«حق» و «تكليف» در عصر قديم و جديد - حق و «تکلیف» در عصر قدیم و جدید نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

حق و «تکلیف» در عصر قدیم و جدید - نسخه متنی

محمد راسخ

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«حق» و «تكليف» در عصر قديم و جديد

محمد راسخ

گزارش گفت‏وگو، ش 3

چكيده: در اين گفت‏وگو، به تحول تاريخي مفهوم حق اشاره مي‏شود و بر اين نكته تأكيد مي‏گردد كه تنها بر مبناي تعريف جديد از حق است كه مي‏توان از حقوق بشر سخن گفت.

پرسش نخست را در زمينه مفهوم «حق» در دنياي امروز آغاز مي‏كنم. سؤال اصلي اين است كه آيا اساسا ميان مفهوم «حق» در دنياي قديم با مفهوم آن در دنياي امروز تفاوت بنيادي وجود دارد يا نه؟ اگر پاسخ مثبت است، اين تفاوت در چه مواردي است؟

راسخ: پاسخ بنده به اين سؤال كه آيا اين مفهوم به همان معنايي كه امروز هم به‏كار مي‏رود، استفاده مي‏شده، قطعا منفي است. بايد بگويم كه آنچه در گذشته از مفهوم «حق» اراده مي‏شد، يك مفهوم اخلاقي بود؛ يعني در اين معنا كار خوب اخلاقي در مقابل كار بد اخلاقي قرار مي‏گرفت؛ مثلاً وقتي مي‏گفتند آيا كسي حق برداشتن يك قرص نان را دارد، منظورشان اين بود كه آيا اين فرد در اين مورد كار اخلاقيِ درست يا خوبي انجام مي‏دهد يا خير؟

بنابراين هميشه در پاسخ به يك سؤال در خصوص يك عمل، در گذشته كلمه «حق» يا «ناحق» را به‏كار مي‏بردند و منظورشان هم «بر حق بودن» يك فرد بود. مي‏گفتند اگر يك فرد چنين عملي را انجام دهد، بر حق است يا نه؟ بر حق بودن يا نبودن در اينجا، يعني نظام اخلاقي‏اي كه گوينده يا نويسنده در پس ذهنش دارد، اين عمل را تأييد مي‏كند يا خير؟ بنابراين اين مفهوم «حق»، از دوران رنسانس به بعد است كه معناي جديدي مي‏يابد، و محصولي نوين است كه شايد بيشتر از هفتصد، هشتصد سال قدمت نداشته باشد. در اين مفهوم جديد، در واقع وقتي از حق سخن مي‏گوييم، قصد نداريم كه از عمل فرد مورد نظرمان قضاوت اخلاقي ارائه كنيم؛ بلكه مي‏خواهيم بدانيم ادعاي آن فرد درباره عمل مزبور، و صرف تصميم فرد براي انجام آن عمل، يك تصميم و ادعاي قابل دفاع است يا نيست؟

پس در اينجا، تصميم و اقدام آن فرد را، فارغ از محتواي آن عمل و تصميم، مورد بحث قرار مي‏دهيم. به عبارت ديگر، مفهوم جديد «حق» تحت عنوان مفهوم «حق داشتن» در مقابل مفهوم «حق بودن» ـ كه در دوران گذشته به‏كار مي‏رفت ـ به‏كار مي‏رود. در مفهوم جديد، وقتي مي‏گوييم كه آيا فرد گرسنه حق برداشتن نان را دارد، نمي‏خواهيم قضاوت كنيم كه خود برداشتن نان، عملي خوب يا بد است؛ بلكه مي‏خواهيم اين بحث را مطرح كنيم كه آيا اساسا اين فرد اجازه چنين اقدامي دارد يا خير؟ و آيا قوه يا نظام سياسي و قضايي از اين اقدام او حمايت مي‏كند يا خير؟ در اينجا اگر بخواهيم مثال را واضح‏تر بيان كنيم، مي‏توانيم آن را با مفهوم «آزادي بيان» يا حق مالكيت ارتباط دهيم.

بنابراين در مفهوم جديد، وقتي شما ابراز مي‏كنيد كه فرد حق آزادي بيان دارد، به معناي دقيق‏تر به اين معناست كه او تكليف به عدم بيان ندارد؛ يعني او در اين مفهوم مي‏تواند آنچه در ذهنش مي‏گذرد بيان كند، و در عين حال، حق دارد كه آن را بيان نكند. پس اين، يك امتياز، يك آزادي، و قدرتي است كه او دارد. بنابراين اگر چنين فردي تصميم گرفت آنچه در ذهنش مي‏گذرد بيان كند، نظام قضايي و سياسي به صرف استفاده از حق آزادي بيان از او حمايت مي‏كند. اما در قدم دوم ممكن است چنين فردي با بيان خودش در درجه اول، مطلب نادرستي را بيان كند، يا ممكن است در محتواي بيان خود به كسي تعرض كند يا به كسي تهمت بزند، و به‏طور كلي، مرتكب يكي از جرايمي شود كه ممكن است از طريق بيان صورت گيرد. البته اين مورد به مظروف يا محتوا مربوط است؛ حال اين محتوا يا زير تيغ جراحي متفكران قرار مي‏گيرد، و در نهايت، گفته مي‏شود كه اين فرد به‏لحاظ علمي يا فلسفي يا ... سخن صحيحي نگفته است، يا زير ذره‏بين نظام قضايي قرار مي‏گيرد و احيانا به دليل ارتكاب خطا يا جرمي خاص، تعقيب و مجازات مي‏گردد. پس اينكه يك فرد اساسا مي‏تواند سخن خود را آزادانه بيان كند يا نكند، يك حرف است، و اينكه حرفي كه او بيان مي‏كند، درست است يا نادرست، سخني ديگر. در يك كلام، تا آنجا كه حافظه كتبي ما اجازه مي‏دهد، مفهوم «حق» همواره وجود داشته است؛ اما تقريبا از قرن 13 به اين سو است كه به معناي «حق داشتن» در مقابل «حق بودن» به‏كار مي‏رود.

مي‏توان گفت كه حق داشتن، يا حق به معناي مدرن كلمه، با اقدام در جهت منفي قابل جمع است، و حق انجام خطا يا حق ناحق بودن را ـ كه عنواني ظاهرا پارادوكسيكال است ـ به ما مي‏دهد.

پس نتيجه مي‏گيريم كه در دوران مدرن، افراد مي‏توانند تصميم بگيرند كارهايي انجام دهند كه ممكن است آن كارها از لحاظ ارزشي و اخلاقي نادرست باشد.

با توجه به تحول مفهوم «حق» از روزگار گذشته تا كنون، كه ذكر فرموديد، آيا نمي‏توان به زعم سنت‏مداران و يا برخي از اصحاب پست مدرن، به بسياري از مباني حقوق مدرن بشر امروز ايراد گرفت كه يكي از بزرگ‏ترين مسائل و مشكلات دنياي امروز، جدا شدن ارزش‏ها و اخلاقيات از حيطه بسياري از مسائل اجتماعي و حقوقي است، و نمي‏توان دنياي امروز را دنيايي بي‏اعتنا به حوزه ارزش‏ها دانست؟

من معتقد نيستم كه در دنياي مدرن، ارزش‏ها رها شده‏اند، يا ما به آنها بي‏اعتنا شده‏ايم، يا اگر در حوزه حقوق بحث كنيم، اين نتيجه را مطرح سازيم كه با پديدار شدن «حق» به مفهوم نوين كلمه، ارزش‏ها به كنار مي‏روند، و اين به معناي پذيرش رفتارهاي غيراخلاقي نيست. اما به نظر من، اتفاقي كه در اين ميان روي داده، آن است كه ما به زمينه ارزش‏هاي خود، آگاه‏تر شده‏ايم. ما متوجه شده‏ايم كه اساسا اگر بخواهيم به موجودات ارزشي تبديل شويم يا ارزشي بمانيم، نيازمند شرايط و زمينه‏هايي هستيم. اين شرايط و زمينه‏ها حق‏اند، و اساسا ادعا اين است كه بدون وجود مفهوم و نهاد حق، نمي‏توان ارزشي بود. براي نمونه موجوداتي را تصور كنيد كه اصلاً اجازه انتخاب نداشته باشند. اين موجودات اساسا چگونه مي‏توانند در مقام موجودات ذي‏شعور و ذي‏اراده، اعمال اخلاقي انجام دهند؟ اصلاً انجام اعمال اخلاقي مشروط به آزادي داشتن است. حال اگر به كسي فرصت انتخاب داده نشود، چگونه مي‏توان آن موجود يا انسان را «فاعل اخلاقي» نام نهاد؟! فاعل اخلاقي بودن منوط به داشتن قدرت انتخاب است. اين را نيز بايد در نظر گرفت كه قدرت انتخاب هميشه به يك نتيجه نمي‏انجامد. بنابراين اگر شما قدرت انتخاب داشته باشيد، گاهي ممكن است انتخابي اخلاقي كنيد، و گاه نيز ممكن است كه به انتخابي غيراخلاقي دست يازيد. به هر حال، وجود امكان انتخاب غيراخلاقي، خود به خود اجازه وجود امكان اخلاقي را نيز ممكن مي‏سازد؛ يعني تا ما فرصت غيراخلاقي بودن را نداشته باشيم، نمي‏توان ما را افراد اخلاقي ناميد.

پس تفاوت كليدي دوران مدرن با دوران كهن در اين است كه در اين دوران، انسان به زمينه فعل اخلاقي خود آگاه شده و متوجه گرديده است كه اگر بخواهد اخلاقي شود يا اخلاقي بماند، بايد در ابتدا اراده آزاد او تضمين شود؛ و اين هم چيزي نيست جز همان مفهوم حق. چنان كه قبلاً هم ذكر كردم، گوهر «ليبراليسم» نيز همان تضمين اراده آزاد فرد است؛ همين و بس.

البته در تفاوت دنياي قديم و جديد در زمينه حقوق و اخلاق، اين نكته هم گفته مي‏شود كه در دنياي قديم مفاهيم اخلاقي مفاهيمي از پيش تعيين شده بوده است؛ يعني به صورت «بايد»ها و «نبايد»هايي بيرون از ذهن بشر بوده كه وي مي‏بايست قبل از انجام هر كاري، آنها را مد نظر قرار دهد. اما در دوران نوين، بشر ديگر تابع بي‏چون و چراي اين مفاهيم اخلاقي و ارزش‏ها نيست؛ بلكه مي‏توان گفت كه خود زاينده و مولد مجموعه‏اي از ارزش‏هاي نوين است و از ارزش‏هايي تبعيت مي‏كند كه خودْ درستي آنها را تشخيص مي‏دهد.

راسخ: از اين گفته كه ما در دوران مدرنْ آزادي و حق انتخاب داريم، نمي‏توان چنين نتيجه گرفت كه ارزش‏ها را نيز خودمان مي‏توانيم توليد كنيم. شما مي‏توانيد يك فرد مذهبي و اشعري باشيد و قائل به اين نكته كه امر خوب آن است كه خدا مي‏گويد، و در عين حال، به حقوق بشر نيز قائل باشيد؛ بدين معنا كه شما ابتدا اراده آزاد را تضمين كنيد و بگوييد من براي اينكه انساني دين‏دار و اخلاقي باشم، بايد خودم انتخاب كنم.

شما مي‏توانيد بگوييد من آزادي اراده دارم و بعد بگوييد كه وقتي من آزادم، بر اساس فرامين الاهي رفتار مي‏كنم. من اعتقاد دارم تمام كساني كه ادعاهاي اخلاقي يا ديني دارند (از افراطي‏ترين شكل آن تا انساني‏ترين صورتش)، تا زماني كه حق انتخاب را براي ديگران به رسميت نشناسند، نه‏تنها نمي‏توانند بحثشان را پيشنهاد كنند، بلكه در اين صورت، بحث و ايده و نظرياتشان را به ديگران تحميل مي‏كنند. در واقع، فرق است بين پيشنهاد و تحميل‏كردن.

پيامبر در قرآن مبشر و منذر شناخته مي‏شود و خداوند هم در قرآن مستقيما خطاب به پيامبر مي‏فرمايد كه تو فقط دعوت كننده مردم به سوي خدا هستي و بر آنها سيطره و سلطه‏اي نداري. دعوت نيز به اين معناست كه من براي طرف دعوت شونده قدرت انتخاب قائل شوم. در غير اين صورت، من حرف بي‏معنا و بي‏ربطي خواهم گفت، مبني بر اينكه بيا و به دين من بگراي.

اينكه ما مدعي شويم حق را به مفهوم مدرن و تضمين كننده آزادي اراده داريم، ضرورتا به اين معنا نيست كه مي‏خواهيم ارزش‏ها را نيز خودمان توليد كنيم؛ بلكه مي‏توانيم مسلمان‏هايي قائل به اين مطلب باشيم كه ارزش‏ها الاهي‏اند؛ اما براي اعمال اين ارزش‏ها يا انجام مؤمنانه آنها، نياز به تضمين اراده آزادمان داريم؛ و تا اين اراده آزاد تضمين نشود، اساسا نمي‏توانيم مؤمن ناميده شويم؛ زيرا عمل ما در اين وضعيت، هيچ تفاوتي با رويش درخت ندارد. البته گفته شد كه يكي ديگر از تفاوت‏هاي دوران مدرن با پيشامدرن، در اين بود كه ما در دوران مدرن نسبت به اين قضيه خودآگاه شده‏ايم و مي‏خواهيم كه در ترتيبات اجتماعي خودمان در نظام سياسي و قضايي‏مان اين اراده آزاد را تضمين كنيم. اين تفاوت، البته تفاوت بسيار مهمي است و مي‏دانيم كه حتي امروزه جوامعي وجود دارند كه داراي سازوكارها و وسايل دنياي مدرن مانند ساختمان‏ها، تأسيسات هستند، اما چنين تأسيسي ندارند؛ يعني در آن جوامع، نمي‏توان «حق» به مفهوم «حق داشتن» را يافت.

متأسفانه در جامعه ما اين مسئله به خوبي درك نشده است و من معتقدم كه سنگ بناي مفهوم حق يا ايده حق، اين تفكيك بنيادي بين «حق داشتن» و «حق بودن» است. اگر ما توانستيم چنين تفكيكي انجام دهيم و آن را در تأسيسات اجتماعي‏مان تجلي و تسري دهيم، مي‏توانيم مدعي شويم كه مفهوم حق را دريافته‏ايم و حقوق‏بشر را به تدريج وارد زندگي‏مان كنيم، و اگر آن را متوجه نشويم و به عمل در نياوريم، گمان نمي‏كنم هيچ‏گاه به حقوق بشر برسيم.

به نظر شما، آيا حقوق بشر اصولاً حقوق غربي است يا خصلت جهان‏شمول دارد؟ و ثانيا آيا واقعا مي‏توان در تدوين مفاد قانوني، خصلت زماني ـ مكاني و شرايط فرهنگي كشورهاي مختلف را در نظر نگرفت و مفاهيم حقوق بشر را به كشورهاي مثلاً شرقي نيز سرايت داد؟

راسخ: در اين مقام بايد چند مسئله را از هم تفكيك كرد. يكي اينكه حقوق بشر در چه خاكي به وجود آمده است و چه سير تاريخي‏اي داشته است؟ البته مسلم است كه حقوق بشر به منزله يك حقوق مدرن در خاك غربي روييده شد و پرورش يافت؛ اما بايد دانست كه مبناي جغرافيايي رشد يك مفهوم يا انديشه، دليلي بر درست يا نادرست بودن آن، يا دليلي بر جهان‏شمول يا غيرجهان‏شمول بودن آن ايده نيست؛ كما اينكه خود اسلام در بستري شرقي يا به‏طور دقيق‏تر، در بستري عربي روييده و رشد كرده است. پس آيا اين بدان معناست كه اروپايي‏ها و آمريكايي‏ها نمي‏توانند از آن بهره برند؟

اما سؤال بعدي اين است كه آيا اين مفهوم يا اين نهاد يا ايده، داراي مبنايي هست كه جوامع مختلف در مكان‏هاي مختلف كره زمين بتوانند آن را دريابند و يك ارتباط بين‏الاذهاني برقرار كنند و يك قضاوت معرفتي درباره آن انجام دهند يا نه؟ پاسخ بنده، البته به اين سؤال مثبت است و به نظر من، اعلاميه حقوق بشر داراي مباني‏اي است كه مي‏توان آنها را در هر جامعه‏اي مطرح ساخت، ارتباط معرفتي گرفت و درباره آن قضاوت معرفتي كرد؛ زيرا اصولاً حقوق بشر بر مباني عقلي و انساني استوار است و در پايه‏هايش يك ويژگي جهان‏شمول وجود دارد.

اما اينكه مي‏گوييم محتواي حقوق بشر مبتني بر مباني عقلاني و انساني است، به اين معنا نيست كه تمام ادعاهاي حقوق بشر در همه جا به يك شكل اجرا مي‏شود. حقوق بشر اصولاً يك مقوله مشكك و مدرّج است، و شامل حقوق بنيادي، حقوق در سطح متوسط و حقوق در سطح خرد مي‏باشد.

حقوق بنيادي و حق‏هاي مادر ـ كه تعدادشان هم البته زياد نيست ـ حقوقي جهان‏شمول است و هر موجودي كه بتوان آن را انسان ناميد، از اين حقوق مي‏تواند و بايد بهره‏مند باشد. اما اين حقوق بنيادي و مادر، مي‏تواند در جوامع مختلف، تجلي‏هاي گونه‏گوني داشته باشد.

عده‏اي كه اكثرا به جوامع شرقي و مذهبي تعلق دارند، ادعا مي‏كنند اساسا آنچه به نام اسناد حقوق بشر به جهانيان عرضه شده، چيز نوين و تازه‏اي نيست؛ بلكه عين آن يا حتي صورت كامل‏تر آن در متون قديمي جوامع شرقي وجود داشته است. براي نمونه عده‏اي از ناسيوناليست‏هاي كشور ما منشور حقوقي كوروش، پادشاه هخامنشي را اولين سند حقوق بشر جهان معرفي مي‏كنند و در عين حال، بسياري از مذهبيون ما نيز ادعا مي‏كنند بسياري از مفاهيم حقوق بشر، مانند حق آزادي، حق حيات و حق مالكيت، به‏طور دقيق‏تر، در متون مذهبي قديمي چون تورات، انجيل، قرآن آمده است. جناب عالي درباره اين‏گونه ديدگاه‏ها چه نظري داريد؟

راسخ: ما به‏طور خاص ادعا نمي‏كنيم كه رفتارهاي حق‏مدار هيچ گاه در تاريخ نبوده، يا آموزه‏هاي حق‏گرا هيچ‏وقت در طول تاريخ وجود نداشته است؛ بلكه ادعاي ما اين است كه خودآگاهي و تدوين حق يك پديده مدرن است. بله، ممكن است در آن منشور معروف كوروش فرمان‏هايي موجود باشد كه با ادعاهاي حقوق بشر مدرن قابل تطبيق باشد؛ اما اين بدان معنا نيست كه به فرض، كوروش، تئوري حقوق بشر داشته، يا حق را به مفهوم «حق داشتن» در برابر «حق بودن» مي‏دانسته است. در دوران گذشته، نه خودآگاهي‏اي در اين باره وجود داشت و نه اساسا اين مطلب تدوين شده بود؛ اما رفتارها و ادعاهايي مطرح شده كه با اين حقوق بشر مدرن قابل تطبيق است، و به همين دليل است كه امروزه ادعا مي‏شود منشور حقوقي كوروش، يكي از نخستين اسناد حقوق بشر در تاريخ است. البته تا اين حد قابل‏قبول است، اما اولاً ادعاهاي حقوق بشر مدرن، به‏هيچ‏وجه به معناي نفي وجود باورها و رفتارهاي حق‏مدار و حقگرا نيست؛ چنان‏كه تئوري‏هاي علمي هم هيچ گاه اين ادعا را مطرح نمي‏كنند كه خود اجزايشان را خلق كرده‏اند، و ثانيا تفاوت حقوق بشر نوين با آنچه در گذشته مطرح شده است، در خودآگاهي و تدوين است؛ يعني انسان مدرن و جامعه مدرن به يك خودآگاهي دست يافته است. به عبارت ديگر، اين مطلب را از پس ذهنش به پيش ذهنش آورده، آن را تدوين كرده، حول اين موضوع و مفهوم تنيده و بدين‏صورت يك سيستم جديد پديد آورده است.

درباره رابطه حقوق بشر و مذهب، آيا مي‏توان ادعا كرد كه ريشه اوليه حقوق بشر از مذهب، خصوصا مذهب مسيحيت است؟

راسخ: به منزله يك واقعيت تاريخي، البته پاسخ من به اين سؤال مثبت است و مسيحيان در ترويج حقوق طبيعي نقشي جدي داشتند. اما از گروسيوس به بعد، حقوق بشر اساسا صبغه‏اي سكولار به مفهوم غيرديني و عقلاني يافت. گروسيوس گفت آيا ما مي‏توانيم در اين حوزه (حقوق بشر) ادعاهايي داشته باشيم كه با فرض عدم وجود خداوند نيز قابل دفاع باشند؟ در واقع گروسيوس براي اولين بار حقوق طبيعي را از تفسير مطلق ديني‏اش رها ساخت. ازاين‏رو، از گروسيوس به بعد با حقوق طبيعي مبتني بر عقل مواجه مي‏شويم. البته مذهبي‏ها، به‏ويژه مسيحي‏ها در اسپانيا و انگلستان مانند كساني چون سوارز در اسپانيا، و حتي كانت در آلمان و... در بروز و ترويج حقوق بشر نقشي جدي داشتند، و از طرفي، در اديان الاهي شواهد و نشانه‏هايي مي‏يابيد كه مؤيد حقوق بشر هستند. براي نمونه رفتاري كه پيامبر اسلام صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم در مدينه داشت، به‏ويژه اگر بهترين مصداقش را در قضيه جنگ احد در نظر بگيريد، يا به رفتار حضرت علي عليه‏السلام در دوران حكومتش، به‏ويژه با خوارج قبل از جنگ نهروان بنگريد، متوجه مي‏شويد كه رفتار آنان مبتني بر احترام به انسان‏هاي ديگر، يا رفتاري مبتني بر به رسميت شناختن حقوق انسان‏ها به مفهوم مدرن (اگر اجازه داشته باشيم چنين ادعايي كنيم) بوده، و به هيچ‏وجه يك رفتار تحميل‏گرانه انسان‏كش نيست. ضمن اينكه امام عليه‏السلام هيچ‏گاه تا قبل از جنگ، شهريه خوارج را قطع نكرد يا آنان را به دليل واژه‏هايي كه درباره ايشان به‏كار مي‏بردند، محاكمه نكرد، و در قصاص ضارب خودش نيز پاي از حدود فراتر نگذاشت و سفارش كرد كه قصاص نيز بايد همسان عملي باشد كه او انجام داده است. همه اينها گوياي آن است كه مؤسسان و مروجان اديان، اگرچه تئوري حقوق بشر در اختيار نداشتند، رفتارهايي مبتني بر احترام به انسان و ارزش‏هاي انساني در پيش مي‏گرفتند. بله، اين ردّ پا را مي‏توان در تاريخ پيدا كرد و اساسا نقش مهم اديان در همين پرورش احترام به انسان نهفته است؛ گرچه مي‏توان چيزهاي ديگر را هم در نظر گرفت. اما در حال حاضر، اگر بپرسيد آيا دين مي‏تواند مدافع حقوق بشر باشد يا خير، پاسخ اين سؤال كاملاً در تئوري ديني شما نهفته است. اگر شما تئوري ديني‏اي داشته باشيد كه گرايش‏هاي انساني آن قوي باشد و تفسيري از دين ارائه دهد كه در آن انسان مخدوم دين فرض شده و دين در خدمت انسان است، در اين صورت مي‏توانيد از حقوق بشر دفاع كنيد؛ چنان‏كه كساني چون «طه محمود» در سودان و شاگرد او «عبدالنعيم» چنين كاري كرده‏اند، و كتابي در اين زمينه نوشته و تلاش كرده كه اسلام را با حقوق بشر جمع كند. اما اگر شما تعبير و تفسيري از دين ارائه دهيد كه كرامت و عزت انسان، محور آن نباشد، بسيار طبيعي است كه نتوانيد از حقوق بشر دفاع كنيد.

البته در بسياري از تلاش‏هايي كه براي تلفيق حقوق بشر با اديان مانند اسلام صورت مي‏گيرد، به نظر مي‏رسد در بيشتر مواقع گزينشي عمل مي‏شود؛ به‏طوري كه گاهي مفاهيم بسيار ناهمگون و متعلق به دو حوزه متفاوت تاريخي را با هم تلفيق مي‏كنند، بدون آنكه اينها از يك جنس باشند؛ مانند تلفيق دموكراسي نوين با شورا. در اين تلفيق‏ها، بسياري از مباني اديان نيز كه با حقوق بشر امروزي منافات دارد، ناديده گرفته مي‏شود. شما در مقام يك حقوق‏دان اين‏گونه روش‏ها را كه بيشتر از جانب پاره‏اي روشن‏فكران ديني صورت مي‏گيرد، درست مي‏دانيد يا خير؟

راسخ: به نظر مي‏رسد با توجه به منطق حقوق بشر و مباني آن، حقوق بشر اساسا هويت‏هاي ماقبل ديني و فراديني هستند، و قبل از آنكه بخواهند لباس هر ايدئولوژي‏اي را به تن كنند، بايد تكليفشان معلوم شود. اما از طرفي، اگر كسي تفسير حقوق بشري از دين ارائه داد، نمي‏توان به دليل گزينشِ آن او را محكوم كرد؛ چرا كه اگر شما از منظر هرمنوتيكي به قضيه بنگريد، متوجه مي‏شويد كه هيچ كس در اين ميان نيست كه گزينش نكند. در واقع، تمام كساني كه از دين سخن مي‏گويند، فهم خودشان را از دين ارائه مي‏دهند. حال يك فهم حقوق بشري است و يك فهم نيز حقوق بشري نيست.

البته بايد بتوان بين اين فهم‏ها قضاوت كرد، و نيز مي‏توان ملاكي براي قضاوت ارائه داد؛ يعني فهمي كه بيشتر با متون منطبق باشد و بخش بيشتري از متون را در خود جاي دهد، البته فهم قابل اعتمادتري است، و نيز فهمي كه در متن خود روش دارد، فهم قابل‏اعتمادتري است؛ ولي پرواضح است كه هر كس از دين سخن مي‏گويد، در واقع فهم خودش را از آن بيان مي‏كند، وگرنه دين مستقيما از زبان او سخن نمي‏گويد، و اين از ويژگي‏هاي خلقت انسان است كه هر آنچه مي‏گويد، از دستگاه معرفتي‏اش عبور مي‏كند.

ما در واقع دين را نيز از دستگاه معرفتي خود عبور مي‏دهيم و در نهايت، تفسير خودمان را از آن بيان مي‏كنيم. داشتن تفسير نيز اصولاً يك جرم معرفت‏شناسانه نيست وگرنه هم محكوم مي‏شوند. اما اينكه اساسا به حقوق بشر بتوان پسوند اسلامي، مسيحي، بودايي و... اضافه كرد، محل ترديد است.

در واقع، اين تفاسير بعدي هستند كه يا بايد خودشان را با اين مقوله تطبيق دهند يا ندهند، و كاري نيز كه انديشمندان مسلمان معاصر در كشورهايي چون سوريه، مصر، سودان، تركيه، پاكستان و... انجام مي‏دهند، تقريبا همين است. البته اميدواريم در ايران نيز كساني پيدا شوند كه بتوانند تفسيرهاي دست اول به معناي اصيل ارائه دهند.

اشاره

1. آقاي راسخ معتقدند در گذشته «حق» را در مقابل «ناحق» به‏كار مي‏گرفتند و ازاين‏رو تعبيري صرفا اخلاقي بوده است؛ يعني حق بودن به معناي صحيح بودن، و روابودن بوده است، اما امروزه اين مفهوم متحول شده است و به جاي «حق بودن»، «حق داشتن» مطرح مي‏شود. حق در معناي دوم يك امتياز است كه در قبال تكليف قرار مي‏گيرد. انسان‏ها در دوران مدرن متوجه شدند كه حقوقي دارند.

ايشان تاريخ اين تحول را به دوره رنسانس برمي‏گردانند. بر اين اساس، حق داشتن، نوعي اختيار حقوقي است كه به فرد داده شده است، و او بر مبناي اين اختيار مي‏تواند در قبال عملي تصميم بگيرد كه آن را انجام دهد يا آن را ترك كند.

متأسفانه اين ادعاي جناب آقاي راسخ بسيار شگفت‏انگيز است. همه كساني كه به ميراث فقهي و حقوقي واقف‏اند مي‏دانند كه اساسا بيشترين كاربرد «حق» در همين معناي دوم بوده و مي‏باشد. در آثار فقهي نيز در بادي امر همين معنا از حق اراده مي‏شود، و مسلما نويسنده محترم مدعي نيستند كه اين تعابير فقهي و روايي ما برگرفته از آثار دوره رنسانس است. در كتب فقهي ما، مباحث بسيار گسترده‏اي در باب تعريف حق آمده است كه انتظار مي‏رفت ايشان با توجه به زمينه كاري‏شان در فلسفه حقوق، به اين مباحث رجوع مي‏كردند. رساله‏هاي پرشماري در باب «حق و حكم» به رشته تحرير درآمده است كه كسي نمي‏تواند ادعا كند برگرفته از حقوق مدرن است. به‏طور خاص، توجه ايشان را به سه خصوصيتِ حق كه در كتب فقهي و ذيل عناوين «قابليت نقل»، «قابليت انتقال» و «قابليت اسقاط» آمده است، جلب مي‏كنم. پر واضح است كه حق به معناي عمل صحيح اخلاقي، هيچ‏گاه چنين خصوصياتي را با خود ندارد؛ بلكه در «حق‏داشتن» و «امتيازداشتن» است كه مي‏توان از قابليت نقل، انتقال و اسقاط سخن گفت.

2. در اين مقال آمده است: اگر حق به معناي جديد ـ يعني حق داشتن ـ را نپذيريم اساسا فاعلِ اخلاقي و مسئوليت اخلاقي بي‏معنا خواهد بود؛ چرا كه اگر شخص فاقد آزادي بوده، صرفا داراي تكليف باشد، از آنجا كه عمل را از روي اختيار انجام مي‏دهد، نمي‏توان فعل او را متصف به «خوب بودن» كرد، و به عبارتي عمل اخلاقي مشروط به آن است كه شخص حق داشته باشد آن عمل را انجام داده يا ترك كند.

اين ادعا نيز بسيار شگفت‏انگيز است. آقاي راسخ آشكارا در دام مغالطه تكوين و تشريع افتاده است. مسلما اگر انسان آزادي تكويني و واقعي نداشته باشد، فعلي كه از سر اجبار از او صادر مي‏شود فاقد ارزش مثبت يا منفي اخلاقي است، و ازاين‏رو گفته مي‏شود فاعليت اخلاقي منوط به داشتن قدرت انتخاب است.

اما آزادي به معناي حقوقي‏اش به هيچ وجه پيش‏شرط اتصاف فعل به صفت اخلاقي نيست. اگر قانونْ عملي را ممنوع اعلام كند و شهروندي آن را مرتكب شود، نمي‏توان گفت به دليل اينكه قدرت انتخاب نداشته است حال كه مرتكب شده است عملي غير اخلاقي انجام نداده و فاقد هر گونه مسئوليت اخلاقي است، و اصلاً جرم به‏شمار نمي‏آيد. آيا اگر حقوق بشر، به فرد حق نداد كه مرتكب عمل سرقت شود، شخص سارق فاقد مسئوليت اخلاقي است؟ و اساسا قبل از آنكه به تعبير آقاي راسخ حق به معناي مدرن آن مورد شناسايي قرار گيرد، انسان‏ها چگونه مفهوم حق به معناي «خوب» و «صحيح» را به‏كار مي‏بردند؟ مسلما فرد را داراي اختيار مي‏ديدند و ازاين‏رو براي وي مسئوليت اخلاقي قائل مي‏شدند و فعلِ صادر شده را فعل اخلاقي مي‏دانستند.

3. اگر حقوق بشر بر پايه عقل استوار است، و از طرفي اخلاق نيز مورد تأييد عقل است، چگونه مي‏توان پذيرفت انسان‏ها به حكم عقل، حق داشته باشند عملِ غيراخلاقي و ناروا انجام دهند؟ مسلما عقل در احكام خود، به نحو متعارض حكم نمي‏كند. نمي‏توان پذيرفت كه عقل يك حكم اخلاقي صادر كند و انسان‏ها را به‏دليل عدم رعايت آن سرزنش كند، اما در عين حال حقِ عدم رعايت آن را نيز به رسميت بشناسد. خصوصا بر مبناي مسلك حقوق طبيعي اين نكته واضح‏تر به چشم مي‏آيد.

البته همواره يك پرسش بسيار جدي در اين باب وجود داشته است و آن اينكه مسلما شخص براي ارتكاب امر غيراخلاقي و ضداخلاقي مجوز عقلي ندارد، و نمي‏توان گفت او از حق ارتكاب آن عمل برخوردار است؛ اما اينكه ديگران بتوانند مانع از ارتكاب وي شوند نياز به دليل ديگري دارد؛ يعني به صرف اينكه فرد فاقد مجوز اخلاقي براي ارتكاب عمل است، نمي‏توان نتيجه گرفت ديگران مي‏توانند مانع اِعمال اراده وي شوند؛ چراكه جلوگيري از ارتكاب يك عمل به‏دست يك شخص، نيازمند حق است براي جلوگيرنده، و اين همان چيزي است كه در اصطلاح فقها از آن به «حق ولايت» تعبير مي‏شود، و اصل بر آن است كه افراد چنين صلاحيتي ندارند مگر با دليل عقل يا نقل، و البته اين مطلب غير از آن چيزي است كه در اين گفت‏وگو مرتب بر آن تأكيد مي‏شود كه شخص حق دارد عمل غيراخلاقي را انجام دهد و اگر چنين حقي را براي او به رسميت نشناسيم او فاعل اخلاقي نخواهد بود.

در اين مقام، مناسب است به ياد آوريم چيزي كه از آن به «آزادي» تعبير مي‏شود همان حق نيست. آزادي بنا به اصطلاح فقها، حكمِ اباحه است. البته بسته به اينكه مرجع حكم را چگونه و چه كسي در نظر بگيريم، آزادي، به شرعي، قانوني و اخلاقي تقسيم مي‏شود. در آن‏صورت مي‏توان صورت ديگري از بحث را مطرح ساخت و آن اينكه ممكن است عملي از نظر شرع و اخلاق، ناپسند باشد و حكم اباحه نداشته باشد اما از سوي دولت و قانونگذار، جرم تعريف نشده باشد. به عبارتي از ضمانت اجرايي شرعي برخوردار است و شخص مرتكبِ فعل، مستوجب عقاب اخروي است اما ضمانت اجراييِ دولتي ندارد و قرار نيست شخصِ مرتكبِ اين عمل از جانب حكومت مجازات شود. اگر اين مطلب قابل قبول باشد، تنها گوشه‏اي از جرايم شرعي و اخلاقي را شامل مي‏شود و بسياري از جرايم، همچنان‏كه از منظر اخلاق و شرع جرم به حساب مي‏آيند، قانونا نيز جرم محسوب مي‏شوند.

4. نويسنده در باب سازگاري دين با حقوق بشر مي‏گويند: اگر تئوري شما تفسيري از دين ارائه دهد كه در آن انسان مخدوم دين فرض شود، و دين در خدمت انسان قرار گيرد، در آن صورت مي‏توان از حقوق بشر دفاع كرد. اما اگر تعبير و تفسيري از دين ارائه دهيد كه در آن كرامت و عزت انسان، محور نباشد، در اين صورت نمي‏توان از حقوق بشر دفاع كرد.

خوب بود ايشان براي خوانندگانِ اين گفت‏وگويِ مكتوب توضيح مي‏دادند به چه دليل ديني را كه مخدوم انسان‏هاست نمي‏پذيرد. اساسا چرا به جاي اينكه انسان‏ها خادم دين باشند، ايشان تمايل دارند كه دينْ خادم انسان‏ها باشد؟ اصولاً خادم يا مخدوم بودن در اينجا به چه معناست و از چه ملاكي پيروي مي‏كند؟

مسلما دين در جهت هدايت انسان‏هاست، و به اين معنا، به انسان خدمت مي‏كند؛ اما اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه همان‏طور كه انسان‏ها براي خود حقوقي دارند، خداوند نيز كه خالق انسان‏هاست حقوقي دارد. به چه دليل، آقاي راسخ مانند بسياري از نويسندگان و روشن‏فكران تمايل دارند اين حق را فقط براي انسان‏ها به‏رسميت بشناسند.

از نگاه دين‏داران، خداوند حقِ اطاعت و بندگي دارد؛ يعني عقل حكم مي‏كند كه انسان‏ها وظيفه دارند تكاليف ديني خود را انجام دهند و دستورات شرع را گردن نهند و براي اقامه دين در زندگي شخصي و اجتماعي تلاش كنند، و حتي خداوند به انسان‏ها اجازه داده است كه به خاطر اقامه دين، يكديگر را امر به معروف و نهي از منكر كنند. از اين منظر، تكليف كردن خداوند نه‏تنها با كرامت انساني ناسازگار نيست كه دقيقا به خاطر حفظ كرامت او است.

5 . اينجاست كه اين پرسش بنيادين مطرح مي‏شود كه به چه دليل، حقوق بشر جنبه پيشيني دارد؟ اگر پيشيني بودن به اين معناست كه عقل به بداهت ـ صرف نظر از احكام شرع ـ به اين حقوق، حكم مي‏كند، در آن صورت مي‏پرسيم: اولاً كدام‏يك از اين حقوق بشر، به بداهت عقل ـ صرف‏نظر از شرع ـ اثبات‏پذير است؟

ثانيا در بسياري از عناوين حقوق بشر، گستره حق به‏روشني و بداهت معلوم نيست و در چارچوب معرفت بشري نمي‏توان به تبيين و توضيح روشني از آن دست يافت.

به همين دليل، اين سؤال جدي مطرح خواهد شد كه اين حقوق از كدام ديدگاه قابل قبول‏اند. آيا حقوق بنيادين به آن كليتي كه ايشان در اين مقال بدان اشاره مي‏كنند، گره‏اي از زندگاني بشر خواهد گشود؟ صرف اينكه گفته شود بايد نياز انسان‏ها در باب مسكن، شغل و... برطرف شود مشكلي را حل مي‏كند؟ ده‏ها موضع مشكل و سؤال برانگيز خواهد بود كه هر شخص بنابر ديدگاه خود به گونه‏اي پاسخ خواهد داد. آقاي راسخ مي‏گويند: در بنيان و بنياد، حقوق بشر اموري ثابت و فراگير است. بايد پرسيد آيا از منظر سوسياليسم، حقوق بشر همان است كه ليبرال‏ها مي‏گويند؟ آيا از ديدگاه شخصي كه براي خداوند حق قائل است با فرد ملحدي كه از اصلْ خداوند را قبول ندارد اين حقوق يكسان‏اند و... .

بنابراين دست‏يابي به گفتماني كه پذيرش واحدي در باب حقوق بشر پديد آورد، به گونه‏اي كه جايي براي پرسش باقي نماند، امري است مشكل بلكه محال.

داور قرار دادن عقل به هيچ وجه مشكل را حل نمي‏كند؛ به دليل اينكه عناصر دخيل در شمارش حقوق بشر، بسته به ديدگاه‏ها و مكاتبي كه هست، متفاوت است، و مرجعيت واحدِ عقل الزاما پذيرش يكسان را در باب حقوق بشر به همراه ندارد.

/ 1