بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
59- و اين شهرهايى است كه چون [اهلش] ستم ورزيدند، نابودشان كرديم، و براى نابوديشان ميعادى مقرر داشتيم60- و چنين بود كه موسى به شاگردش گفت دست از سير و طلب برندارم تا به مجمعالبحرين برسم، يا آنكه روزگارانى دراز راه بپيمايم61- و چون به مجمع بين آن دو [دريا] رسيدند ماهيشان را فراموش كردند كه راهش را به ميان دريا در پيش گرفته بود و روانه شده بود62- و چون چندى از آنجا گذشتند [موسى] به شاگردش گفت غذايمان را بياور كه از اين سفرمان خستگى و ماندگى ديدهايم63- گفت ملاحظه كن، وقتى كه در كنار آن تختهسنگ آرام گرفتيم، من [داستان] ماهى را فراموش كردم و جز شيطان آن را از ياد من نبرد كه [به شما] بگويم و [آن ماهى] با كمال شگفتى راهش را به ميان دريا در پيش گرفت64- گفت اين همانجاست كه ما جستجويش مىكرديم، لذا پىجويانه بازگشتند65- آنگاه بندهاى از بندگان ما [خضر] را يافتند كه به او رحمتى از سوى خويش ارزانى داشته و از پيشگاه خود به او علم [لدنى] آموخته بوديم66- موسى به او گفت آيا مىتوانم از شما پيروى كنم كه از بينشى كه آموختهاى به من نيز بياموزى؟67- [خضر] گفت تو هرگز همپاى من صبر نتوانى كرد68- و چگونه درباره چيزى كه به آن علم و احاطه ندارى، صبر ورزى؟69- [موسى] گفت ان شاء الله مرا شكيبا خواهى يافت، و از امر تو سرپيچى نمىكنم70- گفت اگر از من پيروى مىكنى از هيچ چيز از من سؤال مكن تا آنكه درباره آن با تو سخن بگويم71- پس رهسپار شدند تا آنكه سوار كشتىاى شدند [و خضر] آن را سوراخ كرد [موسى] گفت سوراخش كردى كه سرنشينانش را غرق كنى؟ عجب كار هولانگيزى كردى72- [خضر] گفت مگر نگفتمت كه تو همپاى من صبر نتوانى كرد73- گفت مرا به خاطر آنچه فراموش كردم مؤاخذه مكن و كار را بر من سخت مگير74- باز رهسپار شدند تا آنكه به جوانى برخوردند و [خضر] او را كشت [موسى] گفت آيا انسان بيگناهى را بدون آنكه قصاصى در بين باشد، كشتى، به راستى كار ناپسنديدهاى كردى75- [خضر] گفت مگر نگفتمت كه تو همپاى من صبر نتوانى كرد؟76- گفت اگر بعد از اين از تو درباره چيزى پرس و جو كردم با من همراهى مكن، كه ديگر [در تركم] معذور خواهى بود77- باز رهسپار شدند تا آنكه به اهل شهرى رسيدند و از مردمش خوراكى خواستند، آنان از مهمان كردنشان، ابا كردند، سپس ديوارى را ديدند كه مىخواست فرو ريزد [خضر] آن را برپا داشت [موسى] گفت اگر مىخواستى براى اين كار از آنان مزدى مىگرفتى78- [خضر] گفت اينجا ديگر [هنگام] جدايى من و توست، هماكنون تو را از معناى آنچه بر آن صبر نتوانستى كرد، آگاه مىسازم79- اما كشتى متعلق به بينوايانى بود كه خود [يا براى آنان] در دريا كار مىكردند، پس خواستم آن را عيبناك كنم، و پادشاهى در پيشاروى آنان بود كه هر كشتى [سالمى] را به زور مىگرفت80- و اما آن جوان، پدر و مادرش مؤمن بودند و ما بيمناك شديم كه مبادا كفر و طغيانى بر آنان تحميل كند81- و خواستيم كه پروردگارشان به جاى او براى ايشان فرزندى پاكنهادتر و مهربانتر جانشين گرداند82- و اما ديوار متعلق به دو جوان يتيم در آن شهر بود و زير آن گنجى از آن ايشان بود و