دولت عباسیان و تأثیر آن بر ایرانیان‌ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دولت عباسیان و تأثیر آن بر ایرانیان‌ - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دولت‌ عبّاسيان‌ و تأثير آن‌ بر ايرانيان‌

خنجر عبّاسيان‌ به‌ پشت‌ ايرانيان‌

19-1- حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ دولت‌ عبّاسيان‌، خود دولت‌ غدر و خيانت‌ بود. دولت‌ آنها حاصل‌ رنج‌ و سعي‌ موالي‌ و آزادگان‌ خراسان‌ بود اما هيچ‌ از اين‌ ياران‌ فداكار خويش‌ به‌ سزا قدرداني‌ نكردند، سهل‌ است‌ تمام‌ كساني‌ را كه‌ در راه‌ آنها فداكاري‌ كرده‌ بودند، به‌ غدر و خيانت‌ هلاك‌ كردند. ابوسلمه‌ي‌ خلال‌، با آن‌ همه‌ سعي‌ و كوشش‌ كه‌ در نشر دعوت‌ آنها كرد به‌ سبب‌ بدگماني‌ و بددلي‌ خليفه‌ كشته‌ شد. ابومسلم‌ نيز، كه‌ در واقع‌ دولت‌ عبّاسيان‌ پرورده‌ و آورده‌ي‌ او بود، از بدگماني‌ و بدسگالي‌ آنها در امان‌ نماند. برمكيان‌ از آنها همين‌ سزا را ديدند و خاندان‌ سهل‌ نيز از اين‌ سرنوشت‌ شوم‌ غم‌انگيز رهايي‌ نيافتند.

اين‌ رفتار خدعه‌آميزي‌ كه‌ عبّاسيان‌، به‌ جاي‌ پرورندگان‌ و يا پروردگان‌ خويش‌ كردند شگفت‌انگيز است‌. با اين‌ همه‌ سبب‌ عمده‌ي‌ آن‌ گربزي‌ و هشياري‌ خلفاي‌ عبّاسي‌ بود كه‌ آن‌ را تا حدّ بدبيني‌ مي‌كشانيدند...و در نگهداري‌ مسند دولت‌ خويش‌ از ريختن‌ خون‌ دوستان‌ وفادار خود نيز روي‌ برنمي‌گاشتند. شايد نيز اين‌ كارها را تا حدّي‌ سبب‌ آن‌ بود كه‌ مي‌خواستند بدان‌، عامه‌ي‌ مسلمانان‌ را راضي‌ كنند. چون‌ مسلمانان‌ واقعي‌ در آن‌ روزگار از دعاوي‌ ابوسلمه‌ و ابومسلم‌، كه‌ متهم‌ به‌ عقايد غلاة‌ و زنادقه‌ و اهل‌ تناسخ‌ بودند، البته‌ خرسند نبودند. جاه‌ و حشمت‌ خاندان‌ برامكه‌ و خاندان‌ سهل‌ نيز كه‌ در درگاه‌ خلافت‌ زياده‌ از حدّ قدرت‌ و عظمت‌ يافته‌ بودند موافق‌ ميل‌ و رضاي‌ آنها نبود.

بنابراين‌، خلفاي‌ آل‌ عبّاس‌ - كه‌ بر خلاف‌ بني‌اميّه‌ سياست‌ عربي‌ را رها كرده‌ بودند - اين‌ ايرانيان‌ را نيز در حدّ خاصي‌ نگاه‌ مي‌داشتند و به‌ هنگام‌ ضرورت‌ آنها را كنار مي‌نهادند، تا بدان‌ وسيله‌ اعتماد عامه‌ را جلب‌ كنند و شورش‌ و سركشي‌ اهل‌ سنّت‌ راكه‌ هر زمان‌ ممكن‌ بود خلافت‌ و دولت‌ آنها راتهديد كند، قبل‌ از وقوع‌ چاره‌ نمايند. در هر حال‌، هر چند با روي‌ كار آمدن‌ عبّاسيان‌ افسانه‌ «دولت‌ عرب‌» كه‌ امويان‌ تحقق‌ آن‌ را در سر مي‌پروردند، با تأسيس‌ و ايجاد «شهر هزار و يك‌ شب‌» مثل‌ رؤياهاي‌ «هزار و يك‌ شب‌» محو و ناپديد شد، ليكن‌ عبّاسيان‌ نيز راضي‌ نشدند كه‌ دولت‌ بغداد، يك‌سره‌ دولت‌ خراساني‌ باشد از اين‌ سبب‌ بود كه‌ نسبت‌ به‌ وزيران‌ و پروردگان‌ نام‌آور ايراني‌ خويش‌ نيز ابقا نكردند و داستان‌ برامكه‌ شاهد اين‌ دعوي‌ است‌.

برمكيان‌ كه‌ بودند؟

19-2- اين‌ برمكيان‌ از بزرگان‌ و نام‌آوران‌ بلخ‌ بودند. نياكان‌ آنها، معبد نوبهار را كه‌ پرستشگاه‌ بوداييان‌ آن‌ شهر بود اداره‌ مي‌كردند. زمينهاي‌ وسيعي‌ نيزكه‌ به‌اين‌ پرستشگاه‌ تعلق‌ داشت‌ دراختيار آنان‌ بود. حتي‌ از آن‌ پس‌ نيز كه‌ نياكان‌ اين‌ خاندان‌ آيين‌ بودا را رها كردند و به‌ دين‌ مسلماني‌ درآمدند. قسمتي‌ از اين‌ زمينها همچنان‌ در تصرف‌ آنها ماند.

نوبهار، كه‌ در بلخ‌ پرستشگاه‌ مردم‌ بود، البته‌ چنان‌ كه‌ از نام‌ آن‌ نيز بر مي‌آيد از آنِ بوداييان‌ بود. مع‌هذا بعدها در افسانه‌ها و قصص‌ سعي‌ كردند آن‌ را از آتشكده‌هاي‌ مجوس‌ بشمارند. در باب‌ عظمت‌ و جلال‌ اين‌ معبد در كتابها توصيفهاي‌ شگفت‌انگيز آورده‌اند كه‌ البته‌ از اغراق‌ خالي‌ نيست‌ اما از تمام‌ آن‌ اوصاف‌، به‌ خوبي‌ برمي‌آيد كه‌ اين‌ معبد آتشكده‌ي‌ زرتشتي‌ نبوده‌ است‌، بلكه‌ معبد بودايي‌ بوده‌ است‌.

باري‌، اين‌ برمكيان‌، چنان‌ كه‌ از قصه‌ها و افسانه‌ها برمي‌آيد مقارن‌ اوايل‌ قرن‌ اول‌ هجري‌ به‌ آيين‌ اسلام‌ درآمدند. چندي‌ بعد با خلفاي‌ اموي‌ ارتباط‌ پيدا كردند و در باب‌ اين‌ ارتباط‌ با خلفاي‌ اموي‌ در كتابها قصّه‌هاي‌ عجيب‌ آورده‌اند كه‌ شگفت‌انگيز و باورنكردني‌ است‌. در هر حال‌، بعد از سقوط‌ امويان‌، خالدبن‌ برمك‌، از نام‌آوران‌ اين‌ خاندان‌، به‌ ابوالعباس‌ سَفّاح‌ پيوست‌ و مقام‌ وزارت‌ يافت‌. در دوره‌ي‌ ابو جعفر منصور نيز همچنان‌ مقام‌ خويش‌ را داشت‌ و فرزندانش‌ در درگاه‌ عبّاسيان‌ برآمدند و جاه‌ و مقام‌ يافتند و كارهاي‌ بزرگ‌، همه‌ در دست‌ آنها بود. از آن‌ ميان‌ يحيي‌بن‌ خالد، كه‌ پرورنده‌ي‌ هارون‌ بود، نزد وي‌ مكانت‌ تمام‌ يافت‌. چندان‌ كه‌، اندك‌ اندك‌ همه‌ كارها بر دست‌ او مي‌رفت‌ و خليفه‌ را جز نام‌ نبود. فرزندان‌ او، فضل‌ و جعفر، نيز در درگاه‌ خليفه‌ قدرت‌ و نفوذ تمام‌ به‌ دست‌ آوردند و چنان‌ همه‌ي‌ كارها را به‌ دست‌ گرفتند كه‌ هر كس‌ در دستگاه‌ خلافت‌ به‌ آنها وابستگي‌ نداشت‌، از كار بازمي‌ماند و در اندك‌ زمان‌ بر كنار مي‌رفت‌. اين‌ قدرت‌ و عظمت‌ كه‌ يحيي‌ و فرزندانش‌ در دربار هارون‌ به‌ دست‌ آوردند، ناچار خشم‌ و رشك‌ درباريان‌ را مي‌انگيخت‌. خودسريها و نافرمانيهاي‌ زياده‌ از حدّ فضل‌ و جعفر نيز ناچار خليفه‌ را به‌ ستوه‌ مي‌آورد و اين‌ همه‌، سبب‌ مي‌شد كه‌ بدخواهان‌ و حسودان‌ هر روز گستاخ‌تر شوند و آنها را متّهم‌ به‌ كفر و الحاد و طغيان‌ و فساد بنمايند. جود و بزرگواري‌ آنها نيز نمي‌توانست‌ زبان‌ طاعنان‌ و بدسگالان‌ را ببندد و ناچار اسباب‌ و جهاتي‌ پديد آمد كه‌ سقوط‌ و نكبت‌ آنان‌ را سبب‌ گشت‌. در سال‌ 187 هجري‌ جعفر را به‌ فرمان‌ هارون‌ كشتند و از كسان‌ و ياران‌ او نيز بسياري‌ را به‌ حبس‌ و شكنجه‌ كشيدند و حتي‌ فضل‌ و يحيي‌ نيز به‌ زندان‌ افتادند به‌ عذابهاي‌ اليم‌ دچار آمدند. ثروت‌ و مكنت‌ بسيار و بي‌حساب‌ آنها نيز همه‌ مصادره‌ شد و كساني‌ كه‌ يك‌ روز در اوج‌ ثروت‌ و نعمت‌ بودند، روز ديگر به‌ نان‌ شب‌ حاجت‌ داشتند.

اين‌ نكبت‌ و سقوط‌ شگفت‌انگيز كه‌ خاندان‌ توانگر و مقتدر و با حشمت‌ برمكيان‌ را چنين‌ گرفتار فقر و نامرادي‌ كرد، در سراسر دنياي‌ اسلام‌ آوازه‌ و شهرتي‌ غم‌انگيز در انداخت‌ و همه‌ي‌ جهان‌ را در شگفتي‌ و حيرت‌ افكند. از اين‌ رو عجب‌ نيست‌ كه‌ داستان‌پردازان‌ و قصّه‌سرايان‌، در باب‌ اين‌ حادثه‌ي‌ شگفت‌انگيز، روايتهاي‌ عجيب‌ و افسانه‌هاي‌ شگفت‌انگيز و اغراق‌آميز آكنده‌ است‌ و بسا قصه‌هاي‌ لطيف‌ بديع‌ دلاويز كه‌ در باب‌ اين‌ خاندان‌ در كتابها و تاريخهاي‌ كهن‌ بازمانده‌ است‌. چنان‌ كه‌، در قصه‌هاي‌ «هزار و يك‌ شب‌» سيماي‌ جعفر برمكي‌ جلوه‌اي‌ خاص‌ دارد. در بسياري‌ از اين‌ داستانهاي‌ لطيف‌ پري‌وار، جعفر نيز مانند مسرور خادم‌، همه‌ جا حريف‌ و نديم‌ خليفه‌ است‌ و چنان‌ مي‌نمايد، كه‌ همه‌ي‌ كارهاي‌ دستگاه‌ خلافت‌ بر دست‌ اين‌ وزير محتشم‌ و متنفّذ ايراني‌ است‌. در آن‌ شبگرديها و عشرت‌جوييها كه‌ هارون‌ خليفه‌ را در اين‌ «شهر هزار و يك‌ شب‌» گرد كوي‌ و بازار و كنار دجله‌ و ميان‌ نخلستانها، همه‌ جا در جنب‌ و جوش‌ نشان‌ مي‌دهد، جعفر برمكي‌ همه‌ جا همراه‌ است‌ و داستان‌ ثروت‌ و جلال‌ و عشرت‌جويي‌ و شادخواري‌ خليفه‌ و وزيران‌ و درباريان‌ او در اين‌ قصه‌هاي‌ دلاويز «هزار و يك‌ شب‌» جلوه‌ و انعكاس‌ بارز دارد و اشارتي‌ نسبت‌ به‌ نكبت‌ و سقوط‌ برامكه‌ نيز در طي‌ قصه‌هاي‌ اين‌ كتاب‌ آمده‌ است‌.

باري‌ خاندان‌ برامكه‌ در دولت‌ عبّاسيان‌، قدرت‌ و حشمت‌ بسيار داشته‌اند و شايد به‌ همين‌ سبب‌ بدسگالان‌ و حسودان‌ بسيار هم‌، به‌ طعن‌ و دق‌ و هجو و سبّ آنها مي‌پرداخته‌اند. از اين‌ رو است‌ كه‌ آنها را به‌ زندقه‌ و بد ديني‌ متهم‌ مي‌كرده‌اند و به‌ كفر و مجوسيّت‌ منسوب‌ مي‌داشته‌اند. در اينكه‌ نياكان‌ آنها آيين‌ بودا داشته‌اند جاي‌ شك‌ نيست‌. اما تمايل‌ به‌ مجوسان‌ زرتشتي‌ و علاقه‌ به‌ احياي‌ آتش‌پرستي‌ كه‌ به‌ آنها نسبت‌ داده‌اند، قطعاً مردود است‌ و اين‌ همه‌ را دشمنان‌ و بدخواهان‌ اين‌ خاندان‌ ساخته‌اند و بسياري‌ را نيز، بعد از نكبت‌ و سقوط‌ آنها پرداخته‌اند تا اقدام‌ هارون‌ را در فرو گرفتن‌ و برانداختن‌ آنها موجّه‌ جلوه‌ دهند. مع‌هذا، شك‌ نيست‌ كه‌ قدرت‌ و حشمت‌ آنها ممكن‌ نبوده‌ است‌ حرمت‌ حدود حق‌ و عدالت‌ را نگه‌ داشته‌ باشد و از اين‌ رو بعيد نيست‌ كه‌ آنچه‌ در باب‌ سبك‌سريهاي‌ فضل‌ بن‌ يحيي‌ در خراسان‌ گفته‌اند و بعضي‌ داستانهاي‌ ديگر كه‌ در باب‌ مظالم‌ يحيي‌ و جعفر آورده‌اند، درست‌ باشد.

در هر حال‌ قدرت‌ و حشمت‌ برمكيان‌ در تاريخ‌ آن‌ روزگار مايه‌ي‌ شگفتي‌ و اعجاب‌ است‌. ثروت‌ بي‌پايان‌ و باد دستي‌ و زرپاشي‌ آنها نيز افسانه‌آميز به‌ نظر مي‌آيد. چنان‌ مي‌نمايد كه‌ تسلّط‌ آنها بر اموال‌، احياناً بيش‌ از خود خليفه‌ بوده‌ است‌ به‌ طوري‌ كه‌، چندان‌ بر خزانه‌ي‌ مملكت‌ مسلّط‌ بوده‌اند كه‌ اگر خليفه‌ خود، اندك‌ مالي‌ حاجت‌ داشته‌ است‌، بي‌آنكه‌ از آنها دستوري‌ باشد نمي‌توانسته‌ است‌ به‌ دست‌ بياورد.

و البته‌، وقتي‌ خليفه‌ مي‌ديد كه‌ اين‌ خاندان‌ محتشم‌ و توانگر، بيش‌ از خود او بر تمام‌ امور و شئون‌ ملك‌ تسلّط‌ دارند، خويشتن‌ را در برابر قدرت‌ و عظمت‌ آنها ناچيز مي‌ديد و همين‌ احساس‌ ضعف‌ و حقارت‌، او را به‌ دشمني‌ و آزار آنها وامي‌داشت‌.

ابن‌ خلدون‌ اين‌ نكته‌ را درست‌ مي‌گويد كه‌: «موجب‌ تباهي‌ و پريشاني‌ كار برمكيان‌ اين‌ بود كه‌ آنها در همه‌ي‌ شئون‌ مملكت‌ استبداد يافته‌ بودند و بر همه‌ي‌ اموال‌ دولت‌ مسلّط‌ گشته‌ بودند. تا جايي‌ كه‌ هارون‌ اگر براي‌ خود، چيزي‌ از بيت‌المال‌ مي‌خواست‌ ميسرش‌ نمي‌شد. آنها بر وي‌ چيره‌ گشته‌ بودند و در فرمانروايي‌ با او انباز گشته‌ بودند. چندان‌ كه‌ با بودن‌ آنها خليفه‌ در امور مملكت‌ اختيار و تصرّفي‌ نداشت‌. مآثر و آثار آنها افزون‌تر و آوازه‌ي‌ آنها بلندتر و مشهورتر بود. در همه‌ي‌ كارهاي‌ دولتي‌ بزرگان‌ خاندان‌ خود را گماشته‌ بودند و بنياد دولت‌ خويش‌ را بدين‌ گونه‌ آباد و استوار نگه‌ مي‌داشتند. وزارت‌ و امارت‌ و فرمانروايي‌ و حتي‌ درباني‌ خليفه‌ و همه‌ي‌ امور اداري‌ و نظامي‌ و هر آنچه‌ به‌ شمشير و قلم‌ وابسته‌ بود، در دست‌ آنها قرار داشت‌».

اما اين‌ وزيران‌ هوشمند، تنها به‌ اين‌ اكتفا نمي‌كردند كه‌ زمام‌ خلافت‌ را در دست‌ بگيرند، بسا كه‌ مي‌خواستند آيين‌ مسلماني‌ را نيز دستخوش‌ انديشه‌ها و پندارهاي‌ خويش‌ دارند. گويند برامكه‌، رشيد را بر آن‌ واداشتند كه‌ در جوف‌ كعبه‌ آتشداني‌ بگذارد كه‌ پيوسته‌ در آن‌ آتش‌ بيفروزند و عود بسوزند. رشيد دانست‌ كه‌ به‌ اين‌ اشارت‌ مي‌خواهند در كعبه‌ بنياد آتش‌پرستي‌ بگذارند و كعبه‌ را آتشكده‌ سازند. اين‌ معني‌ يكي‌ از اسباب‌ نكبت‌ برمكيان‌ گرديد. با توجه‌ به‌ اين‌ نكته‌ كه‌ برامكه‌ ظاهراً بودايي‌ بوده‌اند نه‌ زرتشتي‌، در اين‌ روايت‌ مي‌توان‌ ترديد كرد، ليكن‌ اين‌گونه‌ روايات‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ ايرانيها حتي‌ در قلمرو دين‌ نيز براي‌ استقرار نفوذ خويش‌ لحظه‌اي‌ غفلت‌ نمي‌كرده‌اند.

سقوط‌ برامكه‌

19-3- داستان‌ سقوط‌ برمكيان‌ را تاريخ‌نويسان‌ و داستان‌پردازان‌ با آب‌ و تاب‌ شاعرانه‌ نوشته‌اند. چه‌ آههاي‌ سرد گله‌آميز كه‌ در نكبت‌ و سقوط‌ اين‌ خاندان‌ از ميان‌ لبهاي‌ خاموش‌ و پر تمنّاي‌ شاعران‌ و نويسندگان‌ طمّاع‌ گذشته‌، بيرون‌ تراويده‌ است‌، كوشيده‌اند نكبت‌ و سقوط‌ اين‌ خاندان‌ را به‌ مثابه‌ي‌ فاجعه‌ي‌ بزرگي‌ براي‌ تاريخ‌ مجد و كرم‌ جلوه‌ دهند.

در اين‌ ميان‌ آنچه‌ قطعي‌ به‌ نظر مي‌رسد آن‌ است‌ كه‌ ثروت‌ و جلال‌ افسانه‌وار آنان‌ ديده‌ي‌ هارون‌ خليفه‌ي‌ زردوست‌ عشرت‌جوي‌ را خيره‌ كرده‌ است‌ و بدان‌ واداشته‌ است‌ كه‌ به‌ مصادره‌ اموال‌ آنان‌ فرمان‌ دهد. مال‌بخشيهاي‌ به‌ افراط‌ و خودسريهاي‌ بيرون‌ از حدّ فرزندان‌ يحيي‌ نيز ناچار رشك‌ و غيرت‌ خليفه‌ را برمي‌انگيخته‌ است‌.

برامكه‌، چنان‌ كه‌ از روايات‌ و حكايات‌ منسوب‌ بدانهابرمي‌آيد، در بذل‌ مال‌ راه‌ افراط‌ مي‌رفته‌اند. با آنكه‌ حكاياتي‌ كه‌ در باب‌ بخششهاي‌ افسانه‌وار آنان‌ ذكر شده‌ است‌، از اغراقهاي‌ شاعرانه‌ خالي‌ نيست‌، مي‌توان‌ گفت‌ ثروت‌ و مكنت‌ بي‌نظير آنها براي‌ جلب‌ و تحريك‌ حسد خليفه‌ كافي‌ بوده‌ است‌. خاصّه‌ كه‌ دشمنان‌ و بدسگالان‌ كوشش‌ داشته‌اند كه‌ ذهن‌ خليفه‌ را در حق‌ آنان‌ مشوب‌ نمايند. از اين‌ رو از خلال‌ قصه‌ها و روايات‌ موجود، براي‌ تأييد اين‌ نكته‌ قرايني‌ مي‌توان‌ به‌ دست‌ آورد. ابن‌ اثير آورده‌ است‌ كه‌ چون‌ جعفر برمكي‌ كاخ‌ بزرگ‌ خود را ساخت‌ و بيست‌ هزار هزار درهم‌ در آن‌ كاخ‌ خرج‌ كرد، بدانديشان‌ اين‌ خبر را به‌ خليفه‌ رسانيدند و گفتند وقتي‌ جعفر براي‌ بنايي‌ چندين‌ مال‌ خرج‌ تواند كرد، ساير نفقات‌ و مخارج‌ او تا چه‌ حدّ خواهد بود؟ اين‌ سخن‌ در رشيد تأثير شگرف‌ كرد و آن‌ را به‌ غايت‌ بزرگ‌ شمرد.

از روايات‌، آشكارا برمي‌آيد كه‌ رشيد ثروت‌ بي‌كران‌ و شهرت‌ كم‌نظير آنان‌ را به‌ ديده‌ي‌ رشك‌ مي‌نگريسته‌ است‌. از اسحق‌ بن‌ علي‌ بن‌ عبداللّه‌ عبّاس‌ نقل‌ كرده‌اند كه‌ گفت‌ هارون‌ روزي‌ در باب‌ برمكيان‌ با من‌ سخن‌ مي‌گفت‌ «گفتم‌ اي‌ اميرالمؤمنين‌، چنين‌ مي‌نمايد كه‌ تو به‌ مال‌ و نعمت‌ آنان‌ به‌ ديده‌ي‌ رشك‌ مي‌نگري‌. ايشان‌ را تو خود برآورده‌اي‌ و بدين‌ پايگاه‌ رسانيده‌اي‌. آنچه‌ مي‌كنند به‌ فرّ وجود توست‌، آنها بندگان‌ و چاكران‌ تواند. درباره‌ي‌ آنان‌ هر چه‌ خواهي‌ تواني‌ كرد. رشيد انكار كرد و گفت‌ چنين‌ نيست‌ كه‌ تو مي‌پنداري‌. من‌ اكنون‌، به‌ طفيل‌ ايشان‌ زنده‌ام‌...چندان‌ ملك‌ و مال‌ كه‌ ايشان‌ دارند، از فرزندان‌ من‌ كس‌ ندارد در اين‌ صورت‌ چگونه‌ توانم‌ در حق‌ آنان‌ نيك‌دل‌ و نيك‌بين‌ باشم‌؟»

اين‌ روايت‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ هارون‌، چگونه‌ ثروت‌ و جلال‌ اين‌ خاندان‌ را مدتها در عين‌ خشم‌ و سكوت‌ به‌ ديده‌ي‌ رقابت‌ و حسادت‌ مي‌ديده‌ است‌. جهشياري‌ نيز داستاني‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ مؤيّد اين‌ نظر است‌. مي‌نويسد: «چون‌ يحيي‌ دريافت‌ كه‌ رشيد را بر وي‌ حال‌ دگرگونه‌ گشته‌ است‌، بر نشست‌ و به‌ خانه‌ي‌ يكي‌ از هاشميان‌ كه‌ با وي‌ دوستي‌ داشت‌ برفت‌ و در كار خود با او رأي‌ زد. هاشمي‌ گفت‌: خليفه‌ به‌ گرد آوردن‌ مال‌ و اندوختن‌ خواسته‌ ميل‌ بسيار دارد و او را فرزندان‌ بسيار در رسيده‌اند و خواهد كه‌ آنان‌ نيز صاحب‌ ضياع‌ و عقار گردند. كسان‌ تو همه‌ ضياع‌ و عقار بسيار دارند و بدانديشان‌ تو نزد خليفه‌، بر ضدّ آنان‌ سخنها همي‌گويند. اگر در مال‌ و مكنت‌ آنان‌ نظر كني‌ و آن‌ را به‌ فرزندان‌ خليفه‌ واگذاري‌ بدين‌ وسيلت‌ قربت‌ و مكانت‌ يابي‌ و باشد كه‌ تو و يارانت‌ از گزند و آزار او در امان‌ مانيد».

از اين‌ قراين‌ پيداست‌ كه‌ سبب‌ نكبت‌ و سقوط‌ برمكيان‌ جز آن‌ نبوده‌ است‌ كه‌ هارون‌ مي‌خواسته‌ است‌ اموال‌ آنان‌ را مصادره‌ كند در واقع‌ مصادره‌ و استصفاء اموال‌ در آن‌ زمان‌ بسيار متداول‌ بوده‌ است‌ و خلفا غالباً امرا و وزراء را به‌ بهانه‌هاي‌ ناچيز حبس‌ و مصادره‌ مي‌كرده‌اند. قبل‌ از برامكه‌ و بعد از آنها نيز بارها خلفا وزيران‌ خود را به‌ طمع‌ تحصيل‌ مال‌ در زندان‌ بازداشته‌اند و شكنجه‌ كرده‌اند.

با اين‌ همه‌ سبب‌ نكبت‌ اين‌ طايفه‌ را بعضي‌ از مورّخان‌، در داستاني‌ عشقي‌ جستجو كرده‌اند و قصه‌اي‌ شگفت‌انگيز در اين‌ باب‌ آورده‌اند. مي‌نويسند: «رشيد، عبّاسه‌ خواهر خود را و جعفر بن‌ يحيي‌ را به‌ غايت‌ دوست‌ داشتي‌ ولي‌ اين‌ دو، صبر نتوانستي‌ كرد و جمع‌ ايشان‌ در يك‌ مجلس‌ بي‌مجوّز شرعي‌ از غيرت‌ دور بود. خواهر را به‌ زني‌ جعفر داد به‌ شرط‌ آنكه‌ در ميان‌ ايشان‌ جز نظر و سخن‌ گفتني‌ نباشد و بسيار بودي‌ كه‌ رشيد از مجلس‌ برخاستي‌ و ايشان‌ هر دو خالي‌ بودندي‌ و هر دو جوان‌ و به‌ غايت‌ پاكيزه‌ صورت‌ و متناسب‌ اطراف‌، هم‌ در دارالخلافه‌ فرصتي‌ طلبيدند و با هم‌ جمع‌ آمدند، پسري‌ در وجود آمد، آن‌ پسر را در مكه‌ فرستادند، تا رشيد نداند و نوبتي‌ ديگر مواقعه‌ كردند پسري‌ حاصل‌ شد او را پيش‌ برادر فرستادند با معتمدان‌. و گويند عباسه‌ را در سرّ با كنيزكي‌ جنگ‌ افتاد و او را بزد، كنيزك‌ از آن‌ قصه‌ حال‌ با هارون‌ بگفت‌. هارون‌ كينه‌ي‌ عظيم‌ در دل‌ گرفت‌ و عزم‌ حج‌ كرد و چون‌ به‌ مكّه‌ رسيد حال‌، تفحّص‌ نمود و هر دو كودك‌ را حاضر كردند و بديد پس‌ هر دو را در چاهي‌ انداختند و چاه‌ را پوشانيدند و چون‌ از حج‌ بازگشت‌ برامكه‌ را برانداخت‌».

اين‌ داستان‌ عشق‌بازي‌ عباسه‌ با جعفر برمكي‌ را بسياري‌ از قصه‌پردازان‌ موضوع‌ افسانه‌هاي‌ خويش‌ كرده‌اند آخر نه‌ در آن‌ مايه‌ي‌ افسانه‌ و خيال‌ بيش‌ از حقيقت‌ است‌؟ از اين‌ رو است‌ كه‌ در باب‌ آن‌ افسانه‌هاي‌ دلكش‌ پرداخته‌اند.

اما حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌، از مورّخان‌ معتبر كساني‌ كه‌ اين‌ حادثه‌ را ذكر كرده‌اند آن‌ را علت‌ اصلي‌ نكبت‌ برامكه‌ نشمرده‌اند بلكه‌ فقط‌ يكي‌ از اسباب‌ سقوط‌ و نكبت‌ آن‌ خاندان‌ پنداشته‌اند. ابن‌خلدون‌ در صحّت‌ اين‌ روايت‌، به‌ سختي‌ ترديد مي‌كند و آن‌ را مجعول‌ و موضوع‌ مي‌داند و شأن‌ هارون‌ خليفه‌ را از اين‌ سخنان‌ برتر و فراتر مي‌شمرد در واقع‌، عباسه‌ خواهر هارون‌، چنان‌ كه‌ از اخبار و روايات‌ برمي‌آيد سه‌ بار شوهر كرده‌ است‌ و هر سه‌ شوهر نيز پيش‌ از خود او مرده‌اند و به‌ همين‌ سبب‌ بوده‌ است‌ كه‌ ابونواس‌، شاعر ظريف‌ خوش‌سخن‌، بر سبيل‌ طيبت‌، شعري‌ هجوآميز و دلنشين‌ سروده‌ است‌ و در آن‌ خليفه‌ امين‌ را اندرز داده‌ است‌ كه‌ هر كس‌ را مي‌خواهد به‌ هلاكت‌ رساند او را به‌ عباسه‌ تزويج‌ كند. اما كساني‌ كه‌ در شرح‌ ديوان‌ ابونواس‌، نام‌ شوهران‌ عباسه‌ را آورده‌اند، از جعفر نام‌ نبرده‌اند و پيداست‌ اين‌ روايت‌ تزويج‌ او را با جعفر درست‌ نمي‌شمرده‌اند.

در هر حال‌، ظاهراً اين‌ داستان‌، از رنگ‌ افسانه‌ خالي‌ نيست‌. به‌ نظر مي‌آيد كه‌ آن‌ را ساخته‌ باشند تا سبب‌ نكبت‌ و سقوط‌ خاندان‌ برمكي‌ را در قصه‌اي‌ كه‌ با افسانه‌هاي‌ دلاويز اين‌ شهر «هزار و يك‌ شب‌» مناسب‌ و سزاوار باشد، نقل‌ كرده‌ باشند و از اين‌ رو مايه‌ و مضمون‌ داستان‌ را از سرگذشت‌ جذيمه‌ي‌ ابرش‌ و خواهر او گرفته‌اند.

باري‌ داستان‌ عباسه‌، كه‌ ابن‌ خلدون‌ نيز در صحّت‌ آن‌ ترديد دارد افسانه‌اي‌ بيش‌ نيست‌. براي‌ نكبت‌ و سقوط‌ برمكيان‌ هيچ‌ لازم‌ نبوده‌ است‌ كه‌ آنان‌، گناهي‌ كوچك‌ يا بزرگ‌ مرتكب‌ شده‌ باشند، آيا ثروت‌ بي‌كران‌ شگفت‌انگيز آنان‌ كه‌ چشم‌ خليفه‌ را خيره‌ كرده‌ بود نمي‌توانسته‌ است‌ به‌ تنهايي‌ گناه‌ بزرگي‌ براي‌ آنان‌ به‌ شمار آيد؟ براي‌ همين‌ گناه‌ بود كه‌ خليفه‌ را كشت‌ و فضل‌ و يحيي‌ را سالها در دخمه‌هاي‌ تاريك‌ زندان‌ شكنجه‌ داد. در واقع‌ قتل‌ جعفر و حبس‌ پدر و برادر او بهانه‌اي‌ بود براي‌ آنكه‌ اموال‌ موجود آنان‌ به‌ تصرف‌ خليفه‌ درآيد اما چون‌ گمان‌ مي‌رفت‌ مبالغ‌ هنگفتي‌ از زر و جواهر آنان‌ از دسترس‌ غاصبان‌ دورمانده‌ است‌، لازم‌ بود فضل‌ و يحيي‌ را سالها در زندان‌ نگهدارند و با فشار و شكنجه‌ آنچه‌ را گمان‌ مي‌رفت‌ پنهان‌ كرده‌اند بازستانند.

حكايتي‌ در اين‌ باره‌، در كتابها آورده‌اند كه‌ اين‌ دعوي‌ را تأييد مي‌كند. مي‌نويسد: خليل‌ بن‌ هيثم‌ كه‌ رشيد او را به‌ زندانباني‌ يحيي‌ و فضل‌ گماشته‌ بود، حكايت‌ كرد كه‌ مسرور خادم‌ با گروهي‌ از چاكران‌ نزد من‌ آمد و با يكي‌ از چاكران‌ دستاري‌ پيچيده‌ بود. پنداشتم‌ كه‌ مگر خليفه‌ با آل‌ برمك‌ بر سر مهر آمده‌ است‌ و كس‌ فرستاده‌ است‌ تا از آنها دلجويي‌ كند. مسرور مرا گفت‌ كه‌ فضل‌ بن‌ يحيي‌ را بيرون‌ آور. چون‌ فضل‌ پيش‌ وي‌ ايستاد گفت‌ اميرالمؤمنين‌ مي‌گويد كه‌ تو را فرموده‌ بودم‌ تا همه‌ي‌ اموال‌ را به‌ ما تسليم‌ كني‌ و پنداشتم‌ كه‌ اين‌ كار را كرده‌اي‌. اكنون‌ به‌ يقين‌ دانسته‌ام‌ كه‌ مال‌ بسياري‌ براي‌ خود نگه‌ داشته‌اي‌. مسرور را فرمودم‌ كه‌ اگر وي‌ را بر آن‌ مالها واقف‌ نگرداني‌ دويست‌ تازيانه‌ات‌ بزنند. فضل‌ گفت‌ اي‌ ابا هاشم‌ هر چه‌ تو را فرمان‌ داده‌اند انجام‌ ده‌. مسرور گفت‌اي‌ اباالعباس‌ صواب‌ آن‌ بينم‌ كه‌ مال‌ را بر جان‌ مقدّم‌ نداري‌ كه‌ اگر آنچه‌ مأمورم‌ به‌ جاي‌ آرم‌ ترسم‌ كه‌ جان‌ تو برود. فضل‌ سر برآورد و گفت‌ اي‌ اباهاشم‌، هرگز به‌ اميرالمؤمنين‌ دروغ‌ نگفته‌ام‌ و اگر همه‌ جهان‌ مرا بودي‌ و مرا ميان‌ خروج‌ از دنيا و خوردن‌ تازيانه‌اي‌ مخير كردندي‌، خروج‌ ار دنيا را برگزيدمي‌ و اميرالمؤمنين‌ اين‌ مي‌داند و تو خود نيز مي‌داني‌ كه‌ ما عِرض‌ خود را با بذل‌ مال‌ مصون‌ مي‌داشتيم‌ چگونه‌ امروز مال‌ را به‌ بهاي‌ عِرض‌ نگهداريم‌؟

از اين‌ قرار برمكيان‌ فداي‌ نخوت‌ و غرور خويش‌ و رشك‌ و آز خليفه‌ شده‌اند و خطاست‌ آنكه‌ گمان‌ برند، داستان‌ پيوند و ارتباط‌ بين‌ جعفر و عباسه‌ سبب‌ عمده‌ي‌ نكبت‌ آنها بوده‌ است‌. درست‌ است‌ كه‌ اين‌ قصه‌ را ظاهراً از روي‌ داستان‌ جذيمه‌ي‌ ابرش‌ و يا قصه‌هايي‌ نظير آن‌ ساخته‌اند، اما شك‌ نيست‌ كه‌ از مزاج‌ تند و طبع‌ سودايي‌ هارون‌، اين‌گونه‌ كارها دور نبوده‌ است‌. خاصّه‌ كه‌ هم‌ در داستانهاي‌ «هزار و يك‌ شب‌» و هم‌ در تاريخها و روايتها، از اين‌گونه‌ بهانه‌جوييها و تندخوييهاي‌ كودكانه‌ مكرر بدين‌ خليفه‌ نسبت‌ كرده‌اند.

دست‌بوسي‌ بوزينه‌ي‌ زبيده‌!

19-4- از جمله‌ آورده‌اند، كه‌ هارون‌ بوزينه‌اي‌ را مقام‌ امارت‌ داد. چنان‌ كه‌ سي‌ مرد از درباريان‌ وي‌ ملتزم‌ ركاب‌ آن‌ بوزينه‌ بودند. و به‌ امر خليفه‌ «او را كمر شمشير بر ميان‌ بستندي‌ و سواران‌ با او برنشستندي‌. هر كس‌ كه‌ به‌ خدمت‌ درگاه‌ او رفتي‌ فرمودندي‌ تا آن‌ بوزينه‌ را دست‌بوس‌ كند و خدمت‌ و...آن‌ بوزينه‌ چند دختر بكر را بكارت‌ برداشته‌ بود» داستان‌ اين‌ بوزينه‌، پاره‌اي‌ حكايات‌ را كه‌ در باب‌ نرون‌ و كاليگولا جبّاران‌ روم‌ نقل‌ كرده‌اند به‌ خاطر مي‌آورد. اين‌ بوزينه‌ تعلق‌ به‌ زبيده‌ داشت‌ كه‌ خاتون‌ خليفه‌ي‌ بغداد بود و چندان‌، در اكرام‌ و تعظيم‌ آن‌ مبالغه‌ مي‌رفت‌ كه‌، اميران‌ غيرتمند تحمّل‌ آن‌ خواري‌ نمي‌توانستند كرد، يكي‌ از اين‌ اميران‌، نامش‌ يزيد بن‌ مزيد شيباني‌، اين‌ بوزينه‌ را بكشت‌ و مرگ‌ او بر هارون‌ و زبيده‌ گران‌ آمد و شاعران‌، زبيده‌ را بدان‌ تعزيتها گفتند و جاي‌ آن‌ بود! و اين‌ همه‌ از كژطبعي‌ و تندخويي‌ خليفه‌ حكايت‌ دارد، كه‌ بر خلاف‌ آنچه‌ ابن‌ خلدون‌ مي‌پنداشته‌ است‌، از اين‌گونه‌ هوسبازيهاي‌ كودكانه‌ هيچ‌ ابا نداشته‌ است‌.

با اين‌ همه‌ كژرأيي‌ و تندخويي‌، سرداران‌ و بزرگان‌، درگاه‌ خليفه‌ را گرامي‌ مي‌داشتند و از او فرمان‌ مي‌برده‌اند. نه‌ آخر، هر چه‌ داشتنداز جاه‌ و مال‌، طفيل‌ هستي‌ او بود؟ در حقيقت‌، اين‌ اميران‌ و بزرگان‌، براي‌ رضاي‌ خليفه‌ از هيچ‌ رسوايي‌ و زبوني‌ ننگ‌ نداشتند؛ كشتن‌ دشمنان‌ خليفه‌ و غارت‌ كردن‌ مال‌ مردم‌، اگر مايه‌ي‌ رضاي‌ خليفه‌ بود، در نظرشان‌ هيچ‌ عيبي‌ نداشت‌ و اين‌ همه‌ پستي‌ و زبوني‌ را در راه‌ تقرّب‌ به‌ خليفه‌ تحمّل‌ مي‌كردند زيرا وزارت‌ و امارت‌، هر چند دورانش‌ كوتاه‌ بود اما ثروت‌ و مكنت‌ بي‌پايان‌ براي‌ آنها فراز مي‌آورد.

برامكه‌ و علويان‌

19-5- اين‌ اميران‌ و عاملان‌ در جايي‌ كه‌ به‌ اميري‌ و كارگزاري‌ مي‌رفتند براي‌ كسب‌ مال‌ و مكنت‌ از هيچ‌ جنايتي‌ خودداري‌ نمي‌كردند. اينان‌، همه‌ جا عنان‌ گسيخته‌ و خودكامه‌ بودند و با جان‌ و مال‌ مردم‌ هر چه‌ مي‌خواستند مي‌كردند. از اين‌ رو، مردم‌ نيز هر جا فرصتي‌ و بهانه‌اي‌ به‌ دست‌ مي‌آوردند سر به‌ شورش‌ برمي‌داشتند و اين‌ فرصتها و بهانه‌ها نيز هميشه‌ بر اثر ناخرسنديها به‌ دست‌ مي‌آمد.

چنان‌ كه‌ مردم‌ ديلم‌ و طبرستان‌ براي‌ رهايي‌ از مظالم‌ عمّال‌ خليفه‌، بر يحيي‌ بن‌ عبداللّه‌ حسني‌ گرد آمدند و بر عامل‌ خليفه‌ بشوريدند. داستان‌ اين‌ يحيي‌ مثل‌ سرگذشت‌ برادرانش‌ غم‌انگيز و شگفت‌آميز است‌.

چون‌ برادران‌ وي‌ محمّد نفس‌ زكيه‌ و ابراهيم‌ قتيل‌ باخمري‌ كشته‌ شدند، «يحيي‌ بترسيد و به‌ ديار طبرستان‌ و ديلم‌ گريخت‌ و ايشان‌ چون‌ صلاحيت‌ او مشاهده‌ كردند معتقد شدند و دانستند كه‌ لايق‌ امامت‌ است‌، مردم‌ بر او جمع‌ شدند و او را شوكتي‌ و عدّتي‌ حاصل‌ شد، و رشيد از اين‌ قضيه‌ متفكر گشت‌. فضل‌ بن‌ يحيي‌ بن‌ خالد بن‌ برمك‌ را با پنجاه‌ مرد به‌ طبرستان‌ فرستاد و گرگان‌ و طبرستان‌ به‌ او داد. چون‌ آنجا رسيد با يحيي‌ بن‌ عبداللّه‌ لطف‌ كرد و كار به‌ جايي‌ رسانيد كه‌ يحيي‌ امان‌ نامه‌ خواست‌ به‌ خط‌ رشيد. چنان‌ كه‌ قضاة‌ و فقها و بزرگان‌ بني‌هاشم‌ گواه‌ باشند. رشيد را اين‌ معني‌ مناسب‌ آمد و امان‌ نامه‌اي‌ جهت‌ او نوشت‌ و قضاة‌ و علما و اكابر بني‌هاشم‌ را گواه‌ گرفت‌ و آن‌ را با تحف‌ و هدايا به‌ يحيي‌ فرستاد و يحيي‌ با فضل‌ به‌ خدمت‌ رشيد رفت‌. رشيد در اول‌ مجلس‌ او را اكرام‌ كرد و بعد از آن‌ به‌ حبس‌ فرستاد و در نقض‌ امان‌ از فقها فتوي‌ خواست‌. بعضي‌ جايز داشتند و بعضي‌ نه‌. في‌الجمله‌، رشيد يحيي‌ بن‌ عبداللّه‌ را كشت‌» و اين‌ واقعه‌ سبب‌ شد كه‌ حكومت‌ طبرستان‌ يك‌ چند در دست‌ برمكيان‌ بماند.

در واقع‌ رفتار برمكيان‌، نسبت‌ به‌ ساير وزيران‌ و اميران‌، بيشتر با عدل‌ و انصاف‌ توأم‌ بود. با اين‌ همه‌ شك‌ نيست‌ كه‌ قسمتي‌ از ثروت‌ و مكنت‌ بي‌كران‌ افسانه‌آميز آنان‌ نيز از همين‌ را ه‌ غارت‌ و ستم‌ گرد مي‌آمد. چنان‌ كه‌ نوشته‌اند، هارون‌الرشيد، ولايت‌ طبرستان‌ به‌ محمّد بن‌ يحيي‌ بن‌ خالد برمكي‌ و برادر او موسي‌ داد. آنها ملكهاي‌ دهقانان‌ به‌ زور مي‌خريدند و ستمها و نارواييها مي‌كردند. هر جا دختري‌ خوبروي‌ نشان‌ مي‌يافتند به‌ قهر و ستم‌ مي‌خواستند و «از خوف‌ فضل‌ و جعفر كس‌ را زهره‌ي‌ آن‌ نبود كه‌ ظلم‌ ايشان‌ بر هارون‌ عرض‌ دارد».

علي‌ بن‌ عيسي‌ كه‌ بود و چه‌ كرد؟

19-6- اما حقيقت‌ آن‌ است‌ كه‌ خليفه‌، خود از اين‌گونه‌ غارتگريها و نارواييها پر بي‌خبر نبود. چون‌ در اين‌ تاراج‌ و بيدادي‌ كه‌ وزراء و حكام‌ و امراء پيشه‌ گرفته‌ بودند همواره‌ سهمي‌ نيز به‌ خليفه‌ فرستاده‌ مي‌شد. چنان‌ كه‌، وقتي‌ فضل‌ بن‌ يحيي‌ برمكي‌ را كه‌ يك‌ چند در خراسان‌ ولايت‌ و حكومت‌ داشت‌، باز خواند و خواست‌ تا علي‌ بن‌ عيسي‌ بن‌ ماهان‌ را به‌ جاي‌ او فرستد «با يحيي‌ ] برمكي‌ [ بگفت‌ و رأي‌ خواست‌. يحيي‌ گفت‌ علي‌ مردي‌ جبّار و ستمكار است‌ و فرمان‌ خداوند راست‌...رشيد بر مغايظه‌ي‌ يحيي‌، علي‌ عيسي‌ را به‌ خراسان‌ فرستاد و علي‌ دست‌ برگشاد و مال‌ به‌ افراط‌ برستدن‌ گرفت‌ و كس‌ را زهره‌ نبود كه‌ باز نمودي‌ و منهيان‌ سوي‌ يحيي‌ ] برمكي‌ [ مي‌نبشتند و او فرصتي‌ نگاه‌ داشتي‌ و حيلتي‌ ساختي‌ تا چيزي‌ از آن‌، به‌ گوش‌ رشيد رسانيدي‌ و مظلومي‌ پيش‌ كردي‌ تا ناگاه‌ در راه‌ پيش‌ خليفه‌ آمدي‌ و البته‌ سود نمي‌داشت‌ تا كار بدان‌ منزلت‌ رسيد كه‌ رشيد سوگند خورد كه‌ هر كس‌ از علي‌ تظلّم‌ كند آن‌ كس‌ را نزديك‌ وي‌ ] يعني‌ نزديك‌ علي‌ [ فرستد و يحيي‌ و همه‌ي‌ مردمان‌ خاموش‌ شدند علي‌ خراسان‌ و ماوراءالنهر و ري‌ و جبال‌ و گرگان‌ و طبرستان‌ و كرمان‌ و سپاهان‌

جاه‌ و حشمت‌ افشين‌ در بغداد، مخالفان‌ او را خيره‌ كرده‌ بود. مقام‌ و منزلتي‌ كه‌ نزد خليفه‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود رشك‌ و حسادت‌ درباريان‌ خلافت‌ را تحريك‌ مي‌كرد. بي‌اعتنايي‌ او نسبت‌ به‌ بعضي‌ از نزديكان‌ دربار خليفه‌ و كوششهايي‌ كه‌ براي‌ كسب‌ قدرت‌ و استقلال‌ مي‌كرد، مخالفانش‌ را به‌ دشمني‌ آشكار بر ضدّ او برمي‌انگيخت‌.

و خوارزم‌ و نيمروز و سيستان‌، بكند و بسوخت‌ و آن‌ ستد كز حدّ و شمار گذشت‌. پس‌، از آن‌ مال‌، هديه‌اي‌ ساخت‌ رشيد را كه‌ پيش‌ از او كس‌ نساخته‌ بود، و نه‌ پس‌ از وي‌ بساختند و آن‌ هديه‌ نزديك‌ بغداد رسيد نسخت‌ آن‌ بر رشيد عرضه‌ كردند سخت‌ شادمانه‌ شد و به‌ تعجب‌ بماند و فضل‌ ربيع‌ كه‌ حاجب‌ بزرگ‌ بود، ميان‌ بسته‌ بود تعصّب‌ آل‌ برمك‌ را و پايمردي‌ علي‌ عيسي‌ مي‌كرد. رشيد فضل‌ ] بن‌ ربيع‌ [ را گفت‌ چه‌ بايد كرد در باب‌ هديه‌اي‌ كه‌ از خراسان‌ رسيده‌ است‌؟ گفت‌ خداوند را بر منظر بايد نشست‌ و يحيي‌ و پسرانش‌ و ديگر بندگان‌ رابنشاند و بيستاند، تا هديه‌ پيش‌ آرند و دلهاي‌ آل‌ برمك‌ بطرقد، و مقرر گردد خاص‌ و عام‌ را كه‌ ايشان‌ چه‌ خيانت‌ كرده‌اند كه‌ فضل‌ بن‌ يحيي‌ ] برمكي‌ بدان‌ وقت‌ كه‌ در خراسان‌ بود [ هديه‌ آن‌ مقدار آورد از خراسان‌، كه‌ عاملي‌ از يك‌ شهر بيش‌ از آن‌ آرد و علي‌ چندين‌ فرستد. اين‌ اشارت‌ رشيد را سخت‌ خوش‌ آمد كه‌ دل‌ گران‌ كرده‌ بود بر آل‌ برمك‌، و دولت‌ ايشان‌ به‌ پايان‌ خواست‌ آمد. ديگر روز بر خضراء ميدان‌ آمد و بنشست‌ و يحيي‌ ] برمكي‌ [ و دو پسرانش‌ را بنشاند و فضل‌ ربيع‌ و قوم‌ ديگر و گروهي‌ بايستادند و آن‌ هديه‌ها را به‌ ميدان‌ آوردند هزار غلام‌ ترك‌ بود به‌ دست‌ هر يكي‌ دو جامه‌ي‌ ملوّن‌ از ششتري‌ و سپاهاني‌ و سقلاطون‌ و ملحم‌ ديباجي‌ تركي‌ و ديداري‌ و ديگر اجناس‌، غلامان‌ بايستادند با اين‌ جامه‌ها و بر اثر ايشان‌ هزار كنيزك‌ ترك‌ آمد به‌ دست‌ هر يكي‌ جامي‌ زرين‌ يا سيمين‌ پر از مشك‌ و كافور و عنبر و اصناف‌ عطر و طرايف‌ شهرها و صد غلام‌ هندو و صد كنيزك‌ هندو به‌ غايت‌ نيك‌ رو و شارهاي‌ قيمتي‌ پوشيده‌ و غلامان‌ تيغهاي‌ هندوي‌ داشتند...و كنيزكان‌ شارهاي‌ باريك‌ در سفطهاي‌ نيكوتر از قصب‌، و با ايشان‌ پنج‌ پيل‌ نر آوردند و دو ماده‌، نران‌ با برگستوانهاي‌ ديبا و آينه‌هاي‌ زرين‌ و سيمين‌ و مادگان‌ با مهدهاي‌ زر و كمرها و ساختهاي‌ مرصّع‌ به‌ جواهر بدخشي‌ و پيروزه‌ و اسبان‌ گيلي‌ و دويست‌ اسب‌ خراساني‌ با جلهاي‌ ديبا و بيست‌ عقاب‌ و بيست‌ شاهين‌ و هزار اشتر آوردند دويست‌ با پالان‌ و افسارهاي‌ ابريشمين‌ ديباها دركشيده‌، در پالان‌ و جوال‌ سخت‌ آراسته‌ و سي‌صد شتر از آن‌ با محمل‌ و مهد، بيست‌ با مهدهاي‌ بزر و پانصد هزار و سي‌صد پاره‌ بلور از هر دستي‌ و صد جفت‌ گاو و بيست‌ عقد گوهر سخت‌ قيمتي‌ و سي‌صد هزار مرواريد، و دويست‌ عدد چيني‌ فغفوري‌ از صحن‌ و كاسه‌ و غيره‌ كه‌ هر يك‌ از آن‌ در سر كار هيچ‌ پادشاهي‌ نديده‌ بودند و دو هزار چيني‌ ديگر از لنگري‌ و كيسه‌هاي‌ كلان‌ و خمره‌هاي‌ چيني‌ كلان‌ و خرد و انواع‌ ديگر و سي‌صد شادروان‌ و دويست‌ خانه‌ قالي‌ و دويست‌ خانه‌ محفوري‌. چون‌ اين‌ اصناف‌ نعمت‌ به‌ مجلس‌ خلافت‌ و ميدان‌ رسيد، تكبيري‌ از لشكر برآمد و دهل‌ و بوق‌ بزدند آن‌چنان‌ كه‌ كس‌ مانند آن‌ ياد نداشت‌ و نخوانده‌ بود و نشنوده‌. هارون‌الرشيد روي‌ سوي‌ يحيي‌ برمكي‌ كرد و گفت‌ اين‌ چيزها كجا بود در روزگار پسرت‌ فضل‌؟ يحيي‌ گفت‌ زندگاني‌ امير دراز باد اين‌ چيزها در روزگار امارت‌ پسرم‌ در خانه‌هاي‌ خداوندان‌ اين‌ چيزها بود به‌ شهرهاي‌ عراق‌ و خراسان‌. هارون‌الرشيد از اين‌ جواب‌ سخت‌ طيره‌ شد چنان‌ كه‌ آن‌ هديه‌ بر وي‌ منغص‌ شد و روي‌ ترش‌ كرد و برخاست‌ از آن‌ خضراء برفت‌».

اين‌ پاسخ‌ دلنشين‌ كه‌ يحيي‌ داد البته‌ مايه‌ي‌ شرم‌ و تشوير خليفه‌ گشت‌. اما خليفه‌ مي‌دانست‌ كه‌ اين‌ علي‌ بن‌ عيسي‌ در خراسان‌ و عراق‌ و ديگر شهرها، به‌ غارت‌ مشغول‌ است‌. ليكن‌ هم‌ خليفه‌ بود كه‌ دست‌ علي‌ را گشاده‌ كرده‌ بود تا هر چه‌ مي‌خواست‌ مي‌كرد.

با اين‌ همه‌ تنها اين‌ علي‌ بن‌ عيسي‌ نبود كه‌ خانه‌ي‌ مردم‌ را مي‌كند تا خزانه‌ي‌ سلطان‌ آبادان‌ دارد. بيشتر عاملان‌ و اميران‌، املاك‌ و ضياع‌ مردم‌ را مي‌ستدند و مال‌ و خواسته‌ي‌ رعايا را به‌ غارت‌ مي‌بردند. اين‌ كارگزاران‌ و گماشتگان‌، در واقع‌، مقام‌ خويش‌ را از خليفه‌ به‌ اجازه‌ مي‌گرفتند و در مدت‌ ولايت‌ خويش‌ از هيچ‌ گونه‌ بيداد و ستم‌ روگردان‌ نبودند.

خليفه‌ نيز جز به‌ طمع‌ آنكه‌ احياناً دسترنج‌ تبهكاريهاي‌ چندين‌ ساله‌ي‌ آنان‌ را به‌ عنوان‌ «مصادره‌» از آنها بستاند هرگز مؤاخذه‌شان‌ نمي‌كرد. مردم‌، در زير بار جور و فشار عمّال‌ ظالم‌ خرد و فرسوده‌ مي‌شدند. براي‌ اين‌ مردم‌ درمانده‌ي‌ ستمديده‌اي‌ كه‌ خليفه‌ آنان‌ را به‌ يك‌ مشت‌ كارگزاران‌ جبّار طمّاع‌ در مقابل‌ ثمن‌ بخس‌ مي‌فروخت‌، هيچ‌ اميدي‌ نبودو از اين‌ رو بود كه‌، هر جا مدّعي‌ تازه‌اي‌ سر بر مي‌آورد، مردم‌ دعوت‌ او را اجابت‌ مي‌كردند.

حمزة‌ بن‌ آذرك‌ كه‌ بود و چه‌ كرد؟

19-7- چنان‌ كه‌ وقتي‌ حمزة‌بن‌ آذرك‌ بر ضدّ اين‌ نارواييها كه‌ مي‌رفت‌، برخاست‌ و گفت‌: «مگذاريد كه‌ اين‌ ظالمان‌ بر ضعفا جور كنند» در خراسان‌ و سيستان‌ و كرمان‌، بسياري‌ از ستمديدگان‌ دعوت‌ او را با شور و علاقه‌ اجابت‌ كردند. درباره‌ي‌ اين‌ حمزه‌ و جنگهاي‌ او آنچه‌ در كتابها آمده‌ است‌ پريشان‌ و شگفت‌انگيز و درهم‌ است‌.

دلاوريهاي‌ او كه‌ سالها بيم‌ و وحشت‌ در دل‌ خليفه‌ افكنده‌ بود، گويا منشأ داستان‌ معروف‌ «امير حمزه‌» شده‌ باشد. نوشته‌اند كه‌ او از نسل‌ زوين‌ طهماسب‌ بود. بسياري‌ از كساني‌ نيز كه‌ با او بودند، ايرانيان‌ بودند. نكته‌ي‌ جالب‌ توجه‌ آن‌ است‌ كه‌ در قيام‌ اين‌ خوارج‌، ايرانياني‌ كه‌ از دستگاه‌ خلافت‌ ناراضي‌ بودند، با عربان‌ هم‌داستان‌ مي‌شدند و هرگز ملاحظه‌ي‌ برتريهاي‌ نژادي‌ در ميان‌ نبود. خاصّه‌ كه‌ بيشتر خوارج‌ لازم‌ نمي‌دانستند خليفه‌ي‌ مسلمانان‌ از عرب‌ و قريش‌ باشد و همين‌ امر موجب‌ انتشار مبادي‌ و تعاليم‌ آنها در ميان‌ ايرانيان‌ بود.

د رباره‌ي‌ آغاز كار حمزه‌ چيز روشني‌ در تاريخها نيست‌. مي‌نويسند كه‌ او در دوره‌ي‌ حكومت‌ علي‌ بن‌ عيسي‌ بر خراسان‌، در سيستان‌ برخاست‌. گفته‌اند كه‌ «يكي‌ از عمّال‌ آنجا بي‌ادبيها كرد حمزه‌ عالم‌ بود وبر او امر معروف‌ كرد، آن‌ عامل‌ خواست‌ كه‌ او را تباه‌ كند، آخر عامل‌ كشته‌ شد» فرمانروايي‌ علي‌ بن‌ عيسي‌ در خراسان‌ با ظلم‌ و قساوت‌ بسيار توأم‌ بود. از اين‌ رو هر گوشه‌ بر ضدّ او شورش‌ و آشوبي‌ برخاست‌ اما خوارج‌ چون‌ قيام‌ بر حكومت‌ جائر را واجب‌ مي‌دانستند، در مخالفت‌ خويش‌ بيش‌ از ساير فرقه‌ها تعصّب‌ نشان‌ مي‌دادند.

داستان‌ جنگهاي‌ حمزه‌ در كتابها به‌ تفصيل‌ آمده‌ است‌. مي‌نويسند كه‌ وقتي‌ عامل‌ خليفه‌ از بيم‌ او از سيستان‌ گريخت‌ حمزه‌ «مردمان‌ سواد سيستان‌ را همه‌ بخواند و بگفت‌ يك‌ درم‌ خراج‌ و مال‌ بيش‌ به‌ سلطان‌ مدهيد چون‌ شما را نگاه‌ نتواند داشت‌ و من‌ از شما هيچ‌ نخواهم‌ و نستانم‌ كه‌ من‌ بر يك‌ جاي‌ نخواهم‌ نشست‌». عمّال‌ خليفه‌ با آنكه‌ بارها در برابر وي‌ به‌ زانو درآمدند هرگز از تعقيب‌ وي‌ نمي‌آسودند. جنگهاي‌ بسيار رخ‌ داد و بسياري‌ شهرها چندين‌ بار دست‌ به‌ دست‌ گشت‌. در اين‌ گونه‌ حوادث‌، هر دو طرف‌ خشونت‌ و قساوت‌ بسيار نشان‌ مي‌دادند. خوارج‌ در شهرها و قريه‌ها بر هيچ‌ كس‌ ابقا نمي‌كردند و حتي‌ كودكان‌ دبستان‌ را نيز از دم‌ تيغ‌ مي‌گذراندند و دولتيان‌ نيز از آنها انتقام‌ سخت‌ مي‌كشيدند. گاه‌ كودكان‌ را با معلم‌ در مسجدها محصور مي‌كردند و مسجد بر سر ايشان‌ فرو مي‌آوردند در بعضي‌ جاها نيز خانه‌ها را آتش‌ مي‌زدند و مردي‌ را بر دو درخت‌ كه‌ به‌ هم‌ مي‌آوردند مي‌بستند و سپس‌ آن‌ دو درخت‌ را مي‌گشودند، تا پاره‌ي‌ آن‌ بر هر درختي‌ بماند...خليفه‌ و يارانش‌ را، بلكه‌ هر كس‌ را نيز كه‌ راضي‌ به‌ حكم‌ خليفه‌ بود كشتني‌ مي‌دانستند و از اين‌ رو كساني‌ كه‌ از فرمانروايي‌ جابرانه‌ي‌ علي‌ بن‌ عيسي‌ و فرزندان‌ او در خراسان‌ ناراضي‌ بودند، به‌ ياري‌ حمزه‌ برخاستند. وقتي‌ كار خوارج‌ در خراسان‌ بالا گرفت‌ علي‌ بن‌ عيس‌ در اين‌ كار فروماند. ناچار نامه‌اي‌ به‌ هارون‌ نوشت‌ و وي‌ را «آگاه‌ كرد كه‌ مردي‌ از خوارج‌ سيستان‌ برخاسته‌ است‌ و به‌ خراسان‌ و كرمان‌ تاختنها همي‌كند و همه‌ عمّال‌ اين‌ سه‌ ناحيت‌ را بكشت‌ و دخل‌ برخاست‌ و يك‌ درم‌ و يك‌ حبّه‌ از خراسان‌ و سيستان‌ و كرمان‌ به‌ دست‌ نمي‌آيد».

قيام‌ خوارج‌ در خراسان‌ چنان‌ مايه‌ي‌ بيم‌ و نگراني‌ خليفه‌ شد كه‌ براي‌ فرونشاندن‌ آن‌ به‌ تن‌ خويش‌ روانه‌ي‌ آن‌ ديار گشت‌. در ري‌ علي‌ بن‌ عيسي‌ كه‌ مورد سخط‌ واقع‌ شده‌ بود، با تقديم‌ هدايا و تحف‌ او را راضي‌ نمود و امارت‌ خراسان‌ را براي‌ خود حفظ‌ كرد. اما چندي‌ بعد معزول‌ شد در حالي‌ كه‌ كار از كار گذشته‌ بود. جور و بيداد علي‌ بن‌ عيسي‌ خراسان‌ را چنان‌ برآشفته‌ بود كه‌ به‌ آساني‌ آرام‌ و سكون‌ نمي‌پذيرفت‌. اين‌ موج‌ طوفان‌خيز خشم‌ و سركشي‌ كه‌ در خراسان‌ و سيستان‌ و كرمان‌ مي‌جوشيد بغداد را به‌ سختي‌ تهديد مي‌كرد و خليفه‌ خود مايه‌ي‌ اين‌ همه‌ نارضاييها را كه‌ بيداد عاملان‌ بود مي‌دانست‌ و نمي‌خواست‌ چاره‌ي‌ درستي‌ بجويد. در نامه‌هايي‌ كه‌ از گرگان‌ به‌ عنوان‌ امان‌نامه‌ و اتمام‌ حجّت‌ براي‌ حمزه‌ فرستاد مي‌توان‌ اين‌ نكته‌ را به‌ خوبي‌ دريافت‌. جوابي‌ نيز كه‌ حمزه‌ به‌ وعد و وعيدهاي‌ خليفه‌ داد نشان‌ مي‌دهد كه‌ خشم‌ و نارضايي‌ مردم‌ از عمّال‌ خليفه‌ تا چه‌ اندازه‌ موجب‌ اين‌گونه‌ طغيانها و سركشيها بوده‌ است‌ و مخصوصاً از آن‌ به‌ خوبي‌ برمي‌آيد كه‌ اين‌ خشم‌ و نارضايي‌ براي‌ فرقه‌هايي‌ نظير خوارج‌ تا چه‌ اندازه‌ نقطه‌ي‌ اتكاء مناسبي‌ بوده‌ است‌. در اين‌ نامه‌ حمزه‌ به‌ خليفه‌ چنين‌ مي‌نويسد كه‌ «آنچه‌ از جنگ‌ من‌ با كارگزارانت‌ به‌ گوش‌ تو رسيده‌ است‌ نه‌ از آن‌ است‌ كه‌ من‌ در ملك‌ با تو سر منازعه‌ دارم‌، يا رغبتي‌ به‌ دنيا در دلم‌ باشد كه‌ بدين‌ وسيله‌ بخواهم‌ بدان‌ دسترس‌ يابم‌. و در اين‌ كار برتري‌ و نام‌ و آوازه‌ نيز نمي‌جويم‌. حتي‌ با آنكه‌ بد سيرتي‌ عمّال‌ تو در رفتار با كساني‌ كه‌ تحت‌ حكم‌ و ولايتشان‌ هستند، بر همه‌ آشكار است‌ و آنچه‌ آنها از ريختن‌ خونها و ربودن‌ مالها و تبهكاريها و نارواييها پيش‌ گرفته‌اند معلوم‌ همگان‌ است‌ من‌ به‌ سركشي‌، بر آنها پيشي‌ نجسته‌ام‌ و گمان‌ مي‌كنم‌ آنچه‌ از حال‌ خراسان‌ و سيستان‌ و فارس‌ و كرمان‌ به‌ تو رسيده‌ است‌ مرا از سخن‌ در اين‌ باب‌ بي‌نياز مي‌كند». در اين‌ زمان‌ آتش‌ خشم‌ و نفرت‌ چندان‌ بالا گرفته‌ بود كه‌ فرونشاندن‌ آن‌ آسان‌ به‌ نظر نمي‌رسيد با مرگ‌ خليفه‌ همچنان‌ خراسان‌ در چنگال‌ آشوب‌ و ناامني‌ رنج‌ مي‌برد و هر روز براي‌ اظهار نارضايي‌ خويش‌ بهانه‌ي‌ تازه‌اي‌ مي‌يافت‌. حتي‌ رافع‌ بن‌ ليث‌ را كه‌ عرب‌ بود چون‌ بر ضدّ دربار خليفه‌ در سمرقند سر به‌ شورش‌ برآورد مردم‌ ياري‌ كردند و داستان‌ قيام‌ او در تاريخ‌ معروف‌ است‌.

اين‌ خشم‌ و نوميدي‌ كه‌ در دوره‌ي‌ هارون‌ بر اثر بي‌رحمي‌ و عيّاشي‌ و تجمّل‌پرستي‌ او فزوني‌ مي‌گرفت‌، سرانجام‌ ايرانيان‌ را به‌ چاره‌جوييهاي‌ تازه‌ برانگيخت‌. گويي‌ هنگامي‌ كه‌ بغداد در ظلمت‌ و سكوت‌ «شبهاي‌ عربستان‌» مست‌ رؤياهاي‌ شيرين‌ و غرورانگيز خويش‌ بود در خراسان‌ و سيستان‌ و طبرستان‌ و آذربايجان‌ سپيده‌ دميده‌ بود.

در پشت‌ باروهاي‌ سر به‌ فلك‌ كشيده‌ي‌ دارالخلافه‌، ماجراهاي‌ «هزار و يك‌ شب‌» رخ‌ مي‌داد، اميران‌ و وزيران‌ به‌ دستبوس‌ «بوزينگان‌ اميرالمؤمنين‌» مفتخر مي‌شدند، توانگران‌ و بزرگان‌ به‌ خدمت‌ و طاعت‌ بندگان‌ خليفه‌ مباهات‌ مي‌كردند. شاعران‌ و مسخرگان‌ و متملّقان‌ و دروغ‌گويان‌ بازارگرمي‌ داشتند. طلاهايي‌ كه‌ از اطراف‌ و اكناف‌ كشور به‌ عنوان‌ خراج‌ و هدايا مثل‌ سيل‌ به‌ بغداد مي‌آمد مانند باران‌ بر مطربان‌ و شاعران‌ و خنياگران‌ و دلقكان‌ و عيّاران‌ شهر فرو مي‌ريخت‌. بر اين‌ خوان‌ يغمايي‌ كه‌ جور و استبداد خلفا در بغداد گسترده‌ بود، ترك‌ و تازي‌ و دهقان‌ شريك‌ بودند در كنار گرسنه‌ چشمان‌ عرب‌، آزمندان‌ عجم‌ جاي‌ داشتند، هر كه‌ در بغداد بود و با درگاه‌ خليفه‌ نسبت‌ و ارتباطي‌ داشت‌ از اين‌ تاراج‌ و چپاول‌ بهره‌اي‌ مي‌برد.

كوشش‌ تازه‌ ايرانيان‌ براي‌ كسب‌ قدرت‌

19-8- در اين‌ ميان‌ دهقانان‌ و بزرگ‌زادگان‌ بي‌آنكه‌ علاقه‌ي‌ خود رابه‌ گذشته‌ي‌ ايران‌ فراموش‌ كنند نقشه‌هاي‌ خويش‌ را دنبال‌ مي‌كردند. اينان‌ كه‌ به‌ «ايران‌» و «تاريخ‌ ايران‌» بيش‌ از «ايراني‌» و «مردم‌ ايران‌» علاقه‌ مي‌داشتند باز خواب‌ «احياي‌ مجد و عظمت‌» گذشته‌ي‌ خويش‌ را مي‌ديدند اما مردم‌ ايران‌ كه‌ بارها قرباني‌ بلهوسيهاي‌ آنها گشته‌ بودند، طبعاً چندان‌ مورد التفات‌ آنها واقع‌ نمي‌شدند.

برامكه‌ كه‌ به‌ بزرگواري‌ و جوانمردي‌ مشهور گشتند ثروت‌ بي‌كران‌ افسانه‌آميز خود را مديون‌ رنج‌ و كوشش‌ رعاياي‌ ايراني‌ خويش‌ بودند اما در هنگام‌ بخششها و نام‌جوييها، آنها هرگز ايرانيها را بر ديگران‌ مقدم‌ نمي‌داشتند.

خالد برمكي‌ كه‌ چندي‌ بر طبرستان‌ حكومت‌ مي‌كرد وقتي‌ معزول‌ شد و از آمل‌ قصد كوچ‌ و بازگشت‌ كرد «بازاري‌اي‌ به‌ كنار رودبار ايستاده‌ بود گفت‌ الحمدلله‌ از ظلم‌ تو خلاص‌ يافتيم‌. اين‌ حال‌ با خالد بگفتند بفرمود تا بازاري‌ را بياورند. گفت‌ اگر مرا از ولايت‌ شما معزول‌ كردند از انتقام‌ تو كسي‌ مرا معزول‌ نكرد گردن‌ بازاري‌ بفرمود زد».

تمام‌ وزرا و امرايي‌ كه‌ به‌ بندگي‌ خليفه‌ تن‌ در داده‌ بودند، در اين‌ فجايع‌ و مظالم‌ شركت‌ مي‌كردند، دقانان‌ ايراني‌ نيز در اين‌ مورد دست‌ كمي‌ از بزرگان‌ عرب‌ نداشتند.

آنها اگر بر صد منافع‌ خليفه‌ به‌ كوشش‌ برمي‌خاستند محرك‌ واقعيشان‌ فقط‌ منافع‌ شخصي‌ بود، هنوز حوادث‌ زمانه‌ آرزوي‌ ايجاد «دولتي‌ با شكوه‌ به‌ شيوه‌ي‌ عهد ساساني‌» را از لوح‌ خاطرشان‌ يك‌سره‌ نزدوده‌ بود. از اين‌ رو بود كه‌ براي‌ ايران‌ و به‌ نام‌ ايرانيان‌ گاه‌ و بي‌گاه‌ كوششهايي‌ مي‌كردند.

سقوط‌ بغداد و قتل‌ امين‌ به‌ وسيله‌ي‌ ايرانيان‌ نمونه‌اي‌ از اين‌گونه‌ كوششها بود. از وقتي‌ كه‌ هارون‌، برامكه‌ را برانداخته‌ بود بزرگ‌زادگان‌ ايران‌ قدرت‌ و نفوذ خود را در دولت‌ اسلام‌ از دست‌ داده‌ بودند.

ياري‌ كردن‌ مأمون‌ و جنگ‌ كردن‌ با امين‌ در واقع‌ بهانه‌اي‌ بود براي‌ آنكه‌ اين‌ بزرگ‌زادگان‌ ايران‌ بار ديگر قدرت‌ و نفوذ از دست‌ رفته‌ي‌ خود را در دستگاه‌ خلافت‌ به‌ دست‌ آوردند.

خاندان‌ سهل‌ كه‌ بودند؟

19-9- مع‌ذلك‌ قتل‌ امين‌ به‌ دست‌ طاهر، قوم‌ عرب‌ را از برتري‌جويي‌ خويش‌ نوميد نكرد. چندي‌ برنيامد كه‌ با آغاز خلافت‌ مأمون‌ تمام‌ قلمرو خلافت‌ از شورش‌ و انقلاب‌ به‌ هم‌ برآمد.

نفوذ و قدرتي‌ كه‌ فضل‌ بن‌ سهل‌ و برادرش‌ حسن‌ در دربار مأمون‌ يافته‌ بودند، رشك‌ و كينه‌ي‌ اشراف‌ عرب‌ را بر ضدّ ايرانيان‌ به‌ شدّت‌ تحريك‌ ساخته‌ بود. در آنجا مأمون‌ كوركورانه‌ تحت‌ نفوذ و سيطره‌ي‌ فضل‌ درآمد و از كار بغداد فارغ‌ ماند. تسلّط‌ خاندان‌ سهل‌ بر دستگاه‌ حكومت‌، عربان‌ را سخت‌ ناخرسند مي‌كرد. خاصّه‌ كه‌ خاندان‌ سهل‌ از زرتشتيهاي‌ نومسلمان‌ بودند و در اسلام‌ شهرت‌ و سابقه‌اي‌ نداشتند.

وقتي‌ مأمون‌ به‌ تحريك‌ و اصرار فضل‌، حكومت‌ عراق‌ را كه‌ پس‌ از قتل‌ امين‌ به‌ طاهربن‌ حسين‌ فاتح‌ بغداد سپرده‌ بود، از وي‌ باز گرفت‌ و به‌ حسن‌ بن‌ سهل‌ داد، نارضايي‌ و نگراني‌ افزوني‌ يافت‌، در بغداد آوازه‌ درافتاد كه‌ فضل‌ بن‌ سهل‌ بر مأمون‌ چيره‌ گشته‌ است‌ و او را از كسان‌ و ياران‌ جدا كرده‌ و در خانه‌اي‌ بازداشته‌ است‌ و اكنون‌ خودكارها را به‌ دست‌ گرفته‌ و به‌ رأي‌ و هواي‌ خويش‌ حكومت‌ مي‌راند. اين‌ انديشه‌ مخصوصاً مايه‌ي‌ بيم‌ و نگراني‌ عبّاسيان‌ بغداد گرديد. چون‌ خاندان‌ سهل‌ به‌ تشيّع‌ شهرت‌ داشتند عبّاسيان‌ بغداد مي‌ترسيدند كه‌ آنها به‌ حيله‌ و قوّت‌، خلافت‌ را از خاندان‌ عباسي‌ به‌ خاندان‌ علي‌ منتقل‌ كنند. حكايتي‌ كه‌ تاريخها در اين‌ باب‌ آورده‌اند نشان‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ كار را مردم‌ از خاندان‌ سهل‌ بعيد نمي‌دانسته‌اند. مي‌نويسند كه‌ فضل‌ روزي‌ «با يكي‌ از اركان‌ دولت‌ مأمون‌ گفت‌ سعي‌ من‌ در اين‌ دولت‌ از ابومسلم‌ بيشتر است‌. او گفت‌ ابومسلم‌ دولت‌ از قبيله‌ به‌ قبيله‌ رسانيد و تو از برادر به‌ برادر رسانيدي‌. گفت‌ اگر عمر باشد از قبيله‌ به‌ قبيله‌ رسانم‌».

بغداد در تلاطم‌

19-10- بدين‌ گونه‌ در عراق‌ بيشتر مردم‌ از فرمانروايي‌ حسن‌، نگراني‌ داشتند و اين‌ نگراني‌ موجب‌ انقلابها گشت‌. به‌ زودي‌ در عراق‌ و جزيره‌ و حجاز و يمن‌، شورشها و آشوبها پديد آمد. امراء و متنفّذان‌ در نصيبين‌ و ميافارقين‌ و آذربايجان‌ و ارمنيّه‌ سر به‌ شورش‌ برآوردند، ابراهيم‌ بن‌ موسي‌ در يمن‌ قيام‌ كرد و محمّد بن‌ جعفر بر حجاز استيلا جست‌. عبّاس‌ بن‌ محمّد بر بصره‌ تسلّط‌ يافت‌ و زيد بن‌ موسي‌ به‌ او پيوست‌.

در اين‌ ميان‌ وضع‌ كوفه‌ از همه‌ جا سخت‌تر و خطرناك‌تر بود. اين‌ شهر بي‌آرام‌ فتنه‌جو كه‌ در هر زمان‌ براي‌ قيام‌ به‌ نفع‌ آل‌ علي‌ حاضر بود يك‌سره‌ تحت‌ سيطره‌ و نفوذ يك‌ راهزن‌، نامش‌ ابوالسرايا، درآمده‌ بود. وي‌ يك‌ علوي‌ را كه‌ ابن‌ طباطبا مي‌گفتند چندي‌ به‌ خلافت‌ برداشت‌ و سپس‌ او را مسموم‌ كرد و ديگري‌ را به‌ جاي‌ او نشاند و سرانجام‌ شورش‌ او به‌ ياري‌ هرثمه‌ فرو نشست‌ اما چندي‌ بعد بغداد صحنه‌ي‌ حوادث‌ خونين‌ ديگر گشت‌.

بغداد از چندي‌ پيش‌ در دست‌ عيّاران‌ و سپاهيان‌ بود. آنها با حكومت‌ و ولايت‌ چون‌ بازيچه‌ي‌ خوارمايه‌اي‌ رفتار مي‌كردند: هر روز با كسي‌ بيعت‌ مي‌كردند و هر لحظه‌ بر او مي‌شوريدند. ضعف‌ و فتور حكومت‌، آنان‌ را سخت‌ گستاخ‌ و چيره‌ كرده‌ بود حتي‌ از تاراج‌ شهر و آزار مردم‌ دريغ‌ نمي‌ورزيدند. كار رهزني‌ و تبهكاري‌ آنها سخت‌ بالا گرفته‌ بود كودكان‌ و زنان‌ را آشكارا مي‌ربودند، اگر از كسي‌ پول‌ گزاف‌ به‌ وام‌ يا صله‌ مطالبه‌ مي‌كردند او جرئت‌ نداشت‌ از دادن‌ آن‌ امتناع‌ كند. اگر به‌ خانه‌ي‌ كسي‌ مي‌رفتند و زن‌ و فرزندش‌ را به‌ زور مي‌بردند، او نمي‌توانست‌ در برابر آنها مقاومت‌ كند. و زن‌ و فرزندانش‌ را به‌ زور مي‌بردند، او نمي‌توانست‌ در برابر آنها مقاومت‌ كند. بسا كه‌ دهكده‌اي‌ را غارت‌ مي‌كردند و مال‌ و حشم‌ و طُرَف‌ آن‌ را در بازار بغداد مي‌فروختند، بسا كه‌ از مسافران‌ و بازرگانان‌ و كشتيها باج‌ مطالبه‌ مي‌كردند و آنها جز پرداخت‌ چاره‌اي‌ نداشتند.

بدين‌ گونه‌ بغداد، فرمانروايي‌ حسن‌ بن‌ سهل‌ را با نارضايي‌ و نگراني‌ تلقّي‌ مي‌كرد. طاهربن‌ حسين‌، فاتح‌ بغداد كه‌ در ميان‌ سپاهيان‌ نفوذ و قدرتي‌ بسيار داشت‌ از اين‌ انتخاب‌ ناراضي‌ بود. هرثمه‌ بن‌ اعين‌ سردار عرب‌ نيز كه‌ در فتح‌ بغداد به‌ مأمون‌ خدمت‌ كرده‌ بود. بر ضدّ وي‌ به‌ تحريك‌ پرداخت‌. عبّاسيان‌ بغداد اين‌ انتخاب‌ را نشانه‌ي‌ ضعف‌ مأمون‌ و استيلاي‌ فضل‌ مي‌شمردند و علويان‌ براي‌ قيام‌ خويش‌ اين‌ اختلاف‌ را موقع‌ مناسبي‌ مي‌شمردند. حسن‌ بن‌ سهل‌ كه‌ عربان‌ بغداد به‌ تحقير او را «مجوس‌زاده‌» مي‌خواندند، چون‌ ايراني‌ و شيعه‌ بود، طبعاً نتوانست‌ اعتماد اعراب‌ را به‌ خود جلب‌ كند. از اين‌ رو آشوبها و شورشها قطع‌ نمي‌شد. حبس‌ هرثمه‌ و مرگ‌ او در خراسان‌، وضع‌ حكومت‌ او را تا اندازه‌اي‌ تحكيم‌ كرد اما سپاهيان‌ عرب‌ را سخت‌ ناراضي‌ نمود. انتخاب‌ علي‌ بن‌ موسي‌ به‌ ولايت‌ عهد مأمون‌ نارضايي‌ علويان‌ را كاست‌ اما عبّاسيان‌ بغداد را به‌ خشم‌ آورد. آنها از بيم‌ آنكه‌ دولتشان‌ سپري‌ گردد، ابراهيم‌ بن‌ مهدي‌ را به‌ خلافت‌ برداشتند. جنگ‌ و آشوب‌ بسيار گشت‌، بغداد باز صحنه‌ كشتارها و هرج‌ و مرجها گشت‌. با اين‌ حال‌، مأمون‌ همچنان‌ در مرو به‌ سر مي‌برد و از اين‌ وقايع‌ غافل‌ بود و نسبت‌ به‌ اعراب‌ خونسردي‌ و بي‌اعتنايي‌ شگفت‌انگيزي‌ نشان‌ مي‌داد.

در واقع‌ بر اثر نفوذ امراء و وزراي‌ ايراني‌، در اين‌ ايام‌، ضعف‌ قوم‌ عرب‌ به‌ نهايت‌ رسيد. بسا كه‌ در كوي‌ و برزن‌ پيش‌ خليفه‌ مي‌آمدند و از بي‌التفاتيهاي‌ او نسبت‌ به‌ خويش‌ شكايت‌ مي‌كردند. يك‌ عرب‌ شامي‌ در راه‌ پيش‌ مأمون‌ آمد و گفت‌ «اي‌ امير همان‌ طور كه‌ به‌ ايرانيان‌ مي‌نگري‌ به‌ عربان‌ شام‌ نيز عنايت‌ فرما» بدين‌ گونه‌ بي‌عنايتي‌ درباره‌ي‌ اعراب‌، سيل‌ خشم‌ و نارضايي‌ آنان‌ را برمي‌انگيخت‌. وجود فضل‌ بن‌ سهل‌ وزير خليفه‌ نيز كه‌ از نژاد خسروان‌ بود و شايد نقشه‌ها و انديشه‌هايي‌ داشت‌ موجب‌ نگراني‌ نزديكان‌ خليفه‌ بود.

در بغداد هر روز بهانه‌اي‌ براي‌ آشوب‌ به‌ دست‌ شورشگران‌ مي‌افتاد اما مأمون‌ از همه‌ي‌ اين‌ حوادث‌ بي‌خبر بود. مردم‌ بغداد به‌ امارت‌ حسن‌ راضي‌ نبودند و اين‌ همه‌ فتنه‌ براي‌ طرد و عزل‌ او رخ‌ مي‌داد ليكن‌ «هرگاه‌ كه‌ فتنه‌ ظاهر شدي‌ فضل‌ بن‌ سهل‌ از مأمون‌ پوشيده‌ مي‌داشت‌ و مي‌گفت‌ آن‌ فتنه‌ها جهت‌ علويان‌ است‌»

بازگشت‌ به‌ بغداد

19-11- سرانجام‌ چشم‌ مأمون‌ گشوده‌ شد و عجب‌ آن‌ است‌ كه‌ علي‌الرّضا (ع‌) بود كه‌ حقايق‌ را براي‌ وي‌ روشن‌ كرد و او را از وخامت‌ اوضاع‌ آگاه‌ نمود. در واقع‌ اوضاع‌ عراق‌ سخت‌ آشفته‌ بود و اكنون‌ وليعهد ناچار بود به‌ خليفه‌ اعلام‌ كند كه‌ وزيرش‌ فضل‌ ذوالرّياستين‌، بسياري‌ از حقايق‌ را از وي‌ مكتوم‌ داشته‌ است‌. حسن‌ برادر فضل‌، عراق‌ را در سيل‌ خون‌ غرق‌ كرده‌ بود و طاهر فاتح‌ بغداد كه‌ بهتر ار هر كس‌ مي‌توانست‌ بر آن‌ اوضاع‌ مسلّط‌ باشد در سوريه‌ تقريباً فراموش‌ شده‌ بود.

آگاهي‌ از اين‌ حوادث‌، مأمون‌ را بيدار و نگران‌ كرد. چندي‌ بعد فضل‌ وزير را، هنگامي‌ كه‌ با مأمون‌ عازم‌ عراق‌ بود در حمام‌ سرخس‌ كشتند و كشندگان‌ مدّعي‌ شدند كه‌ مأمون‌ آنها را به‌ اين‌ كار واداشته‌ است‌. پس‌ از آن‌ علي‌الرّضا (ع‌) نيز در طوس‌، به‌ سبب‌ انگوري‌ كه‌ از آن‌ خورده‌ بود و گويند كه‌ آن‌ انگور مسموم‌ بود وفات‌ يافت‌ در همين‌ اوقات‌ حسن‌ بن‌ سهل‌ والي‌ عراق‌ نيز ديوانه‌ شد و او را به‌ زنجير بستند و در خانه‌ي‌ خويش‌ بازداشتند.

خليفه‌، پس‌ از آن‌ به‌ بغداد درآمد و بر اوضاع‌ تسلّط‌ يافت‌. از اين‌ قرار، مأمون‌ كه‌ چندي‌ به‌ اتكاء و حمايت‌ ايرانيان‌ با عربان‌، يك‌سره‌ قطع‌ ارتباط‌ كرده‌ بود و دوباره‌ از بيم‌ ايرانيان‌ بدانها پناه‌ برد...

اما وقت‌ گذشته‌ بود. هنگامي‌ كه‌ خليفه‌ مي‌خواست‌ خطري‌ را كه‌ خلافت‌ وي‌ دستخوش‌ آن‌ گشته‌ بود، دريابد خراسان‌ تقريباً مستقل‌ شده‌ بود. زيرا، مأمون‌ طاهر بن‌ الحسين‌ را به‌ خراسان‌ فرستاده‌ بود تا هم‌ كشنده‌ي‌ برادر را از پيش‌ چشم‌ خويش‌ دور دارد، و هم‌ اوضاع‌ پريشان‌ و آشفته‌ي‌ آنجا را آرام‌ و قراري‌ بخشد. طاهر نيز در اين‌ كار كامياب‌ شد اما داعيه‌ي‌ استقلال‌ يافت‌.

وي‌، كه‌ در هر حال‌، خليفه‌ را رهين‌ منّت‌ خويش‌ مي‌ديد يك‌ روز نام‌ خليفه‌ را از خطبه‌ي‌ جمعه‌ انداخت‌ و بدين‌ گونه‌ استقلال‌ خود را اعلام‌ كرد. هر چند، روز بعد ناگهان‌ مُرد، اما خراسان‌ بدين‌ گونه‌ از چنگ‌ خليفه‌ به‌ در رفت‌ و مأمون‌ ناچار شد فرزندان‌ طاهر را به‌ امارت‌ آنجا بنشاند و در واقع‌ فرمانروايي‌ خاندان‌ طاهر را بر خراسان‌ تصديق‌ نمايد.

بدين‌ گونه‌ در پايان‌ دو قرن‌، ايرانيان‌ توانستند ديگر بار دولتي‌ تازه‌ پديد آورند و آشكارا در قسمتي‌ از ايران‌ به‌ استقلال‌ فرمان‌ برانند.

در خراسان‌ چه‌ خبر بود؟

19-12- بازگشت‌ مأمون‌ به‌ بغداد سبب‌ شد كه‌ در خراسان‌ فرصتهاي‌ تازه‌اي‌ به‌ دست‌ استقلال‌جويان‌ بيفتد. چنان‌ به‌ نظر مي‌آيد، كه‌ شكست‌ كساني‌ مانند سنباد و استادسيس‌ و مقنّع‌، كه‌ داعيه‌ي‌ ديني‌ داشتند، اين‌ انديشه‌ را سبب‌ شد كه‌ هرگونه‌ كوشش‌، براي‌ رهايي‌ از قيد عربان‌، تا وقتي‌ كه‌ در آن‌ بوته‌ي‌ وصلت‌ ملك‌ نباشد و دهقانان‌ و بزرگ‌زادگان‌ در آن‌ دست‌اندر كار نباشند ممكن‌ و مفيد نخواهد بود و اينك‌، با پيروزي‌ مأمون‌ بر امين‌، دهقان‌زادگان‌ ايران‌، گمان‌ مي‌كردند فرصتي‌ مناسب‌ به‌ دست‌ آمده‌ است‌. با قدرت‌ و جلالي‌ كه‌ خاندان‌ طاهر در خراسان‌ و بغداد يافته‌ بودند اكنون‌ ديگر بزرگان‌ و بزرگ‌زادگان‌ بلاد ايران‌ نيز احساس‌ كردند كه‌ نوبت‌ دولت‌ آنها نيز فراز آمده‌ است‌. بدين‌ گونه‌، در بلادي‌ چون‌ طبرستان‌ و آذربايجان‌ و خراسان‌، شاهزادگان‌ و اميران‌، اندك‌ اندك‌ فرصت‌ ملك‌جويي‌ يافتند. از اين‌ رو، از اواخر دوران‌ خلافت‌ هارون‌ تا روزگار معتصم‌ اوضاع‌ آذربايجان‌ و طبرستان‌ و خراسان‌ مايه‌ي‌ نگراني‌ خليفه‌ بود.

در واقع‌ از وقتي‌ كه‌ خلفا، اوضاع‌ خراسان‌ را با ديده‌ي‌ دقت‌ و مراقبت‌ مي‌نگريستند، كانون‌ مقاومت‌ دشمنان‌ خلافت‌ به‌ شمال‌ و غرب‌ ايران‌ منتقل‌ گرديد. كوههاي‌ بلند و راههاي‌ دشوار اين‌ حدود، انديشه‌ي‌ اين‌ سركشيها و شورشها را در مردم‌ ايران‌ تقويت‌ مي‌كرد. از اين‌ رو مدتها مردم‌ اين‌ نواحي‌ با تازيان‌ و سپاهيان‌ خلفا درايستادند و سالها با مسلمانان‌ نبردهاي‌ سخت‌ دشوار كردند.

در طبرستان‌، مردم‌ نسبت‌ به‌ تازيان‌ نفرت‌ و كينه‌ي‌ خاصي‌ مي‌ورزيدند. چنان‌ كه‌ در سال‌ 160 هجري‌، مردم‌ اميدوار كوه‌، از بيداد كارگزاران‌ خليفه‌ به‌ ستوه‌ آمدند. فرمانروايان‌ آنها كه‌ ونداد هرمزد و سپهبد شروين‌ و مسمغان‌ ولاش‌ بودند آنها را بر ضدّ تازيان‌ شورانيدند و بدان‌ سبب‌ در اندك‌ زمان‌ شورش‌ و آشوب‌ بزرگي‌ پديد آمد. در يك‌ روز، مردم‌ سراسر طبرستان‌ بر عربان‌ بيرون‌ آمدند و آنان‌ را به‌ باد كشتار گرفتند.

گذشته‌ از اعراب‌، ايرانيان‌ كه‌ مسلمان‌ شده‌ بودند طعمه‌ي‌ نفرت‌ و كينه‌ي‌ مردم‌ شدند. اين‌ نفرت‌ و كينه‌ چندان‌ بود كه‌ حتي‌ زنهايي‌ از ايرانيان‌ كه‌ به‌ عقد زناشويي‌ عربان‌ درآمده‌ بودند، ريش‌ شوهران‌ خود را گرفته‌ از خانه‌ برمي‌آوردند و به‌ دست‌ مردان‌ مي‌سپردند تا آنها را بكشند چنان‌ شد كه‌ در همه‌ طبرستان‌ عربان‌ و مسلمانان‌ يك‌سره‌ برافتادند. بعدها انتقام‌ خليفه‌ نيز هرگز نتوانست‌ در اراده‌ي‌ اين‌ مردمي‌ كه‌ آشكارا با هر چه‌ متعلّق‌ به‌ عرب‌ بود ستيزه‌ مي‌كردند، خللي‌ پديد آورد. آخر، بس‌ مدتي‌ نبود كه‌ يزيد بن‌ مهلب‌، سردار عرب‌ در گرگان‌ سوگند خورده‌ بود كه‌ از خون‌ عجم‌، آسياب‌ بگرداند و آسياب‌ هم‌ گرداند و گندم‌ آرد كرد و نانش‌ را هم‌ خورد. كساني‌ كه‌ در اين‌ بلاد هنوز حادثه‌اي‌ از اين‌ گونه‌ را فرا ياد داشتند البته‌ نمي‌توانستند دل‌ از كينه‌ي‌ تازيان‌ بپردازند. اين‌ نفرت‌ و كينه‌ي‌ شديد مردم‌ نسبت‌ به‌ دستگاه‌ خلافت‌ تازيان‌ بود كه‌ مقارن‌ دوره‌ي‌ مأمون‌ و معتصم‌، مازيار را به‌ انديشه‌ي‌ استقلال‌طلبي‌ انداخت‌...

خرّم‌دينان‌ كه‌ بودند؟

19-13- اما در آذربايجان‌ وضع‌ ديگرگونه‌ بود جاودان‌ بن‌ سهل‌ و بابك‌، آيين‌ خرّم‌ دينان‌ را تازه‌ كرده‌ بودند و اين‌ شورش‌ خرّم‌دينان‌ در آنجا نه‌ فقط‌ دين‌ تازيان‌ و دستگاه‌ خلفا را تهديد مي‌كرد، بلكه‌ براي‌ شاهزادگان‌ و اميران‌ ايراني‌ نيز كه‌ همواره‌ به‌ بهانه‌ي‌ دين‌ زرتشت‌، مردم‌ را بر ضدّ عربان‌ و به‌ نفع‌ خويش‌ فراز مي‌آوردند خطر بزرگي‌ بود. اين‌ آيين‌ خرّمي‌ كه‌ ظاهراً بازمانده‌ي‌ دين‌ مزدك‌ بود و هنوز در گرگان‌ و ديلمان‌ و آذربايجان‌ و ارمنستان‌ و همدان‌ و دينور و ري‌ و اصفهان‌ عده‌ي‌ بسياري‌ از پيروان‌ آن‌ وجود داشتند، با انديشه‌ي‌ دهقان‌زادگان‌ و اميرزادگان‌ جهان‌جوي‌ كه‌ خواب‌ احياي‌ دولت‌ ساسانيان‌ را مي‌ديدند سازگار نبود. بدين‌ جهت‌ بود كه‌ اشراف‌ و بزرگان‌ ايراني‌ نيز در خفه‌ كردن‌ و فرونشاندن‌ اين‌ نهضت‌ با خليفه‌ي‌

پيداست‌ كه‌ احمد بن‌ ابي‌ دواد و شايد متعصّبان‌ عرب‌ در قتل‌ افشين‌ سعايت‌ و تحريك‌ كرده‌اند. گذشته‌ از احمد بن‌ ابي‌ دواد، محمّد بن‌ عبدالملك‌ زيات‌ وزير معتصم‌ و هواخواهان‌ و دوستان‌ عبداللّه‌ طاهر نيز نسبت‌ به‌ افشين‌ رقابت‌ و عداوت‌ مي‌ورزيدند. اتفاقاً حادثه‌ي‌ منكجور و ماجراي‌ مازيار كه‌ در اين‌ ميان‌ رخ‌ داد به‌ نفع‌ آنان‌ تمام‌ شد و خليفه‌ را نسبت‌ به‌ افشين‌ بدگمان‌ كرد.

تازيان‌ هم‌داستان‌ بودند چنان‌ كه‌ براي‌ مبارزه‌ با اين‌ خطر، اين‌ ايرانيان‌ كه‌ خود از تازيان‌ نفرت‌ شديد داشتند در دوستي‌ با دشمنان‌ ديرين‌ خويش‌ نيز لحظه‌اي‌ ترديد نكردند. عبث‌ نيست‌ كه‌ افشين‌ شاهزاده‌ي‌ اشروسنه‌ فرمان‌ خليفه‌ را در قهر و قمع‌ خرّم‌دينان‌ به‌ جان‌ پذيره‌ آمد و هم‌ بدين‌ جهت‌ بود كه‌ از شاهزادگان‌ طبرستان‌ جز مازيار كسي‌ به‌ ياري‌ بابك‌ برنخاست‌ و او نيز جز وعده‌ و نويد ياري‌ ديگري‌ از بابك‌ نكرد.

مدتها بود كه‌ خرّم‌دينان‌ بر ضدّ تازيان‌ برخاسته‌ بودند اما قبل‌ از ظهور بابك‌، كار خرّم‌دينان‌ هرگز كاري‌ دشوار و خطرناك‌ تلقّي‌ نشده‌ بود. خرّم‌دينان‌ ظاهراً باقي‌مانده‌ي‌ پيروان‌ مزدك‌ بودند كه‌ از قهر و سخط‌ نوشيروان‌ جسته‌ بودند و پرويز و جانشينانش‌ نيز چنان‌ سرگرم‌ گرفتاريهاي‌ خويش‌ گرديده‌ بودند كه‌ از قهر و قمع‌ آنها غافل‌ مانده‌ بودند.

در روزگار اسلام‌ مقارن‌ عهد مهدي‌، خليفه‌ي‌ عبّاسي‌، اين‌ خرّم‌دينان‌ سربرآوردند و مانند ساير فرقه‌ها نيز، سعي‌ كردند خون‌ ابومسلم‌ را بهانه‌ي‌ خويش‌ نمايند. نوشته‌اند كه‌ «در ايام‌ خليفه‌ مهدي‌ باطنيان‌ گرگان‌ كه‌ ايشان‌ را سرخ‌علم‌ خوانند با خرّم‌دينان‌ دست‌ يكي‌ كردند و گفتند ابومسلم‌ زنده‌ است‌ ما ملك‌ بستانيم‌ و پسر او ابوالغرا را مقدّم‌ خويش‌ كردند و تا ري‌ بيامدند، حلال‌ و حرام‌ رايكي‌ داشتند و زنان‌ را مباح‌ كردند و مهدي‌ نامه‌ نبشت‌ به‌ اطراف‌ به‌ عمر بن‌ العلا كه‌ والي‌ طبرستان‌ بود ] كه‌ [ دست‌ يكي‌ كنيد و به‌ حرب‌ ايشان‌ رويد. برفتند و آن‌ جمع‌ پراكنده‌ شدند و در آن‌ وقت‌ كه‌ هارون‌الرشيد به‌ خراسان‌ بود بار ديگر خرّم‌دينان‌ خروج‌ كردند از ناحيت‌ اصفهان‌... و مردم‌ بسياري‌ از ري‌ و همدان‌...بيرون‌ آمدند و با اين‌ قوم‌ پيوستند و عدد ايشان‌ بيش‌ از صدهزار بود. هارون‌، عبداللّه‌ بن‌ مبارك‌ را از خراسان‌ با بيست‌ هزار سوار به‌ حرب‌ ايشان‌ فرستاد ايشان‌ بترسيدند و هر گروه‌ به‌ جاي‌ خويش‌ باز شدند» اگر اين‌ روايت‌ را كه‌ از سياستنامه‌ نقل‌ شد بتوان‌ قبول‌ كرد، خرّم‌دينان‌ قبل‌ از ظهور جاويدان‌ و بابك‌ نيز همواره‌ در شهرها و روستاها آشكارا شورش‌ مي‌كرده‌اند و آيين‌ خويش‌ را ترويج‌ مي‌نموده‌اند.

اختلاف‌ روايات‌ در مورد خرّم‌دينان‌

19-14- آيين‌ آنان‌ چه‌ بوده‌ است‌ و تا چه‌ اندازه‌ با آيين‌ مزدك‌ مربوط‌ بوده‌ است‌؟ منابع‌ موجود در اين‌ باب‌ به‌ قدري‌ اختلاف‌ دارند كه‌ مشكل‌ بتوان‌ در آنها جواب‌ روشني‌ براي‌ اين‌ سؤال‌ يافت‌. خاصّه‌ كه‌ همه‌ي‌ آنها با تقاليد و تعصّبات‌ ديني‌ و سياسي‌ آميخته‌ است‌. مقدسي‌ درباره‌ي‌ آنها مي‌نويسد كه‌ «از ريختن‌ خون‌، جز در هنگامي‌ كه‌ علم‌ طغيان‌ برافرازند خودداري‌ مي‌كنند. به‌ پاكيزگي‌ بسيار مقيدند. با نرمي‌ و نكوكاري‌ با مردم‌ ديگر درمي‌آميزند و اشتراك‌ زنان‌ را با رضايت‌ خود آنها جايز مي‌دانند».

ابن‌ النديم‌، خرّميه‌ را اتباع‌ مزدك‌ مي‌داند و مي‌گويد كه‌ مزدك‌ به‌ پيروان‌ خود دستور داده‌ بود كه‌ هميشه‌ در جستجوي‌ لذّت‌ باشند و در خوردني‌ و نوشيدني‌ بر خود سختي‌ روا ندارند، دوستي‌ و ياري‌ را پيشه‌ سازند و با استبداد مبارزه‌ نمايند. زنان‌ و خانواده‌ها را مشترك‌ بدانند. با اين‌ همه‌ آنها رفتار و كردار پسنديده‌ دارند و در پي‌ كشتن‌ و آزار كسي‌ برنمي‌آيند و سپس‌ درباره‌ي‌ بابك‌ گويد كه‌ او جنگ‌ و غارت‌ و كشتار را در ميان‌ آنان‌ رواج‌ داد و پيش‌ از آن‌ خرّم‌دينان‌ به‌ اين‌ چيزها آشنا نبودند.

خواجه‌ نظام‌الملك‌ در سياستنامه‌ با لحن‌ غرض‌آلود كسي‌ كه‌ مي‌خواهد باطنيها و خرّميان‌ را در يك‌ شمار آورد مي‌نويسد: «اما قاعده‌ي‌ مذهب‌ ايشان‌ آن‌ است‌ كه‌ رنج‌ از تن‌ خويش‌ برداشته‌اند و ترك‌ شريعت‌ بگفته‌ چون‌ نماز و روزه‌ و حج‌ و زكات‌ و حلال‌ داشتن‌ خمر و مال‌ و زن‌ مردمان‌ و هر چه‌ فريضه‌ است‌ از آن‌ دور بوده‌اند» در باب‌ سبب‌ انتشار آيين‌ خرّمي‌ در بين‌ مردم‌ اين‌ بلاد، بلعمي‌ مي‌نويسد: «مردمان‌ جوان‌ و دهقانان‌ و خداوند نعمت‌ كه‌ ايشان‌ را از علم‌ نصيب‌ نبود و مسلماني‌ اندر دل‌ ايشان‌ تنگ‌ بود و شرايع‌ اسلام‌ و روزه‌ و حج‌ و قربان‌ و غسل‌ جنابت‌ برايشان‌ گران‌ بود...و از مناهي‌ خداي‌ عزّوجل‌ دست‌ بازداشتن‌، ايشان‌ را خوش‌ نمي‌آمد، چون‌ در مذهب‌ بابك‌ اين‌ همه‌ آسان‌ يافتند او را اجابت‌ كردند و تبع‌ او بسيار شد». ابن‌ اثير مي‌گويد كه‌: «ايشان‌ از فروع‌ مجوسند و مردانشان‌ مادر و خواهر و دختر را به‌ نكاح‌ خويش‌ در مي‌آورند و آنان‌ را به‌ همين‌ جهت‌ خرّمي‌ مي‌گويند و به‌ آيين‌ تناسخ‌ معتقدند و گويند كه‌ روح‌ از حيوان‌ به‌ غير حيوان‌ نقل‌ مي‌كند». اعتقاد به‌ تناسخ‌ چنان‌ كه‌ از اكثر منابع‌ برمي‌آيد يكي‌ از اركان‌ عقايد خرّم‌دينان‌ است‌. شگفت‌ است‌ كه‌ بيشتر فرقه‌هايي‌ كه‌ بعد از اسلام‌ بر ضدّ تازيان‌ برخاسته‌اند، به‌ آيين‌ تناسخ‌ معتقد يا متمايل‌ شده‌اند. سنباد و استادسيس‌ و مقنّع‌ نيز به‌ تناسخ‌ معتقد بودند. در واقع‌ آيين‌ تناسخ‌ دستاويز تمام‌ كساني‌ بود كه‌ مي‌خواستند خود را جانشين‌ قهرمانان‌ گذشته‌ قلمداد كنند و يادگار ديرين‌ دلاوران‌ كهن‌ را زنده‌ دارند. دوستان‌ و پيروان‌ بومسلم‌ به‌ اين‌ انديشه‌ كه‌ روح‌ وي‌ در مقنّع‌ حلول‌ كرده‌ است‌، گرد وي‌ جمع‌ مي‌شدند و ياران‌ جاويدان‌ بن‌ سهل‌ به‌ گمان‌ آنكه‌ روان‌ او، در تن‌ بابك‌ درآمده‌ است‌ از ياري‌ بابك‌ دريغ‌ نمي‌ورزيدند.

آيا اين‌ عقيده‌ي‌ تناسخ‌ وسيله‌اي‌ بوده‌ است‌ كه‌ نهضت‌ بابك‌ را نيز مانند قيام‌ مقنّع‌، با خاطره‌ي‌ ابومسلم‌ مربوط‌ كنند؟ دور نيست‌ خواجه‌ نظام‌الملك‌ گويد: «ابتداي‌ سخن‌ ايشان‌ آن‌ باشد كه‌ بر كشتن‌ ابومسلم‌ صاحب‌ دولت‌ دريغ‌ خورند و بر كشنده‌ي‌ او لعنت‌ و صلوات‌ دهند بر مهدي‌ فيروز و بر هارون‌ پسر فاطمه‌ دختر بومسلم‌ كه‌ او را كودك‌ دانا خوانند و به‌ تازي‌ الفتي‌العالم‌» آنچه‌ ارتباط‌ با اين‌ فرقه‌ را با ابومسلم‌ تأييد مي‌كند روايتي‌ است‌ كه‌ دينوري‌ در باب‌ نسب‌ بابك‌ ذكر مي‌كند. وي‌ مي‌نويسد: «مردم‌ در نسب‌ و آيين‌ او اختلاف‌ كرده‌اند آنچه‌ نزد ما درست‌ به‌ نظر مي‌آيد آن‌ است‌ كه‌ او از فرزندان‌ مطهّربن‌ فاطمه‌ي‌ بنت‌ ابومسلم‌ است‌ و فاطميّه‌ كه‌ از فرق‌ خرّميه‌ هستند به‌ همين‌ فاطمه‌ دختر بومسلم‌ منسوبند نه‌ فاطمه‌ دختر پيغمبر صلوات‌ اللّه‌عليهما.

بابك‌ كه‌ بود؟ و چه‌ كرد؟

19-15- اما اين‌ بابك‌ كه‌ بود؟ بيشتر مطالبي‌ كه‌ در منابع‌ موجود درباره‌ي‌ او آورده‌اند، غرض‌آلود و افسانه‌آميز است‌. از اين‌ رو به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ از وراي‌ غبار افسانه‌ها سيماي‌ واقعي‌ او را ديد. تاريخ‌نويسان‌ مسلمان‌ كوشيده‌اند خاطره‌ي‌ او را تيره‌ و تباه‌ كنند، و از تعصّب‌، سعي‌ كرده‌اند سيماي‌ او را زشت‌ و ناپسند جلوه‌ دهند. نهضت‌ او ظاهراً در بين‌ عامه‌، طرفداراني‌ داشت‌ اما مورد علاقه‌ي‌ دهقانان‌ و بزرگان‌ نبود و چون‌ وي‌ در صدد احياي‌ عقايد مزدكي‌ بود، ناچار مسلمانان‌ نيز نمي‌توانستند آن‌ را تحمّل‌ كنند.

افسانه‌هايي‌ كه‌ در باب‌ او جعل‌ كرده‌اند به‌ خوبي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ با غرض‌ و نيّت‌ خاصي‌ سعي‌ داشته‌اند نام‌ بابك‌ را آلوده‌ نمايند. بدين‌ گونه‌ قسمتهاي‌ مهم‌ تاريخ‌ بابك‌ و خرّمدينان‌ در ظلمت‌ ابهام‌ فرو رفته‌ است‌. مع‌ذلك‌ از آنچه‌ باقي‌ است‌ پاره‌اي‌ نكته‌هاي‌ جالب‌ به‌ دست‌ مي‌آيد.

درباره‌ي‌ تبار و نژاد بابك‌ اختلاف‌ است‌. دينوري‌ مؤلف‌ «اخبارالطوال‌» با لحني‌ كه‌ كاملاً مي‌تواند انسان‌ را مطمئن‌ كند او را فرزندان‌ «مطهّر» دخترزاده‌ي‌ ابومسلم‌ مي‌شمرد. معذالك‌ مؤلف‌ الفهرست‌، از قول‌ كسي‌ كه‌ اخبار بابك‌ را جمع‌ آورده‌ است‌ مي‌گويد كه‌: «پدرش‌ مردي‌ روغن‌فروش‌ از اهل‌ مداين‌ بود. به‌ حدود آذربايجان‌ رفت‌ و در قريه‌اي‌ به‌ نام‌ بلال‌آباد از روستاي‌ ميمد مسكن‌ گرفت‌. وي‌ روغن‌ در ظرفي‌ مي‌ريخت‌ و بر پشت‌ مي‌گرفت‌ و در قريه‌هاي‌ آن‌ روستا آمد و شد مي‌كرد...» نام‌ اين‌ روغن‌فروش‌ در «الفهرست‌» ذكر نشده‌ است‌ اما سمعاني‌ نام‌ پدر بابك‌ را مرداس‌ نوشته‌ است‌. نكته‌اي‌ كه‌ در روايت‌ «الفهرست‌» جلب‌ توجه‌ مي‌كند، اصراري‌ است‌ كه‌ براي‌ رسوا كردن‌ بابك‌ به‌ كار برده‌اند. پدر او را «روغن‌فروشي‌ از اهل‌ مدائن‌» و مادرش‌ را «زني‌ يك‌ چشم‌ كه‌ مدتي‌ با مرد روغن‌فروش‌ به‌ حرام‌ گرد آمده‌ بود» معرفي‌ كرده‌اند. در اين‌ روايت‌ آثار غرض‌ و كينه‌ي‌ راويان‌ آشكار است‌.

روايات‌ مجعول‌ درباره‌ بابك‌!

19-16- در دنباله‌ي‌ اين‌ روايت‌، داستان‌ شگفت‌انگيز افسانه‌آميزي‌ در باب‌ كودكي‌ بابك‌ آورده‌اند. مي‌نويسند كه‌: «گويند روزي‌ مادر بابك‌ بيرون‌ رفت‌ و در پي‌ پسر مي‌گشت‌ بابك‌ در آن‌ زمان‌ گاوهاي‌ مردم‌ را به‌ چراگاهي‌ مي‌برد. مادر، وي‌ را در زير درختي‌ يافت‌ كه‌ خفته‌ و برهنه‌ بود از بن‌ هر مويي‌ از سينه‌ و سر وي‌ خون‌ مي‌تراويد. چون‌ بابك‌ از خواب‌ برآمد ديگر اثري‌ از خون‌ نديد دانست‌ كه‌ ديري‌ برنخواهد آمد كه‌ كار پسر بالا گيرد...» اين‌ افسانه‌ نيز كه‌ داستانهايي‌ از قبيل‌ افسانه‌ي‌ «دانيال‌ و بخت‌النصر» را به‌ خاطر مي‌آورد ظاهراً براي‌ آن‌ ساخته‌ شده‌ است‌ كه‌ بابك‌ را مثل‌ يك‌ غول‌ «مردم‌خوار» و «خون‌آشام‌» معرفي‌ نمايند. در روايات‌ ديگر نيز كشتارها و خونريزيهايي‌ را كه‌ شده‌ است‌ با اغراق‌ و مبالغه‌ بسيار نقل‌ كرده‌اند.

مسعودي‌ مي‌گويد: «در طي‌ اين‌ بيست‌ و دو سالي‌ كه‌ قيام‌ بابك‌ به‌ طول‌ انجاميد به‌ كمترين‌ قول‌ پانصدهزار تن‌ از امراء و رؤسا و ساير طبقات‌ مردم‌ به‌ قتل‌ رسيد». در جوامع‌الحكايات‌ از تاريخ‌ مقدسي‌ نقل‌ شده‌ است‌ كه‌ «حساب‌ كردند كشتگان‌ او را، هزار هزار مسلمان‌ را كشته‌ بود». نظام‌الملك‌ مي‌نويسد: «از جلاّدان‌ او يك‌ جلاّد گرفتار آمده‌ بود از او پرسيدند كه‌ تو چندكس‌ كشته‌اي‌؟ گفت‌ او را جلاّدان‌ بسيار بوده‌اند اما آنچه‌ من‌ كشته‌ام‌ سي‌ و شش‌ هزار مسلمان‌ است‌ بيرون‌ از جلاّدان‌ ديگر و آنچه‌ در حربها كشته‌اند». در اخباري‌ كه‌ راجع‌ به‌ بابك‌ نوشته‌اند اين‌گونه‌ داستانها فراوان‌ است‌. كثرت‌ و وفور اين‌ گونه‌ روايات‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ ياران‌ خليفه‌ تا چه‌ حدّ براي‌ رسوا كردن‌ بابك‌ و از ميان‌ بردن‌ حقايق‌ احوال‌ او سعي‌ ورزيده‌اند. پيداست‌ كه‌ آنچه‌ از اين‌ منابع‌ نهضت‌ بابك‌ برمي‌آيد تا چه‌ اندازه‌ آشفته‌ و در هم‌ خواهد بود. آنچه‌ مسلم‌ است‌ اين‌ است‌ كه‌ نهضت‌ بابك‌ در ميان‌ روستاييان‌ و كشاورزان‌ كوهستانهاي‌ عراق‌ و آذربايجان‌، هواخواهان‌ بسيار داشته‌ است‌. نيز اين‌ نهضت‌ ظاهراً مدتي‌ پيش‌ از ظهور بابك‌ به‌ وجود آمده‌ بود و پس‌ از او نيز چندين‌ قرن‌ دوام‌ داشت‌.

بابك‌ فقط‌ سرداري‌ دلير و هوشمند بود كه‌ مدتها شورشها و آشوبهاي‌ مزدكيان‌ و خرّم‌دينان‌ را رهبري‌ كرد. در اين‌ كار نيز وي‌ جانشين‌ جاويدان‌ بن‌ شهرك‌ بود كه‌ از رؤساي‌ خرّميه‌ي‌ آذربايجان‌ محسوب‌ مي‌شد. مي‌نويسند كه‌ پس‌ از مرگ‌ جاويدان‌، زن‌ او با خرّميان‌ چنين‌ گفت‌ كه‌ «جاويدان‌، بابك‌ را خليفه‌ي‌ خود كرده‌ است‌ و اهل‌ اين‌ نواحي‌ را به‌ پيروي‌ او وصيّت‌ كرده‌ و روح‌ جاويدان‌ به‌ وي‌ تحويل‌ كرده‌ است‌ و شما را وعده‌ داده‌ است‌ كه‌ بر دست‌ او فتح‌ و ظفر يابيد...».

قيام‌ بابك‌ چگونه‌ اتفاق‌ افتاد؟

19-17- بدين‌ گونه‌ بود كه‌ بابك‌ در سال‌ 200 هجري‌ به‌ نام‌ آيين‌ خرّم‌دينان‌ و براي‌ ادامه‌ي‌ نهضت‌ جاويدان‌ مزدكي‌ برخاست‌. به‌ زودي‌ پيروان‌ او بسيار شدند و عده‌ي‌ زيادي‌ از كشاورزان‌ و روستاييان‌ به‌ ياري‌ او برخاستند.

در اين‌ سالها مأمون‌ خليفه‌ سرگرم‌ گرفتاريهاي‌ خود بود. مسئله‌ي‌ ولايت‌ عهدي‌ علي‌ بن‌ موسي‌ الرضا عليهماالسلام‌ و توطئه‌هايي‌ كه‌ ايرانيان‌ و مخصوصاً آل‌ سهل‌ بر ضدّ خليفه‌ تهيه‌ كرده‌ بودند او را مشغول‌ كرده‌ بود. نارضايي‌ عبّاسيان‌ بغداد كه‌ ناچار مأمون‌ را سرگرم‌ مي‌كرد فرصت‌ مناسبي‌ براي‌ بابك‌ بود. بدين‌ جهت‌ او در كوهستانهاي‌ آذربايجان‌ قدرت‌ و قوّتي‌ به‌ دست‌ آورد حتي‌ به‌ قول‌ بلعمي‌ «چند كرت‌ سپاه‌ سلطان‌ را هزيمت‌ كرده‌ بود و مأوي‌ گاه‌ او در كوههاي‌ ارمنيّه‌ و آذربايجان‌ بو، جايهاي‌ سخت‌ دشوار كه‌ سپاه‌ آنجا نتوانستي‌ رفتن‌ كه‌ صد پياده‌ درگذري‌ بايستاندي‌ اگر هزار سوار بودي‌ بازداشتندي‌ و كوهها و دربندها سخت‌ بود اندر يكديگر شده‌، در ميان‌ آن‌ كوهها حصاري‌ كرده‌ بود كه‌ آن‌ را بديده‌ خواندندي‌ و او ايمن‌ آنجا در نشسته‌ بودي‌ چون‌ لشكر بيامدي‌ گرداگرد آن‌ كوهها فرود آمدندي‌ و بديشان‌ راه‌ نيافتندي‌ و او آنجا همي‌ بود تا روزگار بسيار برآمدي‌؛ چون‌ سپاه‌، امن‌ يافتندي‌ يك‌ شب‌ شبيخون‌ كردندي‌ و سپاه‌ اسلام‌ را هزيمت‌ كردندي‌ تا ديگر باره‌ سلطان‌ به‌ صد جهد لشكر دگرباره‌ گرد كردي‌ و فرستادي‌ و بدين‌ حيلت‌ بيست‌ سال‌ بماند».

در اين‌ بيست‌ سال‌ مأمون‌ و معتصم‌ براي‌ برانداختن‌ او چاره‌جوييهاي‌ بسيار كردند. لشكرهاي‌ بسيار براي‌ دستگير كردنش‌ فرستادند. اما گذشته‌ از نارضايي‌ مردم‌ كه‌ مايل‌ نبودند بار ديگر استيلاي‌ عربان‌ را تحمّل‌ كنند، تنگي‌ راهها و سختي‌ سرماهاي‌ آن‌ حدود، همواره‌ سرداران‌ مسلمان‌ را با ناكامي‌ و شكست‌ رو به‌ رو مي‌كرد. در سال‌ 220 هجري‌ معتصم‌ خيدربن‌ كاوس‌ اميرزاده‌ي‌ اشروسنه‌ را كه‌ به‌ افشين‌ معروف‌ بود به‌ جنگ‌ بابك‌ فرستاد. اين‌ افشين‌ يك‌ اميرزاده‌ي‌ ايراني‌ نژاد بود كه‌ در بغداد براي‌ ايجاد دولتي‌ ايراني‌ و برانداختن‌ بنياد خلافت‌ تازيان‌ توطئه‌ها مي‌كرد. دوستان‌ خليفه‌ نيز او را به‌ هواداري‌ عجم‌ و به‌ تمايلات‌ مجوسي‌ متّهم‌ مي‌كردند.

مي‌گويند كه‌ او با مازيار و بابك‌ دوستي‌ داشته‌ است‌ و در نهان‌ براي‌ برانداختن‌ خلافت‌ بغداد با آنها همكاري‌ مي‌كرده‌ است‌. چند سال‌ بعد كه‌ مازيار دستگير شد وجود اين‌ نقشه‌ را آشكارا اعتراف‌ كرده‌ بود و گفته‌ بود كه‌: «من‌ و افشين‌ خيدربن‌ كاوس‌ و بابك‌ هر سه‌ از ديرباز عهد و پيمان‌ كرده‌ايم‌ و قرار داده‌ بر آنكه‌ دولت‌ از عرب‌ بازستانيم‌ و ملك‌ و جهانداري‌ با خاندان‌ كسرويان‌ نقل‌ كنيم‌». مع‌ذلك‌ وقتي‌ از طرف‌ خليفه‌ به‌ او پيشنهاد شد كه‌ براي‌ قهر و قمع‌ بابك‌ به‌ آذربايجان‌ برود در اين‌ كار ترديد نكرد.

افشين‌ و مازيار كه‌ بودند؟

19-18- نهضت‌ بابك‌ اگر چه‌ رنگ‌ ايراني‌ داشت‌ اما نهضتي‌ نبود كه‌ هرگز بتواند خوابهاي‌ طلايي‌ اميرزاده‌ي‌ اشروسنه‌ را تحقق‌ بخشد. كساني‌ از ايرانيان‌ كه‌ براي‌ برانداختن‌ دستگاه‌ خلافت‌ با مازيار و شايد با افشين‌ همكاري‌ مي‌كردند، آرزو داشتند كه‌ با برانداختن‌ خلفا ظاهراً آنچه‌ را خود دين‌ سپيد مي‌خواندند احياء كنند و دولتي‌ نظير دولت‌ ساساني‌ برآورند. اما نهضت‌ بابك‌ كه‌ آيين‌ مزدك‌ داشت‌ آنها را و افشين‌ و مازيار را نيز سودمند نبود. اين‌ شاهزادگان‌ اشروسنه‌ و طبرستان‌ ظاهراً جز وصول‌ به‌ مقامات‌ عالي‌ هدف‌ ديگر نداشتند. ايران‌ و ايراني‌ براي‌ آنها بهانه‌اي‌ بود. آنها سعي‌ مي‌كردند امتيازاتي‌ را كه‌ اسلام‌ از آنها بازستانده‌ بود دوباره‌ به‌ دست‌ آورند. بنابراين‌ مبارزه‌ي‌ آنها با دستگاه‌ خلافت‌ براي‌ جمع‌ ثروت‌ و وصول‌ به‌ حكومت‌ بود. اما براي‌ وصول‌ بدين‌ هدف‌ كساني‌ را كه‌ در بلاد آنها از اسلام‌ و عرب‌ ناراضي‌ بودند نويد رهايي‌ مي‌دادند و بر گرد خويش‌ مي‌خواندند. مازيار براي‌ رسيدن‌ به‌ امارت‌ از كشتن‌ عموي‌ خود كه‌ او نيز ايراني‌ بود و ناچار به‌ اندازه‌ي‌ خود او به‌ مفاخر و مآثر ايران‌ علاقه‌ داشت‌ خودداري‌ نكرد. افشين‌ براي‌ جلب‌ عنايت‌ خليفه‌ي‌ تازي‌ از چاره‌جوييهاي‌ ناروا براي‌ دستگير كردن‌ بابك‌ دريغ‌ نورزيد. همين‌ افشين‌، مازيار را به‌ خروج‌ قيام‌ بر ضدّ خليفه‌ تشويق‌ مي‌كرد به‌ اين‌ اميد كه‌ خليفه‌ او را براي‌ دستگير كردن‌ مازيار بفرستد و حكومت‌ خراسان‌ و جبال‌ را كه‌ در دست‌ رقيبان‌ او يعني‌ خاندان‌ طاهر است‌ از آنها بستاند و به‌ وي‌ بسپرد. پيداست‌ كه‌ در اين‌ ميان‌ «اميرزادگان‌» همه‌ چيز را مي‌توانستند فداي‌ سودپرستي‌ خويش‌ كنند.

لازم‌ بود كه‌ قدرت‌ خلفا عرصه‌ي‌ زوال‌ گردد تا آنها بتوانند آرزوهاي‌ خويش‌ را تحقق‌ بخشند. لازم‌ بود كه‌ ستمديدگان‌ بر ضدّ تازيان‌ برخيزند تا قدرت‌ خلفا عرضه‌ي‌ نابودي‌ گردد و نارضايي‌ مردم‌ از رفتار تازيان‌ و علاقه‌ي‌ آنان‌ به‌ كيش‌ و آيين‌ ديرين‌ خود همواره‌ مي‌توانست‌ ايرانيان‌ را گرد علم‌ هر ايراني‌ كه‌ بر ضدّ دستگاه‌ خلافت‌ برمي‌خاست‌ جمع‌ آورد. پس‌، البته‌ بهترين‌ بهانه‌اي‌ كه‌ ممكن‌ بود ستمديدگان‌ نوميد ايران‌ را به‌ ياري‌ اين‌ سرداران‌ برانگيزد احياي‌ آيين‌ ملّي‌ بود. اما اين‌ خود، بيش‌ از يك‌ بهانه‌ نبود. سرداران‌ غالباً جز جمع‌ ثروت‌ كه‌ آن‌ را يگانه‌ وسيله‌ي‌ وصول‌ به‌ حكومت‌ مي‌دانستند انديشه‌ي‌ ديگر نداشتند. به‌ همين‌ جهت‌ بود كه‌ بين‌ آنها، با آنكه‌ ظاهراً همه‌ براي‌ «احياي‌ عظمت‌ ايران‌» قيام‌ مي‌كردند، دوستي‌ پايداري‌ به‌ وجود نمي‌آمد.

مي‌گويند سنباد چون‌ در ري‌ شكست‌ خورد به‌ طبرستان‌ پناه‌ برد. اما اسپهبد طبرستان‌ كه‌ نيز با تازيان‌ دشمني‌ داشت‌ در مال‌ او طمع‌ كرد و او را كشت‌. اين‌ واقعه‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ احياي‌ عظمت‌ ديرين‌ گذشته‌ي‌ ايران‌ در واقع‌ جز بهانه‌اي‌ براي‌ فريب‌ و اغفال‌ ستمديدگان‌ ايراني‌ نبوده‌ است‌. كساني‌ كه‌ با اين‌ سخنان‌ فريبنده‌ مردم‌ را گرد خويش‌ جمع‌ مي‌آورده‌اند جز رسيدن‌ به‌ ثروت‌ و قدرت‌، انديشه‌ي‌ ديگر نداشته‌اند.

از اين‌ رو، احياناً لازم‌ شده‌ است‌، عقيده‌ و رأي‌ خود را نيز در راه‌ وصول‌ به‌ هدف‌ خويش‌ قرباني‌ مي‌كرده‌اند. اين‌ نكته‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ چگونه‌ اميرزاده‌ي‌ اشروسنه‌، كه‌ در بغداد همواره‌ از حمايت‌ ايرانيان‌ لاف‌ مي‌زد، در آذربايجان‌ با چاره‌ و حيله‌ براي‌ برانداختن‌ و كشتن‌ ايرانيان‌ كوشش‌ مي‌كرد. اما عامل‌ ديگري‌ نيز در كار بود كه‌ شاهزاده‌ي‌ اشروسنه‌ را براي‌ برانداختن‌ «دشمن‌» با خليفه‌ هم‌داستان‌ مي‌كرد.

تركان‌ بغداد، ايرانيان‌ و تازيان‌ در رقابت‌!

19-19- رقابت‌ شديدي‌ كه‌ در دربار معتصم‌ بين‌ نژاد «ترك‌» و «عرب‌» و «ايراني‌» پديد آمده‌ بود سرداران‌ خليفه‌ را سخت‌ به‌ دشمني‌ يكديگر واداشته‌ بود. دربار معتصم‌ كانون‌ توطئه‌ و دسيسه‌هاي‌ سرداران‌ وي‌ گشته‌ بود. اين‌ اختلافات‌ بين‌ سرداران‌ براي‌ معتصم‌ پناهگاه‌ خوبي‌ بود. از اين‌ رو خليفه‌ نيز گاه‌ آتش‌ اين‌ اختلافات‌ را دامن‌ مي‌زد.

از آغاز دوره‌ي‌ معتصم‌، بغداد شاهد جنب‌ و جوش‌ تركان‌ گشته‌ بود. اينها را در واقع‌ بدين‌ جهت‌ به‌ خدمت‌ درآورده‌ بودند كه‌ در مقابل‌ نيروي‌ سپاهيان‌ خراسان‌، موازنه‌ و تعادلي‌ ايجاد كنند. هزاران‌ بنده‌ي‌ مملوك‌ در هر سال‌ از آن‌ سوي‌ جيحون‌ به‌ بغداد مي‌آوردند. اين‌ بندگان‌ با تندي‌ و بي‌پروايي‌ كه‌ داشتند، در دست‌ خليفه‌ به‌ مثابه‌ي‌ «حربه‌اي‌» به‌ كار مي‌افتادند. بدين‌ جهت‌ غالباً مورد عنايت‌ واقع‌ مي‌شدند و به‌ سرعت‌، فرماندهي‌ مي‌يافتند. هر چه‌ نفوذ تركان‌ در دستگاه‌ خليفه‌ افزون‌تر مي‌شد عربان‌ دلسردتر و مأيوس‌تر مي‌شدند.

ايرانيان‌ كه‌ نفوذ معنوي‌ و فرهنگي‌ داشتند، در برابر تركان‌ هرگز جاي‌ خالي‌ نمي‌كردند. اما تازيان‌ خواه‌ ناخواه‌ جاي‌ خود را به‌ تركان‌ دادند و از آن‌ پس‌ به‌ جاي‌ آنكه‌ مانند پيش‌، از اركان‌ خلافت‌ باشند مايه‌ي‌ تهديد آن‌ بودند. تركان‌ معتصم‌ كه‌ جامه‌هاي‌ ديبا و كمرهاي‌ زرين‌ داشتند به‌ وسيله‌ي‌ لباس‌ خويش‌ از ساير سپاهيان‌ شناخته‌ مي‌شدند. رفتار ناهنجار و خشونت‌آميز آنان‌ نيز مردم‌ بغداد را به‌ ستوه‌ مي‌آورد. در بازارها و كوچه‌هاي‌ تنگ‌، اسب‌ مي‌تاختند و كودكان‌ و ضعيفان‌ را آزار مي‌دادند.

حكايتي‌ كه‌ از تاريخ‌ بغداد نقل‌ مي‌شود نشان‌ مي‌دهد كه‌ طرز رفتار آنان‌ با مردم‌ چگونه‌ بوده‌ است‌: «گويند معتصم‌ روزي‌ از سراي‌ مأمون‌ باز مي‌گشت‌ كه‌ به‌ سراي‌ خود رود، در راه‌ همه‌ جا لشكريان‌، خيمه‌ افراشته‌ بودند، معتصم‌ بر زني‌ گذشت‌ كه‌ مي‌گريست‌ و مي‌گفت‌: پسرم‌ پسرم‌! يكي‌ از لشكريان‌ كودك‌ او را برده‌ بود. معتصم‌ آن‌ مرد را فرا خواند و فرمود: پسر زن‌ را بدو باز دهد مرد ابا كرد. معتصم‌ او را پيش‌ خواند و دستش‌ به‌ دست‌ گرفت‌ صداي‌ استخوان‌ دستش‌ شنيده‌ شد و مرد بيفتاد. پس‌ بفرمود تا پسر را به‌ مادر باز دهند». اين‌ رفتار تركان‌، مردم‌ بغداد را سخت‌ به‌ ستوه‌ آورده‌ بود. غالباً وقتي‌ يكي‌ از تركان‌ زني‌ يا كودكي‌، يا پيري‌ يا كوري‌ را گزندي‌ مي‌رسانيد مردم‌ در او مي‌افتادند و هلاكش‌ مي‌كردند. سرانجام‌ مردم‌ از تركان‌ سخت‌ به‌ ستوه‌ آمدند. نزد معتصم‌ رفتند و گفتند اگر لشكر خود را از بغداد بيرون‌ نبري‌ با تو جنگ‌ كنيم‌ پرسيد چگونه‌ با من‌ جنگ‌ كنيد گفتند با تير آه‌ سحرگاه‌، معتصم‌ گفت‌ مرا طاقت‌ آن‌ نيست‌ و همين‌ موجب‌ شد كه‌ خليفه‌ شهر سرّمن‌ راي‌ را بنا كند.

رفتار افراد سپاه‌ در بغداد چنين‌ بود و از همين‌ جا پيداست‌ كه‌ اميران‌ ترك‌ با نفوذ و قدرتي‌ كه‌ در دستگاه‌ خلافت‌ داشته‌اند چگونه‌ با مردم‌ معامله‌ مي‌كرده‌اند. كار آنها اندك‌ اندك‌ به‌ جايي‌ رسيده‌ بود كه‌ گاه‌ در روز روشن‌ يكي‌ از آنها را مي‌ديدند كه‌ «دست‌ در چادر زن‌ جواني‌ زده‌ بود و او را به‌ زور مي‌كشيد و اين‌ زن‌ فرياد مي‌كرد و مي‌گفت‌ اي‌ مسلمانان‌ مرا فرياد رسيد كه‌ من‌ زني‌ اين‌ كاره‌ نيستم‌، دختر فلان‌ كسم‌ و خانه‌ به‌ فلان‌ محله‌ دارم‌ و همه‌ كس‌ ستر و صلاح‌ مرا دانند و اين‌ ترك‌ مرا به‌ مكابره‌ مي‌برد تا بر من‌ فساد كند...و مي‌گريست‌ و هيچ‌ كس‌ به‌ فرياد آن‌ زن‌ نمي‌رسيد كه‌ اين‌ امير محتشم‌ و گردنكش‌ بود و پنج‌ هزار سوار خيل‌ داشت‌ و هيچ‌ كس‌ با او سخن‌ نمي‌توانست‌ كرد». با اين‌ همه‌ معتصم‌ به‌ تركان‌ كه‌ خويشان‌ مادري‌ او بودند بيش‌ از اعراب‌ و ايرانيان‌ اعتماد داشت‌ و حق‌ با او بود. اين‌ معتصم‌ خود معتقد بود كه‌ «خدمت‌ را هيچ‌ طايفه‌ به‌ از ترك‌ نيست‌» و به‌ همين‌ جهت‌ اميران‌ ترك‌ بيش‌ از ساير امراء مورد عنايت‌ او بودند و اين‌ توجه‌ خليفه‌ به‌ تركان‌ بين‌ اميران‌ معتصم‌ رقابت‌ شديدي‌ پديد آورده‌ بود.

رقابت‌ امراء در بغداد

19-20- امراي‌ ديگر نيز مي‌كوشيدند ارادت‌ خود را عرضه‌ دارند تا مگر از اين‌ راه‌ در دل‌ خليفه‌ بيشتر راه‌ يابند. جنگهايي‌ هم‌ كه‌ در زمان‌ معتصم‌ رخ‌ داد به‌ اين‌ اميران‌ مجال‌ داد كه‌ استعداد نظامي‌ خود را ابراز دارند.

در طي‌ بيست‌ سالي‌ كه‌ بابك‌ قيام‌ كرده‌ بود، شش‌ تن‌ از اميران‌ بزرگ‌ بغداد از او شكست‌ يافته‌ بودند به‌ همين‌ جهت‌ دستگاه‌ خلافت‌ از قلع‌ و قمع‌ خرّميان‌ رفته‌ رفته‌ مأيوس‌ مي‌شد. از اين‌ رو، استيلاي‌ بر آذربايجان‌ براي‌ فاتح‌ آن‌ افتخار بزرگي‌ كسب‌ مي‌كرد. كسي‌ كه‌ بر بابك‌ و خرّمدينان‌ دست‌ مي‌يافت‌ بر همه‌ي‌ اميران‌ تفوّق‌ داشت‌.

به‌ اين‌ جهت‌ بود كه‌ وقتي‌ جنگ‌ بابك‌ را به‌ افشين‌ پيشنهاد كردند در قبول‌ آن‌ ترديد نكرد. يك‌ علت‌ ديگر نيز در كار بود، و آن‌ طمع‌ در غنايم‌ و اموالي‌ بود كه‌ افشين‌ مي‌پنداشت‌ در اين‌ جنگ‌ به‌ دست‌ خواهد آورد. زيرا اين‌ نكته‌ را همواره‌ بايد به‌ خاطر داشت‌ كه‌ در اين‌ ايام‌ امرا نيز مانند افراد سپاه‌ غالباً جز براي‌ كسب‌ مال‌ جنگ‌ نمي‌كردند.

اينان‌ جنگجويان‌ مزدوري‌ بودند كه‌ جلادت‌ و شجاعت‌ خود را با عطايا و غنايم‌ معامله‌ مي‌كردند. تيغ‌ و بازوي‌ خود را مثل‌ آزادگي‌ و خرد خويش‌ به‌ صاحبان‌ قدرت‌ مي‌فروختند و براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ طلا از ريختن‌ خون‌ هيچ‌ كس‌ حتي‌ خون‌ خود دريغ‌ نداشتند. غنايم‌ و اموالي‌ كه‌ در اين‌ جنگها از بار و بنه‌ي‌ دشمن‌ و گاه‌ از مردم‌ زبون‌ بي‌دست‌ و پاي‌ شهرها و دهات‌ غارت‌ مي‌كردند، براي‌ آنها عايدي‌ سرشاري‌ بود. از اين‌ رو جنگ‌ را همواره‌ با گشاده‌رويي‌ پذيره‌ مي‌شدند. براي‌ افشين‌، كه‌ مانند همه‌ي‌ امراي‌ مزدور خليفه‌، خود را خدمتگزار مرگ‌ و نيستي‌ و پاسدار قدرت‌ و عظمت‌ مي‌دانست‌ هيچ‌ آسان‌تر و مطبوع‌تر از قبول‌ چنين‌ مأموريتي‌ نبود.

در اين‌ جنگ‌ وي‌ اموال‌ و غنايم‌ بسياري‌ كه‌ براي‌ تحقق‌ احلام‌ او لازم‌ بود به‌ دست‌ مي‌آورد، و نيز بر خواجه‌ تاشان‌ و رقيبان‌ ديگر خويش‌ كه‌ در دستگاه‌ خلافت‌ قدرت‌ و نفوذي‌ يافته‌ بودند تفوّق‌ و تسلّط‌ مي‌يافت‌ اما برانداختن‌ بابك‌ كار آساني‌ نبود. در طي‌ بيست‌ سال‌ قدرت‌ و نفوذ او ريشه‌هاي‌ استوار گرفته‌ بود. از اين‌ رو، افشين‌ جز به‌ كار بردن‌ خدعه‌ و نيرنگ‌ چاره‌اي‌ نمي‌ديد.

دوستيها و دلنوازيهايي‌ كه‌ افشين‌، گاه‌ و بيگاه‌ در نهان‌ به‌ جاي‌ بابك‌ مي‌كرد، دام‌ فريبي‌ براي‌ خصم‌ بود. بعدها، پس‌ از برانداختن‌ وي‌ وقتي‌ افشين‌ خود، قرباني‌ طمع‌ و كينه‌ورزي‌ خليفه‌ و تركانش‌ گرديد سعي‌ كردند او را به‌ همكاري‌ بابك‌ متهم‌ كنند. گفتند كه‌ او در نهان‌ با بابك‌ و مازيار همدست‌ و هم‌داستان‌ بوده‌ است‌ اگر در اين‌ اتّهام‌ حقيقتي‌ باشد شايد بتوان‌ گفت‌ كه‌ افشين‌ اين‌ دو تن‌ را به‌ سركشي‌ و آشوب‌ وامي‌داشته‌ است‌ تا با برانداختن‌ آنها براي‌ خود افتخار و عظمتي‌ كسب‌ كند و در هر حال‌ افشين‌ براي‌ برانداختن‌ بابك‌ از قاطع‌ترين‌ حربه‌هاي‌ خويش‌ استفاده‌ كرد: حربه‌ي‌ دوستي‌. و بدين‌ گونه‌ او را فداي‌ جاه‌طلبي‌ و طمع‌ورزي‌ خويش‌ كرد.

كوشش‌ بابك‌ در برابر افشين‌ نخست‌ با اميد و پيروزي‌ مقرون‌ بود. بابك‌ در قلعه‌ها و حصارهاي‌ استوار طبيعي‌ با دشمنان‌ به‌ جان‌ مي‌كوشيد.

از بوزنطيه‌ يا بيزانس‌ چه‌ خبر؟

19-21- نه‌ فقط‌ در حوزه‌ي‌ حكومت‌ مسلماني‌ بلكه‌ خارج‌ از قلمرو اسلام‌ نيز براي‌ پيكار با خليفه‌ كوشش‌ مي‌كرد. پيروان‌ او در بوزنطيه‌ نيز امپراطور روم‌ شرقي‌ را به‌ جنگ‌ با خليفه‌ تشويق‌ مي‌كردند.

خرّميه‌ در شهرهاي‌ بوزنطيه‌ پناهگاه‌ مناسبي‌ يافته‌ بودند. زيرا قيصران‌ بوزنطيه‌، به‌ رغم‌ خلفا مي‌كوشيدند اتباع‌ بابك‌ را تقويت‌ كنند. چندي‌ پيش‌ از اين‌ مأمون‌ توانسته‌ بود در بوزنطيه‌ آشوبي‌ پديد آورد.

او، توماس‌ نامي‌ را كه‌ از اهل‌ صقليه‌ بود و در آسياي‌ صغير بر قيصر شوريده‌ بود ياري‌ كرد و او را بر ضدّ تئوفيل‌ كه‌ قيصر بوزنطيه‌ بود تقويت‌ نمود.

قيصر نيز براي‌ آنكه‌ معامله‌ي‌ به‌ مثل‌ كرده‌ باشد بلاد خود را پناهگاه‌ خرّميها قرار داد و آنها را ياريها كرد. مأمون‌ كه‌ در سال‌ 218 هجري‌ به‌ قصد جنگ‌ با روم‌ بيرون‌ آمده‌ بود، در طرسوس‌ درگذشت‌ و تحريكات‌ و دسيسه‌هايي‌ كه‌ در مجاورت‌ ثغر روم‌ در جريان‌ بود همچنان‌ دوام‌ يافت‌.

مطابق‌ قول‌ طبري‌، وقتي‌ افشين‌ كار بر بابك‌ تنگ‌ گرفت‌ و بابك‌ كار خود سخت‌ ديد و بر هلاك‌ خويش‌ يقين‌ كرد، دانست‌ كه‌ خود با معتصم‌ برنمي‌آيد به‌ پادشاه‌ روم‌ تئوفيل‌ بن‌ ميخائيل‌ نامه‌ كرد كه‌ ملك‌ عرب‌ همه‌ دلاورانش‌ را در جنگ‌ من‌ از دست‌ داده‌ است‌ و اكنون‌ كارش‌ به‌ جايي‌ رسيده‌ است‌ كه‌ ناچار شده‌ است‌ خياط‌ خود جعفر بن‌ دينار و طبّاخ‌ خود ايتاخ‌ نام‌ را به‌ جنگ‌ من‌ فرستد بر درگاه‌ او ديگر كس‌ نمانده‌ است‌ اكنون‌ تو نيز اگر خواهي‌ بر او تاختن‌ تواني‌ كرد.

قيصر با صدهزار و به‌ قولي‌ هفتاد هزار كس‌ آهنگ‌ ديار مسلمانان‌ كرد، جماعتي‌ از سرخ‌ علمان‌ نيز كه‌ سردارشان‌ بارسيس‌ نام‌ داشت‌ و امپراطور روم‌ آنان‌ را جزو لشكريان‌ خويش‌ پذيرفته‌ بود و اجرا و جامگي‌ مي‌داد با وي‌ بودند. وقتي‌ به‌ زبطره‌ از بلاد مرزي‌ اسلام‌ رسيد آن‌ شهر را غارت‌ كرد.

كسان‌ معتصم‌ افشين‌ را دستگير كردند و به‌ زنجير بستند. سراي‌ او را آتش‌ زدند و كسان‌ او را اسير گرفتند. خليفه‌، سردار اشروسنه‌ را كه‌ آن‌ همه‌ خدمتهاي‌ شايان‌ به‌ او كرده‌ بود از رياست‌ حرس‌ معزول‌ كرد و به‌ زندان‌ فرستاد. روايتي‌ ديگر نيز در اين‌ باب‌ هست‌. گفته‌اند كه‌ چون‌ بيژن‌ اشروسني‌ نزد معتصم‌ رفت‌ و او را از قصدي‌ كه‌ افشين‌ كرده‌ بود بياگاهانيد، معتصم‌ افشين‌ را بخواند و در كوشك‌ خويش‌ بازداشت‌ و سپس‌ به‌ محكمه‌ فرستاد، بدين‌ گونه‌ بود كه‌ شاهزاده‌ي‌ جهانجوي‌ اشروسنه‌ را فرو گرفتند و به‌ زندان‌ بردند.

مردان‌ بسيار كشت‌ و زنان‌ و كودكان‌ بسيار اسير كرد و شهر را آتش‌ زد...

هنگامي‌ كه‌ اين‌ حادثه‌ رخ‌ داد، افشين‌ بابك‌ را گرفته‌ بود. اما حتي‌ پس‌ از اسارت‌ و قتل‌ بابك‌ نيز سرخ‌علمان‌ و خرّمدينان‌ به‌ مسلمانان‌ تسليم‌ نشدند. آنها در قسطنطنيّه‌ و نزد امپراطوران‌ بوزنطيه‌ بر ضدّ خليفه‌ دسيسه‌ها و توطئه‌ها ترتيب‌ مي‌دادند.

نكته‌اي‌ كه‌ در اينجا بايد به‌ ياد داشت‌ قدرت‌ و نفوذي‌ است‌ كه‌ ايرانيان‌ مهاجر در پايتخت‌ امپراطوري‌ بوزنطيه‌ به‌ دست‌ آورده‌ بودند. از گفته‌ي‌ مورّخان‌ غربي‌ برمي‌آيد كه‌ در قسطنطنيه‌ عده‌اي‌ از ايرانيان‌ مي‌زيسته‌اند.

تئوفوبوس‌ كه‌ بود و چه‌ كرد؟

19-22- نوشته‌اند كه‌ يك‌ شاهزاده‌ي‌ ايراني‌ از نژاد ساسانيان‌ در حال‌ فقر و تبعيد در قسطنطنيه‌ وفات‌ يافت‌ و از او پسري‌ « تئوفوبوس‌ » نام‌، باقي‌ ماند. در دوازده‌ سالگي‌، انتساب‌ او به‌ خاندان‌ سلطنتي‌ معلوم‌ گرديد. او آيين‌ عيسي‌ گرفت‌ و در بوزنطيه‌ به‌ خدمت‌ نظام‌ درآمد. استعداد او موجب‌ سرعت‌ ترقيش‌ گشت‌. سرانجام‌ خواهر قيصر را به‌ زني‌ گرفت‌ و به‌ فرماندهي‌ سي‌ هزار تن‌ ايراني‌ مهاجري‌ كه‌ مانند پدرش‌ از مسلمانان‌ گريخته‌ بودند منصوب‌ گرديد پيداست‌ كه‌ ايرانيان‌ نزد قيصران‌ بوزنطيه‌ مورد توجه‌ بوده‌اند. در باب‌ فرجام‌ كار اين‌ شاهزاده‌ي‌ ايراني‌ روايتي‌ جالب‌ نقل‌ كرده‌اند. نوشته‌اند كه‌ آن‌ سي‌ هزار ايراني‌ كه‌ وي‌ فرمانده‌ و سركرده‌ي‌ آنها بود تعصّب‌ قومي‌ داشتند، سر به‌ شورش‌ برآوردند و تئوفوبوس‌ را پيشواي‌ خويش‌ خواندند تئوفيل‌ با افواج‌ رومي‌ و يوناني‌ شورش‌ آنها را فرونشاند و تئوفوبوس‌ دستگير شد. قيصر بوزنطيه‌ در بستر مرگ‌ بود. بفرمود تا سر تئوفوبوس‌ را ببرند و در طشتي‌ نزد او برند. چون‌ چشمش‌ به‌ سر بريده‌ي‌ شاهزاده‌ افتاد گفت‌: تو ديگر تئوفوبوس‌ نيستي‌ و زودا كه‌ من‌ نيز تئوفيل‌ نخواهم‌ بود.

جنگهاي‌ بابك‌

19-23- باري‌ پيكار بابك‌ با افشين‌ در حصارهاي‌ محكم‌ و طبيعي‌ جبال‌ آذربايجان‌ مدتها به‌ طول‌ انجاميد داستان‌ اين‌ جنگها را مورّخان‌ به‌ تفصيل‌ نوشته‌اند.

اين‌ جنگها مدت‌ سه‌ سال‌ از 220 تا 223 هجري‌ دوام‌ داشت‌. چنان‌ كه‌ از فحواي‌ قول‌ طبري‌ برمي‌آيد معتصم‌ براي‌ اتمام‌ اين‌ مهم‌، افشين‌ را اكرام‌ بسيار كرده‌ بود. گذشته‌ از ولايت‌ آذربايجان‌ و ارمنستان‌ كه‌ بدو داده‌ بود سپاه‌ و خواسته‌ و آلات‌ جنگ‌ و چهارپايان‌ بسيار با او فرستاده‌ بود. پيش‌ از عزيمت‌ افشين‌ نيز محمّد بن‌ يوسف‌ مأمور شده‌ بود به‌ آذربايجان‌ برود و حصارهايي‌ را كه‌ بابك‌ ويران‌ كرده‌ بود از نو بسازد.

محمّد بن‌ يوسف‌ در اين‌ مأموريت‌ با سپاه‌ بابك‌ در آويخته‌ بود و عده‌اي‌ از خرّمدينان‌ را كشته‌ بود و جمعي‌ را اسير كرده‌ بود. اما وقتي‌ افشين‌ به‌ آذربايجان‌ رسيد در صدد برآمد كه‌ گذشته‌ از شمشير براي‌ برانداختن‌ بابك‌ از حيله‌ و چاره‌ نيز مدد گيرد.

بدين‌ گونه‌ جنگهايي‌ كه‌ افشين‌ با بابك‌ كرد از آغاز با خدعه‌ و نيرنگ‌ همراه‌ بود. افشين‌ تازه‌ به‌ آذربايجان‌ رسيده‌ بود كه‌ محمّد بن‌ بعيث‌، يك‌ سردار ديگر خليفه‌ با آنكه‌ با خرّميه‌ پيمان‌ صلح‌ داشت‌، عهد خويش‌ بشكست‌ و با سپاه‌ بابك‌ به‌ خيانت‌ و خدعه‌ درآويخت‌. گويند هنگامي‌ كه‌ افشين‌ به‌ آذربايجان‌ آمد، عصمت‌ نام‌ سپهسالار بابك‌ به‌ در حصار شاهي‌ كه‌ محمّد بن‌ بعيث‌ كوتوال‌ آن‌ بود فرود آمد. محمّد بن‌ بعيث‌ براي‌ لشكر او چنان‌ كه‌ عادت‌ داشت‌ علوفه‌ بفرستاد و چون‌ شب‌ درآمد عصمت‌ را با ده‌ تن‌ مهمان‌ كرد، چون‌ آنها مست‌ شدند محمّد بن‌ بعيث‌ آنها را بكشت‌. پس‌ دست‌ عصمت‌ ببست‌ و گفت‌ سران‌ سپاه‌ خويش‌ را يك‌ يك‌ آوازه‌ ده‌ تا درآيند و گرنه‌ تو را بكشم‌. عصمت‌ چنين‌ كرد ويك‌ يك‌ سرهنگان‌ خويش‌ را به‌ درون‌ حصار مي‌خواند و محمّد بن‌ بعيث‌ آنها را مي‌كشت‌، بازماندگان‌ سپاه‌ چون‌ اين‌ خبر بدانستند همه‌ بگريختند. پس‌ از آن‌ افشين‌ بر همه‌ راهها ديدبانان‌ گماشت‌ و لشكرها بر تنگناها و حصارها بداشت‌.

اما بابك‌ كه‌ در حصارهاي‌ محكم‌ ايمن‌ بود، هفت‌ ماه‌ سر از حصار برنياورد و با سپاه‌ افشين‌ مقابله‌ نكرد. افشين‌ دلتنگ‌ و ملول‌ شد. در صدد چاره‌ و حيله‌ برآمد. به‌ معتصم‌ نامه‌ نوشته‌ بود و از او خواسته‌ و درم‌ خواسته‌ بود. معتصم‌ صد شتر بار درم‌ با با سي‌صد غلام‌ ترك‌ همراه‌ «بغاي‌ كبير» نزد وي‌ فرستاد. چون‌ بغا به‌ جايي‌ كه‌ تا اردوگاه‌ افشين‌ سه‌ روز راه‌ بود برسيد، افشين‌ بدو نامه‌ كرد كه‌ يك‌ ماه‌ همانجا درنگ‌ كن‌ و آوازه‌ درانداز كه‌ اين‌ مالها فلان‌ روز نزد افشين‌ برم‌، تا چون‌ جاسوسان‌ بابك‌ اين‌ خبر را بدو برسانند مگر براي‌ تاراج‌ اين‌ مال‌ آهنگ‌ تو كند و از حصار خويش‌ بيرون‌ آيد. چنين‌ كردند و روز معهود بابك‌ با پنج‌ هزار تن‌ سوار بيرون‌ آمد. اما بغا به‌ دستور افشين‌ درهمها را هم‌ شبانه‌ به‌ جاي‌ گذاشته‌ بود و شتران‌ بي‌بار همراه‌ خود آورده‌ بود. حيله‌اي‌ كه‌ افشين‌ طرح‌ كرده‌ بود در نگرفت‌ و بابك‌ بي‌ آنكه‌ گزند و آسيب‌ بزرگي‌ بيند، مقداري‌ غنايم‌ به‌ چنگ‌ آورد و بجست‌...از آن‌ پس‌ چندين‌ جنگ‌ بين‌ سپاه‌ بابك‌ و افشين‌ درگرفت‌ ك‌ هر كدام‌ نوبتي‌ ظفر مي‌يافتند.

سپاهيان‌ بابك‌ كه‌ پناهگاههاي‌ استوار داشتند و از برف‌ و سرما رنج‌ بسيار مي‌بردند دليرانه‌ مقاومت‌ مي‌كردند. اما ياران‌ افشين‌ كه‌ به‌ سرماي‌ سخت‌ و راههاي‌ دشوار عادت‌ نداشتند رفته‌ رفته‌ ملول‌ مي‌شدند. دو سال‌ بدين‌ گونه‌ گذشت‌ . از سپاه‌ افشين‌ بسياري‌ هلاك‌ شدند. اما معتصم‌ همواره‌ سپاه‌ تازه‌ و عدّت‌ و آلت‌ بي‌اندازه‌ مي‌فرستاد.

سرانجام‌ افشين‌ آهنگ‌ تسخير حصار بابك‌ كرد. چون‌ در يك‌ فرسنگي‌ آن‌ حصار فرود آمد، بابك‌ خروارها خوردني‌ و ميوه‌ از حصار خود براي‌ لشكريان‌ افشين‌ فرستاد و گفت‌ شما ميهمان‌ ماييد. در اين‌ ده‌ روز كه‌ به‌ سوي‌ حصار ما مي‌آييد خوردني‌ نيافته‌ايد ما را جز اين‌ قدر چيزي‌ نبود. افشين‌ آن‌ نزلها نگرفت‌ و همچنان‌ بازپس‌ فرستاد و به‌ بابك‌ پيغام‌ داد كه‌ «ما را خوردني‌ به‌ كار نيست‌ و دانم‌ كه‌ تو اين‌ كار بدان‌ كردي‌ تا سپاهيان‌ ما را شماره‌ كني‌. در اين‌ سپاه‌ سي‌ هزار مرد جنگي‌ است‌ و با اميرالمؤمنين‌ سي‌صدهزار مسلمانند كه‌ همه‌ با او يكدلند و تا يك‌ تن‌ از ايشان‌ زنده‌اند از جنگ‌ تو باز نمي‌گردند. اكنون‌ تو بهتر داني‌، خواهي‌ به‌ زنهار آيي‌ و خواهي‌ جنگ‌ كني‌».

بابك‌ كه‌ لابد نمي‌خواست‌ به‌ زنهار خليفه‌ درآيد جنگ‌ را برگزيد پس‌ درهاي‌ حصار محكم‌ كرد و در آنجا بماند. افشين‌ نيز بر گرد حصار لشكرگاه‌ ساخت‌ و خندق‌ كند و همانجا نشست‌ روزها از حصار بابك‌ بانگ‌ چنگ‌ و رود مي‌آمد و چنين‌ فرا مي‌نمودند كه‌ از سپاه‌ دشمن‌ پروا ندارند اما شبها گروهي‌ را همواره‌ به‌ شبيخون‌ مي‌فرستادند. اين‌ حال‌ نيز به‌ طول‌ انجاميد. سپاه‌ افشين‌ با تنگي‌ علف‌ و سختي‌ كار نيك‌ ايستادند جنگهاي‌ خونين‌ و كشتارهاي‌ سخت‌ روي‌ داد و بسياري‌ از سپاه‌ بابك‌ تلف‌ شدند.

سرانجام‌ بابك‌ در كار فروماند. از توقّف‌ در حصار كاري‌ نمي‌گشود و لشكر افشين‌ از گرد حصار دورتر نمي‌رفت‌. بابك‌ بر آن‌ شد كه‌ با افشين‌ حيله‌ سازد. بر بام‌ حصار برآمد و گفت‌: منم‌ بابك‌، افشين‌ را گوييد نزديك‌تر آيد تا با وي‌ سخني‌ گويم‌. افشين‌ به‌ پاي‌ ديوار آمد. بابك‌ زنهار خواست‌ و گفت‌ گروگان‌ من‌ پسر مهترم‌ است‌ او را به‌ نواگير و براي‌ من‌ زنهار خليفه‌ بستان‌. بر اين‌ قرار نهادند و لشكريان‌ افشين‌ حصار رها كردند به‌ جاي‌ خويش‌ باز آمدند چون‌ شب‌ در رسيد بابك‌ كسان‌ خود را برگرفت‌ و با پنجاه‌ مرد كه‌ با وي‌ در حصار مانده‌ بودند از حصار بيرون‌ شد و به‌ كوهها رفت‌ و از آنجا به‌ سوي‌ ارمنستان‌ گريخت‌.

گرفتاري‌ بابك‌

19-24- گويند چون‌ بابك‌ از حصار بجست‌ لباس‌ مسافران‌ و بازرگانان‌ پوشيد و با كسان‌ خود در ارمنستان‌ به‌ جايي‌ فرود آمد. از چوپاني‌ كه‌ در آن‌ حوالي‌ بود گوسفندي‌ بخريد. چوپان‌ نزد سهل‌ بن‌ سنباط‌، امير ارمنستان‌ برفت‌ و خبر برد. دانستند كه‌ بابك‌ آمده‌ است‌. افشين‌ پيش‌ از آن‌ به‌ همه‌ي‌ حكام‌ و اميران‌ آذربايجان‌ و اران‌ و بيلقان‌ و ارمنستان‌ نامه‌ها فرستاده‌ بود و آنان‌ را بدان‌ واداشته‌ بود كه‌ در فروگرفتن‌ بابك‌ با او كمك‌ كنند.

سهل‌ بن‌ سنباط‌ چون‌ از آمدن‌ بابك‌ به‌ ارمنستان‌ وقوف‌ يافت‌ برنشست‌ و به‌ ديدار او رفت‌ و بابك‌ را با لطف‌ و اكرام‌ به‌ سراي‌ خويش‌ مهمان‌ برد، و در نهان‌ به‌ افشين‌ نامه‌ نوشت‌ كه‌ بابك‌ نزد من‌ است‌. افشين‌ وي‌ را اميدها و دلگرميها داد و بر آن‌ قرار نهادند كه‌ چون‌ بابك‌ با وي‌ به‌ قصد شكار بيرون‌ رود او را در جايي‌ كه‌ از پيش‌ معين‌ كرده‌ بودند به‌ كسان‌ افشين‌ تسليم‌ كند.

چنين‌ كردند و چون‌ بابك‌ دريافت‌ كه‌ سهل‌ او را به‌ خيانت‌ تسليم‌ دشمن‌ مي‌كند برآشفت‌ و به‌ او گفت‌ «مرا به‌ اين‌ جهودان‌ ارزان‌ فروختي‌ اگر مال‌ و زر مي‌خواستي‌ تو را بيش‌ از آنچه‌ اينان‌ دادند مي‌دادم‌».

بدين‌ گونه‌ افشين‌ با غدر و حيله‌ بابك‌ را بگرفت‌ و بند برنهاد. حصارهاي‌ سرخ‌علمان‌ ويران‌ شد و آنها خود كشته‌ و پراكنده‌ شدند اما كوششها و مبارزه‌هاي‌ آنان‌ به‌ پايان‌ نرسيد و همچنان‌ پس‌ از بابك‌ نيز دوام‌ يافت‌.

افشين‌ بابك‌ و كسان‌ او را برنشاند و آهنگ‌ سامرّا كرد. شادي‌ خليفه‌ از اين‌ پيروزي‌، بي‌اندازه‌ بود. افشين‌ را بسيار بنواخت‌ و تشريف‌ و اكرام‌ بي‌اندازه‌ كرد. چون‌ افشين‌ بابك‌ را به‌ سامرّا آورد، شبانگاه‌ احمد بن‌ دواد كه‌ قاضي‌القضاة‌ بغداد و از مشاهير معتزله‌ بود ناشناس‌ بدانجا رفت‌ و بابك‌ را بديد و با او سخن‌ گفت‌. پيداست‌ كه‌ هول‌ و وحشت‌ خليفه‌ نسبت‌ به‌ بابك‌ تا چه‌ حدّ بود كه‌ تا هنگام‌ صبح‌ طاقت‌ نياورد و او نيز متنكّروار به‌ سراي‌ افشين‌ رفت‌ و هم‌ در شب‌ بابك‌ را بديد.

گويي‌ بغداد نمي‌توانست‌ باور كند پهلوان‌ دليري‌ كه‌ سالها او را تهديد مي‌كرد اكنون‌ در آنجا به‌ اسارت‌ به‌ سر مي‌برد...

فرجام‌ بابك‌

19-25- ديگر روز معتصم‌ بر نشست‌ و مردم‌ از دروازه‌ي‌ عامّه‌ تا مطيره‌ صف‌ كشيدند. معتصم‌ مي‌خواست‌ تا مردم‌ بابك‌ را به‌ رسوايي‌ و خواري‌ بينند. از كسان‌ خويش‌ پرسيد كه‌ او را بر چه‌ بايد نشاند؟ گفتند هيچ‌ مناسب‌تر از فيل‌ نيست‌. بفرمود تا فيلي‌ بياورند و بابك‌ را لباس‌ زيبا در پوشيدند و كلاه‌ سمور بر سر نهادند او را با انبوه‌ مردم‌ بر درگاه‌ اميرالمؤمنين‌، به‌ دارالعامّه‌ درآوردند. اميرالمؤمنين‌ دژخيم‌ خواست‌ تا دست‌ و پاهاي‌ او را ببرد. بفرمود تا دژخيم‌ او را كه‌ «نودنود» بود، بخواندند حاجب‌ ار باب‌العامّه‌ برآمد و نودنود رابخواند چون‌ وي‌ فراز آمد اميرالمؤمنين‌ فرمان‌ داد تا هر دو دست‌ بابك‌ را قطع‌ كند. خونسردي‌ و بي‌پروايي‌ دليرانه‌اي‌ كه‌ بابك‌ در مواجهه‌ي‌ مرگ‌ نشان‌ داد شايسته‌ي‌ قهرمانان‌ بود.

گويند چون‌ بابك‌ بر معتصم‌ درآمد برادرش‌ هم‌ بدانجا بود. وي‌ را گفت‌: «اي‌ بابك‌ كاري‌ كردي‌ كه‌ كس‌ نكرد اكنون‌ صبري‌ كن‌ كه‌ ديگري‌ نكرده‌ باشد» گفت‌ خواهي‌ ديد كه‌ صبر چگونه‌ كنم‌.

نوشته‌اند كه‌ «چون‌ يك‌ دستش‌ بريدند دست‌ ديگر در خون‌ خود زد و در روي‌ خود ماليد و همه‌ روي‌ خود را از خون‌ خود سرخ‌ كرد معتصم‌ گفت‌... اين‌ چه‌ عمل‌ است‌؟ گفت‌ در اين‌ حكمتي‌ است‌ شما هر دو دست‌ و پاي‌ من‌ بخواهيد بريد و گونه‌ي‌ روي‌ مردم‌ از خون‌ سرخ‌ باشد چون‌ خون‌ از روي‌ برود زرد باشد. من‌ روي‌ خويش‌ از خون‌ خود سرخ‌ كردم‌ تا چون‌ خون‌ از تنم‌ بيرون‌ شود نگويند كه‌ رويش‌ از بيم‌ زرد شد». باري‌ بابك‌ در دم‌ مرگ‌ نيز اين‌ همه‌ شكنجه‌ را به‌ سردي‌ تلقّي‌ كرد و هيچ‌ سخن‌ نگفت‌ و دم‌ برنياورد. معتصم‌ بفرمود تا او را در جانب‌ شرقي‌ بغداد ميان‌ دو جسر، بر دار كردند. سرانجام‌ بابك‌ چنين‌ شد. اما افشين‌ كه‌ بود و فرجام‌ او چه‌ شد؟

افشين‌؛ قهرمان‌ يا ضدّ قهرمان‌؟

19-26- افشين‌ را كوشيده‌اند از قهرمانان‌ ملي‌ ايران‌ وانمود كنند. از تحريكها و توطئه‌هايي‌ كه‌ او بر ضدّ دستگاه‌ خلافت‌ در نهان‌ انجام‌ مي‌داد با اعجاب‌ و تحسين‌ ياد كرده‌اند. خيانت‌ آشكاري‌ را كه‌ او نسبت‌ به‌ بابك‌ و مازيار كرد از روي‌ مصلحت‌ دانسته‌اند، در اين‌ نكته‌ها جاي‌ ترديد است‌. افشين‌ چنان‌ كه‌ از تاريخ‌ زندگي‌ او برمي‌آيد شاهزاده‌اي‌ جهانجوي‌ بود. جز جمع‌ ثروت‌ براي‌ كسب‌ قدرت‌، انديشه‌اي‌ نداشت‌. مي‌خواست‌ تا به‌ سلطنت‌ خراسان‌ برسد و براي‌ اين‌ كار حتي‌ پدر و برادر خود را فدا مي‌كرد. مي‌كوشيد تا مال‌ و ثروت‌ جمع‌ كند و براي‌ اين‌ مقصود، به‌ لشكريان‌ خود و حتي‌ به‌ دوستان‌ خود نيز خيانت‌ مي‌ورزيد. براي‌ آنكه‌ به‌ آرزوهاي‌ شيرين‌ خويش‌ برسد از فداكردن‌ وجدان‌ خود نيز دريغ‌ نمي‌كرد. عربان‌ را دشمن‌ مي‌داشت‌ و هرگز در باطن‌، كيش‌ و آيين‌ آنان‌ را نپذيرفته‌ بود اما حبّ جاه‌ و عشق‌ مال‌ او را به‌ خدمتگزاري‌ خليفه‌ي‌ عربان‌ مجبور مي‌كرد. به‌ آيين‌ ديرين‌ خود وفادار مانده‌ بود اما براي‌ جاه‌ و مال‌ ناچار شد به‌ نام‌ مسلماني‌، هم‌كيشان‌ و هم‌نژادان‌ خود را طعمه‌ي‌ تيغ‌ كند. اعراب‌ را تحقير مي‌كرد اما چنان‌ كه‌ خود او مي‌گفت‌ براي‌ خاطر عربان‌ به‌ هر كاري‌ كه‌ از آن‌ نفرت‌ داشت‌ تن‌ درمي‌داد حتي‌ براي‌ خاطر آنها روغن‌ دنبه‌ مي‌خورد و بر شتر سوار مي‌شد و نعلين‌ مي‌پوشيد... دشمني‌ او با آل‌ طاهر از آن‌ رو بود كه‌ به‌ خراسان‌ چشم‌ داشت‌ و بر اميران‌ آن‌ رشك‌ مي‌برد. دوستي‌ او با مازيار دسيسه‌اي‌ بر ضدّ آل‌ طاهر بود و سرانجام‌ به‌ خدعه‌، مازيار را نيز قرباني‌ اين‌ دوستي‌ كرد. تحريكها و توطئه‌هايي‌ كه‌ بر ضدّ خليفه‌ مي‌كرد بيشتر از سرچشمه‌ي‌ بيم‌ و طمع‌ آب‌ مي‌خورد. در كوششها و مبارزه‌هاي‌ خود هرگز به‌ ايرانيان‌ و به‌ كيش‌ و فرهنگ‌ مجوسان‌ نمي‌انديشيد. از تأمل‌ در تاريخ‌، مدارك‌ و شواهد ارزنده‌اي‌ براي‌ اين‌ دعوي‌ مي‌توان‌ يافت‌.

در اشروسنه‌ چه‌ گذشت‌؟ خيدر بن‌ كاووس‌ كه‌ بود؟

19-27- ولايت‌ اشروسنه‌، كه‌ نياكان‌ افشين‌ در آن‌ حكومت‌ را به‌ ميراث‌ داشتند، در ماوراءالنهر بين‌ سيحون‌ و سمرقند واقع‌ بود. از مشرق‌ به‌ فرغانه‌ و از مغرب‌ به‌ سمرقند محدود مي‌شد. در شمال‌ آن‌ چاچ‌ و قسمتي‌ از فرغانه‌ و در جنوبش‌ كش‌ و چغانيان‌ قرار داشت‌. اين‌ سرزمين‌ به‌ واسطه‌ي‌ وفور آب‌ و وجود معادن‌، آبادان‌ و توانگر بود، و گفته‌اند كه‌ در آن‌، چهارصد قلعه‌ وجود داشت‌. يعقوبي‌ نوشته‌ است‌ كه‌ پس‌ از فتح‌ بلاد شرق‌، اعراب‌ مضري‌ و يماني‌ در تمام‌ بلاد خراسان‌ مسكن‌ گرفته‌ بودند جز در اشروسنه‌ كه‌ در آنجا مردم‌، اعراب‌ را از مجاورت‌ خويش‌ منع‌ مي‌كردند. باري‌ شهر بزرگ‌ اشروسنه‌ را بلسان‌ مي‌گفتند و از جمله‌ شهرهايش‌ بنجيكت‌ و ساماط‌ و رامين‌ و دارك‌ و خرقانه‌ بود. فرمانروايان‌ آن‌ ولايت‌ كه‌ افشين‌ لقب‌ عمومي‌ آنها بود در شهر بنجيكت‌ مقر داشتند. آيين‌ آنان‌ ظاهراً سمني‌ يا مانوي‌ بود. سمنيها ظاهراً بر آيين‌ بودا بودند و مثل‌ اعراب‌ جاهلي‌ صورتهايي‌ را كه‌ مي‌ساختند مي‌پرستيدند و در نماز روي‌ به‌ بتان‌ خويش‌ مي‌كردند. خردمندان‌ آنها در عبادت‌ نگران‌ آفريدگار بودند و اين‌ نقشها و بتان‌ را قبله‌ي‌ خويش‌ مي‌گرفتند اما جاهلان‌ بتان‌ را درخدايي‌، به‌ آفريدگار انباز مي‌شمردند و مي‌پنداشتند پرستش‌ بتان‌ وسيله‌ي‌ تقرب‌ به‌ خداست‌...آيين‌ ماني‌ نيز در اين‌ حدود انتشار يافته‌ بود اما به‌ هر حال‌ بعضي‌ قراين‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ شاهزادگان‌ اشروسنه‌، مثل‌ برمكيان‌ بلخ‌ آيين‌ بودا داشته‌اند. بتاني‌ كه‌ در خانه‌ي‌ افشين‌ يافته‌اند تا اندازه‌اي‌ حكايت‌ از اين‌ مي‌كند كه‌ وي‌ آيين‌ بت‌پرستي‌ داشته‌ است‌ و قراين‌ ديگري‌ كه‌ در طي‌ تاريخچه‌ي‌ زندگي‌ افشين‌ بدانها اشاره‌ خواهد رفت‌ نيز اين‌ دعوي‌ را تأييد مي‌كند.

باري‌ اشروسنه‌، سرزمين‌ افشينها، تا پايان‌ دوره‌ي‌ بني‌اميّه‌ از دستبرد تازيان‌ و مسلمانان‌ مصون‌ مانده‌ بود. بر طبق‌ قول‌ بلاذري‌، در ايام‌ مروان‌ بن‌ محمّد، آخرين‌ خليفه‌ي‌ اموي‌، والي‌ خراسان‌ كه‌ نصربن‌ سيّار نام‌ داشت‌ در اشروسنه‌ غزا كرد اما كاري‌ از پيش‌ نبرد خلفاي‌ بني‌ عبّاس‌ نيز تا زمان‌ مأمون‌ بر آنجا دست‌ نيافتند.

چون‌ مأمون‌ به‌ خلافت‌ رسيد در سند به‌ غزا پرداخت‌. افشين‌ اشروسنه‌ كه‌ كاووس‌ نام‌ داشت‌ نيز به‌ فضل‌ بن‌ سهل‌ دوالرّياستين‌، وزير و كاتب‌ مأمون‌ نامه‌ كرد و از وي‌ صلح‌ درخواست‌ و مالي‌ پذيرفت‌ تا مسلمانان‌ در بلاد او غزا نكنند. اين‌ خواهش‌ او پذيرفته‌ آمد. اما چون‌ مأمون‌ خراسان‌ راترك‌ گفت‌ و آهنگ‌ بغداد كرد كاووس‌ نيز از فرمان‌ سرپيچيد و مالي‌ را كه‌ براي‌ صلح‌ پذيرفته‌ بود نپرداخت‌.

يكي‌ از نزديكان‌ كاووس‌ كه‌ گنجور و وزير او نيز بود و طراديس‌ نام‌ داشت‌ دختر خود به‌ فضل‌، يكي‌ از پسران‌ كاووس‌ تزويج‌ كرده‌ بود و با نفوذ و حشمتي‌ كه‌ نزد امير اشروسنه‌ داشت‌ همواره‌ فضل‌ را نزد كاووس‌ مي‌ستود و او را بر خيدر پسر ديگر كاووس‌ كه‌ به‌ افشين‌ مشهور است‌ برتري‌ مي‌نهادو مي‌كوشيد كه‌ خيدر را بنكوهد و در نظر پدر پست‌ و ناچيز جلوه‌ دهد. چندي‌ بعد، خيدربن‌ كاووس‌ كه‌ از دورويي‌ و بدسگالي‌ طراديس‌ برآشفته‌ بود او را كشت‌ و نزد هاشم‌ بن‌ محورالختلي‌ گريخت‌ و از او درخواست‌ تا نامه‌اي‌ به‌ پدرش‌ كاووس‌ نويسد و خرسندي‌ او را از وي‌ درخواست‌ كند. كاووس‌ نيز پس‌ از كشته‌ شدن‌ طراديس‌، زني‌ به‌ نام‌ ام‌ جنيد (؟) را تزويج‌ كرده‌ بود و نزد يكي‌ از دهگانان‌ خود گريخته‌ بود.

چون‌ خيدر بن‌ كاووس‌ از آشفتگي‌ و نابساماني‌ وضع‌ اشروسنه‌ آگاه‌ گشت‌ در صدد آن‌ برآمد كه‌ به‌ حيله‌ و خيانت‌، حكومت‌ آنجا را كه‌ گويا به‌ فضل‌ برادر ديگرش‌ واگذار شده‌ بود به‌ دست‌ آورد. از اين‌ رو اسلام‌ اختيار كرد و به‌ بغداد رفت‌. در آنجا، به‌ طمع‌ حكومت‌ خود را تسليم‌ خيانت‌ كرد. وي‌ در بغداد نزد مأمون‌ رفت‌ و او را به‌ تسخير اشروسنه‌ برانگيخت‌. بدين‌ گونه‌ سرزمين‌ نياكان‌، و حتي‌ پدر و برادر خود را به‌ طمع‌ حكومت‌ و امارت‌ به‌ دشمنان‌ فروخت‌. خيدر به‌ مأمون‌ نشان‌ داد كه‌ فتح‌ اشروسنه‌ آسان‌ صورت‌ خواهد گرفت‌ و آنچه‌ را ديگران‌ براي‌ خليفه‌ هولناك‌ جلوه‌ داده‌ بودند، او آسان‌ و خوارمايه‌ فرا نمود. حتي‌ نزديك‌ترين‌ و كوتاه‌ترين‌ راه‌ را كه‌ به‌ اشروسنه‌ مي‌رسيد به‌ خليفه‌ نشان‌ داد و جنايتهايي‌ را كه‌ از آن‌ پس‌ به‌ خاطر جاه‌ و مال‌ مرتكب‌ شد، از خيانت‌ به‌ وطن‌ و خاندان‌ خويش‌ آغاز كرد.

مأمون‌ احمد بن‌ ابي‌ خالد احول‌ را با سپاهي‌ گران‌ به‌ غزاي‌ اشروسنه‌ فرستاد. چون‌ كاووس‌ از آمدن‌ سپاه‌ عرب‌ آگاه‌ گشت‌ فضل‌، پسر خود، را نزد تركان‌ فرستاد و از آنان‌ براي‌ دفع‌ عرب‌ مدد خواست‌. اما سردار عرب‌ قبل‌ از آنكه‌ فضل‌ با تركاني‌ كه‌ به‌ ياري‌ او آمده‌ بودند فرا رسد بر دروازه‌ي‌ اشروسنه‌ فرود آمد.

كاووس‌ امير اشروسنه‌ گمان‌ كرده‌ بود كه‌ چون‌ عربان‌ نزديك‌ترين‌ و كوتاه‌ترين‌ راه‌ را كه‌ از بيابان‌ مي‌گذشت‌ نمي‌دانند راهي‌ دور و دراز پيش‌ خواهند گرفت‌ و رسيدن‌ آنها به‌ اشروسنه‌ مدتي‌ طول‌ خواهد كشيد. اما عربان‌ كه‌ راه‌ نزديك‌ و كوتاه‌ را از خيدر بن‌ كاووس‌ آموخته‌ بودند زودتر از آنچه‌ كاووس‌ مي‌پنداشت‌ بر سر او فرود آمدند. كاووس‌ كه‌ بدين‌ گونه‌ ناگاه‌ به‌ دست‌ آنها افتاد ناچار شد اسلام‌ بپذيرد و به‌ طاعت‌ درآيد. فضل‌ چون‌ از اين‌ خبر آگاه‌ گشت‌ تركان‌ را در بيابان‌ يله‌ كرد و خود نزد پدر آمد و با او اسلام‌ پذيرفت‌ و زنهار بستد، تركان‌ نيز از تشنگي‌ در بيابان‌ هلاك‌ شدند...

آن‌گاه‌ كاووس‌ به‌ بغداد نزد مأمون‌ رفت‌ و اسلام‌ خود اظهار كرد. مأمون‌ او را بر بلاد خويش‌ ملك‌ گردانيد بعد از او نيز پسرش‌ خيدر را به‌ جاي‌ او گماشت‌.

بدين‌ گونه‌ افشين‌ خيدر بن‌ كاووس‌ كه‌ پدر و برادر و زاد و بوم‌ خود را به‌ عربان‌ و دشمنان‌ فروخته‌ بود از آن‌ پس‌ كوشيد كه‌ در دستگاه‌ خلافت‌ نفوذ و قدرتي‌ به‌ دست‌ آورد. اين‌ نفوذ و قدرت‌ را نيز براي‌ آن‌ مي‌خواست‌ كه‌ از جانب‌ خليفه‌ فرمانروايي‌ خراسان‌ و ماوراءالنهر سپرده‌ شود. براي‌ اين‌ كار لازم‌ بود كه‌ از هيچ‌ خدمتي‌ به‌ دستگاه‌ خلافت‌ دريغ‌ نكند. از اين‌ رو كوشيد كه‌ در دشمني‌ ايرانيان‌، با سرداران‌ عرب‌ و ترك‌ رقابت‌ ورزد. در اين‌ كار نيز تا اندازه‌ي‌ زيادي‌ كامياب‌ گشت‌ اما اين‌ كاميابي‌ براي‌ او به‌ قيمت‌ خيانتهاي‌ گران‌ تمام‌ شد.

افشين‌ سعي‌ كرد خدمت‌ به‌ دستگاه‌ خلافت‌ را وسيله‌اي‌ براي‌ كسب‌ ثروت‌ و قدرت‌ قرار دهد. از اين‌ رو مثل‌ سرداران‌ اسلام‌ در ركاب‌ خليفه‌ به‌ غزا پرداخت‌. چندي‌ در مصر براي‌ مأمون‌ جنگيد در غزاي‌ روم‌ نيز خدمتها عرضه‌ كرد. در تمام‌ اين‌ خدمتها هدف‌ او آن‌ بود كه‌ مهر و علاقه‌ خليفه‌ را جلب‌ كند و خود را از سرداران‌ ديگر او لايق‌تر و شايسته‌تر معرفي‌ نمايد. مي‌خواست‌ با جلب‌ عنايت‌ خليفه‌ به‌ آرزوهاي‌ ديرين‌ خويش‌ كه‌ فرمانروايي‌ خراسان‌ بود برسد اما طاهريان‌ بر خراسان‌ تسلّط‌ داشتند و اجراي‌ اين‌ خيال‌ را براي‌ او مشكل‌ مي‌كردند...

طاهريان‌ و اوضاع‌ خراسان‌

19-28- خراسان‌ و سيستان‌ در دست‌ طاهريان‌ بود. اين‌ خاندان‌ ايراني‌ نيز براي‌ مال‌ و جاه‌ به‌ خدمت‌ خلفا پيوسته‌ بودند. با اين‌ حال‌ با تفاخر به‌ نژاد ايراني‌ خويش‌، مي‌كوشيدند خراسانيان‌ را به‌ خود علاقه‌مند كنند. داعيه‌ي‌ استقلال‌ داشتند، اما استقلالي‌ كه‌ آنها مي‌خواستند استقلال‌ حكومت‌ خانوادگي‌ بود. مي‌خواستند حكومت‌ خراسان‌ در خاندان‌ آنها موروثي‌ باشد و براي‌ اين‌ كار از هيچ‌ گونه‌ اقدام‌ مضايقه‌ نمي‌كردند. هم‌ به‌ نژاد ايراني‌ خويش‌ مباهات‌ مي‌كردند و هم‌ به‌ تمدن‌ و فرهنگ‌ ايراني‌ بي‌اعتنا بودند، هم‌ خود را ايراني‌ مي‌دانستند و هم‌ با نهضتهاي‌ ايراني‌ در صورتي‌ كه‌ قدرت‌ و استقلال‌ آنها را تهديد مي‌كرد مخالفت‌ مي‌ورزيدند.

طاهريان‌ در سيستان‌ مدتها با خوارج‌ مجبور به‌ جنگ‌ شدند. خراسان‌ نيز سالها در روزگار حكومت‌ آنها گرفتار فتنه‌ي‌ خوارج‌ بود. خوارج‌ مدتها بود كه‌ در سيستان‌ و خراسان‌ قيام‌ كرده‌ بودند اما ظلم‌ و فشار عمّال‌ ظاهريان‌ آنان‌ را بيشتر برمي‌انگيخت‌. مقارن‌ ظهور بابك‌، عبداللّه‌ طاهر كه‌ از طرف‌ مأمون‌ حكومت‌ خراسان‌ را داشت‌ در دينور بود، و لشكرها به‌ حرب‌ بابك‌ خرّم‌دين‌ مي‌فرستاد. محمّد بن‌ حميد طاهري‌ كه‌ از جانب‌ عبداللّه‌ در نيشابور بود «بسيار ستمها كرد و از راه‌ شارع‌ بعضي‌ بگرفت‌ و اندر سراي‌ خويش‌ درآورد» اين‌ ستمها موجب‌ شد كه‌ خوارج‌ در يكي‌ از ديه‌هاي‌ نيشابور تاختن‌ كردند و مردم‌ بسيار بكشتند. عبداللّه‌ طاهر «خراسان‌ را از خوارج‌ پاك‌ كرد و بسياري‌ ار ايشان‌ بكشت‌» اما اين‌ خونريزيها و آدم‌كشيها خراسان‌ و سيستان‌ را ويران‌ و تباه‌ كرده‌ بود.

هر روز در گوشه‌اي‌ ستمديدگان‌ قيام‌ مي‌كردند. عمّال‌ طاهريان‌ نيز براي‌ تنبيه‌ و سركوبي‌ آنها گاه‌ شدّت‌ عمل‌ به‌ خرج‌ مي‌دادند و بر مردم‌ زشتي‌ و ناروايي‌ مي‌كردند. قحط‌ و مرگ‌ سختي‌ نيز كه‌ در سال‌ 220 هجري‌ بر اثر خشك‌ شدن‌ رود هيرمند بُست‌ و سيستان‌ را به‌ آتش‌ كشيده‌ بود، موجب‌ افزايش‌ نارضاييها گشته‌ بود. رفتار كارداران‌ طاهريان‌ با مردم‌ خراسان‌ چنان‌ ظالمانه‌ و نفرت‌انگيز بود كه‌ امير خراسان‌ ناچار شد به‌ همه‌ي‌ آنها طي‌ نامه‌اي‌ بنويسد كه‌ «حجّت‌ برگرفتم‌ شما را تا از خواب‌ بيدار شويد و از خيرگي‌ بيرون‌ آييد و صلاح‌ خويش‌ بجوييد و با برزگران‌ ولايت‌ مدارا كنيد و كشاورزي‌ كه‌ ضعيف‌ گردد او را قوت‌ دهيد و به‌ جاي‌ خويش‌ بازآريد كه‌ خداي‌ عزّوجلّ ما را از دستهاي‌ ايشان‌ طعام‌ كرده‌ است‌ و از زبانهاي‌ ايشان‌ سلام‌ كرده‌ است‌ و بيداد كردن‌ بر ايشان‌ حرام‌ كرده‌ است‌».

اين‌ نامه‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ عمّال‌ طاهريان‌ چگونه‌ مردم‌ را مي‌دوشيده‌اند. مردم‌ ستمديده‌ نيز كه‌ دستخوش‌ اغراض‌ و اهواء ستمكاران‌ واقع‌ مي‌شده‌اند جز سركشي‌ و شورشگري‌ چاره‌اي‌ نمي‌دانسته‌اند. امرا و حكام‌ هم‌ براي‌ فرونشاندن‌ اين‌ شورشها در عين‌ شدّت‌ عمل‌ وحشيانه‌اي‌ كه‌ غالباً به‌ عنوان‌ قاطع‌ترين‌ حربه‌ به‌ كار مي‌برده‌اند، به‌ طور موقّت‌ چندي‌ از كارداران‌ خويش‌ حجّت‌ برمي‌گرفته‌اند كه‌ به‌ قول‌ عبداللّه‌ طاهر «از خواب‌ بيدار شوند و از خيرگي‌ بيرون‌ آيند» اما اين‌ كارداران‌ و عاملان‌ طمّاع‌ و ستمكار هرگز نمي‌توانستند از عوايد سرشاري‌ كه‌ بهره‌اي‌ از آن‌ را به‌ امير خراسان‌ مي‌دادند دست‌ بشويند.

با اين‌ همه‌ پريشاني‌ و آشفتگي‌، خراسان‌ براي‌ خاندان‌ طاهريان‌ پايگاه‌ حكومت‌ مقتدر و منبع‌ عوايد سرشار بود. از اين‌ رو افشين‌ چشم‌ طمع‌ به‌ آن‌ دوخته‌ بود. شايد او مي‌پنداشت‌ كه‌ با امارت‌ خراسان‌ حكومت‌ وسيع‌ و مقتدري‌ در زادبوم‌ خويش‌ پديد تواند آورد. از اين‌ جهت‌ براي‌ وصول‌ بدان‌ مقصود از هيچ‌ كوششي‌ فروگذار ننمود.

رقابت‌ با طاهريان‌

19-29- هنگامي‌ كه‌ او در آذربايجان‌ به‌ جنگ‌ بابك‌ اشتغال‌ داشت‌ حادثه‌اي‌ رخ‌ داد كه‌ رقابت‌ پنهاني‌ افشين‌ و عبداللّه‌ طاهر را به‌ دشمني‌ آشكاري‌ تبديل‌ كرد. مي‌نويسند افشين‌ غنايم‌ و هدايايي‌ را كه‌ در آذربايجان‌ و ارمنستان‌ به‌ دست‌ مي‌آورد به‌ اشروسنه‌ مي‌فرستاد. اين‌ هدايا ناچار از خراسان‌، قلمرو حكومت‌ عبداللّه‌، مي‌گذشت‌ و امير خراسان‌ از آن‌ واقف‌ مي‌گشت‌. عبداللّه‌ طاهر اين‌ خبر را به‌ معتصم‌ فرستاد. معتصم‌ فرمود تا عبداللّه‌ صورتي‌ از هدايايي‌ كه‌ افشين‌ به‌ اشروسنه‌ مي‌فرستد به‌ دست‌ آورد.

افشين‌ هر چه‌ مال‌ و خواسته‌ در آذربايجان‌ و ارمنستان‌ به‌ دست‌ مي‌آورد در هميانها و دستارها مي‌نهاد و به‌ وسيله‌ي‌ كسان‌ و ياران‌ خويش‌ به‌ زادبوم‌ پدران‌ خود مي‌فرستاد. هر كدام‌ از گماشتگان‌ او هميانهاي‌ آگنده‌ از زر و سيم‌، فراخور طاقت‌ خويش‌ بر ميان‌ مي‌بستند و از راه‌ خراسان‌ به‌ اشروسنه‌ مي‌بردند. وقتي‌ كه‌ اين‌ كاروانهاي‌ طلا و جواهر، به‌ قصد اشروسنه‌ از نيشابور مي‌گذشت‌، عبداللّه‌ طاهر فرمود تا كاروانيان‌ را بگرفتند و آن‌ مالها كه‌ در هميانها بر ميانشان‌ بود از آنها بستدند. پس‌، از آنها پرسيد كه‌ اين‌ مالها را از كجا آورده‌ايد؟ گفتند اين‌ مالها و هديه‌ها از آن‌ افشين‌ است‌. عبداللّه‌ طاهر گفت‌ دروغ‌ مي‌گوييد اگر افشين‌ مي‌خواست‌ چندين‌ مال‌ به‌ جايي‌ فرستد؛ به‌ من‌ مي‌نوشت‌ تا بدرقه‌اي‌ همراه‌ آن‌ كنم‌ شما دزدانيد و اين‌ مال‌ هنگفت‌ به‌ دزدي‌ فراز آورده‌ايد.

بدين‌ گونه‌ عبداللّه‌ مال‌ و خواسته‌ي‌ افشين‌ را از كسان‌ او بستد و به‌ لشكريان‌ خويش‌ داد. سپس‌ به‌ افشين‌ نامه‌ نوشت‌ كه‌ اين‌ قوم‌ چنين‌ مي‌گويند و من‌ نپندارم‌ كه‌ تو چندين‌ مال‌ به‌ اشروسنه‌ فرستي‌ و مرا آگاه‌ نسازي‌ تا نگهبانان‌ به‌ بدرقه‌ همراه‌ آن‌ كنم‌. اينك‌ من‌ آن‌ مال‌ به‌ سپاه‌ خويش‌ تفرقه‌ كردم‌ اگر از آن‌ تو نيست‌ به‌ لشكريان‌ و بندگان‌ خليفه‌ سزا است‌ و اگر از آن‌ توست‌ چون‌ مالي‌ كه‌ بايد به‌ لشكر داده‌ شود برسد عوض‌ خواهم‌ داد.

اين‌ واقعه‌ كدورتي‌ را كه‌ بين‌ افشين‌ و عبداللّه‌ طاهر بود قوي‌تر كرد و اين‌ دو رقيب‌ قوي‌ براي‌ از ميان‌ بردن‌ يكديگر به‌ كوشش‌ و ستيزه‌ برخاستند. گرفتاري‌ بابك‌ به‌ دست‌ افشين‌، موجب‌ شد كه‌ خليفه‌ نسبت‌ به‌ افشين‌، مهر و عنايت‌ خاصي‌ ابراز دارد. چنان‌ كه‌ كسان‌ و نزديكان‌ خود را از سامرّا به‌ پيشباز او فرستاد و او را بسيار بنواخت‌ و تشريف‌ و اكرام‌ بسيار فرمود. گويند تاج‌ زريني‌ آگنده‌ از زمرّد سبز و ياقوت‌ سرخ‌ با دو كمربند گرانبها بدو هديه‌ كرد و فرمود تا اترجه‌ دختر اشناس‌ سردار بزرگ‌ ترك‌ را با پسر افشين‌ كه‌ حسن‌ نام‌ داشت‌ عقد ازدواج‌ بندند و در مراسم‌ عروسي‌ تكلّف‌ بسيار كردند و افشين‌ را شاعران‌ بسيار ستودند اين‌ مايه‌ مهرباني‌ و دوستي‌ خليفه‌، رشك‌ و كينه‌ي‌ طاهريان‌ و ساير رقيبان‌ افشين‌ را كه‌ در دربار خلافت‌ نفوذ داشتند طبعاً برمي‌انگيخت‌.

بدگماني‌ خليفه‌ به‌ افشين‌

19-30- از اين‌ رو، براي‌ آنكه‌ خليفه‌ را بدو بدگمان‌ كنند بر وي‌ تهمت‌ نهادند كه‌ با بابك‌ در

وزير پرسيد: «آن‌ كتاب‌ كه‌ به‌ ديبا و زر و جواهر آراسته‌اي‌ و در آن‌ سخنان‌ كفرآميز هست‌ چيست‌ و چرا داري‌؟» پاسخ‌ داد كه‌ «آن‌ كتابي‌ است‌ كه‌ از پدر به‌ من‌ رسيده‌ است‌. در آن‌ هم‌ سخنان‌ عبرت‌انگيز حكيمان‌ عجم‌ هست‌ و هم‌ گفته‌هاي‌ كفرآميز گذشتگان‌، من‌ از سخنان‌ حكمت‌آميز آن‌ بهره‌ مي‌گيرم‌ و گفته‌هاي‌ كفرآميز را ترك‌ مي‌كنم‌. من‌ اين‌ كتاب‌ را كه‌ از پدر به‌ من‌ به‌ ميراث‌ رسيده‌ بود به‌ زيورها آراسته‌ يافتم‌ نيازي‌ نداشتم‌ كه‌ آن‌ پيرايه‌ها را از آن‌ برگيرم‌ و آن‌ را همچنان‌ كه‌ بود نگه‌ داشتم‌. در سراي‌ تو نيز كتاب‌ كليله‌ و دمنه‌ و كتاب‌ مزدك‌ هست‌ و من‌ نمي‌پندارم‌ كه‌ داشتن‌ اين‌ كتابها ما را از شمار مسلمانان‌ بيرون‌ تواند آورد...»

نهان‌ سازگاري‌ دارد و از او حمايت‌ مي‌كند. معتصم‌ كه‌ در حق‌ افشين‌ بدگمان‌ شده‌ بود خواست‌ تا او را بيازمايد «گفت‌ در باب‌ بابك‌ چه‌ صواب‌ مي‌بيني‌؟ مصلحت‌ بيني‌ كه‌ او را بگذاريم‌؟ چه‌ او مردي‌ جلد است‌ و قوي‌ و داهي‌ و در كارهاي‌ جنگ‌ و لشكركشي‌ نظير ندارد باشد كه‌ ما را از خدمت‌ وي‌ فراغي‌ باشد. افشين‌ گفت‌ يا اميرالمؤمنين‌ كافري‌ كه‌ چندين‌ خون‌ مسلمانان‌ ريخته‌ باشد چرا زنده‌ بايد گذاشت‌؟ معتصم‌ چون‌ اين‌ سخن‌ بشنيد دانست‌ كه‌ آنچه‌ بدو رسانيده‌اند دروغ‌ است‌»

در واقع‌ اين‌ نسبت‌ در حقّ افشين‌ تهمتي‌ بيش‌ نبود. افشين‌ كه‌ سركوبي‌ بابك‌ خرّمدين‌ را چون‌ وسيله‌اي‌ براي‌ جلب‌ عنايت‌ خليفه‌ با تحمّل‌ سه‌ سال‌ رنج‌ لشكركشي‌ پذيرفته‌ بود، و بابك‌ را با نيرنگ‌ و حيله‌ به‌ چنگ‌ آورده‌ بود و ناجوانمردانه‌ اسير كرده‌ بود، ممكن‌ نبود در نهان‌ با او سازشي‌ كرده‌ باشد.

افشين‌ كه‌ به‌ طمع‌ جاه‌ و مال‌، خانواده‌ و زادبوم‌ و همه‌ چيز خود را فداي‌ دوستي‌ خليفه‌ كرده‌ بود از سازش‌ و دوستي‌ با اسيري‌ كه‌ در دست‌ او سپرده‌ بود، چه‌ چشم‌ اميدي‌ مي‌توانست‌ داشته‌ باشد تا در نهان‌ با او سازش‌ كرده‌ باشد؟ براي‌ شاهزاده‌ي‌ اشروسنه‌ كه‌ پدر و برادر و شهر و ديار و كيش‌ و آيين‌ خود را در آستانه‌ي‌ حبّ جاه‌ و مال‌ قرباني‌ كرده‌ بود گرفتار كردن‌ بابك‌ خرّمدين‌ وسيله‌ي‌ پر افتخاري‌ محسوب‌ مي‌شد كه‌ او را به‌ آرزوي‌ ديرين‌ خويش‌، يعني‌ حكومت‌ خراسان‌ و بلاد آن‌ سوي‌ جيحون‌ مي‌رسانيد.

او اكنون‌ مورد مهر و توجه‌ خاص‌ خليفه‌ واقع‌ گشته‌ بود و براي‌ وصول‌ به‌ آرزوي‌ ديرين‌ خويش‌ فقط‌ يك‌ اقدام‌ ديگر در پيش‌ داشت‌؛ لازم‌ بود با خدعه‌ و نيرنگ‌ عبداللّه‌ طاهر را كه‌ رقيب‌ خويش‌ مي‌دانست‌ مورد سخط‌ و غضب‌ خليفه‌ قرار دهد و جاي‌ او را بگيرد. لازم‌ بود كه‌ سردار طاهري‌ را از نظر معتصم‌ بيندازد و خود به‌ جاي‌ او به‌ امارت‌ خراسان‌ برسد. قيام‌ مازيار به‌ او نويد مي‌داد كه‌ به‌ اين‌ مقصود مي‌تواند نايل‌ شود.

قيام‌ مازيار

19-33- در قيام‌ مازيار، بويه‌ي‌ وصلت‌ ملك‌ با انديشه‌ي‌ احياي‌ دين‌ كهن‌ توأم‌ بود و اين‌ انديشه‌ احياي‌ دين‌ كهن‌، وسيله‌اي‌ بود كه‌ گمان‌ مي‌رفت‌ نيل‌ به‌ مراد را براي‌ وي‌، آسان‌ مي‌تواند نمود.

در واقع‌ ظلم‌ و بيدادي‌ كه‌ از جانب‌ عمّال‌ خلفا بر ايرانيان‌ وارد مي‌آمد، خود براي‌ ايجاد روح‌ عصيان‌ و تمرّد درمردم‌ كفايت‌ مي‌كرد. محرومي‌ و نارضايي‌، مردم‌ را همواره‌ آماده‌ سركشي‌ مي‌نمود و در اين‌ ميان‌ هر كس‌ بر ضدّ خليفه‌ علم‌ طغيان‌ برمي‌افراشت‌، مردم‌ عاصي‌ و ناراضي‌ بر وي‌ گرد مي‌آمدند.

قيام‌ مازيار نيز براي‌ ستمديدگان‌ ايراني‌ كه‌ جور و بيداد و خواري‌ بسيار از عمّال‌ عرب‌ ديده‌ بودند، پيدايش‌ مفرّي‌ و راه‌ چاره‌اي‌ را بشارت‌ مي‌داد. و از اين‌ رو بود كه‌ چندي‌ مايه‌ي‌ اميد مردم‌ گشت‌. در واقع‌ اين‌ مازيار پسر قارن‌ بن‌ ونداد هرمزد، سپهبدزاده‌ي‌ طبرستان‌ بود. چون‌ پدرش‌ قارن‌ وفات‌ يافت‌ حكومت‌ طبرستان‌ به‌ عمويش‌ رسيد. وي‌ به‌ درگاه‌ مأمون‌ رفت‌ و مورد نوازش‌ و عنايت‌ خليفه‌ قرار گرفت‌. مأمون‌ او را محمّد نام‌ نهاد و بر عمّال‌ طبرستان‌ و رويان‌ و دماوند والي‌ گردانيد پس‌، خليفه‌ نامه‌اي‌ به‌ عموي‌ وي‌ نوشت‌ و فرمان‌ داد كه‌ آن‌ ولايت‌ را به‌ وي‌ تسليم‌ كند. مازيار آهنگ‌ ديار طبرستان‌ كرد. چون‌ عمش‌ از اين‌ خبر آگاه‌ گشت‌ سخت‌ در خشم‌ شد. پس‌ با كسان‌ خود از شهر بيرون‌ آمد و چنان‌ فرا نمود كه‌ گفتي‌ به‌ پيشباز مازيار مي‌رود. مازيار را يكي‌ از بندگان‌ پدرش‌ كه‌ با او در اين‌ سفر همراه‌ بود ترسانيد و او را گفت‌ كه‌ عمويت‌ با چنين‌ وضع‌ و هيئتي‌ فقط‌ براي‌ آن‌ به‌ پيشباز تو آمده‌ است‌ كه‌ تو را ناگاه‌ فرو گيرد و تباه‌ كند. بايد كه‌ چون‌ بدو برسي‌ او را از اصحاب‌ خويش‌ جداسازي‌ و هلاك‌ كني‌. مازيار چنين‌ كرد و عموي‌ خود را هلاك‌ نمود و تمام‌ قلمرو حكومت‌ نياكان‌ خويش‌ را در ضبط‌ آورد و به‌ مأمون‌ نامه‌ نوشت‌ كه‌ چون‌ عمم‌ مخالفت‌ كرد هلاكش‌ كردم‌. از آن‌ پس‌ مازيار خود را گيل‌ گيلان‌ و اسپهبد اسپهبدان‌ و پتشخوارگرشاه‌ نام‌ مي‌نهاد. اما به‌ ظاهر فرمانبردار و خراجگزار خليفه‌ بود. چون‌ طبرستان‌ جزو قلمرو طاهريان‌ كه‌ امراي‌ خراسان‌ بودند محسوب‌ مي‌شد، مازيار مي‌بايست‌ خراج‌ خود را به‌ آل‌ طاهر بپردازد. در زمان‌ خلافت‌ مأمون‌ و تا چند سال‌ از دوره‌ي‌ معتصم‌ نيز چنين‌ مي‌كرد.

مازيار و طاهريان‌

19-34- رفته‌ رفته‌ ميان‌ مازيار و آل‌ طاهر وحشت‌ و دشمني‌ پديد آمد. دشمني‌ و وحشتي‌ كه‌ بين‌ يك‌ خراجگزار مطيع‌ اما مغرور و يك‌ خراجستان‌ طمّاع‌ و در عين‌ حال‌ منفور، وقوع‌ آن‌ اجتناب‌ناپذير خواهد بود. اين‌ وحشت‌ و دشمني‌ به‌ جايي‌ رسيد كه‌ مازيار آشكارا از فرستادن‌ خراج‌ طبرستان‌ به‌ عبداللّه‌ طاهر سرپيچيد.

معتصم‌ بدو نامه‌ نوشت‌ كه‌ مال‌ خراج‌ را نزد عبداللّه‌ طاهر فرستد و او جواب‌ داد كه‌ من‌ به‌ عبداللّه‌ خراج‌ نخواهم‌ داد ليكن‌ آن‌ را به‌ درگاه‌ خليفه‌ خواهم‌ فرستاد. از آن‌ پس‌ مازيار خراج‌ خويش‌ پيش‌ معتصم‌ مي‌فرستاد و چون‌ مال‌ به‌ همدان‌ مي‌رسيد، معتصم‌ از جانب‌ خود كسي‌ را مي‌فرستاد تا آن‌ را به‌ معتمد عبداللّه‌ دهند و به‌ خراسان‌ برند. چندين‌ سال‌ بدين‌ گونه‌ گذشت‌ و بين‌ مازيار و عبداللّه‌ طاهر وحشت‌ و دشمني‌ نيرو گرفت‌.

در اين‌ ميان‌ افشين‌ نيز كه‌ با طاهريان‌ دشمني‌ داشت‌ فرصتي‌ به‌ دست‌ آورد. افشين‌ بر اثر فتح‌ آذربايجان‌ و پيروزي‌ بر بابك‌، نزد معتصم‌ پايگاه‌ بلند يافته‌ بود. از اختلاف‌ عبداللّه‌ طاهر با مازيار آگاه‌ بود و به‌ ولايت‌ خراسان‌ نيز چشم‌ داشت‌. اميدوار بود كه‌ بتواند پس‌ از سركوبي‌ بابك‌ عنايت‌ خليفه‌ را جلب‌ كند و جاي‌ عبداللّه‌ طاهر را در خراسان‌ بگيرد. چيزي‌ كه‌ در اين‌ ميان‌ به‌ او اميد مي‌داد نگراني‌ خليفه‌ از عبداللّه‌ طاهر بود.

در واقع‌ معتصم‌ از عبداللّه‌ طاهر رنجش‌ داشت‌ اما براي‌ عزل‌ او از حكومت‌ خراسان‌ در خود اراده‌ و جرئت‌ كافي‌ نمي‌ديد. با اين‌ همه‌ افشين‌ گاه‌ به‌ گاه‌ از خليفه‌ سخناني‌ مي‌شنيد كه‌ دلالت‌ بر آن‌ مي‌كرد كه‌ آل‌ طاهر را از خراسان‌ معزول‌ خواهد كرد. در سبب‌ رنجش‌ معتصم‌ از عبداللّه‌ طاهر حكايتي‌ نقل‌ كرده‌اند؛ گويند كه‌ «اندر آن‌ وقت‌ كه‌ عبداللّه‌ حاجب‌ مأمون‌ بود روزي‌ معتصم‌ با قومي‌ از غلامان‌ خويش‌ به‌ درِ مأمون‌ آمد بي‌وقت‌. عبداللّه‌ گفت‌ اين‌ وقت‌ سلام‌ نيست‌ با چندين‌ غلام‌. معتصم‌ او را گفت‌، تو را با چهار صد غلام‌ شايد كه‌ برنشيني‌ مرا با اين‌ مايه‌ مردم‌ نشايد نشستن‌. عبداللّه‌ گفت‌ اگر من‌ با چهار هزار غلام‌ برنشينم‌ طمع‌ اندر آن‌ نكنم‌ كه‌ تو با چهار غلام‌ كني‌. معتصم‌ بازگشت‌ و خشم‌ گرفت‌ و چون‌ مأمون‌ خبر يافت‌ هر دو را بخواند و آشتي‌ داد».

بازي‌ افشين‌

19-35- بدين‌ گونه‌ افشين‌ كه‌ از عبداللّه‌ طاهر نفرت‌ داشت‌ و آرزوي‌ حكومت‌ خراسان‌ را در دل‌ مي‌پرورد، كوشيد كه‌ از فرصت‌ استفاده‌ كند. او بر اثر فتح‌ آذربايجان‌ و فتح‌ عموريه‌، عنايت‌ خليفه‌ را جلب‌ كرده‌ بود. و از خشم‌ و نفرت‌ معتصم‌ نيز نسبت‌ به‌ عبداللّه‌ طاهر آگاه‌ بود. مي‌دانست‌ كه‌ مازيار با عبداللّه‌ طاهر به‌ دشمني‌ و جنگجويي‌ برخواهد خاست‌. از اين‌ رو انديشيد كه‌ خروج‌ مازيار فرصت‌ خوبي‌ براي‌ وصول‌ به‌ آرزوي‌ ديرينه‌اش‌ خواهد بود: آرزوي‌ حكومت‌ خراسان‌ و ماوراءالنهر كه‌ براي‌ رسيدن‌ بدان‌ از هيچ‌ كوششي‌ مضايقه‌ نكرده‌ بود.

از اين‌ پس‌ وي‌ مازيار را در نهان‌ به‌ قيام‌ بر ضدّ عبداللّه‌ طاهر تحريك‌ كرد. مي‌خواست‌ قيام‌ مازيار نيز مثل‌ نهضت‌ بابك‌ چندان‌ پردامنه‌ و طولاني‌ باشد كه‌ عبداللّه‌ طاهر را عاجز و مأيوس‌ كند تا مگر خود او را با سپاه‌ تازه‌اي‌ براي‌ فرونشاندن‌ فتنه‌ي‌ مازيار گسيل‌ كنند و فرمانروايي‌ خراسان‌ را از عبداللّه‌ طاهر بگيرند و تسليم‌ او كنند...و گمان‌ داشت‌ كه‌ او بدين‌ گونه‌ نه‌ فقط‌ از عبداللّه‌ طاهر رقيب‌ ديرين‌ خود انتقام‌ خواهد گرفت‌ بلكه‌ بر خراسان‌ و ماوراءالنهر فرمانروايي‌ خواهد يافت‌.

باري‌ افشين‌ به‌ اين‌ اميد، نامه‌ها به‌ مازيار نوشت‌ و اظهار دوستي‌ كرد و پيغام‌ داد كه‌ ولايت‌ خراسان‌ را خليفه‌ بدو وعده‌ داده‌ است‌ و او را به‌ حرب‌ با عبداللّه‌ بن‌ طاهر تشويق‌ نمود و نوشت‌ كه‌ وي‌ نزد معتصم‌ از او هواداري‌ خواهد كرد...بدين‌ گونه‌ افشين‌ مازيار را قرباني‌ نقشه‌هاي‌ جاه‌طلبانه‌ خويش‌ نمود و او را به‌ نهضت‌ و قيام‌ جهانجويانه‌ي‌ بي‌سرانجامي‌ وادار كرد.

خروج‌ مازيار

19-36- درباره‌ي‌ حقيقت‌ و هدف‌ نهضت‌ مازيار به‌ دشواري‌ مي‌توان‌ حكم‌ كرد. نه‌ فقط‌ آنچه‌ مورّخان‌ در باب‌ او نوشته‌اند مبهم‌ و پريشان‌ و با تعصّب‌ مسلماني‌ آميخته‌ است‌، بلكه‌ در اصل‌ واقعه‌ نيز عوامل‌ مختلف‌ و متناقض‌ به‌ قدري‌ است‌ كه‌ قضاوت‌ قطعي‌ را دشوار مي‌كند.

آيين‌ مازيار كه‌ براي‌ خاطر آن‌ با عربان‌ و مسلمانان‌ به‌ ستيزه‌ برخاست‌ چه‌ بود؟ به‌ درست‌ معلوم‌ نيست‌. اما از روي‌ بعضي‌ قراين‌ تا اندازه‌اي‌ به‌ اين‌ سؤال‌ مي‌توان‌ پاسخ‌ داد. نوشته‌اند كه‌ با افشين‌ بر يك‌ دين‌ بود درباره‌ي‌ افشين‌ ترديد است‌ كه‌ او دين‌ زرتشتي‌ داشته‌ باشد. انتشار و رواج‌ مذهب‌ سمني‌ در حوزه‌ي‌ حكومت‌ اجدادي‌ او، و يافتن‌ بتان‌ در خانه‌اش‌ اين‌ انديشه‌ را به‌ ذهن‌ مي‌آورد كه‌ آيين‌ افشين‌ نوعي‌ از آيين‌ سمني‌ بوده‌ است‌. اما بودايي‌ و سمني‌ بودن‌ مازيار چندان‌ محتمل‌ نيست‌. آيين‌ سمني‌ و بودايي‌ بعيد است‌ كه‌ در طبرستان‌ و مازندران‌ رايج‌ بوده‌ باشد. اگر مازيار هم‌ فريب‌ افشين‌ مي‌خورد و براي‌ دوستي‌ با او آيين‌ سمني‌ مي‌پذيرفت‌ ممكن‌ نبود در ميان‌ مجوسان‌ طبرستان‌ بتواند دوستان‌ و هواداراني‌ به‌ دست‌ آورد...

بعضي‌ گفته‌اند كه‌ مازيار «دين‌ بابك‌ خرّمدين‌ بگرفت‌ و جامه‌ سرخ‌ كرد» در باب‌ آيين‌ بابك‌، چنان‌ كه‌ پيش‌تر گفته‌ شد، بيشتر بر اين‌ عقيده‌اند كه‌ بازمانده‌ي‌ آيين‌ مزدك‌ بوده‌ است‌. آنچه‌ از مطاوي‌ روايات‌ مربوط‌ به‌ مازيار و قيام‌ او برمي‌آيد نيز از نفوذ مبادي‌ مزدكي‌ در فكر او حكايت‌ مي‌كند. مي‌نويسند كه‌ او دهقانان‌ و كشاورزان‌ را فرمود تا مال‌ و خواسته‌ي‌ خداوندان‌ خود را تاراج‌ كنند و بر آنها بشورند. در اين‌ فرمان‌ مازيار نفوذ تعاليم‌ مزدك‌ تا اندازه‌ي‌ زيادي‌ جلوه‌ دارد. نوشته‌اند كه‌ مازيار با بابك‌ نيز مكاتبه‌ مي‌كرد. شايد يكي‌ از جهات‌ عدم‌ كاميابي‌ مازيار همين‌ بود. زيرا قطعاً زرتشتيهاي‌ طبرستان‌ تمايلات‌ مزدكي‌ و خرّم‌ديني‌ مازيار را نمي‌پسنديده‌اند. آيين‌ مزدكي‌ و خرّمي‌ نزد آنان‌ نيز مثل‌ مسلمانان‌ مردود و مطرود شمرده‌ مي‌شد. كوهيار، برادر مازيار كه‌ به‌ او خيانت‌ ورزيد و او را به‌ عربان‌ تسليم‌ كرد شايد گذشته‌ از حسّ رشك‌ و جاه‌طلبي‌، تحت‌ تأثير تمايلات‌ زرتشتي‌ خويش‌ نيز مي‌بود. بعضي‌ مؤلفان‌ نيز از يك‌ فرقه‌ به‌ نام‌ «مازياريه‌» در طبرستان‌ ياد كرده‌اند و آنها را از خرّميه‌ و سرخ‌جامگان‌ يعني‌ پيروان‌ بابك‌ دانسته‌اند باري‌ منابع‌ متأخّرتر، مازيار را به‌ زندقه‌ متّهم‌ كرده‌اند كه‌ نيز نوعي‌ از آيين‌ خرّمي‌ بايد باشد.

با اين‌ همه‌ در پاره‌اي‌ از مآخذ نيز نوشته‌اند كه‌ مازيار پس‌ از خلع‌ طاعت‌ «همان‌ زنّار زرتشتي‌ بر ميان‌ بست‌ و با مسلمانان‌ جور و استخفاف‌ كرد». به‌ نظر مي‌آيد كه‌ همين‌ رجعت‌ به‌ آيين‌ پيشين‌ است‌ كه‌ در بعضي‌ منابع‌ به‌ عنوان‌ كفر و ارتداد مازيار تعبير شده‌ است‌.

مي‌توان‌ احتمال‌ داد كه‌ در ميان‌ ياران‌ و كسان‌ مازيار پيروان‌ هر يك‌ از اين‌ فرقه‌ها وجود داشته‌اند. بعيد هم‌ نيست‌ كه‌ مازيار براي‌ وصول‌ به‌ مقصود خويش‌، مثل‌ همه‌ي‌ جاه‌طلبان‌ و كامجويان‌ تاريخ‌، به‌ اقتضاي‌ وقت‌ هر چندگاه‌ آيين‌ تازه‌اي‌ پذيرفته‌ است‌. در هر حال‌ آنچه‌ از تاريخ‌ قيام‌ و زندگي‌ او برمي‌آيد كم‌ و بيش‌ اين‌ گمان‌ را تأييد مي‌كند كه‌ مازيار فقط‌ براي‌ احياي‌ دين‌ كهن‌ قيام‌ نكرده‌ است‌. نهضت‌ او با آنكه‌ از رنگ‌ ديني‌ و قومي‌ خالي‌ نيست‌ يك‌ شورش‌ مملكت‌طلبي‌ بوده‌ است‌. او براي‌ مستقل‌ كردن‌ حكومت‌ خويش‌، بر خليفه‌ي‌ بغداد شوريده‌ است‌ و در راه‌ تأمين‌ آرزوي‌ خود از تمام‌ عوامل‌ ديني‌ و قومي‌ و سياسي‌ كه‌ در دسترس‌ داشته‌ است‌ استفاده‌ كرده‌ است‌. مطالعه‌ و تحقيق‌ در تاريخ‌ نهضت‌ او اين‌ دعوي‌ را تأييد مي‌كند. از اين‌ رو در اين‌ يادداشتها از اشاره‌ به‌ آن‌ حوادث‌، هر چند مختصر باشد، نمي‌توان‌ خودداري‌ كرد.

دويست‌ و بيست‌ و چهار

19-37- دشمني‌ عبداللّه‌ طاهر، كه‌ افشين‌ آتش‌ آن‌ را دامن‌ مي‌زد غرور و جاه‌طلبي‌ مازيار را تحريك‌ كرد و او را به‌ قيام‌ و عصيان‌ بر ضدّ خليفه‌ واداشت‌. مازيار در سال‌ 224 هجري‌ آشكارا بر خليفه‌ شوريد. مردم‌ طبرستان‌ را مجبور كرد كه‌ با او بيعت‌ كنند كشاورزان‌ را امر كرد بر خداوندان‌ خويش‌ بشورند. و اموال‌ آنان‌ را به‌ غارت‌ برند. وقتي‌ بر اوضاع‌ مسلّط‌ گشت‌، همه‌ي‌ مسلمانان‌ را از كار بركنار كرد. ياران‌ و گماشتگان‌ خود را از مجوسان‌ و گبران‌ برگزيد و فرمود مسجدها را ويران‌ كنند و آثار اسلام‌ را محو نمايند. سرخاستان‌، عامل‌ او در ساري‌ در اين‌ كار بيش‌ از همه‌ جدّ و حرارت‌ به‌ خرج‌ داد. وي‌ به‌ فرمان‌ مازيار بيست‌ هزار كس‌ از مردم‌ ساري‌ و آمل‌ را در هرمزآباد كه‌ بر نيمه‌ي‌ راه‌ ساري‌ و آمل‌ واقع‌ بود كوچ‌ داد و در آنجا حبس‌ كرد اينها كساني‌ بودند كه‌ با شورش‌ و خروج‌ مازيار مخالفت‌ مي‌ورزيدند. حبس‌ و بند آنها كار شورش‌ را آسان‌ كرد. از آن‌ پس‌ باروي‌ شهرهاي‌ ساري‌ و آمل‌ و تميشه‌ را ويران‌ نمودند. سرخاستان‌، عده‌اي‌ از بزرگ‌زادگان‌ و متنفّذان‌ را كه‌ متهم‌ به‌ مخالفت‌ بودند به‌ اين‌ بهانه‌ كه‌ با عربان‌ همدست‌ و همداستانند، به‌ عنوان‌ اشخاص‌ خطرناك‌ و مظنون‌، تسليم‌ كشاورزان‌ كرد كه‌ به‌ فرمان‌ او آنها را هلاك‌ كردند.

در اين‌ نهضت‌ روح‌ ديني‌ چندان‌ پايدار نيست‌. رواج‌ قتل‌ و حبس‌ و غارت‌ و تخريب‌ و خونريزي‌ از وجود هرج‌ و مرج‌ حكايت‌ مي‌كند. مازيار و كارگزارانش‌ در اين‌ ماجراها بيش‌ از هر چيز به‌ جمع‌ مال‌ پرداختند. مي‌نويسند كه‌ او با عجله‌ به‌ جمع‌ خراج‌ پرداخت‌ و خراج‌ يك‌ سال‌ را در دو ماه‌ به‌ زور و فشار از مردم‌ ستاند. كار ظلم‌ و بيداد و استخفاف‌ در اين‌ ميان‌ به‌ نهايت‌ رسيد «در همه‌ي‌ ممالك‌ كسي‌ را نگذاشت‌ كه‌ به‌ معيشت‌ و عمارت‌ ضياع‌ خود مشغول‌ شوند الاّ همه‌ از براي‌ او قصرها و خندقها زدن‌ و كار گل‌كردن‌ گرفتار بودند».

در چنين‌ نهضتي‌ كه‌ بيشتر به‌ يك‌ هرج‌ و مرج‌ شباهت‌ داشت‌ خشم‌ و كينه‌ و نفرين‌ مردم‌، طبيعي‌ و اجتناب‌ناپذير بود. در نامه‌ي‌ شكايت‌آميزي‌ كه‌ مسلمانان‌ طبرستان‌ در باب‌ خروج‌ مازيار به‌ خليفه‌ نوشته‌اند و در تاريخ‌ طبري‌ درج‌ شده‌ است‌ مي‌توان‌ نگراني‌ و نارضايتي‌ قربانيان‌ يك‌ هرج‌ و مرج‌ را آشكارا ديد.

آيا مازيار نقشه‌هاي‌ بزرگ‌تر و خيالهاي‌ عالي‌تري‌ داشت‌ كه‌ براي‌ تحقق‌ آنها با چنين‌ عجله‌ و شتابي‌ به‌ غارت‌ اموال‌ مردم‌ مي‌پرداخت‌؟ بعيد به‌ نظر مي‌رسد. گويا او جز جمع‌ اموال‌ و تحصيل‌ استقلال‌ مقصود ديگري‌ نداشت‌. از اين‌ رو مالهايي‌ را كه‌ به‌ زور و بيداد از مردم‌ غارت‌ كرده‌ بود، براي‌ تحصيل‌ استقلال‌ فدا مي‌كرد. مي‌نويسند كه‌ چون‌ او را دستگير كردند و به‌ سامرّا بردند از معتصم‌ درخواست‌ كه‌ از وي‌ مال‌ بسياري‌ بپذيرد و از كشتنش‌ درگذرد اما معتصم‌ قبول‌ نكرد.

باري‌، شكايتها و تظلّم‌ معتصم‌ را واداشت‌ كه‌ به‌ سركوبي‌ مازيار فرمان‌ دهد و عبداللّه‌ طاهر نيز به‌ فرمان‌ خليفه‌ به‌ قلع‌ و قمع‌ او ميان‌ بست‌. عبداللّه‌ عموي‌ خود حسن‌ بن‌ حسين‌ را به‌ سپاه‌ خراسان‌ به‌ دفع‌ او فرستاد و معتصم‌ نيز محمّد بن‌ ابراهيم‌ بن‌ مصعب‌ را با عده‌اي‌ از درگاه‌ خلافت‌ گسيل‌ كرد.

افشين‌ كه‌ با عبداللّه‌ طاهر دشمني‌ و رقابت‌ داشت‌. چنان‌ كه‌ پيش‌تر نيز گفته‌ شد، به‌ مازيار نامه‌ نوشت‌ و پيام‌ داد كه‌ در برابر عبداللّه‌ طاهر بايستد و به‌ ياري‌ و هواداري‌ وي‌ اميدوار باشد. در واقع‌ انديشه‌ي‌ افشين‌ آن‌ بود كه‌ مازيار چندان‌ در مقابل‌ عبداللّه‌ طاهر مقاومت‌ كند كه‌ خليفه‌ در اين‌ مورد نيز مثل‌ فتنه‌ي‌ خرّميه‌ مجبور شود او را به‌ دفع‌ مازيار گسيل‌ دارد و حكومت‌ خراسان‌ و ماوراءالنهر را نيز بدو عطا نمايد.

شكست‌ مازيار

19-38- اما عبداللّه‌ توانست‌ خيلي‌ زود خود، اين‌ مهم‌ را از پيش‌ ببرد و عصيان‌ مازيار را مثل‌ نقشه‌هاي‌ افشين‌، نقش‌ بر آب‌ كند. مازيار برادري‌ داشت‌، نامش‌ كوهيار، كه‌ نسبت‌ به‌ مازيار رشك‌ مي‌برد و با او كينه‌ مي‌ورزيد. وقتي‌ سپاهيان‌ خراسان‌ به‌ سركردگي‌ حسن‌ بن‌ حسين‌ عموي‌ عبداللّه‌ طاهر به‌ حدود طبرستان‌ رسيدند، كوهيار با حسن‌ مكاتبه‌ كرد و پيام‌ داد كه‌ حاضر است‌ مازيار را به‌ آنها تسليم‌ كند.

وي‌ به‌ حسن‌ نامه‌ نوشت‌ و پيام‌ داد كه‌ در موضعي‌ كمين‌ كند. آن‌گاه‌ مازيار را گفت‌ كه‌ «حسن‌ به‌ زنهار خواستن‌ نزد تو مي‌آيد و در فلان‌ موضع‌ است‌، و جايي‌ ديگر را نام‌ برد، مي‌خواهد با تو سخن‌ بگويد». مازيار برنشست‌ و به‌ جايي‌ كه‌ كوهيار موضع‌ حسن‌ گفته‌ بود، به‌ ديدار او شتافت‌. كوهيار حسن‌ را آگاه‌ كرد و او با كسان‌ خود سر راه‌ بر مازيار بگرفت‌، مازيار خواست‌ بگريزد. كوهيار نگذاشت‌ و اصحاب‌ حسن‌ در او افتادند. او را دستگير كردند و بي‌هيچ‌ عهدي‌ و جنگي‌ اسير نمودند و به‌ سامرا نزد خليفه‌ بردند.

كشف‌ توطئه‌

19-39- نوشته‌اند كه‌ وقتي‌ مازيار را به‌ سامراء نزد خليفه‌ مي‌بردند در ميان‌ راه‌ او را مست‌ كردند و او در آن‌ بيخودي‌ از ارتباط‌ خود با افشين‌ سخن‌ گفت‌ و اسرار را فاش‌ كرد. گويند عبداللّه‌ بفرمود تا مازيار را از صندوقي‌ كه‌ در آن‌ وي‌ را بازداشته‌ بودند برآوردند «و به‌ مجلس‌ خود خواند و خروارهاي‌ خربزه‌ پيش‌ او نهاد و با او بگفت‌ كه‌ اميرالمؤمنين‌ پادشاه‌ رحيم‌ است‌ من‌ شفيع‌ شوم‌ تا از جريمه‌ي‌ تو بگذرد. مازيار گفت‌ انشاءاللّه‌ عذر تو خواسته‌ شود عبداللّه‌ را عجب‌ آمد كه‌ او در مقام‌ كشتن‌ است‌ به‌ چه‌ طمع‌ عذر من‌ مي‌خواهد. بفرمود تا خوان‌ كشيدند و شراب‌ آوردند و كاسه‌هاي‌ گران‌ بدو پيمود تا مست‌ و لايعقل‌ شد. عبداللّه‌ از او پرسيد كه‌ امروز به‌ لفظ‌ شما رفت‌ كه‌ عذر تو بخواهم‌ اگر مرا بر كيفيت‌ آن‌ مستظهر گرداني‌ نشاط‌ افزون‌تر خواهد گشت‌. مازيار گفت‌ روزي‌ چند ديگر تو را معلوم‌ گردد. عبداللّه‌ به‌ تفتيش‌ آن‌ الحاح‌ نمود و سوگند داد مازيار سرپوش‌ از سرّ خود برداشت‌ و گفت‌ من‌ و افشين‌ خيدر بن‌ كاووس‌ با يكديگر از ديرباز عهد كرديم‌ كه‌ دولت‌ عرب‌ بستانيم‌ و به‌ خاندان‌ كسري‌ نقل‌ كنيم‌. پريروز در فلان‌ محل‌ قاصد افشين‌ رسيد و پيغام‌ رسانيد كه‌ در فلان‌ روز معتصم‌ را با فرزندان‌ به‌ مهماني‌ به‌ خانه‌ي‌ خود مي‌برم‌ و هلاك‌ مي‌كنم‌. عبداللّه‌ او را شراب‌ بيشتر داد تا مست‌ و لايعقل‌ شد بفرمود تا او را به‌ همان‌ موضع‌ بردند كه‌ بود و احوال‌ او را در حال‌ نزد معتصم‌ خليفه‌ بنوشت‌...» ظاهر آن‌ است‌ كه‌ در اين‌ روايت‌ نام‌ عبداللّه‌ طاهر به‌ جاي‌ حسن‌ بن‌ حسين‌ باشد. در صحّت‌ اين‌ روايت‌ جاي‌ ترديد هست‌ اما شك‌ نيست‌ كه‌ گرفتاري‌ مازيار بهانه‌اي‌ براي‌ فرو گرفتن‌ و برانداختن‌ افشين‌ نيز به‌ دست‌ طاهريان‌ و دشمنان‌ ديگر او داده‌ است‌. باري‌ مازيار به‌ دست‌ كسان‌ عبداللّه‌ طاهر گرفتار آمد. نهضت‌ او فرو نشست‌ و خيالهاي‌ افشين‌ نقش‌ بر آب‌ گرديد.

جاه‌ و حشمت‌ افشين‌ در بغداد، مخالفان‌ او را خيره‌ كرده‌ بود. مقام‌ و منزلتي‌ كه‌ نزد خليفه‌ به‌ دست‌ آورده‌ بود رشك‌ و حسادت‌ درباريان‌ خلافت‌ را تحريك‌ مي‌كرد. بي‌اعتنايي‌ او نسبت‌ به‌ بعضي‌ از نزديكان‌ دربار خليفه‌ و كوششهايي‌ كه‌ براي‌ كسب‌ قدرت‌ و استقلال‌ مي‌كرد، مخالفانش‌ را به‌ دشمني‌ آشكار بر ضدّ او برمي‌انگيخت‌.

دشمنان‌ افشين‌ كه‌ بودند؟

19-40- دربار معتصم‌ در اين‌ هنگام‌ كانون‌ توطئه‌ و دسيسه‌ بود. دسته‌هاي‌ مختلف‌ تشكيل‌ شده‌ بود و هر يك‌ سعي‌ مي‌كرد خليفه‌ را به‌ سوي‌ خود جلب‌ كند. محمّد بن‌ عبدالملك‌ زيات‌ وزير و احمد بن‌ ابي‌ دواد قاضي‌ هر كدام‌ مي‌كوشيدند قدرت‌ و نفوذ خود را بيشتر توسعه‌ دهند. امري‌ ترك‌ مثل‌ اشناس‌ و بغا و سرداران‌ عرب‌ مانند ابي‌ دلف‌ عجلي‌ هر يك‌ سعي‌ داشتند براي‌ خود تفوق‌ و برتري‌ كسب‌ نمايند. در ميان‌ اين‌ رقابتها و اختلافها افشين‌ مورد عنايت‌ خليفه‌ واقع‌ شده‌ بود و ناچار حسادت‌ كينه‌جويان‌ را تحريك‌ مي‌كرد. رفتار جسارت‌آميز و مغرورانه‌ي‌ او گاه‌ اين‌ حسادت‌ را به‌ نفرت‌ تبديل‌ مي‌نمود.

ابودلف‌ قاسم‌ بن‌ عيسي‌ عجلي‌ كه‌ پيش‌ از آن‌ از ياران‌ محمّد امين‌ بود و بعدها نزد مأمون‌ تقرّب‌ و مكانتي‌ يافت‌، از ناموران‌ عرب‌ محسوب‌ مي‌شد و به‌ واسطه‌ي‌ فضل‌ و سخاوت‌ و شجاعت‌ و ذوق‌ خود در دربار معتصم‌ محبوب‌ بود. در زمان‌ معتصم‌ كه‌ افشين‌ ولايت‌ جبل‌ داشت‌ ابودلف‌ از جانب‌ او در بلاد ديلم‌ غزا مي‌كرد در جنگ‌ بابك‌ نيز با او در آذربايجان‌ بود دلاوريهايي‌ كه‌ در جنگها نشان‌ مي‌داد او را منظور خليفه‌ قرار داده‌ بود.

اما افشين‌ پيشرفتهاي‌ او را به‌ ديده‌ي‌ رشك‌ مي‌نگريست‌ و براي‌ برانداختن‌ و تباه‌ كردن‌ او نقشه‌ها و نيرنگها به‌ كار مي‌برد. بارها از معتصم‌ در خواسته‌ بود كه‌ به‌ حكم‌ خدمتهاي‌ پسنديده‌اي‌ كه‌ كرده‌ است‌، دست‌ او بر بودلف‌ گشاده‌ كند «تا نعمت‌ ولايتش‌ بستاند» و بالاخره‌ معتصم‌ با آنكه‌ مي‌دانست‌ «عداوت‌ و عصبيّت‌ ميان‌ ايشان‌ تا كدام‌ جايگاه‌ است‌» اين‌ خواهش‌ را پذيرفته‌ بود.

احمد بن‌ ابي‌ دواد

19-41- بودلف‌ را خليفه‌، به‌ افشين‌ واگذاشته‌ بود. افشين‌ نيز در صدد هلاك‌ بودلف‌ بود اما احمد بن‌ ابي‌ دواد كه‌ قاضي‌القضاة‌ بغداد بود فرا رسيد و بودلف‌ را از چنگ‌ وي‌ رهانيد. كوششي‌ كه‌ احمد بن‌ ابي‌ دواد براي‌ رهايي‌ ابودلف‌ كرد، در غالب‌ منابع‌ ذكر شده‌ است‌. اما روايتي‌ كه‌ در تاريخ‌ بيهقي‌ از قول‌ خود احمد آمده‌ است‌ جالب‌تر است‌ و به‌ نظر مي‌آيد كه‌ نقل‌ در اينجا خالي‌ از فايدتي‌ نباشد؛ احمد مي‌گويد كه‌ من‌ چون‌ از معتصم‌ اين‌ خبر كه‌ بودلف‌ را به‌ افشين‌ تسليم‌ كرده‌اند بشنيدم‌، براي‌ استخلاص‌ ابي‌دلف‌ با تني‌ چند از كسان‌ و ياران‌ خويش‌ آهنگ‌ خانه‌ي‌ افشين‌ كردم‌...

چون‌ به‌ دهليز در سراي‌ افشين‌ رسيدم‌ حجّاب‌ و مرتبه‌داران‌ وي‌ به‌ جمله‌ پيش‌ من‌ دويدند...و مرا به‌ سراي‌ فرود آوردند و پرده‌ برداشتند و من‌ قوم‌ خويش‌ را مثال‌ دادم‌ تا به‌ دهليز بنشينند و گوش‌ به‌ آواز من‌ دارند. چون‌ ميان‌ سراي‌ برسيدم‌ يافتم‌ افشين‌ را بر گوشه‌ي‌ صدر نشسته‌ و نطعي‌ پيش‌ وي‌ فرود صفه‌ بازكشيده‌ و بودلف‌ به‌ شلواري‌ و چشم‌ ببسته‌ آنجا بنشانده‌ و سيّاف‌ شمشير برهنه‌ به‌ دست‌ ايستاده‌ و افشين‌ با بودلف‌ در مناظره‌، و سيّاف‌ منتظر آنكه‌ بگويد ده‌ تا سرش‌ بيندازد...گفتم‌ يا امير خدا مرا فداي‌ تو كناد من‌ از بهر قاسم‌ عيسي‌ را آمدم‌ تا بار خدايي‌ كني‌ و وي‌ را به‌ من‌ بخشي‌...به‌ خشم‌ و استخفاف‌ گفت‌: نبخشيدم‌ و نبخشم‌ كه‌ وي‌ را اميرالمؤمنين‌ به‌ من‌ داده‌ است‌ و دوش‌ سوگند خورده‌ كه‌ در باب‌ وي‌ سخن‌ نگويد تا هر چه‌ خواهم‌ كنم‌ كه‌ روزگار دراز است‌ تا من‌ اندر اين‌ آرزو بودم‌...برخاستم‌ و سرش‌ را بوسيدم‌ و بي‌قراري‌ كردم‌ سود نداشت‌ و بار ديگر كتفش‌ بوسه‌ دادم‌ و بديد كه‌ آهنگ‌ زانو دارم‌ كه‌ تا ببوسم‌، به‌ خشم‌ مرا گفت‌ تا كي‌ از اين‌ خواهد بود؟ به‌ خداي‌ اگر هزار بار زمين‌ را ببوسي‌ هيچ‌ سود ندارد و اجابت‌ نيابي‌...پس‌ گفتم‌ اي‌ امير مرا از آزادمردي‌ آنچه‌ آمد گفتم‌ و كردم‌ و تو حرمت‌ من‌ نگاه‌ نداشتي‌ و داني‌ كه‌ خليفه‌ و همه‌ بندگان‌ حضرت‌ وي‌ چه‌ آنان‌ كه‌ از تو بزرگ‌ترند و چه‌ از تو خردترند، مرا حرمت‌ دارند و به‌ مشرق‌ و مغرب‌ سخن‌ من‌ روان‌ است‌ و سپاس‌ خداي‌ را عز و جل‌ كه‌ تو را از اين‌، منت‌ در گردن‌ من‌ حاصل‌ نشد و حديث‌ من‌ گذشت‌. پيغام‌ اميرالمؤمنين‌ بشنو: مي‌فرمايد كه‌ قاسم‌ عجلي‌ را مكش‌ و تعرّض‌ مكن‌ و هم‌اكنون‌ به‌ خانه‌ بازفرست‌ كه‌ دست‌ تو از وي‌ كوتاه‌ است‌ و اگر او را بكشي‌ تو را بَدَل‌ وي‌ قصاص‌ كنم‌. چون‌ افشين‌ اين‌ بشنيد لرزه‌ بر اندام‌ او افتاد و به‌ دست‌ و پاي‌ بمرد و گفت‌ اين‌ پيغام‌ خداوند به‌ حقيقت‌ مي‌گزاري‌؟ گفتم‌ آري‌، هرگز شنوده‌اي‌ كه‌ فرمانهاي‌ او را برگردانيده‌ام‌...پس‌ گفتم‌ اي‌ قاسم‌، گفت‌ لبيك‌، گفتم‌ تندرست‌ هستي‌؟ گفت‌ هستم‌، گفتم‌ هيچ‌ جراحت‌ داري‌؟ گفت‌ ندارم‌، كسهاي‌ خود را نيز گفتم‌ گواه‌ باشيد تندرست‌ است‌ و سلامت‌ است‌، گفتند گواهيم‌ و من‌ به‌ خشم‌ بازگشتم‌. و همه‌ راه‌ با خود مي‌گفتم‌ كشتن‌ آن‌ را محكم‌تر كردم‌ كه‌ اكنون‌ افشين‌ بر اثر من‌ در رسد. اميرالمؤمنين‌ گويد من‌ اين‌ پيغام‌ ندادم‌ و بازگردد و قاسم‌ را بكشد... چون‌ به‌ خادم‌ رسيدم‌...مرا بارخواست‌ و در رفتم‌ و بنشستم‌. اميرالمؤمنين‌ چون‌ مرابديد بر آن‌ حال‌...گفت‌ قصه‌ برگوي‌. آغاز كردم‌ و آنچه‌ رفته‌ بود به‌ شرح‌ بازگفتم‌ چون‌ آنجا رسيدم‌ كه‌ بوسه‌ بر سر افشين‌ دادم‌...افشين‌ را ديدم‌ كه‌ از در درآمد با كمر و كلاه‌. من‌ بفسردم‌ و سخن‌ را ببريدم‌...چون‌ افشين‌ بنشست‌ به‌ خشم‌ اميرالمؤمنين‌ را گفت‌: خداوند دوش‌ دست‌ من‌ بر قاسم‌ گشاده‌ كرد امروز اين‌ پيغام‌ درست‌ هست‌ كه‌ احمد آورد كه‌ او را نبايد كشت‌؟ معتصم‌ گفت‌ پيغام‌ من‌ است‌ و كي‌ تا كي‌ شنيده‌ بودي‌ كه‌ بوعبداللّه‌ از ما و پدران‌ ما پيغامي‌ گزارد به‌ كسي‌ و نه‌ راست‌ باشد؟ اگر ما دوش‌ پس‌ از الحاح‌ كه‌ كردي‌ تو را اجابت‌ كرديم‌ در باب‌ قاسم‌، ببايد دانست‌ كه‌ آن‌ مرد چاكرزاده‌ي‌ خاندان‌ ماست‌ خرد آن‌ بودي‌ كه‌ او را بخواندي‌ و به‌ جان‌ بر وي‌ منّت‌ نهادي‌ و او را به‌ خوبي‌ و با خلعت‌ باز خانه‌ فرستادي‌ و آن‌گاه‌ آزرده‌ كردن‌ بوعبداللّه‌ از همه‌ زشت‌تر بود و لكن‌ هر كسي‌ آن‌ كند كه‌ از اصل‌ و گوهر وي‌ سزد. و عجم‌ عرب‌ را چون‌ دوست‌ دارد با آنچه‌ بديشان‌ رسيده‌ است‌ از شمشير و نيزه‌ي‌ ايشان‌؟ بازگرد و پس‌ از اين‌ هشيارتر و خويشتن‌ دارتر باش‌».

بدين‌ گونه‌ احمد بن‌ ابي‌ دواد توانست‌ ابودلف‌ قاسم‌ بن‌ عيسي‌ عجلي‌ را از چنگ‌ افشين‌ برهاند. اما سرگراني‌ و بي‌اعتنايي‌ غرورآميزي‌ كه‌ افشين‌ در اين‌ ماجرا نسبت‌ به‌ او نشان‌ داد موجب‌ كدورت‌ وي‌ گشت‌ و چنان‌ كه‌ در محاكمه‌ي‌ افشين‌ خواهد آمد اين‌ بي‌اعتنايي‌ افشين‌ براي‌ او گران‌ تمام‌ شد.

زيرا اين‌ پيشواي‌ معتزلي‌، نزد معتصم‌ خليفه‌ نفوذ فوق‌العاده‌ داشت‌. وي‌ سرانجام‌ معتصم‌ را بر آن‌ داشت‌ كه‌ جاه‌ و مقام‌ افشين‌ را بكاهد و از قدرت‌ او بر حذر باشد. گويند به‌ اشاره‌ي‌ او بود كه‌ معتصم‌ سپاه‌ را به‌ دو دسته‌ كرد نيمي‌ را به‌ افشين‌ و نيمي‌ را به‌ اشناس‌ داد. افشين‌ از اين‌ باب‌ دلتنگ‌ شد و كينه‌ي‌ احمد و معتصم‌ را به‌ دل‌ گرفت‌. احمد با نفوذ و قدرتي‌ كه‌ نزد معتصم‌ داشت‌ توانست‌ افشين‌ را از نظر خليفه‌ بيندازد. حكايتي‌ كه‌ در اين‌ باب‌ نقل‌ كرده‌اند مؤيّد اين‌ دعوي‌ است‌:

روزي‌ احمد با معتصم‌ گفت‌ كه‌ ابوجعفر منصور با يكي‌ از نزديكان‌ خويش‌ در باب‌ ابومسلم‌ رأي‌ خواست‌ گفت‌ «لو كان‌ فيهما آلهة‌ الا اللّه‌ لفسدتا» منصور گفت‌ بس‌ كن‌ و سپس‌ ابومسلم‌ را كشت‌. معتصم‌ گفت‌ تو نيز بس‌ كن‌ و پس‌ از آن‌ در صدد كشتن‌ افشين‌ برآمد.

از اين‌ قرار پيداست‌ كه‌ احمد بن‌ ابي‌ دواد و شايد متعصّبان‌ عرب‌ در قتل‌ افشين‌ سعايت‌ و تحريك‌ كرده‌اند. گذشته‌ از احمد بن‌ ابي‌ دواد، محمّد بن‌ عبدالملك‌ زيات‌ وزير معتصم‌ و هواخواهان‌ و دوستان‌ عبداللّه‌ طاهر نيز نسبت‌ به‌ افشين‌ رقابت‌ و عداوت‌ مي‌ورزيدند. اتفاقاً حادثه‌ي‌ منكجور و ماجراي‌ مازيار كه‌ در اين‌ ميان‌ رخ‌ داد به‌ نفع‌ آنان‌ تمام‌ شد و خليفه‌ را نسبت‌ به‌ افشين‌ بدگمان‌ كرد.

در آذربايجان‌ چه‌ مي‌گذشت‌؟

19-42- داستان‌ عصيان‌ منكجور بدين‌ گونه‌ بود كه‌ چون‌ افشين‌ از كار بابك‌ بپرداخت‌ و به‌ سامرّا بازگشت‌، بر آذربايجان‌ كه‌ جزء قلمرو حكومتش‌

مي‌گويند قبل‌ از وفات‌ «كس‌ نزد معتصم‌ فرستاد و درخواست‌ تا شخصي‌ را كه‌ مورد اعتماد باشد نزد وي‌ روانه‌ كند. معتصم‌ حمدون‌ بن‌ اسمعيل‌ را فرستاد. افشين‌ سخن‌ آغاز كرد و از آنچه‌ در حق‌ وي‌ گفته‌ بودند، پوزش‌ خواست‌ و گفت‌ اميرالمؤمنين‌ را بگو مَثَل‌ من‌ و تو همچو آن‌ مردي‌ است‌ كه‌ گوساله‌اي‌ را بپرورد، تا فربه‌ و قوي‌ گشت‌ و ياران‌ او مي‌خواستند كه‌ گوشت‌ او را بخورند و به‌ كشتن‌ او تعريض‌ و اشاره‌ كردند آنان‌ را اجابت‌ نكرد و همه‌ بر آن‌ اتفاق‌ كردند كه‌ بگويند اين‌ شيربچه‌ را چرا مي‌پروري‌ كه‌ بچه‌ شير چون‌ بزرگ‌ شود به‌ اصل‌ خود بازگردد. گفت‌ اين‌ گوساله‌ است‌. گفتند شير است‌ از هر كه‌ خواهي‌ بپرس‌ و نزد هر كه‌ مي‌شناختند رفتند و گفتند اگر در باب‌ گوساله‌ از شما بپرس‌ بگوييد شير است‌. مرد از هر كس‌ در باب‌ گوساله‌ بپرسيد گفتند شير درنده‌ است‌ بفرمود تا گوساله‌ را سر ببريدند. من‌ آن‌ گوساله‌ام‌ چگونه‌ شير توانم‌ بود؟ اللّه‌ اللّه‌ درك‌ من‌ به‌ عنايت‌ نظر فرماييد. حمدون‌ گفته‌ است‌ كه‌ چون‌ از نزد او برخاستم‌ طبقي‌ ميوه‌ در پيش‌ روي‌ او بود كه‌ معتصم‌ با پسرش‌ واثق‌ نزد او فرستاده‌ بود. افشين‌ در آن‌ هنگام‌ تندرست‌ بود چون‌ نزد او بازگشتم‌ گفتند مرده‌ است‌».

بود، منكجور نامي‌ را كه‌ از نزديكان‌ خود بود بگماشت‌. منكجور در يكي‌ از قريه‌هاي‌ آن‌ سرزمين‌ كه‌ به‌ بابك‌ تعلّق‌ داشته‌ بود مالي‌ بسيار يافت‌. وليكن‌ اين‌ خبر را از معتصم‌ پوشيده‌ داشت‌. صاحب‌ بريد آذربايجان‌ نامه‌اي‌ به‌ خليفه‌ نوشت‌ و او را از اين‌ حديث‌ واقف‌ كرد، اما منكجور در طي‌ نامه‌اي‌ اين‌ خبر را انكار كرد و گوينده‌ را تكذيب‌ نمود. ميان‌ آنان‌ مناظره‌ و گفتگو درافتاد. منكجور بر آن‌ شد كه‌ صاحب‌ بريد را بكشد. مردم‌ اردبيل‌ مانع‌ شدند و رها نكردند كه‌ صاحب‌ بريد را هلاك‌ كند. منكجور با آنان‌ جنگ‌ كرد. اين‌ خبر به‌ معتصم‌ رسيد افشين‌ را فرمود كه‌ منكجور را معزول‌ كند و ديگري‌ به‌ جاي‌ او فرستد.

مي‌نويسند منكجور از مردم‌ فرغانه‌ و برادر زن‌ افشين‌ بود و خروج‌ او بر ضدّ خليفه‌ به‌ تحريك‌ افشين‌ انجام‌ گرفت‌. مطابق‌ بعضي‌ روايات‌، ياران‌ بابك‌ نيز در اين‌ ماجرا بر او گرد آمدند و او محمّد بن‌ عبداللّه‌ رثاني‌ و عده‌اي‌ از هواخواهان‌ خليفه‌ را كشت‌. وقتي‌ معتصم‌ به‌ افشين‌ گفت‌ كه‌ منكجور را معزول‌ كند و ديگري‌ را به‌ جاي‌ او بفرستد، افشين‌ ابي‌ ساج‌ ديوداد را كه‌ نيز از نزديكان‌ و كسان‌ خود او بود با سپاهي‌ گران‌ به‌ آذربايجان‌ گسيل‌ كرد. در واقع‌ سپاه‌ را افشين‌ در ظاهر براي‌ جنگ‌ با منكجور فرستاده‌ بود اما در نهان‌ آنها را به‌ ياري‌ و هواداري‌ منكجور فرمان‌ داده‌ بود از اين‌ رو معتصم‌ بغا، سردار ترك‌ را به‌ حرب‌ منكجور فرستاد. چون‌ منكجور اين‌ خبر بدانست‌ يك‌سر از فرمان‌ خليفه‌ سر برتافت‌ و سالوكان‌ و رهزنان‌ رابا خويشتن‌ همدست‌ كرد و از اردبيل‌ بيرون‌ آمد. سردار خليفه‌ او را شكست‌ داد و او به‌ يكي‌ از قلعه‌هاي‌ بابك‌ رفت‌ و آن‌ را عمارت‌ كرد و پناه‌ گزيد چندي‌ در آنجا مقابل‌ بغا درايستاد سرانجام‌ يارانش‌ او را دستگير كردند و به‌ سردار خليفه‌ تسليم‌ نمودند. بعضي‌ نيز گفته‌اند كه‌ او خود به‌ زينهار بغا رفت‌. در هر حال‌ منكجور را به‌ سامرّا بردند و معتصم‌ او را حبس‌ فرمود. درهمين‌ اوان‌ حادثه‌ي‌ قيام‌ مازيار نيز پايان‌ يافت‌ و افشين‌ در اين‌ هر دو ماجرا متهم‌ گرديد.

سقراط‌ افشين‌

19-43- بدين‌ جهت‌ قبل‌ ار ورود مازيار به‌ سامراء افشين‌ نيز كه‌ مورد تهمت‌ و بدگماني‌ واقع‌ شده‌ بود بازداشته‌ شد و دشمنانش‌ توانستند او را از ميان‌ بردارند و هلاك‌ كنند. بدين‌ گونه‌، چند روزي‌ پيش‌ از آنكه‌ مازيار را به‌ سامرّا آورند افشين‌ را توقيف‌ كردند. كسي‌ كه‌ از دين‌ و دوستي‌ و آزادگي‌ و حتي‌ از زاد و بوم‌ نياكان‌ خويش‌ در راه‌ خليفه‌ گذشته‌ بود، اكنون‌ در وضعي‌ قرار گرفته‌ بود كه‌ مي‌بايست‌ به‌ خليفه‌ يعني‌ به‌ آرزوها و اميدهايي‌ كه‌ سالها در دل‌ مي‌پرورد، خيانت‌ كند.. براي‌ افشين‌ كه‌ سرزمين‌ پدران‌ خود را با پدر و برادر به‌ خليفه‌ تسليم‌ كرده‌ بود و بابك‌ و مازيار را به‌ خاطر رضاي‌ خليفه‌، خائنانه‌ به‌ سوي‌ دار كشانيده‌ بود خليفه‌ تنها تكيه‌ گاه‌ استواري‌ بود كه‌ وي‌ مي‌توانست‌ اميدهاي‌ فريبنده‌ و گذرنده‌ي‌ خود را بدو ببندد.

اما حوادث‌، اميدهاي‌ او را نقش‌ بر آب‌ كرده‌ بود. عصيان‌ منكجور كه‌ به‌ دستور او و براي‌ فريب‌ و اغفال‌ خليفه‌ تهيه‌ شده‌ بود با كوششها و دلاوريهاي‌ تركان‌ معتصم‌ سركوب‌ گشته‌ بود. قيام‌ مازيار كه‌ افشين‌ با نويدها و وعده‌هاي‌ اميدبخش‌ آن‌ را تأييد و تشويق‌ مي‌كرد، به‌ دست‌ طاهريان‌، دشمنان‌ افشين‌، فرو نشسته‌ بود.

در دستگاه‌ خلافت‌ نيز همه‌ چيز به‌ زيان‌ او مي‌گرديد. سرداران‌ ترك‌ مانند اشناس‌ و ايتاخ‌، رفته‌ رفته‌ از او پيش‌ مي‌افتادند و در خليفه‌ نفوذ و تأثير بيشتري‌ مي‌يافتند. احمد بن‌ ابي‌ دواد و كسان‌ ابي‌ دلف‌ هر روز ذهن‌ خليفه‌ را نسبت‌ به‌ اين‌ سردار خودخواه‌ هنگامه‌ جو، تيره‌تر و بدبين‌تر مي‌كردند. ياران‌ عبداللّه‌ طاهر نيز براي‌ برانداختن‌ اين‌ دشمن‌ ديرين‌ از هيچ‌ گونه‌ كوششي‌ دريغ‌ نداشتند. بدين‌ گونه‌ وضع‌ دربار خلافت‌ به‌ زيان‌ او آشكارا تغيير يافته‌ بود. ترس‌ و بدگماني‌ در روح‌ او خشم‌ و نوميدي‌ برمي‌انگيخت‌ و خليفه‌ نيز در حق‌ اين‌ دوست‌ و خدمتگزار خويش‌ بدبين‌ گشته‌ بود.

چاره‌اي‌ نبود. افشين‌ آشكارا مي‌ديد كه‌ رأي‌ معتصم‌ در حق‌ او دگرگون‌ گشته‌ است‌. مي‌دانست‌ كه‌ نفوذ و قدرت‌ رقيبان‌ و دشمنانش‌ ديگر پس‌ از اين‌ به‌ او مجال‌ خودنمايي‌ نخواهد داد. مي‌فهميد كه‌ با اين‌ همه‌ توطئه‌ و رقابت‌ ديگر در دربار خليفه‌ براي‌ او جاي‌ امني‌ نخواهد بود. ترسيد و در صدد برآمد كه‌ خود را از محيط‌ طوفان‌ دور كند. چاره‌اي‌ جز فرار نداشت‌.

در جستجوي‌ فرار

19-44- نخست‌ مشكهاي‌ بسيار آماده‌ كرد تا با آنها از آب‌ بگذرد. لازم‌ بود معتصم‌ و كسانش‌ را سرگرم‌ و مشغول‌ دارد تا با اين‌ مشكها بتواند از آب‌ بگذرد و راه‌ موصل‌ را در پيش‌ گيرد. آن‌گاه‌ زاب‌ را گذاره‌ كند و از راه‌ ارمن‌ به‌ بلاد خزر رود. شايد از اين‌ راه‌ مي‌توانست‌ هم‌ خود را از خطر برهاند و هم‌ بر سرزمين‌ نياكان‌ خويش‌ كه‌ روزي‌ در طمع‌ كسب‌ جاه‌ و مال‌، استقلال‌ آن‌ را از دست‌ داده‌ بود ديگرباره‌ دست‌ يابد. مال‌ و خواسته‌ي‌ بسياري‌ نيز كه‌ براي‌ به‌ دست‌ آوردن‌ ولايت‌ لازم‌ بود از پيش‌ نزد كسان‌ خود فرستاده‌ بود.

اما اين‌ كار در گرو حوادث‌ بود و از قضا حوادثي‌ كه‌ مساعد اين‌ كار باشد رخ‌ نداد. از اين‌ رو افشين‌ نتوانست‌ با اين‌ نقشه‌ خود را آسوده‌ از محيط‌ خطر برهاند و ناچار شد چاره‌ي‌ خطرناك‌تري‌ بينديشد.

اين‌ دفعه‌ زهري‌ جانگزا آماده‌ كرد و بر آن‌ شد كه‌ خوردني‌ بسازد و معتصم‌ را با يارانش‌ بخواند و زهر بخوراند مگر بدين‌ وسيله‌ خود را از خطري‌ كه‌ بر فراز سرش‌ در پرواز است‌ برهاند. انديشيده‌ بود كه‌ اگر خليفه‌ خود دعوت‌ او را اجابت‌ نكند، باري‌ از او دستوري‌ گيرد كه‌ اشناس‌ و ايتاخ‌ و ديگر تركان‌ خليفه‌ را بخواند. پس‌ آنان‌ را طعام‌ دهد و زهر چشاند تا چون‌ از خانه‌ي‌ او به‌ خانه‌ي‌ خويش‌ بازگردند هلاك‌ شوند و نتوانند او را دنبال‌ كنند. به‌ روايتي‌ ديگر مي‌خواست‌ خليفه‌ و سردارانش‌ را خانه‌ي‌ خويش‌ بخواند و همه‌ را هم‌ آنجا بكشد. آن‌گاه‌ چون‌ شب‌ آغاز شود از شهر بيرون‌ آيد و با آن‌ مشكها از رود بگذرد.

اگر اين‌ نقشه‌ انجام‌ مي‌شد، شايد مي‌توانست‌ از راه‌ خزر به‌ اشروسنه‌ رود و مردم‌ خزر را بر مسلمانان‌ بشوراند و فتنه‌ و طغياني‌ بر ضدّ خليفه‌ پديد آورد. اما اين‌ توطئه‌ نيز درنگرفت‌ و خدعه‌ي‌ اميرزاده‌ي‌ اشروسنه‌ آشكار گشت‌.

آغاز توطئه‌

19-45- سرهنگان‌ افشين‌، در همين‌ هنگام‌ كه‌ سردار اشروسنه‌ بر ضدّ خليفه‌ نقشه‌ مي‌كشيد از كار او واقف‌ بودند. نوشته‌اند كه‌ آنها نيز مثل‌ سران‌ ديگر بر درگاه‌ معتصم‌ نوبت‌ نگهباني‌ داشتند. در اين‌ ميان‌ گفتگويي‌ بين‌ بيژن‌ اشروسني‌ با برخي‌ از نزديكان‌ افشين‌ رخ‌ داد كه‌ راز نهان‌ را فاش‌ كرد. بيژن‌ گفته‌ بود كه‌ اين‌ كاري‌ كه‌ افشين‌ در پيش‌ دارد گمان‌ نمي‌كنم‌ بتواند ار پيش‌ ببرد. اين‌ مرد سخن‌ بيژن‌ را به‌ افشين‌ برد و افشين‌ در حق‌ بيژن‌ بدگمان‌ شد و در صدد هلاك‌ او برآمد. بيژن‌ كه‌ به‌ وسيله‌ي‌ يكي‌ از ياران‌ خويش‌ از انديشه‌ي‌ افشين‌ در حق‌ خود آگاه‌ گشت‌، بترسيد و شب‌ هنگام‌ به‌ سراي‌ خليفه‌ رفت‌ و او را از توطئه‌ي‌ اميرزاده‌ي‌ اشروسنه‌ بياگاهانيد.

در اين‌ هنگام‌ نامه‌ي‌ عبداللّه‌ طاهر به‌ خليفه‌ رسيد و معلوم‌ شد كه‌ مازيار نيز دستگير شده‌ است‌. مازيار هم‌ كه‌ افشين‌ با او ارتباط‌ داشت‌، اين‌ راز را نزد عبداللّه‌ طاهر فاش‌ كرده‌ بود. و شايد در اين‌ نامه‌ي‌ عبداللّه‌ طاهر نيز بدين‌ خدعه‌ي‌ افشين‌ اشارتي‌ رفته‌ بود. در هر حال‌ معتصم‌ از توطئه‌ي‌ افشين‌ كه‌ بر ضدّ خلافت‌ تشكيل‌ شده‌ بود اطلاع‌ داشت‌.

سردار اشروسنه‌ مهماني‌اي‌ كرده‌ بود و خليفه‌ را با پسرانش‌ هارون‌ و جعفر خوانده‌ بود كه‌ به‌ خانه‌ي‌ او روند. خليفه‌ گفته‌ بود كه‌ ايشان‌ نتوانند آمد اما من‌ خود بيايم‌ و با پنجاه‌ سوار از كسان‌ و معتمدان‌ خويش‌ بر نشست‌ و به‌ خانه‌ي‌ افشين‌ رفت‌.

افشين‌ سراي‌ خود را آراسته‌ بود و صد تن‌ از زنگيان‌ و هندوان‌ خويش‌ را پنهان‌ كرده‌ بود تا چون‌ اشارت‌ كند از كمين‌ برآيند و خليفه‌ را هلاك‌ كنند.

چون‌ معتصم‌ به‌ در سراي‌ افشين‌ رسيد عنان‌ دركشيد و پرسيد فلان‌ و فلان‌ كجايند؟ آن‌گاه‌ كسان‌ و نزديكان‌ را يك‌ يك‌ به‌ درون‌ فرستاد و خود همچنان‌ بيرون‌ ايستاد. هندويي‌ را از آنها كه‌ در دهليز پنهان‌ بودند عطسه‌ گرفت‌ معتصم‌ كه‌ پيش‌ از وقت‌ به‌ وسيله‌ي‌ بيژن‌ اشروسني‌ از اين‌ سوء قصد آگاه‌ شده‌ بود دست‌ در ريش‌ افشين‌ زد و آواز درداد كه‌ «غارت‌، غارت‌!»

كسان‌ معتصم‌ افشين‌ را دستگير كردند و به‌ زنجير بستند. سراي‌ او را آتش‌ زدند و كسان‌ او را اسير گرفتند. خليفه‌، سردار اشروسنه‌ را كه‌ آن‌ همه‌ خدمتهاي‌ شايان‌ به‌ او كرده‌ بود از رياست‌ حرس‌ معزول‌ كرد و به‌ زندان‌ فرستاد. روايتي‌ ديگر نيز در اين‌ باب‌ هست‌. گفته‌اند كه‌ چون‌ بيژن‌ اشروسني‌ نزد معتصم‌ رفت‌ و او را از قصدي‌ كه‌ افشين‌ كرده‌ بود بياگاهانيد، معتصم‌ افشين‌ را بخواند و در كوشك‌ خويش‌ بازداشت‌ و سپس‌ به‌ محكمه‌ فرستاد، بدين‌ گونه‌ بود كه‌ شاهزاده‌ي‌ جهانجوي‌ اشروسنه‌ را فرو گرفتند و به‌ زندان‌ بردند.

محاكمه‌ي‌ افشين‌

19-46- پس‌ از آن‌، افشين‌ را به‌ محاكمه‌ كشيدند. محكمه‌اي‌ كه‌ از احمد بن‌ ابي‌ دواد، قاضي‌القضاة‌ و محمّد بن‌ عبدالملك‌ زيات‌، وزير و چند تن‌ از درباريان‌ معتصم‌ تشكيل‌ شده‌ بود در كار او بازجستن‌ آغاز كرد. اما اتّهام‌ او خيانت‌ به‌ خليفه‌ نبود بلكه‌ او متهم‌ بدين‌ بود كه‌ هنوز آيين‌ نياكان‌ دارد و با آنكه‌ به‌ ظاهر اسلام‌ آورده‌ است‌ در دل‌ به‌ آيين‌ ديرين‌ خويش‌ باقي‌ مانده‌ است‌. عده‌اي‌ نيز از مردم‌ سغد و همكيشان‌ سابق‌ او را براي‌ شهادت‌ حاضر آورده‌ بودند.

اين‌ محاكمه‌، چنان‌ كه‌ بعضي‌ از محقّقان‌ گفته‌اند و درست‌ هم‌ هست‌، وضع‌ دربار خلافت‌ را روشن‌ مي‌كند و نشان‌ مي‌دهد كه‌ آيين‌ شمنان‌ در آن‌ زمان‌ هنوز همچنان‌ رواج‌ داشته‌ است‌ و مخصوصاً در مشرق‌ به‌ كلي‌ آزاد بوده‌ است‌ و كسي‌ از انتشار آن‌ منع‌ نمي‌كرده‌ است‌ و حتي‌ عامه‌ي‌ مردم‌ ايران‌ اگر چه‌ به‌ نام‌ و به‌ ظاهر مسلمان‌ بوده‌اند، باز غالباً به‌ آيين‌ ديرين‌ خود علاقه‌ داشته‌اند و هر زماني‌ كه‌ فرصت‌ و مجالي‌ مي‌يافته‌اند، در ترك‌ آيين‌ مسلماني‌ و بازگشت‌ به‌ كيش‌ ديرين‌ خويش‌ ترديد نمي‌كرده‌اند .

دادستان‌ اين‌ محاكمه‌، محمّد بن‌ عبدالملك‌ زيات‌ بود و كساني‌ كه‌ براي‌ مواجهه‌ با افشين‌ احضار شده‌ بودند عبارت‌ از مازيار شاهزاده‌ي‌ طبرستان‌ و مرزبان‌ بين‌ تركش‌ از امراي‌ سغد بودند و نيز دو تن‌ از مردم‌ سغد با موبدي‌ براي‌ شهادت‌ بر ضدّ افشين‌ در آن‌ محاكمه‌ حضور داشتند. طبري‌ و ديگران‌ جريان‌ اين‌ محاكمه‌ را به‌ تفصيل‌ ذكر كرده‌اند. مي‌نويسند كه‌ در اين‌ داوري‌ نخست‌ دو مرد را كه‌ از اهل‌ سغد بودند پيش‌ آوردند، آنها جامه‌ي‌ ژنده‌ و پاره‌ بر تن‌ داشتند. چون‌ جامه‌ از تن‌ برگرفتند گوشت‌ بر استخوانشان‌ نمانده‌ بود. ابن‌ زيات‌ وزير كه‌ رياست‌ محكمه‌ را بر عهده‌ داشت‌ پرسيد: «اين‌ دو مرد را مي‌شناسي‌؟» افشين‌ پاسخ‌ داد: «آري‌ اين‌ دو تن‌ در اشروسنه‌ مسجدي‌ ساختند. يكي‌ مؤذن‌ بود و آن‌ ديگر امام‌ مسجد، من‌ هر كدام‌ را هزار تازيانه‌ زدم‌ زيرا ميان‌ من‌ با پادشاهان‌ سغد پيماني‌ رفته‌ بود كه‌ هر قومي‌ را رها كنم‌ تا بر دين‌ خويش‌ باشند. اين‌ دو مرد بر بتكده‌ تاختند و بتان‌ را بيرون‌ ريختند و بتخانه‌ را مسجد كردند. من‌ آنها را چون‌ از حدّ خويش‌ تجاوز كرده‌ بودند و پيمان‌ شكسته‌ بودند هزار تازيانه‌ زدم‌».

وزير پرسيد: «آن‌ كتاب‌ كه‌ به‌ ديبا و زر و جواهر آراسته‌اي‌ و در آن‌ سخنان‌ كفرآميز هست‌ چيست‌ و چرا داري‌؟» پاسخ‌ داد كه‌ «آن‌ كتابي‌ است‌ كه‌ از پدر به‌ من‌ رسيده‌ است‌. در آن‌ هم‌ سخنان‌ عبرت‌انگيز حكيمان‌ عجم‌ هست‌ و هم‌ گفته‌هاي‌ كفرآميز گذشتگان‌، من‌ از سخنان‌ حكمت‌آميز آن‌ بهره‌ مي‌گيرم‌ و گفته‌هاي‌ كفرآميز را ترك‌ مي‌كنم‌. من‌ اين‌ كتاب‌ را كه‌ از پدر به‌ من‌ به‌ ميراث‌ رسيده‌ بود به‌ زيورها آراسته‌ يافتم‌ نيازي‌ نداشتم‌ كه‌ آن‌ پيرايه‌ها را از آن‌ برگيرم‌ و آن‌ را همچنان‌ كه‌ بود نگه‌ داشتم‌. در سراي‌ تو نيز كتاب‌ كليله‌ و دمنه‌ و كتاب‌ مزدك‌ هست‌ و من‌ نمي‌پندارم‌ كه‌ داشتن‌ اين‌ كتابها ما را از شمار مسلمانان‌ بيرون‌ تواند آورد...»

آن‌گاه‌ موبد را پيش‌ آوردند. موبد گفت‌ كه‌ «اين‌ مرد گوشت‌ جانور مرده‌ را كه‌ خفه‌ كرده‌ باشند مي‌خورد و مرا نيز به‌ خوردن‌ آن‌ وامي‌داشت‌ و مي‌پنداشت‌ كه‌ آن‌ گوشت‌ از گوشت‌ جانوري‌ كه‌ سرش‌ ببرند تازه‌تر باشد» موبد اين‌ نكته‌ را افزود كه‌ «وي‌ هر روز چهارشنبه‌ گوسفندي‌ سياه‌ خفه‌ مي‌كرد و مي‌كشت‌ و سپس‌ شمشير بر ميانش‌ مي‌زد و از ميان‌ دو نيمه‌ي‌ آن‌ راه‌ مي‌رفت‌ و گوشت‌ او مي‌خورد» و نيز اين‌ تهمت‌ را به‌ افشين‌ نهاد كه‌ «روزي‌ به‌ من‌ گفته‌ است‌ كه‌ من‌ براي‌ اين‌ عربان‌ هر چه‌ را كه‌ از آن‌ نفرت‌ داشتم‌ كردم‌. تا آنجا كه‌ روغن‌ دنبه‌ خوردم‌ و بر شتر سوار شدم‌ و نعلين‌ بر پاي‌ كردم‌ جز آنكه‌ تاكنون‌ مويي‌ از تنم‌ كم‌ نشده‌ است‌ يعني‌ نه‌ موي‌ به‌ آهك‌ سترده‌ام‌ و نه‌ ختنه‌ شده‌ام‌» افشين‌ روي‌ به‌ حاضران‌ كرد و پرسيد كه‌ «به‌ من‌ بگوييد آيا اين‌ مرد كه‌ چنين‌ سخنان‌ مي‌گويد نزد شما در دين‌ خود در خور اعتماد تواند بود؟ اين‌ مرد موبد مجوس‌ بود و نديمي‌ متوكّل‌ برادر خليفه‌ اختيار كرد و خود را مسلمان‌ فرا نمود. آيا به‌ دينداري‌ او اعتماد داريد؟» گفتند نه‌، گفت‌ «چرا شهادت‌ كسي‌ را كه‌ به‌ دين‌ او اعتماد نداريد مي‌پذيريد؟» آن‌گاه‌ افشين‌ روي‌ به‌ موبد كرد و پرسيد «آيا ميان‌ خانه‌ي‌ من‌ و خانه‌ي‌ تو دري‌ يا روزني‌ هرگز بوده‌ است‌؟ كه‌ از آن‌ سر بر كرده‌ باشي‌ و از حال‌ من‌ واقف‌ شده‌ باشي‌؟» گفت‌ نه‌. پرسيد «مگر نه‌ تو را من‌ به‌ خانه‌ي‌ خويشتن‌ بردم‌ و راز خود با تو در ميان‌ نهادم‌ و تو را از دوستي‌ و علاقه‌اي‌ كه‌ به‌ عجم‌ دارم‌ آگاه‌ كردم‌ آيا چنين‌ نبود؟» موبد گفت‌: «همچنين‌ بود كه‌ تو مي‌گويي‌» افشين‌ گفت‌: «در اين‌ صورت‌ تو نه‌ در دين‌ خود شايسته‌ي‌ اعتمادي‌ و نه‌ در عهد و پيمان‌ دوستي‌ وفادار و پابرجايي‌. چه‌، رازي‌ راكه‌ من‌ دوستانه‌ به‌ تو سپرده‌ بودم‌ ناجوانمردانه‌ برملا كردي‌».

آن‌گاه‌ مرزبان‌ بن‌ تركش‌ پيش‌ آمد از افشين‌ پرسيدند كه‌ اين‌ مرد را مي‌شناسي‌؟ گفت‌ نه‌. مرزبان‌ را گفتند تو اين‌ شخص‌ را مي‌شناسي‌ گفت‌ آري‌ اين‌ افشين‌ است‌. افشين‌ را نيز گفتند اين‌ مرزبان‌ است‌. پس‌ مرزبان‌ روي‌ به‌ افشين‌ كرد و گفت‌ «اي‌ حيله‌گر. نيرنگ‌ و افسون‌ چند به‌ كار داري‌؟» افشين‌ گفت‌ «اي‌ دراز ريش‌ نادان‌ چه‌ مي‌گويي‌؟» گفت‌ «مردم‌ كشورت‌ نامه‌ چگونه‌ به‌ تو مي‌نويسند؟» گفت‌ «همچنان‌ كه‌ به‌ پدرم‌ و جدّم‌ مي‌نوشتند». پرسيد به‌ آنها چگونه‌ مي‌نوشتند؟ افشين‌ گفت‌ «نگويم‌» مرزبان‌ گفت‌ «مگر آنها در نامه‌هاي‌ خود به‌ زبان‌ اشروسنه‌ به‌ تو چنين‌ و چنان‌ نمي‌نوشتند؟» گفت‌ «چرا» پرسيد آيا معني‌ آن‌ سخنان‌ اين‌ نيست‌ كه‌ «به‌ خداي‌ خدايان‌ از بنده‌ي‌ او فلان‌ بن‌ فلان‌؟» گفت‌ «چرا معني‌ آن‌ همين‌ است‌». محمّد بن‌ عبدالملك‌ زيات‌ روي‌ به‌ افشين‌ كرد و گفت‌ «آيا مسلمانان‌ هرگز احتمال‌ كنند كه‌ درباره‌ي‌ آنها از اين‌ گونه‌ سخنان‌ گفته‌ شود؟ پس‌ براي‌ فرعون‌ كه‌ گفت‌ من‌ پروردگار شمايم‌ چه‌ باقي‌ گذاشته‌اي‌؟» پاسخ‌ داد «مردم‌، پدر و جدّم‌ و نيز مرا قبل‌ از آنكه‌ اسلام‌ آورم‌ بدين‌ گونه‌ خطاب‌ مي‌كردند. چون‌ اسلام‌ اختيار كردم‌ مصلحت‌ نديدم‌ كه‌ خود را از پدران‌ خويش‌ فروتر نهم‌ تا فرمانبرداري‌ آنها در حق‌ من‌ ضايع‌ و تباه‌ نگردد و از فرمانم‌ سرپيچي‌ نكنند».

اسحق‌ بن‌ ابراهيم‌ بن‌ مصعب‌، صاحب‌ شرطه‌ بود گفت‌ «ويحك‌ اي‌ خيدر تو چگونه‌ به‌ خدا سوگند خوري‌ و ما تو را مسلمان‌ شماريم‌ و تو خود آنچه‌ را كه‌ فرعون‌ مدّعي‌ بود دعوي‌ همي‌كني‌؟» پاسخ‌ داد كه‌ «اين‌ سوره‌ را عجيف‌ بر علي‌ بن‌ هشام‌ خواند و تو بر من‌ مي‌خواني‌، باش‌ تا فردا كسي‌ نيز آن‌ را بر تو فرو خواند» اين‌ پاسخ‌، آشكارا به‌ دسيسه‌كاريها و بدسگاليهايي‌ كه‌ درباريان‌ و نزديكان‌ خلفا در كار يكديگر مي‌داشته‌اند اشاره‌ مي‌كند. علي‌ بن‌ هشام‌ در اواخر دوره‌ي‌ مأمون‌ رياست‌ حرس‌ داشت‌. بدسگالان‌ او را به‌ سركشي‌ و خلاف‌ متهم‌ كردند و مأمون‌ را در حق‌ او بدگمان‌ نمودند. خليفه‌ عجيف‌ بن‌ عنبسه‌ را كه‌ از سرداران‌ او بود بفرمود تا او را حاضر آورد و عجيف‌ كوشيد تا او و برادرش‌ حسين‌ بن‌ هشام‌ را هلاك‌ كردند. سر علي‌ را بر نيزه‌ كردند و به‌ برقه‌ بردند و پس‌ از چندي‌ به‌ دريا افكندند. عجيف‌ نيز چند سال‌ بعد مورد سخط‌ معتصم‌ قرار گرفت‌ و به‌ اين‌ اتّهام‌ كه‌ برادرزاده‌ي‌ معتصم‌، عبّاس‌ بن‌ مأمون‌ را بر ضدّ خليفه‌ به‌ شورش‌ واداشته‌ بود او را بند نهادند و هلاك‌ كردند. بدگماني‌ خليفه‌ در حق‌ عجيف‌ تا بدان‌ پايه‌ بود كه‌ چون‌ عجيف‌ در نصيبين‌ درگذشت‌، پسرش‌ صالح‌ بن‌ عجيف‌ نزد خليفه‌ آمد و پدر را لعن‌ كرد و از او بيزاري‌ جست‌ و درخواست‌ كه‌ او را به‌ نام‌ پدر منسوب‌ نكنند و به‌ جاي‌ صالح‌ بن‌ عجيف‌، صالح‌ معتصمي‌ بخوانند. در اين‌ پاسخ‌ كه‌ افشين‌ به‌ اسحق‌ بن‌ ابراهيم‌ مي‌دهد در واقع‌ به‌ تصاريف‌ و تغييرات‌ زمانه‌ اشاره‌ مي‌كند و با كنايه‌ از دسيسه‌ها و ئوطئه‌هاي‌ رقيبان‌ پرده‌ برمي‌دارد.

افشين‌ و مازيار

19-47- آن‌گاه‌ مازيار سپهبد طبرستان‌ را با او روبه‌رو كردند در اين‌ باب‌ آنچه‌ يعقوبي‌ نقل‌ كرده‌ است‌ با روايت‌ مشهور طبري‌ تفاوت‌ دارد. يعقوبي‌ مي‌نويسد كه‌ چون‌ مازيار را با افشين‌ روبه‌رو كردند ابن‌ دواد قاضي‌، مازيار را گفت‌: اين‌ است‌ افشين‌، كه‌ تو دعوي‌ مي‌كني‌ كه‌ او تو را به‌ سركشي‌ و شورش‌ واداشته‌ است‌. افشين‌ روي‌ به‌ مازيار كرد و گفت‌: «دروغ‌ از مردم‌ بازار نارواست‌ پيداست‌ كه‌ از پادشاهان‌ تا چه‌ اندازه‌ زشت‌ است‌ به‌ خدا سوگند دروغ‌ تو را از كشتن‌ نمي‌رهاند فرجام‌ كار خود را دروغ‌ قرار مده‌».

مازيار گفت‌ افشين‌ نه‌ نامه‌اي‌ به‌ من‌ نوشت‌ و نه‌ رسولي‌ فرستاد جز آنكه‌ ابوالحارث‌ وكيل‌ من‌ به‌ من‌ خبر داد كه‌ وقتي‌ نزد افشين‌ رفته‌ است‌ او را گرامي‌ شمرده‌ است‌ و به‌ جاي‌ او نكويي‌ كرده‌ است‌. بدين‌ گونه‌ طبق‌ قول‌ يعقوبي‌ مازيار ارتباط‌ خود را با افشين‌ يك‌سره‌ انكار كرد.

اما روايت‌ طبري‌ در اين‌ باب‌ مشهورتر است‌. وي‌ مي‌نويسد كه‌ چون‌ مازيار را پيش‌ آوردند از افشين‌ پرسيدند، اين‌ مرد را مي‌شناسي‌؟ گفت‌ نه‌. مازيار را گفتند تو اين‌ مرد را مي‌شناسي‌؟ گفت‌ آري‌ اين‌ مرد افشين‌ است‌. به‌ افشين‌ گفتند كه‌ اين‌ نيز مازيار است‌. گفت‌ اكنون‌ شناختم‌.

گفتند آيا هرگز به‌ او نامه‌ نوشته‌اي‌؟ گفت‌ نه‌. از مازيار پرسيدند كه‌ آيا افشين‌ نامه‌ به‌ تو نوشته‌ است‌. گفت‌ بلي‌، برادرش‌ خاش‌ به‌ برادرم‌ كوهيار نوشت‌ كه‌: «اين‌ دين‌ سپيد را جز من‌ و تو و بابك‌ كسي‌ نمانده‌ است‌ كه‌ ياري‌ كند بابك‌ به‌ ناداني‌ خويشتن‌ به‌ كشتن‌ داد و من‌ بسي‌ كوشيدم‌ كه‌ او را از مرگ‌ برهانم‌ نشد و گولي‌ و ناداني‌ او نگذاشت‌ تا كارش‌ بدانجا كه‌ داني‌ كشيد اما تو اگر به‌ شورش‌ برخيزي‌ و نافرماني‌ كني‌ اين‌ قوم‌ را كسي‌ نيست‌ كه‌ به‌ دفع‌ تو فرستند جز من‌ كه‌ بيشتر سواران‌ و دلاوران‌ با منند آن‌گاه‌ اگر مرا به‌ سوي‌ تو گسيل‌ دارند به‌ تو خواهم‌ پيوست‌ و ديگر كس‌ نيست‌ كه‌ با ما جنگ‌ تواند كرد. جز اين‌ سه‌ گروه‌ كه‌ عربان‌ و مغربيان‌ و تركان‌ باشند. ليكن‌ عربان‌ چون‌ سگانند پاره‌ي‌ استخوان‌ پيش‌ آنها بينداز و سرشان‌ بكوب‌. اين‌ مگسان‌ كه‌ مغربيانند نيز سرخورند. اما فرزندان‌ شيطان‌ كه‌ تركانند پس‌ ساعتي‌ جنگ‌ تيرهاشان‌ به‌ پايان‌ رسد آن‌گاه‌ بر آنان‌ بتاز و همه‌ را از بن‌ برانداز. تا دين‌ به‌ همان‌ قرار كه‌ در روزگار عجم‌ بود بازگردد».

افشين‌ گفت‌: «اين‌ مرد بر برادر خود و برادر من‌ ادّعايي‌ دارد و اين‌ ادّعا چيزي‌ بر من‌ الزام‌ نمي‌كند. وگر خود چيزي‌ بدو نوشته‌ بودم‌ تا او را چنان‌ به‌ خويشتن‌ متمايل‌ كنم‌ كه‌ بر من‌ اعتماد كند نيز ناپسند نبود زيرا چون‌ من‌ خليفه‌ را به‌ شمشير ياري‌ كرده‌ بودم‌، روا بود كه‌ به‌ حيله‌ نيز او را ياري‌ كنم‌ تا مازيار را به‌ بند آورم‌ و به‌ خليفه‌ تسليم‌ كنم‌ و همان‌ بهره‌اي‌ كه‌ عبداللّه‌ طاهر اكنون‌ از گرفتن‌ مازيار برده‌ است‌ من‌ ببرم‌ و نزد خليفه‌ جاه‌ و آبرو بيابم‌» آن‌گاه‌ مازيار را بيرون‌ بردند.

اين‌ پاسخ‌ افشين‌ آشكارا پرده‌ از راز درون‌ او برمي‌گيرد و نشان‌ مي‌دهد كه‌ اميرزاده‌ي‌ اشروسنه‌ براي‌ آن‌ با مازيار نوشت‌ و خواند داشته‌ است‌ كه‌ او را فريب‌ دهد و با خيانت‌ نسبت‌ به‌ او خدمتي‌ به‌ دستگاه‌ خليفه‌ كرده‌ باشد.

چون‌ افشين‌ با مرزبان‌ تركش‌ و اسحاق‌ ابراهيم‌ سخنان‌ تند گفت‌ ابن‌ ابي‌ دواد قاضي‌ بر او بانگ‌ زد. افشين‌ گفت‌اي‌ اباعبداللّه‌، طيلسان‌ فرو گرفته‌اي‌ و تا جماعتي‌ را به‌ كشتن‌ ندهي‌ آن‌ را بر سر نخواهي‌ نهاد. ابن‌ ابي‌ دواد پرسيد كه‌ تو مختون‌ هستي‌؟ گفت‌ نه‌. پرسيد با آنكه‌ اسلام‌ بدان‌ تمام‌ مي‌شود و پاكيزگي‌ از آن‌ حاصل‌ مي‌گردد، تو را از اين‌ كار چه‌ بازداشت‌؟ جواب‌ داد كه‌ مگر در اسلام‌ حفظ‌ نفس‌ به‌ كار نيست‌؟ گفت‌ هست‌. گفت‌ ترسيدم‌ كه‌ چون‌ آن‌ پاره‌ي‌ پوست‌ را از تنم‌ ببرند بميرم‌. گفت‌ تو نيز نيزه‌ و شمشير مي‌زني‌ و بيم‌ مرگ‌ از جنگجوييت‌ بازنداشت‌ آن‌گاه‌ از بريدن‌ پاره‌اي‌ پوست‌ بي‌تاب‌ شوي‌؟ گفت‌ آن‌ جنگجويي‌ امري‌ ناگزير است‌ كه‌ از آن‌ سود برم‌ و بر آن‌ صبر توانم‌ كرد اما اين‌ ضرورت‌ نيست‌ و در انجام‌ آن‌ از به‌ در رفتن‌ جان‌ خويش‌ ايمن‌ نتوانم‌ بود. آن‌گاه‌ گمان‌ ندارم‌ كه‌ در ترك‌ آن‌ از اسلام‌ سرپيچي‌ كرده‌ باشم‌.

ابن‌ ابي‌دواد حاضران‌ مجلس‌ را گفت‌ اكنون‌ كار او بر شما آشكار گشت‌ پس‌ بغاي‌ كبير، سردار ترك‌ را كه‌ در مجلس‌ حاضر بود گفت‌ تا افشين‌ را فرو گرفت‌ و از باب‌ وزير به‌ سوي‌ محبس‌ برد.

بدين‌ گونه‌ بود كه‌ دوران‌ قدرت‌ و شكوه‌ افشين‌، شاهزاده‌ي‌ اشروسنه‌ به‌ پايان‌ رسيد.

سرانجام‌ افشين‌

19-48- نوشته‌اند كه‌ او در زندان‌ مرد. مي‌گويند قبل‌ از وفات‌ «كس‌ نزد معتصم‌ فرستاد و درخواست‌ تا شخصي‌ را كه‌ مورد اعتماد باشد نزد وي‌ روانه‌ كند. معتصم‌ حمدون‌ بن‌ اسمعيل‌ را فرستاد. افشين‌ سخن‌ آغاز كرد و از آنچه‌ در حق‌ وي‌ گفته‌ بودند، پوزش‌ خواست‌ و گفت‌ اميرالمؤمنين‌ را بگو مَثَل‌ من‌ و تو همچو آن‌ مردي‌ است‌ كه‌ گوساله‌اي‌ را بپرورد، تا فربه‌ و قوي‌ گشت‌ و ياران‌ او مي‌خواستند كه‌ گوشت‌ او را بخورند و به‌ كشتن‌ او تعريض‌ و اشاره‌ كردند آنان‌ را اجابت‌ نكرد و همه‌ بر آن‌ اتفاق‌ كردند كه‌ بگويند اين‌ شيربچه‌ را چرا مي‌پروري‌ كه‌ بچه‌ شير چون‌ بزرگ‌ شود به‌ اصل‌ خود بازگردد. گفت‌ اين‌ گوساله‌ است‌. گفتند شير است‌ از هر كه‌ خواهي‌ بپرس‌ و نزد هر كه‌ مي‌شناختند رفتند و گفتند اگر در باب‌ گوساله‌ از شما بپرس‌ بگوييد شير است‌. مرد از هر كس‌ در باب‌ گوساله‌ بپرسيد گفتند شير درنده‌ است‌ بفرمود تا گوساله‌ را سر ببريدند. من‌ آن‌ گوساله‌ام‌ چگونه‌ شير توانم‌ بود؟ اللّه‌ اللّه‌ درك‌ من‌ به‌ عنايت‌ نظر فرماييد. حمدون‌ گفته‌ است‌ كه‌ چون‌ از نزد او برخاستم‌ طبقي‌ ميوه‌ در پيش‌ روي‌ او بود كه‌ معتصم‌ با پسرش‌ واثق‌ نزد او فرستاده‌ بود. افشين‌ در آن‌ هنگام‌ تندرست‌ بود چون‌ نزد او بازگشتم‌ گفتند مرده‌ است‌».

از اين‌ قرار بايد او را مسموم‌ كرده‌ باشند. مرده‌ي‌ او را از زندان‌ بيرون‌ آوردند و بر باب‌العامّه‌ بر دار كردند بتاني‌ چند نيز كه‌ مي‌گفتند از خانه‌ي‌ او بيرون‌ آورده‌اند بياوردند و همانجا با جسد او سوزانيدند.

داستان‌ فرجام‌ كار او را در بعضي‌ كتابها چنين‌ آورده‌اند كه‌: «معتصم‌ روزي‌ ميوه‌ بسيار بر طبقي‌ نهاده‌ و پسر خويش‌ ] را [ كه‌ ] به‌ [ هرون‌الواثق‌ بالله‌ ملقّب‌ بود، گفت‌ اين‌ ميوه‌ نزد افشين‌ بر، ميوه‌ با واثق‌ بر گرفتند و او به‌ مجلس‌ افشين‌ رفت‌. افشين‌ به‌ ميوه‌ نگريست‌ و گفت‌ لااله‌ الاّاللّه‌، چه‌ نيكو ميوه‌اي‌ است‌ اما آنچه‌ آرزوي‌ من‌ بود ميان‌ اين‌ ميوه‌ها نيست‌. پرسيد تو را چه‌ آرزوست‌؟ گفت‌ شاه‌آلو، واثق‌ گفت‌ همين‌ ساعت‌ آن‌ را بهر تو بفرستم‌ و افشين‌ دست‌ به‌ آن‌ طبق‌ ميوه‌ نكرد و چون‌ واثق‌ خواست‌ كه‌ باز گردد افشين‌ او را گفت‌ اميرالمؤمنين‌ را سلام‌ برسان‌ و بگو تا ثقتي‌ از آن‌ خويش‌ به‌ نزد من‌ فرستد تا رسالتي‌ از من‌ بدو رساند. معتصم‌ حمدون‌ بن‌ اسمعيل‌ را بفرستاد. حمدون‌ در ايام‌ متوكل‌ كه‌ در حبس‌ سليمان‌ بن‌ وهب‌ بود اين‌ حكايت‌ بازگفت‌: معتصم‌ مرا نزد افشين‌ فرستاد و با من‌ گفت‌ افشين‌ سخن‌ دراز كشد. بايد كه‌ تو نزديك‌ او بسيار ننشيني‌. من‌ بشدم‌ و آن‌ طبق‌ ميوه‌ نزد او ديدم‌ كه‌ يكي‌ از آن‌ برنگرفته‌ بود مرا گفت‌ بنشين‌ من‌ بنشستم‌ و او با من‌ حديث‌ دهقنت‌ درگرفت‌ و مرا استمالت‌ مي‌كرد. من‌ گفتم‌ سخن‌ مختصر گير بر مقصود ختم‌ كن‌ كه‌ اميرالمؤمنين‌ مرا فرموده‌ است‌ كه‌ ننشينم‌. افشين‌ سخن‌ كوتاه‌ كرد و گفت‌ اميرالمؤمنين‌ را بگوي‌ كه‌ يا مولاي‌ به‌ جان‌ من‌ احسانها كردي‌ و مرا به‌ منزلت‌ رفيع‌ رسانيدي‌ و لشكرها را متابعت‌ من‌ فرمودي‌ اكنون‌ در حق‌ من‌ سخنهاي‌ بي‌حقيقت‌ نامعلوم‌ قبول‌ كني‌ و در آن‌ به‌ عقل‌ خود رجوع‌ نمي‌كني‌...آنكه‌ با تو گفته‌اند كه‌ منكجور را من‌ بر مخالفت‌ داشته‌ام‌...و با آن‌ قايدان‌ كه‌ به‌ جنگ‌ منكجور فرستادي‌ گفته‌ام‌ كه‌ جنگ‌ نكنند...تو مردي‌ كه‌ حال‌ جنگ‌ داني‌ و با مردان‌ جنگ‌ كرده‌ و لشكرها به‌ جنگ‌ برده‌اي‌ امكان‌ دارد كه‌ مهتر لشكر با كسي‌ چنين‌ سخنها گويد؟ و اگر نيز ممكن‌ باشد، نشايد كه‌ تو چنين‌ سخنها از دشمنان‌ من‌ قبول‌ كني‌ و مي‌داني‌ كه‌ غرض‌ ايشان‌ در آنكه‌ مي‌گويند چيست‌...حمدون‌ گفت‌ از پيش‌ او برخاستم‌ و طبق‌ ميوه‌ همچنان‌ كه‌ بود دست‌ بدو نرسيده‌ بود. چون‌ بيرون‌ آمدم‌ بعد از آن‌ گفتند افشين‌ بمرد و معتصم‌ گفت‌ او را به‌ پسرش‌ نماييد افشين‌ را از محبس‌ بيرون‌ آوردند و پيش‌ پسرش‌ انداختند. پسر موي‌ و ريش‌ خود بكند. پس‌ افشين‌ رابرگرفتند و به‌ خانه‌ي‌ ايتاخ‌ بردند و از آنجا بر دروازه‌ آويختند و از آنجا كه‌ آويخته‌ بودند برگرفتند و با چوب‌ بسوختند و خاكسترش‌ را در دجله‌ ريختند. به‌ وقتي‌ كه‌ متاع‌ او مي‌شمردند در ميان‌ آن‌ صورت‌ مردي‌ ديدند از چوب‌ تراشيده‌ و به‌ زر و جواهر مرصع‌ كرده‌ و از هر جنس‌ بتان‌ ديگر ديدند و كتابهايي‌ يافتند كه‌ ديانت‌ و مذاهب‌ صنم‌پرستان‌ در آن‌ نبشته‌ بودند».

چنين‌ بود فرجام‌ كار افشين‌، كه‌ به‌ آرزوي‌ خويش‌ نرسيد. چنان‌ كه‌ بابك‌ و مازيار نيز فريب‌ او را خوردند و كاري‌ از پيش‌ نبردند. با اين‌ همه‌ سعي‌ و جهد اين‌ سرداران‌، به‌ جدايي‌ خراسان‌ و بعضي‌ ديگر ايران‌، از قلمرو خلافت‌ بغداد منتهي‌ گشت‌. طاهريان‌ قدرت‌ و استقلال‌ يافتند و حكومت‌ آنها، آغاز نوبت‌ دولت‌ فرس‌ را نويد داد.

حكومت‌ طاهريان‌

19-49- آيا حكومت‌ طاهريان‌ را مي‌توان‌، آغاز حكومت‌ مستقل‌ ايران‌ بعد از اسلام‌، خواند؟ اينجا، جاي‌ سخن‌ هست‌. طاهريان‌، ايراني‌ و از مردم‌ پوشنگ‌ هرات‌ بودند. بسا نيز كه‌ به‌ نسب‌ و نژاد خويش‌ تفاخر مي‌كردند. ليكن‌ قبل‌ از وصول‌ به‌ حكومت‌ نيز خود را از راه‌ موالات‌، به‌ عرب‌ بسته‌ بودند با اين‌ همه‌ از وقتي‌ كه‌ به‌ خراسان‌ آمدند، چون‌ مي‌خواستند با دربار بغداد ارتباط‌ خود را قطع‌ كنند، لازم‌ دانستند كه‌ پيوند خود را با ايرانيان‌ استوار نمايند. سعي‌ كردند از قلوب‌ مردم‌ براي‌ استقرار دولت‌ خويش‌ پايگاه‌ محكمي‌ بسازند. حكومت‌ آنها، در هر حال‌ رنگ‌ ايراني‌ نداشت‌. دولت‌ آنها، هر چند، از دولت‌ بغداد جدا شده‌ بود، اما از آيين‌ مسلماني‌ جدا نشده‌ بود. ار اين‌ رو، بر خلاف‌ مازيار و بابك‌، از پشتيباني‌ و حمايت‌ ايرانيان‌ مسلمان‌ بي‌نصيب‌ نماندند و به‌ همين‌ سبب‌ بود كه‌ توانستند آرزوي‌ استقلال‌ و سلطنت‌ خويش‌ را تحقّق‌ بخشند. رفتار آنها نيز با مردم‌ و رعاياي‌ خويش‌ از دلجويي‌ و دادپروري‌ خالي‌ نبود. مي‌نويسند كه‌ چون‌ در سال‌ 220 هجري‌ در سيستان‌ قحطي‌ پديد آمد و آب‌ هيرمند خشك‌ گشت‌، آنها سي‌صد هزار درم‌، نزد فقيهان‌ فرستادند تا بين‌ درويشان‌ و ضعفا، كه‌ حال‌ ايشان‌ تباه‌ گشته‌ بود تقسيم‌ كنند. درست‌ است‌ كه‌ عمّال‌ آنها در خراسان‌، از بيداد و درازدستي‌ بر مردم‌ خويشتن‌ را نگه‌ نمي‌داشتند اما در آن‌ روزگاري‌ كه‌ خلافت‌ بغداد روي‌ در ضعف‌ و انحطاط‌ داشت‌، قدرت‌ و اراده‌ي‌ اين‌ طايفه‌، خراسان‌ را از فتنه‌ و آسيب‌ هرج‌ و مرج‌ نجات‌ داد.

و بدين‌ گونه‌، هر چند دولت‌ آنها را، نمي‌توان‌ از آن‌گونه‌ حكومتها دانست‌ كه‌ ابومسلم‌ و سنباد و استادسيس‌ و بابك‌ و مازيار خيال‌ ايجاد آن‌ را در سر مي‌پروردند، ليكن‌ دولت‌ آنها، در هر حال‌ طلايه‌ي‌ استقلال‌ ايران‌ بود.

/ 1