اشعار (مثنوی) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اشعار (مثنوی) - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اشعار (مثنوي)

عنوان:

خورشيد در تنور موضوع: سر حسين در تنور خولى




  • يكبار ديگر، العَطشم شعله‏ور شده‏ست
    اى ذوالفقارِ در تَف خون خفته اى حسين
    مظلومى از درون تو مى‏خوانَدم به خويش
    من، اين منِ هميشه مسافر به سوى تو
    لال تحيّر، آينه‏سان شب نداشتم
    مى‏خواستم به خَلسه خون آشنا شوم
    وقتى كه تاخت، تشنه به سوى معاد خون
    آنگاه، عرصه بر نَفَس او سپند شد
    اسلامِ كفر، تن به مجوس و مجوسه زد
    روحى بلند، همچو ملائك، خروج كرد
    آن روح در طواف به گردِ امام شد
    وقتى سرِ مبارك او را بريد، مرگ
    شب بود و من به مطبخ آن خانه آمدم
    ديدم كه، نور مى‏زند از دَخمه‏يى برون
    خون در ميان نور چه مى‏كرد يا على
    اُف بر چنان كسان كه نكردند ياريَت
    ابن بَصيرهاى هراسيده از خدنگ
    مختار هم اگر چه كشيد انتقام تو
    اى ذوالفقارِ در تَف خون خفته، اى حسين
    بانگ شراره‏گون تو، پيچيده در جهان
    تا حشر، بوى خون تو پيچيده در جهان‏



  • چشمانم از تراوشِ اندوه، تر شده‏ست‏
    اى حيدرِ دوباره برآشفته اى حسين‏
    من معينِ خونِ تو، مى‏خوانَدم به خويش‏
    من، آنكه مانده بر دل او، آرزوى تو
    مى‏خواستم بتازم و، مركب نداشتم‏
    هفتاد و سوّمين سرِ از تن جدا، شوم‏
    برخاست از مَهابت او، گردباد خون‏
    بانگ فياسُيوف خُذينى بلند شد
    ديدم كه تيغ، بر رگ خورشيد بوسه زد
    روحى كه بال و پر زد و قصد عروج كرد
    و آن حجِّ ناتمام بدينسان تمام شد
    صدبار مرد و زنده شد و، وارهيد مرگ‏
    مَطبخ نه، سوى راز نهانخانه آمدم‏
    دل، خسته‏ام كشاند به دنبال رَدّ خون‏
    خورشيد، در تنور چه مى‏كرد يا على‏
    آنان كه بودشان خبر از زخمِ كاريَت‏
    و آن ابن ربعى، آن سياست شعار جنگ‏
    در ظهر مرگ، تيغ نشد در نيام تو
    اى حيدر دوباره برآشفته، اى حسين‏
    تا حشر، بوى خون تو پيچيده در جهان‏
    تا حشر، بوى خون تو پيچيده در جهان‏



شعر از: نادر بختيارى

عنوان:

محشر آفرين موضوع: در رثاى عباس(ع)




  • چون خدا، آن قدّ و قامت آفريد
    شد قد و بالاش، محشر آفرين
    روى خود مى‏كرد پنهان در نقاب
    شير حق، چون شد روان سوى فرات
    هرچه روبَه بود، از پيشش گريخت
    ديد شط بس بيقرارى مى‏كند
    با زبان حال مى‏گويد مدام:
    پس درون شط ز رحمت پا نهاد
    مشگ را، ز آب يقين پر آب كرد
    پس ز شفقَت كرد با مَركب خطاب:
    مَركب از جانب ساحل دويد
    كاى ترا جا بر فراز پشت من
    كام اگر خشك است، گامم سست نيست
    تشنه آبم، ولى دريا دلم
    اى تو شطّ و بحر و اقيانوس من
    بر تنش از بس كه تير آمد فرود
    چون فتاد آن سرو قامت بر زمين
    بسكه از جام بلا، سرمست شد
    عمر او، در پرده اسرار بود
    يعنى آن دم كو به سوى دوست راند
    قلب عالم از تپيدن بازماند



  • نسخه روز قيامت، آفريد
    قامتش را گفت محشر: آفرين‏
    تا خجل از او نگردد آفتاب‏
    چرخ گفت آباء را: وا اُمَّهات‏
    تار و پود دشمنان از هم گسيخت‏
    آرزوى جانسپارى مى‏كند
    بيش از اين مپسند ما را تشنه كام‏
    پا به روى قطره، آن دريا نهاد
    آب را، از آب خود سيراب كرد
    كام خود تر كن از اين درياى آب‏
    شيهه‏يى از پرده دل بركشيد
    پيش دشمن وا چه خواهى مشت من‏
    تا ترا بر دوش دارم، آب چيست‏
    جانب دريا مخوان از ساحلم‏
    جز تو حرفى نيست در قاموس من‏
    بى‏ركوع آمد تن او در سجود
    شد به پا شور قيامت در زمين‏
    هم زپا افتاد و، هم از دست شد
    در عدد با دل به يك معيار بود
    قلب عالم از تپيدن بازماند
    قلب عالم از تپيدن بازماند



شعر از: محمدعلى مجاهدى (پروانه)

عنوان:

هفتاد و دو تيغ موضوع: وصف عاشورا




  • آى دوزخ سفران گاه دريغ آمده است
    طعمه تلخ جحيميد، گلوگير شده
    فوج فرعونيد يا قافله قابيليد
    ره مبنديد كه ما كهنه سواريم اى قوم
    حلق بر نيزه اگر دوخته شد، باكى نيست
    خيمه تشنه‏ست، غمى نيست، گلاب‏آلوده است
    آبِ اين باديه، خون‏ست كه وانوشد كس
    راه، سخت است اگر سر برود نيست شگفت
    تن به صحراى عطش سوخته، سر بر نيزه
    تشنه مى‏سوزيم با مشگ در اين خونين دشت
    آى دوزخ سفران گاه سفر آمده است
    سر بدزديد كه هفتاد و دو سر آمده است‏



  • سر بدزديد، كه هفتاد و دو تيغ آمده است‏
    چرك زخميد كه كوفه است سرازير شده‏
    ننگ محضيد، ندانم زكدامين ايليد
    سرِ برگشت نداريم، نداريم اى قوم‏
    خيمه در خيمه اگر سوخته شد، باكى نيست‏
    سجده بيمار، نه بيمار شراب آلوده است‏
    زهر باد آن آب كز دست شما نوشد كس‏
    كاروان با سرِ رهبر برود نيست شگفت‏
    بر نمى‏گرديم زين دشت، مگر بر نيزه‏
    دست مى‏كاريم تا مرد برويد زين دشت‏
    سر بدزديد كه هفتاد و دو سر آمده است‏
    سر بدزديد كه هفتاد و دو سر آمده است‏



شعر از: محمّدكاظم كاظمى (شاعر افغانى)

عنوان:

موج نام كيست اين موضوع: نام عباس(ع)




  • باز هم پژواك گام كيست اين
    عقلها، مست جنونِ كيستند
    بر عَلَمها پاره‏هاى دل چراست
    كوچه‏ها از دسته‏ها يكدست شد
    (اندك اندك بوى مستان مى‏رسند)
    كوچه‏يى از سينه‏هاتان وا كنيد
    دَف زنان، رقصان و واويلا كنان
    بيخبر از بندها، پيوندها
    بيخبر از عقلهاى خانگى
    تكيه در بوى شهادت، بوى خون
    يك طرف، بوى عَلَمها مى‏وزد
    باز هم پژواك گام كيست اين
    بر عَلَمها موج نام كيست اين‏



  • بر عَلَمها موج نام كيست اين‏
    عشقها گريانِ خونِ كيستند
    موجِ نام يا ابافاضل چراست‏
    باد از بوى عَلَمها مست شد
    (اندك اندك بت‏پرستان مى‏رسند)
    (نَك بتان با آبدَستان مى‏رسند)
    نرم نرمك، بند گيسو واكنان‏
    دور اندازند، گيسو بندها
    عشق مى‏ورزند با ديوانگى‏
    موج گيسو، موج رگ، موج جنون‏
    يك طرف، طوفان غمها مى‏وزد
    بر عَلَمها موج نام كيست اين‏
    بر عَلَمها موج نام كيست اين‏



شعر از: عبدالجبّار كاكايى

عنوان:

ورق در ورق موضوع: در سوگ شهداى كربلا




  • الا اى فروزنده دل آفتاب
    شهيدان قربانگه راستين
    جگرگوشِگان پيمبر همه
    جگر گوشه‏هاى رسول خدا
    ز خون شهيدان، زمين سرخ پوش
    از اين سرزمين تا به روز شمار
    تنورى‏ست از كينه، افروخته
    برين شعله‏ور آتشِ خانه سوز
    تو افزون مكن تاب اين گرمگاه
    ز تو رحمت و مهربانى سزاست
    نبينى تن نو گلان، چاك چاك
    دُوُم مصحف كارفرماى حق
    قلم رفته از خنجر آبدار
    ندارى اگر پاس تيمارشان
    گزندش مده زاده مصطفاست
    تو روشن كنِ بزم آب و گِلى
    به خيره‏سران باز نِه خيرگى
    بر افتادگان، سر گرانى مكن
    تجلّى گهِ عاشقان خداست
    سرِ بى‏تن و جسمِ بى‏سر شده
    ز طوفانِ اين لُجّه سهمگين
    نترسى كه آهِ دلِ دردمند
    ز طوفانِ آهِ دلِ سوخته
    نماند نشانى از اين دستگاه
    (سنا) زين مصيبت فروبند لب
    بر اين در نگهدار، شرط ادب‏



  • به جسم شهيدان سبكتر بتاب‏
    فشانده به حق بر دو كون آستين‏
    گل باغ زهراى اطهر، همه‏
    زده تشنه در موج خون، دست و پا
    ز آه يتيمان، فلك در خروش‏
    نرويد، مگر لاله داغدار
    سر و دست پاكان در آن سوخته‏
    مزن دامن اى مهر گيتى فروز
    به نرمى بيفزا، ز گرمى بكاه‏
    ترا مهر خوانند، مهرت كجاست‏
    برهنه فتاده‏ست در خون و خاك‏
    پريشان به هر سو، ورق در ورق‏
    چه بر شيرمردان، چه بر شيرخوار
    مكن گرم، بازارِ آزارشان‏
    ستم بر پيمبر، ستم بر خداست‏
    زدوده روانىّ و، روشندلى‏
    نزيبد ز روشندلان، تيرگى‏
    تو روشندلى، تيره جانى مكن‏
    قدم سست كن، عرصه كربلاست‏
    به درياى خون در، شناور شده‏
    سبگ بگذر اى كشتى آتشين‏
    بسوزد ترا چون بر آتش، سپند
    مشو ايمن اى شمع افروخته‏
    نه گردون بماند، نه خورشيد و ماه‏
    بر اين در نگهدار، شرط ادب‏
    بر اين در نگهدار، شرط ادب‏



شعر از: جلال‏الدين همايى

عنوان:

بزم الست موضوع: پيكر شهدا بر خاك




  • متاب امشب اى مه كه اين بزمگاه
    ز هر سوى مهپاره‏اى تابناك
    به هر گوشه، شمعى برافروخته
    همه جرعه‏نوشان بزم الست
    به پايان رسانيده پيمان خويش
    نه تنها ز جان، بلكه از هرچه هست
    دگر تا جهان است بزمى چنين
    متاب امشب اين گونه اى نور ماه
    فلك شمع خود را تو خاموش كن
    بپوشان تو امشب رخ ماه را
    مبادا كه از بهر انگشترى
    به غمها فزايد غم ديگرى‏



  • ندارد دگر احتياجى به ماه‏
    درخشيد چو خورشيد بر روى خاك‏
    ز هر شعله، پروانه‏ها سوخته‏
    تهى كرده پيمانه، افتاده مست‏
    همه چشم پوشيده از جان خويش‏
    بجز دوست، يكباره شستند دست‏
    نبيند به خود آسمان و زمين‏
    بر اين جسم مجروح و عريان شاه‏
    جهان را در اين غم سيه‏پوش كن‏
    مگر ساربان گم كند راه را
    به غمها فزايد غم ديگرى‏
    به غمها فزايد غم ديگرى‏



شعر از: مخبر فرهمند

عنوان:

يك نَم غيرت موضوع: لاله‏هاى مجروح




  • داغباران است اينجا، باغ نيست
    ريگها از مَخمل خون، سرخپوش
    يك نفر خورشيدِ ما را سر بريد
    كاش دريا از غمت گُر مى‏گرفت
    كاش اقيانوسها خون مى‏شدند
    كاش باران يك نيستان ناله بود
    آفتاب اى كاش در خون مى‏تپيد
    كاش ذهنِ آب، آتش مى‏گرفت
    ما هنوز آشفته زخم تو ايم
    شعله در شعله، تب و تابيم ما
    بيرَقَت بر دوش زخم لاله‏هاست
    آتش است آن زخم بر پيشانيَت
    بازهم، از سينه‏ها خون مى‏چكيد
    از دل آيينه‏ها خون مى‏چكيد



  • هيچ‏كس در فصل ما، بى داغ نيست‏
    سينه‏سرخان، بال بالان در خروش‏
    تشنه‏لب، خون خدا را سر بريد
    ابر، يك نَم غيرت از حُر مى‏گرفت‏
    آبها، همچون تو گلگون مى‏شدند
    تعزيت پردازِ زخمِ لاله بود
    از نگاه سبزِ گل خون مى‏چكيد
    بركه مهتاب، آتش مى‏گرفت‏
    خشمِ در خون خفته زخم تو ايم‏
    سوختن در سوختن آبيم ما
    زخمِ تو آغوشِ زخم لاله‏هاست‏
    رشكِ آب است آن همه عطشانيَت‏
    از دل آيينه‏ها خون مى‏چكيد
    از دل آيينه‏ها خون مى‏چكيد



شعر از: جليل واقع‏طلب

عنوان:

تاوان خون حسين(ع موضوع: )در رثاى امام حسين(ع)




  • روزى كه در جام شفق مل كرد خورشيد
    شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم
    خورشيد را بر نيزه آرى اين چنين است
    بر صخره از سيب ز نخ بر مى‏توان ديد
    در جام من مى بيش‏تر كن ساقى امشب
    بر آبخورد آخر مقدم تشنگانند
    اين تازه رويان كهنه رندان زمينند
    من صحبت شب تا سحورى كى توانم
    تسكين ظلمت شهر كوران را مبارك
    من زخمهاى كهنه دارم بى‏شكيبم
    من با صبورى كينه ديرينه دارم
    من زخمدار تيغ قابيلم برادر
    يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه
    از نيل با موسى بيابانگرد بودم
    من با محمد از يتيمى عهد كردم
    بر ثور شب با عنكبوتان مى‏تنيدم
    بر ريگ صحرا با اباذر پويه كردم
    تاوان مستى همچو اشتر باز راندم
    من تلخى صبر خدا در جام دارم
    من زخم خوردم صبر كردم دير كردم
    آن روز در جام شفق مل كرد خورشيد
    فريادهاى خسته سر بر اوج مى‏زد
    بى‏درد مردم ما خدا، بى‏درد مردم
    از پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديم
    از دست ما بر ريگ صحرا نطع كردند
    نوباوگان مصطفى را سر بريدند
    در برگريز باغ زهرا برگ كرديم
    چون بيوگان ننگ سلامت ماند بر ما
    روزى كه در جام شفق مل كرد خورشيد
    بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد



  • بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد
    خورشيد را بر نيزه گوئى خواب ديدم‏
    خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است‏
    خورشيد را بر نيزه كمتر مى‏توان ديد
    با من مدارا بيشتر كن ساقى امشب‏
    مى ده حريفانم صبورى مى‏توانند
    با ناشكيبايان صبورى را قرينند
    من زخم دارم من صبورى كى توانم‏
    ساقى سلامت اين صبوران را مبارك‏
    من گر چه اينجا آشيان دارم غريبم‏
    من زخم داغ آدم اندر سينه دارم‏
    ميراث خوار رنج هابيلم برادر
    يحيى مرا يحيى برادر بود در چاه‏
    بردار با عيسى شريك درد بودم‏
    با عاشقى ميثاق خون در مهد كردم‏
    در چاه كوفه واى حيدر مى‏شنيدم‏
    عمّاروش چون ابر و دريا مويه كردم‏
    با ميثم از معراج دار آواز خواندم‏
    صفراى رنج مجتبى در كام دارم‏
    من با حسين از كربلا شبگير كردم‏
    بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد
    وادى به وادى خون پاكان موج مى‏زد
    نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم‏
    زينب اسيرى رفت و ما بر جاى بوديم‏
    دست علمدار خدا را قطع كردند
    مرغان بستان خدا را سر بريدند
    زنجير خائيديم و صبر مرگ كرديم‏
    تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما
    بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد
    بر خشك چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد



شعر از: على معلم دامغانى

عنوان:

شقايق ششماهه موضوع: در رثاى على اصغر(ع)




  • اشك ريزانى كه لفظ آشفته‏اند
    مثنوى سازان رند اهل بيت
    مقتل آموزان نظم لوحه‏ها
    چون به قتل شاه خوبان مى‏رسند
    روز عاشورا تو گوئى بوده‏اند
    آه از اين غربت كشان رنگ زرد
    هاى را شرمنده از هى مى‏كنند
    روز عاشورا كه شه بيتاب شد
    پس نمى از نهر چشم تر گرفت
    لشكر جراره پيرامون او
    وين عجب كين ناكسان هم تشنه‏اند
    مى‏رود لب تشنه در كام سراب
    اى زمان ننگ تأسف بر تو باد
    آب مى‏نوشند خيل ره زنان
    نيست آيا در شمايان درد دين
    آنكه بر پيمان وفادارى كند
    ليك اين خونخوارگان را درد نيست
    نيست اين جا مرد خوئى يا حسين
    من زبانم زين مصيبت قاصرست
    ناگهان تير قساوت پركشيد
    بازگرد اى شه كه طفلت خواب شد
    اصغرا ما عبرت آموز توئيم
    زخم تو تاريخ را شرمنده كرد
    يا حسين اين داغ را تدبير نيست
    چون شقايق در بهار خون بجوش
    تو مگر با زخم خود لب واكنى
    ناگهان فوج سواران آمدند
    روزن خورشيد بر مه بسته شد
    باز رقص جاهليت بازگشت
    مثل روباهان شل مى‏آمدند
    گاه با زخم زبانش مى‏زدند
    پنبه‏هاى آل سفيان رشته شد
    وه چه فريادى ز صحرا مى‏رسد
    يا محمد اين گل محزون توست
    اين حسين غوطه‏ور در خون توست‏



  • در درونانى كه معنى سفته‏اند
    ساكنان كوچه ابن سكيت‏
    پرده گردانان بزم نوحه‏ها
    ناله لنگان، سينه كوبان مى‏رسند
    مژه بر خون شهيدان سوده‏اند
    آه از اين مداح‏هاى دوره گرد
    وصف عاشورا كه بانى مى‏كنند
    بهر طفلان جرعه جوى آب شد
    اصغر ششماهه را در بر گرفت‏
    تشنه اما گرد نهر خون او
    تشنه يك قطره خون چون دشنه‏اند
    چند گام آنسوترش، يك دجله آب‏
    اى زمين بى‏طرف اف بر تو باد
    كودكان مصطفى، له‏له‏زنان‏
    اى گروه مشركين هل من معين‏
    اهل بيت عشق را يارى كند
    بين اين نامردمان يك مرد نيست‏
    ز اين يزيدستان چه جوئى يا حسين‏
    تير، پاسخگوى هل من ناصرست‏
    خون به قنداق على‏اصغر كشيد
    اصغرت از خون خود سيراب شد
    زائر زخم گلو سوز توئيم‏
    اصغرا داغ تو دل را زنده كرد
    چاره جز بوسيدن شمشير نيست‏
    يا حسين از آب بيرنگى بنوش‏
    شهوت شمشير را رسوا كنى‏
    زخم بازان، نيزه‏داران آمدند
    شبه احمد از تجلى خسته شد
    خيبر و خندق ز نو آغاز گشت‏
    از عروبت با هبل مى‏آمدند
    گاه با تيغ و سنانش مى‏زدند
    گلشن ياسين به خون آغشته شد
    از زمين آواز زهرا مى‏رسد
    اين حسين غوطه‏ور در خون توست‏
    اين حسين غوطه‏ور در خون توست‏



شعر از: احمد عزيزى

عنوان:

سقّاى تشنه موضوع: در رثاى عباس(ع)




  • اى تشنه عشق روى دلبند
    در جارى مهر شستشو كن
    آن پا كه در اين سفر درآيى
    رو جانب قبله وفا كن
    بنگر به نگاه ديده پاك
    افتاده وفا به خاك گلگون
    عباس على ابو فضايل
    اى سرو بلند باغ ايمان
    دستى كه ز خويش وانهادى
    آن شاخ درخت با وفايى است
    اى خوبترين به گاه سختى
    رفتى كه به تشنگان دهى آب
    آبى ز فرات با لب آورد
    آن آب ز كف غمين فرو ريخت
    برخاست ز بار غم خميده
    بر اسب نشست و بود بى‏تاب
    ناگاه يكى دو روبه خرد
    آن آتش حق خميد بر آب
    دستان خدا ز تن جدا شد
    بگرفت به ناگزير چون جان
    و آنگاه به روى مشك خم شد
    جان در بدنش نبود و مى‏تاخت
    از خون، تن او به گل نشسته
    دل شاد كه گر ز دست شد دست
    چون عمر گل، اين نشاط كوتاه
    اين لحظه چه گويم او چه‏ها كرد
    اى مرگ كنون مرا به بر گير
    مى‏گفت و بر آب خون نگاهش
    خونابه و آب بر مى‏آميخت
    چون سوى زمين خميد آن ماه
    تنها نفتاد بوفضايل
    هم برج زمانه بى‏قمر شد
    حق، ساقى خويش را فرا خواند
    در حسرت آن كفى كه برداشت
    هر موج به ياد آن كف و چنگ
    كف بر لب رود و در تكاپوست
    چون مه شب چارده بر آيد
    اى بحر بهل خيال باطل
    گيرم دو سه گام برتر آيى
    كو حد حريم كبريايى‏



  • برخيز و به عاشقان بپيوند
    و آنگاه ز خون خود وضو كن‏
    گر دست دهى سبكتر آيى‏
    با دل سفرى به كربلا كن‏
    خورشيد به خون تپيده در خاك‏
    قرآن به زمين فتاده در خون‏
    در خانه عشق كرده منزل‏
    وى قمرى شاخسار احسان‏
    جانى كه به راه دوست دادى‏
    وين ميوه باغ كبريايى است‏
    اى شهره به شرم و شوربختى‏
    خود گشتى از آب عشق سيراب‏
    آه از دل آتشين برآورد
    و از آب دو ديده با وى آميخت‏
    جان بر لبش از عطش رسيده‏
    دل در گرو رساندن آب‏
    ديدند كه شير آب مى‏برد
    و از دغدغه و تلاش بى‏تاب‏
    و آن قامت حيدرى دو تا شد
    آن مشك ز دوش خود به دندان‏
    و از قامت او دو نيزه كم شد
    با زخم هزار نيزه مى‏ساخت‏
    صد خار بر آن ز تير بسته‏
    آبيش براى كودكان است‏
    تير آمد و مشك بردريد، آه‏
    تنها نگهى به خيمه‏ها كرد
    از دست شدم كنون ز سر گير
    و از سينه تفته بر لب آهش‏
    و از مشك و بدن به خاك مى‏ريخت‏
    عرش و ملكوت بود همراه‏
    شد كفه كائنات مايل‏
    هم خصلت عشق بى‏پدر شد
    بر كام زمانه تشنگى ماند
    از آب و فروفكند و بگذاشت‏
    كوبد سر خويش را به هر سنگ‏
    هر آب رونده در پى اوست‏
    دريا بگمان فراتر آيد
    اين ماه كجا و بوفضايل‏
    كو حد حريم كبريايى‏
    كو حد حريم كبريايى‏



شعر از: على موسوى گرمارودى

عنوان:

دل شكسته زينب موضوع: اندوه زينب




  • غروب بود و افق حرفهاى گلگون داشت
    غروب بود و غريبانه خيمه‏ها مى‏سوخت
    نسيم گيسوى خون را دمى تكان مى‏داد
    كبوترى كه سوى بيكران سفر مى‏كرد
    مگو مگو كه دل سنگ بيخودانه گريست
    دل شكسته زينب شكسته‏تر مى‏شد
    فتاده بود ز اوج فلك ستاره عشق
    ستاره اسب و شكوهش سوار را كم داشت
    تمام دشت بمفهوم لاله‏ها شده بود
    به روى دست و سر و پاى باره مى‏راندند
    نسيم مويه كنان مى‏گذشت از هر سوى
    نبود دست كه گيرد ستاره در آغوش
    نبود دست كه بيرون ز زخم آرد تير
    سوار آب چو پرواز را تجسم كرد
    ز خون لاله تمام كرانه رنگين بود
    بهار آمد و پژمرد و ديده را تر كرد
    فراز با همه قامت فرود آمده بود
    صداى سوگ ز محمل به آسمان مى‏رفت
    دراى، مرثيه خوان بود و كاروان مى‏رفت‏



  • ز عمق فاجعه زينب دلى پر از خون داشت‏
    كرانه چشم بدان حزن بيكران مى‏دوخت‏
    به اين بهانه گل زخم را نشان مى‏داد
    كرانه را ز طپش‏هاى خون خبر مى‏كرد
    چو آشناى خدا را ميان خون نگريست‏
    چو چشم طفل بسوداى آب تر مى‏شد
    شكسته بود به يك گوشه گاهواره عشق‏
    افق بسوگ شقايق هزار ماتم داشت‏
    ميان باد پر لاله‏ها رها شده بود
    دوباره باره به نعش ستاره مى‏راندند
    غبار بهت زده مى‏نشست بر هر روى‏
    ميان تير تن پاره پاره در آغوش‏
    به خيمه آب رساند اگر گذارد تير
    چه صادقانه بدان زخمها تبسم كرد
    خميده بود افق بسكه داغ سنگين بود
    تمام هستى خود را بسوگ پرپر كرد
    قيام مويه كنان در سجود آمده بود
    دراى، مرثيه خوان بود و كاروان مى‏رفت‏
    دراى، مرثيه خوان بود و كاروان مى‏رفت‏



شعر از: پرويز بيگى حبيب‏آبادى

عنوان:

پيشانى غيرت شكست موضوع: آخرين نبرد حسين(ع)




  • دشمنان دين دگربار آمدند
    باز از هر سو گروهى شد پديد
    آن تن تنها خدا را ياد كرد
    حمله بر آن لشگر بيداد برد
    ذوالفقارش در ميان آن هجوم
    رفت لشگر باز تا مرز شكست
    ابن سعد بى‏حيا فرياد زد
    داد فرمان آن سپهدار شرير
    شد رها تير كمانداران ز شست
    آن هُماى زخمى اوج جلال
    خصم را پيچيد در هم چون كلاف
    تا بياسايد در آن وادى دمى
    ترك زين كرد و قدم در خاك زد
    نيزه خود را عصا كرد و نشست
    خواست پيكانى كشد از پيكرش
    ناگهان از لشگر شوم يزيد
    داشت خشمى در سر و سنگى بدست
    خون نقابى پيش چشم و رو گرفت
    ناجوانمردان بى‏شرم و شعور
    خواست با دامان پيراهن حسين
    دل نمايان شد ز چاك جوشنش
    از كمان حرمله تيرى درشت
    روبه‏رو آمد ولى سر زد ز پشت‏



  • از كمين گاهان كماندار آمدند
    پيش آن تنهاى تنها صف كشيد
    باز شمشير از غلاف آزاد كرد
    هر چه بودش جز خدا از ياد برد
    ريخت دست و سر ز پيكرهاى شوم‏
    رشته نظم سپاه از هم گسست‏
    بانگ بر آن لشگر بيداد زد
    تا زنند آن جسم نورانى به تير
    آن همه پيكان به يك پيكر نشست‏
    با تنى آماج و پُر خون پَر و بال‏
    هى به مركب زد بُرون رفت از مصاف‏
    تا شود فارغ ز رنج عالمى‏
    خاك از او سر بر سر افلاك زد
    تكيه بر عشق خدا كرد و نشست‏
    رفت با ذكر دعا بالا سرش‏
    نانجيبى با شتاب آنجا رسيد
    واى من پيشانى غيرت شكست‏
    دامن محرابى ابرو گرفت‏
    سر زدند آن لحظه از نزديك و دور
    خون كند پاك از رخ روشن حسين‏
    خواند با خون آيه‏هاى روشنش‏
    روبه‏رو آمد ولى سر زد ز پشت‏
    روبه‏رو آمد ولى سر زد ز پشت‏



شعر از: محمد خليل جمالى

عنوان:

شور عاشورا موضوع: پرواز هفتاد و دو روح




  • بازگشت آن خيل و عالَم تيره گشت
    شمر و خولى و سنان و حرمله
    هر يكى آماده و خنجر بدست
    آن طرف كاملترين انسان عصر
    تن به خشم گله گرگان مى‏سپرد
    رشته عُمر زمان باريك شد
    جنگ شد در عصر عاشورا تمام
    آسمان درهاى خود را باز كرد
    شور عاشورا بدوش خون نشست
    كربلا از كربلا بيرون نشست‏



  • چشم گردون خون فشاند و خيره گشت‏
    با غرور و هاى و هوى و هَلهَله‏
    تا كه آرد سرورى از سر بدست‏
    جاودان روح فتوح و جان نصر
    دل به دلبر جان به جانان مى‏سپرد
    لحظه وصل خدا نزديك شد
    گشت جارى در جهان خون قيام‏
    روح هفتاد و دو تن پرواز كرد
    كربلا از كربلا بيرون نشست‏
    كربلا از كربلا بيرون نشست‏



شعر از: محمد خليل جمالى

عنوان:

از فنا مقصود ما عين بقاست موضوع: ميدان رفتن على‏اكبر(ع)




  • خوش نباشد از تو شمشير آختن
    مهر پيش آور، رها كن قهر را
    مژّه دارى احتياج تير نيست
    گر كه قصد بستن جزو و كُلت
    تير مهرى بر دل دشمن بزن
    از فنا مقصود ما عين بقاست
    شوق اين غم از پى آن شادى است
    در شهودم دستى و دستى به غيب
    رويى اندر موت و رويى در حيات
    دستى اندر يأس و دستى در اميد
    دستى اندر قبض و بسط و عزم و فسخ
    دستى اندر ارض و دستى در سما
    دستى اندر ليل و دستى در نهار
    مر مرا اندر امور از نفع و ضر
    نيستم محتاج و بالذّاتم غنى
    دشمنى باشد مرا با جهلشان
    قتل آن دشمن به تيغ ديگر است
    قتل آن دشمن به شمشير دل است
    رو سپر مى‏باش، شمشيرى مكن
    مر رضا را رنجه گشتن شرط نيست
    بوسه زن بر ساعد خنجر كشان
    پس برفت آن غيرت خورشيد و ماه
    باز مى‏كرد از ثريّا تا ثرى
    مست گشت از ضربت تيغ و سنان
    عشق آمد عقل از او پامال شد
    وقت آن شد كز حقيقت دم زند
    پرده از روى مراتب واكند
    باز عقل آمد زبانش را گرفت
    رو به دريا كرد ديگر آب جو
    زى پدر شد آب گوى و آب جو



  • بلكه خوش باشد سپر انداختن‏
    طاقت قهر تو نبود دهر را
    پيش ابروى كجت شمشير چيست‏
    تار موئى بس بود زان كاكلت‏
    تير قهرى گر بود بر من بزن‏
    ميل آن رخسار و شوق آن لقاست‏
    اين خرابى بهر آن آبادى است‏
    در يقينم دستى و دستى به ريب‏
    رويى اندر ذات و رويى در صفات‏
    دستى اندر ترس و دستى در نويد
    دستى اندر قهر و لطف و طرح و نسخ‏
    دستى اندر نشو و دستى در نما
    در خزان دستى و دستى در بهار
    نيست شغلى مانع شغل دگر
    هست فرع احتياج اين دشمنى‏
    كز چه رو كرد اين چنين نااهلشان‏
    دفع تيغ آن به ديگر اسپر است‏
    جز به اين شمشير دفعش مشكل است‏
    در نبرد روبهان شيرى مكن‏
    با قضا هم‏پنجه گشتن شرط نيست‏
    تير كايد گير و در پهلو نشان‏
    همچو نور از چشم و جان از جسم شاه‏
    هر سر پيكان به سوى او درى‏
    بيخوديها كرد و داد از كف عنان‏
    آن نصيحت گو لسانش لال شد
    شعله بر جان بنى آدم زند
    جمله عشّاق را رسوا كند
    پير ميخواران عنانش را گرفت‏
    زى پدر شد آب گوى و آب جو
    زى پدر شد آب گوى و آب جو



شعر از: عمّان سامانى

عنوان:

تشنه‏لب خون خدا را سربريد موضوع: در رثاى امام حسين(ع)




  • باز شط، تفتيد و آب، آتش گرفت
    يك نفر خورشيد ما را سربريد
    كاش خون مى‏شد تمام آبها
    كاش دنيا از غمت، گُر مى‏گرفت
    كاش شمشاد و صنوبر مى‏شكست
    بى‏تو صحرا صد نيستان، ناله داشت
    زخم تو يك كوله‏بار، آشفتگى است
    آفتاب از شرم حلقت آب شد
    ما هنوز آشفته زخم توايم
    خشم در خون خفته زخم توايم‏



  • روح باغ اضطراب، آتش گرفت‏
    تشنه‏لب خون خدا را سربريد
    از عطش مى‏سوخت كام آبها
    ابر، يك نم، غيرت از «حُر» مى‏گرفت‏
    سروها را داغ اكبر مى‏شكست‏
    زخم عاشورايى‏ات دنباله داشت‏
    مثل يك عمر انتظار، آشفتگى است‏
    رود از شرم لبت بى‏تاب شد
    خشم در خون خفته زخم توايم‏
    خشم در خون خفته زخم توايم‏



شعر از: جليل واقع‏طلب

عنوان:

شيعه يعنى رأس خونين در تنور موضوع: حكايت نى




  • بشنو از نى چون حكايت مى‏كند
    نى حديث آفرينش بازگفت
    شيعه يعنى بازتاب آسمان
    از لب نى بشنوم صوت تو را
    پرچم زلفت، رها در باد شد
    مى‏سَزَد نى، نكته‏پردازى كند
    صبر كن نى از نفس افتاده است
    شيعه يعنى امتزاج نار و مور
    شيعه يعنى هفت وادى، اضطراب
    شيعه يعنى تشنگى در شطّ آب...



  • شيعه را در خون روايت مى‏كند
    بازگفت اما به شرح راز گفت...
    بر سر نى، جلوه رنگين كمان‏
    صوت «انّى لا أرى الموت...» تو را
    از شميمش كربلا ايجاد شد
    در نيستان، آتش اندازى كند
    ناله بر دوش جرس افتاده است...
    شيعه يعنى رأس خونين در تنور
    شيعه يعنى تشنگى در شطّ آب...
    شيعه يعنى تشنگى در شطّ آب...



شعر از: محمدرضا آقاسى

عنوان:

بنازم شور مركب راندنش را موضوع: ر رثاى حسين عطشان




  • حسين آيينه نور خدايى است
    چراغ راه گمراهان تيه است
    اگر قرآن ناطق، مرتضى بود
    بنازم شور مركب راندنش را
    عبورش را ز خطّ آتش و خون
    غبار سُمّ اسبش چون كه خيزد
    شهامت، شرح قاموس حسين است
    دليرى نقطه ايجادش از اوست
    حسين بن على، لب‏تشنه جان داد
    بهار آنجا گريبان‏چاك، روييد
    هزاران ذوالفقار از خاك، روييد



  • وجودش عين مصباح الهدايى است‏
    هدى للمتقين، لا ريب فيه است‏
    حسين، ايجاز آن در نينوا بود
    فراز نيزه، قرآن خواندنش را
    غرورش را در اوج هفت گردون‏
    به مستى، سرمه در چشم تو ريزد
    شجاعت، آستان بوس حسين است‏
    اميرى، تيغه پولادش از اوست‏
    ولى دلهاى سنگى را تكان داد
    هزاران ذوالفقار از خاك، روييد
    هزاران ذوالفقار از خاك، روييد



شعر از: نادر بختيارى

عنوان:

دشت عطش نوش موضوع: در رثاى عباس(ع)




  • عشق هر روز به تكرار تو برمى‏خيزد
    اى مسافر به گلاب نگهم خواهم شست
    مگر اى دشت عطش‏نوش، گناهى دارى
    تو بپاخيز و بخواه از دل من برخيزد
    شعر مى‏خوانم و يك دشت غم و آهن و آه
    مگر آن دست چه بخشيد به آغوش فرات
    پاس مى‏دارمت اى باغ كه هر روز، بهار
    كيستم من كه به تكرار غمت بنشينم
    عشق، هر روز به تكرار تو برمى‏خيزد



  • اشك، هر صبح به ديدار تو برمى‏خيزد
    گرد و خاكى كه ز رخسار تو برمى‏خيزد
    كآسمان نيز به انكار تو برمى‏خيزد
    حتم دارم كه به اصرار تو برمى‏خيزد
    از گلوى تر نيزار تو برمى‏خيزد
    كه از آن بوى علمدار تو برمى‏خيزد
    به تماشاى سپيدار تو برمى‏خيزد
    عشق، هر روز به تكرار تو برمى‏خيزد
    عشق، هر روز به تكرار تو برمى‏خيزد



شعر از: سعيد بيابانكى

عنوان:

از على‏اصغر، خجالت مى‏كشم موضوع: سخن آب فرات




  • آب هستم آب هستم، آب پاك
    نيست چيزى برتر از من در جهان
    داغىِ آن خون، دلم را سوخته
    آب هستم واى من، مرداب بِه
    گر چه آبم روزى اما سوختم
    تشنه‏اى آمد لبش را تر كند
    تشنه‏اى آمد كه سيرابش كنم
    تشنه‏ى آن روز من عبّاس بود
    خون عباس علمدار رشيد
    آب بودم كربلا پشتم شكست
    حال از اكبر، خجالت مى‏كشم
    از على‏اصغر، خجالت مى‏كشم‏



  • جارى‏ام از آسمان تا قلب خاك‏
    زندگى از آب مى‏گيرد نشان‏
    آتشى در جان من افروخته‏
    زندگى بخشم نه؛ مرگ و خواب، بِه‏
    قطره تا دريا سراپا سوختم‏
    چاره‏ى لب‏تشنه‏ى ديگر كند
    مشك خالى داد تا آبش كنم‏
    پاسدار خيمه‏هاى ياس بود
    قطره قطره در درون من چكيد
    آبرويم رفت گشتم پست پست‏
    از على‏اصغر، خجالت مى‏كشم‏
    از على‏اصغر، خجالت مى‏كشم‏



شعر از: اسماعيل ثقفى

عنوان:

موج خون على‏اكبر موضوع: در رثاى على اكبر(ع)




  • ظهر وداع بود و عرق‏ريز، چهره‏ها
    ظهرى كه آب بر پسر عشق بسته بود
    ظهرى كه عشق، غير خدا، دادرس نداشت
    آن كز جوانى آينه آفتاب بود
    مردى كه شانه‏هاش ستبرى كوه داشت
    مردى كه سر سپرده توفان عشق بود
    مى‏رفت، خونِ «خون خدا» در رگان او
    اين شعر نيست جوشش يك باور است و بس
    اكبر، شقايقى است كه خون مى‏چكد از او
    وقتى امام داد علم را به دوش او
    جنگيد و خيل دشمن از او تار و مار شد
    در لحظه جدايى آن روح تابناك
    جوشن، دريده ديد زِهَر سوى بر تنش
    آندم امام در تف امّيد، گريه كرد
    آندم امام خون ستم را مُباح كرد
    كشت آنچنانشان كه به خون، وارسيد خون
    اما دريغ، از آن كه توان در بدن نداشت
    آه اى امام خون و شرف، آه اى حسين
    آنان كه در ركاب تو مُردند، زنده‏اند
    مى‏دانم آن كه راه تو برجاست در جهان
    اين عشق، تا هميشه، معمّاست در جهان‏



  • ظهر گلو بريدن انبوه سهره‏ها
    ظهرى كه چشم علقمه در خون نشسته بود
    ظهرى كه دشت مظلمه، فريادرس نداشت‏
    در انتظار حادثه، پا در ركاب بود
    در چشم‏هاى خويش، غمى پرشكوه داشت‏
    در انتظار لحظه فرمان عشق بود
    مى‏سوخت در فراق على، استخوان او
    اين موج، موج خون على‏اكبر است و بس‏
    گلزخم عاشقى است كه خون مى‏چكد از او
    پيچيد در تمام بيابان، خروش او
    تا آن كه شد شهيد و حرم، سوگوار شد
    آمد امام بر سر آن جسم چاك چاك‏
    زانو زد و گرفت سر او به دامنش‏
    خورشيد بر جنازه خورشيد گريه كرد
    پا در ركاب هيمنه ذوالجناح كرد
    از دشتها گذشت و به دريا رسيد خون‏
    ديگر به غير زخم به تن، پيرهن نداشت‏
    اى يادگار شاه نجف، آه اى حسين‏
    آنان كه دل به عشق سپردند، زنده‏اند
    اين عشق، تا هميشه، معمّاست در جهان‏
    اين عشق، تا هميشه، معمّاست در جهان‏



شعر از: نادر بختيارى

عنوان:

اى اسير لشگر سرنيزه‏ها موضوع: گفتگوى امام‏حسين(ع)با خواهر




  • خواهر خورشيد رنگ زرد من
    تو به باغ داغ نيلى رفته‏اى
    قلب عالم را تو ديدى خونفشان
    مادرت زهرا وصيت كرده بود
    تا ببوسى شطّ مرواريد را
    تو نهادى بوسه بر جايى رفيع
    اين وصيّت، اينچنين فرجام يافت
    اى اسير لشكر سرنيزه‏ها
    در شب شام غريبان با رباب
    دست تو گهواره‏دار ناله بود
    نور دادى آن شبان شوم را
    تو مراد و مذهب و دين منى
    قبله اين قلب خونين منى‏



  • خواهر مغموم صحراگرد من‏
    تا كبودِستانِ سيلى رفته‏اى‏
    رو به سوى قتلگه، دامن كشان‏
    بر گلويش بوسه نيّت كرده بود
    در گلوگاه عطش، خورشيد را
    پس خروش افتاد در خاك بقيع‏
    قلب زهرا در زمين آرام يافت‏
    ناظر خورشيد سر بر نيزه‏ها
    كودكان گريه را بردى به خواب‏
    دامنت تسكين بغض لاله بود
    خواب كردى ضجّه كلثوم را
    قبله اين قلب خونين منى‏
    قبله اين قلب خونين منى‏



شعر از: احمد عزيزى

عنوان:

اوج عشق موضوع: در رثاى على اصغر(ع)




  • هان بيا اى كودك دل خسته‏ام
    تا به اوج عشق، پروازت دهم
    ما گروه، اَرْ اكبر و اَرْ اصغريم
    طفل ما از عشق كى بيگانه است
    پس در آغوشش چو جان بگرفت تنگ
    گلبنى در برگ ريزان اجل
    گفت اى نامردمان تندخوى
    كشتن من گر روا پيش شماست
    طفل را از ناتوانى رفته تاب
    تافت از دورش سپيدىّ گلو
    حرمله آن كينه‏جوى تيره بخت
    گفت اى چرخ برين منهاج تو
    از كمان چون تير در پرواز شد
    از گلوى نازكى خون باز شد



  • مرغك لب تشنه پر بسته‏ام‏
    نيك فرجامى ز آغازت دهم‏
    آتش خودسوز، از پا تا سريم‏
    بچه پروانه هم، پروانه است‏
    بُرد او را جانب ميدان جنگ‏
    غنچه خود را گرفته در بغل‏
    اى ز خون مستمندان شسته روى‏
    كودكان را در عطش كشتن خطاست‏
    سر ز بى‏تابى به روى دوش باب‏
    همچنان اِستاده‏اى در پيش‏رو
    دست آزيد و كمان بگرفت سخت‏
    خواهم اين استاده آماج تو
    از گلوى نازكى خون باز شد
    از گلوى نازكى خون باز شد



شعر از: مرحوم نظام‏وفا

/ 1