سكولاريسم و سكولاريزاسيون
عليرضا علويتبار چكيده: سكولاريسم (دينگريزي) يك ايدئولوژي ضد ديني است كه با مطلق كردن ارزشهاي دنيوي، هر گونه رابطه ميان انسان و خدا را رد و آگاهانه صدق تجربيات و باورهاي ديني را انكار ميكند. اما سكولاريزاسيون (دينجدايي) مفهومي است كه براي توصيف و تحليل فرآيندهاي جوامع مدرن به كار برده ميشود. اين جدايي حداقلي كه مورد تأييد نويسنده است، به معناي فرآيند تفكيك و تمايز ساحتهاي قدسي و عرفي از يكديگر و تحديد حدود و تبيين مناسبات ميان آنهاست.سكولاريسم1 را معادل «دينگريزي» و سكولاريزاسيون2 را معادل «دين جدايي» ميگيرم. تا آنجا كه من ميدانم اصطلاح دين جدايي (سكولاريزاسيون) را در سال 1646 ميلادي دوك دولنگويل3 نمايندهي فرانسه، در مذاكرات مربوط به خاتمهي جنگهاي 30 ساله، به كار برد. اصطلاح سكولاريزاسيون (دينجدايي) امروز بيشتر مفهومي است براي توصيف و تحليل يكي از فرآيندهاي جوامع مدرن. امروزه مجموعهاي از نظريهها وجود دارد كه، به ويژه در جامعهشناسي، تحت عنوان نظريههاي سكولاريزاسيون شناخته ميشوند. اين نظريهها معمولاً به مطالعهي تحولاتي كه در سه زمينه رخ داده است، ميپردازند: يكي در زمينهي ميزان عضويت افراد در مجامع و سازمانهاي ديني و ميزان اجراي دسته جمعي مناسك و شعائر ديني؛ ديگري در زمينهي ميزان نفوذ اجتماعي، ثروت و حيثيت نهادهاي ديني و به ويژه نسبت اين نهادها با نهاد قدرت، و سوم در زمينهي ميزان قوت باورها، ارزشها و تعصب ديني در جوامع.بنابراين، در مباحث جديد، سكولاريزاسيون براي توصيف يك «فرآيند تاريخي» به كار ميرود. اين فرآيند تاريخي در كشورهاي غربي (كشورهاي صنعتي و به طور سنتي مسيحي) با چند خصوصيت شناخته ميشود: اولاً، در اين كشورها، دين تنها عامل سازماندهنده و تنظيم كنندهي زندگي اجتماعي نيست. زمان (تقويم و اعياد و مراسم)، سياست (نهاد قدرت)، اخلاق و ارزشهاي اجتماعي، انديشه و هنر، همگي غير ديني شدهاند. اين جوامع براي حل مسائل خويش از منابع و مراجعي غير از دين بهره ميگيرند؛ ثانيا، در اين كشورها، دين نقش نهادي و نمادي خود را از دست داده است، همهي نقشهايي را كه در گذشته روحانيون ذيل عنوانهاي ديني انجام ميدادند امروز دولت ذيل عنوانهاي غير ديني انجام ميدهد؛ ثالثا، در اين جوامع باورها و اعتقادات مذهبي به امري خصوصي تبديل شده و محور بودن يك مذهب از ميان رفته است؛ رابعا، تأكيد بر انتخابهاي فردي افزايش يافته و به جاي آنكه هر فرد در چارچوب يك سنت ديني و مطابق شعائر و مراسم تعيين شده عمل كند، با سنن و شعائر ديني بر خورد گزينشي كرده و متناسب با نيازهاي خود به دين و شعائر آن عمل ميكند.آنچه را در كشورهاي غربي اتفاق افتاده، «سكولاريزاسيونِ (دينجدايي) حداكثري» ميتوان ناميد؛ هر چند اين دينجدايي حداكثري، امروز با ظهور «جنبشهاي نوين ديني» مخدوش شده و مشخص نيست تا آينده وضعيت غرب به همين صورت باقي بماند. به هر حال معناي سكولاريزاسيون حداكثري اين است كه دين، هم در نسبت با نهادهاي اجتماعي، هم در رابطه با حوزهي فرهنگي و هم از نظر تأثيرگذاري بر فاعل اجتماعي (كنشگر اجتماعي) عقبنشيني ميكند و تضعيف ميشود.برخي معتقدند سكولاريزاسيون حداكثري مخصوص جوامع غربي است و واكنشي به تسلط قدرتمند و فراگير كليسا بر همهي عرصههاي زندگي اجتماعي است، به علاوه، اين سكولاريزاسيون حداكثري در زمينهي فكري آن قدر رشد كرده است كه به تعبير نيچه «خدا مرده است». در جوامع غربي به دليل از ميان رفتن دغدغههاي ديني و تضعيف باورها و حساسيتهاي ديني، دين جدايي به اين صورت درآمده است، ولي اين سرنوشت محتوم همهي جوامعي كه مدرن ميشوند، نيست.اما دين جدايي (سكولاريزاسيون) حداقلي به معناي «فرآيند تفكيك و تمايز ساحتهاي قدسي و عرفي از يكديگر و تحديد حدود و تبيين مناسبات ميان آنها است».دينجدايي حداقلي در سطح ايدهها، به رسميت شناختن عقل مدرن (عقل خودبنيادِ نقاد) و تبيين نسبت اين عقل و دستاوردهاي آن با دين است و در سطح اجتماع نيز به معناي تفكيكِ نهاد دين از نهاد قدرت است.در جريان مبارزاتي كه در غرب عليه سلطهي نهادهاي ديني (به طور مشخص كليسا) در قرن نوزدهم صورت ميگرفت، خواستههاي مخالفان كليسا در قالب سكولاريسم (دينگريزي) بيان ايدئولوژيك يافت. سكولاريسم يك ايدئولوژي ضد ديني است كه با مطلق كردن ارزشهاي دنيوي، هر گونه رابطه ميان انسان و خدا را رد و آگاهانه صدق تجربيات و باورهاي ديني را انكار مينمايد. به عنوان يك دين باور، كه حياتيترين دغدغهي انسان را جستوجوي معنايي براي زندگي و مرگ خويش ميدانم و دين الاهي را هم «حق» و هم «مفيد» ميدانم، نميتوانم با سكولاريسم (دينگريزي) موافق و همسو باشم؛ اما در مورد سكولاريزاسيون حداكثري، به نظر ميرسد كه واقعيت موجود غرب (و نه آينده) آن را توصيف ميكند. اما آن را براي توصيف تحولاتِ در حال انجام، در كشورهاي اسلامي ناموفق ميدانم.فرآيند مدرنيت در غرب ناخودآگاه و بدون برنامه ريزي قبلي اتفاق افتاد؛ اما در كشورهايي مانند كشور ما، تلاش اين است كه آنچه را آنها ناخودآگاه به آن رسيدهاند، با برنامهريزي و طراحي به دست آوريم. اين مزيت «ديرآمدگي» باعث ميشود از سرنوشت آنها عبرت بگيريم. با توجه به اين مقدمه و ويژگيهاي دين اسلام و جوامع اسلامي و پيامدهاي اين فرآيند در كشورهاي غربي، «دينجدايي حداكثري» در كشورهاي اسلامي نه «ممكن» است و نه «مفيد». بنابراين، معتقدم روشنفكران و سياستگذاراني كه در پي «نوسازي درونزاي» جوامع اسلامي هستند و نميخواهند تلاش آنها براي دستيابي به مدرنيت مطابق الگوي مدرن شدن غربي باشد، بايستي «دينجدايي حداقلي» را دنبال نمايند. با فرض اينكه در چارچوب جامعهي خود بحث ميكنيم، برخي از پيش فرضها و مشخصات دين جدايي حداقلي را برميشمارم:1. تفكيك قائل شدن ميان دين و اشكال تاريخي آن يك پيامد اين تفكيك عدم وجود يك «قرائت رسمي» است، كه در اين صورت هيچ كس حق ندارد يك قرائت از دين را به عنوان قرائت رسمي آن بر ديگران تحميل كند.2. پذيرش اعتبار مستقل براي انديشهها و ايدههاي برآمده از عقلانيت مدرن. براي مثال، ارزيابي علوم تجربي با معيارهاي خاص اين علوم نه با معيارهاي ديني و در واقع به رسميت شناختن استقلال عقل و خودبنياد بودن آن در زمينهي روششناسي.3. استقلال نهاد دين از نهاد قدرت و بالعكس. در هر جامعهاي نهادهايي وجود دارند كه كاركرد اصليشان پژوهش در زمينهي دين، آموزش باورها و ارزشهاي ديني، تبليغ احكام و باورهاي ديني و برگزار كردن مراسم و شعائر ديني است. اين نهادها را «نهاد دين» مينامند. حوزههاي علميه، روحانيان، حسينيهها و... از مصاديق اين نهادهاي ديني هستند. متقابلاً نهادهايي به نام نهاد قدرت (نهادهاي سياسي) وجود دارد كه كاركرد آنها، توليد و توزيع قدرت است. وقتي صحبت از استقلال اين نهادها ميشود، منظور اين است كه روحاني بودن به تنهايي براي فرد حق ويژهاي در سياست ايجاد نميكند. نه اينكه روحاني حق دخالت در سياست نداشته باشد. فرد روحاني (در هر سطح) تنها پس از آنكه مردم او را برگزيدند و از مجاري مردمسالارانه گذر كرد، ميتواند پست سياسي را اشغال كند؛ به عبارت ديگر روحانيان با ساير اقشار از نظر حقوق سياسي كاملاً برابرند و روحاني بودن باعث امتياز سياسي نميشود. حضور در عرصهي قدرت و سياست، ساز و كارهاي خاص خود را دارد و روندهاي خاصي را بايد براي آن پيمود، از طرفي، حكومت نيز حق ندارد در تعيين محتواي فعاليتهاي نهادهاي ديني دخالت كند و مرجعي را از گفتن ديدگاه دينياش باز دارد. همچنين نميتواند جلو طرح مباحث دينياي را كه مطابق مذاقش نيست، بگيرد و كتب ديني را با توجه به سليقهاش سانسور كند؛ به عبارت ديگر مباحث ديني نبايد تابعي از مصالح و نظرات قدرت حاكم باشد.4. تفكيك «ملت» و «امت». مبناي حكومت در جوامع امروزين ما «ملت» است. يعني گروهي از افراد به دليل مالكيت مشاعي بر يك سرزمين خاص و با توجه به حكومت واحدي كه تشكيل دادهاند از حقوق برابر و يكسان شهروندي برخوردارند و بايد در ادارهي امور حكومت خويش مشاركت داده شوند. در حالي كه امت، اجتماعي است كه اساس آن عقايد ديني (يا مذهبي) مشترك است. مالكان مشاعي كه ملت ايران را شكل ميدهند ممكن است از نظر عقايد با يكديگر متفاوت باشند و از نظر سلسله مراتب ايمان نيز در سطوح مختلف قرار گيرند؛ اما بايد از حقوق برابر مدني برخوردار باشند. يك مسلمان عراقي با مسلمانان ايران، جزء يك امت محسوب ميشود اما به دو ملت متعلقاند.5 . حضور طبيعي دين در عرصهي سياست. در جامعهاي كه مردم خواهان زندگي مؤمنانه هستند و ميخواهند زندگي فردي و جمعي خود را با احكام و ارزشهاي ديني متناسب كنند، طبيعي است كه دينداري اثري انكارناپذير بر سياست ميگذارد؛ انتخابهاي ديني فرد در مشي سياسي او اثر ميگذارد و سياستِ دينداران، رنگ و بوي دين ميگيرد. افراد آن جامعه ميتوانند از طريق مردمسالاري، براي دينيتر كردن رفتارهاي حكومت و دينيتر كردن قوانين حاكم بر جامعه تلاش كنند.سكولاريزاسيون حداقلي، دين را از عرصهي سياست و جامعه بيرون نميكند، بلكه امكان حضور دمكراتيك در عرصهي عمومي را براي دين فراهم ميكند. روشن است كه اين حضور دمكراتيك، با معناي حقِ انحصاري حضور مغايرت دارد و همراه با رقابت ايدئولوژيك است. در اين جامعه حضور دين در سياست، از مجراي نهادهاي مدني است.اشاره
مقالهي حاضر بر پايهي يك دسته از تعاريف (مثل سكولاريسم و سكولاريزاسيون حداكثري و حداقلي) بنا شده است كه پيش از هر چيز بايد به بررسي اين تعاريف پرداخت؛ زيرا خواهيم ديد كه با ترديد در اين تعاريف، ايدهي اصلي نويسنده، واژگونه جلوه ميكند و توصيههاي ايشان را از منظري ديگر بايد بررسي كرد. بنابراين، در اينجا نخست از تعاريف آغاز ميكنيم:1. آنچه نويسنده دربارهي تعريف سكولاريسم و تفاوت آن با سكولاريزاسيون گفته است، منطبق با اصطلاحنامههاي علمي نيست. وي سكولاريسم را «يك ايدئولوژي ضد ديني» دانسته است كه «هر گونه رابطه ميان انسان و خدا» و «صدق تجربيات و باورهاي ديني» را رد ميكند. با اين وصف، سكولاريسم با الحاد4 و ماترياليسم يكسان انگاشته شده است، حال آنكه سكولاريسم، به خودي خود، با اصل دين ستيزهاي ندارد و حتي يك فرد سكولار ميتواند متدين باشد. سكولاريسم نظريهاي است كه به دين اصولاً ماهيتي فردي و شخصي ميدهد و ميان نهاد دين و نهاد قدرت تفكيك ميكند؛ به تعبير دقيقتر، سكولاريسم به انديشهاي گفته ميشود كه معيار نهايي داوري در امور اجتماعي را به عرف و عقلِ جمعي بشر وا مينهد و ارزشهاي ديني را در حوزهي اجتماع تا زماني كه با هنجارهاي عرفي سنجيده نشود، نميپذيرد؛ به تعبير سوم، سكولاريسم بين مرجعيت ديني و مرجعيتهاي غير ديني در امور فكري و اجتماعي تفاوت و تمايزي قائل نميشود. بنابراين، آنچه را كه ايشان به عنوان سكولاريزاسيون حداقلي از آن دفاع كرده است، در اصطلاح، يكي از مصاديق ايدئولوژي سكولاريسم است. از اينجا ميتوان نتيجه گرفت كه واژهي «دينگريزي» معادل خوبي براي سكولاريسم نيست، بلكه معادلهايي چون «عرفيگرايي» و «دنيويگرايي» مناسبتر است.5نويسندهي محترم واژهي سكولاريزاسيون را نيز به درستي تعريف نكرده است. سكولاريزاسيون به يك فرآيند اجتماعي گفته ميشود و هيچ گونه تجويز و توصيهاي در آن وجود ندارد، حال آنكه ايشان سكولاريزاسيون حداقلي را به «تحديد حدود و تبيين مناسبات ميان آنها(ساحتهاي قدسي و عرفي)» تعريف كرده است. همچنين، پنج ويژگي كه در پايان مقاله آمده است، نشان از تجويزهايي دارد كه امروز شاخص انديشهي سكولار (البته سكولاريسم معتدل) دانسته ميشود.2. آنچه نويسنده در نفي سكولاريسم و ناباوري خود نسبت به اين ايدئولوژي گفته است، ناشي از همان خلط آشكار است. وي مينويسد: «به عنوان يك دينباور كه حياتيترين دغدغهي انسان را جستوجوي معنايي براي زندگي و مرگ خويش ميدانم و دين الاهي را هم «حق» و هم «مفيد» ميدانم، نميتوانم با سكولاريسم (دينگريزي) موافق و همسو باشم». تعريف ايشان از دين به عنوان «دغدغهي معنايي براي زندگي و مرگ» به هيچ روي با سكولاريسم منافاتي ندارد. از قضا، در دنياي غرب انديشهي سكولاريسم كمتر با دين شخصي و فردي به ستيز پرداخته است، حتي در بسياري موارد به تبليغ و ترويج آن همت گماشته است.3. اگر تا چند دهه پيش گمان ميبردند كه در غرب دين در همهي حوزهها در حال عقبنشيني است، دست كم از دو دههي گذشته بدين سو، قرائن و شواهد بسياري وجود دارد كه نشان ميدهد دين از لايههاي زيرين جامعه بيرون آمده و روز به روز در جنبههاي گوناگون حيات انساني ظهور مييابد. اين نكته را آقاي علويتبار به درستي اشاره كرده است؛ اما در تحليل خود به راهحل سكولاريزاسيون حداقلي رسيده است. اين نكته از دو منظر مختلف جامعهشناسي و ايدئولوژيك قابل بررسي است. جامعهشناسان غربي، كه امروز به بررسي پديدههايي چون «بنيادگرايي ديني»، «جنبشهاي نوين ديني» و «سكولارزدايي»6 مشغولاند، خود بر اين عقيدهاند كه اين پديدهها از اساس، با فرآيند سكولاريزاسيون در تقابل هستند و حتي سكولاريزاسيون حداقلي (به تعبير نويسنده) را نيز نميپذيرند. از اين رو، ميتوان گفت كه، دستكم، در جوامع اصولگراي ديني، هويت خويش را در تقابل با پديدهي مدرنيزاسيون غربي و سكولاريزاسيون مشخص ميسازند. اما از بعد ايدئولوژيك، نيك پيداست كه سكولاريزاسيون حداقلي با تقليل و كاستن دين به لايههاي فردي و معنويِ حيات انسان و استحالهي ابعاد اجتماعي دين در قوانين و ذهنيت بشري، عملاً راه را براي تحقق سكولاريسم فراهم ميكند.بر خلاف تصور نويسنده و همفكران ايشان، كه تحولات ديني و سياسي در دو يا سه دههي گذشته را همسو با جريان عموميِ رشد مدرنيته در جهان ميانگارند، ظاهرا جهان شاهد ظهور قطبهاي جديد فرهنگي و سياسي است كه براي جامعهي انساني به دنبال «مدلهاي ديگري» براي زيستن و پيشرفت هستند كه با «معيارهاي ديگر» به هستي و انسان مينگرند.4. محورهاي پنجگانهاي كه نويسنده در توصيف نظريهي سكولاريزاسيون حداقلي آورده است در جاي خود نياز به بررسي و تحليلهاي جديتري دارد. اين محورها عمدتا از مؤلفههاي فرهنگ مدرنيته است و در سه سدهي گذشته در غرب بارها دربارهي آن بحث شده است. اين محورهاي معتدلِ بومي شده، شاخصهاي اصلي نظريهي كنوني روشنفكران اصلاحطلب است. اين گروه كه پيشتر متأثر از ايدئولوژي چپ بينالملل بودند، با فروپاشي ماركسيسم در شوروي و كمرنگ شدن شعارهاي آن در جهان معاصر، هم اكنون تلاش ميكنند با انديشههاي چپگراي غرب، كه آميزهايي از سوسياليسم سنتي و ليبراليسم را پيشنهاد ميكنند، همراه و همسو شوند. بحث و بررسي در اين محورها را كه غالبا جاي بحث و مناقشه دارد، به خوانندگان فرهيخته وا مينهيم.1. secularism
2. secularization
3. Duc de Longueville
4. atheism
5. براي اطلاع بيشتر به كتاب مهم زير كه در دفاع از سكولاريسم نگاشته شده است مراجعه فرماييد: عادل ظاهر، الاسس الفلسفية للعلمانية، فصل دوم «ما هي العلمانية». نيز رك: عزيز العظمة، العلمانية من منظور مختلف، ص 17 و 18.
6. desecularization