از اميد و عشق يا نفرت و گاه از فشار افكار عمومى و گاه
ناشى ازمنافع شخصى است و گاهى نيز استدلال منطقى دارد. پس فقط بخشى از عقايد ما استدلال منطقى دارد; مثلاً همه ما مى گوييم و معتقديم: صلح بهتر از جنگ است بهترين نظام دموكراتيك است الكترون موجود است اما هيچ كدام استدلال منطقى براى آنها نداريم. او نيز نوعى سوءظن به قواى ادراكى داشت.اين كه ما دقيقاً انسانهاى منطقى نيستيم منطق هم اين كارايى را ندارد كه كل جهان هستى را به ما نشان دهد.)47در باب شخصيت نيچه و اثرگذارى او در جريان پراگماتيسم ژان وال مى نويسد:(شناسايى را آلت و وسيله اى مى داند براى خواست قدرت. نيچه بر قول شوپنهاور كه شناسايى يك توهم است اضافه كرد كه در عين حال اين توهم از جنبه حياتى و براى زيستن سودمند است…. در همه حال شناسايى فقط تعبيرى است و تعبير سودمندى است. بالاخره نيچه به اين جا مى رسد كه هر گونه شناسايى انسان نوعى مجاز و مبتنى بر تشبيه تمام موجودات به انسان است.نيچه را به دليل اين عقايد جزو پيشروان مكتب صلاح عملى بايد دانست. وى به انحاء مختلف تصور حقيقت را انتقاد كرده و مى گويد: غلط بودن يك حكم ايرادى بر آن حكم نيست و احكام تأليفى ماتقدم احكام غلط است اما اين احكام غلط مهم ترين احكام براى حفظ حيات است (تأثير كانت را بر نيچه مى بينيم) از طرف ديگر مى گويد: حفظ حيات حق است و آن امرى است كه مقبول كل جامعه به سود صيانت حيات باشد.)48
(نيچه مى گويد: حقيقت وجود ندارد… علم به حقيقت واصل نمى شود و بيش از يك نسبت مناسبى براى كمك به حفظ و توسعه و حيات ما به شمار نمى رود.دنيايى كه معمول به ماست دروغى و مجعول است… و اين دنيا يك شدن و يك اشتباه دائماً متحركى است
كه هرگز به حقيقت نزديك نمى شود زيرا حقيقى وجود ندارد.)49
(آنچه ما را بر مى انگيزد اراده معطوف به حقيقت نيست اراده معطوف به تصور پذير كردن جهان است… شايد نتوان و منعى در اين دنيا تصور كرد كه اثرى از اراده معطوف به قدرت در آن موجود نباشد.از مناقشه دو دوست درباره واقعيتى قابل تحقيق گرفته تا رقابت براى خود عمل جنسى و كار واعظ و حتى نيكى كردن يك نيكوكار براى غافل كردن ديگران است.)50
(نيچه به جاى كانت كه مى پرسد: (چه چيز را مى توانم به نحو استوار و وثيق بدانم؟) سؤال مى كند (چه چيز به حال من خوب است كه بدانم؟ چه قسم دانش و معرفتى محتمل است به پيشبرد اراده و هستى به من كمك كند و چه قسم شناختى به آنها لطمه خواهد زد؟ خير من در چيست؟ حقيقت و معرفت خادم انسان است نه انسان خادم حقيقت. آنچه مقام مطلق دارد حيات است و وجود كسانى كه مقتضيات آن را رعايت مى كنند نه معرفت و كسب آن و انسان معرفت را مى سازد پس بجاست كه يك انسان از يك دانش بهره مند شود ولى استحقاق دانش ديگرى را نداشته باشد. چرا عده اى استحقاق بحثهاى مابعدالطبيعى را دارند و ديگران نه؟
پاسخ مى دهد اراده معطوف به دانستن بايد با اراده معطوف به قدرت يكى باشد. بسيارى چيزها هست كه من نمى خواهم بدانم. حد دانش را نيز خردمندى معين مى كند. نيچه در مقابل عينيت علمى و… مانند گوته قائل است كه كيفيت معرفت هر كس وابسته به كيفيت هستى اخلاقى ـ وجودى اوست و اين مقصود بدون توسل به ضمانتهاى دينى حاصل مى شود. پس علم و طلب آن امورى بى قيد و شرط و مطلق نيستند اگر به پيشبرد آرمان (حيات) يارى دهند مورد پسند و
تصويب اند اگر به قلمرو آن تجاوز كنند مذموم و نكوهيده اند…حيات را نمى توان تعريف كرد زيرا تعريف آن مساوى با اين خواهد بود كه عقل را كه خادم حيات است متبوع آن قرار دهيم.)51
نيچه در مقايسه با فلاسفه يونان بسيار به سوفسطائيان نزديك است كه انسان را معيار حقيقت مى دانستند وى جهان حقايق افلاطونى را به طور كامل رد مى كند:(نيچه جهان حقايق افلاطونى را چيزى مى داند كه خاطر آدمى را از نبود حقيقت و ثبات در دنيا و محسوسات تسلى مى دهد… مهم تر اين كه امر و تكليف هم ايجاد مى كند. امّا نيچه معتقد است: جهان حقايق اكنون ديگر ايده اى است كه به هيچ كار نمى آيد و حتى بنيادى براى ايجاد تكليف فراهم نمى كند ايده اى بى فايده و زائد و بنابراين باطل و مردود بگذريم آن را براندازيم.)52
جهان مثل كه افلاطون آن را برتر از محسوسات واصل اين جهان حسى مى دانست از نظر نيچه هيچ فايده اى ندارد و بايد كنارگذاشته شود.از ميان ديگر پيشروان پراگماتسيم مى توان از ارنست ماخ و داروين نام برد.(ارنست ماخ اتريشى قائل بود كه آنچه صرفه اى و اقتصادى در فكر به حصول آورد حقيقت دارد. هوفرينگ دانماركى مى گويد: حقيقت آلت و اسباب كار است و حقيقى آن است كه ما را در ادامه كار خود كمك مى كند. مندلسون در قرن نوزده مى نويسد: حقيقت همان مطابقت علائم با خود و با دنباله خود است و گوته گفته است يك فكر مثمر ثمر و هر آنچه باور است حقيقى است.)53
اينك بايد ديد چرا مذهب پراگماتيسم در اين قرن پا گرفت و رواج يافت. در اين جا عوامل علمى و شرايط خاص قرن نوزده براى پيدايش پراگماتيسم مورد نظر است:(جهت آن شايد وضع معلومات ناشى از زيست شناسى و روان شناسى
و همچنين وضع اعتقادات دينى و نقد علم در آن دوره بوده است.بر حسب زيست شناسى مبتنى بر آراى داروين در آن دوره چنين دانسته مى شد كه نزاعى براى حيات هست و اعضايى از موجودات زنده در طى تطوّر باقى مانده است كه براى اين نزاع سودمند بوده پس رشد و نمو عقل و فهم آدمى هم معلول مفيد بودن است و با اين ملاحظات اگر فكر به اين جهت مايل بشود كه حقيقت و مفيد بودن را منطبق بر يكديگر بينگارد دور از طبيعت نرفته است.از طرف ديگر در روان شناسى هم روشن شده بود كه آنچه در ذهن آدمى است به جانب غرض و غايتى متوجه است. ويليام جيمز مى گويد: تمام امور نفسانى داراى غايتى است و ذهن همواره به سوى آينده آهنگ دارد. در همان زمان بسط و تفصيل هندسه غير اقليدسى و اين فكر كه از ميان تمام هندسه هاى ممكن راحت و سهل بودن براى فكر است كه باعث رجحان يكى از آنها در مطالعه طبيعت مى شود و به طور كلى در اهميت فرضيه در آراى پوانكاره و دوهم… هست و نيز نظريه صدور و تموج…)54
از سويها و جهتهاى روانى و اجتماعى نيز مى توان زمينه هاى بروز پراگماتيسم را بررسى كرد. در واقع مى خواهيم بگوييم پيدايش پراگماتيسم در قرن نوزده زمينه هاى روانى و اجتماعى هم داشته كه بر آن اثرگذار بوده است:(پراگماتيسم جنبشى با ريشه آمريكايى عميقاً بر حيات عقلى در امريكا مؤثر بوده است و در بريتانيا نفوذ و تأثيرى فزاينده دارد… اين روش فلسفى همچون انقلابى بود عليه سيرت و سنت بى حاصل فلسفى در مدارس امريكايى و سيرت و سنت بيهوده مابعدالطبيعى كه در اروپاى آن موقع در حال جلوه گرى بود. اصحاب مصلحت عملى دريافتند كه روش و نظريه شان در حل مسائل عقلى و در پيش بردن سير ترقى
انسان سودمند تواند بود.بنابر اصالت صلاح عملى ما فقط براى مشكلاتمان مى انديشيم و براى يافتن راه حل براى مشكلاتى كه در جريان سعى و جهدها براى بررسى تجربه رخ مى نمايد لذا از نظريه صلاح عملى از طريق تفكر نظرى راه رهايى يك گم شده در بيابان را نشان مى دهد… (خواهيم گفت) كه همين ملاك تعيين ارزش حقيقت نظريه هاست كه ملاك علم دانستند… افكار همچون وسائلى است براى حل مسائل و رفع مشكلاتى كه بشر با آنها روبه روست…نظريات عملى هريك زمانى در مركز توجه بوده و بعد كارائى خود را از دست داده و كنار مى رود.)55
(و اصولاً فلسفه به دليل غموض و پيچيدگى آن و اين كه از علائق مستقيم دور است در ايالات متحده كم تر از هر نقطه جغرافيايى ديگر جدى گرفته شده. )56
و ظهور فلسفه به شكل مكتب اصالت صلاح عملى و پراگماتيسمى طبيعى تر مى نمايد.