درآمدي بررابطه دين و سياست
محمد مهدي بهداروند سكولاريزم1 يا نظريه جدايي دين از سياست از نظريات معروف ما بين دو گروه مشترك ميباشد، گروهي كه ميخواهند بدينوسيله از نفوذ و دخالت دين در امور سياسي و اجتماعي جلوگيري كنند و گروه ديگري كه به خاطر حفظ ثبات دين و ممانعت از تغيير آن به تبع تغييرات سياسي و امور اجتماعي، اين نظريه را پذيرفتهاند. گروه اول كه عمدتا از استعمارگران و دستنشاندگان آنها بوده و هستند جهت ارضاي تمايلات و هواهاي نفساني و اعمال ايدههاي خود در سياستگذاريها و مديريت جامعه، چون دستورات و احكام الهي را سدّ راه و مانع رسيدن به آن اهداف ميديدند، و چون متوجه اين نكته بودند كه دين در امور اجتماعي انسانها نيز دستور و برنامه دارد و قطعا اين برنامهها متناقض با هواها و آمال آنهاست و چنانچه اين مخالفت و طغيان آنها عليه مذهب بر همه مردم آشكار گردد از مسند قدرت به زير كشيده خواهند شد و يا حداقل در اجراي برنامههايشان با موانع و مشكلات زيادي از جانب مردم روبهرو خواهند گرديد، لذا در صدد برآمدند تا حيطه ديانت را از سياست جدا كرده و دين را در اعمال فردي همچون نماز و روزه و دعا محصور نمايند و دستورات اجتماعي مذهب را يا حذف كرده و يا مطابق با هواها و اميال خود تعريف و توجيه و تأويل كنند. مسأله ديگري نيز كه به تحقق اين انديشه و اجراي اين مقصود كمك ميكرد نظارت و كنترل چندصد ساله كليسا بر كليه شؤون زندگي جوامع اروپايي و طغيان و قيام مردم آن جوامع عليه محدود و محصوركردن زندگي در چهارچوب ساخته كليسا بود كه اشارهاي به آن نيز خواهيم داشت.تا قبل از آنچه كه اروپا آن را رنسانس علمي مينامد، كليسا و رهبران آن بر كليه امور فردي و اجتماعي و شؤون زندگي جوامع اروپايي تسلط داشته و اينگونه امور را شكل داده و كنترل ميكردند. همه چيز با كليسا رابطه داشت، از حكومت گرفته ـ كه پادشاهان به نحوي با كليسا و اربابان آن متصل بودند2 ـ تا ساير امور مردم و از جمله رشتههاي علوم آن روز كه به خاطر همين كنترل شاخههاي معدودي داشت نيز تحت سيطره كليسا بود و كشيشان با تسرّي افكاري به اسم معنويت كه مروج رهبانيت در زندگي و گوشهنشيني و عزلت، و مبتني بر برداشتي افراطي از زهد حضرت مسيح(ع) بود، زندگي فردي و اجتماعي انسانها را تحت كنترل داشتند و در طول قرون، چنان تحجّري را بر افكار عمومي حاكم كردند كه هر نوع عدول از اين مباني فكري، نوعي كفر و الحاد به حساب آمده و براي آن مجازاتهايي حتّي تا حدّ اعدام نيز وجود داشت و بسياري از محققيني كه كشفيات و يا سخناني مخالف مباني و دانستنيهاي كليسا داشتند به مرگ يا حبس محكوم ميشدند. اگر در علوم طبيعي، زيستشناسي، هيأت مختصر اشارهاي راجع به خلقت جهان و آفرينش انسان و مراتب هستي و وضعيت كره زمين در بين ساير كرات آسماني ميشد و تغايري با برداشتهاي آغشته به علوم يوناني مردان كليسا از انجيل تحريف شده داشت، زجر و شكنجه و عذاب را براي ابداع كننده آن به ارمغان ميآورد و در صورت سرسختي و پافشاري او بر عقيده خويش به اعدامهاي وحشتآور مثل سوزاندن در آتش محكوم ميگرديد، پزشكي به آن شكلي كه در ميان قبايل بدوي آفريقا معمول بود رجعت كرده، امراض و بيماريها بر اثر علل و عامل پنهاني دانسته ميشد كه اغلب از دشمني شيطان يا قهر و كين خدايان با اجنّه به وجود ميآيد و به تبع نظراتي هم مثل عقيده اگوستين، پاپ بزرگ اروپا پيدا ميشد كه دارو و درمان جسماني عوامل امراض و بيماريها را كه مافوق طبيعت است از بين نميبرد و با اين طرز تفكر پزشكاني كه به معالجه جسماني و يا تحقيق در اين بارهها ميپرداختند به اتهام سحر و جادو گرفتار ميشدند و حتي شيمي كه ظاهرا ربطي با عقايد اولياي كليسا نداشت مورد حمله و مخالفت قرار گرفت و پاپ در سال 696.ش (1317.م) شيميدانها را مجرم و گنهكار شمرد.عقايد كليسا در هنر نيز نفوذ داشت و آثار هنري در آن دوره در قالبهاي خاصي تحقق مييافت. مثلاً در نقاشي و پيكرهتراشي كه از جمله هنرهاي آن زمان به حساب ميآمد نقش مباني و تعليمات كليسا به خوبي بارز بود، فضا و صحنه و صورتهاي نقاشي شده و يا تنديسهاي تراشيده شده همه، انسان را با صورت و اندامي ملكوتي نشان ميداد و بيننده را به سمت معنويت، آنهم به صورت رهبانيت كليسا سوق ميداد.اين همه فشار و قيد و غل و زنجير كليسا بر ذهن و دست و پاي مردم به عكسالعمل شديدي از جانب آنان انجاميد كه به رنسانس علمي معروف است. عده زيادي كه از سلطه كليسا و حذف امور مادي تا به اين اندازه، به ستوه آمده بودند به عناوين مختلف به سرپيچي و مخالفت و ابراز ناراحتي و شكستن قيود و حصارها و بازكردن راههاي جديد پرداختند. مثلاً بعضي از نقاشان و پيكرهتراشان عليرغم سنّت كليسا دست به ابداع آثاري زدند كه انسان را به صورت موجود كاملاً مادي با زيباييها و آثاري اين چنيني نشان ميداد و هر چند كه تنديسهايي از پيامبران و مردان الهي تراشيده ميشد اما پيامي كه اين مجسمهها براي تماشاگران داشت ميل و گرايش شديد به دنيا و لذايذ مادي آن بود بهطوري كه اين مجسمهها بدن كاملاً لخت و عريان يك انسان را نشان ميداد كه در آن همه قدرت به اصطلاح هنرمند به كار گرفته شده بود تا انساني با نهايت زيبايي و تناسب اندام و چهره به نمايش گذاشته شود.اين عصيان عليه كليسا بالاخره با حوادث بسيار و از جمله رشد دانستنيها در رشتههاي جديد علمي و نوآوريهاي زياد و اختراع مصنوعات جديد و كشف قاره جديد و تحريك عواطف و احساسات مادي مردم و... به حركتهاي اجتماعي وسيعي ختم شد كه حاصل آن جدايي معنويت از ماديت، و جمعشدن گستره نفوذ مردان كليسا تا حدّ معابد بود و تز جدايي دين از سياست با اين پشتوانه در افكار عمومي رسوب نمود و چون تصور ديگري از ارتباط دين با امور اجتماعي و ارزش با دانش و فلسفه با علم نداشتند هر گاه كه اين ارتباط مطرح ميگشت در ذهن آنان سلطه كليسا و تحجّر آن زمان كه آنرا به نام قرون وسطي ناميدهاند تداعي ميگشت و غربيها آنچنان خود را از اين طرف بام عقب كشيدند كه از طرف ديگر آن سقوط نمودند و با محصوركردن امور معنوي به اخلاق فردي و حبس دين در معابد در چنان منجلابي سقوط نمودند كه امروز شاهد آنيم و ميبينيم كه چرخيدن امور اجتماعي بر محور ماديّت چگونه اخلاق فردي را نيز به آن سمت كشانده و جامعه را متزلزل نموده است.اين انديشه باطل كه ناشي از سختگيريها و قيود و حدود غير الهي ارباب كليسا بر اساس برداشت افراطي از زندگي حضرت مسيح(ع) بود بهوسيله مستشرقين و سيّاحان اروپايي و ارتباط دولتمردان و تحصيلكردههاي جوامع اسلامي با غرب، به كشورهاي اسلامي نيز سرايت كرد و عدهاي متجدد و به اصطلاح منورالفكر بدون اينكه توجه كنند كه كدام دين با زندگي اجتماعي و سعادت انسان و رشد امكانات مادي متناسب با انسانيت و تعالي انديشه بشري سازگاري ندارد و علتيابي اينكه ريشه طرز تفكر جدايي دين از سياست در كجاست به بازگويي همان سخنها عليه دين و مذهب پرداختند و علت همه عقب افتادگيها و عدم پيشرفتهاي مادي مسلمين را بهجاي آنكه در دوري آنان از اسلام بجويند به دخالت دين در امور سياسي و اجتماعي و اقتصادي برگرداندند و دين را تنها مانع اصلي رسيدن به تمدن معرفي كردند.2 پس گفته شد كه آخرين نظريهاي كه سعي بر حل تعارضات موجود ميان دين و تمدن دارد نظريه جدايي دين از سياست ميباشد كه ناسازگاريهاي ميان نظامهاي شرقي و غربي موجود با ارزشها و معارف اسلامي را، با محدود كردن حيطه دستورات دين در موضع روابط فردي قابل حل دانسته و با حذف هر گونه نقش و عملكردي براي دين در موضع روابط اجتماعي و مديريت جامعه معتقد است كه: «ديانت ربطي به سياست نداشته و اصولاً هر گونه انتظاري از دين در حل معضلات و مسائل اجتماعي انتظار بيموردي است.»بنابراين، اين نظريه كه به «جدايي دين از سياست» معروف است هر چند به عنوان يك شعار استعماري و سياسي از جانب سلطهگراني كه از اسلام و حركت مسلمين ميترسند نيز مطرح ميباشد اما داراي ريشههاي فكري مختلفي است كه در ظاهر در جهت حفظ دين و دفاع از دستورات الهي صورت ميگيرد.بهطور كلي ميتوان شدت هجوم فرهنگ و تمدن مادي شرق و غرب بخصوص بعد از رنسانس علمي اروپا به كشورهاي اسلامي را از ريشههاي اصلي پيدايش تز جدايي دين از سياست دانست، هجومي كه در شكلهاي مختلف منطقي، فلسفي، اقتصادي، سياسي، فرهنگي، هنري، تكنولوژيكي و... در تمامي شؤونات زندگي مسلمين وارد شده و در بسياري از جنبهها چنان آنها را تحت تأثير قرار داده است كه به ناچار تلقي از گستره دين تا محدوده اعمال فردي و روابط قلبي تنزل كرده و موجب پيدايش نظريههايي چون «جدايي دين از سياست» گرديده است. نظريههايي كه با خودباختگي در مقابل دستاوردهاي تمدنهاي غربي و شرقي بهطور كلي نقش دين را در موضع روابط اجتماعي و سياسي جامعه به فراموشي سپرده و با اصل گرفتن الگوهاي سياسي، اقتصادي، مديريتي و فرهنگي و تكنولوژيكي نظامهاي مادي روز، در پي آناست كه با تكيه بر دلايلي نشان دهد كه اصولاً دين جز در محدوده اعمال فردي وظيفه ديگري را بر عهده ندارد.دلايل، مقدمات و تكيهگاههاي مختلفي را كه مدعيان تز جدايي دين از سياست بيان ميدارند ميتوان در چند مرحله بيان داشت كه بتدريج با مطرح كردن و تبيين هر كدام به نقد و بررسي آنها نيز خواهيم پرداخت.عدهاي از طرفداران اين نظريه كه تغييرات مداوم شرايط و روابط اجتماعي و كشف و پيدايش و ابداع امور مختلف (اعم از اختراع مصنوعات جديد و يا اثبات فرضيهها و تئوريها و يا ابداع مكتبهاي جديد نظري و علمي و...) را در زندگي اجتماعي انسانها ميبينند و تأثيرات اين امور را در تغيير و تحول روابط و مناسبات جوامع انساني ملاحظه ميكنند، همچنين اين امور را به عنوان تنها راه و عامل رشد و سعادت و ترقي بشر تصور نمودهاند و ضمنا گمان ميكنند كه اين تمدن و فرهنگ، اصطكاكها و برخوردهاي زيادي با دستورات و احكام الهي داشته بهطوري كه تكيهنمودن بر اين تمدن و مناسبات آن با تغييرات مكرر و مداومش، زمينه اجراي حدود الهي را محدود نموده و بسياري از روابط مخالف احكام الهي را با خود به همراه دارد، لذا چنين تصور كردند كه اگر دايره احكام را شامل بر كليه مناسبات اجتماعي بدانند، يا بايد هر آن وحي جديدي نازل شود كه بطلان آن روشن است و يا بايد هر روز و هر ساعت متناسب با تغييرات جهان از همان اسناد و مدارك ثابت وحي حكم جديدي استنباط كنند كه در اين صورت نيز تغيير مستمّر احكام متناسب با شرايط و حوادث اجتماعي را نيز بازيچه قراردادن وحي ميديدند، لذا نتيجه گرفتند كه بهتر است قلمرو مذهب را منحصر به امور فردي نمايند و آنرا به عبادات فردي و روابط قلبي ـ كه فكر ميكردند تنها اموري است كه ميتواند در اين مجموعه متغير، ثابت باشد ـ محدود كنند. بنابراين تعيين احكام و مناسبات اجتماعي را به عقلا و متفكرين سپردند و تصور كردند كه با تفكيك بين دين و سياست، هم ميتوانند دين خود را حفظ نمايند و هم آزادند تا از دستاوردهاي انديشه و تفكر و تجارب بشري و به اصطلاح رشد و رفاه ناشي از آن بهرهمند گردند.3مدعيان تز جدايي دين از سياست مطالب و شواهدي را نيز براي اثبات صحت مدعاي خود به همراه ميآورند، مثلاً ميگويند: «امروزه بر همه كس روشن است كه سياست به معناي عام خود زيربخشهاي فراواني دارد كه شاخههاي علمي متفاوتي پيرامون آنها به وجود آمده است و هر فعل و انفعال اجتماعي به عوامل زيادي بستگي پيدا ميكند كه ميبايست قبلاً تا حد امكان مورد مطالعه، دقت و محاسبه قرار گرفته باشد».و چنين اضافه ميكنند كه «اصولاً بعد از رنسانس علمي اروپا، تغييرات وسيعي در سياست و اداره جامعه به وجود آمد و اين مطلب با انقلاب صنعتي شدت بيشتري گرفت و متفكرين و دانشمندان زيادي در اين محدوده مشغول به تحقيق و تفكر شدند و حاصل آن زحمات طاقتفرسا را در قالب قوانين علمي به جهت اداره جامعه عرضه داشتند كه امروزه نه تنها كشورهاي اروپايي و آمريكايي از آن بهرهمند شده و روابط اجتماعي خود را بر اساس آن فرمولها سامان دادهاند بلكه اين مطلب به ساير كشورها و حتي كشورهاي اسلامي نيز سرايت كرده است و عمدتا تشكيلات سياسي و اجتماعي همه كشورها مبتني بر اين قوانين و فرمولها بوده و نه تنها سازمان سياسي بلكه سازمان اقتصادي و حتي فرهنگي آنها نيز بر اين اساس ميباشد.4 با رشد و سهولتي كه در امر ارتباطات به وجود آمده آثار هر گونه تغيير و تحول و كشف قوانين جديد و غيره، در همه جا منتشر شده است و چنانچه مطلبي واقعي و علمي و منطقي باشد مورد استفاده همگان قرار ميگيرد تا اينكه فرمولهاي كاملتر و شاملتري پيدا شود و زندگي را بتوان بر اساس آن بهتر كرد. بر همهكس واضح است كه تغييرات اين فرمولها و قوانين همراه با رشد اطلاعات انسان دائمي است و بشر معتقد نيست كه در هيچيك از رشتههاي علمي، آخرين و كاملترين سخنها گفته شده و جاده رشد و ترقي به آخر رسيده است.»سپس چنين ميآورند: «تغييرات جوامع و شرايط اجتماعي زمينههاي جديدي را در امر تحقيقات و دانستنيها ميگشايد. همانگونه كه در دوران قبل از انقلاب صنعتي اكثريت مردم يك جامعه در روستا و مناطق كشاورزي ميزيستند و اين امر مناسبتهاي مخصوص بهخود داشت با انقلاب صنعتي نسبت جمعيت شهرنشين افزايش چشمگيري پيدا كرد و مراكز تجمع جمعيت و شهرهاي بزرگي پديدار گرديد كه مسائل و مشكلاتي را با خود به همراه داشته و تحقيقات جديدي را در امر مديريت، تشكيلات و روابط سياسي به وجود آورد زيرا در اين چنين اجتماعات بزرگي همه كارها به سمت اجتماعي و تشكيلاتيشدن پيش ميرفت و نقش عناصر و عوامل متعدد و بيشماري در پديد آمدن يك واقعه و يا حتي يك توليد اجتماعي بارز شد، بنابراين براي جلوگيري از نوسانات نامناسب اجتماعي كه گاه از يك يا چند عامل كوچك شروع ميگشت و به علت وسعت جامعه و ارتباطات به معضلي تبديل ميشد، تحقيقاتي خاص آغاز گرديد و بر آن اساس علومي شكل گرفت كه تشكيلات فعلي جوامع مبتني بر آن ميباشد و بديهي است كه به مرور با تغييرات شرايط و پيدايش حوادث تاريخي و تحولات اجتماعي جديد، نه تنها اين علوم تكميل شده و بالتبع در روابط اجتماعي منشأ اثر خواهد شد بلكه رشتههاي علمي جديدي نيز پديدار ميشود تا پاسخگوي نيازهاي زمان قرار گيرد».و نتيجه ميگيرند كه: «حال با توجه به اين توضيحات چگونه ميتوان مذهب را مرتبط با اين امور دانست؟ آيا بين يك امر ثابت و امور متغير ميتواند ارتباط بر قرار باشد؟ براي ارتباط يا بايد آن امور هم ثابت و ساكن شوند يعني جامعه از رشد و تعالي باز ايستد و يا بايد اين امر هم هماهنگ با آن امور تغيير كند، يعني دين عوض شود كه بطلان هر دو (تغيير دين و ثبات جامعه) واضح است. لذا ميبايست آنها را از هم جدا كنيم و براي هر كدام حوزه خاصي در نظر بگيريم تا در عين اينكه امور اجتماعي در حال بالندگي و تغيير مداوم است دين بتواند ثبات خود را حفظ كند.»53 پس بهطور خلاصه مدعيان تز جدايي دين از سياست معتقدند كه: «چون دين خداوند ثابت، و شرايط و امور اجتماعي متغير است پس به هيچ وجه اين دو نميتوانند با حفظ خصوصيت خود با يكديگر ارتباط داشته باشند6، به ناچار بايد گفت كه دين تنها در امور فردي، آنهم عمدتا اخلاقي و قلبي برنامه دارد و موضوعات اجتماعي و ساير امور فردي را بايستي بهدست علم و انديشه بشري سپرد تا متناسب با شرايط زماني و مكاني براي آن چارهاي بيابد.»در پاسخ بايد گفت كه اولاً، سخن فوق و محصور نمودن دستورات دين در امور اخلاقي و قلبي فرد، تنها در صورتي ممكن است كه هر گونه رابطه و «تأثير و تأثر» مابين امور فردي با شرايط اجتماعي و محيط زندگي افراد را منكر شويم؛ در غير اين صورت اگر معتقد باشيم كه نفي ارتباط امور فردي و اجتماعي غير ممكن و محال است، بايد قبول كنيم كه اخلاقيات و روابط قلبي نيز متأثر از برنامهها و شرايط محيطي و اجتماعي خواهند بود و در صورتي كه نظام اجتماعي و سياسي بر مبنايي معارض با قوانين وحي شكل گرفته باشد، اخلاقيات و رفتارهاي فردي نيز بالطبع كم يا بيش به سمت ماديگري جهت خواهند گرفت. به عبارت ديگر با توجه به ارتباط روابط اجتماعي و امور فردي نميتوان پذيرفت چنانكه مسائل اجتماعي افراد، بر مبنايي به غير از وحي تنظيم شده باشد، بتوان امور فردي و اخلاقي را كاملاً منطبق بر وحي شكل داد و بايد گفت كه اگر چه به دليل وجود داشتن قدرت اختيار در انسانها تأثيرات شرايط اجتماعي، مطلقا موجب سلب اختيار نخواهد شد اما بديهي است در مقياس وسيعي ميتوانند زمينه رشد ايمان را از بين برده و حيطه بندگي خداوند را در عباد ضيق نمايند. بنابراين ملاحظه ميشود كه ادعاي طرفداران تز جدايي دين از سياست كه ميگويند ميتوان با محدودكردن حيطه دستورات الهي تا محدوده امور فردي، «دين» را حفظ نمود به سادگي عملي نبوده و شرايط اجتماعي ميتواند كم يا بيش بر رفتارهاي فردي تأثير گذاشته و جهت آنها را تغيير دهند.ثانيا، اگر ريشه استدلال مدعيان «جدايي دين از سياست» اين است كه خصلت ثبوت در قوانين وحي با ويژگي متغير روابط و شرايط اجتماعي، ناهماهنگ و ناسازگار است، بر اين مبنا اجراي قوانين وحي حتي در امور فردي نيز محال و غير ممكن است چرا كه اخلاقيات، حالات قلبي و روحي در رفتار فرد، نيز داراي تغيير و تحول بوده و در مراحل مختلفي رشد و تكامل مييابد و اينطور نيست كه از ثبات مطلق و حالت سكون برخوردار باشد.براي مثال دستيابي به يك خُلق نيكو و اخلاق حسنه در طي زمان و بتدريج حاصل شده و در طي ايام، متكامل و متعالي ميگردد نه اينكه دفعتا به وجود آيد و هميشه نيز به يك حالت بماند.امّا اگر استدلال اين است كه بهطور كلي «ثبات» با «تغيير و حركت» جمع نشده و نميتوان هيچگونه رابطهاي مابين امور ثابت و امور متغير قائل شد، گذشته از اينكه اين سخن، اصل لزوم قوانين وحي را نفي ميكند، بر اين مبنا هر گونه قانون علمي و تجربي بشري نيز بواسطه شرايط متغير اجتماعي و طبيعي غير كارآ و بيفايده خواهد افتاد، چرا كه حداقل ادعاي قوانين علمي و تجربي اين است كه ميتوانند در مقاطع «زماني» مختلف و در «شرايط» متفاوتي كارآيي داشته باشند. مثلاً يك شيميست ادعا ميكند كه قانون تركيب «كلر» و «سديم» براي ايجاد «نمك طعام»، در شرايط متعارف و در مكانها و زمانهاي مختلفي صادق است و يا يك اقتصاددان معتقد است كه تئوريهاي اقتصادي وي در مقاطع زماني خاصي عليرغم تغيير شرايط و عوامل مختلف كارآيي دارد.به عبارت ديگر، متفكرين بشري نيز ادعا دارند كه تئوريها و قوانين آنان كلي و شامل بر مصاديق مختلفي است و حداقل در يك مقطع زماني قابليت تحقق دارد و هيچگاه نميگويند كه ما قوانين اشياء و موضوعات عيني «ساكن» و «ثابت» را بيان ميداريم بلكه كشف روابط حاكم بر پديدههاي متغيري را ادعا مينمايند كه عليرغم تغييراتشان، از شمول قوانين علمي خارج نميگردد، لذا اگر هرگونه رابطهاي ميان امور ثابت و امور متغير نفي شود و به بهانه متغير بودن شرايط اجتماعي، حوزه سياست و روابط جمعي از تكفل وحي و دستورات ثابت الهي بيرون انگاشته شود، بايد گفت قوانين علمي و تجربي بشري نيز نميتواند عهدهدار چنين نقشي باشد زيرا غرض انسانها از كسب علم و تجربه آن است كه به نحوي روابط حاكم بر مقاطع و دورانهاي مختلف زماني و تاريخي را بررسي كنند و علل حاكم و ثابت پديدههاي متغير را بيان دارند. بدينترتيب مدعيان تز جدايي دين از سياست مجبورند وجود هرگونه قانوني را اعم از طبيعي، اجتماعي، تاريخي و... نفي كنند و هرگونه رابطه علت و معلولي را در اشياء، موضوعات و پديدههاي متغير و متحول منكر شوند.در حالي كه نفي قوانين حاكم بر تغييرات، در واقع، نفي جهت و خصوصيت خاص تغييرات است و نفي جهت در تغييرات، ابتدائا نشان دهنده تشتت و عدم انسجام در پديدهها و نهايتا نافي نفس حركت و تغيير ميباشد.براي مثال اگر قرار باشد كه هيچگونه قانوني در تغيير آب به بخار وجود نداشته باشد به اين معناست كه ميتوان در شرايط متعارف با جوشاندن آب، آنرا تبديل به سنگ، ميوه و يا هر چيز ديگري نمود؛ يعني نسبت تغيير به جميع جهات براي يك كيفيت مساوي شده كه معنايش نفي تغيير و حركت است. همچنين اگر بپذيريم كه از امور ثابت راهي به امور متغاير و متغير نيست و اين دو ارتباطي حقيقي با يكديگر ندارند، هرگونه شناخت، تجربه، مهارت، تخصص و مفاهمه نيز محال ميگردد زيرا همه آنها در صورتي محقق ميگردند كه حقيقتا موضوعات و پديدهها عليرغم وجوه مختلف و متغيرشان از وجوه مشترك حقيقي در زمانها و مكانهاي مختلف برخوردار باشند.تا بين كودك ديروز و جوان امروز وجه مشتركي نباشد نميتوان آن دو را دو مرحله از عمر يك نفر دانست. اگر نان و آب در مكان «الف» با نان و آب در مكان «ب» حقيقتا از وجوه مشتركي برخوردار نباشند نميتوان گفت كه نان و آب از غذاهاي اصلي همه انسانها در مكانهاي مختلف بهشمار ميرود. اگر انسانها از مفاهيم مشتركي برخوردار نبودند، صرف تكيه بر اختلاف ارتكازات و ادراكات انسانها هيچگونه مفاهمهاي را محقق نميساخت و اصولاً استفاده از تجارب ديگران در زمانهاي گذشته بيمعنا ميشد. از آنجا كه بر اين مبنا اشياء و موضوعات در زمانهاي مختلف هيچ وجه ثابت و يا مشتركي ندارند هيچ تجربهاي بهدرد زمانهاي ديگر نخواهد خورد. همچنين كسب زبردستي و مهارت نيز ناممكن و محال خواهد شد چرا كه اين كار طي گذشت زمان و در اثر تكرارهاي همسان صورت ميپذيرد و بنا به اين فرض، نبايد هيچ وجه مشترك و ارتباطي مابين مراحل مختلف يك موضوع متغير يافت شود و مقاطع بريده از يكديگر نيز هيچگونه جهت رشد و تكاملي را در امر خاصي نشان نخواهد داد.هر چند تبيين رابطه ثابت و متغير از موضوعات مهم و اساسي بحث فلسفي حركت است كه آثار آن در همه زمينههاي مختلف ادراكات نظري، حسي و قلبي نمودار ميگردد اما در اينجا لازم است به همين اجمال تكيه كنيم و نتيجه بگيريم كه مدعيان تز جدايي دين از سياست كه به بهانه واهيِ عدم ارتباط مابين امور ثابت با موضوعات متغير در صددند كه دامنه دين را تا حدود اعمال فردي و حالات قلبي و اخلاقي محدود نمايند، با چنين پيشفرضي هيچگونه تفسيري حتي از امور فردي و كليه پديدهها و موضوعات عيني، نظري و قلبي پيدا نخواهد نمود و بايد گفت مطلقكردن تغيير و نفي جهت ثابت در تغييرات اگر چه تنها در حيطه مسائل اجتماعي صورت گيرد با ذات حركت و تغيير ناسازگار است.و اصولاً بر اساس اعتقادات اسلامي بايد اذعان داشت كه قوانين و دستورات وحي، قوانين رشد و تكامل و تعالي فرد و جامعه ميباشند (نه قوانين «سكون») و خداوند حكيم با علم به كليه حالات و مراحل مختلف رشد فرد و اجتماع، عمل بهاين قوانين را متضمن رشد و تعالي دانسته است.به عبارت ديگر، احكام كلي الهي كه در تمامي امور فردي، خانوادگي و نظام اجتماعي دستورالعمل و بايدها و نبايدها را مشخص مينمايد در برگيرنده كليه مصاديق و موضوعات مختلفي است كه در روند رشد و تكامل فرد و جامعه، ظهور مييابند و بنا به جامعيت و خاتميت دين مبين اسلام، نميتوان پذيرفت كه موضوعاتي يافت شوند كه اسلام درباره آنان حكم و دستوري نداشته باشد. البته اينكه انطباق و جريان دادن احكام نوراني فردي و اجتماعي اسلام بر كليه مصاديق در زمانها و مكانهاي مختلف چگونه ممكن است، مسأله بسيار مهمي است كه بايد به آن پرداخت. بنابراين بر اساس اعتقادات اسلامي نه تنها نميتوان احكام نوراني اسلام را محدود به روابط فردي انسانها كرد بلكه بايستي قوانين ثابت وحي را معيار و محكي براي رشد صحيح و حركت متعالي شرايط اقتصادي، سياسي و فرهنگي جامعه بهشمار آورد و حركت و تغيير را در موضوعات و مسائل اجتماعي در صورتي رو به رشد دانست كه در پرتو قوانين الهي و هماهنگ با آنها تحقق يابند، وگرنه هرگونه برنامهاي در جهت تغيير و تحولات اجتماعي و هر طرحي به اسم رشد و توسعه، در صورتي كه ناسازگار با احكام بوده و منبعث از معارف حقّه الهي نباشد، نه تنها موجب رشد و ترقي اجتماعي نخواهد گرديد بلكه بر اساس مشيت لايتغيّر الهي زمينه سقوط و گمراهي فرد و جامعه را به همراه خواهد داشت.4 تاكنون پيرامون مبحث «جدايي دين از سياست» گفته شد كه اين نظريه مابين دو گروه مشترك است؛ عدهاي به خاطر جلوگيري از نفوذ دين در امور سياسي اين نظريه را برگزيدهاند و پيادهشدن احكام اجتماعي دين را مغاير و مخالف اهداف و آمال خود ميبينند و اصولاً دين را مانع رشد و ترقي علم و انديشه بشري معرفي ميكنند و عدهاي ديگر براي مصون نگاه داشتن دين از تحولات و تغييرات سياسي و اجتماعي به اين نظريه معتقد شدهاند و مدعياند كه: «اصولاً دين متكفل ارائه احكام در موضوعات و مسائل اجتماعي نميباشد و تنها در محدوده روابط فردي دستورالعمل دارد.»در سطور گذشته به تبيين اولين مرحله از ادعاي ديدگاه فوق پرداختيم و گفتيم كه اينها معتقدند: «ارتباط دين و سياست يا منجر به ثبوت و سكون كليه وجوه و مناسبتهاي اجتماعي ميشود و يا اينكه دين را به همراه تغيير و تحولات اجتماعي متغير و متحول مينمايد» و نتيجه گرفتند كه: «پس بايستي محدوده قوانين ثابت وحي را تنها در موضوعاتي جاري و ساري بدانيم كه ثابت و ايستا هستند و تغيير نميكنند». به همين دليل دستورات وحي را تنها در حيطه امور فردي آورده و مسائل اجتماعي را به عهده علم و تجربه بشري گذاشتند. در پاسخ به اين اشكال گفتيم كه اين تحليل نه تنها دين را در مسائل فردي نيز حفظ نخواهد كرد چرا كه اخلاقيات، روابط قلبي و حالات فردي نيز در حال رشد و دگرگوني است بلكه اساسا نفي هرگونه ارتباطي مابين امور ثابت و متغير، نافي هرگونه مفاهمه، مهارت، تخصص و شناخت است و نتيجه گرفتيم كه اساس قوانين وحي، قوانين رشد و تحولند و نه قوانين سكون، و دستورات الهي معيار و محك صحت و سلامت هرگونه تغيير و تحول در جهان خارج است.در اين قسمت به مرحله دوم تبيين نقطه نظرات داعيان جدايي دين از سياست ميپردازيم كه مدعياند: «اصولاً مذهب در روابط پيچيده سياسي و اجتماعي امروز و نحوه مديريت در اين جوامع و مسأله برنامهريزي و كميتگذاري و كيفيتگذاري در آن و غيره، دستورالعملي ندارد و اين علم و تجربه بشري است كه در طي قرون اخير توانسته است دستاوردهاي زيادي را جهت پاسخگويي به اين مسائل پيريزي نمايد و مكتبهاي سياسي مختلف و شيوههاي مديريت گوناگوني را با توجه به شرايط اجتماعي و مسائل ملموس و واقعي جوامع ابداع نمايد كه اينها همگي به صورت قواعد و قوانين دقيق علوم اجتماعي و انساني نظير، جامعهشناسي، اقتصاد، روانشناسي، حقوق و... مدوّن شده و امروزه عقلا، متفكرين و دانشمندان بر اين اساس به حل مسائل و مشكلات اجتماعي پرداخته و روابط جامعه خود را مبتني بر آن ميسازند و در اين ميان چيزي بهجز «حس و تجربه» و تفكر مبتني بر آن دخالت ندارد»، و اضافه ميكنند كه: «با دقتي اجمالي بر تشكيلات و موضوعات سياسي، اقتصادي و فرهنگي جوامع امروز به راحتي ميتوان دريافت كه اينگونه امور ربطي به مذهب ندارد. مثلاً آيا مذهب در مورد اينكه سازمان يك كشور چگونه بايد باشد و به چه صورت اداره شود، چه سخني دارد؟ جهت اداره امور يك مملكت به چه قوايي احتياج است؟ ارتباط قوا با يكديگر چگونه است؟ آيا شامل بر يكديگرند و يا تفكيك قوا و تجزيه آنها مطلوب است؟ اگر مانند همه جا سه قوه قضائيه، مقننه و مجريه لازم است سازمان آنها چگونه بايد باشد؟ در قوه مجريه چند وزارتخانه لازم است؟ هر وزير چند معاون و مشاور بايد داشته باشد؟ نمودار پرسنلي هر وزارتخانه چگونه است؟ ارتباط وزير تا آخرين رده تشكيلات به چه نحو و از چه طريقي برقرار ميگردد؟ بودجه هر وزارتخانه و نسبت نقش و اهميت آن در اداره مملكت به چه ميزان باشد؟ بودجه كل مملكت چگونه تنظيم شود؟ كميتگذاري و كيفيت گذاري در بودجه بر چه اساسي باشد؟ سازمان قوه مقننه چگونه باشد؟ قانونگذاران مملكت چه شرايطي داشته باشند؟ انتخابي باشند يا انتصابي؟ انتصاب از طرف چه كسي و انتخاب بر چه اساسي؟ به چند نفر قانونگذار نياز است؟ مراحل توليد يك قانون چگونه بايد باشد؟ و... همه سؤالاتي است كه مذهب پاسخي براي آن ندارد، چون مسؤوليتي در اين زمينه به عهده او نيست؛ در حالي كه علوم مختلفي توسط بشر پيريزي شده است كه پاسخگوي اين سؤالات است و هر چند مشربها و مكتبهاي مختلفي در پاسخ به اين سؤالات به وجود آمده است اما هيچيك ربطي با مذهب ندارد و انتخاب يك راه از بين ديگران تنها با توجه به شرايط اجتماعي و تجزيه و تحليلهاي عقلي و رجوع به تجارب خود، جامعه خود و ساير جوامع انجام ميگيرد و روشن است كه وقتي ما بر اين اساس به گزينشي از بين تجارب، علوم و مصنوعات بشري دست ميزنيم و جامعه خود را مبتني بر آن شكل ميدهيم درهايي از رشد و ترقي را در كليه شؤون روي جامعه باز ميكنيم و درهاي ديگري را ميبنديم و مناسبتهاي خاصي را در جامعه به وجود ميآوريم. اقتصاد، فرم خاصي بهخود گرفته و لذا مبتني بر فرمولها و قواعد خاصي جريان مييابد. فرهنگ و علم و دانش نيز بستر خاصي براي تعالي خود خواهد يافت و جامعه پيرامون مسائل مشخصي خواهد انديشيد، لذا مطالب خاصي را هم كشف يا تجربه خواهد نمود.بنابراين بايد گفت كه «مذهب در حد امور فردي و عمدتا روابط قلبي، عبادي، اخلاقي و روابط فرد با خالق خود باقي ميماند و ارتباط انسانها با هم و انسان و طبيعت را بشر با نيروي علم و اختياري كه خداوند به او عطا كرده است خود ميسازد.»همچنين در موضع روابط تكنولوژيكي جامعه مثال ميآورند و ميگويند: «اين مسأله در تكنولوژي و علوم تجربي بارزتر است زيرا هر چند اين تكنيكها و علوم در زمينهها و مقدماتي كه علوم انساني و روابط اجتماعي فراهم مينمايد رشد ميكند ولي پيادهشدن هر كدام از قواعد و قوانين علوم انساني نقشي در كيفيت تجربه و حس ندارد؛ زيرا حس و تجربه روي جهان محقق مادي انجام ميگيرد كه حقيقتي واحد داشته و اثر و خصلت خاصي را بهجاي ميگذارد. پس شناخت اين بُعد از جهان و عمل بر اساس آن تحقيق و برنامهريزي و علتيابي و... به متخصصين خاصي احتياج دارد كه مسلح به دانشهاي جديد باشند و اين مطلب هيچگونه ربطي با مذهب و متون مذهبي و قواعد و قوانين آن ندارد. براي مثال در هيچ جاي از دستورات مذهبي نيامده است كه ساختار تكنولوژي چگونه بايد باشد؟ آيا برنامه توليد بايد به صورت متمركز و زنجيرهاي باشد و هر چه بيشتر صنعت را به سمت يك نظام متمركز سوق داد؟ و يا اينكه ضروري است كه از حركت صنعت در اين مسير جلوگيري شود؟آنان همچنين ميگويند نبايد تصور شود كه جدايي دين از سياست مربوط به سالهاي اخير و يا پس از رشد علوم و تكنولوژي كنوني دنياست بلكه هميشه اين دو مقوله از يكديگر جدا بوده است؛ منتها در گذشته به علت اينكه علوم رشد و ابعاد چنداني نداشت و اطلاعات عمومي مردم و حتي دانشهاي عقلاي قوم نيز چندان وسعتي نيافته و تا حدودي ثابت بود. اين مطلب كه اموري را بايد عرف جامعه و يا عقلا و متخصصان آنها حل و فصل نمايند زياد ملموس نبود (هر چند بدان عمل ميشد) و عمدتا تفاوت شيوههاي اجرايي و مديريتي را تفاوت مذاقها و استعدادها و ميلها ميدانستند، در حالي كه امروزه كاملاً پيرامون مشيها و روابط و كيفيت اعمال مختلف اجتماعي تحقيق و بررسي شده و در نتيجه قواعد و قوانين گوناگوني بهدست آمده است كه كيفيت عمل و ثمره آنرا در شرايط و امكانات مختلف نشان ميدهد. لذا در جوامع پيشرفته مشي اجتماعي با تعويض مديران تغيير چنداني نميكند، زيرا كليه متخصصين بر اساس علوم و قواعد و قوانين خاصي به تصميمگيري ميپردازند و با پيشرفت بيشتر اين علوم از همين اختلاف جزيي نيز كاسته ميگردد و همه چيز تحت قوانين علمي تجربي در ميآيد. بدين لحاظ است كه امروزه جدايي دين از سياست روشنتر شده است. به عبارت ديگر علوم سياسي و ساير علوم اجتماعي چون رشد زيادي كرده و ثمره خود را ظاهر نمودهاند تفاوتشان با دين و علوم لازمه و حاصله آن بارزتر گرديده است.5 در پاسخ به شبهات فوق بايد گفت كه اگر توقع اين است كه براي دخالت دين در امور اجتماعي ميبايست در مورد كليه جزئيات و مصاديق و شرايط مختلف، احكام مشخص و جداگانهاي ارائه شده باشد، اين امر غير قابل تحقق است، زيرا ميبايست با تغيير شرايط جامعه و متناسب با موضوعات مستحدثه، پيامبران جديدي مبعوث شوند تا احكام الهي را در مورد تكتك مصاديق ابلاغ نمايند كه در اين صورت هر فردي خود يا بايد پيغمبر باشد يا در ارتباط دائمي با پيامبري قرار بگيرد تا در تمام مواضع و مراحل و موضوعات، حكم الهي را بهدست آورد كه اين امر به علل عديدهاي غير ممكن است و يا پيامبر گرامي اسلام(ص) و ائمه معصومين(ع) احكام لازمه كليه مصاديق را با تطبيق بر موضوعات مختلف متناسب با زمان و مكان و غيره اعم از قوانين دولتي، مديريت، برنامهريزي، و تنظيم بودجه تا برنامهريزيها و اعمال فردي و خانوادگي در قالب آيات و روايات و احاديث فرموده باشند، بدينگونه كه مثلاً دولت جمهوري اسلامي ايران در سال 1366 در تنظيم بودجه بدين نحو عمل نمايد يا فرموده باشند كه آقاي «الف» در روز و ساعت و دقيقه فلان در مقابل چنين موضوعي عمل «ب» را انجام دهد. روشن است كه اين كار نيز به علل مختلفي ممتنع است.اما همانگونه كه ميدانيم كليه احكام لازمه زندگي بشر تا روز قيامت در قالب آيات و روايات و احاديث به صورت احكامي كلي كه بر موضوعات كلي بار شده نازل گرديده است و توسط فقها به همان صورت كه در فقه سنتي مطرح شده است، استنباط ميگردد و هر چند تطبيق موضوعات كلي احكام كلي الهي بر مصاديق جزئي عيني و يا تعيين اينكه اين موضوع جزئي خارجي مصداق چه موضوع كلي است تا حكمش روشن شود، در همه مسائل و موضوعات به سهولت انجام نميپذيرد و هميشه عرفي نيست بلكه در بعضي از موضوعات تخصص ويژه را ميطلبد اما اين مطلب بدان معنا نيست كه دين از سياست و يا اداره امور اجتماعي در بخشهاي مختلف لازمه آن جداست و اينگونه امور، عقلي محض است و ربطي به مذهب ندارد بلكه دين مبين اسلام در مورد كليه مسائل و موضوعات مبتلابه انسان حكم دارد و اجراي احكام و حدود الهي نه تنها به جامعه اخلاق و عادات و آداب خاصي را ميبخشد بلكه حتي فرم زندگي اجتماعي و مسائل و موضوعات مبتلابه آنها نيز با ديگر جوامع متفاوت شده و انسان مسلمان در اين جامعه به مسائل و موضوعاتي ميانديشد كه در دستگاه و جوامع ديگر جايي ندارد. با تأملي ساده در زندگي و كيفيت روابط اجتماعي مسلمين در زمانهاي گذشته اين مطلب ملاحظه ميگردد. در معماري، خانهسازي، شهرسازي، روابط اقتصادي و تجاري، وضع بازارها و صنايع و كشاورزي، كيفيت خوراك و پوشاك تأثير احكام اسلام به خوبي روشن و مبرهن است. البته همانگونه كه گذشت در آن زمان به دليل كوچكبودن اجتماعات و ساده بودن مسائل و موضوعات مسأله انطباق احكام بر موضوعات سادهتر بود اما اكنون به علل مختلف و از جمله، وسعت چشمگير جوامع و اجتماعات و تأثيرپذيري غلط مسلمين در بعضي موارد از جوامع الحادي و پيدايش مسائل و موضوعاتي كه بعضا زاييده روابط اجتماعي غير اسلامي است، تطبيق به سادگي صورت نميپذيرد و اجراي احكام الهي در امور سياسي و مديريت جامعه و ساير شؤون آن بدون روش و منطقي خاص بهجز براي نوابغ و نوادر امكان پذير نيست.اين مطلب را از دريچه ديگري نيز ميتوان بررسي نمود:بهطور كلي در يك نظام اجتماعي و در يك برنامهريزي توسعه كه تغيير و تحولات ابعاد مختلف يك نظام را مورد دقت قرار ميدهد اهداف موضوعات و پديدهها، روابط انساني و حقوقي، كيفيت دستهبندي موضوعات در آن نظام و تعيين نسبتهاي كمّي خاصي كه به هر يك از موضوعات و روابط تعلق ميگيرد از جمله مواردي هستند كه در ارتباط با يكديگر به تحقق عيني يك حركت اجتماعي منجر ميشود و بهطور كلي ميتوان گفت كه در برنامهريزي و در تغيير و تحولات اجتماعي سه مطلب مشخص و اساسي وجود دارد: كيفيتگذاري، كميتگذاري و منطق و روشي كه بر اساس آن موضوعات شناخته شده و اطلاعات جمعبندي ميگردند.«كيفيتگذاري» را در واقع ميتوان موضوعات، اهداف و روابطي دانست كه در يك نظام اجتماعي مطرح است. مثلاً اگر كليترين دستهبنديها و موضوعات را در يك نظام اجتماعي ملاحظه كنيم خواهيم ديد كه نظام فرهنگي، نظام سياسي و نظام اقتصادي هر كدام ضمن اينكه با يكديگر مرتبط ميباشند از موضوعات و روابط خاصي نيز تشكيل يافتهاند. همچنين در يك نظام اقتصادي به تنهايي ميتوان موضوعات مختلف، اهداف و روابط مختلفي را مشاهده نمود كه با اهداف، روابط و موضوعات نظام سياسي مختلف است. آنچه كه مهم است تناسب و همبستگي مستقيم موضوعات و پديدههاي موجود در يك نظام با اهداف و روابط انساني موجود در آن است كه به هيچوجه نميتوان ادعا كرد كه روابط انساني و اهداف حاكم بر يك نظام هيچگونه ربطي به موضوعات و پديدههاي موجود در آن ندارد. به عنوان مثال، ملاحظه ميشود كه وجود شركتهاي بزرگ چند مليتي، كارتلها، تراستها، بازار بورس، نظام پولي و اعتباري مبتني بر ربا و بسياري از موضوعات كوچك و بزرگ ديگري كه به تبع وجود چنين سيستمها و موضوعاتي در نظام اجتماعي سرمايهداري وجود دارد، هماهنگ با روابط حقوقي خاصي است كه در همه جا قدرت را به نفع تكاثر ثروت و انباشت سرمايه حل مينمايد. طبيعي است كه الگوي مصرف، توليد و توزيع و كليه موضوعات و تكنولوژي لازمه اين الگوها هم به نحوهاي متأثر از آن روابط حقوقي خواهند شد.ارتباط روابط انساني با موضوعات و مسائل يك جامعه را در نظامهاي سوسياليستي نيز بهطور ديگر ميتوان ملاحظه نمود كه براي مثال، اصولاً موضوعي به نام بازار بورس در آنجا موضوعيت پيدا نكرده و پول و نظام پولي شكل ديگري را در آن نظامها بهخود ميگيرد. همچنين شكل مديريت، نمودار سازماني، نحوه انتخاب و انتصاب مديران، اساسا از شكل پارلمانتاريستي غرب خارج شده و به صورت حاكميت حزب پرولتاريا بروز ميكند كه همه اين تغييرات در كيفيت اداره و مديريت نظام متناسب با روابط انساني و حقوقي خاصي شكل مييابد كه در مكتب ماركسيستي بدانها ارزش و بها داده ميشود. به عبارت ديگر تكيه نمودن به روابط دولتي و نفي مالكيتهاي خصوصي در نظامهاي سوسياليستي، شكل نظام و موضوعات و كيفيت ارتباطات آنها را به يكديگر تغيير داده و موضوعات و مسائل خاص و هماهنگ با خود را ايجاد مينمايد.عين همين مطلب را با پذيرش روابط انساني برگرفته از وحي ميتوان ديد و تأثيرات احكام الهي را در پيدايش موضوعات و مسائل موجود در يك نظام و تمدن ملاحظه نمود. مثلاً روشن است كه با نفي اصالت سرمايه و تكاثر ثروت در اسلام به هيچوجه شكل شركتها و سازمانهاي تجاري در نظام اجتماعي اسلام به صورت كارتلها و تراستهاي نظام سلطه سرمايهداري و يا در شكل حاكميت طبقه خاص و تحقق نظام كاملاً دولتي سازگار نخواهد بود. همچنين الگوي مصرف جامعه به هيچ وجه يك الگوي مصرفي و تجملگرايي در شكل غربي و يا دولتي و قالبي در شكل شرقي آن نخواهد بود كه به تبع آن بسياري از توليدات و مصنوعات جامعه اسلامي با نظامهاي غربي و شرقي متفاوت خواهد بود. حرمت شراب موجب خواهد شد كه به هيچ وجه امكانات جامعه در جهت ايجاد كارخانجات و تحقيق بر روي فرمولهاي انواع و اقسام شرابهاي موجود در نظامهاي كفر مصرف نگردد و اصولاً تكنولوژي لازمه شرابسازي موضوعا منتفي خواهد شد؛ در عوض بسياري از موضوعات جديدي كه لازمه عبوديت و بندگي خداوند است لباس عينيت به تن كرده و تمدن عيني بشر را بستري جهت قرب الياللّه قرار خواهد داد. به عبارت ديگر وقتي بخواهيم روابط اجتماعي خاصي برقرار شود احتياج به زمينه و شرايط مادي خاصي نيز خواهد بود كه در هر حال چون هدف برنامهريزي در «امور اجتماعي اسلامي» و يا حتي «در برنامهريزي امور فردي» اجراي حدود الهي، ايجاد زمينه و تسهيلات جهت جريان يافتن احكاماللّه و يا حل مسائل و مشكلات بر اساس احكام است. طبيعتا موضوعات خاصي در اين جوامع بروز پيدا كرده و لازم است مشخص شود، لذا كيفيتگذاري در برنامهريزي نيز به اين تعبير با مذهب و مكتب ارتباط پيدا خواهد كرد.و اما كميتگذاري كه مقدار بودجه و يا بها و ارزش و نسبيتي است كه به كيفيتهاي موجود در برنامه تعلق خواهد گرفت در يك ديد كلي مسلما با مذهب مربوط خواهند شد، زيرا اگر از يك دولت سؤال شود كه «مثلاً چرا براي يك كالا يا يك مسأله اجتماعي يارانه ميپردازد و يا بودجه صرف پيدايش و رشد آن ميكند و در عوض از كيفيت و كالاي ديگري ماليات ميگيرد يا بودجه و ارزش كمتري قرار ميدهد»، با توجه به قوانين و معادلاتي به ما نشان خواهد داد كه اين كميتگذاري به گونهاي خاص است كه در آينده شرايط اجتماعي مورد نظر را فراهم مينمايد و نتيجه ميگيرد كه «هر كميتي را نميتوان به هر كيفيتي اختصاص داد و وقتي كيفيتگذاري (به همان صورتي كه گذشت) در برنامهريزي اسلامي مقيد شد كميتگذاري آن نيز مقيد ميشود؛ منتها همانگونه كه قبلاً هم نوشتيم اينگونه امور احتياج به تخصص ويژه و آشنايي با قواعد و قوانين و شيوههاي جمعبندي مشخصي دارد كه همان منطق و روش شناخت موضوعات عيني خارجي و جمعبندي اطلاعات حسي و تجربي است. در واقع كار منطق در موضع عمل، ملاحظه صحيح ارتباط كميتها، و كيفيتها در يك نظام يا يك طرح و برنامه اجتماعي است كه بر اساس آن ميتوان كيفيت صحيح حركت از وضعيت موجود به وضعيت مطلوب و نيز ارتباطات صحيح موضوعات در هر مقطعي از مسير حركت را مورد شناسايي و مطالعه قرار داد. اين امر اساسي و بسيار مهم از ويژگيهاي ضروري يك برنامهريزي اجتماعي اسلام است و قطعا با اسلام و احكام اسلامي به گونهاي خاص ارتباط دارد كه كيفيت ارتباط و مشخصات و ويژگيهاي آن را بايد در موضوع كيفيت موضوعشناسي و نظامسازي اسلامي مورد دقت قرار داد.6 ممكن است مدعيان تز جدايي دين از سياست ادعا كنند كه:اصولاً از آن جهت كه هيچگونه رابطه حقيقياي مابين ارزشها و بايدها و نبايدها از يك طرف با موضوعات جهان طبيعي و اجتماعي از طرف ديگر وجود ندارد به همين دليل نميتوان انتظار داشت كه مثلاً عقل يا حس بتوانند در حيطه ارزشها قدم گذاشته و يا بر عكس وحي ارتباطي با تبيين مسائل و موضوعات خارجي پيدا كند7 و دليل نبودن هرگونه رابطه حقيقي آن مابين ارزشها و موضوعات و حقايق هستي نيز ايناست كه بايدها و نبايدها با اهداف و اغراض جاعل آن «بايد يا نبايد» متناسب است نه اينكه با حقايق هستي و موضوعات خارجي سازگاري داشته باشد. مثلاً اگر جعل كننده قانون و قراردادي را انسانها بدانيم، آن قانون يا قرارداد سازگار با اهداف و اغراض خاص همان انسانهاست كه براي رسيدن و نيل به مقصود خويش تبعيت از آن قانون را ضروري و واجب دانستهاند. به همين دليل است كه به تناسب اختلاف در اغراض و مقاصد قوانين، قراردادها و بايدها و نبايدهاي مختلفي را در زندگي انسانها ميتوان ملاحظه كرد، گاهي بعضي انسانها به سبب اخذ اهداف عاليه از بايدها و نبايدها و قوانين عاليهاي نيز پيروي مينمايند، اما گاهي است كه انساني براي دستيابي به اهداف ناپسندي، كارهاي زشتي را براي خود لازم ميشمارد.به عبارت ديگر از آن جهت كه اهداف و اغراض تنها در ارتباط با انسانها معنا دارد، به تناسب ارزش آن اهداف و مقاصد نيز، بايدها و نبايدهاي ارزشمندي معنا و مفهوم پيدا ميكند و مهم اين است كه بدانيم جهان تنها متناسب با هدف خاصي نميباشد و عليرغم اينكه خداوند متناسب با اهدافي، بايدها و نبايدهايي را جعل نموده است ولي اين بدان معنا نيست كه جهان هستي و حقايق فقط متناسب با اين بايدها و نبايدهاست بلكه ميتوان هدف ديگري را نيز در نظر گرفت و متناسب با آن نيز ارزشهايي را جعل كرد (همانگونه كه ماديها انجام ميدهند) و هر دوي اين بايدها و نبايدها در گستره هستها امكان وقوع و تحقق دارد. يعني هم ارزشهاي خوب و پسنديده امكان وقوع دارند، هم ارزشهاي ناپسند و زشت. و اين همان جايي است كه نشان ميدهد هيچ ارتباط حقيقياي مابين حقايق «موضوعات جهان هستي» با «ارزشها و بايدها و نبايدها» نيست چرا كه در جهان واقعيات و هستي هر چه كه هست هماهنگ با هستي است و معنا ندارد كه بگوييم مثلاً آتش بد است يا آب خوب است، بلكه خوب و بد تنها زماني موضوعيت مييابد كه هدف و مقصودي اعتبار شده باشد تا به تبع آن هدف، بايد و نبايد خاصي ضرورت پيدا كرده و ارزش معنا يابد. بر اساس اعتقادات اسلامي اعتبار كننده هدف و قوانين، خداوند ميباشد و مسلمانان تنها از طريق شناخت وحي و استنباط از آن كلمات به بايدها و نبايدها پي ميبرند در حالي كه هستها مقوله ديگري است كه با واقعيات مربوط است و شناخت آنها را عقل به كمك حواس پنجگانه به عهده دارد.و نتيجه ميگيرند:حال چنانچه به دنياي موجود نگاه كنيم به خوبي ميتوانيم ملاحظه كنيم كه انسان با به كارگيري عقل و حس و تجربهها و آزمايشهاي مكرر و گوناگون اندوختههاي ذيقيمتي را براي خود فراهم آورده است كه با هيچ چيز ديگر قابل جايگزينشدن نيست. تكنولوژي، تمدن و علومي كه نحوه بهزيستي، رشد و ترقي در امور سياسي، فرهنگي، اقتصادي و نظامي را نشان ميدهد و بشر را با حقايق جهان آشنا مينمايد، گوهر گرانبهايي است كه هر چند بعضا به ارزشهاي مادي الحادي آغشته شده است، اما چون اين آلودگي ذاتي نيست، به سهولت قابل شستشو و پيرايش بوده و ميتوان با گذاردن آن در كنار وحي و اخلاق و معنويات ناشي از مذهب، مجموعه كاملي از وحي و حس و عقل را بهدست آورد كه ضامن سعادت دنيا و آخرت انسان باشد.8بنابراين خلاصه مطالب فوق اين است كه متناسب با انتخاب و جعل هدف، اعمال و مقدمات خاصي ضرورت پيدا ميكند و آنچه كه در جهان واقع است زمينهاي بيش نيست، و حرفي براي گفتن اينكه «چه بايد بشود» ندارد، لذا ارزشها اعتباري است، كه به اختيار جعلكننده هدف بستگي تام دارد و با آنچه در جهان واقع شده است و حقيقي است ارتباطي ندارد.در پاسخ بايد گفت:اولاً، از مقدماتي خاص و يا ارتباطي خاص هر هدفي، آنهم با حفظ جميع خصوصيات شخصيه نتيجه گرفته نميشود؛ يعني مثلاً در يك مسافرت به همان اندازه كه مقصد در بايد و نبايدهاي بين راه اثر ميگذارد، مشخصات مبدأ هم از آن بايد و نبايدها متأثر است و همچنين خصوصيات خاص خود مسير نيز در اين امر اثر دارد. اگر مصمم باشيم كه از تهران به لندن مسافرت كنيم بايد و نبايدهايي متناسب با اين سفر است كه ضرورتا براي حركت از تهران به قم آن بايد و نبايدها وجود نخواهد داشت، همچنين براي اثبات يك مطلب خاص به همان اندازه كه خصوصيات اين مطلب در سير استدلالها مؤثر است مقدمات پذيرفتهشده نيز در بايد و نبايدهايي كه در اين سير است مؤثر ميباشد و روشن است اگر از هر مقدمهاي و با هر نوع استدلالي بتوان هر موضوعي را اثبات كرد، استدلال بيمعنا ميشود و يا اگر از هر مبدأ و با هر نوع حركتي بتوان به هر مقصدي رسيد حركت محال ميشود، لذا هر چند گفته شود كه بايدها و نبايدهاي لازمه حركت خاص منوط به تعيين هدف است اما بههمان اندازه كه اين احكام تناسب با هدف دارد ميبايست متناسب با مقدمات و ارتباط بين آنها نيز باشد كه اگر محقق گرديد قطعا چنين است، لذا از نظر مكتب كه جعل كننده قوانين، خداوند تبارك و تعالي است و تنها دستورات او لازمالاجرا ميباشد به همان اندازه كه اين قوانين متناسب با هدف خلقت انسان و آنچه كه او بايد بشود است با شرايط، امكانات و زمينههاي عيني جهان هماهنگ است يعني مقدمات، ارتباطات و نتيجه بالضروره با يكديگر متناسباند، لذا ارزشهاي ابلاغ شده از جانب مكتب، ناسازگار با حقايق جهان هستي است و غير آن هر چند متناسب با هدفي جعل شده از سوي جاعلين باشد ولي با جوهره و حقيقت و وجود جهان تناسب ندارد، يا به عبارت ديگر خلقت تشريعي هماهنگ با خلقت تكويني است و تضاد يا اختلاف اين دو به علل عديدهاي با اعتقادات اسلامي سازگاري ندارد.ثانيا، چنانچه «هست» را از «بايد» بدين نحوه جدا سازيم ارزش پايگاهي نخواهد يافت زيرا «بايدها و نبايدها» و «خوبيها و بديهاي» داخل يك برنامه، به تبع اختيار هدفي آن برنامه باز ميگردد و «خوبي يا بدي» هدف و «بايد يا نبايد» انتخاب آن هدف به اختيار و ميل اختياركننده، و بر اين اساس «ضرورت و بايد»ِ تبعيت از دستورات خداوند نيز اعتباري خواهد گشت و لذا اين استدلال نيز غيرمنطقي خواهد بود كه چون جهان و از جمله انسان، محدود و مخلوق و محتاج است بايد از خالق جهان تبعيت كرد يعني «هيأت» اين جهان «بايد»ِ تبعيت از خالق جهان را همراه نداشته و اعلام نميكند.و اگر گفته شود ضرورت تبعيت از فرامين الهي مطلبي است كه عقل سالم و يا وجدان آگاه آنرا مييابد و احتياج به ملاحظه «هستها» نميباشد، واضح است كه در اين صحبت نيز نحوهاي رابطه «هست» و «بايد» پذيرفته شده است، زيرا از اين نقطه نظر وجداني آگاه است يا عقلي سالم است كه «بايد»ِ پيروي از احكام الهي را اعلام دارد و يا وجدان و عقلي كه اين «بايد» را اذعان و اعلام نميدارد معيوب است.ثالثا، چنانچه در بحث حركت به اين نتيجه رسيده باشيم كه زمان بُعد كيفيت است و آينده به صورت قوهاي در حال وجود دارد و انسان و جهان هماهنگ با هم و براي رسيدن به هدفي خاص خلق شدهاند (كه بعضي از قائلين به نظريه فوق به اين مطلب نيز معتقدند) «چه بايستي» شيء در «چه هستي» آن وجود دارد و يا به عبارت بهتر، خلقت بيجهت لغو است و بر اين مبنا امكان تغيير شيء به اشياء مختلف، آنهم در شرايط واحد ارتباط ثابت با ساير اشياء، به معناي چند زماني و يا چند شيء بودن يك شيء و يا نداشتن هويت مشخص است.البته اين مسأله نفي كننده اختيار انسان نيست زيرا اختيار حاكميت بر رابطه و قدرت انتخاب است نه قدرت تغيير نتايج ارتباطات مشخص، يعني انسان ميتواند به آتش دست بزند و يا دست نزند ولي نميتواند به آتش دست بزند و با حفظ جميع خصوصيات لازمه سوختن، اختيار كند كه دستش نسوزد. اختيار انسان بدانگونه نيست كه حاكم بر كل عالم باشد و بتواند جريان كل را عوض نمايد. اختيار انسان هم نظير ساير كيفيات عالم محدود است و آثار و خصال خاصي دارد. همچنين مرتبط دانستن اشياء و كيفيات عالم با ارزشهاي حاكم بر آنها نبايد اين شبهه را پيش آورد كه پس انسان ميتواند با شناخت اشياء جهان، احكام آنها را بيابد، لذا وحي بيمورد ميشود؛ زيرا انسان نه قادر است آثار آن جهاني اعمال و موضعگيريها را بشناسد، زيرا آن جهان تحت حس و شناخت تجربي يا شناخت تجريدي واقع نميشود و بهجز از طريق وحي هيچ راهي به آنجا نيست، و نه ميتواند كليه ارتباطات يك كيفيت را با ساير كيفيات بشناسد و نه شناسايي تمام وجوه و جوانب و آثار يك شيء براي او ممكن است. يعني چيستي يك شيء را عمدتا بهوسيله آثار آن ميتوان شناخت و آثار يك كيفيت در ارتباط و اصطكاك با ساير كيفيات بهدست ميآيد و بديهي است انسان ممكن نيست كه يك كيفيت را در برخورد با همه كيفيات قرار داده و آثار آن را در وهله و در آينده ملاحظه نمايد بلكه هميشه ارتباط محدودي از شيء تحت محاسبه ميآيد و روشن است كه بهوسيله شناخت اين ارتباطات محدود نميتوان حكمي صادر كرد. چه بسا شناخت يك مشخصه، ديگر بهكلي موضع شيء را در نظام ادراكي دگرگون كرده و بايد و نبايدهاي ديگري را بطلبد و ثانيا در شناسايي همان ارتباط و يا ابعاد يك شيء هم متناسب با ميزان دقت و ابزار شناسايي اعم از عيني و فكري در عين حال وجود قدر متيقن قابل تكيه، اجمال نيز وجود دارد. مثلاً براي سنجش وزن يك شيء متناسب با ابزار توزين (از قپان گرفته تا ترازوهاي معمولي يا ابزارهاي دقيقتر) ميتوان اوزاني را بهدست آورد كه در هر مرحله دقيقتر از قبل باشد ولي روشن است كه هر مرحله توأم با مقداري اجمال ميباشد. عين همين مطلب در مورد قواعد ادراكي نيز صادق است كه متناسب با دقت آنها شناسايي دقيقتر شده و اجمال كمتر ميگردد. و رشد علم در كمشدن اجمالهاست نه از بين رفتن كامل آنها، كه اين امر براي انسان غير معصوم ممتنع است. با اين خصوصيات شناخت كامل و صحيح و حقيقي اشياء براي انسان ميسور نيست تا بتواند احكام آنها را بهدست آورد بلكه انسان از ارتباط تشريع و تكوين اين استفاده را ميبايست بكند كه دانشهاي خود را مبتني بر ارزشها سامان دهد نه برعكس.7 در اين جا مرحله پيچيدهتري از نظريات تز جدايي دين از سياست را مطرح ميكنيم كه از موضع مباحث منطقي و فلسفي به استنتاجات كلي دست زده و در صددند تا حوزه «وحي» و حوزه «موضوعات اجتماعي» را از يكديگر جدا نمايند، بر پايه اين نقطه نظر:«عقل» و «وحي» و «حس» سه مأموريت جداگانه و منفصل از يكديگر داشته و ميبايست هر كدام را در حوزه مخصوص بهخود قرار داد، زيرا دخالت دادن هر كدام در حوزه ديگري ايجاد اشكال و اختلال مينمايد. مأموريت وحي بيان ارزشها و احكام يا بايدها و نبايدهاست. مأموريت حس در شاخصههاي مختلفي كه دارد اخذ و دريافت آثار عيني موجودات و موضوعات جهان طبيعي و اجتماعي است و عقل نيز در چهار موضع ميباشد كه عبارتند ازالف ـ مفاهيم كلي نظري و يا اثبات اصول اعتقادات و جهان بيني،ب ـ فهم و استنباط احكام از كتاب و سنت،ج ـ تشخيص بديهيات عقل عملي ود ـ تشخيص تحقق حدود و قيود و شرايط فعليت احكام كلي شرعي.حال اگر كسي اين سه محدوده مختلف و جداي از يكديگر را با هم خلط كرده و حوزه انجام وظيفه صحيح هر يك را نشناسد، به اشتباهات بزرگي كشيده خواهد شد. مثلاً همانگونه كه اگر كسي بخواهد «منطق، فلسفه و اصول اعتقادات» و همچنين «ارزشها و احكام و كيفيت برخورد يا عكسالعمل انسان نسبت به موضوعات» را از طريق «حس و تجربه» بهدست آورد و خود را بينياز از وحي و عقل بداند دچار اشتباه شده است، آن كسي هم كه عقل را در جهت دستيابي به «ارزشها و بايد و نبايدها» و «تشخيص محسوسات» كافي ميداند و استفاده از «متون وحي» و «حس و تجربه» را در آن دو محدوده لازم نميشمارد به خطا افتاده است. و همچنين اگر فردي بخواهد وحي را جانشين عقل و حس و تجربه كند وي نيز مرتكب اشتباه بزرگي گشته است. لذا لزوما بايست هر كدام از اين سه را در جاي خود بهكار گرفت، يعني «وحي را در حوزه ارزشها، عقل را در حوزه معقولات و حس را در حوزه محسوسات».9مدعيان اين نگرش همچنين اظهار ميدارند:بايد توجه داشت علاوه بر اينكه عقل، حس و وحي هر يك متكفل محدوده خاصي ميباشند، اصولاً هيچگونه ارتباطي نيز با يكديگر ندارند، زيرا اگر بههم مرتبط بودند، رسيدن از يكي به ديگري ممكن بود. مثلاً انسان ميتوانست با تكيه بر حس و تجربه به تعميم تجربه و استنتاجات كلي دست زده و نتايج مباحث كلي نظري را بهدست آورد و يا ميتوانست از همين طريق و فقط با دقت در محسوسات و آزمايش و تجربه به احكام بايدها و نبايدها برسد (بههمان صورت كه بعضي از مكاتب فلسفي ادعا دارند) در حالي كه اين امر غير ممكن است، زيرا به عنوان مثال، چنانچه انسان ميتوانست از اين طريق و تنها با تكيه بر شناخت تجربي موضوعات «احكام و بايدها و نبايدها» را بيابد ارسال رُسل ضرورتي نداشت و همچنين اگر ممكن بود كه از طريق وحي همه اطلاعات لازمه زندگي بهدست آيد و شناخت اشياء ممكن گردد در اين صورت با توجه به اينكه وحي ثابت است، اطلاعات و كيفيت زندگي مسلمين ميبايست مشابه اطلاعات و زندگي مسلمانان صدر اسلام باشد و اسلام هم اعلام كند كه ما همه چيز را براي شما فرستادهايم و احتياجي به علوم و يا شناخت جهان و دقت و بررسي در اشياء نيست، در حالي كه ميبينيم اسلام به سير در جهان و پند و اندرز گرفتن از آن و علم و شناخت اهميت زيادي داده است.بنابراين روشن ميشود كه حيطه مأموريت عقل و وحي و حس از يكديگر جدا بوده و اين سه با هم ارتباطي ندارند و تداخل اين سه باعث بروز انحراف و پيدايش خطا خواهد شد و لذا ميتوان نتيجه گرفت كه شناخت موضوعات و تجزيه و تحليل و برنامهريزي بر روي آنها كار عقل بوده و ارتباطي با دين ندارد.آنان همچنين مدعياند: هر كدام از اين سه حوزه نيز معيار صحتي متناسب با خود را داراست نه اينكه يكي معيار صحت ديگري باشد، يعني خطاي حس را با حس و تجربه بايد گرفت و خطاي عقل را با تفكر و تعقل، بنابراين با توجه به استدلالهاي فوق بهطور خلاصه ميتوان چنين نتيجه گرفت كه كليه امور عيني اجتماعي كه قابل تشخيص و تعقيب بهوسيله حس و عقل است از وحي جدا ميباشد.در پاسخ به مطلب فوق بايد گفت همانگونه كه از مطالب قبل بر ميآيد هر چند مثلاً وحي نميگويد كه اين آب خاص كه اكنون مقابل ماست گرم يا سرد است و يا رنگ آن كتاب قرمز يا آبي است، بلكه اينگونه مطالب را حس پاسخ ميدهد، و هر چند حاصل جمعبندي آثار خاص را كه بهوسيله حس تشخيص داده ميشود، وحي معين نميكند و اين مطلب به عهده عقل است، مثلاً اگر يك قاشق داخل استكان آب شكسته ديده ميشود ولي سالم لمس ميگردد، عقل است كه در مييابد حس اشتباه ميكند نه وحي، و هر چند وحي بديهيات عقليه يا شالودههاي منطق و استدلال را معين نميكند و هر چند فهم وحي و استنباط احكام به عهده عقل است و هر چند تا عقل اصول اعتقادات و جهانبيني را تمام نكند و ضرورت تعبد را اثبات يا درك ننمايد تبعيت از فرامين الهي موردي نمييابد اما اين سه معاضد يكديگرند و همانگونه كه گذشت خلقت تكويني هماهنگ با خلقت تشريعي است و جهان، جهاني هماهنگ است، لذا هر چند عقل و قلب و حس سه معيار مخصوص به خود خواهند داشت اما هر كدام هم معيار صحتي بر ديگري خواهند بود. به عبارت بهتر، معيار صحت نيز يكي است كه در هر قسمت مقيد به قيد خصوصيت شخصيه همان قسمت شده است. نميشود قلب انسان باوري خاص داشته باشد، ولي عقل وي به طرف ديگري سير كند و حس او مطلب متناقضي با هر دو را اعلام نمايد. اگر عقل همراه با حس اثبات مينمايند كه جهان مخلوق است و انسان مختار و مسؤول بوده و ميبايست از فرامين الهي تبعيت كند و اين فرامين هماهنگ و سازگار با حقيقت جهان است، بعد از اين عقل جهت خاصي مييابد و به موضوعات و مسائل خاصي انديشيده و براي خود گسترهها و محدودههاي خاصي را مييابد و حس نيز به دنبال دريافت هرگونه اثري نيست. حركت و تلاش عقل و حس در اين حيطهها و كسب درك و تجربيات جديد و استفاده از يافتههاي وحي باعث ميگردد كه اصول اعتقادات محكمتر و روشنتر تمام شود و انسان عجز خود و احتياج به خالق قادر متعال را بهتر درك و لمس نمايد و خود را ملزم به تبعيت بيشتر احكام الهي بداند و اجراي هر حكم راهها يا گامهاي كاملتر و روشنتري بر سر راه عقل و حس ميگشايد و اين امر مستلزم دَوْر نيست كه هر گام با گام پيشين و هر مرحله با مرحله قبل تفاوت بسيار دارد و سير از اجمال به تبيين و از نقص به طرف كمال است. بنابراين تبعيت از اسلام، عقل و حس را به كاوش در گستره و محدوده خاصي واداشته و از پرداختن به غير آن باز ميدارد و مسلمان اجازه هر تجربهاي را ندارد همانگونه كه در هر مكتب ديگري و حتي بيمكتبي نيز عقل و حس در محدوده خاص ديگري به فعاليت نميپردازد و اصولاً در هر جامعهاي متناسب با اعتقادات و افكار و اعمال افراد آن جامعه مسائل و موضوعاتي تحقق مييابد كه با حفظ جميع خصوصيات شخصيه مختص همان جامعه است. بنابراين زمينه خاصي نيز براي تحرك حس و انديشه به وجود ميآيد. لذا اين سخن كه علوم و دستاوردهاي بشري همچون اهرم و ابزاري است كه ميتوان آنرا در هر جا و هر دستگاهي بهكار گرفت و به مكتب و بينش خاصي تعلق ندارد ميبايست مورد دقت بيشتري واقع شود.آنچه امروزه به عنوان علوم جديده در مراكز مختلف تعليم و تدريس ميشود و آنچه كه به عنوان تكنولوژي و محصولات آن به عنوان راهها و وسايل تسهيل امور به اين كشور، و آن كشور انتقال مييابد از سه جهت ميبايست مورد تأمل و دقت قرار گيرد.اولين مطلب نقش انگيزه در كشف و پيدايش و كاربرد علوم و تكنولوژي و محصولات آن است. درباره اين مطلب بايد انديشيد كه آيا يك محقق و يك آزمايشگر در كار تحقيقي و يا آزمايشها خود به دنبال حل مطلب خاصي است و يا اينكه بياراده و بياختيار و بي جهت به تحقيق و آزمايش پرداخته و به ناگاه مطلب جديدي را يافته است؟ اگر به دنبال گمشدهاي است و اگر در پي حل مشكل خاصي است آيا اين مشكل و اين گمشده محصول چه دستگاهي ميباشد؟ اگر پذيرفته باشيم كه جهان خانه اختيار است و اختيار سوء قابليت تحقق دارد و در جهان تا آن اندازه كه به اختيار امكان عمل دادهاند ميتوان خلاف را باور داشت، خلاف انديشيد و خلاف عمل كرد، آيا محصولات هر انگيزه و هر دستگاه فكري را ميتوان در هر جا به كار گرفت و مفيد دانست؟ آيا مثلاً اگر در جامعهاي كه الكل را نجس و نوشيدن آنرا حرام نميدانند و اين ماده در آنجا به وفور و ارزاني يافت ميشود و محصولاتي توليد ميگردد (مانند بعضي از خوراكيها و داروها) كه براي جلوگيري از فاسدشدنشان به آنها مقداري الكل اضافه مينمايند، اين محصولات را در غير شرايط اضطرار هم ميتوان در جامعه اسلامي مورد استفاده قرار داد؟ آيا در آنجا انگيزهاي براي كشف ماده ديگر و يا تكنيك ديگري كه بتواند از فساد اجناس جلوگيري كند تا جايگزين الكل در اين مواضع شود وجود دارد؟ آيا در يك جامعه اسلامي كه خوردن الكل حرام است نيز مطلب همينگونه است؟ آيا ميتوان پنداشت كه خداوند تبارك و تعالي كه خوردن الكل را حرام كرده راه ديگري را براي تأمين سلامت آن داروها و خوراكيها قرار نداده است؟ اگر راه ديگري نيست آيا داروي ديگري هم نيست كه بتواند جايگزين اين دارو شده و حفاظتش توسط الكل تأمين نشود؟ آيا ميتوان قبول كرد كه خداوند تبارك و تعالي آنچه را براي انسان ضروري است حرام كرده است.دومين مطلب قابل دقت، نقش اصول موضوعه و حدود تعريف نشده يا تعاريف اوليه در علوم و تكنولوژيهاست.«اگر همه تعاريف يك علم به تعريفهاي اوليه باز ميگردد و اگر صحت قوانين و استنتاجات به صحت اصولي مقدماتي يا اصول موضوعه بازگشت ميكند آيا ميتوان دقت نمود كه صحت اين تعاريف و اصول در كجا تمام ميشود و به كجا بازگشت مينمايد؟ آيا آنها در علم شاملتري اثبات نميگردند و بر اين اساس آيا علوم طبقهبندي خاصي پيدا نميكنند؟ در اين صورت شاملترين علم چيست؟ آيا موضوع شاملترين علم، شاملترين موضوع مورد بررسي نيست؟ اگر شاملترين موضوع «هستي» و شاملترين علم «فلسفه» است، آيا نگرش خاص و فلسفه و جهانبيني مشخص، اصول موضوعهها و حدود اوليههايي را با واسطه يا بدون واسطه براي ساير علوم نميسازد؟ آيا نميتوان ردپاي فلسفه و نگرش مادي را در علوم و تمدن و تكنولوژي شرقي و غربي يافت؟»10سومين مطلب اساسي، نقش منطق يا شيوه جمعبندي در علوم است. آيا مقدمات را بههر نحوه كه تركيب كنيم تغييري نخواهد كرد؟ چگونه ميتوان فهميد كه بين مقدمات ارتباط صحيح برقرار شده است؟ آيا ايجاد ربط صحيح منوط به رعايت قواعد و قوانين خاصي نيست؟ آيا همه اطلاعات انسان يك سنخاند؟ آيا ميتوان قبول كرد كه در يك گوشه فكر اطلاعات نظم و سازمان داشته و در گوشه ديگر از ربط و نظم اثري نباشد؟ اگر اطلاعات انسان چند دستهاند آيا ميتوان قسمتي از اطلاعات خود را با قوانيني خاص و قسمت ديگر را با قواعد متضاد با قوانين اول جمعبندي كرده و سازمان داد؟اگر صحت استنتاجات به صحت اين قواعد و قوانين باز ميگردد صحت اين كجا تمام ميشود؟8 گفتاري مانند «سياست ما عين ديانت ماست» و يا «دين از سياست جدا نيست» و امثال آن، سخناني است كه حاوي معاني دقيقي بوده و نبايد به سادگي از آنها عبور كرد بلكه ميبايست كليه احتمالات در باره آنها را بررسي كرده و كاملترين و متقنترين معاني را برگزيد.اولين احتمالي كه در باره معناي «ارتباط دين با سياست» به ذهن ميرسد اين است كه گفته شود مديران اجتماعي از بالاترين مناصب گرفته تا پايينترين آن ميبايست از مسلمانان متدين و مؤمن و متقي باشند، يعني اداره امور در همه سطوح و ردهها از مديريت كل يك مملكت تا وزارتخانهها و سفارتخانهها و ادارات كل و مراكز سياسي و اقتصادي و فرهنگي و اصولاً هر گونه تشكيلات اجتماعي تحت سرپرستي بهترين مسلمين باشد.اگر تنقيذ دين در سياست به همين جا خاتمه يابد و گمان شود كه تنها با همين كار، جامعه، اسلامي ميشود ديري نخواهد گذشت كه آثار غيراسلامي تشكيلات و ارتباطات ظاهر شده و آناني كه دخالت دين در سياست را به همين مطلب خلاصه ميكردند مجبورند مديران را به سوء نيت يا عدم تقوي و تعهد متهم كنند، در حالي كه اين تصور، تصور ناقصي است زيرا هر چند براي تشكّل يك سازمان يا اجتماع اسلامي و يا اسلاميكردن يك تشكيلات لازم است مديران آن از مسلمانان متعهد باشند ولي اين شرط كافي نيست و تنها ميتوان اميد داشت كه مدير مسلمان مؤمن و متقي در انجام فعاليتهايش سعي كند ساير شروط اسلامي را هم به محيط كار كشانده و آن تشكيلات را به تشكيلاتي اسلامي بدل نمايد، زيرا روشن است كه هر سازماني جهت برآوردن هدف خاصي تشكيل يافته و اجزاء و عواملي كه در آن قرار داده شده است و نحوه ارتباطي كه مابين اين عناصر و عواملي كه در آن قرار داده شده است و نحوه ارتباطي كه مابين اين عناصر و عوامل وجود دارد (اعم از ارتباط انسانها با هم، انسان ابزار، انسان و مواد و غيره) در جهت تحويل و تأمين و تكميل آن هدف خاص ميباشد؛ حال بههر ميزان كه اين اهداف و اجزاء و عوامل و روابط دروني و بيروني اين سازمان از اسلام فاصله گرفته باشد تنها با تعويض مدير نميتوان مدعي شد كه همه امور اسلامي است. مثلاً اگر تشكيلاتي مثل بانك ربوي بهدست مسلمين افتاده باشد نميتوان تنها با گماردن مديري مسلمان و پرهيزكار تصور نمود كه آن بانك اسلامي شده است و گفت كه الحمدللّه با وجود چنين مديري ديگر از دزدي و كمكاري و بيمبالاتي خبري نيست و حساب و كتابها به خوبي رسيدگي خواهد شد و... بلكه واضح است اين بانك در اقتصاد و حتي فرهنگ و سياست يك مملكت نقش چشمگيري دارد و چون بر مبناي ربا تشكّل يافته است اين معنا در تمام فعاليتهاي دروني و بيروني آن، اعم از دريافت و پرداخت وامهاي مختلف، معادلات تعيين نرخ پول در معاملات گوناگون، اعتبارات و نحوه تعيين و كميت آن، تعيين و كنترل حجم پول در گردش، كيفيت اعمال تنظيمات مالي، تعيين ضرايب مختلف در معادلات اقتصادي، معادلات و معاملات ارزي، تجزيه و تحليل فعاليتها و تغيير و تحولات اقتصادي و حتي سياسي و فرهنگي و تعيين صحت يا بيماري نظام بانكي و اقتصادي، و غيره ريشه داشته و صرفا با تعويض مدير اصلاح نميگردد. وضع در كليه تشكيلاتي كه بر اساس تمركز سرمايه يا انحصارات و تضييق اختيارات الهي افراد و جامعه به وجود آمده است به همين منوال است.احتمال ديگري كه ممكن است از رابطه سياست و ديانت به ذهن برسد اين است كه گذشته از آنكه ميبايست افراد متدين در رأس يك اداره يا تشكيلات باشند روابط اخلاقي نيز كه بين افراد اعم از مديران و كارگران و كارمندان آن سازمان برقرار است بايد اسلامي باشد، همه با احترام خاصي با يكديگر برخورد كنند و حقوق برادري خود را نسبت به هم مراعات نمايند، در سلامكردن از يكديگر پيشي بگيرند، بالا دست به زير دست سخت نگيرد، كاركنان از مديران حرفشنوي داشته و از تضييع وقت و مواد و ابزار بپرهيزند، مسؤولين حقوق كاركنان را به موقع پرداخت نموده و از حل مشكلات و رفع نيازهاي آنها حتيالمقدور كوتاهي نكنند، فسّاق و فجّار را از خود برانند، از تعدّي به مال يكديگر اجتناب كنند، زنان از حجاب اسلامي برخوردار باشند، سوءظن كه اساس بسياري از گناهان است از آن اجتماع رخت بربندد و غيبت و تهمت جاي خود را به تعريف و تمجيد به حق بدهد. امر به معروف و نهي از منكر انجام شود و غيره، اما روشن است كه اين مطلب نيز هر چند شرط لازمي است اما كافي نيست، زيرا همانگونه كه قبلاً هم گفته شد هر سازمان و تشكيلاتي جهت برآوردن هدفي تأسيس شده است و كليه فعاليتها و ارتباطاتي كه در درون آن واقع ميشود جهت تأمين همان هدف است و هرگونه هدفي و هر نحوه فعاليت و ارتباط و تنظيمي را نميتوان اسلامي دانست يا مدعي شد كه اسلامي و غيراسلامي ندارد. آيا اگر مديريت كارخانه شرابسازي را از بهترين متدينين قرار دهيم و كاركنان آنرا هم از متخلّقين به اخلاق اسلامي انتخاب كنيم و آنان نيز در كارخانه با يكديگر برخوردي كاملاً اسلامي داشته باشند بدون اينكه در خط توليد تغييري اساسي ايجاد نمايند، ميتوان گفت آن كارخانه اسلامي شده است؟ البته بديهي است كه در چنين صورتي آنان هيچگاه اجازه نخواهند داد كه كارخانه به فعاليتهاي قبلي خود ادامه دهد اما صحبت در مورد مطلب ديگري است كه صرفا با مؤمن و متعهد بودن مسؤولين و كاركنان يك تشكيلات آنجا اسلامي نميشود بلكه وجوه ديگري نيز وجود دارد كه ميبايست با احكام نوراني اسلام محك زده شود. همچنين روشن است كه مخالفت محصولات يك كارخانه با اسلام يا مغايرت روابط و تنظيمات داخلي آنجا با احكام، هميشه مانند مثال بالا به وضوح و سادگي ملاحظه نميشود بلكه پارهاي موارد، محاسن زيادي هم دارد كه مانند پردهاي مغايرتها و مخالفتهاي با اسلام را استتار كرده است. مثلاً اگر يك كارخانه وابسته مونتاژ ماشين آبميوهگيري يا محصول غيرضروري ديگري مشابه آن در نظر گرفته شود، در ديد اول به نظر ميرسد كه اين كارخانه باعث تأمين معاش عدّه زيادي شده است، محصولات آنهم كه بههرحال سهولتي در زندگي مسلمين ايجاد ميكند اما اگر ساير روابط اين كارخانه نيز بررسي شود و معلوم گردد كه با توليد هر دستگاهي به چه ميزان مملكت را وابسته به كفار و اجانب مينمايد ديگر به سهولت نميتوان گفت كه اين كارخانه اسلامي است؛ هر چند كاركنان و مديران آن مسلمان باشند.به همين صورت اگر يك كارگاه توليد لباس به نحوي عمل كند كه مبلّغ فرهنگ غيراسلامي باشد (چه در كيفيت تهيه يا توزيع يا تبليغ و غيره) نميتوان به صرف اينكه لباس مسلمين را تهيه ميكند آنرا مورد تأييد قرار داد و يا اگر بههر نحو (توسط بخش خصوصي يا دولتي) كارخانه متمركز و بزرگي احداث شد كه مثلاً كفش نيمي از مردم كشور را تهيه كند و استدلال اين باشد كه توليد متمركز و انبوه، هزينهها را تقليل ميدهد و جنس ارزانتر عرضه ميگردد بيمحاسبه و دقت نميتوان آنرا اسلامي دانست و پذيرفت بلكه بايد بررسي شود كه اين تمركز قدرت يا ثروت به چه قيمتي تمام ميشود و چه پيامدهايي را دارد؟ آيا انحصارات در توليد و توزيع و اعتبارات را لازم ندارد و يا بههمراه نميآورد؟ آيا هر روز بر ثروت و قدرت آن افزوده نشده و در عوض كارگاههاي كوچكي تعطيل نميگردد؟ و... لذا ميتوان گفت كه غير از مديريت مسلمان و اخلاق اسلامي موارد ديگري نيز بايد مورد توجه واقع شود.احتمال ديگري كه درباره معناي «رابطه دين و سياست» داده ميشود اين است كه رابطه يك كشور اسلامي با ساير كشورها و ملل جهان ميبايست بر اساس اسلام باشد. در بُعد روابط خارجي بايد به كمك مسلمين جهان شتافت و آنان را از يوغ استبداد و استعمار آزاد كرد، نهضتهاي آزاديبخش را در راه مبارزه با قدرتهاي شيطاني شرق و غرب ياري نمود، به محرومان و گرسنگان عالم كمكهاي مالي و جنسي رساند، براي آشنايي ملل جهان با احكام حياتبخش اسلام مبلغين را فردي يا گروهي با امكانات متناسب به ساير كشورها گسيل داشت. سمينارهاي فرهنگي و سياسي جهت تحكيم وحدت ملل مستضعف جهان در جهت رويارويي با استكبار جهاني برگزار كرد، با موضعگيريهاي مناسب در سطح جهان، كفار و مشركين و دشمنان اسلام و بشريت را در تنگنا قرار داد و... اما اين مطلب نيز هر چند شرطي است لازم، ولي كافي نيست.اما آنچه را كه ميتوان به عنوان معناي كاملتري از رابطه دين و سياست پذيرفت اين است كه چون مطابق با اعتقادات ما، اسلام ديني است كامل و در تمام شؤونات و روابط فردي و اجتماعي، داخلي و خارجي، عبادي و اخلاقي، مديريت و فرهنگ و اقتصاد و... حكم دارد، سياست به معناي كيفيت عملكرد فردي و اجتماعي، وقتي با دين رابطه دارد و ميتوان گفت اسلامي است كه تمام وجوه و ابعادش ساخته شده بر اساس احكام الهي باشد و آنچه كه همه پيامبران و ائمه اطهار(ع) و كليه پيروان صديقشان در بهدست گرفتن حكومتها به دنبال آن بودهاند همين معنا بوده است نه اينكه تنها رؤوس كار را مردان الهي پر كرده و يا تنها اخلاق و عبادات مردم الهي باشد يا جنگ و صلح به معناي نظامي صرف مطابق با حدود الهي بوده و بقيه امور را رها كرده باشند تا مردم هر چه ميپسندند انجام دهند. حكومت اسلامي با حكومت خلق مسلمان تفاوت بسيار دارد كه شاخصه اولي احكام الهي و دومي را رأي و پسند و صلاحانديشي بشري ميسازد.آنچه شيخ فضلاللّهها و مدرّسها و امام امّت ، به دنبال آن بودهاند همين معناست كه نه تنها ولايت جامعه بهدست آگاهترين مردم به حلال و حرام خداوندي باشد بلكه خود نظام هم اعم از ارتباطات داخلي و خارجي و خصال و آثار كوچك و بزرگ آن اسلامي باشد. نه تنها مديريت به معناي سلسله مراتب و يا چارت سازماني و يا شيوه سلوك و ارتباط افراد با يكديگر متناسب با اسلام باشد بلكه هر گونه سياستگذاري و برنامهريزي داخلي و خارجي ارتباط و هماهنگياش با احكام الهي تمام باشد. اگر دچار اين شبهه شده باشيم كه اسلام در مورد سياستگذاريها و برنامهريزيهاي اقتصادي اعم از بازرگاني، كيفيت توليد و توزيع و مصرف، روابط پولي، نظام صنعتي، كشاورزي و يا سياستگذاريهاي فرهنگي، اعم از آموزش و پرورش و جهتگيريهاي تحقيقاتي، كيفيت برخورد اخلاقي افراد مختلف با يكديگر، يا نظام با فرد و يا فرد با نظام و يا سياستگذاريهاي مديريتي اعم از شيوههاي مختلف تشويق و ترغيب يا تنبيه و تأديب نظري ندارد، و يا اينگونه امور اسلامي و الحادي ندارد، ضرورت تشكيل حكومت نيز از بين خواهد رفت و با نبود حكومت اسلامي اخلاق و آداب اجتماعي و حتي عبادات و اخلاق فردي دير يا زود و كم يا زياد تحت تأثير بافتههاي بشري قرار گرفته و از حدود الهي فاصله ميگيرد. امام امّت در بحث ولايت فقيه ميفرمايند:«دليل ديگر بر لزوم تشكيل حكومت، ماهيت و كيفيت قوانين اسلام ـ احكام شرع ـ است ماهيت و كيفيت اين قوانين ميرساند كه براي تكوين يك دولت و براي اداره سياسي و اقتصادي و فرهنگي جامعه تشريع گشته است. اولاً احكام شرع حاوي قوانين و مقررات متنوعي است كه يك نظام كلي اجتماعي را ميسازد. در اين نظام حقوقي، هر چه بشر نياز دارد فراهم آمده است از طرز معاشرت با همسايه و اولاد و عشيره و قوم و خويش و همشهري، و امور خصوصي و زندگي زناشويي گرفته تا مقررات مربوط به جنگ و صلح و مراوده با ساير ملل، از قوانين جزايي تا حقوق تجارت و صنعت، كشاورزي،... «قرآن مجيد» و «سنّت» شامل همه دستورات و احكامي است كه بشر براي سعادت و كمال خود احتياج دارد. در «كافي» فصلي به عنوان «تمام احتياجات مردم در كتاب و سنت» بيان شده است و «كتاب» يعني «قرآن» «تبيان كل شيء» است، روشنگر همه چيز در همه چيز و همه امور است؛ امام سوگند ياد ميكند ـ طبق روايات ـ كه تمام آنچه ملت احتياج دارد در كتاب و سنت هست و در اين شكي نيست.»11با توجه به اين معناست كه مفهوم «رابطه دين با سياست» روشن ميگردد و بر اين اساس هرگونه پيروي از سياست، برنامهريزي و تنظيمات شرقي و غربي يا ساير ساختههاي اذهان ضعيف و آلوده بشري، بريدن دين از سياست در همان قسمت است و در صورت پذيرش نحوه اجرا و سياستهاي علمي نظامات بينالمللي، خواه ناخواه فرهنگ و ارزشهاي خاصي متناسب با آن سياستگذاريها در جامعه مسلمين رخنه خواهد كرد. سياست به معناي كيفيت عملكرد انسان حتي در كوچكترين و جزييترين افعال نسبت تأثيري از باورهاي قلبي و انديشههاي او در بر دارد و چنانكه يك فرد در اعمال خودكاري را انجام ميدهد كه به آن اعتقاد دارد، در جامعه نيز اين معنا قابليت وقوع دارد. اما نكته مهمي كه در آخر ميبايست تذكر داده شود اين است كه چون ما در خلاء زندگي نميكنيم لذا امكان اينكه بتوان به ناگاه يك تشكيلات اسلامي بنا كرد كه در تمام وجوه و جوانب داخلي و خارجياش تطابق صد در صد با احكام داشته باشد نيست، بلكه اين امر احتياج به مرور زمان داشته و با ولايتفقيه و مديريت مسلمانان متعهد و متقي و مؤمن كه شرطي اساسي است و با هدايت و سرپرستي آنها انشاءاللّه به مرحلهاي ميرسد كه كليه تنظيمات اجتماعي مبتني بر احكاماللّه شكل گرفته و روابط داخلي و خارجي بدل به روابطي اسلامي شده باشد.پاسخ تفصيلي در اين زمينه را شهيد مرتضي مطهري در اثر گران سنگ خود بهنام «نقدي بر ماركسيسم»، مجموعه آثار، ج13، ص731 داده است.
و نيز رك« گزارهها، بينام» فصلنامه كتاب نقد، ش 4، ص377.
1. فاطر/10.
1. «نظريه معروف سكولاريزم كه همين معنا را افاده ميكند در حقيقت به معناي جدايي دولت از كليسا بهكار ميرود اگر چه شيوع استفاده از آن در بستر جدايي دين از سياست تجلي يافته است.
separation of church argm state
2. بهطور مثال اصلي در قانون كشورداري اروپا وجود داشت كه هر حاكم و فرمانروايي بايد به وظيفه خود در برانداختن كفر و الحاد اقدام كند و در صورتيكه در اجراي فرامين پاپ مسامحه و سهلانگاري نمايد املاك او مصادره و خود او نيز در معرض خطر حبس و توقيف خواهد بود. شهيد مرتضي مطهري در كتاب «علل گرايش به مادي گرايي» در اين زمينه به نحو تفصيل بحث نموده است. رك مجموعه آثار، ج1، انتشارات صدرا ـ حكمت ـ ،1370.
3. از قائلين اين ديدگاه ميتوان به مهندس مهدي بازرگان اشاره نمود كه در اثر خود بهنام «آخرت و خدا، هدف بعثت انبياء» در اين زمينه بحث كرده است.
و نيز رك:
ـ «تحليل مفهوم حكومت ديني» عبدالكريم سروش ـ كيان ش32،
ـ حكومت دمكراتيك ديني ـ عبدالكريم سروش ـ كيان ش11،
ـ خدمات و حسنات دين ـ كيان ش27،
ـ افعال الرسول و دلالتها عليالاحكام الشرعيه، محمد سليمان الاسقر، مؤسسه الرساله، ج 1.
4. براي اطلاع بيشتر از ادعا رك «ميرچارليان، فرهنگ و دين، مقاله جدا انگاري دين و دنيا ـ ترجمه دكتر مرتضي اسعدي ص35 به بعد.
ـ ايدئولوژي و دين دنيوي ـ عبدالكريم سروش ـ كيان ش31.
5. رك حكمت و حكومت ـ مهدي حائري ـ ص141 ـ 142 ـ لندن 1994
6. البته بايد توجه كرد كه مواجهه با مسأله دين از منظر كاركرد گرايي (فونكسيوناليستي) و ابزار انگاري (انسترومنتاليستي) اساساً يك نگاه دين باورانه و مؤمنانه به ديانت نميتواند باشد زيرا اين حركت مشروع نزاع مهمي در فلسفه اديان است. از كساني كه در اين وادي وارد گشتهاند ميتوان به مهندس مهدي بازرگان و همفكران ايشان اشاره نمود. لازم به تذكر است كه مهندس بازرگان در اواخر عمر از نظريات قبلي خود عدول كرده و نگاه ديگري را برگزيد (عدول از نگاه پراگماتيستي و سودطلبانه اجتماعي به ديانت).
7. رك دغدغههاي حكومت ديني، محسن كديور، نشر ني، 1379، تهران، بخش دين و سياست، مقاله پيام دين و رسالت اجتماعي.
8. الاسلام و اصول الحكم، علي عبدالرازق، ص163.
9. رك: حكمت و حكومت، مهدي حائري.
10. رابطه دين، علم، فلسفه، سيد محمد مهدي ميرباقري، فجر ولايت، ص16.
11. ولايت فقيه، امام خميني، ص56.