محمد رفيع محموديان آفتاب، ش 14چكيده: بنيادگرايي و مدرنيتهاي كه در جامعه آمريكا نهادينه شده است، هردو، با گرايشي ارزشمدار و تماميتگرا، بقاي خويش را مرهون وجود «دشمن» ميبينند و، در وجود يكديگر، دشمن مطلق و مطلوب يكديگر را مييابند. اقتدار و نفوذ بنيادگرايي، پديدهاي گذراست و در آمريكا نيز نظام ارزشي مسلط، با چالشهاي جدي، مواجه است. با اين همه، هيچ كدام از اين دو تحول، امكان تلاقي دو طرز برخورد يكسره متفاوت با مدرنيته را كاهش نميدهد.حادثه يازدهم سپتامبر آمريكا، محكوميت جهاني بنيادگرايي را در پي داشته است. طيف وسيعي از سياستمداران، روشنفكران و فعالان اجتماعي، عليه پديدهاي كه چند دهه است وجودي جهانشمول يافته، به سخن درآمدهاند. ليبرالهاي آرمانگرا و آرمانگرايان راديكال نيز بنيادگرايي را رقيبي خطرناك يافته و نقد آن را در دستور كار خود قرار دادهاند. ليبرالهاي آرمانگرا، بنيادگرايي را دشمن ارزشهاي والاي جهان مدرن، از سكولاريسم و عقلانيت انتقادي گرفته تا عدم قطعيت حقيقت و پويايي دانش و نظامهاي ارزشي مييابند. آرمانگرايان راديكال نيز از آن در هراسند كه راديكاليسمِ تماميتگراي بنيادگرايي بر راديكاليسم انتقادي، عقلايي و معطوف به آزادي و برابري انسانها سايه افكند و آن را در سپهر اعتراضات و مبارزات سياسي و اجتماعي به حاشيه براند.بنيادگرايي، بديلي براي گروه كوچكي در حاشيه جامعه يا گروههاي اجتماعي محروم از سرمايه اقتصادي و فرهنگي نيست كه تصور شود دايره نفوذ آن، در نهايت، بخشها و گروههاي اصلي جامعه را در بر نميگيرد. مسأله اين است كه حتي جوانان طبقه متوسط و لايههاي تحصيلكرده جامعه، با سرمايه فرهنگي و اقتصادي چشمگيري، بدان تمايل نشان ميدهند. بنيادگرايي، با تكيه بر سنت مطرح ديني، آرماني را فرا ميافكند كه نه تنها تا حد معيني ناظر بر ارزشهاي جهان مدرن است، بلكه در همين زمينه ادعاي پشت سر گذاشتن گفتمان و وعدههاي متعارف نيروهاي مدرن جامعه را دارد.متفكران بنيادگرا، ديري است كه، حداقل در جهان اسلام، برنامهاي را ارايه ميدهند كه هم بيشتر و هم كمتر از الهيات سياسي است. آنها برداشتي اصولگرايانه و زاهدانه از دين دارند. هدف غايي آنها سازماندهي زندگي فردي و جمعي بر مبناي باورهاي ديني است. در اين محدوده، آنها نگرشي متحجر دارند و سعي ميكنند دين را، آنگونه كه در اصل بوده، بر مبناي نخستين قرائتها و تفسيرها بفهمند. جهان در بطن خود، براي بنيادگرايان، چيزي جز مجموعهاي از روابط غير عقلاني، غير سامانيافته، فاسد و منحط نيست. در ديدگاه آنها، اين نور دين است كه حقيقت را بر انسان آشكار ميسازد.دموكراسي نيز پديدهاي نيست كه آنها، تا آنجا كه آن را به سود خود ميبينند، از به رسميت شناختن و حتي تبليغ آن دوري كنند. آنها خواهان پويايي و سرزندگي نهادهاي مدني هستند. بنيادگرايان عملاً بر اين باورند كه دين، آنچنان حقيقت را بهوضوح انعكاس ميدهد كه هر انسان آزاده، مبارز و عدالتجويي، آنرا بهعنوان يك بديل اعتقادي و سياسي بر خواهد گزيد.موفقيت چشمگير بنيادگرايان در دو دهه اخير را ميتوان بر مبناي دو مجموعه عوامل فرهنگي، سياسي و ايدئولوژيك توضيح داد. شتاب تحولات اقتصادي و اجتماعي و عروج ديدگاههاي نوين فرهنگي، را براي گروههاي زيادي در جهان، خلأ هنجاري و ارزشي بزرگي به وجود آورده است. همزمان، مناسبات در حال عروج و در حال تكوين مدرن، (در جوامع تازه وارد به فرايند مدرنيزاسيون) امكان تأثيرگذاري اجتماعي فردي را بيش از پيش كاهش ميدهد.عاملي كه در اين ميان نقش مهمي ايفا ميكند، خلأ ايدئولوژيكي است كه، در چند دهه اخير، در جهان شكل گرفته است. دو تفكر فلسفي، سياسي و آرماني عصر، ليبراليسم و سوسياليسم، در موقعيتي بحراني بسر ميبرند. اساسا آرمانگرايي، تا حد زيادي، در چند دهه اخير رنگ باخته است. ليبراليسم و سوسياليسم، به نوبهي خود، بديلهايي يكسره متفاوت از آنچه وجود دارد و بر جامعه حاكم است، جلوه نميكنند. به بيان ديگر، در آنها وعده جهاني متفاوتي را نميتوان مشاهده كرد.همان گونه كه بارها تأكيد شده، اشخاصي كه به صفوف بنيادگرايان ميپيوندند، به طور عمده، نه محرومترين لايههاي جامعه، كارگران و زحمتكشان، كه لايههاي مياني جامعه هستند. اقشار حساس به تحول در جامعه، عملاً بيش از هر گروه ديگري، تمايل به بنيادگرايي دارند. اين نيرو در آمريكا، به طور عمده، عبارت از مردان سفيدپوست متعلق به طبقه متوسط است. آنها در هراس از قدرت رشديابنده زنان، مهاجران و اقليتهاي نژادي و ديني، انحصاري شدن هر چه بيشتر بازار، و گسترش آزادانديشي و تنوع شيوههاي زندگي، رو به سوي بنيادگرايي (مسيحي) ميآورند. اين رويكرد، همچون جستن سرپناهي در مقابل تحولي است كه هويت واقتدار آنها را به چالش ميخواند. در خاورميانه، طبقه متوسطِ متشكل از دانشجويان، معلمان، مهندسان و پزشكهاست كه، بيش از همه، به بنيادگرايي روي ميآورد. اين گروه كه دسترسي به درك سنتي ديني ندارد، در تقابل با مدرنيسم و دولت مطلقهاي كه ارزشهاي اجتماعي خودي و اقتدار فرديشان را به چالش ميخواند، اين تمايل را از خود نشان ميدهد. آنها فرزندان و برخاسته از لايههاي سنتي جامعه هستند، در كانون بازتوليد مادي و فرهنگي جامعه قرار دارند، آشنا به اصول و ارزشهاي مدرن هستند؛ اما همين مناسبات مدرن به آنها اجازه سر زندگي و اعمال اراده نميدهد.اسلام به سان يك دين، معتقدان و قوام خود را در اشاعه باور به ذاتي مقدس، هنجارهايي ارزشي و آييني نيايشي يافته است. اسلام همچون تمام اديان الهي، دين زندگي، فعاليتهاي اين جهاني و تضمين رستگاري است. اشاعه آن نه در بستر تماميتگرايي، كه در بستر فرافكني وحدت مؤمنين، حول باور به اعتقادي معطوف به پرهيزگاري اين جهاني، رستگاري آن جهاني و مشاركت در آييني جمعي، به دست آمده است. اين امر ضعف آن را نيز در جهان آكنده از تنوع و سياسيشده مدرن رقم ميزند. مؤمنين امروز ميتوانند زندگي اين جهاني را بر اساس باور به آرمانهايي صرفا سياسي سامان دهند؛ همبستگي را با شركت در آيينهاي سكولار قوام بخشند و رستگاري خود را بر اساس باور به يكي از اديان موجود و در حال رقابت با يكديگر تضمين كنند. اين وضعيت ميتواند وحدت امت را در مخاطره قرار دهد. براي حفظ اين وحدت يا، به طور كلي، وجود امت، دشمني معين، دشمني كم و بيش مدرن، فرا افكنده ميشود و امت، در جهت تقابل با آن، به صف مبارزه خوانده ميشود.در ديدگاه بنيادگرايان اسلامي، آمريكا و تمامي آن ارزشهايي كه قدرت و عملكرد آن را تداعي ميكنند، شر و شيطان مطرح امروز جهان هستند. اين قدرت و ارزشهاي بنيادين آن، در حال نابود ساختن ارزشهاي سنتي، باورهاي ترافرازنده ديني و شيوه زيست تاريخي مردمان اقصي نقاط جهان است. آمريكا اين كار را نه صرفا به وسيله اعمال زور كه همچنين به وسيله ايجاد وسوسه در مردم به پيش ميبرد. مبارزه با آمريكا، مبارزهاي همه جانبه، سياسي، اجتماعي و فرهنگي و همچنين بروني و دروني است. مبارزه با آمريكا گامي است در جهت بازيافتن گوهر ديني كه ميبايد مأخذ ساماندهي كليت زندگي اجتماعياي قرار گيرد كه تهاجم مدرنيته يكپارچگي آن را در هم شكسته است. آمريكا، از برخي لحاظ، رقيب جدي بنيادگرايي است. شباهتي جدي به آن دارد و بنيادگرايي، براي طرح و تثبيت خود، احتياج به متمايز ساختن خود از آن (و در نتيجه مبارزه با آن) دارد. آمريكا به يكي از مدرنترين و بازترين جوامع معاصر است. اقتصاد، فرهنگ و نهادهاي سياسي آن، تا سر حد ممكن، مدرن و متحول هستند؛ اما مسأله اين است كه اين تجدد، در كنه خويش، بر نوعي از اصولگرايي استوار است كه بيگانه با بنيادگرايي نيست؛ جامعهاي است كه يگانگي و همبستگي آن، ريشه در اعتقاد به نظام ارزشي معيني دارد. از سوي ديگر، آمريكا جامعهاي است كه به طور مداوم در جستوجوي دشمن است؛ قوام و استحكام همبستگي آن اساسا از تمايز و مبارزه با دشمني معين، دشمني كه ظاهرا نظام ارزشي جهانشمول را نفي ميكند، سرچشمه ميگيرد.نظام ارزشي حاكم بر جامعه آمريكا، نظامي مدرن، سكولار و جهانشمول است. اساس آن را نيز كوشندگي ابزاري دنيوي تشكيل ميدهد. كوشندگي به معناي فعاليت و كوشش در جهت به دست آوردن اهدافي از پيش تعيين شده در زندگي است. اين كوشندگي، به هر حال، خصلتي ابزاري دارد؛ معطوف به خود و گرفتار در خود نيست؛ بلكه معطوف به هدفي در بيرون از خود است. كوشندگي همچنين در خدمت اهدافي اين جهاني است. سعادت اين جهاني، تضمين زندگي بهتر و پربارتر بهسان هدف اصلي انسان در زندگي معرفي ميشود. اصلي كه در اين نظام ارزشي بر آن تأكيد ميشود اين است كه شخص بايد به سان يك فرد، خودسامان و مستقل، و با خواستها، ديد و تمايلات خاص خود، عمل كند.اين نظام ارزشي، از آنجا كه در تطابق با ساختار و ضربآهنگ زندگي مدرن قرار دارد، نوعي هماهنگي و همسويي را بين افراد ميآفريند. در اقتصاد باز و آزاد مدرن، امكان كسب موفقيت و متحقق ساختن هدفهاي معين اينجهانيِ فرد و جمع، به عاليترين شكل، وجود دارد. از اين رو، وطنپرستي، در جامعه آمريكا، هويت ملي ومبناي همبستگي جامعهاي را فرا ميافكند؛ يگانگي و همبستگي، را نه فقط بر مبناي اعتقاد به يك نظام ارزشي، بلكه همچنين بر اساس دشمني با كساني كه چنين باوري ندارند فرا افكنده ميشود. در آمريكا، «ما»، بر اساس تمايز با «آنها»، با «ديگران»، تمايز، تعين و انسجام مييابد.عملاً جامعه آمريكا در دوران حيات (مدرن) خويش همواره دشمني معين را به سان دشمن خويش و دشمن بشريت، دشمن نظام ارزشي جهانشمولي، فراافكنده است. اين فقط آمريكا است كه بايد، به طور مداوم، دشمني را مقابل خود فراافكند و اگر جنگ سرد به پايان ميرسد، بنيادگرايي اسلامي را به سان دشمني نو مقابل خود قرار دهد. جوامع و ملل ديگر همچنين دشمن خود را دشمن ارزشي خود نميشمرند. اساسا اكثر دشمنيها در چارچوب منافع مادي، تقسيم امكانات، مسأله قدرت و ابعاد نفوذ سياسي، درك و تأويل ميشوند.آمريكا در اين نقطه با بنيادگرايي اسلامي تلاقي پيدا ميكند؛ هر دو به دشمن نياز دارند و در وجود يكديگر دشمن مطلق و مطلوب يكديگر را مييابند. هر دو، گرايشي تماميتگرايانه دارند. در مورد بنيادگرايان، اين گرايش، اجتماعي، سياسي و فرهنگي است. در مورد آمريكا تماميتگرايي، در زمينه محدودتري، موضوعيت دارد؛ اما تا همان حد راديكال است. تماميتگرايي آمريكايي معطوف به شكل رويكرد به زندگي است. جامعه قوام خود را از اعتقاد به يك نظام ارزشي ميگيرد. هر كس در جامعه زندگي ميكند، به نوعي بايد اين نظام را بپذيرد تا در ارتباط با ديگران قرار گيرد و از امكانات جامعه بهره جويد.اقتدار و نفوذ بنيادگرايي، در خاور ميانه و سراسر جهان، پديدهاي گذراست. بازسازي گرايشهاي راديكال و غير راديكال ديگر و همچنين آشكار شدن هر چه بيشتر ضعفهاي آن در پاسخگويي به مشكلات عديده مردم، آن را، به تدريج، تحليل خواهد برد. انديشهها و گرايشهاي فكري ديگر، به تدريج، جاي آن را خواهند گرفت. هماكنون، به طور نمونه، در ايران قرائتي آنچنان باز و آزاد، ولي سرزنده از دين در حال تكوين است كه جايي براي نفوذ بنيادگرايي باقي نميگذارد. در آمريكا نيز نظام ارزشي مسلط با چالشهاي جدي مواجه است. سامان سرمايهداري مدرن، به تأكيد بر مصرف، آزادي (به معناي رهايي از هدفمندي) و نوآوري نيازمند است. ديگر توليد موتور محركه و عامل پويايي مناسبات اجتماعي نيست. توان خارقالعاده توليدي جامعه، نياز به دانش و تخيل براي توليد كالاهاي نو و آفرينش تقاضا براي آنها و افزايش چشمگير تنوع و تكثر، به اهميت كوشندگي ابزاري اين جهاني خدشه وارد آوردهاند. جامعه آمريكا، امروز، بيش از هر زمان ديگر، در آستانه تحول ارزشي قرار دارد. حتي مباني ديني (مسيحي)، فلسفي (فلسفه غربي با تأكيد خود بر فرديت، ذهنيت و عقلانيت)، نژادي (اروپايي سفيدپوست، با تسلط خويش بر جهان) و فرهنگي نظامِ ارزشي مسلط، با ورود خيل مهاجرين غير اروپايي، در معرض تهديد قرار گرفته است. با اين همه، هيچ كدام از اين دو تحول، يعني تضعيف بنيادگرايي و نظام ارزشي آمريكا، حتي اگر به شكل كامل روي دهد، امكان تلاقي دو طرز برخورد يكسره متفاوت با مدرنيته را كاهش نميدهد.
اشاره
مفهوم بنيادگرايي عليرغم آنكه، در دو دهه اخير، از رسانههاي غربي كرارا مطرح شده است، و آن را با اسلام سياسي يا الهيات سياسي پيوند دادهاند، ولي هنوز در ايران، چنان كه بايد، مورد مطالعه علمي قرار نگرفته و دلايل اين حجم وسيع تبليغاتي، به درستي، شناخته نشده است. مقاله حاضر، هرچند در مجموع، همسو با انگاره عمومي غربيان نگاشته شده و با همان جريان عمومي تبليغ عليه بنيادگرايي هماهنگ است، از آنجا كه به بازكاوي برخي مؤلفهها و پسزمينههاي بنيادگرايي ميپردازد، قابل استفاده و شايسته تأمل و بررسي است.1. تصويري كه نويسنده محترم از بنيادگرايي ارائه كرده است، نسبت به آنچه معمولاً در رسانههاي تبليغي غرب ارائه ميشود، واقعبينانهتر است. اما با اين همه، ايشان نتوانسته است خود را از ادبيات حاكم بر اين حوزه رها سازد و با دقت و حوصله، اين مفهوم را از اجمال و ابهام خارج سازد. ناهمگوني و چندگانگي مقاله، شايد ناشي از همين نكته است.اين نكته كه بنيادگرايي، جبهه ليبرال و جبهه چپ انتقادي را، به طور يكسان، در جهان غرب به وحشت انداخته و مخالفت آنان را برانگيخته است، مطلبي درست و در خور توجه است؛ اما چنان كه خواهيم ديد، بايد رگهها و ريشههاي اين نگراني را عميقتر از آنچه كه نويسنده مطرح كرده است، جستوجو كرد.2. نويسنده، بهجاي ارائه يك تعريف يگانه از بنيادگرايي، اين اصطلاح را بسته به شرايط جغرافيايي و فرهنگي، به صورت متفاوت تعريف ميكند. نگرش نويسنده به بنيادگرايي در جهان اسلام، در آنجا كه مينويسد «هدف غايي آنها سازماندهي زندگي فردي و جمعي بر مبناي باورهاي ديني است»، مطلبي گويا و قابل فهم است؛ اما اينكه «در اين محدوده، آنها نگرشي متحجر دارند و سعي ميكنند دين را، آن گونه كه در اصل بوده، بر مبناي نخستين قرائتها و تفسيرها بفهمند»، نه گويا و شفاف است و نه ظاهر آن بر همه مصاديقي كه تا كنون براي آن برشمردهاند، قابل تطبيق است. اگر منظور اين است كه بنيادگرايان پديدههاي مدرن و توسعه اجتماعي را بر نميتابند، اين مطلب بر گروههايي چون طالبان صادق است؛ ولي بر بخش عظيمي از بنيادگرايان جهان اسلام (و از آن جمله جريان انقلاب اسلامي ايران، كه آن را بنيادگرايي خواندهاند)، به هيچ روي صادق نيست.اما شگفتتر آن است كه ايشان به بنيادگرايان نسبت ميدهد كه «جهان، در خود، براي بنيادگرايان چيزي جز مجموعهاي از روابط غيرعقلاني، غيرسامانيافته، فاسد و منحط نيست». دستكم بنيادگرايان مسلمان هرگز جهان را، به خودي خود، داراي چنين اوصافي نميدانند؛ بلكه جهان را آيه عدالت، حكمت و خردمنديِ حق ميدانند و فساد و تباهي كنوني را به دخالتهاي نارواي نظام ستمگرا و خويشمحورِ سرمايهداري جهاني نسبت ميدهند.3. در جستوجوي ريشههاي بنيادگرايي، بيترديد، ميتوان از «تحولات اقتصادي و اجتماعي» و «خلأهاي هنجاري و ارزشي» ياد كرد. همچنين «بحران دو تفكر آرماني عصر، يعني ليبراليسم و سوسياليسم»، نيز در اين ميان بيتأثير نيست. اما جبهه اصلي بنيادگرايي در جهان اسلام، بيش از آنكه محصول سلب يا بحران باشد، نظر به ابعاد مثبت و ميموني دارد كه در فرهنگ اسلامي نهفته است و در هياهو و زرق و برقهاي دنياي مدرن و در زير خاك سنتهاي تاريخي و قومي مورد غفلت قرار گرفته است. آري، اين ميراث عظيم و گرانبها، پس از چند قرن كه از شعارهاي مدرنيته گذشته است و در مقايسه با آن، بهتر قابل درك و شناسايي شده است. آنچه حافظان تمدن مادي غرب را نگران ساخته، اين است كه بنيادگرايان مسلمان در صدد پيريزي يك تمدن نوين، بر پايه اصول و ارزشهاي اسلامي، هستند. وگرنه آنان با معتقدين به مذاهب و اديان، به خودي خود، چندان ستيزي ندارند.4. نويسنده محترم پس از آنكه اعتراف ميكند كه اسلام «دين زندگي، فعاليتهاي اين جهاني و تضمين رستگاري» است، بلافاصله ميافزايد: «ولي اين امر ضعف آن را نيز در جهان آكنده از تنوع و سياسيشده مدرن رقم ميزند.»؛ چرا كه «مؤمنين امروز ميتوانند زندگي اين جهاني را بر اساس باور به آرمانهايي صرفا سياسي سامان دهند، همبستگي را با شركت در آيينهاي سكولار قوام بخشند و...». به نظر ميرسد كه اين مطالب، در نقطه مقابل جهتگيري مقاله است و حتي با آنچه نويسنده، خود، در اين مقاله، گفته است، ميتوان به رد و نقد آن پرداخت. ظاهرا فراموش شده است كه ظهور و گسترش روزافزون پديده بنيادگرايي در اواخر قرن بيستم، خود گوياي اين نكته است كه نه «باور به آرمانهاي صرفا سياسي» ميتواند جايگزين باورهاي ديني، در حيات جمعي بشر، شود، و نه آنچه در همبستگيهاي اجتماعي در جوامع سكولار رخ ميدهد، ميتواند جايگزين امت ديني و آرمانهاي تحقق يك تمدن پاك انساني و الهي باشد.5 . در پايان، نويسنده به پيشگويي از آينده بنيادگرايي پرداخته است و آن را، همانند راديكاليسمِ آمريكايي، رو به افول و ناكامي ميداند. البته داوري در اين باب چندان ساده نيست؛ ولي ميتوان گفت كه نه مقايسه بنيادگرايي با راديكاليسم آمريكايي درست است و نه ميتوان نسبت به كليه جريانهايي كه امروزه به نام بنيادگرايي خوانده ميشود، حكم يگانهاي صادر كرد. همه شواهد نشان ميدهد كه بنيادگرايي ديني ـ در مفهوم اصيل آن و نه در شكل افراطي و انحرافياش ـ در شكلگيري آينده جهان نقش مؤثر و مطلوبي دارد و به سادگي نميتوان حضور آن را در صحنههاي اجتماعي و بينالمللي ناديده انگاشت.