من وكيل امام حسن عسكري عليهالسلام در شهر قم بودم، روزي براي ديدار امام به شهر سامرّا رفتم به منزل امام عسكري عليهالسلام وارد شدم و سلام و احوالپرسي كردم، بعد پرسيدم »آقا! خداوند به شما عمر طولاني عنايت كند؛ امّا ميخواستم بدانم جانشين شما كيست؟« آن حضرت به اتاق ديگري رفت و لحظاتي بعد با پسر بچهاي كه در آغوش گرفته بود، برگشت چهره آن پسر مثل ماه شب چهارده ميدرخشيد امام فرمود »جانشين من اين پسر است كه همنام و همكنيه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله است او سراسر زمين را كه ظلم گرفته، پر از عدل ميكند« بعد حضرت خطاب به من اضافه كردند »احمد! مَثَل اين پسر من در امت مانند مَثَل خضر نبي و ذوالقرنين است كه غيبت طولاني كند به خدا سوگند، فقط كسي كه در عقيده به امامت او استوار باشد و براي ظهورش دعا كند، رستگار ميشود« حرفهاي امام كه تمام شد، خوشحال شدم و آن حرفها را كاملاً قبول داشتم؛ امّا دلم ميخواست حضرت نشانهاي بيان فرمايد، بدين جهت گفتم »اگر لطف بفرماييد براي اطمينان قلبم علامتي را بگوييد« تا اين حرف را زدم، آن آقازاده، كه تقريباً سه ساله بود، به زبان عربي فصيح فرمود »أَنَا بَقِيَّةُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَالْمُنْتَقِمُ مِنْ أَعْداءِ اللَّهِ فَلا تَطْلُبْ أَثَراً بَعْدَ عَيْنٍ يا أَحْمَدَ بْنَ إِسْحاقٍ؛ من بقيّة اللّه در زمين خدا و انتقام گيرنده از دشمنان او هستم ؛ پس اي احمد! بعد از ديدن من، به دنبال دليل ديگري نباش« من خيلي خوشحال شدم و با كمال شادي از منزل امام عسكري عليهالسلام بيرون آمدم
عمّه حكيمه
روزي، مطابق عادت هميشگي، به ديدار امام عسكري رفته بودم و تا غروب پيش امام عليهالسلام و همسرشان نرجس خاتون بودم هنگام غروب خواستم به خانه برگردم كه حضرت عسكري عليهالسلام به من فرمود »عمّه جان! امشب در منزل ما بمانيد كه حقّ تعالي فرزندي به ما عنايت ميكند فرزند عزيزي كه جهان را از عدل و داد پر ميكند و با قيام خود جور و ستم را ريشه كن ميكند« من كه يك روز تمام پيش نرجس خاتون بودم و اثر حملي در او نديده بودم، تعجّب كردم و از امام عليهالسلام پرسيدم »اين بچه از كدام زن متولد ميشود، اگر از نرجس است، من نشانهاي از حمل طفل نميبينم« حضرت فرمود »بله، از نرجس متولد ميشود و اين امر در سپيدهدم بر شما معلوم ميشود؛ چون او هم مثل مادر موساي كليم است كه حملش آشكار نبود« من تا سپيدهدم بيدار بودم و از نرجس مراقبت ميكردم او با نهايت آرامش در كنار من خوابيده بود، ناگاه هنگام طلوع فجر، هراسناك از جاي خود برخاست و من او را در آغوش گرفتم و نام خدا را بر زبان آوردم و بر او خواندم در همين وقت امام از اتاق ديگر، با صداي بلند فرمود »عمّه جان! سوره قدر بخوان« من مشغول خواندن سوره قدر شدم كه شنيدم آن طفل در شكم مادر با من همراهي ميكند و بعد بر من سلام كرد و من ترسيدم آنگاه حضرت فرمود »از قدرت خدا تعجب نكن كه خداوند اطفال ما را به حكمت و توانايي خود گويا ميگرداند« هنوز حرف امام تمام نشده بود كه نرجس از چشم من غايب شد با عجله به سوي امام عسكري عليهالسلام دويدم حضرت فرمود »عمّه! برگرد او را در جاي خود خواهي ديد« وقتي برگشتم نرجس را در نوري عظيم ديدم در اين هنگام، ديدم كودكي كه متولد شده، به سجده افتاده و به رسالت پيامير صلي اللّه عليه و آله و امامت يكايك ائمه شهادت ميدهد و ميگويد »الهي! وعده مرا عملي