سرمقاله قبله و قبيله ميرزا - قبله و قبیله میرزا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قبله و قبیله میرزا - نسخه متنی

مجتبی احمدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








سرمقاله قبله و قبيله ميرزا

مجتبى احمدى

در هنگامه ها گيرودارها كشمكشها غوغاها و غوغاسالاريها حكمروايى كركسها دونان و زبونان كه هر آن تباهى بر تباهى سياهى بر سياهى نگون بختى بر نگون بختى افزوده مى شود از آسمان بلا مى بارد و از زمين درد و اندوه مى جوشد انسانها گوهر خويش را مى نمايانند.

در گاه گردبادهاى سهمگين هر ديركى ياراى آن را ندارد كه خيمه وجود انسانى را از فرو ريختن و از هم گسستن در امان بدارد و نگذارد خيمه و خرگاه وجود انسان اسير پنجه هاى باد شود و از هم بر دَرَدْ.

آن كه درونى پاك دارد زيبايى در جانش ريشه دوانيده در همه آنات زندگى از سياهيها تباهيها و پلشتيها دامن گرفته و خود را به ننگ و نكبت نيالوده اسير پنجه هاى بى رحم گردبادها نمى گردد و در گردابهاى بلا نمى افتد بادهاى صَرصَر را از سر مى گذراند شبهاى ديجور و دير پا را در پرتو چراغ دل خويش سپرى مى كند تا زوزه هاى هول انگيز و دهشت بار بادهاى وحشى به پايان رسد و سپيده چشم بگشايد.

امّا آن كه درونى ناپاك دارد و مرغانِ بلند آشيان خويها و منشهاى انسانى در بلنداى قلبش آشيان نگزيده اند از پلشتيها دامن نگرفته و به سوى قلّه هاى زيبايى و خوبى ره نپوييده در هنگامه هاى شكننده و توان سوز و در روزگاران پريشان و پرآشوب و درگاهِ گذر از گردنه هاى سخت گذر روزگاران باژگونه بركه وجودش به
تلاطم مى افتد و لجنهاى بويناك ته نشين شده روزگاران آرامش و بى فتنه گيها به حركت در مى آيند و آب زلال بركه وجودش را كدر و بويناك مى سازند و مشام آزار.

بسيارند كسانى كه در دوران آرامش و بى غوغاييها گمنام و ناشناخته اند و گنجينه سر بر مُهرند و گوهرهاى وجودشان از ديد ديگران به دور مانده و حتى خود به رخشانى چشم نوازى زيبايى و گرانبهايى و بهامندى آنها پى نبرده اند و نمى دانند هر يك از اين گوهرها در روزگار بى گوهريها چسان كارامدند و نقش آفرين و زير و زِبَر كننده سامانده و آبادگر.

در روزان و شبانى كه پى در پى مى آيند و مى گذرند و ملتى در ناز و نعمت به سر مى برد و مردمان شادمانه مى زيند و چرخهاى زندگى بر مدار درست مى چرخند و خطر بر دَرْ نمى كوبد و ابرهاى فتنه بر آسمان خيمه نمى افرازند زمين دفينه هاى معنوى خود را آشكار نمى سازد و جانهاى شعله ور در شاهراه زندگى آن امت قرار نمى گيرند كه بدل و مانند بسيار دارند و براى مردمان فرو رفته در عيش و خوشى سر مستى و بى خبرى بازشناسى جانهاى شيفته و شعله ور از جانهاى فُسرده و خموش; اما داعيه دارد و پرهياهو سخت دشوار است. حتى براى آنان كه در عيش و خوشى چنان فرو نرفته اند كه پيرامون خود را نبينند و يا چنان از باده دنيا ننوشيده اند كه خرد از كف دهند و در بى خبرى باشند نيز شناخت جانهاى شعله ور سخت دشوار مى نماد كه رهزن بسيار است.

امتهاى سالم و داراى روح و روان شاداب و به قلّه ها فرا رونده و به سوى عرصه ها و ميدانهاى مجد و بزرگى به پيش تازنده خوگر با خوبيها و گريزان از زشتيها و ناآلوده به تبهگنى زاينده و بالنده هميشه و در همه حال قهرمانان مى زايند و در دامن خود قهرمان مى پرورند.

هيچ امت سرزنده و شاداب پرهيزگار و ناآلوده و داراى ريشه هاى سالم و پايه ها و اركان استوار دچار بلاى خانمان سوز ويران گر و تباهى آفرين بى قهرمانى نمى شود.

از آن سوى بسيارند كسانى كه در دوران رفاه و امنيت سرخوشى و شادابى جلال و شكوهِ امتى بر اريكه جلال و شكوه شادان و دل فراز بر فراز اند; امّا درگاه خطر چَكاچاك شمشيرها عربده مستانه ستم پيشگان ويران گر و تباهى آفرين يورش ددان و ديوان به دروازه هاى كلان شهر امت و دژهاى ايمنى بخش بسان كفتار به بيغوله هاى خود مى خزند تا روزى كه نواى خوشى بشنوند.

هر امتى در خيزابها و لجن زارها و مردابهاى خود از اين دست جانوران كه خيلى زود رشد مى كنند و عرصه زندگى و جامعه را بر همه كس و همه چيز تنگ مى گردانند مى زايد و مى پرورد; امّا در بين ملتها و امتهاى شاداب با آداب و تربيت پرهيزنده از آلودگيها و ستيزنده با لجن زارها بسيار كم تر زاده مى شوند و مى بالند و رشد مى كنند و در بين امتها و ملتهايى كه راه را بر آلودگيها و سيلاب گناه باز گذاشته اند بيش ترند; از اين روى هميشه در كانون خطرند و آماجِ يورشِ آزمندان كه تن به پستى دهندگان شان افزون ترند.

از اين روى اسلام به تعليم و تربيت بها مى دهد و جامعه را بر اين دو ركن استوار مى سازد. اين از روى شناختى است كه از انسان و جامعه انسانى دارد. انسان و جامعه انسانى تنها با اين دو بال است كه مى تواند از پستى به درآيد و به اوج آسمانها پرواز كند و از لجن زارها و مردابهاى عفن خود را بيرون بكشد و به چشمه ساران و مَرغزارها درآيد.

انسان مسلمان اگر به درستى آنچه را اسلام براى زندگى و سعادت جاودانه روا مى داند بياموزد و از آنچه آلودگى مى داند بپرهيزد و در راه ها و مسيرهايى كه فرا راه او مى نماياند گام نهد امت وسط بنيان گذارده مى شود و در امت وسط عرصه و بسترى براى رويش و زايش انسانهاى پست سرشت كه درگاه خطر تن به پستى دهند پا نمى گيرد.

مردم ايران از آن روزى كه خورشيد اسلام در بلنداى جانشان طلوع كرد به تلاش برخاستند تا كانون امت وسط را به پا دارند. از درياهاى پرهول و
هراس و بيابانهاى بى پايان و دهشت انگيز گذشتند سختيها و دشواريها را به جان خريدند و از جان ما يه گذاشتند تا به دامن اهل بيت آويختند كانون گرم و گرمابخش امت وسط.

در پرتو اين نور با هر چه تاريكى و پستى بود در افتادند و هر صباحان نسيم روح انگيز كوى ياران را به هر كومه و كوى سرزمين خود وزاندند تا عطر سُكرآور آل رسول راه را بر بوى مشام آزار رذيلتها پستيها و فرومايگيها ببندد و مشامها با بوى خوش فضيلتها راستيها و درستيها خو بگيرند و با اين عشق و شيدايى مدينه اى لبالب از عشقهاى پاك پيوندهاى استوار مهربانيها و مهرورزيها درستيها و راستيها دلدادگيها و شيداييها ايثارها و از جان گذشتگيها همدليها و همراهيها نوع دوستيها و ستم ستيزيها بنا كنند و زمين بارور و زاينده اين سرزمين و زهدان مادران پاك و پاكدامن اين ديار هميشه سربلند را براى زايش و رويش قهرمانان يلان و شب شكنان مهيا سازند.

اسلام به هر جا كه نسيم دل انگيز خود را مى وزاند و در هر سرزمينى كه مدينه خود را بنيان مى گذارد بيش از هركارى زمينه را براى پرورش و ساختن انسانهاى شجاع كه طلسم شب را بشكنند ديو ستم را به زانو درآورند پنجه در پنجه فرعونيان درافكنند با آتش خشم نمروديان درافتند نور اميد بيفشانند مشعلهاى روشنايى آفرين را در تاريكيها و دل سياهيهاى هراس انگيز بيفروزند مستضعفان و بينوايان را از چنگ دَدان برهانند از هر جهت آماده مى كند.

اسلام به قهرمانانش وابسته است. با قوت بازو جرأت جسارت و بى باكى آنان بتها را مى شكند بت پرستان قدرت مند را به سُخره مى گيرد رو در روى ستم پيشگان بدكيش مى ايستد و آنان را زمين گير مى كند و پست و خوار مى سازد.

اسلام بر دوش توان مند قهرمانان خود بيابانهاى بى فرياد را مى پيمايد درياها را مى نوردد تا به قاف آرزوهايش دست مى يابد.

شيعيان پيروان راستين على(ع) از آغاز تاكنون اين مهم را به درستى پاس داشته و در كانون شيعه ايران اسلامى در پرتو اسلام ناب و با الهام از آن و سيره و منش معصومان و بزرگان دين قهرمانانى پروريده كه هرچندگاه رستاخيز بزرگى آفريده اند كه اسلاميان را از بند ذلت رهانده و اسلام را از ركود به درآورده و به اوج رسانده است.

خلافت عباسيانِ مرز ناشناس تباهى آفرين ناهماهنگ با روح ايرانى را قهرمانان شيعى از هم گسستند.

خواجه نصير طوسى با انديشه تدبير تيزبينى درايت و هوشيارى درگاهِ فروپاشى اين دستگاه ستم به دست هلاكوخان مغول چنان زيبا ماهرانه و داهيانه نقش آفريد كه هم بناى بيدادى كه عباسيان افراخته بودند در هم ريزد و هم در شيرازه امت اسلامى گسستى وارد نيايد. هم زمينه براى يگانگى يكدلى همراهى و همدلى امت اسلامى با رواج انديشه ناب شيعى فراهم آيد و هم با حكمرانى و فرمانروايى مغولان جهل و خرافه خيمه نيفرازد و امت اسلامى در اين مجال كه او به ناگزير در بَر مغولها قرار گرفته به بامِ دانش فرا رود و از جهل و خرافه كه دستاورد شوم خلافت عباسيان و درگيريها و كشمكشها و كشت و كشتار فرقه اى است رها شود.

او با تدبير و قهرمانى در عرصه هاى گوناگون مغولانِ بى فرهنگ و بى دانش را كه جز به ويران كردن و كشتار مردم نمى انديشيدند از ويران گرى و كشتار بازداشت و به سوى ساختن رصدخانه مراغه و آبادانى قناتها و سامان دادن به كشاورزى كشاند.

بسان اين فراز با شكوه حماسى و رستاخيز آفرين در تاريخ شيعه و در ايران اسلامى بسيار پديد آمده كه به اراده قهرمانان و تدبير آنان ورق برگشته و ايران از فرو رفتن در تيرگيها و تاريكيها نجات يافته و به سوى افقهاى روشن حركت خويش را بياغازيده است.

ايران شيعى با پروريدن سيد جمال الدين اسدآبادى در دامن خود ثابت كرد كه حيات و حركت در آن موج مى زند زنده و زاينده است و در اوجِ شكوه آفرينى درخشندگى و بالندگى.

سيد جمال از دامن ملتى بيدار قد برافراشت و به بام گيتى فرا رفت و بيدارى را فرياد كرد و نفخه روح شيعى را بر كالبد جهان اسلام دميد و اسلاميان را با اين نفخه از خواب گران برخيزاند.

او با خطابه هاى پرشور و پراحساس خود در دل و جان مسلمانان شورانگيخت و شرار حميت دينى و اسلامى را در دل فرد فرد آنان افروخت.

گرچه در هيچ كجا از هويت تبار نامه و قبيله خود سخن نگفت و نه خود را شيعى دانست و نه سنى تا بتواند مرزها را در نوردد و به درون جامعه ها رخنه كند و پيام راستين خود را كه لبالب از شور و شوريدگى عزت و عزت مدارى بود به همگان برساند و اسلام ناب را جرعه جرعه در كامهاى تشنه فرو چكاند; امّا آگاهان اهل بصيرت از درد و آه او از سوز و گداز او از شيدايى و شوريدگى او از آهنگ سخن او از خطابه هاى پرشور و دگرگون كننده او دريافتند از تبار على(ع) است و عاشورايى.

اين رستاخيز بزرگ بيدارى ميمنه و ميسره استعمار را در كشورهاى اسلامى در هم كوبيد و دستاوردهاى شگرفى براى جهان اسلام به ارمغان آورد كه جنبش تنباكو يكى از آن دستاوردهاى مبارك بود.

اين جنبش به رهبرى قهرمانى ديگر از سلاله پاكان ميرزاى شيرازى هيمنه استعمار را در هم شكست و آن را از اريكه به زير آورد و پرچم عزت و اقتدار ايران اسلامى را بر بام گيتى افراشت.

قهرمانان دوشادوش هم در حركت بودند زمين زير گامهايشان مى لرزيد ستم پيشگان زوزه كنان به بيغوله ها مى خزيدند و استعمار سخت در تنگنا افتاده بود.

حوزه شيعى دست پروردگان خود را يكى پس از ديگرى به ميدان كارزار با استعمار مى فرستاد و چه قهرمانانه پشت دشمن را به زمين مى كوبيدند و نقشى زيبا و ماندنى در عرصه كارزار مى آفريدند.

استعمار زخم خورده روز به روز بيش تر كين مى توزيد. پياده و سواره خود را به كار گرفت تا روحانيت را از اوج به زير آورد و هيمنه و شكوه آن را در هم بشكند.

استعمار از پايگاه هاى خود كه كاخ استبداد و برج و باروى روشنفكران باشد عليه پايگاه دينى و مردمى روحانيت به لجن پراكنى پرداخت و عرصه را بر مردم تنگ گرفت.

استبداديان يله و رها از هر قيد و بندى بر جان مال و ناموس مردم مى تاختند و هر جا دارايى ملك و مزرعه خوبى مى ديدند آزمندانه به چنگ مى گرفتند و هر كه عليه اين بيدادگرى سخنى مى گفت خشماگين و بى رحمانه در هم مى كوبيدند و هيچ فريادى جز نعره مستانه خود آنان به گوش نمى رسيد و مردمان بسان شمع در كنار سفره خالى و تن برهنه فرزندانشان مى سوختند و آب مى شدند. هيچ فرياد رسى نبود. از صدر تا ذيل شاهزادگان بودند كه زندگيها را در آتش بيداد خود مى سوزاندند و خاكسترش را به باد مى دادند و آنان هم دست در دست هم داشتند و در اين بين فرياد و ناله مردم به گوش هيچ تنابنده اى نمى رسيد.

روحانيت با شناختى كه از استبداد پايگاه چندين و چند ساله استعمار داشت به اين نتيجه رسيد تا اين پايگاه برجاست هميشه و همه گاه گرد و غبار ذلت به روى ملت مى افشاند دست در دست استعمار دارد به بيگانگان امتياز مى دهد و به مردم جفا روا مى دارد راه رهايى از قيد و بند استعمار ممكن نيست.

از اين روى به ميدان آمد و مردم را عليه استبداد برانگيزاند و باتلاش شبان و روزان خطابه هاى آتشين افشاگريهاى درهم كوباننده بيدارگريهاى انگيزاننده
استبداد را به زانو درآورد.

استعمار وقتى چنين ديد و ديد نمى تواند از اين پايگاهِ بدنام و مورد نفرت و انزجار مردم به هدفهاى خود برسد در پايگاه روشنفكرى خود سنگر گرفت و روشنفكران دست پرورده خود را يكى پس از ديگرى به بيرون از بيغوله هاى خود فرستاد و در صف مقدم عليه استبداد جاى داد. با تبليغات بسيار و بزرگ كردن روشنفكران وابسته به خود و آب و رنگ زدن به سخنان آنان و حكيمانه و به روز و مترقيانه جلوه دادن آنها براى اين سِفلگان روشنفكر نما كه هيچ گاه در بين مردم مطرح نبودند همدرد و هم آوا هم سنخ و هم طبقه با مردم نبودند و مردم از آنان شناختى نداشتند در آوردگاه مبارزه عليه استبداد پايگاه زد. درگير و دار مبارزه در گرماگرم ستيز با شاهزادگان فرومايه اين پايگاه مرموزانه به تكاپو افتاد و نام كسانى بر سر زبانها افتاد كه در هيچ آوردگاه مردمى از آنان نامى برده نمى شد. اين پهلوان پنبه ها در سپيده دم پيروزى و درگاه به ثمرنشستن تلاشها و تكاپوهاى مردمى پيشقراول شدند و هياهو به راه انداختند و بلند تر از صداى مردم عليه استبداد فرياد كشيدند. وقتى اين ميهمانان ناخوانده خود را جاگير و پاگير كردند با شايعه پراكنيها تفرقه افكنيها ايجاد هرج و مرج هياهو و غوغا دشمن اصلى را از تيررس دور كردند و از ديدها پنهانش داشتند و آدرس را عوضى دادند و شمارى از مردم را به سفارت انگليس كشاندند و افزون بر پلو شعار جديدى هم به حلقوم آنها فرو كردند: (مشروطه).

اين شعار كه از ديگ پلو سفارت انگلستان به درآمد براى مردم گنگ بود و نامفهوم كه بايد خود پلوپزها آن را تفسير مى كردند. با تفسيرى كه آنان ارائه كردند و تبليغاتى كه به راه انداختند و پولهايى كه در بين سِفله مردمان پاشاندند شعار اصلى و خواست حقيقى مردم را به زاويه راندند كه همانا پياده كردن قانونها و آيينهاى اسلامى باشد.

اين فريب دستان و خدعه بزرگ و تباهى آفرين را براى نخستين بار عالم
بيدار تيزهوش و تيزنگر شيخ فضل الله نورى فهميد. او وقتى كار كرد رفتار و مشى نابهنجار و ناهماهنگ با آموزه هاى اسلامى روشنفكران را با اين شعار در كنار هم قرار داد آه از نهادش برآمد. فرياد زد قهرمانانه به ميدان آمد و اعلام كرد: خواست علما و ملت ما مشروطه مشروعه است نه مشروطه اى كه شعبده بازان انگليسى از آن سخن مى گويند! امّا كار از كار گذشته بود. روشنفكران وابسته با برنامه ريزى تمامى شريانها و اهرمهاى قدرت را در دست گرفته بودند و آنان با همراه و همگام نشان دادن خود با شمارى از رهبران روحانى و نزديك شدن به آنان لجن پراكنى عليه شيخ فضل الله را شروع كردند. با تبليغات گسترده و سياه باورها و انديشه هاى او را تيره و تار ارتجاعى واپس گرايانه ناهماهنگ با روزگار جديد و پيشرفتهاى نوين نماياندند و فضا را چنان آلودند و مردم را و فرهيختگان را در بهت و حيرت و سردرگمى فرو بردند كه بسيارى راه از بيراه باز نمى شناختند و آنان كه مى شناختند ياراى آن را نداشتند كه در اين فضاى آلوده پرغوغا و هياهو و هراس انگيز به دفاع از شيخ برخيزند كه گردبادى كه دستان آلوده انگيخته بودند آنان را نيز در هم مى كوبيد.

در اين فضاى سنگين شكننده و در هم كوباننده كه صدا به صدا نمى رسيد همه از هم گريزان بودند چهره از هم نهان مى كردند هيچ اطمينان و اعتمادى در بين نبود زن از شوهر در واهمه بودو شوهر از زن و فرزند از هر دو روشنفكران غدّاره بند شيخ را كشان كشان به ميدان توپخانه آوردند و مظلومانه و غريبانه آن نُماد اسلام راستين را به دار آويختند و پرچم استيلاى انگليس را دگربار برافراشتند.

به بهانه درهم كوباندن شيخ فضل الله نورى جايگاه قدسى و هيمنه و شكوهى براى روحانيت نگذاشتند همه را از هم فرو ريختند و اوباش ها را در هر كوى و برزن به جان تك تك آنان انداختند و به بهانه نقد انديشه ها و باورهاى ضدمشروطه ساخته و پرداخته غرب با انديشه هاى ناب دينى در افتادند و اَجامِر
قلم به دست كه از پول سفارت انگليس كله شان داغ شده بود به هر چه زيبايى و شكوه ارزش و والايى بود تاختند و احكام و آموزه هاى دينى را به سُخره گرفتند و قرون وسطايى خواندند.

پس از شهادت شيخ فضل الله ديگر رهبران روحانى چه آنان كه در عتبات به سر مى بردند و چه آنان كه در ايران بودند با اين كه روشنفكران سنگ همراهى و همگامى با آنان را به سينه مى زدند از دستان و دسيسه اين سفلگان روشنفكرنما در امان نماندند.

پس از اجراى حكم اعدام شيخ فضل الله نورى به دستور هيأت مديره انقلاب مشروطه (شرح حال رجال ايران ج104/3) كه اعضاى آن عبارت بودند از: حسينقلى خان نواب محمد ولى خان تنكابنى سردار اسعد بختيارى مرتضى قلى خان صنيع الدوله سيد حسن نقى زاده حسن وثوق الدوله ابراهيم حكيم الملك سردار محيى در دادگاه فرمايشى كه اعضاى آن عبارت بودند از: منتصرالدوله پيشكار سپهدار نظام سلطان وحيدالملك شيبانى جعفر قلى خان استانبولى سالارفاتح يمين نظام ميرزا على محمد خان (خواهرزاده تقى زاده) ميرزا محمد خان عميدالسلطان ميرزا محمد مدير روزنامه نجات اعتلاء الملك سيد محمد امامزاده جعفرقلى خان بختيارى شيخ ابراهيم زنجانى نماينده مردم زنجان فقيه و فراماسون نوبت به سيد عبدالله بهبهانى از رهبران مشروطيت رسيد كه با طرح و نقشه فرقه دموكرات كه سيد حسن تقى زاده در رأس آن قرار داشت از ميان برداشته شد.

ابراهيم صفائى (رهبران مشروطه ج199/1) مى نويسد:

(اعتداليون مجلس كه اكثريت داشتند بيش تر از بهبهانى تبعيت مى كردند. به همين مناسبت دموكراتها [در رأس آنها تقى زاده] كه جبهه تند رو و انقلابى مجلس بودند و با بهبهانى مخالف شدند. ظاهراً معتقد بودند كه او نفوذ خودش را برتر از مشروطه مى داند و
مجلس را تضعيف مى كند. ولى در باطن شخصيت و نفوذ او را مانع پيشرفت مقاصد خود مى دانستند به همين دليل نقشه قتل بهبهانى كشيده شد. جمعه 8 رجب 1328ق/24 تيرماه 1289ش در آغاز شب حيدر عمو اوغلى و رجب سرابى و دو نفر ديگر طبق نقشه اى كه با نظر سران دموكرات طرح شده بود در حالى كه سروصورت خود را مستور كرده و به قيافه رهزنان نقابدار درآمده بودند به منزل بهبهانى رفتند با عجله راه پله هاى ايوان تابستانى را پيش گرفتند و با سه گلوله پياپى او را به قتل رساندند.)
در اين روزگار تيره و تار كه عزت ايرانى پس از آن عزت آفرينى آسمانى در پاى دار آن مرد قدسى زير پاى مستان صهباى پيروزى كه شادانه مى شنگيدند چكمه پوشان حرمت شكن جانيان روشنفكرنما و هرزه درايان لگد كوب شد خورشيدِ حماسه اى ديگر از افق سرزد و از قاف تا قاف را در پرتو خود گرفت تيرگيها و يأسها را از كرانه زندگى مردمان و افق سينه ها زدود روشنايى و اميد آفريد.

آن خورشيد كه در ستيغ قلّه اين امت در روزگار جگر خستگيها خليده دليها دل مردگيها دل ريشيها شكفت مردى از تبار شعله ها بود و قبيله خون.

او با روح دردمند قبيله مجروح خود را بر دوش گرفت و از شهر پرغوغا و مخوف كه نيكان يكى پس از ديگرى به داس بيداد درو مى شدند رخت كشيد و به كُنام خويش جنگل پناه برد.

او نتوانست غوغا و هياهوى دشنه به دستان شهر را تاب بياورد و عربده مستانه بيگانگان و ايادى آنان را بشنود و فقر و فاقه مردم را ببيند و بى حرمتى به دين و آيين را تماشاگر باشد و در سكوت شبهاى خود مويه و زَنجموره كند.

او با اين كه از پيشاهنگان مشعل افروزان زخم و زجرديدگان مشروطه
و با استبداد در آويختگان بود وقتى اميدها و آرزوهاى خويش را بر باد رفته ديد خود را به زاويه انزوا كشيد و به انديشه فرو رفت كه چسان قبيله زخم خورده اش را از اين يخبندان كولاك و سرماى سوزان به در برد.

او روح سيه پوش قبيله اش را مى ديد كه بر سر هر كوى و گذرى و بر دَرِ هر كومه و كوخى غريبانه مويه مى كند و نام قهرمانان گُردان و دليرانش را مى برد كه در لُجّه خون شناور شدند و از هفت خانِ ستم گذشتند تا به قاف سعادت عروج كنند.

او مى ديد مادران سيه پوش قبيله را مويه كنان موى افشان بر سر و سينه زنان شِكوه كنان و مرثيه خوانان: اى دادار! مباد اين خبر راست باشد كه: خون قهرمانان را از در و ديوار شهر مى شويند جاى گامهاى مردانه آنان مى سترند فريادهاى استقلال طلبانه آزادى خواهانه شريعت مدارانه شان را در غوغاها غريوها هياهوها نعيب و نعيقها گم مى كنند نام بلندشان را از دروازه هاى شهر به پايين مى كشند چهره هاى انگيزاننده شوق انگيز معنويت افشان و اميد آفرين شان را به گِل مى اندودند و….

قهرمان سلامها را بى پاسخ مى يابد و سرها را در گريبان شهر را بى قهرمان مى بيند و سِفلگان را در ميدان دارها را افراشته مى بيند و قهرمانان را بردار استبداديان را بر صدر مى بيند و ارزش مداران را خوار.

شگفتا چرا اين همه باژگونگى حيا چه شد مروت و مردانگى كجا رفت! زانوانش از درد مى خمند پنجه بغض گلويش را مى فشارد درد به جگرش چنگ مى افكند زخمه بر جانش مى زند و سر بر ديوار مى گذارد و زار مى گريد.

تاب و توان ماندن ندارد. با جانى تافته دلى آزرده و غمين شهر آرزوها را به قصد زاد بومش ترك مى گويد تا هم زخم روحش را التيام بخشد و از عشقِ بى آميغ و نابِ مردمان آن ديار مرهمى سازد و بر زخمش نهد و هم آوردگاه ديگر به سوى دشمن بگشايد و قهرمانانى تازه نفس از گنجينه خداوندگارى به در آورد و رو در روى دشمن به صف كشد.

امّا قهرمان با ديارى طاعون زده رو به رو مى شود با مردمانى رنجور دلمرده خسته دل بى فرياد رس فقير و بينوا مال و ناموس از دست داده لت و پار زير دست و پاى اربابان بى رحم و درّنده خوى:

(به بهانه عدم پرداخت غرامت (مال الاجاره) و يا دير پرداخت آن گرده زارع از شلاق مباشر سياه مى گرديد و يا به حبس مى رفت و يا جريمه مى پرداخت.) سردار جنگل/ 28
آنچه بيش از هر چيز شكننده دل آزار و زخم كارى بر جان مى زد در هم كوفته شدن و فرو ريختن برجِ عزت حميّت و غيرت مردان بود در گرداب هوسرانى و شهوترانى اربابان:

(پسر و دختر دهقان بدون اجازه ارباب حق عروسى نداشتند و بدون تقديم (وليمه) به ارباب يا مباشر كار عروسى به اشكال بر مى خورد و گاهى اين (وليمه) به جاى اين كه پول نقد يا سكه طلا باشد نفيس ترين و شرم آورترين هديه ها يعنى گوهر شرافت دهقان زاده بود كه ارباب بى مروت به مطالبه اش اصرار مى ورزيد.) همان/ 29
ميرزا با ديدن و شنيدن اين صحنه هاى زشت و نفرت انگيز و شِكوه ها و مويه هاى خونين و جان شكار مردان و زنان هستى از كف داده به آتشفشانى بدل شد و شراره ها و اخگرهاى درون خويش را بر سر بيگانگان كه ريشه همه اين تباهيها بودند و استبداديان كه نوكر و فرمانبر اينان بودند فرو ريخت و
جهنمى شگرف و هراس انگيز آفريد.

انگليس كه از جنوب مى تاخت و مردم محروم را در راه آزمنديهاى خود از دَمِ تيغ مى گذراند و در مركز نوكران و فرمانبرانش به ساز سفارت خانه اش مستانه و سرخوشانه دست مى افشاندند و روس كه از شمال مى تاخت و كركس وار مردم بى پناه را مى دريد و اربابان هار را به جانشان مى انداخت همه و همه سرآسيمه شدند و از اين پديده شگرف به شگفت آمدند كه چگونه و چسان در پيش چشم آنان در دل اين درياى پر موج و خروش و در شكم نهنگ يونس چنين باليد قد كشيد قد افراشت و صاعقه جانشان شد.

سه اهريمن: روس انگليس و استبداد بر آن شدند كه اين آتشفشان را خاموش كنند هر چه در توان داشتند به كار گرفتند: دسيسه ها و دشنه ها. هم از صلح و فرمانروايى ايالت بخشيدن با او سخن مى گفتند هم نقشه قتل او را در سر مى پروراندند و قاتلان حرفه اى را به سراغش مى فرستادند. هم بذر نفاق و تفرقه در بين ياران حماسه آفرين او مى افشاندند و هم در جنگلهاى انبوه دست خويش را به شكار يلان و شيران همراه وى مى آلودند.

هشت سال با همه سختيها دربه دريها در سرما و يخبندان در برف و بوران در كولاكهاى سهمگين شعله انقلاب مقدس جنگل را افروخته نگاه داشت و با نگهداشت جانب مردم و به در آوردن آنان از فقر و فاقه و كوتاه كردن دست اربابان در منطقه خوشرفتارى با تك تك رعايا و دهقانان پايگاه هاى رزماوران خود را در قلب آنان استوار ساخت و دشمن را سخت زمين گير كرد و دمار از دژخيمان دژمنش برآورد و دَمان به چَكاد پيروزى نزديك مى شد و اندكى بيش نمانده بود كه استبداد را از اريكه به زير آورد و ريشه تباهيها را بخشكاند كه به ناگه افق تيره و تار شد.

ابر سياه بر آفتاب تابان روشنايى افزا و تاريكى زدا چيره شد. كاروان از حركت بازايستاد كاروان سالار به تكاپو پرداخت. فانوس افراخت كه به كاروانيان
راه را بنماياند كه شب خيمه افراشت و تاريكى بر تاريكى فزود.

قهرمان نه در دشتى فراخ كه در تنگه اى سخت هراس انگيز كه دشمن از هر سوى مى تاخت و هر شبان و بامدادان شبيخون مى زد دچار گرگهاى نفاق شده بود كه ياران را يكى پس از ديگرى مى دريدند و چهره نهان مى كردند.

نبرد سخت هراس انگيز بود. در شب ديجور در سرماى سخت در زير آتش دشمن خنجرهاى آخته نفاق دَم مسموم دو چهرگان عرصه را بر قهرمان تنك كرده بود.

او با همه رزماورى ميدان دارى چيرگى در برون رفت از تنگناها دامها و تله هاى دشمن كينه توز در اين دام گرفتار آمد و هر چه پند داد خطرها را نمود دسيسه ها و دستانهاى دشمن را يك به يك بازگو كرد از نقشه ها و طرحهاى دشمن سخن گفت گذشته را به ياد آنان آورد پرده از افقهاى روشن آينده برداشت تاريكى و تيرگى پشت به مردم كردن و رو به دشمن آوردن را نماياند نتيجه نداد كه دشمن قوى بود و غدّار چرب و شيرين دنيا هوس انگيز و اشتهاآور ايمانها سست و بى بنياد راه ميرزا پر خطر و ترسناك.

يكى افق را تاريك مى ديد و يكى آينده را مه آلود.

ييكى به ياران مى نگريست كم بى توش و توان برهنه بى پاى افزار گرسنه و بى خانمان نه جان پناهى نه كُنامى نه آشنايى و نه غريب نوازى.

ديگرى به دشمن مى نگريست انبوه با ساز و برگ بسيار با هيمنه و شكوه خيره كننده و….

آن ديگرى از درون تهى شده بود انگيزه اى براى نبرد و گلاويز شدن با دشمن نداشت. در تاريكيها در شبهاى ساكت در گاه زوزه گرگها وزش بادهاى تند در پناه سنگى بوته اى تپه ماهورى با خود واگويه مى گرد چه ايران برود و چه ايران بماند چه دشمن چيره شود و چه نشود چه هستى اين سرزمين به يغما رود و چه نرود سهم من پا برهنگى سفره خالى آوارگى
بى خانمانى بى توش و توانى است.

شمارى از آغاز نه براى به اريكه نشاندن حق و گستراندن عدل و داد كه براى بيرون آمدن از گمنامى و رسيدن به جاه و مقام دوشادوش قهرمان حركت مى كردند خيز بر مى داشتند فرياد مى كشيدند رجز مى خواندند و به ميمنه و ميسره دشمن مى تاختند جولان مى دادند مردم را مى انگيزاندند قهرمان را مى ستودند بر هر مخالفى مى خروشيدند بى باكانه و بى محابا با دشمن در مى افتادند.

گروهى از آغاز مأمور بودند و معذور اجير دشمن بودند و براى ضربه زدن به قهرمان و ياران او گام در گام آنان مى گذاردند و همه سو نگرانه ياران قهرمان را مى پاييدند كه كدام يك اثرگذارتر است و كدام يك نقش آفرين تر و در هنگامه ها و روزگار خطر با تدبيرتر. نقشه و تدبير چيست. از چه روزنه و رخنه اى مى شود وارد اين حصار و برج و بارو شد و از درون آن را در هم كوبيد و به دشمن ره نمود كه همان نقطه ها را آماج قرار دهد.

انقلاب اكتبر پس از ترديدها دغدغه ها و دل نگرانيهاى نخستين شعله اميدى در دل ميرزا افروخت. شعارهاى سران و آفرينندگان انقلاب بالشويك و مانيفست انقلاب نه دل او كه دلِ بسيارى از رهبران مردمى دنيا استبداد و استعمار ستيزان فرهيختگان روشنفكران پا برهنگان به بندكشيدگان از نا و نوا افتادگان بيچارگان كشاورزان و كارگران همه و همه را ربود و فوج فوج مردمان رو به سوى اين قبله كردند كه غل و رنجير از دست و پاى دربنديان و بينوايان بگشايد و بذر عدل و داد در زمين بيفشاند به در افتادگان با ستم يارى رساند و استبداد را بميراند و استعمار را بتاراند.

ميرزا با اين اميد دل به بالشويك بست كه از تنگنايى كه استبداد و استعمار براى او و ياران پديد آورده بودند به در آيد و به يارى درهم كوبندگان كاخ تزار كاخ عدل را در اين سرزمين برافرازد.

پيمانى عزت مندانه با بالشويكها بست و در اين پيمان راه هرگونه دخالت
رهزنى چپاول پست انگارى مردم ژاژخايى و هرزه درايى به دين و آيين اسلام و ارزشهاى والاى آن را سدّ كرد و سر فرازانه به جنبش جانى ديگر دميد.

امّا ديرى نپاييد كه اين اميد به يأس دگر شد. بالشويكها و كمونيستهاى وابسته و پيشقراول پيمان شكستند و از عهدى كه بسته بودند سر بر تافتند و گستاخانه و بى باكانه با پشتگرمى روسيه شوروى بر مردم جفا روا داشتند و روى استبداد و استعمار را سفيد كردند!

ميرزا تلاش كرد به ياران ديروز كه در اين ريزش بزرگ رو به سوى شوروى داشتند و به بالشويك گرويده بودند اندرز دهد و آنان را بر سر مهر آورد و از آتش افروزى باز دارد و از نوكرى بيگانه پرهيز دهد و به آنان گوشزد كند كه: ستم را ستم بدانند از هر كس و از هر گروه با هر شعار و داعيه دست از جفاكارى بردارند و به مردم بى پناه آسيب نرسانند و به نام انقلاب حرمتها را نشكنند و هرج و مرج پديد نياورند و… ره به جايى نبرد و بيش از پيش تنها ماند.

جان آفريننده حماسه بزرگ جنگل را دَمَه و زَمهَرير نفسرد كه يارانِ نيمه راه ريزشهاى بيگه و نابهنگام خيانتها دوچهرگيها دَمان برجان او وزيدند بهار او را خزان كردند و خزان او را زمستانى سخت سرد و هراس انگيز.

از سرما لب بر دندان او نفسرد كه دَمِ سردِ دل خوش كنندگان به وعده و وعيدهاى بيگانگان بى آزرم و پيمان شكن حكمرانان فرمانبر بيگانه و جفاپيشگى بى ايمانان او را در كولاك خويش گرفتار ساختند و از پاى درآوردند.

با اين كه او در سرماى سوزان و برف و بوران فسرد و خاموش شد; امّا شعله اى كه او در دَمَهْ و زَمهَرير بيداد و ستم و در شبهاى ديرپاى اين ديار افروخت هميشه و همه گاه براى در سرما گرفتار آمدگان پابرهنگان در تاريكى ماندگان و ره گم كردگان گرما زاست و روشنايى آفرين.

/ 1