چند روزي بود كه آقا مهدي از صبح زود تا ظهر پشت خاكريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي كرد و روي منطقه تا جايي كه براش امكان داشت، كار و بررسي مي كردهواي گرم تابستان جنوب توان را مي بريد يكي از همين روزها نزديكي هاي ظهر، آقا مهدي از خاكريز به طرف سنگر بچه ها مي آيد و با آب داغ تانكر گرد و خاك راه را از صورت مي زدايد سر و صورتي تازه ميكند و وضو مي گيردرحيم كه داخل سنگر است در حال تنظيم گزارشي براي ارائه در جلسه است و آقا مهدي وارد ميشود رحيم بلند مي شود، جلو مي آيد و با آقا مهدي دست مي دهد و او را مي بوسد كه متوجه مي شود دهان آقا مهدي به شدّت خشك است و حكايت از تشنگي فوق العاده او داردرحيم به سراغ يخچال كائوچويي مي رود يك كمپوت گيلاس بيرون مي آورد و در آن را باز مي كند و به آقا مهدي مي دهد مهدي كه چشمانش از خستگي، بي حسي و گرماي شديد روي هم بوده است، كمپوت را از دست رحيم مي گيرد در حالي كه چشمانش بسته است قدري قوطي را فشار مي دهد تا خنكي آن را بيشتر حس كند قوطي را آرام تا نزديك دهانش مي برد كه ناگهان چهره اش متغير ميشود و با كنجكاوي از رحيم مي پرسد امروز به بچه ها كمپوت داده اند؟ و رحيم مي گويد نه، آقا مهدي، جزء جيره نبوده استآقا مهدي با ناراحتي مي پرسد پس چرا اين كمپوت را براي من باز كردي؟ رحيم پاسخ مي دهد چون شما حسابي خسته بوديد، گرمازده مي شديد چند تا اضافه بود كي از شما بهتر!آقا مهدي با ناراحتي بلند مي شود و با همان لبهاي تشنه و خشكيده مي گويد از من بهتر؟ از من بهتر، بچه هاي بسيجي هستند كه بي هيچ چشمداشتي مي جنگند و جان مي دهند! رحيم مي گويدحالا ديگر باز كرده ام آقا مهدي! اين قدر سخت نگيريد، بخوريد! و مهدي با صداي بي حال و گرفته مي گويد خودت بخور، رحيم! خودت بخور تا در آن دنيا هم خودت جوابگو باشي!