علي قاسمي چكيده: دربارهي استراتژي شريعتي آراي گوناگوني مطرح شده است. نويسندهي مقالهي حاضر راهكار پيشنهادي او را استقرار پروتستانتيسم اسلامي، با روايتي سازگار با وضعيت ذهني و عيني جامعهي ايران، ميداند در جوامعي كه مذهب در حيات اجتماعي حضوري زنده و فعال دارد، شريعتي راهبرد اصلاح ديني را در فراهمآوري شرايط براي ورود به تمدن جديد ضروري ميدانست.پس از گذشت ربع قرن از فقدان شريعتي، هنوز باب بحث دربارهي استراتژي او گشوده است. از ميان صورتبنديهايي كه در اين باره عرضه شده است برخي بر اين باورند كه او در پي استقرار بنيانهاي تفكر مدرن بود؛ برخي ديگر او را بنيانگذار سنتگرايي ايراني به شمار ميآورند؛ گروهي انديشهي شريعتي را مبلغ روايتي از سكولاريسم ميدانند و برخي ديگر تحقق پارادايم ايدئولوژيك را جوهرهي فكر او تلقي ميكنند. مقالهي حاضر راهكار پيشنهادي او را استقرار پروتستانتيسم اسلامي، با روايتي سازگار با موقعيت ذهني و عيني جامعهي ايران ميداند.پروتستانتيسم مسيحي نهضتي بود كه در اروپاي سدههاي پانزدهم و شانزدهم توانست با روش اصلاح ديني (رفورماسيون)، راه را بر تفسير عقلاني دين از درون آموزهها و تعاليم مسيحيت هموار كند. اين نهضت كه به دست اصلاحگراني مانند لوتر و كالون هدايت ميشد، مبارزه با تعاليم مذهب كاتوليك و نظام بسته و راكد و متحجر كليسا و اربابان آن را دستور كار خود ساخت؛ مبارزه با كساني كه دست در دست حاكمان فئودال و سلاطين وقت نهاده و با نام خدا و مذهب بر كليهي شئون فردي و اجتماعي مسلط شده بودند و با روشهاي استحماري و تبليغ و ترويج آخرتگرايي و اشاعهي خرافات، به استثمار مردم ميپرداختند.پروتستانتيسم رويآوري به دنيا و دوري گزيدن از آخرتگرايي كاتوليك، عشق به زندگي مادي، كار، ثروتاندوزي، صنعت و فنآوري را ترويج ميكرد و اعتراض بر اخلاق خشك و زاهدانه، نفي واسطهگري كليسا ميان خدا و انسان، نفي و رد بهشتفروشيِ كشيشان، نفي زندگي رهباني و ديرنشيني، و مبارزه با ثروتاندوزي و مالدوستي و تجملگرايي دستگاه كليسا را پيشهي خود ساخته بود. اين نهضت ديني با دو شاخصِ عقلي كردنِ دين، و دنياگرايي در عمل، توانست در جدايي از «كاتوليسيسم»، با روح حاكم بر طبقهي نوظهور بورژوازي ـ كه بر اثر رشد و تكامل نيروهاي توليدي، از تحرك و پويايي چشمگيري در قرنهاي پانزدهم و شانزدهم برخوردار شده بود ـ بستگي و پيوند يابد، و به مثابه ميانجي و مقدمهاي واجب، زمينهي انتقال برخي جوامع اروپايي را از قرون وسطاي اجتماعي و فكري، به عصر «نوزايي» فراهم سازد و بدينسان زمينهساز تحولات و دگرگونيهايي در عرصههاي مختلف فكري، علمي، اجتماعي، اقتصادي و... براي ايجاد تمدني نو باشد.شريعتي با جمعبندي و استنتاجي كه از تحولات اروپاي قرون وسطا و عصر نوزايي داشت، نقش و تأثير راهبرد اصلاح ديني را در بسترسازي و فراهم آوري شرايط براي ورود به تمدن جديد، بسيار ضروري ميدانست. به باور او «اگر رفورميسم [ مذهبي] نميبود، رنسانس اولاً به تأخير افتاده بود؛ ثانيا دامنهي توفيقي اينچنين به دست نياورده بود؛ و ثالثا در چارچوب يك جناح محدود، يعني روشنفكران و خواص متفكر و دانشمند محبوس مانده بود».بر اين اساس، شريعتي روش اصلاحي پروتستانتيسم مسيحي را مناسبترين و موفقترين شيوه براي دگرگوني و اصلاح ساختاري جامعه تشخيص داد. به گفتهي وي «اگر ارزش كار مصلحاني چون لوتر و كالون را در غرب بشناسيم و نهضت اصلاح مذهبي پروتستانتيسم را كه مذهب مسيح را از چارچوبهاي متحجر و حالت رخوت و ركود و انحطاط كاتوليكي آن نجات داده، بررسي كرده باشيم و بدانيم كه اين نهضت تا كجا در بيداري و حركت و پيشرفت بنياد تمدن و قدرت اروپاي امروز سهيم بوده است، به اين نتيجه ميرسيم كه جامعهي ما اكنون بيش از هر چيز به چنين مصلحانِ معترضِ اسلامي نيازمند است؛ مصلحان معترضي كه خود با اسلام دقيقا آشنا باشند و نيز با اجتماع و با دردها و نيازهاي زمان؛ و بدانند كه بر چه اصولي بايد تكيه كنند و عليه چه انحرافهايي بايد به اعتراض پردازند».او به روشنفكرانِ ناشكيبايي كه مانع اصلي تحقق آزاديهاي فردي و اجتماعي و عدالتخواهي و پيشرفت را در جوامع مذهبي، مذهب و شئون آن ميدانند و با ناديده گرفتن دين يا مخالفت با مذهب ميخواهند به ايدهآلهاي اجتماعي و انساني مورد نظر خود جامهي عمل بپوشانند، هشدار ميدهد و ميگويد: «اين روشنفكران بايد بدانند كه تجربهي اروپا در جامعهي مذهبي نشان داد كه روشنفكران مذهب را كنار نگذاشتند؛ بلكه روشنفكران بينش مذهبي را احيا كردند».طبق تحليل شريعتي، در جوامعي كه سنتها ريشه دارند و مذهب در حيات اجتماعي حضوري زنده و فعال دارد، راه درست و مناسب، شناسايي مايهها و ظرفيتهاي بالقوه و بالفعل آن است كه ميتوان نخست از راه همدلي و همزباني با مذهب، عناصر رازآميز و تحركآفرين آن را شناخت. با همين رويكرد شريعتي به مذهب تكيه ميكند و حتي از روشنفكراني كه احساس مذهبي ندارند، ميخواهد كه بر آن تكيه كنند؛ منتها با اين تفاوت كه «من تكيهام به عنوان يك ايمان و يك مسئوليت اجتماعي است؛ ولي آن روشنفكر فقط به عنوان يك مسئوليت اجتماعي ميتواند با من شريك باشد».شريعتي به هيچ روي نميخواهد با سادهسازيهاي شبهعلمي و قرينهسازيهاي صوري بين دو جامعه، مفهومي كِشدار از جامعه ارائه دهد كه شامل همهي جامعهها به رغم تفاوتها و گونهگونيهاي ساختاري و فرهنگي و... باشد، بلكه قصد وي از اين مشابهتسازي، نشان دادن همگونيهاي زمان اجتماعي، و نه زمان كمّي و تقويمي بين دو جامعه است؛ چرا كه شريعتي با بهرهگيري از استادش، گورويچ، مطالعهي جوامع و مراحل تاريخي آنها را بر اساس كيفيت و چگونگي زمان و كاركرد آن در وجدان اجتماعي بررسي و مطالعه ميكند. شريعتي شناخت همين زمان اجتماعي را يكي از وظايف اصلي روشنفكران ميدانست: «روشنفكر كسي است كه پيش از هر چيز بايد تعيين كند كه جامعهي او در چه دورهاي از تاريخ قرار دارد و به عبارت ديگر زمان اجتماعي آن چيست؟»
اشاره
درك و دريافت نويسندهي محترم از پروژهي فكري شريعتي، در مقايسه با ساير فرضيههاي رقيب، پذيرفتنيتر است. بنابراين ميتوان گفت مرحوم شريعتي بيش از هر چيز درصدد بوميسازي الگوي اصلاح ديني (رفورميسم) و اجراي پروژهي پروتستانتيسم اسلامي در جامعهي اسلامي ايران بود. با گذري كوتاه در كليهي آثار او حتي ميتوان اضافه كرد كه او براي خود نقشي پيامبرانه قائل بود و رسالت امثال لوتر و كالون را بر دوش خويش احساس ميكرد. با اين حال، عبارات گوناگون و مضامين چندپهلو و تفسيرپذير وي، و نيز برخوردهاي افراطي يا تفريطآميز با او سبب شده است كه نظرگاههاي مشخص او دربارهي پروژهي پروتستانتيسم اسلامي همچنان در پردهي ابهام بماند.از الفاظ و عبارات كه بگذريم، پروژهي پروتستانتيسم اسلامي، دستكم، دوگونه تقرير و تفسير ميپذيرد كه هر كدام مباني و جهتگيريهاي خاصِ خود را دارد. اتفاقا همين دو برداشت نيز از جريان اصلاح ديني اروپا صورت گرفته است. در نگاه نخست، اصلاح ديني به فرآيندي از درون حوزهي دين اطلاق ميشود كه سعي در پالايش فرهنگ ديني از كژيها، كاستيها و پيرايهها دارد تا دين بتواند متناسب با اوضاع زمانه، براي حيات فردي و اجتماعي بشر، اثربخشتر و جهتدهندهتر باشد. اما از نگاه ديگر، اصلاح ديني به برنامهاي گفته ميشود كه به منظور تأويل درونمايههاي دين و بازسازي عناصر فرهنگ ديني بر اساس الگوهاي بيروني و براي آمادهسازي شرايط براي حضور مدرنيته و تمدن جديد غرب در جوامع ديني طراحي شده است. اين دو نگاه را به ترتيب «اصلاح درونزا» و «اصلاح برونزا» مينامند.آشكار است كه اين دو نگرش، هم در مباني و اركان و هم در آرمانها و الگوها با يكديگر تفاوتي اساسي و اصولي دارند. اين نكته نيز معلوم است كه هر دو جريان در تاريخ معاصر جهان اسلام نمايندگان پرآوازهاي داشته است. حال سخن در اينجاست كه دكتر شريعتي را در كداميك از اين دو جريان ميتوان به شمار آورد؟ و آيا ميتوان گفت كه شريعتي در اين ميانه، راه سومي را برگزيده است؟ شارحان انديشههاي او در اين چند دهه دو تفسير متفاوت و گاه متقابل از انديشهي وي ارائه كردهاند: در حالي كه روشنفكران غالبا رأي دوم را به او نسبت ميدهند، طرفداران روحانيِ شريعتي از او يك چهرهي اصلاحگر درونديني تصوير كردهاند. آنچه نويسندهي محترم در اين مقاله گفته است، در مجموع به نگرش دوم نزديكتر است. به هر حال، باب اين بحث تا هنگامي كه يك پژوهش جامع، پرده از ابهامات آن بردارد، همچنان گشوده است؛ هرچند در سالهاي اخير تحقيقات عالمانهاي در اين باره صورت گرفته است.