روزي در كنار يكي از خاكريزها با فرماندهان محور مشغول برنامه ريزي بوده است، كه ناگهان صداي فرياد يا حسين يك بسيجي، همة نگاه ها را به سمت خاكريز مي كشاندچند لحظه بعد، دو نفر آن بسيجي را با برانكار مي آورند، در حالي كه گلوله اي به دست راست و تيري به نرمة گوشش اصابت كرده است و از آن خون مي آيدبسيجي نگاهش در نگاه آقا مهدي گره مي خورد و با احترام مي خندد آقا مهدي هم به طرف او دست تكان مي دهد تا برانكارد از آنجا دور مي شودناگهان آقا مهدي با ناراحتي ـ به فرماندهان ـ مي گويد شما خودتان را مسؤول مي دانيد؟ كسي چيزي نميگويدآقا مهدي ادامه مي دهد مسؤوليم، همة ما مسؤوليم در برابر جان اين بسيجيها ـ اشاره به خاكريزـ اين خاكريز، آتش خورِ خوبي براي توپهاي دشمن است من به بچه هاي مهندسي اعتماد داشته ام و دارم؛ ولي الان مي بينم كه خاك به اندازة كافي ريخته نشده است شما چه فرماندهاني هستيد كه به اين مسائل توجه نداريد؟يكي از فرماندهان مي گويد آقا مهدي! تا حد لازم خاك ريخته اند، زيادتر از اين، هم وقت گير است و هم هزينة بيشتر در برداردآقا مهدي با تندي مي گويد اگر براي تكميل شدن يك سنگر متحمل يك ميليون تومان هزينه هم بشويم، يك موي بسيجي ما، صد برابرش ارزش دارد؛ اگر نقص در ساختمان سنگر باعث صدمه ديدن يك رزمنده، حتي به اندازه اي كه از دماغش خون بيايد، بشود، چه كسي در قيامت جواب مي دهد؟همة فرماندهان سكوت مي كنند و آقا مهدي مي گويد حالا مي توانيد برويد! در امان خدا!وقتي همه رفتند، آقا مهدي بي سيم را بر مي دارد و با قرارگاه تماس مي گيرد و با صداي محكمي ميگويد محسن! سلام، خسته نباشي؛ محسن جان، تو از امروز موظفي به تداركات فشار بياوري و پيگيري كني كه از اين به بعد يك روز در ميان به بچه هاي خط ميوة تازه يا كمپوت بدهند اگر تداركات لشكر نمي تواند تأمين كند از بازار بخرند؛ من به عهده مي گيرم