جوهر نفسانى ما توضيح مى دهد. اما لاك مى گويد فرض كنيد خدا شعور را از ما سلب كند آيا باز به خاطر دارا بودن اصل نفسانى وضع ما ذره اى بهتر است؟ … از نظر لاك هويت شخصى ما منحصراً مشتمل است بر خصوصياتى كه از جنبه پراگماتيكى قابل تعريف باشد. اين كه اين هويت غير از ين واقعيتهاى تحقيق پذير در يك اصل روحى هم وجود داشته باشد صرفاً يك خيال بافى غريب است. امّا لاك اعتقاد به يك نفس جوهرى را در وراى آگاهى ما منفعلانه پذير نيست.)25 ويليام جيمز در ادامه به بار كلى مى پردازد و آراى پراگماتيستى او را به اين شرح بيان مى كند:(بار كلى آن جا كه از ماده انتقاد مى كند مطلقاً پراگماتيست است. ماده همان احساسهاى ما از رنگ شكل سختى و نظاير آن دانسته مى شود… احساسها تنها معنى ماده هستند ماده نامى است كه تا همين اندازه در رابطه با احساسها حقيقى است.)26 هيوم نيز نه تنها ماده بلكه نفس را به عنوان جوهرى مستقل رد كرد و كاركردگرايانه به آن نگريست.ويليام جيمز آورده است:(هيوم و اغلب روان شناسان تجربى پس از او نفس را جز به مثابه نامى براى پيوستگيهاى قابل اثبات در حيات درونى ما انكار كردند. آنها همراه نفس از نو به درون جريان تجربه فرود آمدند و آن را به ارزشهاى خرد بسيار كه همان (تصورات) و همبستگيهاى خاصشان باشد تبديل كردند… نفس فقط تا همين اندازه سودمند يا حقيقى است نه بيش تر.)27