پس از مدّتي كه مهدي به جبهه مي آيد و رشادتها از خود نشان مي دهد، حميد هم به دنبال او مي آيد حميد ، بلافاصله پس از ورود، به ستاد فرماندهي مي رود؛ جايي كه آقا مهدي در آنجا مستقر استبعد از سلام و احوالپرسي ، آقا مهدي از حميد مي خواهد كه به كارگزيني پيش آقاي روزبهاني برود و مداركش را تحويل بدهد و كارهاي مقدماتي را پشت سر بگذاردحميد نزد آقاي روزبهاني مي رود و متوجه مي شود معرفي نامه اي كه لازم بوده است از سپاه تبريز بگيرد ندارد اين مسأله، كمي او را نگران مي كند كه نكند دوباره مجبور شود به تبريز برگرددآقاي روزبهاني به او اطمينان مي دهد كه با تأييد فرمانده، يعني آقا مهدي ، اين مشكل حل استوقتي حميد مجدداً نزد آقا مهدي مي آيد و جريان را به او مي گويد، آقا مهدي با همان لبخند مليح هميشگي، چشم در چشمان حميد مي دوزد و بعد از مكثي نسبتاً طولاني مي گويد حتماً تو نمي خواهي كه من كار غير قانوني انجام دهم خدا راضي تر است كه به تبريز بروي، سري به خانواده بزني، سلام ما را هم برساني و بعد با مدارك كامل پيش ما بيايي بعد دستان برادرش حميد را به گرمي مي فشرد، صورتش را مي بوسد و او را تا دم در بدرقه مي كند