اشعار (مثنوي)
عنوان:
خورشيد در تنور موضوع: سر حسين در تنور خولى
يكبار ديگر، العَطشم شعلهور شدهست
اى ذوالفقارِ در تَف خون خفته اى حسين
مظلومى از درون تو مىخوانَدم به خويش
من، اين منِ هميشه مسافر به سوى تو
لال تحيّر، آينهسان شب نداشتم
مىخواستم به خَلسه خون آشنا شوم
وقتى كه تاخت، تشنه به سوى معاد خون
آنگاه، عرصه بر نَفَس او سپند شد
اسلامِ كفر، تن به مجوس و مجوسه زد
روحى بلند، همچو ملائك، خروج كرد
آن روح در طواف به گردِ امام شد
وقتى سرِ مبارك او را بريد، مرگ
شب بود و من به مطبخ آن خانه آمدم
ديدم كه، نور مىزند از دَخمهيى برون
خون در ميان نور چه مىكرد يا على
اُف بر چنان كسان كه نكردند ياريَت
ابن بَصيرهاى هراسيده از خدنگ
مختار هم اگر چه كشيد انتقام تو
اى ذوالفقارِ در تَف خون خفته، اى حسين
بانگ شرارهگون تو، پيچيده در جهان
تا حشر، بوى خون تو پيچيده در جهان
چشمانم از تراوشِ اندوه، تر شدهست
اى حيدرِ دوباره برآشفته اى حسين
من معينِ خونِ تو، مىخوانَدم به خويش
من، آنكه مانده بر دل او، آرزوى تو
مىخواستم بتازم و، مركب نداشتم
هفتاد و سوّمين سرِ از تن جدا، شوم
برخاست از مَهابت او، گردباد خون
بانگ فياسُيوف خُذينى بلند شد
ديدم كه تيغ، بر رگ خورشيد بوسه زد
روحى كه بال و پر زد و قصد عروج كرد
و آن حجِّ ناتمام بدينسان تمام شد
صدبار مرد و زنده شد و، وارهيد مرگ
مَطبخ نه، سوى راز نهانخانه آمدم
دل، خستهام كشاند به دنبال رَدّ خون
خورشيد، در تنور چه مىكرد يا على
آنان كه بودشان خبر از زخمِ كاريَت
و آن ابن ربعى، آن سياست شعار جنگ
در ظهر مرگ، تيغ نشد در نيام تو
اى حيدر دوباره برآشفته، اى حسين
تا حشر، بوى خون تو پيچيده در جهان
تا حشر، بوى خون تو پيچيده در جهان
عنوان:
محشر آفرين موضوع: در رثاى عباس(ع)
چون خدا، آن قدّ و قامت آفريد
شد قد و بالاش، محشر آفرين
روى خود مىكرد پنهان در نقاب
شير حق، چون شد روان سوى فرات
هرچه روبَه بود، از پيشش گريخت
ديد شط بس بيقرارى مىكند
با زبان حال مىگويد مدام:
پس درون شط ز رحمت پا نهاد
مشگ را، ز آب يقين پر آب كرد
پس ز شفقَت كرد با مَركب خطاب:
مَركب از جانب ساحل دويد
كاى ترا جا بر فراز پشت من
كام اگر خشك است، گامم سست نيست
تشنه آبم، ولى دريا دلم
اى تو شطّ و بحر و اقيانوس من
بر تنش از بس كه تير آمد فرود
چون فتاد آن سرو قامت بر زمين
بسكه از جام بلا، سرمست شد
عمر او، در پرده اسرار بود
يعنى آن دم كو به سوى دوست راند
قلب عالم از تپيدن بازماند
نسخه روز قيامت، آفريد
قامتش را گفت محشر: آفرين
تا خجل از او نگردد آفتاب
چرخ گفت آباء را: وا اُمَّهات
تار و پود دشمنان از هم گسيخت
آرزوى جانسپارى مىكند
بيش از اين مپسند ما را تشنه كام
پا به روى قطره، آن دريا نهاد
آب را، از آب خود سيراب كرد
كام خود تر كن از اين درياى آب
شيههيى از پرده دل بركشيد
پيش دشمن وا چه خواهى مشت من
تا ترا بر دوش دارم، آب چيست
جانب دريا مخوان از ساحلم
جز تو حرفى نيست در قاموس من
بىركوع آمد تن او در سجود
شد به پا شور قيامت در زمين
هم زپا افتاد و، هم از دست شد
در عدد با دل به يك معيار بود
قلب عالم از تپيدن بازماند
قلب عالم از تپيدن بازماند
عنوان:
هفتاد و دو تيغ موضوع: وصف عاشورا
آى دوزخ سفران گاه دريغ آمده است
طعمه تلخ جحيميد، گلوگير شده
فوج فرعونيد يا قافله قابيليد
ره مبنديد كه ما كهنه سواريم اى قوم
حلق بر نيزه اگر دوخته شد، باكى نيست
خيمه تشنهست، غمى نيست، گلابآلوده است
آبِ اين باديه، خونست كه وانوشد كس
راه، سخت است اگر سر برود نيست شگفت
تن به صحراى عطش سوخته، سر بر نيزه
تشنه مىسوزيم با مشگ در اين خونين دشت
آى دوزخ سفران گاه سفر آمده است
سر بدزديد كه هفتاد و دو سر آمده است
سر بدزديد، كه هفتاد و دو تيغ آمده است
چرك زخميد كه كوفه است سرازير شده
ننگ محضيد، ندانم زكدامين ايليد
سرِ برگشت نداريم، نداريم اى قوم
خيمه در خيمه اگر سوخته شد، باكى نيست
سجده بيمار، نه بيمار شراب آلوده است
زهر باد آن آب كز دست شما نوشد كس
كاروان با سرِ رهبر برود نيست شگفت
بر نمىگرديم زين دشت، مگر بر نيزه
دست مىكاريم تا مرد برويد زين دشت
سر بدزديد كه هفتاد و دو سر آمده است
سر بدزديد كه هفتاد و دو سر آمده است
عنوان:
موج نام كيست اين موضوع: نام عباس(ع)
باز هم پژواك گام كيست اين
عقلها، مست جنونِ كيستند
بر عَلَمها پارههاى دل چراست
كوچهها از دستهها يكدست شد
(اندك اندك بوى مستان مىرسند)
كوچهيى از سينههاتان وا كنيد
دَف زنان، رقصان و واويلا كنان
بيخبر از بندها، پيوندها
بيخبر از عقلهاى خانگى
تكيه در بوى شهادت، بوى خون
يك طرف، بوى عَلَمها مىوزد
باز هم پژواك گام كيست اين
بر عَلَمها موج نام كيست اين
بر عَلَمها موج نام كيست اين
عشقها گريانِ خونِ كيستند
موجِ نام يا ابافاضل چراست
باد از بوى عَلَمها مست شد
(اندك اندك بتپرستان مىرسند)
(نَك بتان با آبدَستان مىرسند)
نرم نرمك، بند گيسو واكنان
دور اندازند، گيسو بندها
عشق مىورزند با ديوانگى
موج گيسو، موج رگ، موج جنون
يك طرف، طوفان غمها مىوزد
بر عَلَمها موج نام كيست اين
بر عَلَمها موج نام كيست اين
عنوان:
ورق در ورق موضوع: در سوگ شهداى كربلا
الا اى فروزنده دل آفتاب
شهيدان قربانگه راستين
جگرگوشِگان پيمبر همه
جگر گوشههاى رسول خدا
ز خون شهيدان، زمين سرخ پوش
از اين سرزمين تا به روز شمار
تنورىست از كينه، افروخته
برين شعلهور آتشِ خانه سوز
تو افزون مكن تاب اين گرمگاه
ز تو رحمت و مهربانى سزاست
نبينى تن نو گلان، چاك چاك
دُوُم مصحف كارفرماى حق
قلم رفته از خنجر آبدار
ندارى اگر پاس تيمارشان
گزندش مده زاده مصطفاست
تو روشن كنِ بزم آب و گِلى
به خيرهسران باز نِه خيرگى
بر افتادگان، سر گرانى مكن
تجلّى گهِ عاشقان خداست
سرِ بىتن و جسمِ بىسر شده
ز طوفانِ اين لُجّه سهمگين
نترسى كه آهِ دلِ دردمند
ز طوفانِ آهِ دلِ سوخته
نماند نشانى از اين دستگاه
(سنا) زين مصيبت فروبند لب
بر اين در نگهدار، شرط ادب
به جسم شهيدان سبكتر بتاب
فشانده به حق بر دو كون آستين
گل باغ زهراى اطهر، همه
زده تشنه در موج خون، دست و پا
ز آه يتيمان، فلك در خروش
نرويد، مگر لاله داغدار
سر و دست پاكان در آن سوخته
مزن دامن اى مهر گيتى فروز
به نرمى بيفزا، ز گرمى بكاه
ترا مهر خوانند، مهرت كجاست
برهنه فتادهست در خون و خاك
پريشان به هر سو، ورق در ورق
چه بر شيرمردان، چه بر شيرخوار
مكن گرم، بازارِ آزارشان
ستم بر پيمبر، ستم بر خداست
زدوده روانىّ و، روشندلى
نزيبد ز روشندلان، تيرگى
تو روشندلى، تيره جانى مكن
قدم سست كن، عرصه كربلاست
به درياى خون در، شناور شده
سبگ بگذر اى كشتى آتشين
بسوزد ترا چون بر آتش، سپند
مشو ايمن اى شمع افروخته
نه گردون بماند، نه خورشيد و ماه
بر اين در نگهدار، شرط ادب
بر اين در نگهدار، شرط ادب
عنوان:
بزم الست موضوع: پيكر شهدا بر خاك
متاب امشب اى مه كه اين بزمگاه
ز هر سوى مهپارهاى تابناك
به هر گوشه، شمعى برافروخته
همه جرعهنوشان بزم الست
به پايان رسانيده پيمان خويش
نه تنها ز جان، بلكه از هرچه هست
دگر تا جهان است بزمى چنين
متاب امشب اين گونه اى نور ماه
فلك شمع خود را تو خاموش كن
بپوشان تو امشب رخ ماه را
مبادا كه از بهر انگشترى
به غمها فزايد غم ديگرى
ندارد دگر احتياجى به ماه
درخشيد چو خورشيد بر روى خاك
ز هر شعله، پروانهها سوخته
تهى كرده پيمانه، افتاده مست
همه چشم پوشيده از جان خويش
بجز دوست، يكباره شستند دست
نبيند به خود آسمان و زمين
بر اين جسم مجروح و عريان شاه
جهان را در اين غم سيهپوش كن
مگر ساربان گم كند راه را
به غمها فزايد غم ديگرى
به غمها فزايد غم ديگرى
عنوان:
يك نَم غيرت موضوع: لالههاى مجروح
داغباران است اينجا، باغ نيست
ريگها از مَخمل خون، سرخپوش
يك نفر خورشيدِ ما را سر بريد
كاش دريا از غمت گُر مىگرفت
كاش اقيانوسها خون مىشدند
كاش باران يك نيستان ناله بود
آفتاب اى كاش در خون مىتپيد
كاش ذهنِ آب، آتش مىگرفت
ما هنوز آشفته زخم تو ايم
شعله در شعله، تب و تابيم ما
بيرَقَت بر دوش زخم لالههاست
آتش است آن زخم بر پيشانيَت
بازهم، از سينهها خون مىچكيد
از دل آيينهها خون مىچكيد
هيچكس در فصل ما، بى داغ نيست
سينهسرخان، بال بالان در خروش
تشنهلب، خون خدا را سر بريد
ابر، يك نَم غيرت از حُر مىگرفت
آبها، همچون تو گلگون مىشدند
تعزيت پردازِ زخمِ لاله بود
از نگاه سبزِ گل خون مىچكيد
بركه مهتاب، آتش مىگرفت
خشمِ در خون خفته زخم تو ايم
سوختن در سوختن آبيم ما
زخمِ تو آغوشِ زخم لالههاست
رشكِ آب است آن همه عطشانيَت
از دل آيينهها خون مىچكيد
از دل آيينهها خون مىچكيد
عنوان:
تاوان خون حسين(ع موضوع: )در رثاى امام حسين(ع)
روزى كه در جام شفق مل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
خورشيد را بر نيزه آرى اين چنين است
بر صخره از سيب ز نخ بر مىتوان ديد
در جام من مى بيشتر كن ساقى امشب
بر آبخورد آخر مقدم تشنگانند
اين تازه رويان كهنه رندان زمينند
من صحبت شب تا سحورى كى توانم
تسكين ظلمت شهر كوران را مبارك
من زخمهاى كهنه دارم بىشكيبم
من با صبورى كينه ديرينه دارم
من زخمدار تيغ قابيلم برادر
يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
از نيل با موسى بيابانگرد بودم
من با محمد از يتيمى عهد كردم
بر ثور شب با عنكبوتان مىتنيدم
بر ريگ صحرا با اباذر پويه كردم
تاوان مستى همچو اشتر باز راندم
من تلخى صبر خدا در جام دارم
من زخم خوردم صبر كردم دير كردم
آن روز در جام شفق مل كرد خورشيد
فريادهاى خسته سر بر اوج مىزد
بىدرد مردم ما خدا، بىدرد مردم
از پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديم
از دست ما بر ريگ صحرا نطع كردند
نوباوگان مصطفى را سر بريدند
در برگريز باغ زهرا برگ كرديم
چون بيوگان ننگ سلامت ماند بر ما
روزى كه در جام شفق مل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
خورشيد را بر نيزه گوئى خواب ديدم
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است
خورشيد را بر نيزه كمتر مىتوان ديد
با من مدارا بيشتر كن ساقى امشب
مى ده حريفانم صبورى مىتوانند
با ناشكيبايان صبورى را قرينند
من زخم دارم من صبورى كى توانم
ساقى سلامت اين صبوران را مبارك
من گر چه اينجا آشيان دارم غريبم
من زخم داغ آدم اندر سينه دارم
ميراث خوار رنج هابيلم برادر
يحيى مرا يحيى برادر بود در چاه
بردار با عيسى شريك درد بودم
با عاشقى ميثاق خون در مهد كردم
در چاه كوفه واى حيدر مىشنيدم
عمّاروش چون ابر و دريا مويه كردم
با ميثم از معراج دار آواز خواندم
صفراى رنج مجتبى در كام دارم
من با حسين از كربلا شبگير كردم
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
وادى به وادى خون پاكان موج مىزد
نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم
زينب اسيرى رفت و ما بر جاى بوديم
دست علمدار خدا را قطع كردند
مرغان بستان خدا را سر بريدند
زنجير خائيديم و صبر مرگ كرديم
تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
بر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد
عنوان:
شقايق ششماهه موضوع: در رثاى على اصغر(ع)
اشك ريزانى كه لفظ آشفتهاند
مثنوى سازان رند اهل بيت
مقتل آموزان نظم لوحهها
چون به قتل شاه خوبان مىرسند
روز عاشورا تو گوئى بودهاند
آه از اين غربت كشان رنگ زرد
هاى را شرمنده از هى مىكنند
روز عاشورا كه شه بيتاب شد
پس نمى از نهر چشم تر گرفت
لشكر جراره پيرامون او
وين عجب كين ناكسان هم تشنهاند
مىرود لب تشنه در كام سراب
اى زمان ننگ تأسف بر تو باد
آب مىنوشند خيل ره زنان
نيست آيا در شمايان درد دين
آنكه بر پيمان وفادارى كند
ليك اين خونخوارگان را درد نيست
نيست اين جا مرد خوئى يا حسين
من زبانم زين مصيبت قاصرست
ناگهان تير قساوت پركشيد
بازگرد اى شه كه طفلت خواب شد
اصغرا ما عبرت آموز توئيم
زخم تو تاريخ را شرمنده كرد
يا حسين اين داغ را تدبير نيست
چون شقايق در بهار خون بجوش
تو مگر با زخم خود لب واكنى
ناگهان فوج سواران آمدند
روزن خورشيد بر مه بسته شد
باز رقص جاهليت بازگشت
مثل روباهان شل مىآمدند
گاه با زخم زبانش مىزدند
پنبههاى آل سفيان رشته شد
وه چه فريادى ز صحرا مىرسد
يا محمد اين گل محزون توست
اين حسين غوطهور در خون توست
در درونانى كه معنى سفتهاند
ساكنان كوچه ابن سكيت
پرده گردانان بزم نوحهها
ناله لنگان، سينه كوبان مىرسند
مژه بر خون شهيدان سودهاند
آه از اين مداحهاى دوره گرد
وصف عاشورا كه بانى مىكنند
بهر طفلان جرعه جوى آب شد
اصغر ششماهه را در بر گرفت
تشنه اما گرد نهر خون او
تشنه يك قطره خون چون دشنهاند
چند گام آنسوترش، يك دجله آب
اى زمين بىطرف اف بر تو باد
كودكان مصطفى، لهلهزنان
اى گروه مشركين هل من معين
اهل بيت عشق را يارى كند
بين اين نامردمان يك مرد نيست
ز اين يزيدستان چه جوئى يا حسين
تير، پاسخگوى هل من ناصرست
خون به قنداق علىاصغر كشيد
اصغرت از خون خود سيراب شد
زائر زخم گلو سوز توئيم
اصغرا داغ تو دل را زنده كرد
چاره جز بوسيدن شمشير نيست
يا حسين از آب بيرنگى بنوش
شهوت شمشير را رسوا كنى
زخم بازان، نيزهداران آمدند
شبه احمد از تجلى خسته شد
خيبر و خندق ز نو آغاز گشت
از عروبت با هبل مىآمدند
گاه با تيغ و سنانش مىزدند
گلشن ياسين به خون آغشته شد
از زمين آواز زهرا مىرسد
اين حسين غوطهور در خون توست
اين حسين غوطهور در خون توست
عنوان:
سقّاى تشنه موضوع: در رثاى عباس(ع)
اى تشنه عشق روى دلبند
در جارى مهر شستشو كن
آن پا كه در اين سفر درآيى
رو جانب قبله وفا كن
بنگر به نگاه ديده پاك
افتاده وفا به خاك گلگون
عباس على ابو فضايل
اى سرو بلند باغ ايمان
دستى كه ز خويش وانهادى
آن شاخ درخت با وفايى است
اى خوبترين به گاه سختى
رفتى كه به تشنگان دهى آب
آبى ز فرات با لب آورد
آن آب ز كف غمين فرو ريخت
برخاست ز بار غم خميده
بر اسب نشست و بود بىتاب
ناگاه يكى دو روبه خرد
آن آتش حق خميد بر آب
دستان خدا ز تن جدا شد
بگرفت به ناگزير چون جان
و آنگاه به روى مشك خم شد
جان در بدنش نبود و مىتاخت
از خون، تن او به گل نشسته
دل شاد كه گر ز دست شد دست
چون عمر گل، اين نشاط كوتاه
اين لحظه چه گويم او چهها كرد
اى مرگ كنون مرا به بر گير
مىگفت و بر آب خون نگاهش
خونابه و آب بر مىآميخت
چون سوى زمين خميد آن ماه
تنها نفتاد بوفضايل
هم برج زمانه بىقمر شد
حق، ساقى خويش را فرا خواند
در حسرت آن كفى كه برداشت
هر موج به ياد آن كف و چنگ
كف بر لب رود و در تكاپوست
چون مه شب چارده بر آيد
اى بحر بهل خيال باطل
گيرم دو سه گام برتر آيى
كو حد حريم كبريايى
برخيز و به عاشقان بپيوند
و آنگاه ز خون خود وضو كن
گر دست دهى سبكتر آيى
با دل سفرى به كربلا كن
خورشيد به خون تپيده در خاك
قرآن به زمين فتاده در خون
در خانه عشق كرده منزل
وى قمرى شاخسار احسان
جانى كه به راه دوست دادى
وين ميوه باغ كبريايى است
اى شهره به شرم و شوربختى
خود گشتى از آب عشق سيراب
آه از دل آتشين برآورد
و از آب دو ديده با وى آميخت
جان بر لبش از عطش رسيده
دل در گرو رساندن آب
ديدند كه شير آب مىبرد
و از دغدغه و تلاش بىتاب
و آن قامت حيدرى دو تا شد
آن مشك ز دوش خود به دندان
و از قامت او دو نيزه كم شد
با زخم هزار نيزه مىساخت
صد خار بر آن ز تير بسته
آبيش براى كودكان است
تير آمد و مشك بردريد، آه
تنها نگهى به خيمهها كرد
از دست شدم كنون ز سر گير
و از سينه تفته بر لب آهش
و از مشك و بدن به خاك مىريخت
عرش و ملكوت بود همراه
شد كفه كائنات مايل
هم خصلت عشق بىپدر شد
بر كام زمانه تشنگى ماند
از آب و فروفكند و بگذاشت
كوبد سر خويش را به هر سنگ
هر آب رونده در پى اوست
دريا بگمان فراتر آيد
اين ماه كجا و بوفضايل
كو حد حريم كبريايى
كو حد حريم كبريايى
عنوان:
دل شكسته زينب موضوع: اندوه زينب
غروب بود و افق حرفهاى گلگون داشت
غروب بود و غريبانه خيمهها مىسوخت
نسيم گيسوى خون را دمى تكان مىداد
كبوترى كه سوى بيكران سفر مىكرد
مگو مگو كه دل سنگ بيخودانه گريست
دل شكسته زينب شكستهتر مىشد
فتاده بود ز اوج فلك ستاره عشق
ستاره اسب و شكوهش سوار را كم داشت
تمام دشت بمفهوم لالهها شده بود
به روى دست و سر و پاى باره مىراندند
نسيم مويه كنان مىگذشت از هر سوى
نبود دست كه گيرد ستاره در آغوش
نبود دست كه بيرون ز زخم آرد تير
سوار آب چو پرواز را تجسم كرد
ز خون لاله تمام كرانه رنگين بود
بهار آمد و پژمرد و ديده را تر كرد
فراز با همه قامت فرود آمده بود
صداى سوگ ز محمل به آسمان مىرفت
دراى، مرثيه خوان بود و كاروان مىرفت
ز عمق فاجعه زينب دلى پر از خون داشت
كرانه چشم بدان حزن بيكران مىدوخت
به اين بهانه گل زخم را نشان مىداد
كرانه را ز طپشهاى خون خبر مىكرد
چو آشناى خدا را ميان خون نگريست
چو چشم طفل بسوداى آب تر مىشد
شكسته بود به يك گوشه گاهواره عشق
افق بسوگ شقايق هزار ماتم داشت
ميان باد پر لالهها رها شده بود
دوباره باره به نعش ستاره مىراندند
غبار بهت زده مىنشست بر هر روى
ميان تير تن پاره پاره در آغوش
به خيمه آب رساند اگر گذارد تير
چه صادقانه بدان زخمها تبسم كرد
خميده بود افق بسكه داغ سنگين بود
تمام هستى خود را بسوگ پرپر كرد
قيام مويه كنان در سجود آمده بود
دراى، مرثيه خوان بود و كاروان مىرفت
دراى، مرثيه خوان بود و كاروان مىرفت
عنوان:
پيشانى غيرت شكست موضوع: آخرين نبرد حسين(ع)
دشمنان دين دگربار آمدند
باز از هر سو گروهى شد پديد
آن تن تنها خدا را ياد كرد
حمله بر آن لشگر بيداد برد
ذوالفقارش در ميان آن هجوم
رفت لشگر باز تا مرز شكست
ابن سعد بىحيا فرياد زد
داد فرمان آن سپهدار شرير
شد رها تير كمانداران ز شست
آن هُماى زخمى اوج جلال
خصم را پيچيد در هم چون كلاف
تا بياسايد در آن وادى دمى
ترك زين كرد و قدم در خاك زد
نيزه خود را عصا كرد و نشست
خواست پيكانى كشد از پيكرش
ناگهان از لشگر شوم يزيد
داشت خشمى در سر و سنگى بدست
خون نقابى پيش چشم و رو گرفت
ناجوانمردان بىشرم و شعور
خواست با دامان پيراهن حسين
دل نمايان شد ز چاك جوشنش
از كمان حرمله تيرى درشت
روبهرو آمد ولى سر زد ز پشت
از كمين گاهان كماندار آمدند
پيش آن تنهاى تنها صف كشيد
باز شمشير از غلاف آزاد كرد
هر چه بودش جز خدا از ياد برد
ريخت دست و سر ز پيكرهاى شوم
رشته نظم سپاه از هم گسست
بانگ بر آن لشگر بيداد زد
تا زنند آن جسم نورانى به تير
آن همه پيكان به يك پيكر نشست
با تنى آماج و پُر خون پَر و بال
هى به مركب زد بُرون رفت از مصاف
تا شود فارغ ز رنج عالمى
خاك از او سر بر سر افلاك زد
تكيه بر عشق خدا كرد و نشست
رفت با ذكر دعا بالا سرش
نانجيبى با شتاب آنجا رسيد
واى من پيشانى غيرت شكست
دامن محرابى ابرو گرفت
سر زدند آن لحظه از نزديك و دور
خون كند پاك از رخ روشن حسين
خواند با خون آيههاى روشنش
روبهرو آمد ولى سر زد ز پشت
روبهرو آمد ولى سر زد ز پشت
عنوان:
شور عاشورا موضوع: پرواز هفتاد و دو روح
بازگشت آن خيل و عالَم تيره گشت
شمر و خولى و سنان و حرمله
هر يكى آماده و خنجر بدست
آن طرف كاملترين انسان عصر
تن به خشم گله گرگان مىسپرد
رشته عُمر زمان باريك شد
جنگ شد در عصر عاشورا تمام
آسمان درهاى خود را باز كرد
شور عاشورا بدوش خون نشست
كربلا از كربلا بيرون نشست
چشم گردون خون فشاند و خيره گشت
با غرور و هاى و هوى و هَلهَله
تا كه آرد سرورى از سر بدست
جاودان روح فتوح و جان نصر
دل به دلبر جان به جانان مىسپرد
لحظه وصل خدا نزديك شد
گشت جارى در جهان خون قيام
روح هفتاد و دو تن پرواز كرد
كربلا از كربلا بيرون نشست
كربلا از كربلا بيرون نشست
عنوان:
از فنا مقصود ما عين بقاست موضوع: ميدان رفتن علىاكبر(ع)
خوش نباشد از تو شمشير آختن
مهر پيش آور، رها كن قهر را
مژّه دارى احتياج تير نيست
گر كه قصد بستن جزو و كُلت
تير مهرى بر دل دشمن بزن
از فنا مقصود ما عين بقاست
شوق اين غم از پى آن شادى است
در شهودم دستى و دستى به غيب
رويى اندر موت و رويى در حيات
دستى اندر يأس و دستى در اميد
دستى اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
دستى اندر ارض و دستى در سما
دستى اندر ليل و دستى در نهار
مر مرا اندر امور از نفع و ضر
نيستم محتاج و بالذّاتم غنى
دشمنى باشد مرا با جهلشان
قتل آن دشمن به تيغ ديگر است
قتل آن دشمن به شمشير دل است
رو سپر مىباش، شمشيرى مكن
مر رضا را رنجه گشتن شرط نيست
بوسه زن بر ساعد خنجر كشان
پس برفت آن غيرت خورشيد و ماه
باز مىكرد از ثريّا تا ثرى
مست گشت از ضربت تيغ و سنان
عشق آمد عقل از او پامال شد
وقت آن شد كز حقيقت دم زند
پرده از روى مراتب واكند
باز عقل آمد زبانش را گرفت
رو به دريا كرد ديگر آب جو
زى پدر شد آب گوى و آب جو
بلكه خوش باشد سپر انداختن
طاقت قهر تو نبود دهر را
پيش ابروى كجت شمشير چيست
تار موئى بس بود زان كاكلت
تير قهرى گر بود بر من بزن
ميل آن رخسار و شوق آن لقاست
اين خرابى بهر آن آبادى است
در يقينم دستى و دستى به ريب
رويى اندر ذات و رويى در صفات
دستى اندر ترس و دستى در نويد
دستى اندر قهر و لطف و طرح و نسخ
دستى اندر نشو و دستى در نما
در خزان دستى و دستى در بهار
نيست شغلى مانع شغل دگر
هست فرع احتياج اين دشمنى
كز چه رو كرد اين چنين نااهلشان
دفع تيغ آن به ديگر اسپر است
جز به اين شمشير دفعش مشكل است
در نبرد روبهان شيرى مكن
با قضا همپنجه گشتن شرط نيست
تير كايد گير و در پهلو نشان
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
هر سر پيكان به سوى او درى
بيخوديها كرد و داد از كف عنان
آن نصيحت گو لسانش لال شد
شعله بر جان بنى آدم زند
جمله عشّاق را رسوا كند
پير ميخواران عنانش را گرفت
زى پدر شد آب گوى و آب جو
زى پدر شد آب گوى و آب جو
عنوان:
تشنهلب خون خدا را سربريد موضوع: در رثاى امام حسين(ع)
باز شط، تفتيد و آب، آتش گرفت
يك نفر خورشيد ما را سربريد
كاش خون مىشد تمام آبها
كاش دنيا از غمت، گُر مىگرفت
كاش شمشاد و صنوبر مىشكست
بىتو صحرا صد نيستان، ناله داشت
زخم تو يك كولهبار، آشفتگى است
آفتاب از شرم حلقت آب شد
ما هنوز آشفته زخم توايم
خشم در خون خفته زخم توايم
روح باغ اضطراب، آتش گرفت
تشنهلب خون خدا را سربريد
از عطش مىسوخت كام آبها
ابر، يك نم، غيرت از «حُر» مىگرفت
سروها را داغ اكبر مىشكست
زخم عاشورايىات دنباله داشت
مثل يك عمر انتظار، آشفتگى است
رود از شرم لبت بىتاب شد
خشم در خون خفته زخم توايم
خشم در خون خفته زخم توايم
عنوان:
شيعه يعنى رأس خونين در تنور موضوع: حكايت نى
بشنو از نى چون حكايت مىكند
نى حديث آفرينش بازگفت
شيعه يعنى بازتاب آسمان
از لب نى بشنوم صوت تو را
پرچم زلفت، رها در باد شد
مىسَزَد نى، نكتهپردازى كند
صبر كن نى از نفس افتاده است
شيعه يعنى امتزاج نار و مور
شيعه يعنى هفت وادى، اضطراب
شيعه يعنى تشنگى در شطّ آب...
شيعه را در خون روايت مىكند
بازگفت اما به شرح راز گفت...
بر سر نى، جلوه رنگين كمان
صوت «انّى لا أرى الموت...» تو را
از شميمش كربلا ايجاد شد
در نيستان، آتش اندازى كند
ناله بر دوش جرس افتاده است...
شيعه يعنى رأس خونين در تنور
شيعه يعنى تشنگى در شطّ آب...
شيعه يعنى تشنگى در شطّ آب...
عنوان:
بنازم شور مركب راندنش را موضوع: ر رثاى حسين عطشان
حسين آيينه نور خدايى است
چراغ راه گمراهان تيه است
اگر قرآن ناطق، مرتضى بود
بنازم شور مركب راندنش را
عبورش را ز خطّ آتش و خون
غبار سُمّ اسبش چون كه خيزد
شهامت، شرح قاموس حسين است
دليرى نقطه ايجادش از اوست
حسين بن على، لبتشنه جان داد
بهار آنجا گريبانچاك، روييد
هزاران ذوالفقار از خاك، روييد
وجودش عين مصباح الهدايى است
هدى للمتقين، لا ريب فيه است
حسين، ايجاز آن در نينوا بود
فراز نيزه، قرآن خواندنش را
غرورش را در اوج هفت گردون
به مستى، سرمه در چشم تو ريزد
شجاعت، آستان بوس حسين است
اميرى، تيغه پولادش از اوست
ولى دلهاى سنگى را تكان داد
هزاران ذوالفقار از خاك، روييد
هزاران ذوالفقار از خاك، روييد
عنوان:
دشت عطش نوش موضوع: در رثاى عباس(ع)
عشق هر روز به تكرار تو برمىخيزد
اى مسافر به گلاب نگهم خواهم شست
مگر اى دشت عطشنوش، گناهى دارى
تو بپاخيز و بخواه از دل من برخيزد
شعر مىخوانم و يك دشت غم و آهن و آه
مگر آن دست چه بخشيد به آغوش فرات
پاس مىدارمت اى باغ كه هر روز، بهار
كيستم من كه به تكرار غمت بنشينم
عشق، هر روز به تكرار تو برمىخيزد
اشك، هر صبح به ديدار تو برمىخيزد
گرد و خاكى كه ز رخسار تو برمىخيزد
كآسمان نيز به انكار تو برمىخيزد
حتم دارم كه به اصرار تو برمىخيزد
از گلوى تر نيزار تو برمىخيزد
كه از آن بوى علمدار تو برمىخيزد
به تماشاى سپيدار تو برمىخيزد
عشق، هر روز به تكرار تو برمىخيزد
عشق، هر روز به تكرار تو برمىخيزد
عنوان:
از علىاصغر، خجالت مىكشم موضوع: سخن آب فرات
آب هستم آب هستم، آب پاك
نيست چيزى برتر از من در جهان
داغىِ آن خون، دلم را سوخته
آب هستم واى من، مرداب بِه
گر چه آبم روزى اما سوختم
تشنهاى آمد لبش را تر كند
تشنهاى آمد كه سيرابش كنم
تشنهى آن روز من عبّاس بود
خون عباس علمدار رشيد
آب بودم كربلا پشتم شكست
حال از اكبر، خجالت مىكشم
از علىاصغر، خجالت مىكشم
جارىام از آسمان تا قلب خاك
زندگى از آب مىگيرد نشان
آتشى در جان من افروخته
زندگى بخشم نه؛ مرگ و خواب، بِه
قطره تا دريا سراپا سوختم
چارهى لبتشنهى ديگر كند
مشك خالى داد تا آبش كنم
پاسدار خيمههاى ياس بود
قطره قطره در درون من چكيد
آبرويم رفت گشتم پست پست
از علىاصغر، خجالت مىكشم
از علىاصغر، خجالت مىكشم
عنوان:
موج خون علىاكبر موضوع: در رثاى على اكبر(ع)
ظهر وداع بود و عرقريز، چهرهها
ظهرى كه آب بر پسر عشق بسته بود
ظهرى كه عشق، غير خدا، دادرس نداشت
آن كز جوانى آينه آفتاب بود
مردى كه شانههاش ستبرى كوه داشت
مردى كه سر سپرده توفان عشق بود
مىرفت، خونِ «خون خدا» در رگان او
اين شعر نيست جوشش يك باور است و بس
اكبر، شقايقى است كه خون مىچكد از او
وقتى امام داد علم را به دوش او
جنگيد و خيل دشمن از او تار و مار شد
در لحظه جدايى آن روح تابناك
جوشن، دريده ديد زِهَر سوى بر تنش
آندم امام در تف امّيد، گريه كرد
آندم امام خون ستم را مُباح كرد
كشت آنچنانشان كه به خون، وارسيد خون
اما دريغ، از آن كه توان در بدن نداشت
آه اى امام خون و شرف، آه اى حسين
آنان كه در ركاب تو مُردند، زندهاند
مىدانم آن كه راه تو برجاست در جهان
اين عشق، تا هميشه، معمّاست در جهان
ظهر گلو بريدن انبوه سهرهها
ظهرى كه چشم علقمه در خون نشسته بود
ظهرى كه دشت مظلمه، فريادرس نداشت
در انتظار حادثه، پا در ركاب بود
در چشمهاى خويش، غمى پرشكوه داشت
در انتظار لحظه فرمان عشق بود
مىسوخت در فراق على، استخوان او
اين موج، موج خون علىاكبر است و بس
گلزخم عاشقى است كه خون مىچكد از او
پيچيد در تمام بيابان، خروش او
تا آن كه شد شهيد و حرم، سوگوار شد
آمد امام بر سر آن جسم چاك چاك
زانو زد و گرفت سر او به دامنش
خورشيد بر جنازه خورشيد گريه كرد
پا در ركاب هيمنه ذوالجناح كرد
از دشتها گذشت و به دريا رسيد خون
ديگر به غير زخم به تن، پيرهن نداشت
اى يادگار شاه نجف، آه اى حسين
آنان كه دل به عشق سپردند، زندهاند
اين عشق، تا هميشه، معمّاست در جهان
اين عشق، تا هميشه، معمّاست در جهان
عنوان:
اى اسير لشگر سرنيزهها موضوع: گفتگوى امامحسين(ع)با خواهر
خواهر خورشيد رنگ زرد من
تو به باغ داغ نيلى رفتهاى
قلب عالم را تو ديدى خونفشان
مادرت زهرا وصيت كرده بود
تا ببوسى شطّ مرواريد را
تو نهادى بوسه بر جايى رفيع
اين وصيّت، اينچنين فرجام يافت
اى اسير لشكر سرنيزهها
در شب شام غريبان با رباب
دست تو گهوارهدار ناله بود
نور دادى آن شبان شوم را
تو مراد و مذهب و دين منى
قبله اين قلب خونين منى
خواهر مغموم صحراگرد من
تا كبودِستانِ سيلى رفتهاى
رو به سوى قتلگه، دامن كشان
بر گلويش بوسه نيّت كرده بود
در گلوگاه عطش، خورشيد را
پس خروش افتاد در خاك بقيع
قلب زهرا در زمين آرام يافت
ناظر خورشيد سر بر نيزهها
كودكان گريه را بردى به خواب
دامنت تسكين بغض لاله بود
خواب كردى ضجّه كلثوم را
قبله اين قلب خونين منى
قبله اين قلب خونين منى
عنوان:
اوج عشق موضوع: در رثاى على اصغر(ع)
هان بيا اى كودك دل خستهام
تا به اوج عشق، پروازت دهم
ما گروه، اَرْ اكبر و اَرْ اصغريم
طفل ما از عشق كى بيگانه است
پس در آغوشش چو جان بگرفت تنگ
گلبنى در برگ ريزان اجل
گفت اى نامردمان تندخوى
كشتن من گر روا پيش شماست
طفل را از ناتوانى رفته تاب
تافت از دورش سپيدىّ گلو
حرمله آن كينهجوى تيره بخت
گفت اى چرخ برين منهاج تو
از كمان چون تير در پرواز شد
از گلوى نازكى خون باز شد
مرغك لب تشنه پر بستهام
نيك فرجامى ز آغازت دهم
آتش خودسوز، از پا تا سريم
بچه پروانه هم، پروانه است
بُرد او را جانب ميدان جنگ
غنچه خود را گرفته در بغل
اى ز خون مستمندان شسته روى
كودكان را در عطش كشتن خطاست
سر ز بىتابى به روى دوش باب
همچنان اِستادهاى در پيشرو
دست آزيد و كمان بگرفت سخت
خواهم اين استاده آماج تو
از گلوى نازكى خون باز شد
از گلوى نازكى خون باز شد