معراج
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
خواب و خورت زمرتبة خويش دور كرد
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
يكدم غريق بحر خدا شو گمان مبر
از پاي تا سرت همه نور خدا شود
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
بنياد هستي تو چو زير و زبر شوي
در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
تا كيمياي عشق بيابي و زرشوي
آنگه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي
بالله كز آفتاب فلك خوبتر شوي
كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي
در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي
زين پس شكي نماند كه صاحب نظر شوي
در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
همتم بدرقة راه كن اي طاير قدس
كه دراز است راه مقصد و من نو سفرم
كه دراز است راه مقصد و من نو سفرم
كه دراز است راه مقصد و من نو سفرم
من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به عزيزان خود رسان بازم
مهيمنا به عزيزان خود رسان بازم
مهيمنا به عزيزان خود رسان بازم
غسل در اشك زدم كاهل طريقت گويند
پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز
پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز
پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز
آتش است اين بانگ ناي و نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد
هر كه اين آتش ندارد نيست باد