دين، معنويت و انسان مدرن
امين بزرگيان آفتاب، ش 17چكيده: نويسنده در اين مقاله ابتدا مؤلفههاي مدرنيته را بيانكرده است، و سپس در مقايسه اين مؤلفهها با عناصر و مؤلفههاي دين، ميكوشد تا نشان دهد ميان دين و عقل مدرن سازگاري وجود ندارد.بخش اول: مدرنيته چيست؟
1. مدرنيته را مجموعه فرهنگ و تمدن اروپايي ـ از رنسانس به اين سو ـ دانستهاند. به نظر وبر مفهوم اصلي و كليدي مدرنيته، در خردباوري و عقلانيت و حاكميت خردورزي بر سرنوشت اجتماعي انسان است. ماكس وبر مدرنيته را سازمان بخردانه جامعهاي ميداند كه گسستي تام با باورهاي فرجامشناسانه ايجاد كرده است. او تأكيد ميورزد كه انسان مدرن به جهاني تعلق دارد كه با قوانين مستحكم طبيعي اداره ميشود؛ قوانيني كه خردْ آنها را كشف و سپس پيرويشان كرده است. با مبنا قرار گرفتن انسان در اين دوره همه چيز و حتي خدا، خاستگاه بشري پيدا ميكند. اساسا عصر روشنگري نتيجه پايان بخشيدن به تسلط گذشته انسان بر حال او به منظور تعيين آيندهاش بود.2. در فهم جديد، جهان خارج و طبيعتِ بيرون از آدمي رنگ باخت، و جهان و سوژه شناسايي در كنار يكديگر نشستند و يكي شدند، و انسان به منزله فاعل شناسايي و اقتدار، به گونهاي خودبنياد، عالم را به ابژه معرفتي و اقتدار خود تبديل كرد. در دوره پيشامدرن يا سنتي، آنچه اقتدار داشت، حقايق خارج از ذهن بود. در دوران مدرن، اين تفكر كانون مداقهاي جدي قرار گرفت و فرو ريخت. در تصوير جديد، چيزي به نام عالم خارج وجود نداشت. كانت در مباحث پديدارشناختيِ خود نشان داد كه ذات جهان يا اشياي طبيعي1 از دسترس معرفت خارج است و به همين دليل، طبيعت و محيط چيزي جز معرفتهاي ما درباره عالم نيست. بعدها هوسرل بر اين مسئله تأكيد كرد و گفت ما هميشه با آگاهي محض و ناب سر و كار داريم نه با جهان محض و ناب، يعني جهان فارغ از آگاهي. انقلاب كپرنيكي كانت در حوزه معرفتشناسي مدعي بود جهان به ذهن ما سامان نميدهد(تفكر سنتي)، بلكه ذهن ما به جهان هارموني ميبخشد.3. از ديگر سو، با انگيزاسيون قرون وسطا و نتايج آن، نيروي معنوي و عالم قدسيِ بيرون از ساحتِ خردِ آدميان بياعتبار، و سپس طرد و انكار شد. به دنبال آن، ارتباط قوانين زندگي و دستورالعملهاي اجتماعي با متافيزيك، با تبر آهنينِ عقل جديد قطع، و زير برگههاي قراردادهاي انساني امضا شد. اين تقليليافتگي تسلط و اقتدار كليسا بر روح و ذهن انسانها، مسئله انسان و سرنوشت سياسي و اجتماعي او را جايگزين مسئله آخرت و رستگاري ساخت، و انسانشناسي جديد به جاي جهانشناسي كليسايي متولد گرديد.در تعريف جديد، پيوند با دين و خدا موجد مسخ انسان معرفي شد و اين امر كه آدمي براي حفظ اصالت خود بايد از خدا دور شود، شاخص گرديد. انسان خودمحور اينك بايد خود به تنهايي براي زندگي خويش برنامهريزي كند. در اينجا بود كه قوانين و قراردادهاي اجتماعي بشري زاده شد.اصولاً آنچه با عنوان مدرنيته شناخته ميشود بخش عمدهاي از شكليافتگي خود را در همين انفكاك و جداييِ انسان از آسمان ميجويد. مدرنيته دو مفهوم عمده را بر تارك خود داشت: يكي خودآييني و مولود آن، يعني آزاديهاي فزاينده و فراگير؛ ديگري علم و تكنولوژي كه به مدد تسلط عقلاني بر تمامي لايههاي جهان به دست آمده بود.هر دو ويژگيِ دنيا و انسان مدرن بيشك به دليل افزايش عقلانيسازي و پيشرفت تفكر انتقادي و استدلالگرايي رخ داده است.4. ايده مدرنيته ابتدا تأكيدي بود بر ديدگاه سلبي آن، يعني باور به كاركرد و ضرورت اعمال انديشه انتقادي و ويرانسازي سنتهاي كهنه به سود انسان. با توجه به اينكه پذيرفته شد هر ايدهاي انتقادپذير و سپس ابطالپذير است، نتيجه گرفته شد كه هيچ عقيدهاي هميشه ثابت و درست نيست. يكي از مباحث بسيار جدي و تأثيرگذار بر انديشه غربي، تاريخي ديدن حقيقت است. اين انديشه كه با «هگل» جان گرفت، بيش از هر چيز تأكيدي است بر نسبي بودن حقيقت؛ بدين معنا كه زايش اين نوع نسبيت در برابر اطلاقگرايي دنياي سنتي، تفسير حقيقت را بر مدار افراد سامان داد.5) روشنفكران امروز، مدرنيته را مجموعه پيچيده فرهنگياي ميدانند كه امكان نقد و سپس نفي ايدههاي پيشين را فراهم آورده و راهگشاي سلطه عقل شده است. در اين مجموعه، اصل اول، برقراري آزادي است، و جامعهاي آزاد است كه بر اساس قوانين انساني اداره شود و نه قوانين آسماني. مهمترين حق فرد انساني آزادي است. تنها با فرض حق آزادي است كه ساير حقوق قابل تحصيل ميشوند.بخش دوم: نقدي بر تز تلفيق ميان عقل مدرن و دين
در انديشه كاتوليك، ايمان نداشتن به برگزيدهبودن، خود نشانه ضعف ايمان تلقي ميشد. بنابراين فرد مسيحي به برگزيده بودن خود يقين مييافت و براي اثبات آن ميكوشيد هرچه بيشتر با دنيا در ارتباط باشد و نه با آخرت؛ به اين دليل كه توجه به آخرت مستلزم اين نگاه تلقي شد كه فرد انساني به سعادتمند بودن خود شك دارد. اين آموزه غيرعقلاني(تقدير) نتايج درخشاني را در پيشرفت مسيحيان داشت.به وضوح مشاهده ميشود كه بنيان تمدن عظيم غرب، كه شعار محوري خود را بر افسونزدايي از جهان و قطع دخالت متافيزيك از ساحت زندگي(سكولاريسم) استوار ساخته بود، بر پايه آموزهاي تماما ديني و متافيزيكي به نام خواست خودسرانه خداوند، يعني آموزه تقدير، بنا گرديد. تأكيد بر فرد انساني در مقابل ايده بيارادگي مطلق انسان در برابر تقدس مجسم(كليسا) مهمترين بخش از ايده نوسازي ديني بوده است. مدرنيته برآيند همين فرآيند نوسازي است. اين نوسازي از بازخواني متون مقدس آغاز شد. بُعد تاريخي معرفت بشري و گوناگونيِ راههاي بيان آن در حدود مرزهاي زباني، نشاندهنده اين بود كه معرفت حقيقي و علمي مستلزم رويكردي نقادانه و هرمنوتيكي به موضوع مورد پژوهش است.الف) سازمان عالم مدرن با انديشه غير ديني برپا شده است و نگاه انسان جديد به عالم و طبيعت و موجودات، نگاهي غيرديني است. در تجدد، انسانْ فرد خودسالار و خودبنيادي است كه پيششرط اخلاقي بودن، و مقياس ارزشگذاري در جامعه و سياست است؛ اما در انديشه ديني، دين و وحي شرط خودساماني فطرت انساني است.عقلانيت مدرن عقلانيتي است ابزاري يا عملي. اين عقلانيت دائما در انديشه تغييردادن شكل جهان طبيعي و اجتماعيِ خويش به سوي مطلوب است؛ اما عقلانيت سنتي عقلانيتي است در طلب كشف حقيقت.ب) عقل در مفهوم سنتي، قوهاي است كه حقايق عيني و از پيش موجود را كشف ميكند. تعقل در متون ديني نيز «تدبر در امور» معنا ميشود. دين با عقلِ استدلالگري كه از مقدمات به نتايج ميرسد بسيار متفاوت است. معمولاً در نگاه اديان، عقلْ با ايمان، عشق و عاطفه نوعي ملازمت دارد. عقلي كه در اينجا مطرح ميشود نه عقلانيت استدلالي، بلكه نوعي عقلانيت تأييدكننده است كه موجوديت و احترام خود را با تأييد گفتهها و نصايح امر مقدس مييابد.ب ـ 1) اگر عقلاني بودن عقيدهاي را در آن بدانيم كه يا بديهي باشد يا با سيرِ استدلالي معتبري از بديهيات نتيجه شده باشد، مطمئنا هيچ يك از عقايد ديني عقلاني نيست.ب ـ 2) چنانچه عقلاني بودن عقيدهاي را در اين بدانيم كه آن عقيده ميبايد با همه يا دستكم اكثريت قاطع ساير عقايد آدمي سازگار باشد، بايد گفت كه عقايد ديني شايد ميتوانستند براي تعدادي بيشمار از انسانهاي سنتي عقلاني باشند؛ اما بسياري از آنها براي انسان امروزي نميتواند عقلاني تفسير شود. بسياري از مجهولات دنياي گذشته، با رشد علوم تجربي و انساني، عيان، و اعتبار بسياري ديگر از معتقدات گذشته با كشفها و مجادلههاي قرون اخير فرو ريختند. براي انسان امروزي بسياري از اصول اخلاقي با عقل استدلالي ثابت شده، و نتايج بد يا خوب آنها به اثبات عقلي رسيده است. براي همين، اعتقادات ديني در دنياي سنت، به جهت كمي معلومات ذهني آدميان، با ساير اعتقادت همپوشاني خاص داشت، و اصلاً كليت عقايد را عقايد ديني در بر ميگرفت. اما در دنياي جديد، با توجه به عقلانيت مستقر در اعتقادات و باورها، عقايد ديني نامعقول جلوه ميكنند.ب ـ 3) اگر عقيدهاي را بتوان عقلاني دانست كه به حكم عاطفه و احساس يا ايمان و تعبد و در مجموع، تعلقات و گزينشهاي خودسرانه و بدون دليل به دست نيامده باشد، در اين شكل، بيشك اكثريت قريب به اتفاق عقايد ديني غيرعقلانياند؛ چون بيش از هرچيز ديگر تحت تأثير يكي از عوامل فوق هستند.وجوهي كه در تعريف عقلانيت و نسبت آن با عقايد ديني گفته شد، ناظر به عقلانيت نظري است. عقلانيت نظري، ناظر به عقايد است و به وصف باورها ميپردازد. گذر به بديهيات، ايجاد سازگاري با ديگر عقايد آدمي، تحت تأثير احساسات، ايمان و توجيهات خودسرانه نبودن و همچنين تحقيقات كافي، از شرايط عقل نظري هستند.ب ـ 4) تحقيقات كافي، از شرايط مهم عقلاني بودن اعتقاد است. اگر گزارهاي با مطالعات و تحقيقات كافي به اثبات رسد، آن گزاره عقلاني است. اين تحقيقات در دو بعد صورت ميگيرد: تحقيقات كافي خود شخص؛ معيارهاي همگاني. فرد ميتواند با توجه به اين مسئله كه دين و جهانبيني آن تا چه ميزان قادر است به گونهاي قابل قبول معضلاتش را سامان بخشد، آن را قبول يا رد كند. وجه ديگر شرط عقلاني بودن يك اعتقاد، كافي بودن تحقيقات بر اساس معيارهاي همگاني و عمومي است. با اين ديد نيز هيچيك از عقايد ديني عقلاني نيستند؛ چراكه عقايد ديني معطوف به پذيرش باطني است. هيچيك از معيارهاي انفسي،2 مثل اعتقادات ديني، را نميتوان با معيارهاي آفاقي3 سنجيد و تأييد كرد. معيارهاي همگاني، اجماعي است قانوني يا مدني از كليه نيازهاي اشخاص در حوزه عمومي، و نه تكتك حالات و روحيات افراد در حوزه خصوصي.همانگونه كه ديده شد، به غير از تحقيقات و معيارهاي شخصي، هيچيك از وجوه عقلانيت نظري مؤيد دين و عقايد و احكام ارزشي آن نيست. البته عقلاني بودن يا نبودن گزاره يا اعتقادي، با صادق يا كاذب بودن آن به كلي متفاوت است.ج) اگر به دين به مثابه يك پديده تاريخي بنگريم مطمئنا اديان نهتنها سنتگريز، كه سنتستيز بودهاند. اما اديان هرچند با سنتستيزي آغاز گرديدهاند، براي بقا و حفظ استمرار هويت، مجبور شدند خود را آنگونه بنمايانند كه بيچون و چرا مورد قبول نسلها قرار گيرند. آنچه كه در تاريخ اديان روي داد، ايجاد سلسلهمراتب قدرت و توليد اشكال گوناگون فرمانبرداري براي تبديل تجربه معنوي پيامبر به سازمان و ساختي پابرجا به نام دين بود. در اين حال، سنتگرايي شرط مهم و اساسي براي ماندگاري اديان تاريخي شد و نهاد دين در پيوندي عميق با سنت به يكديگر تحويل شدند.اما دين و دينداري به غير از اين معناي تاريخي در معناي شخصي و وجودي، همانگونه كه گفته شد، مستلزم دربرداشتن اشكالي از تعبد، تسليم و تقليد4 در برابر منبع، احكام و جهانبيني خاص است. بدون اين وجوه، دين كاملاً بيمعنا و خالي از هويت است. به زعم نگارنده، اين تعبد، تسليم و تقليد در مقام نظر با عقلانيت منافات دارد و در مقام عمل با آزادي ناسازگار است.بيشك دين بزرگترين پيامآور اخلاق در دوران كودكي بشر بوده است. قصور فكري بشر در زمان ظهور دين، بدون ابزار تسليمكننده و اجبارگرايانه شريعت به نتايجي ميانجاميد كه مطمئنا حيات بشري را به مخاطره ميانداخت. دستورات اخلاقي مانند راستگويي، امانتداري و معنويت، و احكام دستوري مانند منع زنا با محارم، دوري از دزدي و چپاول و... در ظرف عقلانيت بشرِ گذشته به هيچ وجه نميتوانسته مبنا و توجيهي عقلاني و فلسفي بيابد، و تنها نيرويي كه ميتوانست آدميان گذشته را به اينگونه زيست رهنمون گردد قدرت بلامنازع دين و احكام تعبدي آن بوده است.اين كاركرد برجسته دينهاي تاريخي در دنياي سنت، در دنياي مدرن با اثبات عقلاني و فلسفي وجوه اخلاقي، كه آنان را از قدرت عبوديت دينورزانه رها ميساخت و همچنين مكشوفات جديد عقلي كه با گزارههاي شريعت دين در تضاد ميافتادند، زير سؤال رفت. اجمالاً ميتوان گفت تجددگرايي به معناي مقبول و رايج آن خود را بر دو پايه استوار ساخت: عقلانيت و آزادي. اين دو شاخصه تجددگرايي، بيترديد با منطق عبوديت ديني در تضادند.د) از ديگر وجوه غيرعقلاني بودن دين، خصيصه عموميتداشتن5 آن است. دين پديدهاي است پوپوليستي كه در دسترس همگان است. لازمه اين خصوصيت، يعني عمومي بودن دين، استدلالي نبودن آموزههاي آن است. مراحل استدلالورزي چيزي نيست كه در دسترس همگان قرار گيرد. هرچه به طرف استدلالي بودن قضيهاي به پيش رويم از عمومي بودن و كليت آن كاسته ميشود و شرايط تخصصي بودن را احراز ميكند.ه··) در نگاه ديني سر و كار ما با انسان غافل است؛ انساني كه از حقيقت غفلت ورزيده است؛ غفلتي كه در دامن منش ديني ميتواند رها شود. درحاليكه علم جديد از جاهل سخن ميگويد، و ادعاي استدلال فلسفي، بيرون بردن انسان از جهل به سوي علم است.و) آموزهها و حتي جوهر دين حيرتزاست، و اين از ديگر وجوه اساسي و مهم غير عقلاني بودن دين است: يك نوع «نميدانم» فراگير؛ «نميدانمي» كه مولود انسان بودن انسان است در برابر مفهومي به نام خدا كه همهچيز ميداند.اما ادعا و وظيفه اصلي استدلال عقلاني، حيرتزدايي است. اين حيرتزدايي به انسانْ احساس تنهايي و بيگانگي و جدايي از عالم ميبخشد؛ چراكه او باور ميكند فراتر از قضاياي موجود چيز متافيزيكي ديگري وجود ندارد، يا اگر وجود دارد مهم و تأثيرگذار نيست. مطمئنا خواست تغيير جهان به سمت مطلوب، از ويژگيهاي عقلانيت جديد براي خلق حقيقت و كشف مجهولات بوده است.مواردي كه در باب تباين ميان عقل و دين عنوان گرديد، بيشتر معطوف بود به رويكرد دين در قبال جهان خارج؛ تفاوتي كه ميتوان آن را به تفاوت ميان عقل سنتي و عقل مدرن در معنا و مفهوم آن خلاصه نمود. بهجز موارد ذكر شده، كه در زمينههاي وجودشناسي دين قابل توجهاند، شاخصهاي ديگري وجود دارد كه بيشتر معطوف به موجوديت دين(انتيك) هستند؛ به اين معنا كه دينداري و دينورزي در بستر تاريخي خويش به نتايج و دستاوردهايي رسيده است كه ميتوان آنها را با نتايج استدلالورزي در تفاوت ديد:الف) سنت ديني همواره متوجه گذشته است؛ به اين معنا كه الگوي غايت دينداري، تكرار گذشته درخشان زيست انسانهاي برجسته آن دين است. تقيّد به الگوهاي فوق بشري و تعبد در برابر شيوه زندگي و سخنان آنان، هميشه دين را پديدهاي گذشتهمدار نمايانده است. اما عقلانيت جديد، عقلانيتي است معطوف به آينده؛ هرچند از معاني توليد شده از گذشته نيز تأثيرپذير است.ب) نظم ارگانيك دروني اديان و سازماندهي رفتار و افكار معتقدان، نوعي اطلاق معرفتشناسانه در ساحت دين در طول تاريخ پديد آورده است. با توضيحي بيشتر ميتوان گفت سنت همواره متكي به يك نوع حافظه جمعي است. به اين معنا كه دين با قواعد تعريف شده و صورتبندي معين در باب حقيقت، تبديل به فرآيندي فعال در بازتوليد گذشته شده است. اين بازتوليدْ سازنده نوعي راديكال از هويت مستقل، غيريتآفريني و مسئوليتسازي در طول حيات ديني شده است. نفي اديان ديگر از جانب دينداران هر دين خاص، كامل نبودن اعتقادات ديگران، و مفاهيمي همچون كافر و مرتد، از جمله موارد فوق براي تبديل دين به هويتي مستقل بوده است؛ هويت مستقلي كه سازنده من بسته در هر هارموني دينياي ميباشد. اين غيريتآفريني و ديگريسازي در اديان، لازمه تبديل دين به سنتي ماندگار و ايجاد هويتي مستقل براي جذب افكار و تقيدات است. اين نكته قابل تأمل است كه هرچند مدرنيته، سازمانبخشيِ اديان به زندگي آدميان را آماج حمله و فروپاشي قرار داد، اما در بطن خود و در عمل، سازنده نوعي ديگر از اطلاق و تنظيم رفتار گرديد كه شايد اندك تحرك و طغيان درونسازماني اديان از جانب دينداران را نيز در درون خود برنميتابد. دينداري در بستر خود توانست اندك اشكال مختلف و گوناگون از دينورزي را پديد آورد؛ اما مدرنيته با تبديل شدن به يك كليت فراگير و حاكم(كلان روايت)، روز به روز از فلسفه خود، كه بر طبل تكثرگرايي و آزادي ميكوبيد، دور شد.ج) معضل بزرگ ديگر اين است كه وجود زبان خاص، برنامههاي خاص و سازماندهي خاص در هر يك از اديان، مولد طبقهاي است كه خود را مفسر و البته پاسدار زبان و قاعده دين ميناميد. هر صورتبندي به مفسران خاصي نياز دارد و چنانچه اين صورتبندي داراي بار ارزشي متافيزيكي باشد، مفسران آن نيز مقدس ميگردند.آتوريته روحانيون(با سيستم تحليلي زيمل) بيش از آنكه مرهون ساختار مطلقگرايانه دين باشد، وامدار ذات نيازمند و خودنابسنده توده دينداران است. عموما خود دينداران به توليد و تقويت جايگاه روحانيون ميپردازند. نياز به يك راهنماي خارجي كه از جانب خدا يا نمايندگان او برگزيده شده است و به اراده او ارتباط ميان انسان و خدا ساماندهي ميشود و بدون توجه و مراقبت او اين ارتباط ممكن نميگردد، از اهم دلايل برجستگي طبقه روحانيون و نهادهاي سنتي در هر سنت ديني است. نكته در اينجاست كه صورتبندي اجتماعي دين سراسر ماقبلِ مدرن است، و اين با صورتبندي جديد به كلي تباين دارد.در مجموع بايد گفت كه زندگي سنتي و دينمدارانه در ساخت عقلانيت جديد زندگي محدود و بستهاي است خالي از امكان تفكر و تعقل آزاد در بستري انتقادي؛ زيرا در زندگي ساده و سنتي، سؤالات عميق هستي در باب جهان و انسان پاسخهايي ابتدايي مييابند و اين كاملاً مترادف است با ضدفلسفي زيستن.تا اينجا تباين ميان آموزههاي ديني با عقل نظري و عقلانيت جديد اثبات شد. لازم است در پايان، به نكتهاي توجه داده شود. برخي براي توجيه تفاوت ميان جوهر ديني و عقلانيت مدرن از مفهومي چون عقل ديني سخن ميگويند. از ديد نگارنده عقل ديني گزارهاي است كاملاً تناقضنما. ذات و جوهر دين به مثابه يك سازمان اعتقادي، با ذات عقل به منزله نظام استدلالگري در تباين است و اين دو نميتوانند تركيب اضافياي همچون عقل ديني ايجاد كنند.اشاره
تلاش نويسنده محترم در بازشناسي و بازنويسي مشخصات مدرنيته و انسان مدرن، هرچند دربردارنده نكتهاي بديع نيست، در حد يك مقاله جامع و دقيق هست. تأكيد ايشان بر عناصر عقلگرايي، انسانمداري، فردگرايي، علمگرايي، دينگريزي(يا دين ستيزي)، تكثرگرايي، آزادي و حقوق بشر، رفاه و سرمايهداري، به مثابه اصليترين مشخصات مدرنيته، تأكيدي درست است. اما در بخش دوم و اصلي مقاله، يعني نقدي بر تز تلفيق ميان عقل مدرن و دين، نكات بسياري براي تأمل و بررسي و نقد وجود دارد كه در ذيل به برخي از اين نكات اشارت رفته است:1. روشن است كه خاستگاه مدرنيته و عناصر محوري آن، مانند عقل ابزاري و...، جهان غرب است. ازاينرو لازم است در مقام تبيين و هر نوع تعميم و حكمي، شرايط و بستر و زمينههاي شكلگيري مدرنيته را در نظر بگيريم. معمولاً يكي از لغزشهاي كساني كه به مباحثي چون نسبت عقل و دين، دين و دنياي جديد و... ميپردازند اين است كه آگاهانه يا ناخودآگاه اديان الاهي را به مسيحيت فرو ميكاهند و شرايط و لوازم رويارويي كليسا را با علم و دنياي جديد به ساير اديان نيز سرايت ميدهند. به بيان ديگر هنگامي كه مثلاً از رابطه عقل با دين بحث ميكنند، عمدتا به دين و باورهاي دين مسيحيت، آن هم از نوع قرون وسطايي آن، نظر دارند؛ اما در مقام نتيجهگيري دست به تعميمي بيمبنا ميزنند. در اين مقاله نيز يكي از اساسيترين اشكالات، بيتوجهي به محتوا و اصول و مباني معرفتي دين اسلام است. از مسلمات اسلام تحقيق عقلي ـ فلسفي درباره اصول دين است. قرآن و سنت اسلامي، عقل و استدلال را چنان ارج نهادهاند كه در منزلت والاي آنها هيچ ترديدي باقي نميماند.2. نويسنده محترم نوشتهاند: «اگر عقلاني بودن عقيدهاي را اين بدانيم كه يا بديهي باشد يا با سير استدلالي معتبري، از بديهيات نتيجه شده باشد، مطمئنا هيچ يك از عقايد ديني عقلاني نيست؟» با صرف نظر از اينكه عقلاني بودن اعتقاد را چگونه معنا كنيم و با فرض اينكه عقلاني بودن، همان باشد كه نويسنده محترم گفته است، بايد به اين مطلب توجه كرد كه عقايد ديني شامل عقايدي مبنايي مانند وجود خدا، يكتايي خدا (توحيد)، جهان آخرت (معاد)، نياز بشر به هدايت (وحي) و... و مجموعهاي از آرا و احكام اخلاقي و فقهي است. كيست كه نداند عقايد مبنايي و احكام اخلاقي اسلام يا از بديهيات عقلي است يا با سير استدلالي معتبر، به بديهي ميرسد. پس اين همه استدلالهاي فلسفي و كلامِ عقلي انديشمندان اسلامي براي اثبات چه مطالبي و با چه روش استدلالياي است؟ از سوي ديگر بسياري از احكام فقهي از مستقلات عقلياند كه بر اساس احكام بديهي عقلي نظري استنتاج شدهاند. آن بخش باقيمانده از فقه نيز مستند به نقلِ اثبات شده به وسيله عقل است.از اين مطلب عجيبتر آن است كه عقلاني بودن را به سازگاري تفسير كنيم و بگوييم كه چون برخي از عقايد ديني با باورهاي انسان مدرن سازگار نيست، پس عقلاني نيست؛ زيرا اولاً سازگاري، خود، مفهومي مبهم و تعريف ناشده است كه اگر قرار باشد تعريف شود بايد به وسيله عقل تعريف گردد. ازاينرو براي آنكه اين تعريف عقلاني باشد بايد سازگار باشد، كه در اين صورت به نوعي دور مبتلا خواهيم شد؛ ثانيا اگر مجموعهاي از باورهاي خرافي و پوچ با هم سازگار باشند، آيا ميتوان گفت اين مجموعه عقلاني است؟ ثالثا خطاپذيري دانش بشري امري نيست كه بر كسي پوشيده باشد. ازاينرو با چه مدركي بايد سازگاري با احكام و باورهاي مستند به علوم تجربي را ملاك عقلانيت دانست؟3. نويسنده محترم در بخش ديگري از نوشتار خود آوردهاند: «اگر چنانچه عقيدهاي را بتوان عقلاني دانست كه در مجموع از تعلقات و گزينشهاي خودسرانه و بدون دليل به دست نيامده باشد، بيشك اكثريت قريب به اتفاق عقايد ديني غيرعقلانياند»!!! هيچ روشن نيست دليل و سند اينچنين حكمي چيست؟ نويسنده محترم بر اساس كدام منطق و كدام شاهد، چنين ادعا كردهاند؟ آيا باور به خدا، قيامت، نبوت و عصمت... و احكام اخلاقي و فقهي دين از گزينشهاي خودسرانه و بيدليل است؟ كاش نويسنده محترم مراد خود را از «دليل» بيان ميكردند تا روشن ميشد پذيرش باورهاي غير ديني چه مقدار از باورهاي ديني ضابطهمندتر و منطقيترند.4. ايشان تحقيقات كافي را از شرايط مهم عقلاني بودن اعتقاد ذكر كرده، ميگويند از آنجا كه اين شرط در اعتقادات ديني وجود ندارد، اين اعتقادات غيرعقلانياند. اما پرسش اين است كه اولاً چه كسي با چه ملاكي اين شرط را شرط عقلاني بودن قرار داده است؟ ثانيا ملاك «كافي بودن» چيست و چه مقدار تحقيق كافي است؟ چه نوع تحقيقي و با چه روشي؟5 . نويسنده محترم يكي از شرايط عقلاني بودن اعتقاد را پذيرش آن بر اساس معيارهاي همگاني و عمومي ميدانند و معتقدند «عقايد ديني معطوف به پذيرش باطني است و اين پذيرش، ناظر است به ساحت دروني تكتك افراد». ازاينرو «هيچيك از عقايد ديني عقلاني نيستند. هيچيك از معيارهاي انفسي، مثل اعتقادات ديني را نميتوان با معيارهاي آفاقي سنجيده، تأكيد كرد». درباره اين مطلب بايد گفت: اولاً ميان پذيرش همگاني و درستي و صدق معرفتشناختي يك باور هيچ تلازم منطقياي وجود ندارد. تاريخ انديشه بشري و تجربه مكرر، نشان از آن دارد كه چه باورهاي نادرست و ناصوابي كه از پذيرش عمومي و همگاني برخوردار بودهاند و گذشت زمان و پيشرفت علمي ـ فلسفي از خطابودن آنها پرده برداشته است.ثانيا چه كسي با چه وثاقت و مشروعيت معرفتياي تعيين كرده است كه معيار عقلاني بودن، پذيرش همگاني و عمومي است؟ اگر بر اساس پذيرش فردي به چنين ملاكي رسيدهاند، طبق اين ملاك، اين عقيده خود غير عقلاني است؛ و اگر بر اساس پذيرش عمومي به چنين ملاكي رسيدهايم، دچار دور شدهايم.ثالثا هر باور و عقيدهاي از آن جهت كه باور و عقيده است، يعني اعتقاد(= تصديق و اذعان دروني) فاعل شناساست، دستكم داراي يك بعد انفسي است. ازاينرو اگر آنگونه كه نويسنده محترم نگاشتهاند هيچيك از معيارهاي آفاقي نتوانند در سنجش يا تأكيد عقايد انفسي بهكار آيند، با مشكل صدق و توجيه معرفتي مواجه خواهيم بود، و از اين جهت تفاوتي ميان اعتقاد ديني و غير ديني نخواهد بود و لازمه اين مطلب شكگرايي عام خواهد بود.6. هرچند تعبد و عبوديت از لوازم هر دين حقيقي است، آن دين و آييني كه بيهيچ واهمهاي، همه اصول و مباني اوليه خود را در معرض استدلال عقلي قرار ميدهد و پيروان خود را با اصرار و تأكيد، به تحقيق و تفحص دعوت ميكند و حتي عبوديت و تعبد را نيز بر اساس اصول ضررپذير و قاطع مبرهن سازد، هيچگاه از تعبد و عبوديت به مثابه ابزار و حربهاي براي بقاي خود سود نميجويد. همچنين تقليد و پيروي بيچون و چرا نيز اگر بر اساس مباني مستدل و روشهاي منطقي و در مسائل و موضوعات خاص صورت پذيرد، نهتنها اشكال ندارد كه پديدارشناسي رفتار و گفتار و حيات فردي و اجتماعي انسانها گواه آن است كه عاقلانهترين و سودمندترين و كمهزينهترين روش در همه ساحتهاي زندگي است و اختصاصي به دين ندارد؛ از يادگيري زبان و راه رفتن و تعليم و تربيت گرفته تا علوم و رياضي و... . تقليد به معناي حجت دانستن قول متخصص و بهرهگيري از علم و تجربه و پذيرش نظر او، يا به معناي الگو گرفتن، سيره عقلا و موجب بقا و پيشرفت بشر است. بدون اينچنين تقليدي، نه آموزشي وجود خواهد داشت، نه تعليم و تربيتي، نه فن و نه فنآوري و... و هر كسي بايد خود از نو آغاز كند. ازاينرو تقليد به اين معنا نهتنها با عقلانيت در مقام نظر منافات ندارد، بلكه پيشرفت علم و فن و فنآوري دنياي مدرن، در ابعاد گوناگون، مرهون آن است. آنچه در اين ميان جاي تأسف دارد آن است كه انسان مدرن غربي چنان در اين امر غرقه گشته كه همه شئون زيستي خود را بر اساس نوعي تقليد مذموم و غيرمنطقي سامان بخشيده است. شيوع انواع مدها و... نشان از اين نوع تقليد دارد و شگفتا كساني كه تقليد در ا مور ديني را مذموم ميشمارند، تقليد جوانان و مردم را از آموزههاي جهان غرب ستايش ميكنند يا، دستكم، در برابر آن بيتوجهاند.7. از جمله مغالطات نسبيگرايان براي از ميدان به در كردن مطلقگرايي آن است كه مطلقگرايي معرفتي به جمود و تعصب ميانجامد و منشأ همه خونريزيها و ستمهاي عالم است. متأسفانه نويسنده محترم نيز به تقليد از «جان لاك» و پيروان او به اين مغالطه دچار شده و چنين نوشتهاند: «از ديگر نتايج رويكرد تعبدورزانه به دين ايجاد جمود و دگماتيسم فردي و همچنين معرفتي است. مطلق دانستن حقيقت و راه رسيدن به آن، كه در نگاه ديني معمولاً در يكسري قواعد و افراد جلوهگر ميشود، زاييده مطلقگرايي فكري است. اين دگماتيسم و جمود، منبع و منشأ اصلي منازعات تاريخي بشر بوده است». در اين خصوص بايد گفت:اولاً ميان تقليد و تعبدگرايي بهطور عام و مطلقگرايي بهطور خاص ملازمه منطقي برقرار نيست. روشنترين دليل اين مدعا آن است كه ممكن است كسي نسبيگراي عام باشد و در عين حال مقلّد؛ درحاليكه مطلقگرايي و نسبيگرايي قابل جمع نيستند.ثانيا اگر تعبد و تقليد ملازم مطلقگرايي باشد اين امر به دين و مباحث ديني اختصاص ندارد؛ بلكه در هر ساحت و قلمروي از جمله علم تجربي و فلسفه و هنر و... نيز چنين است.ثالثا آيا نسبيگرايان از عقيده و باور خود دفاع نميكنند و مطلقگرايان را محكوم و متهم نميسازند؟ آيا اجازه ميدهند كه مطلقگرايان به لحاظ نظري و عملي آنان را محدود نمايند؟ شواهد محكم و غيرقابل خدشه نشاندهنده آن است كه نسبيگرايان نيز، دستكم، در اعتقاد به درستي و صحت و ارزشمند بودن نسبيگرايي، مطلقگرايند و اگر لازمه مطلقگرايي تعصب و جمود و جنگ است، آنان نيز متعصب و اهل ستيزند. مگر «پوپرِ» نسبيگرا نگفته است كه «بايد مطلقگرايان متعصب را سركوب كرد».8 . نويسنده محترم آوردهاند: «دين بزرگترين پيامآور اخلاق در دوران كودكي بشر بوده است. قصور فكري بشر در زمان ظهور دين، بدون ابزار تسليمكننده و اجبارگرايانه شريعت به نتايجي ميانجاميد كه مطمئنا حيات بشري را به مخاطره ميانداخت. دستورات اخلاقي مانند راستگويي، امانتداري و احكام دستوري، مانند منع زنا با محارم، دوري از دزدي و چپاول و... در ظرف عقلانيت بشر گذشته به هيچوجه نميتوانسته مبنا و توجيهي عقلاني و فلسفي بيابد».اولاً گرچه تقسيمبندي تاريخ حيات بشري به دوران نوزادي، كودكي و بلوغ در آثار برخي از نويسندگان غربي به چشم ميخورد، اما آنان نيز هيچ ملاك خردپذير و قابلپذيرشي، جز برخي گمانهزنيهاي بيمنطق، براي اين تقسيمبندي ارائه نكردهاند؛ ثانيا اهل مطالعه ميدانند كه دستكم از زمان سقراط و افلاطون و ارسطو، يعني تقريبا چهارقرن پيش از ميلاد مسيح و ده قرن پيش از ظهور دين مبين اسلام، بسياري از مباني و احكام و دستورات اخلاقي به لحاظ عقلي و فلسفي مبرهن شده و مورد بحث قرار گرفتهاند.اساسا اخلاق همزاد بشر است و نيروي انگيزشي درون انسان، او را به اخلاقيزيستن فرا ميخواند. بسيار حيرتآور است كه نويسنده محترم، كاركرد دين را اين ميداند كه در دوران كودكي بشر با ابزار تقليد و تعبد انسانها را به اخلاقي زيستن بدون پشتوانه عقلاني و فلسفي واميداشت و اينك در عصر جديد با تكامل عقل و پيشرفت علم و مبرهن شدن مباني و احكام اخلاق، دين ديگر كاركردي ندارد!! آيا شكگرايي و نسبيگرايي معرفتيِ عصر نوزايي يا تجربهگرايي افراطي قرون هفدهم و هيجدهم و نوزدهم يا پوزيتيويسم قرن بيستم يا عقلگرايي افراطي و ابزاري مدرنيته، مباني و احكام اخلاق را مستدل و مبرهن ساخت؟! آيا انسان مدرن، اخلاقيتر از گذشته است؟ با چه ملاكي؟9. همانگونه كه در اشاره پنجم گذشت، نويسنده محترم يكي از شرايط عقلاني بودن را پذيرش همگاني و عمومي دانستهاند و اين را نيز امري فردي به شمار آورده و ازاينرو حكم كردهاند كه هيچ يك از عقايد ديني عقلاني نيست. اما ايشان در ادامه چنين نگاشتهاند: «از ديگر وجوه غيرعقلاني بودن دين، خصوصيت عموميت داشتن آن است. دين پديدهاي است كه در دسترس همگان است». حال پرسش آن است كه اگر دين امري فردي است، چگونه خصوصيت عمومي و همگاني دارد و در دسترس همگان است، و اگر مراد از در دسترس همگان بودن آن است كه ميتواند مورد پذيرش عموم قرار گيرد، چرا بر اساس ملاك شما عقلاني نيست؟ شايد گفته شود مراد ايشان اين است كه دين براي افراد نخبه و متخصص نيست؛ بلكه براي توده عوام و بيسواد است. اما اين مطلب نيز بياشكال نيست؛ زيرا اولاً بر اين اساس نخبگان را بايد از دايره خطاب هدايت دين (هديً للناس) خارج دانست؛ ثانيا نخبگان را بايد بينياز از دين شمرد؛ ثالثا هيچ ملازمهاي ميان در دسترس همگان بودن چيزي و غيرعقلانيبودنِ آن به معناي غير مستدل بودن آن نيست؛ اگرچه شايد در مواردي چنين باشد اما به جرئت ميتوان گفت در همه موارد اينچنين نيست. براي مثال آيا واقعا مدرنيته مخصوص نخبگان و متخصصان است؟ روشن است كه چنين نيست و مدرنيته در دسترس عموم مردم است. اما آيا ميتوان از اين مطلب نتيجه گرفت كه مدرنيته امري غيرعقلاني است؟1. نومن: Neuman
2. subjective
3. objective
4. imitation
5. popular