اگر پافشارياش پس از مرگ شوهر نبود ، اكنون بايد همة عزيزانش را پرپر شده ميديد زندگي در نظر او به اندازة بادكنكي در معرض سوزن آسيب پذير شده بود همة آن رازهايي كه در پس پردة زندگياش حفظ شده بود ، در حال برملا شدن بود وقتي زندگي را ورق ميزد هزاران مشكل در نظرش ميآمد كه همه دور كلمةفقر پرسه ميزدند مادر از تيزبيني ميرزا هراس داشت ، آنقدر كه حتي راضي بود را پشت ديوار فقر حبس كند تا بتواند بر آشوب ذهنش كه زاييدة وضع جديد بود ، غلبه كند كاركردن ميرزا باعث بهبود وضع مالي خانواده شده اما حالا كه پايش به بيرون باز شده بود ، معلوم نبود راه به كجا ببرد ؟ پس چرا نميآيد ؟محمد ، برادر بزرگتر با خستگي به رختخوابهاي گوشة ديوار تكيه داده بود و زير چشمي مادر را ميپاييد عبدالمحمد با طشتي كه وسط اتاق بود ، بازي ميكرد قطرات آب در طشت ميچكيد و طنين صدايش اعصاب را سوهان ميكشيد محمد برخاست تلنگري به عبدالمحمد زد و طشت را بلند كرد اعظم خواهر كوچكتر به طرف در رفت كه آنرا براي برادر باز كند سرمايه اتاق هجوم آورد مادر سربرزانو داشت و به ماجراي امروز عصر فكر ميكرد كه ميرزا با پسر همسايه دعوا كرد و زد سر او را شكست و گذاشت در رفت بيچاره محمد جوركش ميرزا شده و كلي فحش و بد و بيراه شنيده بود با اين كه تهيدستي روز به روز سطح زندگي خانواده را كاهش ميداد ، شهامت و همت او و فرزندانش با بدبختيشان برابري ميكرد خديجه خانم دلي بزرگ داشت و هنوز با غرورش آبروداري ميكرد با همان مزد كارگري پسر بزرگ و كار مختصر خودش چراغ خانه را روشن نگه داشته بود مادر تن به كارهايي ميداد كه دوست نداشت پسرهايش متوجه شوند فقط دختر هشت سالهاش كه گاهي با او همراه ميشد ، از كارهاي او خبر داشت كساني كه به كار او احتياج داشتند ، به زينت خانم زن صاحبخانه خبر ميدادند زينب خانم زن خوش طينتي بود و دست خير داشت افرادي كه به او مراجعه ميكردند ، اسم و رسم خوبي داشتند از وقتي هم كه خديجه خانم با بچههايش در يكي از اتاقهاي زينب خانم ساكن شدند ، ديگر از غرغر صاحبخانه راحت شد ، چون زينب خانم بيشتر از آن كه صاحبخانه باشد ، حكم خواهرداشت محمد باطشت خالي برون اتاق ايستاد پس چرا ميرزا نميآيد ؟ دل خوشي از ميرزا نداشت نه ميتوانست پدري كند نه برادري اين آخريها خيلي خود رأي و يك دنده شده ، انگار روي دندة لج افتاده است محمد از پشت بام نگاهي به حياط انداخت تنها اتاق شش متري آنها بود كه با پلة باريكي به پشت بام ميرسيد اين پنجمين خانهاي بود كه عوض كرده بودند اتاقي در يك خانة شلوغ در كوچة مرغيها در خيابان مولوي كه با مبلغ كمي اجاره كرده بودند حياطي ، مربع با حوض بزرگي در وسط آن در محاصرة پانزده اتاق بيرنگ و رو و نمور و وارفته ساكنينش چنان در فلاكت خود غرق بودند كه توجهي به وضع خانه نميكردند ديوارهاي ترك خورده با تكههاي گچ و سيمان وصله خورده بود دو درخت انار كنار حوض خودنمايي ميكردند شستشوي مستأجرها دور حوض انجام ميشد محمد وارد اتاق شد و طشت را زير قطرههاي آبي كه از سقف ميچكيد ، گذاشت و به رختخوابها تكيه داد مادر برخاست و از اتاق بيرون زد محمد هم پشت سر او راه افتاد - اين وقت شب كجا ميتوانيم پيدايش كنيم ؟- هر گورستاني رفته باشد ، بدبختيش مال من فلك زده است بزرگ كردنتان يك طرف ، نگهداري شما يك طرف خدا رحمتت كند عليرضا ! يك مشت فقر و بدبختي برايم ارث گذاشتي و رفتي از زندگي سيرم صداي در آمد و محمد دويد پاشنة دركه چرخيد ، چهرة درهم ميرزا زير نور ضعيف هشتي حياط پيدا شد محمد كنار كشيد كه او وارد شود ميرزا رفت كنار حوض و چند مشت آب به صورت زد از همان جا به مادرش نگاه كرد نگاه مادر تند بود ميرزا زير فشار خردكنندة نگاه او احساس كرد كه چقدر دلش ميخواهد از اين وضعي كه خواسته و ناخواسته در آن گرفتار آمده ، رهايي يابد از مدرسه كه فراريش دادند و حالا بايد يا با بچههاي سر كوچه كلنجار برود ، يا در زمين خاكي محله دنبال توپ بدود و يا در كارگاه پيكر مشغول كار شود خواست بگويد نميتوانم در خانه بند شوم ، مادر ، ديوانه ميشوم ، اما زبانش نچرخيد اين يك واقعيت است كه او نميتواند محيط خانه را تحمل كند و دلش ميخواهد از كلة سحر تا بوق سگ بيرون باشد و براي خواب به خانه بيايد مادر سكوت را شكست با غضب اما آرام - هنوز زود است كه اينقدر گستاخ شوي نميخواهم داغ چون جگر خوردنهاي بعد از مرگ پدرتان را تازه كنم ، اما شما هم نمك به زخم نپاشيد ميرزا سر به زير به اتاق رفت و كنار اعظم نشست و موي او را به بازي گرفت مادر كنار ميرزا نشست اين بار با اشك جلو آمد به همان صورت كه ميرزا موي بلند اعظم را دست ميكشيد ، او نيز موي پسرش را كه زير باران خيس شده بود ، نوازش كرد در سكوت ايجاد شده صداي چكة آب طنيني ديگر پيدا كرده بود ميرزا سر بر بالين مادر گذاشت و چشم بر هم گذاشت و آرزو كرد كاش آدمي ديگر ميبود يا ميشد هر چقدر با واقعيت وجود خويش احساس غريبگي ميكرد ، از بوي مادر به آشنايي ميرسيد و احساس امنيت ميكرد و همين خيال او را به افقي ميكشاند كه به نظر دور دست ميآمد ، اما خوشايند بود و خوابش برد ساعت هفت صبح بود صداي همسايهها در حياط ميپيچيد جوش و خروش و رفت و آمدي كه از هر سو برپا بود ، در او نيرويي تازه برميانگيخت نگاهي به طاقچه انداخت تزئين اتاق حاكي از فقري نجيب بود پنجرهاي چوبي و رنگ و رو رفته با پردههاي سفيد اما تميز كف اتاق زيلويي نازك و قرمز پهن بود در كنج ديگر يك پريموس و فتيلهاي كه كنار آن يك جعبة كوچك با پوشش پارچهاي گلدار قرار داشت كه پر از ديگ و ظروف روي و پلاستيكي بود يك ساعت گرد شماطه دار كنار رختخواب به چشم ميخورد اين ساعت يادگار روزهاي ورودشان به تهران بود وقتي در روستاي دره گرگ زندگي ميكردند ، خروش خوان از خواب بيدار ميشدند اما اينجا از فرط خستگي ، كسي توان بيدار شدن نداشت خميازهاي كشيد و برخاست هوايي ملايم از بيرون ميوزيد مادر در ساعات اولية روز در اتاق را كمي باز ميگذاشت تا هوا عوض شود صداي پاي رحمت را كه شنيد خود را جمع و جور كرد و با عجله از اتاق بيرون زد و با لبخندي ساختگي گفت - آمدي ؟ انتظارات را نداشتم رحمت دستپاچه گفت- آمدهام تشكر كنم ، پسرة شكم گندة خيلي پر رو شده بود بزرگترها هم كه كاري به اين كارها ندارند رحمت هنوز به مدرسه ميرفت ، اين يكسالي كه ميرزا مدرسه را ترك كرده بود ، به هزار در زد تا بلكه فرجي شود شروعش از آن شهرية لعنتي بود سيتومان براي ثبت نام ميخواستند هر چه مادر اين در و آن در زد ، نشد كه نشد شانزده توماني را هم كه از برادرش قرض گرفته بود ، صرف دوا و درمان مادر شد اين آخريها قلب مادر شده بود زنگ خطر زندگي هر چند وقت يكبار مثل آوار بر سر خانواده ميريخت سكتةآخر انگار براي اين بود كه ميرزا از مدرسه نااميد شود و به جرگة كارگران نوجوان بپيوندند از كوچه پس كوچههاي باريك و پرجمعيت گذشتند وسط كوچه جويي بود كه هميشه پر از گند و كثافت بود نزديكترين محلي كه ميشد آشغالهاي خانه را در آن ريخت ، همين جوي بود و مردم به آب سياه و كثافاتش عادت كرده بودند خيابان مولوي با ترافيك سنگينش مثل روزهاي گذشته بود گاريهاي دستي از كوچههاي منتهي به بازار بيرون ميزدند و كنار وانت بارهايي كه در انتظار بار دوبله پارك كرده بودند ، ميايستادند ميرزا و رحمت از لابهلاي چرخهاي دستي گذشتند و به مدرسه رسيدند ميرزا خيلي حسرت نميخورد كه چرا پس از هشت سال درس خواندن ديگر به مدرسه نميرود براي او رفتن به مدرسه مساوي بود با رنج و زحمت مضاعف مادر و برادر بزرگش سركوفتهاي زندگي مدرسه را در نظرش زشت جلوه ميداد رحمت هنگام رفتن به داخل حياط مدرسه ايستاد ميرزا گفت - من تا مدرسه با تو آمدهام كه از تو بخاطر اينكه دوستي خود را به من ثابت كردي ، تشكر كنم من در اين باره دقيقاً فكر كردهام انگار راه من از پيش تعيين شده ميبيني كه هر چه سعي ميكنم تغييرش بدهم ، نميشود من ميرزا محمد پدر دره گرگي يك لر از روستا گريختهاي بيش نيستم اما تو ميتواني به درس خواندن ادامه بدهي و براي خودت كسي بشوي من در اين چند سال مثل آدمهاي دوره گرد از قهوه خانه، ميوه فروشي و حتي منزل يكي از اين پولدارها سر درآوردهام چشمان رحمت پر از اشك شده بود او در برابر ميرزا احساس حقارت ميكرد ميرزا از شاگردهاي باهوش كلاس بود، هر چند مدير نسبت به اين پسر بچه نظر خوشي نداشت و هميشه سعي ميكرد غرور او را در برابر بچههايي كه از سر و وضع خوبي برخوردار بودند ، خرد كند اگر دلسوزيهاي معلمش كه ميرزا را درك ميكرد ، نبود ، ميرزا مدرسه را خيلي زودتر ترك ميكرد - تو آيندة درخشاني داري اگه مشكلي داشتي ، من كنارت هستم برايت آرزوي موفقيت ميكنم رحمت كه به وجد آمده بود ، گفت تو فقط بلدي موعظه كني چرا خودت نميآيي درس بخواني ؟تو كه نشان دادهاي خيلي باهوشي و اگر بخواهي ، ميتواني به مدارج بالا برسي ميرزا ميدانست كه رحمت مطالعه ميكند ، براي همين او را در دل تحسين ميكرد ، هر چند خود حوصلة مطالعه نداشت ، ناچار بود فقط به كسب تجربه بسنده كند و اين نياز به زمان زيادي داشت ، در حاليكه او دوست داشت هر چه زودتر راهي بيابد تا زندگي گذشته را كه سرشار از فقر بود ، تكرار نكند دستش را براي خداحافظي با رحمت و چه بسا با دنياي رحمت پيش آورد دست دادند و ميرزا راه افتاد رحمت دور شدن او را تماشا كرد ، در حاليكه نسبت به او سخت احساس علاقه ميكرد و بيآنكه دليلش را بداند ، او را دوست ميداشت تواضع در ميرزا عشوه گري خاص خود را داشت و جزء طبيعت او بود و براي همين اين قدر به دل مينشست ميرزا جمعيت را ميشكافت و به سمت ايستگاه اتوبوس پيش ميرفت اتوبوسي كه قرار بود مركب گريز او از زندگياي باشد كه تاكنون در آن بسر برده بود ، گريز از زندگي فلاكت بار و گريز از مادري كه او را از مرداب فقر بيرون كشيد و به سختي بزرگش كرد حالا فكر ميكرد راه خود را يافته و ديگر نيازي به امنيت وجود مادر ندارد و ميتواند خود به تنهايي بار زندگي را بر دوش بكشد با آنكه ميدانست مهر و محبت مادر و برادر و فداكاريشان او را خود خواه بار آورده و اكنون كه ميتواند كمك حال آنها باشد ، راه گريز را انتخاب كرده ، اما به اين دريافت خويش وقعي نمينهاد و ميخواست تصميمي را كه به ترك زندگي خانوادگي گرفته ، به اجرا درآورد ، بيآنكه بداند زندگي چون روباهي حيله گر در كمين او كه نوجواني بيش نيست ، نشسته است وارد كارگاه كه شد ، رو در روي محمد قرار گرفت محمد با نگاهي سرزنش آميز دير آمدن او را گوشزد كرد چند سال است كه در اين تشك دوزي چرخ ميزد و حالا ديگر براي خودش استاد قابلي شده بود كارگاه در يكي از محلههاي دروازه شميران قرار داشت ، صاحب كارگاه شهرت خوبي داشت طبقه همكف از يك اتاق وسيع تشكيل ميشد كه نور آن از پنجرة پشتي تأمين ميگرديد در قسمت جلوي كارگاه ، اتاقي نسبتاً شيك وجود داشت كه فروش كالا و راه اندازي كار مشتريان در آنجا انجام ميشد زير زمين هم انبار نسبتاً بزرگي بود كه هميشه پر از ابر و اسفنج بود در انتهاي كارگاه يك نيم طبقه زده بودند و چند چرخكار در آن جا مشغول بودند ميرزا به انتهاي كارگاه رفت تا لباس عوض كند هنوز رغبتي به كار در اين كارگاه نشان نميداد صبح از همه ديرتر ميآمد و عصر هم زودتر دست از كار ميكشيد ، دستمزدش را هم صاحب كار آخر هفته به مادرش تحويل ميداد اين اواخر مقدار پولي را كه براي تفريح نياز داشت ، از صاحب كار ميگرفت ميرزا هنوز نتوانسته بود با صاحب كار ارتباط برقرار كند آن روز ميل و رغبتش به كار توجه برادر را به خود جلب كرد سرعت كارش در جابجايي ابرها در ميان لايههايي كه او دوخته بود ، به راحتي جلب نظر ميكرد ميرزا چند روزي بود كه دقت بيشتري در كار نشان ميداد و كمتر در كار ديگران دخالت ميكرد اسم صاحبكار پيكر و پنجاه ساله بود و راه پول درآوردن را خوب ميدانست اگر هم تا آن وقت طعمي نشان نداده بود ، به خاطر كارگراني بود كه با دستمزد كم كارگاهش را ميچرخاندند پيكر درخوش برخوردي با مشترياني كه از شمال شهر ميآمدند ، چيره دست بود سعي ميكرد مشتريان پولدار را از دست ندهد اكنون كه ميرزا به نزدش آمده بود تا كمي مساعده بگيرد ، گرم صحبت با يكي از همين مشتريهاي پولدار بود و داشت معامله پرسودي را جوش ميداد ميرزا خيرة او بود و پيكر زرنگتر از آن بود كه متوجه نگاه ميرزا نشود از نظر او اين شاگرد تازه وارد بيش از حد فضول بود ، اما پيكر ميدانست از آدمهاي فضول چطور كار بكشد اتفاقاً او از شاگردهاي زرنگ بيشتر خوشش ميآمد كار مشتري كه تمام شد ، از راهرويي كه به اتاق پيكر ختم ميشد گذشت تا كارگاه را ترك كند او يك توپ پارچة انگليسي آورده بود ، پيكر چنان با او گرم گرفته بود كه توجهي به اوضاع كارگاه نداشت - ما به كسي جواب رد نميدهيم همة مشتريهاي ما مثل شما محترم هستند مشتري كه بدش نميآمد ازش تعريف كنند ، سر تكان ميداد و لبخند ميزد او عين همين حرفها را تحويل مشتريان خود ميداد ، بخصوص كه مشتريهاي او همه از قشر مرفه بودند و احترام به آنها شرط اول معامله محسوب ميشد در چنين مواقعي كارگران جرأت نميكردند از جايشان تكان بخورند و جديت آنها در دوخت و دوز بخش ديگري از خيمه شب بازي پيكر بود كه بايد خيلي طبيعي اجرا ميشد بيشتر كارگرها به خاطر پاداش آخر هفته سعي ميكردند در اين گونه مواقع بيشتر جلب توجه كنند چون ميدانستند پيكر در برابر مشتريان خاص اين حركات را زير نظر دارد مشتري كه از كارگاه خارج شد ، پيكر دستانش را به هم ماليد از گرماي آن معاملة پر سود خون به چهرهاش دويده بود چشمش به ميرزا افتاد كه مشغول گار زدن سيبي بود كه از جعبة ميوه فروش كنار كارگاه برداشته بود پيكر به يك دوره گرد پير اجازه داده بود كه كنار كارگاه در پياده رو بساط ميوه فروشي پهن كند و براي خودش كاسبي راه بيندازد در عوض پيرمرد هم از كارگاه مواظبت ميكرد و آنجا را تميز ميكرد پيكر چهرة جدي به خود گرفت و گفت - اين سيب را از كجا برداشتي پسر ؟- از جعبه مشهدي ابراهيم پيكر فرصتي را كه ميخواست بدست آورد و محكم خواباند زير گوش ميرزا و قبل از آن كه ميرزا به خود بيايد ، يقهاش را گرفت و گفت - من كارگر مفت خور نميخواهم سيب ميخواستي ميگفتي خودم به شما ميدادم از اين پير مرد لب گور ، كش رفتن چرا ؟ برو سر كارت ميرزا ميدانست پيكر خواسته به او ضرب شستي نشان دهد ، وگرنه او كه از صاحب مغازه اجازه گرفته بود و پيكر هم كه دلش براي پيرمرد نسوخته و مسألة حلال و حرام را مطرح كرده تا ميرزا را به تمكين وادارد ، چون ميدانست ميرزا و برادرش نسبت به حلال و حرام حساسند كارگراني كه شاهد بودند ، ريشخندي به ميرزا زدند و ترجيح دادند سكوت اختيار كنند در جمع آنها احمد كه دل خوشي از ميرزا نداشت ، گفت - حقش است هنوزنيامده ميخواهد مفت خور شود محمد فقط به يك نگاه حقارت بار اكتفا كرد و سرش را پايين انداخت ميرزا رفت كنارش نشست قيچي كلفتي را گرفت و با راحتترين كار خردكردن ابرها خود را مشغول كرد پيكر ترجيح داد بساطش را جمع كند ، دوست نداشت غرور ميرزا را بيش از اين لگدمال كند چون ميرزا عرضة خود را از همان روزهاي اول نشان داده بود اما پيكر با حساب و كتاب جلو ميرفت تا او را كاملاً مهار كند صداي چرخها آهنگ خاصي داشت پنجرهها و درها از دوده و كثافت قهوهاي و سياه شده بود كتري سياه سوخته ، چند ليوان كدر ، جعبهاي پر از قند و يك تكه پنير كه كاغذي روي آن كشيده بودند ، كارگاه را در نظر ميرزا تو سري خور ميكرد ميرزا آن روز هم زودتر دست از كار كشيد مانده بود با آن برخورد صبح پيكر چگونه از او مساعده بگيرد غرورش اجازه نميداد با او رو در رو شود پس بهتر ديد مسأله را با برادرش در ميان بگذارد ، اما چون ميدانست محمد هم پولي ندارد ، بلند شد كه به اتاق پيكر برود قبل از او پيكر خود وارد كارگاه شد پيكر خوب ميدانست كه ميرزا بعدازظهرها چه ميكند و مساعدههايي را كه ميگيرد ، براي چيست پا جلو گذاشت و با اشاره از او خواست كه به اتاقش برود - اگر مواظب خودت نباشي ، كلاهت پس معركه است اين كارهاي بچگانه ، يعني چه ؟ چرا خودت را جمع و جور نميكني ؟ حالا از من دلخور كه نيستي ، هستي ؟ميرزا سرش را زير انداخت ، آهسته گفت - نه پيكر گفت - حالا برو سركارت ميرزا همچنان سرجايش باقي ماند پيكر گفت - چيزي ميخواي ؟ميرزا گفت -مساعده پيكر گفت - ولي مادرت مرا قسم داده كه به شما پولي ندهم - شما روزي پانزده ريال مرا به او بدهيد كه او خرجي كم نياورد ، من در عوض بيشتر كار ميكنم پيكر بي آنكه خوشحالياش را نشان دهد ، از پيشنهاد ميرزا استقبال كرد فكر نميكرد به اين راحتي او را رام كرده باشد گفت - پسرم من ميخواهم كه تو براي خودت آدمي بشوي من از وضع فقيرانة خانوادة شما از همان وقتي كه از بروجرد وارد تهران شدهايد ، خبردارم تو بايد بيش از اينها عرق بريزي تا مادرت را خوشحال كني البته بچههايي به سن و سال تو به تفريح هم نياز دارند ، اما نه آنقدر كه از كار و كاسبي بيفتد پول كه داشته باشي يعني همه چيز داري ميرزا با آنكه دل خوشي از پيكر نداشت ، در برابر صحبتهاي به ظاهر خير خواهانة او حالت تسليم به خود گرفت پيكر از كشو دو اسكناس ده ريالي از ميان دسته اسكناسي كه مخصوصاً ميخواست ميرزا آن را ببيند ، برداشت و به طرف ميرزا دراز كرد پيكر آن قدر زرنگ بود كه خود را تاجري حق به جانب و زحمت كش نشان دهد هنوز كارگرانش سر در نياورده بودند كه سر و كار او با چه كساني است و آيا جز اين كارگاه محل درآمد ديگري را نيز دارد يا نه ؟ از نظر ميرزا او شيطان را هم درس ميداد ، براي همين ناگهان از دهانش پريد - تو روي وجدان هم نرخ ميگذاري ؟پيكر سربلند كرد و گفت - متوجه نشدم ميرزا از اينكه پيكر متوجه منظور او نشده خوشحال شد و گفت - گفتم دست شما درد نكند انشاءالله جبران خواهم كرد -شما ميتوانيد جبران كنيد پسرم ، شما ميتوانيد ميرزا نفهميده بود آن چند قطره اشكي كه صبح پس از كتكي كه از پيكر خورد ، از چشمانش بيرون زد و قبل از آن كه حتي برادرش متوجه شود ، آنها را پاك كرد ، براي چي بود ؟ اشك عذاب و اهانت با اشك بيپدري و در بدري ؟هنوز چند ساعت از آن اهانت نگذشته ، او دارد به پيكر سواري ميدهد پيكر سالها چرخ كارگاهش را با بازوي اينها چرخانده و هميشه توي سرشان زده بود ، آن هم با دادن پولي كه كارگران به عنوان مساعده ميگرفتند تا گرة روزگار تلخ خود را باز كنند ، اما هميشه هشتشان گرو نهشان بود اكنون ميرزا براي خود چرتكه ميانداخت و پيكر در پي حساب و كتاب خود بود ميرزا با قبول آن مبلغ كه بيش از هفتههاي گذشته بود ، خود را در اختيار پيكر گذاشته بود و پيكر هم راضي نبود كه ميرزا در سه كنج ناتواني خانوادهاش گير افراد ديگر بيفتد براي همين به او نهيب ميزد تو ميتواني سعادتمند شوي ، به شرطي كه به حرف من گوش كني نگاه ميرزا به زندگي كه از فقر ناشي ميشد با نگاه پيكر به زندگي متفاوت بود ميرزا در آن سن از خيلي چيزها سر در ميآورد ، هر چند قادر به تبيين و تفسير آن نبود او مثل شمشير تيزي ميمانست كه مشخص نبود به كجا فرود خواهد آمد اگر شمشيري كند بود و مثل ساير كارگران صبح تا شب چرخ ميزد و تشك ميدوخت ، جاي نگراني نداشت آيا پيكر ميتوانست از اين شمشير تيز به نفع خود استفاده كند ؟در يكي از روزهاي بهاري سال 1349 ميرزا در حالي كه وارد ميدان توپخانه ميشد ، اين جمله را با خود زمزمه ميكرد با هوش و استعداد ميتوان به هر چيز رسيد اين جمله ذهن ميرزا را به خود مشغول كرده بود در عين حال ميدانست اگر دنباله روي پيكر باشد ، بايد پول را محور زندگي خود قرار دهد اما او نميخواست بيش از اين در ويرانة آرزوهاي خود پرسه بزند اين بود كه در خيابان پر ازدحام لاله زار وارد ساندويچ فروشي شد كه بسيار شلوغ بود ميرزا از فرط گرسنگي و شايد به جبران دلسرديها و افسردگيهاي آن روز غذاي مفصلي سفارش داد بوي غذاهاي متنوع اشتهايش را تحريك كرده بود و هنوز غذايش حاضر نشده نيمي از نوشابه را سركشيد در اين فكر بود كه چطور پيكر جلو كارگرها او را به خاطر يك سيب زد و بعد هم او را تشويق به پيشرفت كرده است آيا ميتواند باهوش خود زندگي محقر راجبران نمايد ؟لباس شيكي را كه پوشيده بود ، بعد از دو ماه صرفه جويي از همين خيابان لالهزار خريده و فقط ميتواند آن را بعدازظهرهايي كه به اينجا ميآيد ، بپوشد ، وگرنه جرأت پوشيدن آن را در محلة خودش ندارد از بيست ريالي كه داشت ، دوازده ريالش را بايد بابت غذا ميپرداخت و باقي هم كه پول سينما ميشد وقتي از جلو لباس فروشيهاي شيك رد ميشد ، با خود گفت - نه ؛ من با اين ريخت و قيافه به جايي نميرسم چشمش به ساعت افتاد بايد ميرفت تا به سانس فيلم دلخواهش برسد خيابان پر بود از جواناني كه حول و حوش سينماها و رستورانهاي لالهزار پرسه ميزدند سه جوان گوشة خيابان در محلي كه مغازهدارها آشغالهاي خود را ميريختند ، نشسته بودند ؛ ساكت و آرام سر هر سهشان تا زانو خم شده بود از وسطشان دودي تقريباً سفيد بلند ميشد كه دود سيگار نبود به طرفشان رفت ريخت و قيافة و بدن نحيفشان توجهش را جلب كرده بود ، دلش براي آنها سوخت فكر كرد كه چرا اين قدر ذليل شدهاند ؟ عقب عقب رفت ، بيآنكه چشم از آن سه جوان بردارد تنةيك رهگذر او را به خود آورد - حواست كجاست داداش ؟ميرزا برگشت وحشت زده و مضطرب كسي كه با او برخورد كرده بود تلوتلو ميخورد ميرزا به خود آمد مجدداً به سمت سينما حركت كرد ، داشت دير ميشد از پياده روي خسته نشده بود ، اما ترجيح داد به منزلي برود كه در آن احساس امنيت ميكرد اتاق گرم در هواي سرد زمستان دلچسب بود بخاري را در بغل گرفت و بيتوجه به آنچه در اطرافش ميگذشت ، خود را گرم كرد فاطمه برايش چاي آورد و زانو زد و سيني را جلو ميرزا گذاشت ميرزا با محبت به فاطمه نگاه كرد فاطمه گفت -خاله امروز اينجا بود خيلي نگرانت بود ميرزا فكر كرد چگونه ميتواند اين دختر يازده سالة معصوم را وارد دنيايي كند كه خودش هنوز نتوانسته به آن سر و سامان ببخشد ؟ پس مادرش از شدت نگراني از خاله و شوهر خاله كمك خواسته است ! ترجيح داد آنجا را ترك كند حوصله شنيدن نصيحت شوهر خاله را نداشت علاوه بر آن ، بدهي او در اين خانه بيشتر از آن بود كه بتواند به صاحب خانه بيمحلي كند حالا معني سكوت خاله را فهميد با خود گفت - تا علي آقا چه تصميمي بگيرد ؟علي آقا هميشه به ميرزا احترام ميگذاشت و همين ميرزا را رام ميكرد ميرزا با خود گفت شايد اين بار هم با من همدلي كند او مثل مادر فكر نميكند البته ميرزا دلش ميخواست به هر طريقي شده به مادر ثابت كند كه لحظهاي از ياد او غافل نيست و دلش ميخواست مادر را مجاب كند كه نگران او نباشد ، چون او به خوبي ميتواند از خود مراقبت كند ميرزا از اينكه مادر با علي آقا در مورد او درد دل كرده ، دلخور نبود علي آقا آدمي نيست كه يك كلاغ چهل كلاغ كند اگر هم نتواند آبي بر آتش بريزد ، حداقل با خاكستر آتش را مهار ميكند ميرزا به اين نيت نيامده بود خانة خاله سلطنت ، اما انگار با راهي كه در پيش گرفته بود ، صحبت شوهر خاله با او اجتناب ناپذير مينمود به فاطمه نگاه كرد هشت سال بود كه اين چهره را در خيال خود دنبال ميكرد چهرةفاطمه و خواهرش اعظم سنگ صبورش بودند و اين رازي بود كه كسي نميداند حتي خود آن دو صداي خاله سلطنت او را به خود آورد - گرفتهاي ميرزا از كجايي ميآيي ؟خاله ميخواست سر صحبت را باز كند ، اما ميرزا با زرنگي سؤالي مطرح كرد تا مسير صحبت را عوض كند - شنيدم علي آقا خيلي سرش شلوغ شده سري به ما نميزني خاله ؟خاله كنارش نشست ترجيح داد حرفي نزند او ميدانست حرفش كار ساز نيست شايد با اخم خود بهتر ميتوانست نگرانيش را به ميرزا منتقل كند اين را هم ميدانست كه ميرزا پسر باهوش و حساسي است و سريع واكنش نشان ميدهد ميرزا بلند شد و در طول اتاق قدم زد اينطوري بهتر ميتوانست آرام گيرد عقل ميرزا هميشه چند سال از روزگار خودش جلوتر بود خاله پيش از آنكه از اتاق خارج شود ، اشارهاي به فاطمه كرد تا او نيز از اتاق خارج شود ميرزا جلو آيينة نيم قد كه قاب مسياش در اثر رطوبت رنگ عوض كرده بود ، ايستاد چند لكة سياه در گوشه و كنار آيينه به چشم ميخورد هشت سال است كه اين آينه را ميشناسد پسر بچهاي هشت ساله لبخند زد و سلام كرد صورتش در اثر آفتاب سوختگي گل انداخته بود موهاي نسبتاً بلند و بلوندش در يكديگر تاب خورده بود تازه از گرد راه رسيده بودند و هركدام وسايلي از زندگي را به دوش ميكشيدند اسباب و اثاثيه مختصر خيلي زود تمام شد و همگي نشستند كه نفسي تازه كنند اما پسر بچه برخاست و در حياط مشغول بازي شد يك توپ پلاستيكي كنار حياط او را متوجه خود كرد برش داشت اولين باري بود كه توپ ميديد در دره گرگ خبري از اين وسايل نبود غير از الك دولك چيزي نداشتند كسي در حياط نبود مستاجرهاي ديگر در اتاقهاي خود مشغول خوردن ناهار بودند پسر بچه توپ را زمين گذاشت و خيز برداشت ، بيتوجه به اينكه به كدام سمت ميرود صداي همهمه قطع شد و زني همراه با توپ و تشر ، چادر به كمر به طرفش خيز برداشت پسر بچه ترسيده بود كنج ديوار ميخكوب شد - آهاي سلطنت خانم ، كجايي ؟ كاروانسرا راه انداختي شوهرت رفته تمام ده را جمع كرده و آورده تو اين نيم وجب اتاق لااقل جمع و جورشان كن كه مردم در امان باشند وقت ظهر كه كسي بازي نميكند زن اين را گفت و محكم در را به روي خودش بست پسر بچه هنوز كنج حياط ايستاده بود و نميدانست اين حركتها چه معنايي دارد هشت سال در روستا صبح تا شب در بيابان آزاد ميگشت و كسي نبود كه از اين حرفها بزند از صبح كه مادرش براي پختن نان به خانههاي مردم ميرفت ، تا تنگ غروب پيدايش نميشد عصر كه ميشد با صورت سرخ شده همراه با چند نان به خانه برميگشت و تا ميآمد دستي به سر و صورت بچههايش بكشد ، از فرط خستگي خوابش ميبرد ميرزا دستي به آينه كشيد ، آينه شفافتر شد باز همان پسر بچه و خانوادهاش را ديد كه دارند اسباب و اثاثيه را بيرون ميبرند در افق آينه چند بار اين صحنه تكرار شد و در انتها صورت اميدواركنندة علي آقا را ميديد كه به او لبخند مي زد لبخند علي آقاي پسربچه را آرام كرد مثلاً به تهران آمده بودند كه بدبختيهاي روستا را فراموش كنند ، اما حالا در حلقةندانم كاري خود از اين خانه به آن خانه سرگردان شده بودند پسر بچه كتاب و دفتر نيمدار را بغل كرده بود و روي تخت كنار حياط مشقش را مينوشت قلمش كار ميكرد ، اما دلش جاي ديگر بود گاهي چشم از دفتر ميگرفت و به مادر و برادرها و خواهرهاي خود ميدوخت ، و اين همان وقتي بود كه خطش خرچنگ قورباغه ميشد و معلمش را به شدت عصباني ميكرد ، معلمي كه تعجب ميكرد كه چطور اين بچة نامنظم يك لاقبا نمرات خوبي در امتحانات ميآورد ديكته نوزده ؛ رياضي هفده ؛ انشاء هيجده ؛ تاريخ نوزده ؛ جغرافيا هيجده و ناظم مانده بود با اين شاگرد چه كند مظلوميت چهرة او ناظم را تحت تأثير قرار ميداد ، طوري كه شيطنتها و دير آمدنهاي او را فراموش ميكرد و نمرة خوبي براي انضباط به او ميداد ، اما سرانجام در مقابل دير آمدنهاي او جوش آورد و مادر را خواست و توپ و تشر زد كه امروز ساعت ده به مدرسه آمد ديروز همين طور روز قبلش اصلاً نيامد تازه وقتي هم كه ميآيد ، سر كلاس ميخوابد پسر حق حرف زدن نداشت حق نداشت بگويد پس از تعطيل شدن مدرسه بايد تا پاسي از شب كار كند مادر هم آبروداري ميكرد و نميگفت كه بچة ده سالهاش ، ده ساعت در روز كار مي كند كه ده ريالي مزد بگيرد براي همين پسرك ترجيح داد پروندهاش را زير بغل بزند و از مدرسه اخراج شود تا دليل دير كردنش را بگويد او مدرسه را ترك كرد ، مدرسهاي را كه مدعي بود بابا نان داد در صورتي كه او به چشم خود ميديد مادرنان داد !اشك ميرزا بيرون زد دلش براي آن پسرك سوخت آينه تار شد اشكش را كه پاك كرد ، آينه پسركي شانزده ساله را به او نماياند پسركي با قامتي بلند و موي صاف و پيراهني سفيد ديگر بايد بپذيرد كه براي خود مردي شده است ناگهان تصوير علي آقا را در آينه ديد برگشت و به آغوش او پناه برد و مردانه گريست و چشمش به مادرش افتاد كه كنار خاله ايستاده بود فاطمه كه وارد شد ، گريهاش را خورد و به مادر گفت - برويم ؟مادر گفت - برويم