سفرنامه ایران (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سفرنامه ایران (2) - نسخه متنی

تاج نار نعمت

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سفرنامه ي ايران (2): در خراسان بي‌خواب شده‌ام

بخش دوم

نويسنده:تاج‌نار نعمت، ازبکستان

در ورودي حرم از داخل شدن ما ممانعت مي‌کنند. آها! حاج خانم راست مي‌گويد: چادر به سر نداريم! من که اهل حجاب نيستم، حتا رخشانه، فردي که حجاب و نماز و روزه‌اش را کاملاً رعايت مي‌کند، چادر با خود ندارد. نه! بهتر است بگويمً اصلاً نداريم. اما حاج خانم با نرمي و تبسم ما را به اتاقي راهنمايي مي‌کند. در اين اتاق خانم جوان وخوشگلي به ما خوش‌آمد مي‌گويد و پاسپورت‌هايمان را گرفته و فرمي را ‌پر مي‌کند و با لطف زياد چادرهاي مشکي و رنگي را تا پايان زيارت در اختيارمان مي‌گذارد. باز هم مي‌رويم دنبال درب ورودي براي زنان. اما اين دفعه دوربين عکاسي‌مان مانع ورود مي‌شود. عکاسي و فيلمبرداري در داخل حرم ممنوع است. اردوان به دادمان مي‌رسد و خانم مسئول که من کمتر مانده بود با وي به زبان قزاقي صحبت کنم، راضي مي‌شود تا پايان شيفتش دوربين مرا نگه دارد. بعدتر فهميدم که اين خانم با چهره‌ي مشخص و تيپيک مغولي، متعلق به قوم هزاره يا به اصطلاح رايج خراسانيان، خاوري بوده است که بازماندگان لشکر چنگيز محسوب مي‌شوند. خاوريان يا هزاره‌ها در ايران همه امروز فارسي‌زبان و اهل تشيع‌اند و ازدواج‌هاي فراواني ميان آنها و فارس‌ها صورت گرفته است و مي‌گيرد. در هزارجات افغانستان، از باميان گرفته تا غزني، تعداد زياد هزاره‌ها زندگي مي‌کنند که مردم بسيار زحمتکش و کوشايي هستند و با گويش ويژه و شيرين دري صحبت مي‌کنند. بسياري از هزاره‌ها به دلايل درگيري‌هاي بي‌‌پايان در افغانستان و تعلقات مذهبي، در ايران پناهنده شده‌اند و با وجود سختي‌هاي روزگار در مهاجرت سهم به‌سزايي در شعر و ادب فارسي گذاشتند، که در بخش‌هاي بعدي صحبت خاصي در اين مورد خواهيم داشت.

هرچند راه‌هاي ورود و خروج حرم براي مرد و زن جداست، اما در صحن و ميدان‌هاي تميز و تالارهاي مزين داخل اين مجتمع، مرد و زن، پير و کودک همه کنار هم‌اند. يکي نماز مي‌خواند، ديگري نيت نذر مي‌کند، بعضي ديگر زير لب ذکر مي‌گويند، دعا و قرآن قرائت مي‌کنند، به تأمل فرو رفته‌اند، لابه مي‌خوانند و گريه مي‌کنند يا در و ضريح حرم مطهر را طواف. پنج‌شنبه شب يا به اصطلاح شب جمعه است و به قول ما جاي سوزن‌ پرتاي نيست. گويا رستاخيزي فرا رسيده و همه از گور حشر شده‌اند. روي فرش‌هاي متعدد زيبا و خوش‌دوخت ايراني هزاران نفر گروه نشسته‌اند: مرد و زن همه قاطي‌اند. زني با تبسم به دست رخشانه مهر مي‌دهد و وي از ديدن چنين چيزي تعجب مي‌کند. اردوان مي‌گويد که اين مهر است و از خاک‌ محل دفن امام رضا ساخته شده و مردم هنگام نماز پيشاني بر آن مي‌گذارند. رخشانه که از قبل نماز نيت حرم را کرده، جاي خلوت از چشم نامحرمان مي‌جويد، اما پيدا نمي‌کند و از خواندن نماز دست مي‌کشد، زيرا اکثر زنان مذاهب تسنن در حضور مرد بيگانه نماز نمي‌خوانند. اما چند روز بعد، وقتي که دوباره صبح با زمان بيشتر به زيارت حرم آمديم، وي اجراي نيتش را براي خودش فرض مي‌داند و چون مشاهده مي‌کند که هر کس با نذر و نياز و سوز و ساز خود مشغول است، نماز حاجت خود را مي‌خواند و براي خانواده و دوستان نزديک ما دعا مي‌کند.

حرفي از آثار تاريخي تا اسلامي ايران نمي‌گويم. هر يک از استان‌هاي سرزمين پهناور و گهربار ايران مي‌تواند به پيشينه و داشتن صدها آثار تاريخي‌اش بنازد. اما آن‌چه مسلم است دو اثر اسلامي در اين کشور باستاني، يکي حرم امام رضا در مشهد و ديگري مسجدشاه در اصفهان از زيبايي کم‌نظير بناهاي قرون وسطا برخوردار است. در آستان قدس موزه‌هاي نسخ خطي، صدف، نقاشي، سلاح، ظرف، ساعت سال به سال توسعه پيدا مي‌کند. عروس دريايي در موزه ي صدف بامزه بود. اما نسخ اصلي چندتا از نقاشي‌هاي استاد محمود فرشچيان، نقاش معروف ايراني که با دستان سحرآفرين خودش به موزه‌ ي نقاشي آستان قدس اهدا کرده است، رخشانه را به شور مي‌آورد. حدود يک ساعت نقاشي‌هاي «اولين پيام»، «پنجمين روز آفرينش»، «نيايش» و «ضامن آهو» را تماشا مي‌کند. آثار محمود فرشچيان را از قبل مي‌شناسد؛ زيرا پانزده سال قبل از سفر ايران برايش کتاب آلبوم نقاشي‌هاي استاد را هديه برده بودم. اين آلبوم از جمله‌ي افتخاراتش بود و براي هر مهماني که با قدومش منزل ما را در تاشکند منور مي‌کرد، حتماً اين کتاب را نشان مي‌داد. بيشتر مشهدي‌ها بر اين باورند که شهرشان از برکات حرم و سيل زائران، سال به سال رشد و توسعه پيدا مي‌کند. در واقع در حرم به جز سيل زائران ايراني، هزاران زائر و جهانگرد، به اصطلاح از عرب و عجم، مشاهده مي‌شود. ايران در مجموع سال به سال به کشوري واقعاً توريستي و زيارتي تبديل مي‌شود و در بسياري از بخش‌ها، از جمله در امور خدمات جهانگردان، از سطوح بالاي امکانات و ظرفيت برخوردار است. فكر مي‌‌کنم که تجارب خدمات توريستي ايران براي تاجيکستان، ازبکستان و ترکمنستان که مانند ايران اماکن مقدسه و آثار زياد تاريخي دارند، بسيار آموزنده است.

در لابي آران

زماني که از حرم به هتل آران برگشتيم، دير وقت بود. در طبقه‌ي يک ورودي لابي باز و از آن صداي صحبت و موسيقي مي‌آمد. هرچند آب فراوان از درگاه مبارک حضرت امام رضا نوش جان کرديم، اما باز هم کوفتگي راه و گرما تشنه‌مان کرده بود. براي خريد نوشابه يا آبميوه وارد بار مي‌شويم. جوان‌هاي زيادي را مي‌بينم که گرم صحبت‌اند، قهوه يا چاي يا آبجوي اسلامي مي‌نوشند، سيگار مي‌کشند و دود سيگار آنها فضاي تنگ و نيمه‌تاريک بار را پر کرده است. با دقت نگاه مي‌کنم و مي‌بينم که مهمان و ميزبان، همه در اينجا جوان و شيک‌پوش‌اند و پسران خوش‌تيپ موي سر بلند و ژل‌زده دارند. از زير تي‌شرت کوتاه برخي از آنها کمرشان پيداست. راستي از اين تفاوت و تناقضي که در اين شهر مقدس اسلامي و ايراني مي‌بينم شگفت‌زده مي‌شوم. هرچند فرد زياد مذهبي و سنتي نيستم، اما نمي‌خواهم لذت روحاني و عرفاني را که از زيارت حرم مبارک برداشتم، امشب با اين احساس ناشي از تفريح‌هاي سبک قاطي کنم. علاوه بر اين، رخشانه آهسته دامنم را مي‌کشد؛ يعني زودتر از اينجا بيرون برويم.

پاساژي در شهر مشهد

قصد رفتن مي‌کنيم و از ميزبان نوشابه و آبميوه مي‌خواهيم. دو سه شيشه از انواع آشاميدني جلويمان مي‌گذارد. وقتي از قيمتش سؤال مي‌کنم، مي گويد: «قابل ندارد.» هرچند واژه‌هاي قابل و ندارد را به فارسي خوب مي‌فهمم، اما هدف مهماندار لابي را اصلاً نمي‌فهمم. دوباره سؤال مي‌کنم و وي دوباره قابل ندارد مي‌گويد. حوصله‌ام سر مي‌رود و مي‌گويم: ـ ببخشيد آقاجان من متوجه نمي شوم يعني چه قابل ندارد و چرا؟ مهماندار شيکپوش که شايد مهمانان نافهمي مانند مرا قبلاً هم مهمانداري کرده و به چنين واکنشي دچار شده است، با تبسم مي‌گويد: ـ اوکي خانم دو تومان.

بيشتر و بدتر گيج مي‌شوم. چون روي همه‌ي اسکناس‌هايي که اردوان برايم داده، به فارسي و انگليسي «بيست هزار ريال» نوشته شده و با خجالت‌زدگي و بيچارگي فکر مي‌کنم که خدايا دو تومان چه قدر باشد و نکند که اين پول‌ها حتا براي خريدن همين دو سه شيشه آبميوه کفايت نکند! با توکل بر خداي مهربان همه‌ي پولم را از کيفم مي‌کشم و در اختيارش مي‌گذارم. مهماندار جدي مي‌شود و درک مي‌کند که من در واقع چيزي نمي‌فهمم و دسته‌ي پول را از دستم مي‌گيرد و براي خودش فقط يک دانه اسكناس برمي‌دارد و باقي را دستم مي‌دهد و تأکيد مي‌کند بيست هزار ريال معادل دوهزار تومان است. مي‌خواهم عتاب کنم که پس چرا بيست هزار ريال يا حداقل دوهزار تومان نمي‌گويي؟! اما وي با مهرباني از کشورم مي‌پرسد و خوش‌آمد مي‌گويد و تأکيد مي‌کند که در بازار و کوچه‌ها مواظب پول و وسايلم باشم. تا خروجي بدرقه مي‌کند و ما شب به خيرگويان اين مدرسه‌‌ي پول را ترک مي‌کنيم. درک کردن ارزش اسکناس ايراني زمان مي‌خواهد. اول اين که پول ايراني دو نام دارد: ريال و تومان. ديگر اين که به هزار و صدهزار حساب مي‌شود و هر خارجي را در روزهاي اول به‌کلي گيج مي‌کند. سوم روي اسکناس، ارزش پول به ريال نوشته مي‌شود، اما در دادوستد در بيشتر موارد از واژه‌ي تومان استفاده مي‌کنند. تازه آن هم به جاي اين که بگويند به طور مثال بيست هزار ريال که روي اسکناس ثبت شده است و معادل دو هزار تومان است، مي گويند دو تومان. بعدها ما در مغازه و فروشگاه‌هاي مملو از جنس ايران که اصلاً با بازارهاي آسياي ميانه قابل قياس نيست، بارها مشاهده کرديم که خود ايراني‌ها بين خود، قيمت روي برچسپ کالا را بررسي کرده از يکديگر يا فروشنده سؤال مي‌کردند که اين قيمت‌ها به تومان است يا ريال؟ به نظر من اصلاحات پولي در ايران ناگزير است. همان طوري که ترکيه، کشور همسايه‌ي ايران، با اصلاحات پول همين دو - سه سال پيش «ميليون‌ها» را از پول جديدش (يعني: ترک ليره سي)، حذف و دادوستد را راحت کرد، بايد ايران هم ناگزير از اسکناس‌هايش صفرهاي اضافي را حذف و مشکل اصطلاح‌هاي تومان و ريال را حل کند.

نخستين شب خراسان، خواب مرا ترک کرده است؛ اما نمي‌خواهم چراغ و لپ‌تاپ را روشن کنم و مزاحم خواب رخشانه بشوم. اين اولين سفر خارجي وي است، آن هم به خاکي که در هزار مقطع از زمان جزيي از وطنش بوده است و تاکنون صد ريشه پيوند دارد. دور نمي‌رويم، همين پنج - شش قرن قبل هم در زمان تيموريان، توس و نيشابور و مشهد و هرات و بلخ و سمرقند و بخارا و خجند و مرو و کيش و نصف از شهرهاي مهم، در خراسان بزرگ بوده است. البته بنيانگذار سلاله‌ي تيموريان که اصالتاً از نزديک سمرقند بود، اين شهر قند و کاغذ را به عنوان پايتخت برگزيد و براي آبادي آن بسيار تلاش کرد. در همين حال امروز خراسان‌هاي ايران، مي‌توان گفت، يادگاري اصلي از آن خراسان بزرگ است؛ زيرا اولاً نام و ديگر، آثار زيادي از پيشينه‌ي مشترک نگهداري شده و مهم‌تر از همه اين مشترکات در حافظه‌ي تاريخي مردم خوب حفظ شده است که در بخش‌هاي بعدي سفرنامه باز هم به اين موضوع بازخواهيم گشت. خراسان در ايران تا همين يک دو سال قبل، از کلان‌ترين و پرجمعيت‌ترين استان‌هاي اين کشور پهناور بوده و مساحت آن ??? هزار کيلومتر مربع بوده که بيش از دو برابر از تاجيکستان بزرگ‌تر است. اما حالا خراسان به سه استان خراسان رضوي (مشهد)، خراسان شمالي (بجنورد) وخراسان جنوبي (بيرجند( تقسيم شده است. استان‌هاي خراسان ايران نه فقط به پيشينه‌ي باستاني و پربار مي‌نازند، بلکه صنايع مختلف، دامپروري، کشاورزي، پرورش مرغ و باغداري در اين استان‌ها رشد و توسعه پيدا کرده و ميوه و سبزيجات، شربت و آبميوه و محصولات لبنيات و تنقلات خوشمزه دارد. هنوز طعم شربت ريواس (ريواچ، چکري) نيشابوري و دوغ ريحاني خراسان از دهان‌مان نرفته است. روابط ميان استان خراسان رضوي و تاجيکستان روز به روز رشد مي‌کند و ده‌ها سرمايه‌گذار ايراني به اين کشور همزبان ايران جلب شده‌اند. براي تاجيکستان، ايران تنها راه براي دستيابي به آب‌هاي آزاد ا‌ست. دولت تاجيکستان براي دستيابي به اين اهداف بسيار مهم استراتژي‌اش با دولت ايران توافق کرده است و ايران در احداث راه‌هاي آهن و اتوبان در جنوب تاجيکستان و شمال و غرب افغانستان مساعدت مي‌کند. راه از جنوب تاجيکستان تا بندرعباس ايران از طريق افغانستان بزرگ‌ترين راه سه کشور همزبان خواهد بود و خراسان مهم‌ترين نقطه‌ي مواصلاتي‌ است که در هر دو سمت راه‌آهن و اتوبان دارد. دور نيست که شاهراه جديد خطه‌ي فارسي‌گويان مانند راه قديمي ابريشم احداث و ساختارهاي زيربنايي فراواني در اين مسير ساخته شود و اين در واقع، نخستين زمينه‌ي عملي احياي فرهنگي و معنوي خراسان بزرگ باشد. البته از اهميت اقتصادي، تجاري و مالي اين راه، به ويژه براي افغانستان و تاجيکستان حرفي نمي‌گويم، زيرا چيزي که عيان است حاجت به بيان نيست.

صداي کولر اتاق نمي‌گذارد که فکرم را متمرکز کنم. آهسته بلند مي‌شوم و پرده‌ي سرخ را از روي پنجره‌ي هتل مي‌بردارم: منظره‌ي خسته کننده و رقت‌آور بتوني پيش رويم است. با وجود اين، پنجره را باز مي‌کنم. نسيمي به مشامم مي‌رسد و انگار پيامي از توس و نيشابور مي‌دهد و وجودم را باز هم از شوق ديدار لبريز مي‌کند و بيتي را بر زبانم مي‌آورد: شب است و ماه نمايانم اين جاست / لب مگشا که شاه خراسانم اين جاست.

/ 1