شهید بروجردی، مسیح کردستان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شهید بروجردی، مسیح کردستان - نسخه متنی

کنگره بزرگداشت سرداران شهید سپاه و 36 هزار شهید استان تهران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل سوم


بهار سال 1350 بود كه ميرزا تصميم گرفت در مدرسه مجتهدي درس بخواند از وقتي در اين مدرسه كتاب جامع‌المقدمات را دست گرفت ، هر شب پس از نماز مغرب و عشا ، پاي صحبت استاد مي‌نشست و ساعاتي را به درس مشغول مي‌شد ميرزا در فراگيري دروس پايه حوزه علميه به سرعت پيش رفت مدرسه‌اي كه او در آن درس مي‌خواند ، در بازارچه نايب‌السلطنه قرار داشت پاي درس اخلاق حاج آقا مجتهدي افراد در جهت مشخصي هدايت مي‌شدند ، اما از ميان روحانيوني كه آن‌جا درس مي‌خواندند و درس مي‌دادند ، افرادي بودند كه وجودشان براي ميرزا سؤال برانگيز بود ميرزا احساس مي‌كرد نمي‌تواند با همة‌آنها پيوند داشته باشد تفسير قرآن يك روحاني كه گودرزي نام داشت ، با تفسير ديگران متفاوت بود استدلالهاي او ميرزا رامتقاعد نمي‌كرد ، با آنكه ميرزا مدام از او سؤال مي‌كرد گودرزي نسبت به موقعيت رژيم نظرات جالبي داشت و اين تنها وجه مثبت او نزد ميرزا بود

يكي از اين شبها كه درس به پايان رسيد ، ميرزا به همراه شقاقي از اتاق درس خارج شدند در حياط مدرسه كه مشرف به حياط مسجد نيز بود ، چند طلبة جوان ايستاده بودند و بحث مي‌كردند چشم ميرزا به حاج آقا مجتهدي افتاد كه از بيرون وارد مدرسه شده بود ميرزا سلام داد و از كنار او گذشت حاج آقا نسبت به جوانها توجه بيشتري نشان مي‌‌داد و ميرزا جذب اين ويژگي او بود خيابان باريك مشرف به مسجد و مدرسه خلوت بود چند سالي بود كه شقاقي پشت اين مسجد در خانه‌اي قديمي زندگي مي‌كرد با ميرزا وارد حياط بزرگي شدند كه خرابه‌اي بيش نبود در دو سمت آن چند اتاق ساخته بودند كه سقف نيمي از آنها ريخته بود ديوارهاي كاه گلي ديگر استقامتي نداشتند وسط حياط حوضي بود كه دور تا دورش علفهاي هرزه روييده بود

آقا رضا با سر و وضعي نامرتب از يكي از اتاقها بيرون آمد او كه صاحب خانه بود ، فقط مي‌توانست از اتاق كوچك خود مواظبت كند كس و كارهايش در شمال شهر زندگي مي‌كردند و فقط او بود كه اسير اين خانه بود ، خانه‌اي كه روزگاري متعلق به يكي از زنان ناصرالدين شاه بود كه در محله بازار نايب‌السطنه برو بيايي داشت

آقا رضا شقاقي را كه ديد ، جلو آمدو گفت

- دنيا دست كيه محمد آقا ؟

- مي‌خواهي دست كي باشه آقا رضا ؟

- چه فرقي مي‌كنه

يك دسته روزنامه دستش بود آنها را به محمد داد و گفت

- همه را خوانده‌ام بگير لازمت مي‌‌شود

سپس اشاره‌اي به كفش و لباس نوي خود كرد و ادامه داد

- امروز پروانه اينجا بود جيره و مواجبم را داد ورفت گفت به تو بگويم مواظب من باشي كه بچه‌ها اذيتم نكنند اينقدر سفارش كرد كه خودم هم به خودم سفارش كردم مواظب خودم باشم

- مگر مردم بيكارند كه سر به سر تو بگذارند ؟

- فردا بيا دنبالم تا ببيني چقدر بيكار تو نايب‌السطنه ريخته ، من شده‌ام اسباب خنده اهل محل

آقا رضا روي زمين نشست ميرزا رفت كنارش پيدا بود كه از دنيا سير است و دنبال راهي است تا به مردم اين محل ثابت كند كه ديوانه نيست آقارضا اين مالك ملك عريض و طويل پشت مسجد مجتهدي ، فقط بايد ديوانگي كند تا مقبول مردم بيفتد

صداي مادر شقاقي از اتاق به گوش رسيد خواهر آقا رضا دو اتاق كنج حياط را به آنها اجاره داده بود كه هم رضا تنها نباشد ، هم از ملك مواظبت شود ميرزا از وقتي كه پايش به اين خانه باز شد ، مقداري از اعلاميه‌هاي آقا را در گوشه كنار حياط دور از چشم مادر محمد مخفي كرد ، كسي فكر نمي‌كرد چنين مسائلي در خانة آقا رضا ديوانه اتفاق بيفتد ميرزا فكر مي‌كرد آقا رضا از كار آنها سر در نمي‌آورد ، اما آن شب او حرفي زد كه ميرزا و شقاقي فهميدند رضا آن قدرها هم كه فرك مي‌كرده‌اند ، ديوانه نيست

- شما هنوز بچه‌ايد ما در دورة مصدق از اين كارها مي‌كرديم

- كدام كارها ؟

- ديشب كه نوارش را گوش مي‌داديد ، من از پشت در شنيدم اگر شما را بگيرند چي ؟

- نوار ؟

رضا با آن هيكل چاق بلند شد ، خاك شلوارش را تكاند

اين شلوار را امروز خواهرش تنش كرده بود و حالا تا چند روز از آن خوب مراقبت مي‌كرد

- من كه حرفي ندارم ، شما مواظبت خودتان باشيد

آقا رضا روزي كارمند پست و اهل مطالعه بود اما يكباره وضع روحي او خراب شد و كارش به اينجا كشيد دقت او در خواندن مطبوعات و دنبال كردن جريانات روزمره نمي‌توانست برنامة يك ديوانه باشد ميرزا به خود آمد آيا مي‌تواند به او اطمينان كرده ، از آن حياط كه تنها مخفي گاه آنها بود ، استفاده كند ؟ ميرزا قلب پاك آقا رضا را به خيلي از مدعيان انسانيت ترجيح مي داد و ارج مي‌گذاشت آقا رضا آن شب ميرزا را متعجب كرده بود اگر رضا ديوانه است ، پس چرا سكوت كرده است و اگر سكوت كرده است ، آيا از ديوانگي او سرچشمه مي‌گيرد يا در اثر بي‌توجهي مردم به اين سكوت ناخواسته رسيده است ؟ نگاه آن مرد پنجاه ساله با او حرف مي‌زد

ميرزا از خانه بيرون زد ترجيح داد آن شب اعلاميه‌اي از آن خانه خارج نكند دلش نمي‌خواست كاري را انجام دهد كه رضا او را از آن بازداشته بود وارد كوچه پس كوچه‌هاي بازار نايب‌السلطنه شد كه در سكوت فرو رفته بود جز در چند كوچه كه لامپ تير چراغ برق روشن بود ، ساير كوچه‌ها در تاريكي فرو رفته و با عرض باريكشان ، پيچ در پيچ در هم گره خورده بودند كوچه پس كوچه‌هاي اين محله كه به خيابانهاي سيروس ، مولوي و خيابان ري ختم مي‌شدند ، راه فرار او از دست مأموران ساواك محسوب مي‌شدند او در پخش اعلاميه‌هاي آقا اين محله را انتخاب كرده بود، اما هنوز نتوانسته بود پايگاهي براي استقرار وجاسازي اسناد خود فراهم سازد به كوچه ماسوره رسيد ، كوچه‌اي كه از شدت تنگي ، دو نفر به راحتي نمي‌توانستند از كنار هم عبور كنند پس از اين كوچه با ديوارهاي بلند و آجري دو طرفش ، بايد از چند پيچ و خم ديگر كه صدها خانة گلي را در خود جاي داده بودند ، مي‌گذشت تا به خيابان مولوي مي‌رسيد در آن جا نگاهي به دو طرف انداخت تك و توك اتومبيل عبور مي‌كرد عرض خيابان را طي كرد و وارد كوچه‌اي شد كه در انتهايش منزل آقا عبدالله واقع بود ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت آزادي آقا عبدالله به ميرزا اميد ديگري بخشيده بود تا دو ما پس از آزادي اين مرد كسي جرأت نمي‌كرد به او نزديك شود

آقا عبدالله تمايلي به برقراري مجدد جلسات نداشت ، زيرا آزادي اوتله‌اي بيش نبود ساواك مدركي عليه او نداشت كه بتوانند بيش از چند ماه در حبس نگهش دارد ميرزا نتوانست از كوچه چشم بكند كسي نمي‌توانست در آن حول و حوش باشد ميرزا همه اين گذرها را با چشم بسته مي‌رفت وارد كوچه شد و در زد صداي آمد

- كيه ؟

- ميرزا هستم حاج آقا

بلافاصله در به روي او باز و ميرزا وارد شد

- بي‌احتياطي كردي ميرزا

- فكر نمي‌كنم كسي متوجه آمدنم شده باشد

- خوش آمدي

- مزاحم نيستم ؟

- اين روزها دارم از تنهايي دق مي‌كنم بايد دوباره برنامة‌هيئت را راه بيندازيم

- اين كه كاري ندارد

آقا عبدالله نگاهي به چهرة جوان و پر نشاط ميرزا انداخت و گفت

- كاش من هم شجاعت شمارا داشتم

اتاق آقا عبدالله پر بود از كتب مذهبي چند كتاب در قسمتي كه او نشسته بود ، روي هم قرار گرفته بود ميرزا نشست

- چي مي‌خوانديد ؟

- شرح احوال امثال شما !

توجه ميرزا جلب شد پيش روي آقا عبدالله نهج‌البلاغه باز بود آقا عبدالله كتاب را برداشت و گفت

- از اين جا به بعد را با هم مي‌خوانيم

ميرزا سرپا گوش شد ، آقا عبدالله اوصاف متقين را از نگاه حضرت علي عليه‌السلام دنبال مي‌كرد ، به نكات برجسته كه مي‌رسيد ، تأمل مي‌كرد و نگاهي به ميرزا مي‌انداخت ميرزا از خود بي خود شده بود ازدرون مي‌جوشيد انگار متقين خواب راحت ندارند پس چگونه است كه انسان به دنبال راحتي و رفاه اين همه خطر را به خود مي‌پذيرد

من براي چه اين همه تلاش مي‌كنم ؟ اگر همان تشكر دوزي را دنبال مي‌كردم ، امروز در رفاه بودم اين كلامي كه آقا عبدالله مي‌خواند حرفي ديگر است يعني متقين نبايد لحظه‌اي به خود باشند ؟

آقا عبدالله كتاب را بست ، هر چند افكار ناتمام ميرزا هنوز باز بود ، من به كجا خواهم رفت ؟ آيا مي‌توانم با آقا همراه شوم ؟

جمله‌اي را كه ميرزا با خود زمزمه كرد ، آقا عبدالله درست متوجه نشد حالت چهرة ميرزا توجه آقا عبدالله را جلب كرده بود

- آب خنك آقا ميرزا !

ميرزا به خود آمد تشنه بو چگونه مي‌توانست خود را سيراب كند ، ليوان در دستان آقا عبدالله بود ميرزا نگاهي به آن انداخت

- دلم لبريز از عشق آقاست هر بار كه اعلاميه‌هايش را مي‌خوانم ، خودم را قدمي به او نزديكتر مي‌بينم نوارهايش راك گوش مي‌دهم ، خود را در كنارش احساس مي‌كنم پيام‌آقا از يك منبع زلال سرچشمه مي‌گيرد

- مگر راه ورود ايشان به ايران را شما هموار كنيد

- خواهيم كرد

- من در چشمان شما اين نويد را مي‌بينم

- بچه‌هايي كه با من همراه شده‌اند نيز چنين مي‌خواهند اكنون تعدادي از آنها در گوشه‌اي از شهر مشغول توزيع آخرين پيام آقا هستند ، هر كدام بيش از ده مسجد را زير پوشش خود دارند

ميرزا به خود آمد كمتر پيش مي‌آمد كه اقدامات سياسي خود را با ديگران در ميان بگذارد او با گفتن اين مسائل باري بر دوش آقا عبدالله نهاده بود كه ممكن بود مشكلاتي برايش بوجود ‎آورد گفت

- اجازه مي‌فرمائيد ؟ مادر چشم به راه است اين روزها خيلي بهانه مي‌گيرد انگار متوجه شده است كه دستمان به كارهاي غير تشك دوزي بند است

- يك بار از من گله كرد كه چرا شما را در اين راه انداخته‌ام بيش از حد نگران شماست

- كاش مي‌توانست درد آقا را درك كند تا نسبت به كارهاي من اين گونه قضاوت نكند

- فراموش نكن كه اودر حق شما زحمت فراواني كشيده است

- پيشنهاد داده با دختر خاله‌ام ازدواج كنم فكر مي‌كند با تشكيل زندگي از فعاليتهاي سياسي دست مي‌كشم

- پيشنهاد خوبي است ، منافاتي ندارد

- اما اگر من ازدواج كنم ، يقيناً او از مراسم ازدواجم خوشحال نخواهد شد

- جواني كه درسنين هيجده ، نوزده ازدواج كند ، كمتر به گناه مي‌افتد مبارك است انشاء الله

لبخند شيرين ميرزا آقا عبدالله را راضي و خرسند كرده بود

ميرزا دختر خاله‌اش را از كودكي مي‌شناخت فاطمه هميشه در نزد او دختري مظلوم به نظر مي‌رسيد ، اما هيچ گاه نمي‌توانست تصور كند كه روزي همسر او شود آيا او مي‌توانست در مسير زندگي آينده با او همراه شود ؟ اصلاً چه لزومي دارد اين دختر را به دردسر بيندازد ؟

آيا فاطمه مي‌تواند خود را با شرايط او وفق دهد ؟ از وقتي مادرش فاطمه را به عنوان همسر اوانتخاب كرد ، ميرزا كمتر به منزل علي آقا مي‌رفت محبت خاله سلطنت و علي آقا در قلب ميرزا جاي داشت

شايد وصلت با اين خانواده راه را براي انجام فعاليتهاي سياسي ، مذهبي هموارتر مي‌كرد علي آقا بود كه پاي او را به پاي منبر همين آقا عبدالله باز كرد

2

خيابانهاي حاشية‌مسگر آباد در تاريكي فرو رفته بود از خانه‌هاي كوچكي كه در گوشه كنار به چشم مي‌خوردند ، نور ضعيفي سوسو مي‌زد هر كس كه توانسته بود ، يك يا دو اتاق آجري ساخته و دورش را ديوار كشيده بود علي آقا هم با دو هزار تومان زميني در اين بيابان خريده بود و با سه هزار تومان دو اتاق سر هم كرده بود هر روز بسياري از زمينهاي اطراف مسگر آباد به همين وضع ساخته مي‌شد

آقا عبدالله از اتوبوس پياده شد و باقي راه را پياده رفت تا به منزل علي آقا رسيد خانه‌هاي آن اطراف هنوز برق نداشتند و علي آقا يك فانوس سر كوچه گذاشته بود آقاعبدالله وارد شد ، ميرزا جلوتر از ديگران به استقبالش آمد ، آقا عبدالله او را در آغوش گرفت لبخندي شيرين در چهره‌اش نقش بست

- مبارك است انشاء الله

ميرزا حرفي نزد ، با دست اشاره كرد كه بنشيند ، چند مرد در كنج حياط كه آن قسمت را فرش كرده بودند ، زير نور دو چراغ زنبوري نشسته بودند آقا عبدالله به جمع آنها پيوست تعدادشان به ده نفر نمي‌رسيد غير از برادرش محمد و عبدالمحمد و دايي حسينش كسي نبود از دوستانش فقط شقاقي حضور داشت و چند نفر ديگر كه از اقوام نزديك به حساب مي‌آمدند علي آقا كار درست حسابي‌اي نداشت كه مثل ساير مجالس بريزو بپاش داشته باشد

شايد غير از ميرزا كسي دوست نداشت كه عروسي به اين سادگي برگزار شود مادر حريف ميرزا نشده بود و كسي رغبت نمي‌كرد كس و كارش را به چنين جشني دعوت كند بين آنها تنهاميرزا بود كه به اين مسائل توجهي نداشت پسر علي آقا با سيني چاي از اتاق بيرون آمد ، زنها در اتاق نشسته بودند تعدادشان بيشتر از مردها بود حرفي غير از صحبت‌هاي روزمره نداشتند با اين وجود مادر ميرزا شادمان بود ، شايد به اين دليل كه فكر مي‌كرد ميرزا دوباره جذب كار خواهد شد و دست از فعاليتهاي سياسي خواهد كشيد براي سومين بار جعبه شيريني را دور گرداند داخل دو اتاق را با دو چراغ گردسوز روشن كرده بودند عروس با لباس معمولي ، اما چهره‌اي شاد بالاي اتاق نشسته بود غير از جعبة شيريني و استكانهاي چاي ، يك ظرف ميوه نيز بود فاطمه هر بار كه تشريفات مختصر اتاق را از نظر مي‌گذراند ، ياد جمله ميرزا مي‌افتاد كه گفته بود پاسخگوي اين حرفها خودم هستم و آرامش پيدا مي‌كرد

صداي يا الله علي آقا زنها را به خود آورد چادرها را به سر كردند ابتدا علي آقا و سپس آقا عبدالله وارد شدند ميرزا مكثي كرد و بعد به آنها پيوست زنها دو طرف عروس راخلوت كردند ميرزا نشست آقا عبدالله قبل از خواندن خطبه عقد ، نگاهي به چهره آرام ميرزا انداخت و ياد شبي افتاد كه شخصيت متقين رااز نهج‌البلاغه براي او مي‌خواند به هيجان آمده بود اين عروسي در نظرش مثل يك رؤيا بودو احساس مي‌كرد ميرزا را بيشتر از پيش دوست مي‌دارد

چه آينده‌اي در انتظار اين عروس و داماد است ، داماد كه موهاي خرماييش در اثر رنج فراوان جلاي خود را از دست داده است ، حالا ديگر با آن جوانك بازي گوشي كه دو سال قبل با او آشنا شده بود ، خيلي متفاوت است اكنون كه براي خطبه عقد حاضر شده بود ، شانه‌هاي عريض او به نظري مردانه‌تر از پيش مي‌آمد ودرخشندگي ملايم چشمهايش ، تلألؤ عجيبي داشت برخلاف گذشته كه خونسرد بود ، امشب ملتهب بود

- ما حاضريم حاج آقا

- بسم‌الله

پس از انجام مراسم صداي هلهله زنها بلند شد مادر جعبة شيريني را به اعظم داد تا او شيريني دامادي برادرش را تعارف كند

ميرزا برخاست كه به جمع مردها در حياط به پيوندد دود اسپندي كه مادر به راه انداخته بود، فضاي اتاق را پر كرد در اتاق دوم ، جهيزيه فاطمه بود يك تخته فرش كه به كمك خواهرانش بافته بود

اين اولين فرشي بود كه بافتند و نفروختند مقداري ظرف و ظروف هم بود با چند دست رختخواب و يك كمد و

سلطنت خانم داماد خود را در پيراهن سفيد و شلواري كه خودش خريده بود ، زيبا و خوش اندام مي‌ديد او را بوسيد و گفت

- شما را به خدا مي‌سپارم

بيرون حياط دو برادر او را در آغوش گرفتند محمد در حال بوسيدن ميرزا فكر كرد آيا ميرزا پس از ازدواج ، دست از فعاليت خواهد كشيد ؟

ميرزا نوزده سالش بود كه به اين ازدواج تن داده بود

در تهران زندگي جريان معمول خود را طي مي‌كرد فقط تعداد معدودي از تهرانيها از آنچه در پشت پردة اين شهر به ظاهر امن و آرام مي‌گذشت ، اطلاع داشتند نزديكيهاي ظهر ، خيابان مولوي غلغله مي‌شد مردم سعي مي‌كردند قبل از تعطيل شدن بازار ، كار روزانة خود را سامان بدهند گاريهاي كوچك و بزرگ توسط كارگران در كوچه پس كوچه‌هاي بازار به كندي حركت مي‌كردند كنار يك فروشگاه كارتن فروشي ، يك وانت كوچكي ايستاده بود اين وانت را گروه خريداري كرده بود و هر روز دست يكي از اعضاء بود تا كارهاي لازم را با آن انجام دهد ، بخصوص عمليات پخش اعلاميه‌هاي آقا را كه در سطح وسيعي گسترش يافته بود نحوة عمل آنها باعث جلب اعتماد سازمان فجر اسلام شده بود فجر اسلام با امكانات خوبي كه داشت ، در تكثير اعلاميه‌هاي آقا بسيار خوب عمل مي‌كرد هر چند ميرزا هنوز از وضعيت آنها خوب سر در نياورده بود

جواني ، كارتن‌هاي مستعمل را داخل آن وانت رنگ و رو رفته انداخت مدتي بعد يك موتور سوار كنار وانت ايستاد و وارد فروشگاه شد نگاهي به كارتن‌هاي انداخت و با خونسردي از فروشگاه خارج شد ترك موتورش دو كارتن قرار داشت ، آنه را باز كرد نگاهي به اطراف انداخت و سپس كارتن‌هاي را پشت وانت گذاشت و به دنبالش ، شاگرد فروشگاه چند كارتن مستعمل ديگر را پشت وانت انداخت موتور سوار از آنجا دور شد نيم ساعت بعد جواني سوار وانت شد و آن را روشن كرد ، تا خواست حركت كند ، يكي ديگر سوار شد و گفت

- سلام عليكم آقا ميرزا

- سلا سيد

ميرزا در راه سيد جلال را نسبت به مأموريت آن شب توجيه كرد

جلال سراپا گوش بود ميرزا آرام حرف مي‌زد و جلال به دور از سر و صداي خيابان و صداي نكرة وانت به دقت حرفهاي ميرزا را تعقيب مي‌كرد ميرزا سيد جلال را از چند سال قبل مي‌شناخت پسري پرجنب و جوش و اهل عمل بود ميرزا نيز در مأموريتهائي از او استفاده مي‌كرد كه از پس آن بر مي آمد حرفهاي ميرزا كه تمام شد ، سيد جلال گفت

- من هنوز وسيله ندارم

- از موتور پسر خاله‌ات استفاده كن امير كه پسر خوبي است

- بايد از شما اجازه مي‌گرفتم آقا ميرزا

- امشب با خودت ببرش بازار ، اما مواظبش باش

ميرزا لبخندي زد و مشتي به بازوي سيد جلال زد و گفت

- آن قدر بي‌احتياطي كه كسي جرأت نمي‌كند وسيله‌اش را بهت بدهد من هم جاي امير بودم ، اطمينان نمي‌كردم اگر خودت را به كشتن ندهي ، پدر موتور قراضه‌اش را در مي آوري

- پس چرا شما خودت اينقدر تند مي‌راني ؟

- حساب من فرق مي‌كند

ناگهان چشم ميرزا به آينة‌بزرگ بغل افتاد بي‌آن كه واكنشي از خود نشان دهد ، مسير خود را به سمت سه راه سيروس ادامه داد دو نفر از اتومبيلي پياده شدند ، ميرزا آنها را چند بار در چهار راه مولوي ديده بود و نسبت به قيافة مشكوكشان حساس شده بود از يك ماه قبل كه ميرزا مسير چهار راه مولوي تا سه راه سيروس را براي تحويل اعلاميه‌ها طي مي‌كرد ، مواظب اشخاصي بود كه در مسير مي‌ديد و اين دو نفر كه به نظر نمي‌آمد اهل كار و كاسبي باشند ، حالا داشتند به سوي وانت پيش مي‌آمدند و ميرزا هم ، پشت چراغ قرمز گير كرده بود هنوز پنجاه متري با وانت فاصله داشتند جلوتر از ميرزا سه اتومبيل ايستاده بودند ماشين را در دنده گذاشت و آمادة‌حركت ماند چراغ كه سبز شد ، ميرزا چند تا بوق زد و حركت كرد از چهار راه كه گذشت ، در ميان ترافيك توان حركت نداشت وانت را به كنار خيابان هدايت كرد و با عجله گفت

- فرار كن برو توي اين كوچه ، عجله كن دارند مي‌رسند !

سيد جلال بي هيچ سؤالي بيرون پريد ميرزا سوييچ وانت را برداشت و از وانت خارج شد دو مرد با آنها فاصله داشتند ، اما مسير ميرزا و جلال را متوجه شدند و به داخل كوچه دويدند ميرزا كه كوچه پس كوچه‌هاي اين محله را از قبل شناسايي كرده بود ، چشمش به تير چراغ برق بود او مي‌دانست كه تعداد سيمهاي برق كوچه‌هاي بن بست سه رشته است و در كوچه‌هايي كه به كوچه يا خيابان منتهي مي‌شود ، پنج رشته سيم است جلال وارد كوچه‌اي شده بود كه سه رشته سيم به داخل كوچه كشيده بودند ميرزا مچش را گرفت ، بي آنكه حرفي بزند ، او را به كوچه‌اي ديگر كشيد جلال متوجه شد و پشت سر ميرزا حركت كرد ميرزا نگاهي به پشت سرانداخت خبري از دومرد نبود آنها از كوچه بن بست برگشتند ، اما در انتخاب مسير سرگردان شدند ميرزا ايستاد جلال را كنار كشيد و گفت

- شما خودت را به آنها نشان بده و از كوچه روبروبرو سعي كن آنها را در كوچه پس كوچه‌ها سرگرم كني بعد هم آنها را دست به سر كن و برو سر قراري كه داشتيم

- شما چي ؟

- آن جا همديگر را خواهيم ديد

ميرزا دويد جلال اندكي صبر كرد آن دو مرد از ته كوچه مي‌آمدند جلال گذاشت كه به او نزديك شوند ، بعد پريد وسط كوچه و سپس به سمت مخالف مسير ميرزا دويد آن دو نيز به تعقيب او پرداختند ميرزا از پشت ديوار بيرون آمد و مسير آمده را برگشت نزديك خيابان خيابان عادي شروع به راه رفتن كرد به خيابان رسيد كسي در اطراف وانت نبود يعني كسي را براي مراقبت وانت نگذاشته‌اند ؟ دور وانت چرخي زد كسي به سراغش نيامد در را باز كرد و نشست و بلافاصله حركت كرد دوبار در ميدان بهارستان چرخيد دور سوم مجدداً به سمتي رفت كه مسير اصلي بود وارد خياباني باريك كه شد ، از كنار مسجد مجتهدي به راست پيچيد و كنار ديوار مخروبة خانة آقا رضا ايستاد جلال با شنيدن صداي وانت ، بلافاصله در را باز كرد كارتن‌ها را از پشت وانت به منزل منتقل كرد رحمت كه تازه رسيده بود ، وانت را از محل خارج كرد

ميرزا وارد شد كسي در حياط نبود آبي به صورت زد ، چشمش كه به مادر شقاقي افتاد ، سلام داد وجود اين زن در اين خانه پوشش خوبي بود كه اهالي محل متوجه فعاليت آنها نشوند ، اما ميرزا اين را هم مي‌دانست كه از يك مكان نمي‌توان بيش از حد استفاده كرد همان طور كه وانت شناسايي شده بود و بايد عوضش مي‌كردند تصميم ميرزا براي رفتن به سربازي باعث شده بود كه او سعي كند راههاي دريافت اعلاميه و نحوه توزيه آنها را به دوستانش بياموزد ميرزا تصميم داشت براي خارج شدن از كشور از دو راه وارد شود راه قانوني ايجاب مي‌كرد كه كارت پايان خدمت داشته باشد

ميرزا به خاطر موقعيت ، تصميم گرفت زودتر از موعد افراد را از منزل خارج كند آخرين نفر سيد جلال بود اكنون مي‌ديد كه امير استاد ابراهيم در كنارش حضور دارد امير اولين مأموريت خود را آغاز مي‌كرد برايش سؤال بود كه چرا تا حالا ميرزا مرا وارد كار نكرده است ؟

ميرزا گفت

- مواظب خودت باش امير اين اول خط است

امير پسر صبوري بود او براي گذراندن زندگي در يك كارگاه آب ليموگيري كار مي‌كرد سعي كرد درسش را ادامه دهد ، اما نتوانست خلق نيك او براي ميرزا اهميت داشت ميرزا وجود او را در كنار شخصي مثل سيد جلال كه سر به هوا برد ، ضروري مي‌دانست هر چند سيد جلال فكر مي‌كرد امير استاد ابراهيم را به خاطر موتور سيكلتش مي‌خواهد آن دو پسر خاله بودند و از بچگي باخلق و خوي هم آشنا بودند

ميرزا زير لب برايشان دعا كرد اين دعا رادر مسجد مجتهدي آموخته بود جلال ساك مشكي را گرفت و بيرون رفت

موتور سيكلت امير سر و صداي زيادي داشت شب هنگام كه خيابانها خلوت مي‌شد ، اين صدا بيشتر جلب توجه مي‌كرد جلال ترك او نشسته بود اتومبيلها تك‌تك در رفت و آمد بودند آن شب جلال تصميم گرفت از خيابان خيام وارد بازار شود فضاي سرپوشيده بازار در سكوت فرو رفته بود دو پاسبان در قسمت ورودي كشيك مي‌دادند امير در صد متري آنها جلال را پياده كرد و رفت جلال بي‌اعتنا از كنارشان گذشت و وارد بازار شد مسير خود را عوض كرد و از ديد پاسبانها دور شد كمي صبر كرد ، كسي در آن حوالي نبود زيپ ساك را باز كرد اعلاميه‌ها را تك‌تك بيرون مي‌آورد و از زير كركرة مغازه‌ها به داخل مي‌انداخت ، در حالي كه حواسش به اطراف بود و با كوچكترين صدايي سرش را برمي‌گرداند كارش تا نيمه شب طول كشيد وجود يك نوجوان در بازار مي‌توانست ظن مأمورين را برانگيزد ، اما جلال بي توجه به كار ادامه داد ساكش سبك شده بود نفسي به راحتي كشيد و اعلاميه‌اي را از زير در يك كبابي رد كرد و بعد كه يادش آمد صاحب كبابي علاوه بر خواندن اعلاميه‌ها اقدام به تكثير نيز مي‌كند ، چند تاي ديگر هم به داخل كبابي انداخت و همان جا نشست هم خسته شده بود ، هم مي‌خواست دو طرف مسير را ارزيابي كند ساك خالي را كنار سطلي پر از آشغال پرت كرد و برخاست نبايد امير را منتظر مي‌گذاشت اگر به موقع به خيابان اصلي نمي‌رسيد ، بايد صبر مي‌كرد تا امير يك دور بزند و برگردد

به سر خيابان كه رسيد صداي موتور به گوشش رسيد قدمهايش تندتر شد چشمش كه به همان دو پاسبان افتاد ، ايستاد يكي از آنها پرسيد

- از كجا مي‌آيي ؟

- از ته بازار در كارگاه توليدي پوشاك كار مي‌كنم

پاسبان نگاهي به چهرة او انداخت سيد جلال هنوز پانزده سالش نشده بود بيشتر شبيه شاگرد مغازه‌ها بود صداي موتور امير توجه پاسبان را جلب كرد ، به سمتش رفت چيزي نداشت كه توجه پاسبان را جلب كند جلال به سمت موتور رفت

- اجازه مي‌فرماييد سركار ؟

- برو به پدر و مادرت بگو كه اين وقت شب شما را سر كار نفرستند

امير ترسيده بود ، اما وقتي لبخند سيد جلال را ديد و متوجه شد كه ساك دست او نيست ،‌آرام گرفت

- حركت كن ، ما كه چيزي نداريم

جلال اين جمله را به كنايه گفته بود

اواخر سال 1352 بود كه ميرزا خود را به ادارة‌نظام وظيفه معرفي كرد ، اما مدتي بعد سر از جايي درآورد كه باورش نمي‌شد

با اينكه چشمانش سياهي مي‌رفت ، سعي مي‌كرد ضعف نشان ندهد طنابي كه به پايش بسته بودند ، پوستش را بريده بود و تمام سنگيني بدنش را مچ پايش تحمل مي‌كرد گاه كه طناب مي‌چرخيد ، ميرزا مقاومت نمي‌كرد و مي‌گذاشت چرخش ادامه يابد بازجو كه خسته شده بود ، او را رها كرد و رفت كه استراحت كند

ميرزا با اينكه سروته بود ، اما چون شلاقي به بدنش فرود نمي‌آمد و مشتي به دهانش نمي‌خورد ، به همين راضي بود اين چندمين بار بود كه مي‌خواستند او را زير شكنجه مجبور به اعتراف كنند ، اما او تا حالا تاب آورده بود چرخش طناب او را از خود بي خود كرد

يعني مي‌توانم به راه خود ادامه دهم ؟

اين سؤال را شب ازدواج از خود كرده بود و اكنون كه يك سال مي‌گذشت ، اين سؤال همچنان در ذهنش مي‌درخشيد پس از ازدواج ، در همان مسگر آباد به زندگي سروساماني داد علي آقا يك اتاق در همسايگي منزل خود براي آنها اجاره كرد هر چند فاطمه از شور و شر شوهرش اطلاع داشت ، اما سكوت و نگاههاي مبهم ميرزا او را به فكر فرو مي‌برد سكوت ميرزا كم‌كم به او نيز سرايت كرد و همين سكوت به ميرزا اجازه داد زودتر بيرون بزند وقتي هم كه متوجه شد براي آموزش نظامي و ديدار آقا بايد به خارج از كشور برود ، به اتفاق برادرش خود را به حوزه نظام وظيفه معرفي كردند

محمد معاف شد ، اما ميرزا را به خراسان منتقل كردند به خراسان كه رسيد ، در يك فرصت مناسب فرار كرد و به تهران برگشت مادر نمي‌دانست با او چه كند ، اما فاطمه نه تنها اعتراضي نكرد ، بلكه با او همدلي نيز مي‌كرد ، زيرا دريافت بود كه اگر خود را با ميرزا هماهنگ نكند ، احتمال فروپاشي اين زندگي بسيار است

طناب از چرخش ايستاد ، هر چند سرش به شدت گيج مي‌خورد اتاقي با ديوار سيماني و سقف بلند كه هيچ نشاني از انسانيت در آن ديده نمي‌شد دستش را كمي جابه‌جا كرد تا استراحتي كرده باشد

طوري طناب را بسته بودند كه دستانش را فقط چند ميلي متر مي‌توانست تكان دهد جاي شلاقها مي‌سوخت بدنش كه سرد مي‌شد ، درد نيز هجوم مي‌آورد خون به چهره‌اش دويده بود درد كه بيشتر مي‌شد و ناله‌اش را درمي آورد ، تا آنجا كه طاقت از دست داد

- مرا بياوريد پايين ، بي‌شرفها از من چه مي‌خواهيد ؟

فريادش در اتاق پيچيد مردي ميان سال سراسيمه وارد شد چشمش كه به ميرزا افتاد ، جلو در ايستاد

- مثل اينكه سر عقل آمدي جوانك !

ميرزا هر چه توان داشت بكار برد تا سرخود را بالا بياورد تا بتواند مرد را بهتر ببيند از چشمانش خون مي‌باريد

-اگر دستهايم باز بود حرام زاده

مرد جلو رفت كنارش نشست ، طوري كه چهره به چهرة‌ او قرار گرفت

- هنوز هم كه دروغ مي‌گويي !

- دروغم چيست ؟

مرد كه هيكل ورزيده‌اي داشت ، از ساواك اهواز آمده بود تا بازجويي او را ادامه دهد ساواكي از چشمان ميرزا همه چيز را مي‌خواند ، اما از اين كه نتوانسته بود مدركي به دست بياورد تا بتواند او را به مركز بفرستد ، كلافه شده بود ترجيح مي‌داد براي حفظ موقعيت خودش هم كه شده ، او را يك قاچاقچي محلي كه از عراق جنس وارد ايران مي‌كند ، معرفي نمايد

ساواكي برخاست نگهبان را صدا زد سربازي وارد شد مرد اشاره كرد ميرزا را پايين بياورد سرباز گره طناب را باز كرد و او را آرام پايين آورد سربازاني كه در ساختمان ساواك سوسنگرد كار مي‌كردند ، طي اين شش ماه ميرزا را كاملاً شناخته ، تسليم رفتار خوب او شده بودند طوري كه دور از ديد افسر نگهبان و بازجوي ساواك ، با او خوش رفتاري مي‌كردند ساواكي با خشم از اين كه سرباز طناب را آهسته پايين آورد ، او را به عقب هل داد و طناب رها شد و ميرزا با سر به زمين خورد و بدن خسته و كوفته‌اش نقش زمين شد

ساواكي يك صندلي كنارش گذاشت و نشست

ضعف و ناتواني وجود ميرزا راگرفته بود چشمانش را باز كرد باز همان اتاق و شش ماه حبس در اين چهار ديواري فكرش به جايي ديگر رفت چرا بايد خانواده را رها مي‌كرد ؟ آيا بايد آقا را ملاقات مي كرد ؟

- يعني تو اينقدر بيكار بودي كه مي‌خواستي قاچاقي به عراق بروي ؟ ما قبول داريم كه تو سرباز فراري هستي ، اما هنوز نمي‌دانيم چرا مي‌خواستي از مرز فرار كني ؟ آن جا با كسي قرار داشتي ؟

- گفتم كه ، ما خانوادة بي‌بضاعتي هستيم با كارگري كه نمي‌شود پولي درآورد ، مي‌خواستم وارد كار قاچاق شوم كه

- اگر ولت كنيم ، باز هم مي‌روي دنبال قاچاق ؟

- چارة‌ديگري ندارم تمام دارايي من يك اتومبيل شورلت بود كه فروختمش و دادم به كساني كه مي‌خواستند مرا از مرز رد كنند

ميرزا سعي كرد آرامتر صحبت كند ، تا مگر دل مرد را به رحم آورد احساس مي‌كرد بازجو دارد اعتراف او را مي‌پذيرد چون قبلاً در اين مورد كه او سرباز فراري است ، چيزي نگفته بود و حالا با پذيرش آن در واقع به منظور ميرزا نزديك مي‌شد

ميرزا با تيزهوشي ادامه داد

- انگار سادگي كردم نبايد به آنها اطمينان مي‌كردم شش ماه است كه از خانواده‌ام بي‌خبرم نمي‌دانم چه مي‌كنند لااقل بهشان خبر مي‌داديد كه من اينجا هستم

- خبر دارند

چشمان ميرزا برقي زد تكاني به خود داد تا چهرة مرد را بهتر ببيند

- مادرم مي‌داند كه من اينجايم ؟

- دايي حسينت كه در اهواز است ، خبر دارد با اين كه مي‌دانيم دروغ مي‌گويي ، اما شواهد گواهي مي‌دهند كه راست مي‌گويي

دلش براي اعلاميه‌هاي آقا لك زده بود آخرينش را در خانة‌خرابه رضا ديده بود رضا ! صاحبخانة‌شقاقي ! نه ، او ديوانه نيست ، بلكه اين مردم هستند كه از يك آدم گوشه گير و بي‌آزار ديوانه مي‌سازند ، تا او را دست بيندازند مگر همان رضا نبود كه مدام به ميرزا مي‌گفت اگر گيرت بياورند شقه شقه‌ات مي‌كنند !

بچه‌ها به او مي‌خنديدند در حالي كه او راست مي‌گفت و ميرزا حالا اين را مي‌فهميد كه اين همه شكنجه را تحمل كرده بود چي فكر مي‌كرد ، چي شد ؟ قصد داشت به زيارت آقا برود ، براي همين با هشت هزار تومان آن شورلت را خريد و خود را به خوزستان رساند

چند روزي نزد دايي حسين ماند و بعد رفت لب مرز ، اتومبيل را به چهار هزار تومان فروخت و همه را داد به كساني كه مي‌توانستند او را بدون پاسپورت و ويزا وارد خاك عراق كنند ، اما گير افتاد و حالا در ساختمان ساواك سوسنگرد اسير بود

بيش از پانزده ساعت بود كه غذا نخورده بود احساس ضعف مي‌كرد چشمش به در بود تا بلكه پس از اين همه شكنجه برايش غذا مي‌آورند صداي پاي نگهبان كه به گوش رسيد ، جابه‌جا شد ، نگهبان سيني غذا را جلوي ميرزا گذاشت خواست برود كه ميرزا صدايش زد

- سركار !

نگهبان برگشت ، ميرزا دستان بسته خود را نشانش داد نگهبان به طرف در رفت و خارج شد اما در را نبست لحظه‌اي بعد همان ساواكي وارد شد و نگاهي به ميرزا انداخت ميرزا نمي‌خواست چهره‌اي ملتمس به خود بگيرد اين ويژگي را آن ساواكي هم طي مدتي كه از او بازجويي مي‌كرد ، دريافته بود و به همين خاطر نمي‌توانست بپذيرد كه او يك قاچاقچي تازه كار است نگهباني وارد شد احترام نظامي داد و گفت

- يكي بيرون ساختمان با شما كار دارد

- اسمش چيست ؟

- مي‌گويد من مادر محمد پدر دره گرگي هستم

ميرزا سرش را بلند كرد پس برو كلة مادرم پيدا شد باورش نمي‌شد ساواكي خيرة او بود و سعي مي‌كرد به راز درونش پي ببرد

ميرزا محمد پدر دره گرگي اسم و فاميل اصلي ميرزا بود ميرزا لقبي بود كه مادرش از كودكي به او داده بود و همه او را به اين نام مي‌خواندند ساواكي اشاره كرد كه دستش را باز كنند و بلافاصله بيرون رفت

بيرون ساختمان در هرم آفتاب زني با دو مرد ايستاده بودند

ساواكي پيرزن را شناخت ، خواست برگردد كه صداي مادر ميرزا او را ميخكوب كرد

- آقا آقا ! مگر شما نبودي كه دو ماه قبل آمدي به خانة ما و سراغ ميرزا را مي‌گرفتي ؟

ساواكي برگشت مادر ادامه داد

- آقا شما را به خدا بگذاريد فرزندم را ملاقات كنم ، ميرزاي من همين جاست

- ما كسي به اين اسم نداريم

- محمد محمد پدر دره گرگي

- اشتباه آمده‌ايد اين فرد در اهواز است

- ما ديروز اهواز بوديم آنها آدرس اينجا را دادند

ساواكي با اين حرف مادر دانست كه گزارش او در اهواز بررسي شده است وتشخيص او را در مورد ميرزا قبول كرده‌اند پس حالا مي‌تواند به مادر ميرزا جواب مثبت بدهد

- شما برگرديد تهران ، چند روز ديگر او را تحويل دژباني مي‌دهيم كه مجدداً برگردد پادگان

/ 10