دين، معنويت و انسان مدرن - دین، معنویت و انسان مدرن نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دین، معنویت و انسان مدرن - نسخه متنی

امین بزرگیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دين، معنويت و انسان مدرن

امين بزرگيان

آفتاب، ش 17

چكيده: نويسنده در اين مقاله ابتدا مؤلفه‏هاي مدرنيته را بيان‏كرده است، و سپس در مقايسه اين مؤلفه‏ها با عناصر و مؤلفه‏هاي دين، مي‏كوشد تا نشان دهد ميان دين و عقل مدرن سازگاري وجود ندارد.

بخش اول: مدرنيته چيست؟

1. مدرنيته را مجموعه فرهنگ و تمدن اروپايي ـ از رنسانس به اين سو ـ دانسته‏اند. به نظر وبر مفهوم اصلي و كليدي مدرنيته، در خردباوري و عقلانيت و حاكميت خردورزي بر سرنوشت اجتماعي انسان است. ماكس وبر مدرنيته را سازمان بخردانه جامعه‏اي مي‏داند كه گسستي تام با باورهاي فرجام‏شناسانه ايجاد كرده است. او تأكيد مي‏ورزد كه انسان مدرن به جهاني تعلق دارد كه با قوانين مستحكم طبيعي اداره مي‏شود؛ قوانيني كه خردْ آنها را كشف و سپس پيروي‏شان كرده است. با مبنا قرار گرفتن انسان در اين دوره همه چيز و حتي خدا، خاستگاه بشري پيدا مي‏كند. اساسا عصر روشنگري نتيجه پايان بخشيدن به تسلط گذشته انسان بر حال او به منظور تعيين آينده‏اش بود.

2. در فهم جديد، جهان خارج و طبيعتِ بيرون از آدمي رنگ باخت، و جهان و سوژه شناسايي در كنار يكديگر نشستند و يكي شدند، و انسان به منزله فاعل شناسايي و اقتدار، به گونه‏اي خودبنياد، عالم را به ابژه معرفتي و اقتدار خود تبديل كرد. در دوره پيشامدرن يا سنتي، آنچه اقتدار داشت، حقايق خارج از ذهن بود. در دوران مدرن، اين تفكر كانون مداقه‏اي جدي قرار گرفت و فرو ريخت. در تصوير جديد، چيزي به نام عالم خارج وجود نداشت. كانت در مباحث پديدارشناختيِ خود نشان داد كه ذات جهان يا اشياي طبيعي1 از دسترس معرفت خارج است و به همين دليل، طبيعت و محيط چيزي جز معرفت‏هاي ما درباره عالم نيست. بعدها هوسرل بر اين مسئله تأكيد كرد و گفت ما هميشه با آگاهي محض و ناب سر و كار داريم نه با جهان محض و ناب، يعني جهان فارغ از آگاهي. انقلاب كپرنيكي كانت در حوزه معرفت‏شناسي مدعي بود جهان به ذهن ما سامان نمي‏دهد(تفكر سنتي)، بلكه ذهن ما به جهان هارموني مي‏بخشد.

3. از ديگر سو، با انگيزاسيون قرون وسطا و نتايج آن، نيروي معنوي و عالم قدسيِ بيرون از ساحتِ خردِ آدميان بي‏اعتبار، و سپس طرد و انكار شد. به دنبال آن، ارتباط قوانين زندگي و دستورالعمل‏هاي اجتماعي با متافيزيك، با تبر آهنينِ عقل جديد قطع، و زير برگه‏هاي قراردادهاي انساني امضا شد. اين تقليل‏يافتگي تسلط و اقتدار كليسا بر روح و ذهن انسان‏ها، مسئله انسان و سرنوشت سياسي و اجتماعي او را جاي‏گزين مسئله آخرت و رستگاري ساخت، و انسان‏شناسي جديد به جاي جهان‏شناسي كليسايي متولد گرديد.

در تعريف جديد، پيوند با دين و خدا موجد مسخ انسان معرفي شد و اين امر كه آدمي براي حفظ اصالت خود بايد از خدا دور شود، شاخص گرديد. انسان خودمحور اينك بايد خود به تنهايي براي زندگي خويش برنامه‏ريزي كند. در اينجا بود كه قوانين و قراردادهاي اجتماعي بشري زاده شد.

اصولاً آنچه با عنوان مدرنيته شناخته مي‏شود بخش عمده‏اي از شكل‏يافتگي خود را در همين انفكاك و جداييِ انسان از آسمان مي‏جويد. مدرنيته دو مفهوم عمده را بر تارك خود داشت: يكي خودآييني و مولود آن، يعني آزادي‏هاي فزاينده و فراگير؛ ديگري علم و تكنولوژي كه به مدد تسلط عقلاني بر تمامي لايه‏هاي جهان به دست آمده بود.

هر دو ويژگيِ دنيا و انسان مدرن بي‏شك به دليل افزايش عقلاني‏سازي و پيشرفت تفكر انتقادي و استدلال‏گرايي رخ داده است.

4. ايده مدرنيته ابتدا تأكيدي بود بر ديدگاه سلبي آن، يعني باور به كاركرد و ضرورت اعمال انديشه انتقادي و ويران‏سازي سنت‏هاي كهنه به سود انسان. با توجه به اينكه پذيرفته شد هر ايده‏اي انتقادپذير و سپس ابطال‏پذير است، نتيجه گرفته شد كه هيچ عقيده‏اي هميشه ثابت و درست نيست. يكي از مباحث بسيار جدي و تأثيرگذار بر انديشه غربي، تاريخي ديدن حقيقت است. اين انديشه كه با «هگل» جان گرفت، بيش از هر چيز تأكيدي است بر نسبي بودن حقيقت؛ بدين معنا كه زايش اين نوع نسبيت در برابر اطلاق‏گرايي دنياي سنتي، تفسير حقيقت را بر مدار افراد سامان داد.

5) روشن‏فكران امروز، مدرنيته را مجموعه پيچيده فرهنگي‏اي مي‏دانند كه امكان نقد و سپس نفي ايده‏هاي پيشين را فراهم آورده و راه‏گشاي سلطه عقل شده است. در اين مجموعه، اصل اول، برقراري آزادي است، و جامعه‏اي آزاد است كه بر اساس قوانين انساني اداره شود و نه قوانين آسماني. مهم‏ترين حق فرد انساني آزادي است. تنها با فرض حق آزادي است كه ساير حقوق قابل تحصيل مي‏شوند.

بخش دوم: نقدي بر تز تلفيق ميان عقل مدرن و دين

در انديشه كاتوليك، ايمان نداشتن به برگزيده‏بودن، خود نشانه ضعف ايمان تلقي مي‏شد. بنابراين فرد مسيحي به برگزيده بودن خود يقين مي‏يافت و براي اثبات آن مي‏كوشيد هرچه بيشتر با دنيا در ارتباط باشد و نه با آخرت؛ به اين دليل كه توجه به آخرت مستلزم اين نگاه تلقي شد كه فرد انساني به سعادتمند بودن خود شك دارد. اين آموزه غيرعقلاني(تقدير) نتايج درخشاني را در پيشرفت مسيحيان داشت.

به وضوح مشاهده مي‏شود كه بنيان تمدن عظيم غرب، كه شعار محوري خود را بر افسون‏زدايي از جهان و قطع دخالت متافيزيك از ساحت زندگي(سكولاريسم) استوار ساخته بود، بر پايه آموزه‏اي تماما ديني و متافيزيكي به نام خواست خودسرانه خداوند، يعني آموزه تقدير، بنا گرديد. تأكيد بر فرد انساني در مقابل ايده بي‏ارادگي مطلق انسان در برابر تقدس مجسم(كليسا) مهم‏ترين بخش از ايده نوسازي ديني بوده است. مدرنيته برآيند همين فرآيند نوسازي است. اين نوسازي از بازخواني متون مقدس آغاز شد. بُعد تاريخي معرفت بشري و گوناگونيِ راه‏هاي بيان آن در حدود مرزهاي زباني، نشان‏دهنده اين بود كه معرفت حقيقي و علمي مستلزم رويكردي نقادانه و هرمنوتيكي به موضوع مورد پژوهش است.

الف) سازمان عالم مدرن با انديشه غير ديني برپا شده است و نگاه انسان جديد به عالم و طبيعت و موجودات، نگاهي غيرديني است. در تجدد، انسانْ فرد خودسالار و خودبنيادي است كه پيش‏شرط اخلاقي بودن، و مقياس ارزش‏گذاري در جامعه و سياست است؛ اما در انديشه ديني، دين و وحي شرط خودساماني فطرت انساني است.

عقلانيت مدرن عقلانيتي است ابزاري يا عملي. اين عقلانيت دائما در انديشه تغييردادن شكل جهان طبيعي و اجتماعيِ خويش به سوي مطلوب است؛ اما عقلانيت سنتي عقلانيتي است در طلب كشف حقيقت.

ب) عقل در مفهوم سنتي، قوه‏اي است كه حقايق عيني و از پيش موجود را كشف مي‏كند. تعقل در متون ديني نيز «تدبر در امور» معنا مي‏شود. دين با عقلِ استدلالگري كه از مقدمات به نتايج مي‏رسد بسيار متفاوت است. معمولاً در نگاه اديان، عقلْ با ايمان، عشق و عاطفه نوعي ملازمت دارد. عقلي كه در اينجا مطرح مي‏شود نه عقلانيت استدلالي، بلكه نوعي عقلانيت تأييدكننده است كه موجوديت و احترام خود را با تأييد گفته‏ها و نصايح امر مقدس مي‏يابد.

ب ـ 1) اگر عقلاني بودن عقيده‏اي را در آن بدانيم كه يا بديهي باشد يا با سيرِ استدلالي معتبري از بديهيات نتيجه شده باشد، مطمئنا هيچ يك از عقايد ديني عقلاني نيست.

ب ـ 2) چنانچه عقلاني بودن عقيده‏اي را در اين بدانيم كه آن عقيده مي‏بايد با همه يا دست‏كم اكثريت قاطع ساير عقايد آدمي سازگار باشد، بايد گفت كه عقايد ديني شايد مي‏توانستند براي تعدادي بي‏شمار از انسان‏هاي سنتي عقلاني باشند؛ اما بسياري از آنها براي انسان امروزي نمي‏تواند عقلاني تفسير شود. بسياري از مجهولات دنياي گذشته، با رشد علوم تجربي و انساني، عيان، و اعتبار بسياري ديگر از معتقدات گذشته با كشف‏ها و مجادله‏هاي قرون اخير فرو ريختند. براي انسان امروزي بسياري از اصول اخلاقي با عقل استدلالي ثابت شده، و نتايج بد يا خوب آنها به اثبات عقلي رسيده است. براي همين، اعتقادات ديني در دنياي سنت، به جهت كمي معلومات ذهني آدميان، با ساير اعتقادت هم‏پوشاني خاص داشت، و اصلاً كليت عقايد را عقايد ديني در بر مي‏گرفت. اما در دنياي جديد، با توجه به عقلانيت مستقر در اعتقادات و باورها، عقايد ديني نامعقول جلوه مي‏كنند.

ب ـ 3) اگر عقيده‏اي را بتوان عقلاني دانست كه به حكم عاطفه و احساس يا ايمان و تعبد و در مجموع، تعلقات و گزينش‏هاي خودسرانه و بدون دليل به دست نيامده باشد، در اين شكل، بي‏شك اكثريت قريب به اتفاق عقايد ديني غيرعقلاني‏اند؛ چون بيش از هرچيز ديگر تحت تأثير يكي از عوامل فوق هستند.

وجوهي كه در تعريف عقلانيت و نسبت آن با عقايد ديني گفته شد، ناظر به عقلانيت نظري است. عقلانيت نظري، ناظر به عقايد است و به وصف باورها مي‏پردازد. گذر به بديهيات، ايجاد سازگاري با ديگر عقايد آدمي، تحت تأثير احساسات، ايمان و توجيهات خودسرانه نبودن و همچنين تحقيقات كافي، از شرايط عقل نظري هستند.

ب ـ 4) تحقيقات كافي، از شرايط مهم عقلاني بودن اعتقاد است. اگر گزاره‏اي با مطالعات و تحقيقات كافي به اثبات رسد، آن گزاره عقلاني است. اين تحقيقات در دو بعد صورت مي‏گيرد: تحقيقات كافي خود شخص؛ معيارهاي همگاني. فرد مي‏تواند با توجه به اين مسئله كه دين و جهان‏بيني آن تا چه ميزان قادر است به گونه‏اي قابل قبول معضلاتش را سامان بخشد، آن را قبول يا رد كند. وجه ديگر شرط عقلاني بودن يك اعتقاد، كافي بودن تحقيقات بر اساس معيارهاي همگاني و عمومي است. با اين ديد نيز هيچ‏يك از عقايد ديني عقلاني نيستند؛ چراكه عقايد ديني معطوف به پذيرش باطني است. هيچ‏يك از معيارهاي انفسي،2 مثل اعتقادات ديني، را نمي‏توان با معيارهاي آفاقي3 سنجيد و تأييد كرد. معيارهاي همگاني، اجماعي است قانوني يا مدني از كليه نيازهاي اشخاص در حوزه عمومي، و نه تك‏تك حالات و روحيات افراد در حوزه خصوصي.

همان‏گونه كه ديده شد، به غير از تحقيقات و معيارهاي شخصي، هيچ‏يك از وجوه عقلانيت نظري مؤيد دين و عقايد و احكام ارزشي آن نيست. البته عقلاني بودن يا نبودن گزاره يا اعتقادي، با صادق يا كاذب بودن آن به كلي متفاوت است.

ج) اگر به دين به مثابه يك پديده تاريخي بنگريم مطمئنا اديان نه‏تنها سنت‏گريز، كه سنت‏ستيز بوده‏اند. اما اديان هرچند با سنت‏ستيزي آغاز گرديده‏اند، براي بقا و حفظ استمرار هويت، مجبور شدند خود را آن‏گونه بنمايانند كه بي‏چون و چرا مورد قبول نسل‏ها قرار گيرند. آنچه كه در تاريخ اديان روي داد، ايجاد سلسله‏مراتب قدرت و توليد اشكال گوناگون فرمان‏برداري براي تبديل تجربه معنوي پيامبر به سازمان و ساختي پابرجا به نام دين بود. در اين حال، سنت‏گرايي شرط مهم و اساسي براي ماندگاري اديان تاريخي شد و نهاد دين در پيوندي عميق با سنت به يكديگر تحويل شدند.

اما دين و دين‏داري به غير از اين معناي تاريخي در معناي شخصي و وجودي، همان‏گونه كه گفته شد، مستلزم دربرداشتن اشكالي از تعبد، تسليم و تقليد4 در برابر منبع، احكام و جهان‏بيني خاص است. بدون اين وجوه، دين كاملاً بي‏معنا و خالي از هويت است. به زعم نگارنده، اين تعبد، تسليم و تقليد در مقام نظر با عقلانيت منافات دارد و در مقام عمل با آزادي ناسازگار است.

بي‏شك دين بزرگ‏ترين پيام‏آور اخلاق در دوران كودكي بشر بوده است. قصور فكري بشر در زمان ظهور دين، بدون ابزار تسليم‏كننده و اجبارگرايانه شريعت به نتايجي مي‏انجاميد كه مطمئنا حيات بشري را به مخاطره مي‏انداخت. دستورات اخلاقي مانند راست‏گويي، امانت‏داري و معنويت، و احكام دستوري مانند منع زنا با محارم، دوري از دزدي و چپاول و... در ظرف عقلانيت بشرِ گذشته به هيچ وجه نمي‏توانسته مبنا و توجيهي عقلاني و فلسفي بيابد، و تنها نيرويي كه مي‏توانست آدميان گذشته را به اين‏گونه زيست رهنمون گردد قدرت بلامنازع دين و احكام تعبدي آن بوده است.

اين كاركرد برجسته دين‏هاي تاريخي در دنياي سنت، در دنياي مدرن با اثبات عقلاني و فلسفي وجوه اخلاقي، كه آنان را از قدرت عبوديت دين‏ورزانه رها مي‏ساخت و همچنين مكشوفات جديد عقلي كه با گزاره‏هاي شريعت دين در تضاد مي‏افتادند، زير سؤال رفت. اجمالاً مي‏توان گفت تجددگرايي به معناي مقبول و رايج آن خود را بر دو پايه استوار ساخت: عقلانيت و آزادي. اين دو شاخصه تجددگرايي، بي‏ترديد با منطق عبوديت ديني در تضادند.

د) از ديگر وجوه غيرعقلاني بودن دين، خصيصه عموميت‏داشتن5 آن است. دين پديده‏اي است پوپوليستي كه در دسترس همگان است. لازمه اين خصوصيت، يعني عمومي بودن دين، استدلالي نبودن آموزه‏هاي آن است. مراحل استدلال‏ورزي چيزي نيست كه در دسترس همگان قرار گيرد. هرچه به طرف استدلالي بودن قضيه‏اي به پيش رويم از عمومي بودن و كليت آن كاسته مي‏شود و شرايط تخصصي بودن را احراز مي‏كند.

ه··) در نگاه ديني سر و كار ما با انسان غافل است؛ انساني كه از حقيقت غفلت ورزيده است؛ غفلتي كه در دامن منش ديني مي‏تواند رها شود. درحالي‏كه علم جديد از جاهل سخن مي‏گويد، و ادعاي استدلال فلسفي، بيرون بردن انسان از جهل به سوي علم است.

و) آموزه‏ها و حتي جوهر دين حيرت‏زاست، و اين از ديگر وجوه اساسي و مهم غير عقلاني بودن دين است: يك نوع «نمي‏دانم» فراگير؛ «نمي‏دانمي» كه مولود انسان بودن انسان است در برابر مفهومي به نام خدا كه همه‏چيز مي‏داند.

اما ادعا و وظيفه اصلي استدلال عقلاني، حيرت‏زدايي است. اين حيرت‏زدايي به انسانْ احساس تنهايي و بيگانگي و جدايي از عالم مي‏بخشد؛ چراكه او باور مي‏كند فراتر از قضاياي موجود چيز متافيزيكي ديگري وجود ندارد، يا اگر وجود دارد مهم و تأثيرگذار نيست. مطمئنا خواست تغيير جهان به سمت مطلوب، از ويژگي‏هاي عقلانيت جديد براي خلق حقيقت و كشف مجهولات بوده است.

مواردي كه در باب تباين ميان عقل و دين عنوان گرديد، بيشتر معطوف بود به رويكرد دين در قبال جهان خارج؛ تفاوتي كه مي‏توان آن را به تفاوت ميان عقل سنتي و عقل مدرن در معنا و مفهوم آن خلاصه نمود. به‏جز موارد ذكر شده، كه در زمينه‏هاي وجودشناسي دين قابل توجه‏اند، شاخص‏هاي ديگري وجود دارد كه بيشتر معطوف به موجوديت دين(انتيك) هستند؛ به اين معنا كه دين‏داري و دين‏ورزي در بستر تاريخي خويش به نتايج و دستاوردهايي رسيده است كه مي‏توان آنها را با نتايج استدلال‏ورزي در تفاوت ديد:

الف) سنت ديني همواره متوجه گذشته است؛ به اين معنا كه الگوي غايت دين‏داري، تكرار گذشته درخشان زيست انسان‏هاي برجسته آن دين است. تقيّد به الگوهاي فوق بشري و تعبد در برابر شيوه زندگي و سخنان آنان، هميشه دين را پديده‏اي گذشته‏مدار نمايانده است. اما عقلانيت جديد، عقلانيتي است معطوف به آينده؛ هرچند از معاني توليد شده از گذشته نيز تأثيرپذير است.

ب) نظم ارگانيك دروني اديان و سازماندهي رفتار و افكار معتقدان، نوعي اطلاق معرفت‏شناسانه در ساحت دين در طول تاريخ پديد آورده است. با توضيحي بيشتر مي‏توان گفت سنت همواره متكي به يك نوع حافظه جمعي است. به اين معنا كه دين با قواعد تعريف شده و صورت‏بندي معين در باب حقيقت، تبديل به فرآيندي فعال در بازتوليد گذشته شده است. اين بازتوليدْ سازنده نوعي راديكال از هويت مستقل، غيريت‏آفريني و مسئوليت‏سازي در طول حيات ديني شده است. نفي اديان ديگر از جانب دين‏داران هر دين خاص، كامل نبودن اعتقادات ديگران، و مفاهيمي همچون كافر و مرتد، از جمله موارد فوق براي تبديل دين به هويتي مستقل بوده است؛ هويت مستقلي كه سازنده من بسته در هر هارموني ديني‏اي مي‏باشد. اين غيريت‏آفريني و ديگري‏سازي در اديان، لازمه تبديل دين به سنتي ماندگار و ايجاد هويتي مستقل براي جذب افكار و تقيدات است. اين نكته قابل تأمل است كه هرچند مدرنيته، سازمان‏بخشيِ اديان به زندگي آدميان را آماج حمله و فروپاشي قرار داد، اما در بطن خود و در عمل، سازنده نوعي ديگر از اطلاق و تنظيم رفتار گرديد كه شايد اندك تحرك و طغيان درون‏سازماني اديان از جانب دين‏داران را نيز در درون خود برنمي‏تابد. دين‏داري در بستر خود توانست اندك اشكال مختلف و گوناگون از دين‏ورزي را پديد آورد؛ اما مدرنيته با تبديل شدن به يك كليت فراگير و حاكم(كلان روايت)، روز به روز از فلسفه خود، كه بر طبل تكثرگرايي و آزادي مي‏كوبيد، دور شد.

ج) معضل بزرگ ديگر اين است كه وجود زبان خاص، برنامه‏هاي خاص و سازماندهي خاص در هر يك از اديان، مولد طبقه‏اي است كه خود را مفسر و البته پاسدار زبان و قاعده دين مي‏ناميد. هر صورت‏بندي به مفسران خاصي نياز دارد و چنانچه اين صورت‏بندي داراي بار ارزشي متافيزيكي باشد، مفسران آن نيز مقدس مي‏گردند.

آتوريته روحانيون(با سيستم تحليلي زيمل) بيش از آنكه مرهون ساختار مطلق‏گرايانه دين باشد، وامدار ذات نيازمند و خودنابسنده توده دين‏داران است. عموما خود دين‏داران به توليد و تقويت جايگاه روحانيون مي‏پردازند. نياز به يك راهنماي خارجي كه از جانب خدا يا نمايندگان او برگزيده شده است و به اراده او ارتباط ميان انسان و خدا سامان‏دهي مي‏شود و بدون توجه و مراقبت او اين ارتباط ممكن نمي‏گردد، از اهم دلايل برجستگي طبقه روحانيون و نهادهاي سنتي در هر سنت ديني است. نكته در اينجاست كه صورت‏بندي اجتماعي دين سراسر ماقبلِ مدرن است، و اين با صورت‏بندي جديد به كلي تباين دارد.

در مجموع بايد گفت كه زندگي سنتي و دين‏مدارانه در ساخت عقلانيت جديد زندگي محدود و بسته‏اي است خالي از امكان تفكر و تعقل آزاد در بستري انتقادي؛ زيرا در زندگي ساده و سنتي، سؤالات عميق هستي در باب جهان و انسان پاسخ‏هايي ابتدايي مي‏يابند و اين كاملاً مترادف است با ضدفلسفي زيستن.

تا اينجا تباين ميان آموزه‏هاي ديني با عقل نظري و عقلانيت جديد اثبات شد. لازم است در پايان، به نكته‏اي توجه داده شود. برخي براي توجيه تفاوت ميان جوهر ديني و عقلانيت مدرن از مفهومي چون عقل ديني سخن مي‏گويند. از ديد نگارنده عقل ديني گزاره‏اي است كاملاً تناقض‏نما. ذات و جوهر دين به مثابه يك سازمان اعتقادي، با ذات عقل به منزله نظام استدلال‏گري در تباين است و اين دو نمي‏توانند تركيب اضافي‏اي همچون عقل ديني ايجاد كنند.

اشاره

تلاش نويسنده محترم در بازشناسي و بازنويسي مشخصات مدرنيته و انسان مدرن، هرچند دربردارنده نكته‏اي بديع نيست، در حد يك مقاله جامع و دقيق هست. تأكيد ايشان بر عناصر عقل‏گرايي، انسان‏مداري، فردگرايي، علم‏گرايي، دين‏گريزي(يا دين ستيزي)، تكثرگرايي، آزادي و حقوق بشر، رفاه و سرمايه‏داري، به مثابه اصلي‏ترين مشخصات مدرنيته، تأكيدي درست است. اما در بخش دوم و اصلي مقاله، يعني نقدي بر تز تلفيق ميان عقل مدرن و دين، نكات بسياري براي تأمل و بررسي و نقد وجود دارد كه در ذيل به برخي از اين نكات اشارت رفته است:

1. روشن است كه خاستگاه مدرنيته و عناصر محوري آن، مانند عقل ابزاري و...، جهان غرب است. ازاين‏رو لازم است در مقام تبيين و هر نوع تعميم و حكمي، شرايط و بستر و زمينه‏هاي شكل‏گيري مدرنيته را در نظر بگيريم. معمولاً يكي از لغزش‏هاي كساني كه به مباحثي چون نسبت عقل و دين، دين و دنياي جديد و... مي‏پردازند اين است كه آگاهانه يا ناخودآگاه اديان الاهي را به مسيحيت فرو مي‏كاهند و شرايط و لوازم رويارويي كليسا را با علم و دنياي جديد به ساير اديان نيز سرايت مي‏دهند. به بيان ديگر هنگامي كه مثلاً از رابطه عقل با دين بحث مي‏كنند، عمدتا به دين و باورهاي دين مسيحيت، آن هم از نوع قرون وسطايي آن، نظر دارند؛ اما در مقام نتيجه‏گيري دست به تعميمي بي‏مبنا مي‏زنند. در اين مقاله نيز يكي از اساسي‏ترين اشكالات، بي‏توجهي به محتوا و اصول و مباني معرفتي دين اسلام است. از مسلمات اسلام تحقيق عقلي ـ فلسفي درباره اصول دين است. قرآن و سنت اسلامي، عقل و استدلال را چنان ارج نهاده‏اند كه در منزلت والاي آنها هيچ ترديدي باقي نمي‏ماند.

2. نويسنده محترم نوشته‏اند: «اگر عقلاني بودن عقيده‏اي را اين بدانيم كه يا بديهي باشد يا با سير استدلالي معتبري، از بديهيات نتيجه شده باشد، مطمئنا هيچ يك از عقايد ديني عقلاني نيست؟» با صرف نظر از اينكه عقلاني بودن اعتقاد را چگونه معنا كنيم و با فرض اينكه عقلاني بودن، همان باشد كه نويسنده محترم گفته است، بايد به اين مطلب توجه كرد كه عقايد ديني شامل عقايدي مبنايي مانند وجود خدا، يكتايي خدا (توحيد)، جهان آخرت (معاد)، نياز بشر به هدايت (وحي) و... و مجموعه‏اي از آرا و احكام اخلاقي و فقهي است. كيست كه نداند عقايد مبنايي و احكام اخلاقي اسلام يا از بديهيات عقلي است يا با سير استدلالي معتبر، به بديهي مي‏رسد. پس اين همه استدلال‏هاي فلسفي و كلامِ عقلي انديشمندان اسلامي براي اثبات چه مطالبي و با چه روش استدلالي‏اي است؟ از سوي ديگر بسياري از احكام فقهي از مستقلات عقلي‏اند كه بر اساس احكام بديهي عقلي نظري استنتاج شده‏اند. آن بخش باقي‏مانده از فقه نيز مستند به نقلِ اثبات شده به وسيله عقل است.

از اين مطلب عجيب‏تر آن است كه عقلاني بودن را به سازگاري تفسير كنيم و بگوييم كه چون برخي از عقايد ديني با باورهاي انسان مدرن سازگار نيست، پس عقلاني نيست؛ زيرا اولاً سازگاري، خود، مفهومي مبهم و تعريف ناشده است كه اگر قرار باشد تعريف شود بايد به وسيله عقل تعريف گردد. ازاين‏رو براي آنكه اين تعريف عقلاني باشد بايد سازگار باشد، كه در اين صورت به نوعي دور مبتلا خواهيم شد؛ ثانيا اگر مجموعه‏اي از باورهاي خرافي و پوچ با هم سازگار باشند، آيا مي‏توان گفت اين مجموعه عقلاني است؟ ثالثا خطاپذيري دانش بشري امري نيست كه بر كسي پوشيده باشد. ازاين‏رو با چه مدركي بايد سازگاري با احكام و باورهاي مستند به علوم تجربي را ملاك عقلانيت دانست؟

3. نويسنده محترم در بخش ديگري از نوشتار خود آورده‏اند: «اگر چنانچه عقيده‏اي را بتوان عقلاني دانست كه در مجموع از تعلقات و گزينش‏هاي خودسرانه و بدون دليل به دست نيامده باشد، بي‏شك اكثريت قريب به اتفاق عقايد ديني غيرعقلاني‏اند»!!! هيچ روشن نيست دليل و سند اين‏چنين حكمي چيست؟ نويسنده محترم بر اساس كدام منطق و كدام شاهد، چنين ادعا كرده‏اند؟ آيا باور به خدا، قيامت، نبوت و عصمت... و احكام اخلاقي و فقهي دين از گزينش‏هاي خودسرانه و بي‏دليل است؟ كاش نويسنده محترم مراد خود را از «دليل» بيان مي‏كردند تا روشن مي‏شد پذيرش باورهاي غير ديني چه مقدار از باورهاي ديني ضابطه‏مندتر و منطقي‏ترند.

4. ايشان تحقيقات كافي را از شرايط مهم عقلاني بودن اعتقاد ذكر كرده، مي‏گويند از آنجا كه اين شرط در اعتقادات ديني وجود ندارد، اين اعتقادات غيرعقلاني‏اند. اما پرسش اين است كه اولاً چه كسي با چه ملاكي اين شرط را شرط عقلاني بودن قرار داده است؟ ثانيا ملاك «كافي بودن» چيست و چه مقدار تحقيق كافي است؟ چه نوع تحقيقي و با چه روشي؟

5 . نويسنده محترم يكي از شرايط عقلاني بودن اعتقاد را پذيرش آن بر اساس معيارهاي همگاني و عمومي مي‏دانند و معتقدند «عقايد ديني معطوف به پذيرش باطني است و اين پذيرش، ناظر است به ساحت دروني تك‏تك افراد». ازاين‏رو «هيچ‏يك از عقايد ديني عقلاني نيستند. هيچ‏يك از معيارهاي انفسي، مثل اعتقادات ديني را نمي‏توان با معيارهاي آفاقي سنجيده، تأكيد كرد». درباره اين مطلب بايد گفت: اولاً ميان پذيرش همگاني و درستي و صدق معرفت‏شناختي يك باور هيچ تلازم منطقي‏اي وجود ندارد. تاريخ انديشه بشري و تجربه مكرر، نشان از آن دارد كه چه باورهاي نادرست و ناصوابي كه از پذيرش عمومي و همگاني برخوردار بوده‏اند و گذشت زمان و پيشرفت علمي ـ فلسفي از خطابودن آنها پرده برداشته است.

ثانيا چه كسي با چه وثاقت و مشروعيت معرفتي‏اي تعيين كرده است كه معيار عقلاني بودن، پذيرش همگاني و عمومي است؟ اگر بر اساس پذيرش فردي به چنين ملاكي رسيده‏اند، طبق اين ملاك، اين عقيده خود غير عقلاني است؛ و اگر بر اساس پذيرش عمومي به چنين ملاكي رسيده‏ايم، دچار دور شده‏ايم.

ثالثا هر باور و عقيده‏اي از آن جهت كه باور و عقيده است، يعني اعتقاد(= تصديق و اذعان دروني) فاعل شناساست، دست‏كم داراي يك بعد انفسي است. ازاين‏رو اگر آن‏گونه كه نويسنده محترم نگاشته‏اند هيچ‏يك از معيارهاي آفاقي نتوانند در سنجش يا تأكيد عقايد انفسي به‏كار آيند، با مشكل صدق و توجيه معرفتي مواجه خواهيم بود، و از اين جهت تفاوتي ميان اعتقاد ديني و غير ديني نخواهد بود و لازمه اين مطلب شك‏گرايي عام خواهد بود.

6. هرچند تعبد و عبوديت از لوازم هر دين حقيقي است، آن دين و آييني كه بي‏هيچ واهمه‏اي، همه اصول و مباني اوليه خود را در معرض استدلال عقلي قرار مي‏دهد و پيروان خود را با اصرار و تأكيد، به تحقيق و تفحص دعوت مي‏كند و حتي عبوديت و تعبد را نيز بر اساس اصول ضررپذير و قاطع مبرهن سازد، هيچ‏گاه از تعبد و عبوديت به مثابه ابزار و حربه‏اي براي بقاي خود سود نمي‏جويد. همچنين تقليد و پيروي بي‏چون و چرا نيز اگر بر اساس مباني مستدل و روش‏هاي منطقي و در مسائل و موضوعات خاص صورت پذيرد، نه‏تنها اشكال ندارد كه پديدارشناسي رفتار و گفتار و حيات فردي و اجتماعي انسان‏ها گواه آن است كه عاقلانه‏ترين و سودمندترين و كم‏هزينه‏ترين روش در همه ساحت‏هاي زندگي است و اختصاصي به دين ندارد؛ از يادگيري زبان و راه رفتن و تعليم و تربيت گرفته تا علوم و رياضي و... . تقليد به معناي حجت دانستن قول متخصص و بهره‏گيري از علم و تجربه و پذيرش نظر او، يا به معناي الگو گرفتن، سيره عقلا و موجب بقا و پيشرفت بشر است. بدون اين‏چنين تقليدي، نه آموزشي وجود خواهد داشت، نه تعليم و تربيتي، نه فن و نه فن‏آوري و... و هر كسي بايد خود از نو آغاز كند. ازاين‏رو تقليد به اين معنا نه‏تنها با عقلانيت در مقام نظر منافات ندارد، بلكه پيشرفت علم و فن و فن‏آوري دنياي مدرن، در ابعاد گوناگون، مرهون آن است. آنچه در اين ميان جاي تأسف دارد آن است كه انسان مدرن غربي چنان در اين امر غرقه گشته كه همه شئون زيستي خود را بر اساس نوعي تقليد مذموم و غيرمنطقي سامان بخشيده است. شيوع انواع مدها و... نشان از اين نوع تقليد دارد و شگفتا كساني كه تقليد در ا مور ديني را مذموم مي‏شمارند، تقليد جوانان و مردم را از آموزه‏هاي جهان غرب ستايش مي‏كنند يا، دست‏كم، در برابر آن بي‏توجه‏اند.

7. از جمله مغالطات نسبي‏گرايان براي از ميدان به در كردن مطلق‏گرايي آن است كه مطلق‏گرايي معرفتي به جمود و تعصب مي‏انجامد و منشأ همه خون‏ريزي‏ها و ستم‏هاي عالم است. متأسفانه نويسنده محترم نيز به تقليد از «جان لاك» و پيروان او به اين مغالطه دچار شده و چنين نوشته‏اند: «از ديگر نتايج رويكرد تعبدورزانه به دين ايجاد جمود و دگماتيسم فردي و همچنين معرفتي است. مطلق دانستن حقيقت و راه رسيدن به آن، كه در نگاه ديني معمولاً در يك‏سري قواعد و افراد جلوه‏گر مي‏شود، زاييده مطلق‏گرايي فكري است. اين دگماتيسم و جمود، منبع و منشأ اصلي منازعات تاريخي بشر بوده است». در اين خصوص بايد گفت:

اولاً ميان تقليد و تعبدگرايي به‏طور عام و مطلق‏گرايي به‏طور خاص ملازمه منطقي برقرار نيست. روشن‏ترين دليل اين مدعا آن است كه ممكن است كسي نسبي‏گراي عام باشد و در عين حال مقلّد؛ درحالي‏كه مطلق‏گرايي و نسبي‏گرايي قابل جمع نيستند.

ثانيا اگر تعبد و تقليد ملازم مطلق‏گرايي باشد اين امر به دين و مباحث ديني اختصاص ندارد؛ بلكه در هر ساحت و قلمروي از جمله علم تجربي و فلسفه و هنر و... نيز چنين است.

ثالثا آيا نسبي‏گرايان از عقيده و باور خود دفاع نمي‏كنند و مطلق‏گرايان را محكوم و متهم نمي‏سازند؟ آيا اجازه مي‏دهند كه مطلق‏گرايان به لحاظ نظري و عملي آنان را محدود نمايند؟ شواهد محكم و غيرقابل خدشه نشان‏دهنده آن است كه نسبي‏گرايان نيز، دست‏كم، در اعتقاد به درستي و صحت و ارزشمند بودن نسبي‏گرايي، مطلق‏گرايند و اگر لازمه مطلق‏گرايي تعصب و جمود و جنگ است، آنان نيز متعصب و اهل ستيزند. مگر «پوپرِ» نسبي‏گرا نگفته است كه «بايد مطلق‏گرايان متعصب را سركوب كرد».

8 . نويسنده محترم آورده‏اند: «دين بزرگ‏ترين پيام‏آور اخلاق در دوران كودكي بشر بوده است. قصور فكري بشر در زمان ظهور دين، بدون ابزار تسليم‏كننده و اجبارگرايانه شريعت به نتايجي مي‏انجاميد كه مطمئنا حيات بشري را به مخاطره مي‏انداخت. دستورات اخلاقي مانند راستگويي، امانتداري و احكام دستوري، مانند منع زنا با محارم، دوري از دزدي و چپاول و... در ظرف عقلانيت بشر گذشته به هيچ‏وجه نمي‏توانسته مبنا و توجيهي عقلاني و فلسفي بيابد».

اولاً گرچه تقسيم‏بندي تاريخ حيات بشري به دوران نوزادي، كودكي و بلوغ در آثار برخي از نويسندگان غربي به چشم مي‏خورد، اما آنان نيز هيچ ملاك خردپذير و قابل‏پذيرشي، جز برخي گمانه‏زني‏هاي بي‏منطق، براي اين تقسيم‏بندي ارائه نكرده‏اند؛ ثانيا اهل مطالعه مي‏دانند كه دست‏كم از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو، يعني تقريبا چهارقرن پيش از ميلاد مسيح و ده قرن پيش از ظهور دين مبين اسلام، بسياري از مباني و احكام و دستورات اخلاقي به لحاظ عقلي و فلسفي مبرهن شده و مورد بحث قرار گرفته‏اند.

اساسا اخلاق همزاد بشر است و نيروي انگيزشي درون انسان، او را به اخلاقي‏زيستن فرا مي‏خواند. بسيار حيرت‏آور است كه نويسنده محترم، كاركرد دين را اين مي‏داند كه در دوران كودكي بشر با ابزار تقليد و تعبد انسان‏ها را به اخلاقي زيستن بدون پشتوانه عقلاني و فلسفي وامي‏داشت و اينك در عصر جديد با تكامل عقل و پيشرفت علم و مبرهن شدن مباني و احكام اخلاق، دين ديگر كاركردي ندارد!! آيا شك‏گرايي و نسبي‏گرايي معرفتيِ عصر نوزايي يا تجربه‏گرايي افراطي قرون هفدهم و هيجدهم و نوزدهم يا پوزيتيويسم قرن بيستم يا عقل‏گرايي افراطي و ابزاري مدرنيته، مباني و احكام اخلاق را مستدل و مبرهن ساخت؟! آيا انسان مدرن، اخلاقي‏تر از گذشته است؟ با چه ملاكي؟

9. همان‏گونه كه در اشاره پنجم گذشت، نويسنده محترم يكي از شرايط عقلاني بودن را پذيرش همگاني و عمومي دانسته‏اند و اين را نيز امري فردي به شمار آورده و ازاين‏رو حكم كرده‏اند كه هيچ يك از عقايد ديني عقلاني نيست. اما ايشان در ادامه چنين نگاشته‏اند: «از ديگر وجوه غيرعقلاني بودن دين، خصوصيت عموميت داشتن آن است. دين پديده‏اي است كه در دسترس همگان است». حال پرسش آن است كه اگر دين امري فردي است، چگونه خصوصيت عمومي و همگاني دارد و در دسترس همگان است، و اگر مراد از در دسترس همگان بودن آن است كه مي‏تواند مورد پذيرش عموم قرار گيرد، چرا بر اساس ملاك شما عقلاني نيست؟ شايد گفته شود مراد ايشان اين است كه دين براي افراد نخبه و متخصص نيست؛ بلكه براي توده عوام و بي‏سواد است. اما اين مطلب نيز بي‏اشكال نيست؛ زيرا اولاً بر اين اساس نخبگان را بايد از دايره خطاب هدايت دين (هديً للناس) خارج دانست؛ ثانيا نخبگان را بايد بي‏نياز از دين شمرد؛ ثالثا هيچ ملازمه‏اي ميان در دسترس همگان بودن چيزي و غيرعقلاني‏بودنِ آن به معناي غير مستدل بودن آن نيست؛ اگرچه شايد در مواردي چنين باشد اما به جرئت مي‏توان گفت در همه موارد اين‏چنين نيست. براي مثال آيا واقعا مدرنيته مخصوص نخبگان و متخصصان است؟ روشن است كه چنين نيست و مدرنيته در دسترس عموم مردم است. اما آيا مي‏توان از اين مطلب نتيجه گرفت كه مدرنيته امري غيرعقلاني است؟


1. نومن: Neuman

2. subjective

3. objective

4. imitation

5. popular

/ 1