خودشان را هميشه بسيجي قلمداد مي كردند و واقعاً هم بسيجي بودند حقوق بسيجي مي گرفتند و معتقد بودند و حتي مي ترسيدند كه مبادا در تعريف كردن و گفتن اين مراتب، غروري آني، تمام اجرهاي ايشان را از بين ببرد حتي نزديكترين افراد لشگر نيز نمي دانستند كه ايشان مهندس است پيوسته خود را به كم كاري و تقصير، شماتت مي كردندناراحتي كتف، مزاحمي دايمي براي آقا مهدي بود جايي كه قبلاً مورد اصابت تير قرار گرفته بود روي اين حساب نمي توانستند بارهاي سنگين حمل كننديك روز تصميم مي گيرد براي سركشي و كسب اطلاع از كمبودهاي انبار، بازديد به عمل آورد مسؤول انبار حاج امرالله بود؛ پيرمردي با محاسني سفيد و چهره اي گشادهوقتي آقا مهدي به آن قسمت مي رسد، حاج امرالله و هشت بسيجي جوان در حال خالي كردن بار كاميوني بوده اند كه تازه از راه رسيده و آذوقه آورده است حاج امرالله كه مهدي را از روي قيافه نميشناخته است وقتي مي بيند ايشان در كناري ايستاده و آنها را تماشا مي كند، داد مي زند جوان! چرا همين طور كناري ايستاده اي و بر و بر ما را نگاه مي كني؟ تا حالا نديده اي از كاميون بار خالي كنند؟ بيا بابا! بيا اين گوني ها را تا انبار ببريم! آمده اي اينجا كه كار كني! يادت باشد! از حالا تا هر وقت بايد پا به پاي اين هشت نفر، اين بارها را خالي كني! فهميدي؟و آقا مهدي با معصوميّتي صميمي پاسخ مي دهد بله، چشم با آنكه حمل گونيهايي به آن سنگيني روي كتف مجروح، بسيار مشكل است، آقا مهدي بدون اينكه حتي نالهاي كند، چابك و تند گونيها را خالي مي كندنزديكيهاي ظهر طيّب براي دادن آمار به حاج امرالله آنجا مي آيد بعد از سلام و احوالپرسي، حاج امرالله به او مي گويد يك بسيجي پركار امروز به ما كمك مي دهد نمي دانم از كدام قسمت است مي خواهم بروم و از بصيرتي بخواهم او را به قسمت ما منتقل كندطيب مي پرسدحاج امرالله كدام بسيجي؟ و حاج امرالله آقا مهدي را نشان مي دهدطيب متعجب مي شود و به سرعت به طرف آقا مهدي مي دود و گوني را از روي شانه هاي او بر مي دارد و بعد با ناراحتي به حاج امرالله مي گويدهيچ مي داني اين شخص كيست؟ اين آقا مهدي است، آقا مهدي باكري، فرمانده ا مان! حاج امرالله و هشت بسيجي ديگر با تعجبي بغض آلود جلو مي آيند آقا مهدي بدون اينكه بگذارد آنها حرفي بزنند، صورتشان را مي بوسد و مي گويد حاج امرالله من يك بسيجي ام