زبان فردوسى و زبان ما
جهان كرده ام ازسخن چون بهشت بسى رنج بردم بدين سال سى چنان نامداران و گردن كشان همه مرده از روزگاردراز شد از بناهاى آباد گردد خراب پى افگندم ازنظم كاخى بلند بدين نامه بر عمر ها بگذرد نميرم از اين پس كه من زنده ام هر آن كس كه دارد هش و راى و دين پس از مرگ برمن كند آفرين از اين بيش تخم سخن كس نكشت عجم زنده كردم بدين پارسى كه دادم يكايك از ايشان نشان گفت من نامشان زنده باز زباران و از تابش آفتاب كه از باد و باران نيابد گزند بخواند هر آن كس كه دارد خرد كه تخم سخن را پراگنده ام پس از مرگ برمن كند آفرين پس از مرگ برمن كند آفرين
مباش غره به تقليد غريبان كه به شرق تو شرقيى و به شرق اندرون كمالاتى است به هر صفت كه برآيى بر آى و شرقى باش زغرب علم فراگير و ده به معدهى شرق كه فعل هاضمه اش با تن انضمام دهد اگر دهد هنر شرقى احترام دهد ولى چه سود كه غربت فريب تام دهد وگرنه ديو به صد قسمت انقسام دهد كه فعل هاضمه اش با تن انضمام دهد كه فعل هاضمه اش با تن انضمام دهد
نسيمى كز بن آن كاكل آيه چو شو گيرم خيالته دآخوش سحر، دبسترم بوى گل آيه مرا خوشتر د بوى سنبل آيه سحر، دبسترم بوى گل آيه سحر، دبسترم بوى گل آيه
من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان قال ومقال عالمى مى كشم از براى تو قال ومقال عالمى مى كشم از براى تو قال ومقال عالمى مى كشم از براى تو
بياد دارم ازكودكى زدايه و مام وزآنچه گفت به شهنامه پهلوان سخن درون جان من ومغز من زگاه شباب ذخائرى است زنيرو براى پيريها فسانه هاى دليران و آن دليريها زفر رستم دستان و نره شيرها ذخائرى است زنيرو براى پيريها ذخائرى است زنيرو براى پيريها
فريدون فرخ فرشته نبود به دادو دهش يافت آن نيكويى توداد و دهش كن فريدون تويى زمشك و زعنبر سرشته نبود توداد و دهش كن فريدون تويى توداد و دهش كن فريدون تويى
سر:
سراپا، سرآزاد، سرآزاده، سراسر، سراسيمه، سرافراز، سر افشان، سر افگندگى، سر افگنده، سرانجام، سرانگشت، سراهنگ، سرياز، سر بسر، سربند، سرپرست، سر پنجه، سرتاسر، سرخوش، سر سبك، سر سرى، سر شبان، سرشبانى، سر كش، سر كشى، سرگراى، سرگزاى، سرگشته، سرمايه، سرمست، سرنگون، سرور، سرورى، سرهنگ، بادسر، سپهبد سر، بيدار سر، هشيار سر، پير سر، تيغ سر، زاغ سر، سبك سر، يكسر، همسر، سيم سر، گاوسر، ديو سر، چاه سر، خيره سر، آسيمه سر، برهنه سر، كوه سر، بى سر، بيدارسر.دست:
دست باز، دستبرد، دست بند، دست خط، دسترس، دسترنج، دستكار، دستكش، دستگاه، دستگير، دستگيرى، دستوار، دستور، دست ورز، دستورى، دست ياب، دستيار، دست يازى، چرب دست، زبردست، دور دست، چيره دست، زير دست، نغزدست، پيشدست، پاك دست، ناپاك دست، تنگدست، شوم دست، بخشنده دست، تهيدست. همين وسعت تعبيرات را مى توان ديد درآنچه مبنى براسماءمعنى است نظير دوواژه ى جان و داد از اين قرار:جان:
جان آفرين، جان بخش، جان پرستى، جان پرور، جاندارى، جانده، جان رباى، جان سپار، جان سپوز، جان ستان، جان ستانى، جان فروز، جان فزاى، جان گزاى، جان گسل، تيره جان، پاكيزه جان، بى جان.داد:
دادار، دادآفرين، دادآور، دادبخش، دادجوى، دادخواه، دا دخواهنده، داددارنده، دادده، دادگر، دادگستر، باداد، پاك داد، بيداد، بيدادگر، بيدادى. چند مثال هم عرض مى كنم، از تركيباتى كه ازصفت« پاك» درشاهنامه ديده مى شود:پاك:
پاك بوم، پاك تن، پاك جفت، پاكخو، پاكداد، پاكدامن، پاكدست، پاكدل، پاك دين، پاك دينى، پاك رأى، پاك زاد، پاك زاده، پاك مغز، پاك مهر، پاك نامى، پاكى، پاكيزه، پاكيزهتخم، پاكيزه تن، پاكيزه جان، پاكيزه دل، پاكيزه دين، پاكيزه رأى، پاكيزه گوى، پاكيزه مغز، ناپاك، ناپاك تن، ناپاكدست، ناپاكدل، ناپاك دين، ناپاك رأى، ناپاك زاده، ناپاكوار. اين چندنمونه نيز مربوط است به كلمهى يار، بصورت اسم صفت و يا پسوند:يار:
يار گر، يارمند، يارمندى، يارور، يارى، يارى ده، يارى گر، بختيار، نابختيار، دستيار، شهريار، هشيار، ناهشيار، بى يار. ازپيشوندهاو پسوند ها نيز فردوسى بسيار سودجسته است وگمان مى كنم يك مثال ازپسوند«- اگر» كافى باشد:- گر:
خنياگر، صورتگر، انگشت گر، دادگر، بيدادگر، پولادگر، فرياد گر، كاردگر، كارگر، پيكار گر، ديوار گر، يار گر، درود گر، زرگر، پيروز گر، پرستشگر، خورشگر، پوزشگر، كفشگر، رامشگر، خواهشگر، نيايشگر، ستمگر، غمگر، توانگر، آهنگر، افسونگر، جادوگر، چاره گر، مويه گر، كشتى گر، منادى گر، يارى گر، بازيگر، برزيگر، ورزيگر، خواليگر. علاوه بر شيوهى تركيب ازطريق اشتقاق، ازمصدر، نيز واژگان شاهنامهى فردوسى غنى شده است، چنان كه مثلا ازدوكلمهى« پرستيدن، خواستن» واژه هاى زيربكاررفته است:پرستيدن:
پرستار، پرستارگى، پرستش، پرستندگى، پرستنده، بت پرست، و امثال آن.خواستن:
خواستار، خواستگار، خواهش، خواهندگى، خواهنده، دادخواه و مانند آن. درس مهم ديگرى كه مى توان ازشاهنامهى فردوسى آموخت كيفيت استعمال واژه ها ى بيگانه خاصه عربى است. موضوع شاهنامه- كه مربوط به ايران كهن است- از يك طرف ويژگيهاى زبان فارسى قرن چهارم ازنظر تاريخ زبان فارسى وزبان شناسى، ازطرف ديگر موجب شده است كه در شاهنامه- بى آن كه عمدى در كار باشد- تعداد الفاظ عربى اندك است و حداكثر ازصدى هشت و يا هشتصد چند لغت تجاوز نمى كند. تازه اغلب اين واژه ها كلماتى است كه درآن روزگار درزبان مردم و اهل ادب رواج يافته بوده است. نظير:« بخيل، اصل، ايمن، بلا تدبير، خدمت، خراج، صف، صورت، عيب، غم» و امثال اينها بعلاوه فردوسى مانند ديگر شاعران و نويسندگان آن روزگار كه به زبان فارسى وطبيعت آن معرفت داشته اند. واژه هاى عربى را به پيروى از اصول زبان فارسى بكار برده و باصطلاح آنهارا برنگ فارسى درآورده است. مثلا از اين قبيل:« بخيلى، ايمنى، بلاجوى، تمامى، جوشنور، تدبيرساز، خدمتگر، سفلگى، شومى، صورتگر، عرضگاه، غمگسار، فتنه انگيز، مندى گرى، وفادارى وغيره. اينها و صدها كلمهى ديگر، همه تركيبهايى است داراى اجزاءعربى وفارسى. ولى درحقيقت مطابق اصول واژه سازى زبان فارسى ساخته و پرداخته شده است ما الفاظ فصيح و مأنوس فارسى را از ياد برده، كلماتى بكار مى بريم مثل:« سمينار، سمپوزيوم، كميسيون، سوكمسيون، كميته، پورسانتاژته، دانسان تى، پارتى، ميزآن سن، سناريو» و غيره. حتى به استعمال غير ضرورى و روز افزون كلمات بيگانه اكتفانكرده، تعبيرات آنهارا نيز به فارسى ترجمهى لفظ به لفظ مى كنيم و يا واژه هاى فارسى را به سياق آنها درجمله مى آوريم و مى گوييم:« آهنگ رشد اقتصادى» بجاى سرعت رشد و ميزان رشد اقتصادى. به فلان موسسه« سرويس مى دهيم» يعنى با آن كمك و همكارى مى كنيم.« روى كتابى يا موضوعى كار مى كنيم»« در نزد بچه ها، فلان بيمارى را اتود مى كنيم» يعنى چگونگى آن بيمارى را درميان بچه ها مطالعه و بررسى مى كنيم. مى نويسيم« درنزد حافظ فلان موضوع چنين است» يعنى آن نكته در نظر حافظ، چنين است. چه بسيار زن و شوهرها كه حالا« همديگر را نمى فهمند» يعينى با يكديگر توافق اخلاقى ندارند و همداستان و موافق نيستند.« مى رويم كه كارى را انجام دهيم»، يعنى درصدد انجام دادن آن هستيم« براى تهران حركت مى كنيم» يعنى عازم تهران مى شويم.« به يكديكر زنگ مى زنيم» يعنى تلفن مى كنيم. مى گوييم فلان چيز« بطور وحشتناكى زياد است» يعنى بسيار زيادست. روزگارى بود، كه برخى از متفاضلان در زبان فارسى مى گفتند و مى نوشتند: الى زماننا هذا، بث الشكوى، بعيد المنال، بناء على هذا، تغمده الله، جيد الرويه، ذوات الاوتار، صاعا بصاع، طوعا ام كرها، على اى تقدير، غاص باهله، قس على ذالك راست است كه شيوهى تعبير آنان نيز فارسى نبود. اما بسيارى از ايشان فارسى و عربى را ميدانستند و تحت تأثير محفوظات و معلومات خود قرار مى گرفتند و در اين زمينه افراط مى كردند. اما ما كه فارسى را درست نمى دانيم و به پيروى از تعبيرات فرنگى زبان قومى خودرا چنين آشفته وويران مى كنيم، آيا شاگردان شايستهى فردوسى هستيم بى گمان خير. سرشت زبان فارسى چنان است كه واژه هاى آن بيشتر كوتاه است، تعداد كلما ت يك هجائى و دوهجائى درزبان ما بمراتب بيشتر از كلمات سه هجائى است و چهار هجائى ازاين هر سه كمترست. بعلاوه صورت طبيعى جمله هاى فارسى نيز كوتاه است، همچنان كه درسخنان روزانهى ما نيز ديده مى شود. درشاهنامهى فردوسى اين هر دو ويژگى آشكارامشهودست. ايجازى كه درشيوهى سخن سرايى فردوسى ديده مى شود. نه فقط با طبيعت زبان فارسى سازگارى دارد، بلكه بصورت هنرى خاص درآمده است. ملاحظه فرماييد دراين چند بيت چگونه وى معانى فراوانى را درالفاظى اندك گنجانده است:به نام خداوند جان وخرد اگرجز به كام من آيد جواب ميازار مورى كه دانه كش است براين برنهادند و برخاستند همه كاخها تخت و زرين نهاد نشستند وخوردند وبودند شاد كزين برتر انديشه بر نگذرد من و گرزو ميدان و افراسياب كه جان داردو جان شيرين خوش است زبهر شبيخون بياراستند نشستند وخوردند وبودند شاد نشستند وخوردند وبودند شاد
مرا مام من نام مرگ تو كرد زمانه مرا پتك ترگ توكرد زمانه مرا پتك ترگ توكرد زمانه مرا پتك ترگ توكرد
اگر من نرفتى به مازندران كه كندى دل و مغز ديو سپيد كه كاووس كى را گشودى زبند كه گويد برودست رستم ببند من از كودكى تا شدستم كهن بدين گونه از كس نبردم سخن به گردن برآورده گرز گران كه رابد به بازوى خويش اين اميد كه آوردى اورا به تخت بلند... نبنددمرا دست چرخ بلند بدين گونه از كس نبردم سخن بدين گونه از كس نبردم سخن
ززخم سر گرز سندان شكن كسى ر اكه رستم بود هم نبرد سرش زآسمان اندر آرد به گرد برآرد دمار از دوصد انجمن سرش زآسمان اندر آرد به گرد سرش زآسمان اندر آرد به گرد
بسودست پايش به بند گران كشيده به زنجير و بسته به بند همه جامه پرخون ازان مستمند دو دستش به مسمار آهنگران همه جامه پرخون ازان مستمند همه جامه پرخون ازان مستمند