شکاف رستمي(سزارين) در ايران
بنا بر نوشته هاي خداينامک، چون باروري رودابه زن زال ـ سپهدار زابل ـ به ماهگي رسيد و از درد فراوان رنج مي برد، سئنامرو فرمان داد تا رودابه را با جام هاي پياپي از مي (شراب) خواباندند و با دشنهاي تهيگاه او را شکافته، کودک را بيرون آوردند و سپس جايگاه زخم را دوخته و آميختهاي از گياه و شير و مُشک را بر آن نهاده و بستند، چنان که فردوسي آمده است:
چنين گفت سيمرغ کاين غم چراست
از اين سـرو سيميـن بر مـاهروي
نيـايد بــه گيتـي ز راه رهــش
بيـاور يکـي دشـنـه آبگـــون
نخستيـن به مي ماه را مست کــن
تو بنـگر کـه بينـا دل افسون کـنـد
شـکـافـد تـهـيگـاه سرو سـهـي
وزو بچـه ي شيـر بيـرون کشـد
وزان پس بدوزد کجا کـرد چـاک
گياهي که گويم با شيـر و مشـگ
بـسـاي و بـپـالـاي بر خستگيش
بر آن مال زان پس يکي پر من
خـجـستـه بـود سـايـه و فـر من
به چشم هژبر اندرون نم چـراست
تـو را کودک آيـد يـکي نامجوي
بـه فـرمـان دادار نيـکي دهش
يکـي مـرد بينـا دل پر فسون
ز دل بيم و انديشـه را پست کـن
ز پهـلوي او بچـه بيـرون کنـد
نـباشـد مـر او را زدرد آگهـي
همـه پهلـوي ماه در خون کـشـد
ز دل دور کن ترس و تيمار و باک
بکوب و بکن هر سه در سايه خشک
ببينـي هـم انـدر زمـان رستگيش
خـجـستـه بـود سـايـه و فـر من
خـجـستـه بـود سـايـه و فـر من
بيامد يکي مـوبـد چيـره دسـت
شکـافيد بي رنـج پهـلـوي
چـنـان بيگزندش بـرون آوريـد
دو دستش پر از خون ز مادر
شبان روز مادر ز مي خفـتـه بـود
همان زخمگـاهش فرو دوخـتـنـد
بـه دارو هـمـه درد بـسپـوختنـد
مر آن ماهرخ را به ميکرد مـسـت
مـاه بتـابيـد مـر بـچـه را سـر ز راه
که کس در جهـان اين شگفتـي نديد
بـزاد نـدارد کــي ايـن چنين بچه ياد
ز مي خفته هم دل زهُش رفـته بود
بـه دارو هـمـه درد بـسپـوختنـد
بـه دارو هـمـه درد بـسپـوختنـد