عملي طرحي اسلامي نيست كه هيچ گاه در تاريخ تحقق نيافته است. مصطفي كمال آتاتورك در سال 1924 با اعلام الغاي نظام خلافت تمام تلاشهاي قدرتهاي اروپايي را در جهت از بين بردن اين خلافت و تأسيس دولتها و تعيين مرزهاي جديد، به ثمر نشاند. اين اقدام نقطه عطفي سرنوشت ساز در شكلگيري دوباره آگاهي اسلامي است. اقدام آتاتورك به الغاي خلافت دو پاسخ متفاوت را به دنبال داشت:يكي از سوي شوراي بزرگان علماي مصر و ديگري پاسخ توجيحگرانه شيخ علي عبدالرازق در كتاب معروفش الاسلام و اصول الحكم.در بيانيه شوراي بزرگان علماي مصر در تاريخ 25 مارس 1924 چنين آمده است: تركها با جداسازي تمامي قدرت از خليفه و قرار دادن امير عبدالمجيد به عنوان خليفه معنوي صرف، بدعتي را پديد آوردهاند كه مسلمانان تا پيش از آن نديده بودند و سپس بدعتي ديگر بدان افزودند كه الغاي مقام خلافت است.»(1)ادامه اين بيانيه دعوت مسلمان است به «ضرورت انديشيدن در باب نظام خلافت و قرار دادن پايههاي آن بر قواعدي هماهنگ با احكام دين اسلام و نزديك به نظم و نظام اسلامي مقبول مردم»(2)، و اعلام اين كه «غوغا و آشوبي كه تركها با الغاي مقام خلافت پديد آوردند، جهان اسلام را به ناآرامي كشانده و اوضاع را به گونهاي در آورده كه مسلمانان نميتوانند نظر و رأي قاطعي را در باب خلافت و خليفه شايسته شكل دهند، جز اين كه اوضاع آرام گيرد و پس از دقت نظر و معرفت ابعاد گوناگون مسئله، نظري غالب بروز يابد.»(3)در مقابل اين پاسخ علما كه انتظار فرصت مناسبي را براي طرح دوباره ايده خلافت ميكشيدند، پاسخ ديگري عرضه شد كه وضع موجود ـ يعني الغاي خلافت ـ را توجيه ميكرد. آن پاسخ در كتاب «الاسلام و اصول الحكم» نوشته علي عبدالرازق نمود يافت كه يك سال پس از آن منتشر شد.«انتشار كتاب الاسلام و اصول الحكم كه يك سال پس از الغاي نظام خلافت عثماني صورت گرفت، موج هايي از اعتراض و انتقاد را كه تا آن زمان بي سابقه بود، برانگيخت. «عبدالرازق دو ادعا در اين كتاب مطرح كرده است: ادعاي نخست اين كه شريعت از نظام سياسي جدا است. و دوم اين كه نظام خلافت و نظام قضاوت نظام هايي غير اسلامياند. لازمه اين دو ادعا، اعتقاد به اين است كه بازگرداندن اسلام به دايره معنويات و بازگرداندن زندگي اجتماعي ـ سياسي پس از رهاندن آن دو از دست دين به دامن علوم تجربي، راه ترقي و پيشي جستن از ملتهايي ديگر در مسير پيشرفت است. اين همان چيزي است كه عبارت پاياني كتاب الاسلام و اصول الحكم ميگويد: «در دين هيچ چيزي وجود ندارد كه مسلمانان را از مسابقه با ملتهاي ديگر در علوم اجتماع و سياست و فروپاشاندن اين نظام كهنه (خلافت) اي كه خود را خوار و ذليل آن كردهاند، منع كند. در دين چيزي نيست كه مسلمانان را از پي افكندن قواعد ملك و نظام حكومتشان بر اساس تازهترين فراوردههاي عقول بشري و محكمترين و بهترين الگوي اصول حكومت به گواهي تجارب ملل، نهي كند.»عبدالرازق ايدهاش را در اين جمله خلاصه ميكند كه: دين اسلام از اين خلافتي كه مسلمانان ميشناسند و تجربهاش كردهاند، بيزار است و خلافت در هيچ يك از برنامههاي ديني و قضاوت و ديگر امورش، از وظايف حكومت و مراكز دولت نيست و تمامي اين برنامهها صرفا سياسي است و دين هيچ دخالتي در آنها ندارد. دين نه اينها را [به رسميت[ ميشناسد و نه انكار ميكند. نه به آن امر ميكند و نه از آن نهي. دين اين امور را رها كرده تا ما در اين امور به حكم عقل و تجربههاي ملتها و قواعد سياسي رجوع كنيم. «چنان كه در تدبير ارتش اسلامي و آباداني شهرها و مرزها و نظام ديواني نيز دين، كارهاي نيست و در اين امور به عقل و تجربه و يا به قواعد جنگ يا هندسه و مباني و نظرهاي كارشناسان رجوع ميشود.»(4)به اجمال بايد يادآور شد كه گذشته از آن كه تاريخ اسلام گوياي وضعيت فكري و سياسي و عملياي مغاير با نظريه علي عبدالرازق است، وجود بسياري از قواعد و احكام در شريعت اسلام مانند جهاد و زكات و غنايم و خراج و اقامه حدود و قضاوت را كه همگي با نهاد قدرت ارتباط دارند و اجراي آنها جز در سايه قدرت و دولت امكانپذير نيست، نميتوان ناديده گرفت. آنچه در اين جا موردنظر است، تأثير واكنش علي عبدالرازق به حادثه الغاي نظام خلافت بر پيدايش جنبشهاي اسلامي معاصر است.بعد ايدئولوژيك حركت آتاتورك مبنا قرار دادن سكولاريسم يا لايسيزم بود. كمال آتاتورك به ايده دولت جديد گردن نهاده بود، اما نه به طور كامل؛ زيرا به هر دو مبناي دولت جديد كه يكي دموكراسي و ديگري سكولاريسم است، وفادار نبود. وي اولي (دموكراسي) را ناديده گرفت و دومي (سكولاريسم) را در شكلي كه حتي در غرب سابقه نداشت، به گونهاي افراطي مبناي عمل قرار داد. روي كار آمدن حكومتي لائيك و ضد دموكراسي در پيدايش جنبش اخوانالمسلمين كه بزرگترين جنبش اسلامي معاصر و مخالف هر گونه رويكرد لائيك بوده، سهم داشته است. در خلال مشاجره لفظي بين مصطفي نحاس نخست وزير مصر و حسنالبنا كه در سال 1936م روي داد، مخالفت اخوانالمسلمين با رويكردهاي لائيك و سكولار آشكار است. مصطفي نحاس در مصاحبه با خبرگزاري آناتولي تركيه شگفتي و تحسين خويش را از الگوي آتاتوركي چنين بيان كرد: «دوست دارم پيش از هر چيز بدون هيچ ملاحظهاي اعجاب خويش را از كمال آتاتورك ابراز كنم؛ از كسي كه با نبوغ خويش تركيه جديد را سامان داد و سزاوار است دنيا اين تركيه را تركيه آتاتورك بنامد. او دولتي جوان و سرشار از سرزندگي و نشاط را پديد آورد و عنصري را پرورد كه در معادلات اروپايي حساب ويژهاي برايش باز شده است. من نه تنها از نبوغ نظامي او كه از نبوغ ناب او و درك او از مفهوم دولت جديد كه تنها الگوي زنده و بالنده در جهان معاصر است، خوشم ميآيد».(5) پاسخ حسن البنا به اين سخن صريح و كوبنده بود. وي تأكيد كرد كه «موضع حكومت تركيه جديد نسبت به اسلام و احكام و آموزهها و قوانين آن، در جهان معروف است و هيچ ابهامي در آن وجود ندارد؛ زيرا اين حكومت نظام خلافت را به جمهوري تبديل و قانون اسلامي را حذف كرد و به جاي آن قانون اساسي سوئيس را مبناي خود قرار داد و اين كار با سخن خدا مخالف است كه فرمود: و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الكافرون (آنان كه براساس آنچه خدا نازل كرده، حكم نكنند، از كافران هستند). اين حكومت در قانون اساسي خود تصريح كرده كه حكومتي غير ديني است و به مقتضاي اين آموزهها اجازه ميدهد زن مسلمان با مرد غيرمسلمان ازدواج كند و زن برابر مرد ارث ببرد و اين نيز مخالف سخن خدا است كه «للذكر مثل حظّ الانثيين» (مرد را همانند بهره دو زن است). و آنچه گفته شد گوشهاي از مواضع دولت تركيه نسبت به اسلام است.»(6)باري مسئلهاي به نام جنبشهاي اسلامي معاصر، امروزه حجم وسيعي از فضاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي جهان اسلام را تحت پوشش قرار داده و به دغدغه مشترك غالب نظامهاي سياسي در جهان اسلام تبديل شده است. تلاشهاي فراواني براي ارائه الگوي شناخت اين جنبشها و مطالعه شرايط و عوامل و انگيزههاي شكلگيري آنها انجام شده است، كه ما در اين جا به برخي از برجستهترين رهيافتها در تحليل اين جنبشها اشاره ميكنيم.رهيافتهاي اجتماعي ـ سياسي
يكي از عمدهترين رهيافتها در تحليل شرايط و علل پيدايي جنبشهاي اسلامي معاصر، رهيافت اجتماعي - سياسي است. دكتر هراير دكمجيان در كتاب جنبشهاي اسلامي در جهان عرب، ابتدا شرايطي را كه عموما منجر به ظهور جماعتهاي بنيادگراي اسلامي ميشود، معين كرده، سپس عوامل شكلگيري آنها را بيان ميكند. وي ميگويد: «براي هر گونه بررسي جامع بنيادگرايي اسلامي معاصر، بايد در مورد ريشههاي رواني، معنوي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي آن و محيطي كه بسترگاه عقايد و اعمال بنيادگرايانه است، تحقيق به عمل آورد. يك الگوي تجربي تاريخي در اين مورد، رابطه علّي و معلولي ميان بحرانهاي اجتماعي و ظهور جنبشهاي مذهبي انقلابي و يا تجديد حياتطلبانه است كه خواستار از بين بردن نظم رسمي موجود و ساختن جامعهاي نوين برپايه برنامه ايدئولوژيك ويژه خود هستند. در نتيجه، ايدئولوژي اين جنبشها هم جامع و هم غيرقابل انعطاف و منعكس كننده پاسخها و عكس العملهاي رهبران فرهمند در قبال شرايط بحراني است.» وي دو شرط را براي قدرتيابي معنوي و اجتماعي و سياسي بنيادگرايان اسلامي ذكر ميكند: اول، ظهور يك رهبر فرهمند و ديگري جامعهاي گرفتار آشفتگي عميق.دكمجيان از محيط عربي ـ اسلامي با عنوان محيط بحران ياد ميكند و معتقد است كه جهان اسلام، بيش از دو قرن شاهد بحران اجتماعي ـ فرهنگي، اقتصادي و از همه مهمتر روحي بوده است. نقطه اوج اين بحران، سربرآوردن ايدئولوژي پانتركيسم در ميان نهضت تركهاي جوان و در پيش گرفتن سياست تركيسازي بود كه هويت جمعي عربها را تهديد ميكرد. بيگانگي عربهاي مسلمان با تركها در كنار نفوذ اروپا به گسترش ناسيوناليسم عرب، كمك كرد. با از هم پاشيدگي خلافت عثماني، نخبگان ناسيوناليست عرب، خود را در برابر دو وظيفه ديدند: اول رهايي از كنترل اروپا و كسب استقلال، و دوم ارائه يك برنامه ايدئولوژيك براي استقرار حكومت قانوني. با برآورده شدن اين دو خواسته، بر شدت بحران افزوده شد. مشكلات اقتصادي و اجتماعي عميقتر گشت و اين خود چنان كه ماركس و ماكسوبر و دوكهايم گفتهاند، بر پايبنديهاي ديني افزود. اين بحران از نظر دكمجيان شش ويژگي دارد:1. بحران هويت. جهان اسلام شاهد چالش گروهي از قوميتها (عرب، ترك و فارس) در سطح هويت بوده است. جهان عرب نيز شاهد پراكندگي در سطح هويت بود كه جمال عبدالناصر يكپارچگي هويتي را بدان بازگرداند؛ ولي با شكست سال 1967 و مرگ عبدالناصر در سال 1970م، جهان عرب دوباره دستخوش ناآراميهايي شد كه زمينه ظهور بنيادگرايان را از دهه هفتاد فراهم آورد.2. بحران مشروعيت. اين بحران، خود زاييده بحران هويت است؛ هر چند ماهيتي متفاوت دارد. در نتيجه شكست نخبگان حاكم در حوزههاي سياسي و اقتصادي و اجتماعي، مشروعيت آنان و نهادهاي حاكم به سرعت از بين رفت.3. فساد و سركوب در حكومت نخبگان. اين وضع نيز نخبگان را به استفاده بيشتر از ابزارهاي سركوب براي مهار مخالفان و تداوم فساد وا ميداشت.4. تضاد طبقاتي. فساد حكومتها منجر به توزيع ناعادلانه ثروت و افزايش آشكار تفاوت و شكاف بين طبقات اجتماعي شد. شكاف وسيع ميان غني و فقير يكي از مهمترين جنبههاي سياسي محيط بحران عربي است.5. ضعف نظامي. در نتيجه، تداوم شكستهاي نظامي پيش آمد. به استثناي الجزاير، هيچ كشور ديگر عربي در وهله اول از راه نظامي به استقلال نرسيد. شكست پيدرپي عربها از اسراييل كه اوج آن در 1967 بود، احساس عميق ترس، ناامني و خطر را ميان عربها و مسلمانان ايجاد كرد.6. نوسازي و بحران فرهنگي. سياست نخبگان حاكم كه در رؤياي نوسازي خود غرق بودند، به وقوع درگيري بين سنتگرايان و تجددگرايان انجاميد؛ زيرا سنتگرايان از غرب تنها فنآوري آن را ميخواستند و ارزشهاي غربي را رد ميكردند. اين رويارويي منجر به ايجاد شكافي بين حاكمان و مردم شد. در مقابل تجددگرايان متمايل به تقليد كامل از تئوري و عملي غرب بودند، ولي آنان نيز از ترسيم ايدئولوژياي كه بتواند خلأ را پركند، عاجز بودند.(7)وي پيدايش جنبشهاي اسلامي را پاسخهايي بنيادگرايانه به بحرانهاي ياد شده ميداند و معتقد است كه بنيادگرايي مذهبي ـ سياسي به عنوان واكنشي در برابر بحران اجتماعي، به طرق زير خود را نشان ميدهد.الف. رهبري فرهمند (كاريز ماتيك) متعهد به تغيير و تحول معنوي و يا انقلابي جامعه.ب. وجود يك ايدئولوژي معتقد به ظهور مجدد يك منجي (مهدي ـ مسيح) و دربردارنده راهي براي نجات ارزشها، عقايد و اعمال كهن و اصيلي كه براي شكل دادن به نظم بنيادگرايانه نو ضروري است.ج. شخصيت بنيادگرا، كه تحت تأثير محيط بحران و نفوذهاي متقابل ايدئولوژي بنيادگرايانه شكل گرفته است.د. گروهها و طبقات اجتماعي مستعدِ پاسخگويي به درخواست بنيادگرايانه از طريق جهتگيريهاي رواني ـ فرهنگي و مواضع خاص اجتماعي اقتصادي خود در جامعه و نظم اقتصادي جهان. ه·· . گروهها و جنبشهاي بنيادگراي تحت رهبري شخصيتهاي فرهمند كه نمونههاي رفتاري ـ از التهاب و شور معنوي گرفته تا فعاليت انقلابي ـ از خود جلوهگر ميسازند.(8)رهيافت اجتماعي ـ سياسي ديگري كه قابل توجه است، به وسيله حسن حنفي ارائه شده است.حسن حنفي عواملي را براي ظهور جنبشهاي سياسي اسلامي برميشمارد. وي يكي از عوامل و انگيزههاي ظهور اين جنبشها را مقايسه وضع كنوني با وضع سابق جوامع اسلامي ميداند. از نظر وي مقايسه گذشته پربار و تمدن شكوفا و مجد و آثار و فتوحات و پيروزيهاي گذشته اسلام، با عقبماندگي و شكستهاي كنوني جهان اسلام و تباهي استعدادهاي آن در زير فشار نظامهاي اقتدارگراي مبتني بر سركوب و طغيان، و در نظر گرفتن پيشرفت جوامعي كه پيشتر از مسلمانان دانش ميآموختند و اكنون كار برعكس شده است، سبب پيوستن اعضاي جماعتهاي اسلامي به هر دعوتي ميشود كه با هدف بازگشت به عزت اسلام و نصرت مسلمانان و پشت سرگذاشتن وقايع زمانه و پايان دادن به عصر فروپاشي و انحطاط و بازگرداندن اسلام به مكانت اصلي خود، به راه ميافتد. وي در ادامه شدتيابي جنبشهاي اسلامي را با افزايش بحرانها و شكستها مرتبط ميبيند و معتقد است كه اين وضع ارتباط مسلمانان را با اسلام به عنوان يگانه عنصر نجاتبخش شدت ميدهد. حنفي بر آن است كه هم جنبشهاي تندرو (راديكال) اسلامي و هم جنبشهاي اصلاحي و معتدل اسلامي با همين انگيزه و هدف به راه افتادند.جنبشهاي اصلاحياي كه به وسيله سيد جمال الدين اسدآبادي آغاز شده بود، جنبشي عقلگرا و خواهان استفاده از شيوههاي جديدنوسازي و پيشرفت و علم و صنعت و خواهان برپايي نظامهاي سياسي مبتني بر آزادي و دموكراسي در قالب حكومتهاي پارلماني و مشروطه و يا پادشاهيهاي مقيد و محدود بودند؛ البته اگر امكان برپايي نظام جمهوري نبود. اين جنبش با جسارت شديد با استعمارگران و متجاوزان خارجي رويارو شد و در صدد مبارزه با علل عقبماندگي و طغيان درون جوامع اسلامي برآمد. سيد جمال، ايده جامعه اسلامي را مطرح كرد كه هدف آن يكپارچهسازي امت اسلامي در موجوديتي واحد بود. اما اين جنبشِ فراگير، پس از سيدجمال به وسيله برجستهترين شاگرد مكتب او يعني شيخ محمد عبده به نصف تقليل يافت. شيخ عبده از ايده انقلاب فراگير سياسي دست كشيد و حتي بر هرچه سياست است، لعنت فرستاد. وي از ثمربخشيدن تلاشها براي ايجاد دگرگوني سياسي در يك نسل، نااميد شده، تمايل به حركتي در مسيري طولاني پيدا كرد كه چندين نسل را در برميگرفت. راهي كه او انتخاب كرده بود، راه ايجاد اصلاحات آموزشي و تربيتي و دگرگون ساختن نظام آموزشي موروثي بود. وي از ايده يكپارچگي و وحدت امت اسلامي دست كشيد و به وطنگرايي محدود به مرزهاي سياسي روي آورد. در انقلاب عرابي پاشا، شركت و سپس از آن بريد و بدان طعنه زد. با انگليس مبارزه كرد و سپس از در دوستي با آن درآمد. با توفيق پاشا مبارزه كرد و سپس آشتي كرد. در مسئله عدل به معتزله نزديك شد و در موضوع توحيد از آنان جدا شد. به اين ترتيب نيمي از عبده روشنگر و روشن انديش و نيم ديگري محافظه كار و سلفي بود.اين جنبش اصلاحي كه در عبده به نيمي تقليل يافته بود، بار ديگر به دست سيد محمد رشيد رضا كه آن را به سلفيگري آشكار تبديل كرد، بار ديگر به نصف فرو كاسته شد. رشيد رضا پس از آن كه عمري را در اصلاحگري و نوانديشي و ترقي خواهي گذرانده بود، خود را از تأثير طلايهداراني چون طنطاوي و سيدجمال و حتي عبده رهاند و به دامن محمد بن عبدالوهاب پناه برد كه او را به ابن قيم جوزيه و ابن تيميه و سپس به احمد بن حنبل ميرسانيد. وي به جاي ميل به شيوههاي مدنيت نو و همگامي با تحولات زمانه، فروبستگي و هجوم به غرب را ترجيح داد و به جاي دفاع از استقلال ملي ملتها و در واكنش به حركتهاي لائيك در تركيه، از ايده خلافت ـ البته پس از اصلاح نظام آن ـ دفاع كرد. يكي از عمدهترين عواملي كه در تغيير نگرش و رفتار رشيد رضا تأثير نهاد، الغاي خلافت عثماني بود. وي بدون توجه به عوامل و اسباب داخلي فروپاشي عثماني، آن را بيشتر محصول توطئهاي خارجي جهت تضعيف جهان اسلام تلقّي كرد. نشريه عروةالوثقي كه در دو جبهه مبارزه با استعمار و عقبماندگي ميجنگيد، به دست رشيد رضا تبديل به «المنار» شد كه مجلهاي فرهنگي و عمومي و فراري از سياست و مشغول به علم و معرفت بود. در چنين شرايطي بود كه حسن البنا شاگرد رشيد رضا ـ در دارالعلوم در سال 1935م ظهور يافت تا براي احياي دوباره المنار در سال 1936 تلاش كند. وي با برگرفتن سلفيگري كوشيد تا آن را به حماسه و فعاليت و نگاه فراگير و استعمارستيز سيدجمال بازگرداند. وي كوشيد تا با تحقق بخشيدن به هدف سيدجمال در بسيج تودههاي مسلمان، نقيصههاي جنبش سيدجمال را تكميل كند. از اين رو جنبش (اخوان المسلمين) ـ يعني بزرگترين جنبش اسلامي معاصر ـ را كه ديگر جماعتهاي اسلامي بدون آگاهي كافي به منابع و خاستگاههايش از دل آن بيرون آمدند، به راه انداخت. جنبش اصلاحي معاصر پس از آن كه چندين بار به نصف كاهش يافت، در اين جماعت تجسم يافت.(9)عامل ديگري كه حسن حنفي براي ظهور و يا تداوم جنبشهاي اسلامي معاصر بر ميشمرد، شكست الگوها و ايدئولوژيهاي نوسازانه رقيب، مانند ليبراليسم و سوسياليسم عربي و كمونيسم است و ميگويد: «ليبراليسم با غرب كنار آمد و به ياري آن شتافت و در خلال اين همكاري، فئوداليسم شكل گرفت و سرمايهداري شكوفا شد. نتيجه سوسياليسم عربي نيز اشغال بخشهاي بيشتري از زمينها [به وسيله اسراييل] و شكلگيري طبقه جديد و افزايش شكنجه زندانيان [اسلامگرا]و سركوب حركتهاي اسلامي و از بين بردن آزاديها و حاكميت فساد بود. اما ماركسيسم كه اساساً هيچ ريشهاي در تاريخ امت اسلام نداشت و هواخواه بيگانه بود، جايي در دل مردم مسلمان نيافت. در چنين شرايطي، الگويي جز الگوي جنبشهاي اسلامي باقي نماند كه از احساسات و عواطف مردمي و زمينهاي تاريخي و امكانات ترتيبي و اخلاقي و قدرت سازماندهي و مقاومت و اهداف عالي برخوردار بوده باشد. در نتيجه جماعتهاي اسلامي به عنوان بديل احتمالي نظامهاي حكومتي سابق ـ و با درصد احتمالي بيش از ليبراليسم و سوسياليسم و ماركسيسم ـ ظهور يافتند و وضع به گونهاي شد كه تودهها از خود ميپرسيدند حال كه همه چيز را تجربه كردهايم، چرا اين بار اسلام را تجربه نكنيم؟» (10)از نظر حسن حنفي، پيروزي انقلاب اسلامي ايران اثري غير مستقيم بر خودباوري جنبشهاي اسلامي داشت: «اين جنبشها، انقلاب اسلامي ايران را ارج نهادند و تصوير امام خميني را بر روي جلد مجلات خود چاپ كردند و به رغم محدوديت افق جماعتهاي اسلامي كه اختلاف عقيدتي بين شيعه و سني را مانع همپيماني انقلابي ميدانستند، اما سبك انقلاب اسلامي ايران كه با همكاري مردم و ارتش به پيروزي رسيد، يكي از الگوهاي انقلاب اسلامي در مصر بود كه بعدها به راه افتاد.»(11)عبدالله فهد النفيسي به برخي عوامل ظهور و رشد جنبشهاي اسلامي و جريانهاي اسلامي اشاره ميكند كه از آن جمله است: غربيسازي و سكولارسازي بيرويه جوامع اسلامي، پديده شهرنشيني، شكستهاي نظامي و احياي مجدد دين. يكي از عوامل اوجگيري جريانهاي اسلامگرا و تداوم برخوردهاي آنها با نظامهاي سياسي، روند شتابزده غربيسازي و سكولارسازي جوامع اسلامي و عربي است. درست است كه دستيابي غرب به پيشرفتهاي شگرفي در عرصه دانش و فنآوري، ديگران و از جمله مسلمانان را به پيمودن راه غرب تشويق كرد، اما بسياري از نخبگان در جهان اسلام، دركي سطحي و سادهانگارانه از سازوكار پيشرفت غربي داشتند و چنين وانمود ميكردند كه پيمودن راه غرب در رسيدن به ترقي در عرصه صنعت و فنآوري، جز با دست كشيدن از فرهنگ خود ميسر نيست. از اين رو به داراييهايي فرهنگي و ميراث تاريخي و سنتهاي بومي خويش به چشم تحقير مينگريستند. اين دسته از نخبگان خواهان تسرّي غربيسازي و سكولارسازي به همه حوزههاي آموزش و پرورش، انديشه، ارزشها و سياستهاي عمومي بودند؛ به گونهاي كه نظامي مغاير با نظام فرهنگي و ارزشي اسلام پديد آيد. شكستهاي نظامي و سازشهاي سياسي رژيمهاي اسلامي، عامل ديگري است كه نفيسي اوجگيري جريانهاي اسلامي را معلول آن ميداند. از نظر وي شكست سهمگين عربها از اسرائيل در سال 1967 م در حقيقت شكست الگوي «ناسيوناليسم عربي» بود كه در شخصيت «جمال عبدالناصر» و نظام سياسي تحت رهبري او نمود يافته بود. اين شكست خلأ عميقي را به دنبال داشت كه گويا جز جريانهاي اسلامگرا كه در اوايل دهه هفتاد ميلادي تاب و توان و تحرك بينظيري داشتند، هيچ جريان ديگري قدرت پركردن آن را نداشت. يكي ديگر از عوامل و اسباب ترك جريانهاي اسلامگرا روند مهاجرت گسترده روستاييان به شهرها است كه غالباً هم زمان با توسعه شتابزده و نوسازي سرگردان و بيبرنامه كشورهاي اسلامي اتفاق افتاد. روشن بود كه شهرها توان پذيرش اين حجم وسيع از مهاجرتها را نداشتند. پديده مهاجرت از روستاها به شهرها، در كشورهايجهان سومي غالباً پديده حاشيهنشيني و فقر و بيكاري را در پي داشته است. عامل ديگري كه به نظر نفيسي از عوامل عمومي پيدايش جريانهاي سياسي اسلامي است، پديده احياي ديني است. وي ميگويد: مشاهده ميكنيم كه جهان ما در وضعيت احياي معنويت و ديانت به سر ميبرد. حتي رييس جمهوران ايالات متحده ـ ريگان و بوش ـ از عنصر دين به عنوان يكي از پايههاي برنامههاي تبليغاتي خود بهره بردند. نقش واتيكان در افريقا و آسيا و امريكاي لاتين فزوني گرفته است. از نقشهاي مهمي كه احزاب مسيحي (دموكراتيك و سوسياليست) در اروپا ايفا ميكنند، نميتوان غافل بود. با بررسي اوضاع داخلي اسراييل نيز ميتوان رشد و برجستگي حركتهاي ديني [متعصب] ـ مانند شاس و حاميان شرقي تورات و... را مشاهده كرد.(12)1. وجيه كوثراني، رشيد رضا و الدولة العثمانية و مسألة الخلافة، مجله الوحدة، 1988 م، ص 135 ـ 134.
2. همان، ص 135.
3. همان.
4. فهمي جدعان، اسس التقدم عند مفكري الاسلام، قاهره، دار سينا للنشر، 1988، ص 347.
5. حسن البنا، مذاكرات الدعوة و الداعية، المكتب الاسلامي، چاپ پنجم، 1983، ص 27.
6. همان، ص 218 ـ 217.
7. براي توضيح بيشتر ر.ك هراير دكمجيان، اسلام در انقلاب، جنبشهاي اسلامي معاصر در جهان عرب، ترجمه دكتر حميد احمدي، تهران، كيهان، 1377 ، ص 69 ـ 56. و محمد ضريف، الحركة الاسلامية، النشأة و التطور، مغرب، رباط، الزمن، 1999، ص 27 ـ 25.
8. اسلام در انقلاب، منبع پيشين، ص 28 ـ 26.
9. حسن حنفي، الاصولية الاسلامية، قاهره، مكتبة مدبولي، ص 22 ـ 20.
10. حسن حنفي، الحركات الدينيةالمعاصرة، قاهره، مكتبة مدبولي، بي تا، ص 333 ـ 332.
11. همان، ص 334 ـ 333.
12. براي توضيح بيشتر ر.ك. الحركات اسلامية و الديمقراطية، دراسة فيالفكر و الممارسة، بيروت، مركز دراسات الوحدة العربي، 1999، مقاله الفكر الحركي الاسلامية، ص 189 ـ 187.