ابعاد حقّ و باطل در نهج البلاغه
سيّد ابراهيم سيد علوي اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) در مجموع سخنانشان در نهج البلاغه ـ اعم از خطبهها، نامهها و حِکَم ـ متجاوز از چهارصد بار راجع به حقّ و باطل سخن گفته و به ابعاد مختلف آن توّجه فرموده و مسئله را از زاويههاي گوناگون نگريستهاند. تقابل حقّ و باطل
نخستين نکتهاي که در آغاز بحث ذکر آن لازم به نظر ميرسد، تقابل حقّ و باطل است و به اصطلاح، حقّ و باطل با هم متناقضاند. و ناگفته پيداست که وقتي ميان دو شيء، دو مفهوم، دو مقوله و يا دو قضيه، تناقض مطرح است که جمع و رفعشان ممکن نباشد يعني لزوماً يکي از آن دو صادق و ثابت است و بس، مثل آنچه بين وجود و عدم، تصور ميشود و ميگوييم: فلان چيز هست يا نيست يعني: نه هر دو حالت ميتواند صادق باشد و نه هر دو حالت منتفي است. در لسانالعرب مينويسد: الحقّ نقيض الباطل و الباطل نقيض الحقّ و در توضيح مفهوم اين دو واژه چنين مينويسد: حقّ يحقّ حقّاً اذا ثبت و بطل يبطل بطلاناً اذا ضاعبنابراين، هر امر ثابت، پايدار، ماندگار و استوار را حقّ گويند و بالعکس هر چيز ناپايدار و پوچ و تباه شده را باطل نامند.در اين ميان به مصاديق حقّ و باطل نيز توّجه شده است مثلاً حقّ از اسماء حسناي الهي است و خداوند حقّ و ثابت و ازلي و ابدي، و ابليس از مصاديق مشخّص باطل ميباشد. موارد استعمال حقّ و باطل
کلم حقّ، در نهجالبلاغه در موارد مختلفي به کار رفته و در معاني و مفاهيم متنوّعي استعمال شده است. مثلاً: حقّ الهي، حقّ انساني، حقّ والي و حاکم و زمامدار، حقّ ملّت، امّت و مردم، حقّ مالي، حقّ اجتماعي، حقّ فردي و حقّ به معنا و مفهوم اولويّت، صلاحيت و شايستگي. و به حکم تقابل، چنانکه گفتيم آنچه نوعي نقيض معاني و مفاهيم مذکور محسوب گردد، باطل مي باشد.نکت قابل توّجه و ظريف در اينجا، آن است که علي (عليه السلام) براي اشياء نيز حقّ قائل هستند مثلاً فرمودهاند:و اعطوا السّيوف حقّوقها حقّوق شمشيرها را به آنها بدهيد.و در بخش پيشين اين جمله چنين آمده: در ميدان جنگ، عقب نشيني تاکتيکي و فراري که به دنبال آن حملهاي جانانه خواهيد کرد بر شما سخت و دشوار نباشد و چنين کاري را نادرست نيانگاريد و دور زدن ميدان و برخي عمليات رزمي تاکتيکي را غلط و باطل تلّقي نکنيد و حقّ شمشيرها را به آنها بدهيد و پهلو بر زمين بزنيد.در سيره رسول اکرم (صليالله عليه و آله) آمده که آن حضرت در غزو احد، شمشيري به دست گرفت و فرمود کيست که حقّ اين شمشير را ادا کند؟پرسيدند: حقّ آن شمشير چيست؟فرمود: آن قدر با آن بجنگيد و آن را بر سر دشمن بکوبيد که دولا و کج شود و بشکند.برخي بلند شدند و گفتند يا رسول الله! ما ميتوانيم حقّ آن را ادا کنيم.رسول اکرم (ص) به آنها فرمود: بنشينيد. ابودُجانه جلو آمد که او مرد ميدان و مَصاف بود، پيامبر شمشير به دست او داد بودُجانه همچون شير غُرّان، بادي در غبغب انداخت و با تبختر در پيش پيامبر و در ميدان سپاه راه مي رفت، رسول گرامي فرمود: انّها لمشيةٌ يبغضها الله تعالي الّا في هذا الموطن. اين نوعي راه رفتن است که خداوند متعال جز در اين جا دشمن ميدارد. بدون ترديد اگر در کليه مواردي که کلمههاي حقّ و باطل به کار ميرود، دقت کنيم، متوّجه خواهيم شد که ريشه لغوي هر دو واژه دقيقاً صادق است و آن، مفهوم ثبات و پايداري و يا بالعکس تزلزل و ناپايداري و از ميان رفتن است. مثلاً وقتي صحبت از حقّ والي و رهبر ميشود، و يا سخن از حقّ رعيت و مردم به ميان مي آيد، مقصود آن است که رعايت مسائل و اموري، بقاء و دوام و استواري حکومت را سبب ميشود و بدين وسيله آن حکومت، حقّ و ثبات محسوب ميشود و مصداق حقّ ميگردد، چنانکه عدم رعايت آن سلسله مسائل و امور، حکومت را باطل و پوچ و ضايع ميگرداند.و در مورد شمشيرها که فرمودند حقّي دارند، اين توضيح ضروري است که شمشير و هر سلاحي براي کارزار و دفاع و مبارزه با ظلم و تعّدي است و به اصطلاح، ثمر وجودي آن، جهاد در راه حاکميّت ارزشهاي متعالي است والّا چيزي باطل و پوچ و ضايع ميباشد.به طور کلي در منطق قرآن، همه چيز و همه کس جز آنکه و آنچه وجهه و صبغ الهي پيدا کند، ضايع و تباهند. اين، خدا و خدائيانند که ثابت و ماندگارند و بس. کلّ شيءٍ هالک الّا وجهه (قصص/88) هر چيزي نابود شدني است مگر ذات او الا کلّ شيءٍ ما خلا الله باطلٌ و کل نعيمٍ لا محالة زائل همانا همه چيز غير از خدا باطل و نابود شدني است و هر نعمتي حتماً روزي از بين ميرود.و ناگفته پيداست که نعمات اخروي و بهشتي که ثابت و زوال ناپذيرند، در شعر مزبور مورد نظر نيستند و فقط نعمات دنياوي و مجازي، مراد ميباشند.موارد حقّ و باطل که در نهج البلاغه پيرامون آن سخن رفته غالباً دربردارند نکات جالب روانشناختي - اجتماعي و سياسي است.اميرالمؤمنين در مجموع آن سخنان، به ذکر انگيزههاي پرداخته که احياناً انسانهاي متأثر از آنها، به پوچي و ضايع شدن کشيده ميشوند و مرتّباً از حقّ دور ميگردند.اين سخنان به صورت يک اصل و قانون بيان شدهاند و ما بر اساس جَرْي و تطبيق که مفسّران بزرگ قرآن بر آن اساس، آيههاي تاريخي و اجتماعي را بر بسياري ازجريانات اعصار متأخّر، تطبيق ميکنند از بيانات شيواي امام (عليه الصلوة و السلام) در فهم بسياري از مسائل اجتماعي، بهره مي جوييم. و در حقّيقت، نهج البلاغه همانند قرآن کريم در زمين مسائل حيات انساني الهام بخش است، زيرا مطالبي را که مولاي متقيان پيرامون حقّ و باطل بيان فرموده در جامعهها و محيطهاي امروزي مخاطب دارد. اين سخنان، از آنچنان کلّيت و قانونمندي برخوردارند که بر بسياري از موارد زندگي صادق ميباشند و ابهامات فراواني را از حيات بشري ميزدايند. با باطل آشناترند
هر چند که حقّ و باطل هر دو همواره در زندگي بشر مطرح اند ليکن غالباً گرايش مردم به باطل سهلتر و انس و عادت ايشان با حقّ، اندک است.معمولاً بيشتر افراد و حتي جامعههاي بشري به موجب جاذب اميال و هوسها و لذتجوييهاي بي حدّ و حصر و به انگيز ارضاي بي قيد و شرط شهوات و غلب روح تکاثر و فزون خواهي و يا هر عامل و انگيز ديگر، با امور باطل و ناحقّ، زود انس و خو ميگيرند و با آنها مأنوس ميشوند و معتاد ميگردند و همين، زمين پوچي و تضييع آنان را فراهم ميکند.لا تعرفون الحقّ کمعرفتکم الباطل.شما آنگونه که باطل را ميشناسيد با حقّ و حقّيقت، آشنا نيستيد.اين کلام اميرالمؤمنين (عليه الصلوة و السلام) اگر چه خطاب به مردمي است که مولا در عصر خويش گرفتار آنان بود ولي بياني است جامعه شناسانه و کلامي است عامّ و قابل تطبيق بر بسياري از دورانها، زيرا هر وقت جامعه و محيطي از بعد فرهنگي و سوابق ذهني و عرف و عادات اجتماعي و قومي، طوري بار آمده باشد که معيارهاي زندگي و رموز پيروزي و کامروايي، جملگي امور باطل و ناحقّ بوده و مردم همواره سر و کارشان با آن مسائل پوچ و واهي باشد طبعاً حقّ براي ايشان ناشناخته و باطل، معروفتر و مأنوستر خواهد بود.ما اين سخن مولا را به صورت يک اصل و قانون، بر بسياري از انسانها و کشورها و جامعهها، منطبق ميدانيم و به وضوح تمام مشاهده ميکنيم که مردم خيلي از کشورها بلکه تودههايي از ملّتها به سبب حاکميتهاي جور و احياناً سلطههاي اجنبي، با حقّ و شاخصهاي آن آشنا نيستند و با آنها کنار نميآيند، آن گونه که به سهولت و راحتي به باطل ميگرايند و آن را پذيرايند.و به نظر ما مقصود علي (عليه السلام) در اين کلام از معرفت و شناخت، نوع فلسفي و نظري آن نيست هر چند که کلاً از آن معني هم دور نميباشد.به عبارت ديگر امام (عليه السلام) نميخواهد بفرمايد که شما باطل را از بعد نظري و از ديدگاه فلسفي، بهتر از حقّ ميشناسيد بلکه منظور آن است که باطل براي شما مقبولتر و جا افتادهتر ميباشد و اين معني را از جمل بعدي استفاده کرديم که فرمود:و لا تبطلون الباطل کابطالکم الحقّ.شما آن گونه که حقّ را از بين ميبريد و با آن در ميافتيد باطل را از ميان برنميداريد و با آن درگير نميشويد. *آميزهاي از حقّ و باطل
نکت دومي که درباره حقّ و باطل از ديدگاه نهجالبلاغه ميتوان به آن اشاره کرد آميختگي حقّ و باطل است که غالباً اتفاق ميافتد. زيرا ندرتاً حقّ به طور خالص و به دور از هر گونه شائب باطل رخ مينمايد. و از سويي، بسياري از انسانها مطلق گرايند و از همين نقطه، دچار انحراف ميشوند، در حالي که بايد احتمال بدهند حقّ مطلق نيستند، همچنانکه ممکن است طرفشان باطل مطلق نباشد، بدين جهت به نوعي پيش داوري و قضاوت ناصحيح گرفتار ميگردند.اميرالمؤمنين به اختصار فرمود:انّ في ايدي الناس حقّاً و باطلاً.در اختيار مردم، حقّ و باطل هر دو هست. بنابراين هر فکر و عقيده و يا عملي دارند، هميشه خوب، بد، حقّ و يا باطل مطلق نيست. درست همانند آنچه که در جريانات سياسي و حرکتهاي احزاب و عملکرد گروهها و فرقهها و موضعگيريهاي مختلف آنان مشاهده ميشود. معمولاً اعضاء و هواداران اين جريانها، گرفتار نوعي مطلق باوري شده و به سبب محيط بستهاي که براي خود درست ميکنند از دريافت واقعيات خارج از وجود خود عاجز ميگردند. هرگاه صحبت از گروه آنان و انديشههايشان شود مطلقاً آن را حقّ و درست ميپندارند و جز آن را باطل ميشمارند. و لذا اميرالمؤمنين به عنوان راهنمايي و ارشاد به حقّيقت فرمود:در برخورد با انديشهها، بايد اصل را چنين دانست که آنها ممکن است حقّ يا باطل باشند.در جاي ديگر صريحتر از جمله قبل فرمود:فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف علي المرتادين و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين ولکن يؤخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فهنا لک يستولي الشّيطان علي اوليائه و ينجو «الّذين سبقت لهم من الله الحسني».هر گاه باطل با حقّ درهم نميآميخت، هيچ وقت جستن حقّ بر طالبان آن سخت نبود و هرگاه بر تن حقّ، لباس باطل پوشانده نميشد، زبان معاندان از ساحت حقّ کوتاه بود ليکن بخشي از حقّ و بخشي ديگر از باطل گرفته ميشود و در هم آميخته ميگردد. اين جاست که شيطان بر هوادارانش سلطه مييابد و فقط کساني نجات مييابند که قبلاً از سوي خدا براي ايشان حسني رقم زده شده باشد.و ظاهراً مراد از حسني در اين بيان، همان تقواي الهي، ايمان به پروردگار، طينت پاک و سلامّت نفس و قدرت انتخاب احسن در موارد ترديد است که فقط برخي انسانها از آن بهرهمندند و بس.و من يتقّ الله يجعل له مخرجاً.هر که تقوا پيشه سازد خداوند براي او راه خروجي قرار ميدهد.و من يتّق الله يجعل له من امره يسراً.هر که از خدا پروا کند او برايش آساني پيش ميآورد.ان تتّقوا الله يجعل لکم فرقاناً.اي مؤمنان اگر پارسا باشيد و از خدا بترسيد، او براي شما فرقان و وسيل تشخيص حقّ از باطل قرار ميدهد. پس انسان در مسير زندگي بايد سعي و کوشش کند تا حقّ را از باطل و صدق را از کذب بازشناسد و با همان معيار تقوا که اشاره شد آن دو را از هم تشخيص دهد آنگاه حقّ را گرفته و باطل را رها سازد.اين نکته نيز ناگفته نماند که اين کلام علي (عليه السلام) در مورد فکر و انديشه بشري است وگرنه وحي و سخن انبياء و عملکردهايشان، حقّ مطلق است مگر آنکه انتساب کلام يا عملي به ايشان ثابت نبوده باشد و يا حتّي چنان نسبتي، دروغ و بر خلاف واقع باشد و امّا اينکه چگونه ميتوان حقّ را شناخت و گرفت و باطل را تمييز داد و رها ساخت، بعداً در اين باره توضيح خواهيم داد. *از حقّ بايد دفاع کرد.
سومين نکته در مورد حقّ و باطل همين است که بايد همّ و غمّ انسان آن باشد که حقّ را احياء کند و باطل را از بين ببرد....ولکن اطفاء باطلٍ او احياء حقّ.اين نامه از نامههاي پر محتواي نهجالبلاغه است و به صور مختلف روايت شده است. در آغاز نامه مينويسد:بند خدا به چيزي شاد و خرسند ميشود که خواه ناخواه به دست او خواهد رسيد و هرگز از وي فوت نخواهد شد و احياناً او براي چيزي، اندوهگين ميشود که ابداً به او نخواهد رسيد. بنابراين بهترين چيزي که انسان از دنيا به چنگ ميآورد، نبايستي فقط کامجويي و يا انتقام باشد بلکه خاموش کردن باطل و يا زنده و بپا داشتن حقّ و حقّيقت باشد و بس. غلب باطل
چهارمين مطلب راجع به حقّ و باطل در نهجالبلاغه، غلب باطل بر حقّ و بيان عوامل آن است.به طور کلي اگر عدّهاي اطراف باطل، گرد نميآمدند و حقّ را خوار نميکردند هرگز باطل، چيره نميگشت و بر حقّ غلبه نمييافت.اميرالمؤمنين در خطبهاي که ميتوان آن را رنجنامه ناميد و طيّ آن پيرامون جهالت و بي وفايي برخي از يارانش و بالعکس اطاعت و فرمانبرداري اطرافيان معاويه از وي داد سخن داده، از روي بسياري از مسائل اجتماعي پرده برداشته است.و چقدر يک جامعه بايد دچار انحراف و انحطاط باشد که رهبري مثل علي (عليه السلام) را نشناسد و از او اطاعت نکند و چه اندازه بايد مست و غافل باشد که از شخصي چون معاويه اطاعت و پيروي نمايد.علي (عليهالسلام) در اين خطبه، موجبات شکست ظاهري خود و اسباب پيروزي دشمنش معاويه را ارزيابي کرده و آن را از بعد روانشناسي اجتماعي تبيين مي فرمايد:اما والّذي نفسي بيده ليظهرنّ هؤلاء القوم عليکم ليس لانّهم اولي بالحقّ منکم و لکن لاسراعهم الي باطل صاحبهم و ابطائکم عن حقّي.قسم به خداوندي که جان علي به دست اوست اين شاميان بر شما چيره خواهند شد اما نه به اين علت که آنان به حقّ و حقّيقت، شايسته تر از شمايند ليکن به اين سبب که آنها به باطل صاحبشان با تمام سرعت گراييده ولي شما در پذيرفتن حقّ من، کند عمل کرده و دير حرکت مي کنيد.مراد از کلمه حَقي و باطِلَ صاحِبِهِم چه مي تواند باشد؟ آيا جز همان چيزي است که در سخن ديگر مولا آمده که اصولاً حقّ رهبر صالح و شايسته، لزوم اطاعت و پيروي مردم از اوست و هر گاه جمعيّتي از نعمت رهبري صالح بهرهمند باشند بايد رهنمودهاي او را بشنوند و از وي اطاعت کنند و اين حقّ اوست چنانکه بعکس، رهبران غير مردمي داراي چنين حقّي نيستند.و هرگز مردم موّظف نميباشند که از رهبران و پيشوايان جبّار، اطاعت نمايند.اما چه بايد کرد؟ اگر جامعه به شدت دچار انحراف و انحطاط باشد و رهبر عادل را از حاکم ستمگر و پيشواي عدالت گستر را از زمامدار خودسر، تشخيص ندهد و در نتيجه، نخستين را خوار سازد و دومي را بر کرسي حکم بنشاند. و در خطبهاي ديگر با بياني صريحتر و لحني قاطعتر غلبه باطل را نتيج نافرماني و عدم اطاعت از امام بر حقّ دانسته و بدين ترتيب کوچکترين تفرقه و ضعف را در حمايت از حقّ، نابخشودني اعلام فرموده است:و انّي و الله لا ظنّ هؤلاء القوم سيدالون منکم باجتماعهم علي باطلهم و تفرّقکم عن حقّکم و بمعصيتکم امامکم في الحقّ... به خداوند سوگند من گمان دارم اين قوم (شاميان) بر شما غالب شوند و چيره گردند و دولت و حاکميّت به دست ايشان بيفتد، چون آنان بر باطل خويش گرد آمدهاند و شما از دور حقّ خود را پراکنده گشتهايد، شما از امامّتان در امور حقّ، نافرماني ميکنيد و آنان از پيشوايشان در امور باطل، فرمان ميبرند، آنان نسبت به رهبرشان امانت دارند ولي شما خائن هستيد، آنان در کشورشان به شايستگي عمل ميکنند ليکن شما فساد ميکنيد و تباهي به عمل ميآوريد.و چه زيبا فرمود در همان خطبه آتشين که ما رنجنامه اش خوانديم:و لقد اصبحت الامم تخاف ظلم رعاتها و اصبحت اخاف ظلم رعيّتي.همواره مردم از ظلم و جور و اجحاف حاکمان و فرمانروايان خويش بيمناکند ليکن من امروز از ظلم و ستم و ناسپاسي و حقّ ناشناسي مردم خويش در هراسم.و چقدر فاصله است ميان اين دو نوع حاکم، پيشوا و زمامدار؟! اطاعت از رهبر وظيفه است
لزوم پيروي از فرمانهاي رهبر حقّ از مباحث پردامنه نهج البلاغه است و علي (ع) آن را اصولاً حقّ رهبر صالح و وظيف يک ملّت بيدار و هشيار ميداند.و بدون ترديد مسئله بيعت مردم با امام و حتّي مشورت و رايزني او با مردم و لزوم وفا و وجوب عمل به تعهد، همگي زمينهسازي همين اطاعت و فرمانبرداري از رهبر حقّ و امام صالح است.فقد جعل الله سبحانه لي عليکم حقّاً بولايه امرکم و لکم علي من الحقّ مثل الّذي لي عليکم.خداوند سبحان با واگذاري امر رهبري و سرپرستي شما به من، حقّي را براي من بر عهده شما مقرر نموده است.در جاي ديگر فرمود:امّا حقّي عليکم فالوفاء بالبيعة و النّصيحة في المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوکم و الطّاعة حين امرکم.حقّ من بر شما آن است که در بيعت وفادار بمانيد و در حضور و غياب، خيرخواه باشيد و وقتي که شما را فرا ميخوانم، اجابت کنيد و پاسخ مثبت دهيد و هنگامي که فرمان ميدهم، مطيع و فرمانبردار باشيد.ولايت و حاکميتي که خداوند متعال براي انبيا، اوليا، و صالحان زمين در درازاي تاريخ، قائل شده، حقّي است براي ايشان و همين حقّ وظيفه و تکليفي را بر مردم ايجاب ميکند. هر گاه اين وظيفه عملي نگردد، آن حقّ حفظ نميشود و لازم ثبات جامعه و شرط استقرار و قوت يک نظام، در اين است که از رهبر صالح و پيشواي بر حقّ، اطاعت گردد و رهنمودهاي او عمل و فرمانهايش، شنيده شود وگرنه آن جامعه متزلزل و پايه هايش از هم فرو خواهد پاشيد. و اين، يکي از معاني دقيق بطلان و ناحقّي است.همچنان که، اطاعت از حاکم جور و زمامدار جبّار و ستمگر، حقّ نيست و باطل مي باشد و جامعه در حکومت ستمگران، ثابت و پايدار نيست. الملک يبقي مع الکفر و لا يبقي مع الظّلم.و زوال و فروپاشي ارکان حکومت يکي از معاني بطلان، پوچي و ضايع گشتن است. حقّ ملّت
از ديدگاه اميرالمؤمنين، در نهجالبلاغه و ديگر سخنان آن حضرت، حقّوق متقابلند. هم چنانکه حاکم، زمامدار و امام، بر عهد آحاد ملّت حقّ دارد و آن لزوم اطاعت و فرمانبرداري و اجراي دستور مقام رهبري است، در ازاء اين، ملّت و مردم نيز صاحب حقّي هستند که حکّام و واليان و رهبران جامعه بايد آنها را به رسميت بشناسند. و دقيقاً به آنها عمل کنند وگرنه حکومت و فرمانرواييشان از قبيل حکومت جور بوده و حاکميتشان باطل و محکوم به زوال خواهد بود. فامّا حقّکم عليّ فالنّصيحة لکم و توفير فيئکم و تعليمکم کيلا تجهلوا و تأديبکم کيما تعلموا. امّا حقّ شما مردم بر من (زمامدار و امام) آن است که خيرخواه شما باشم و درآمد ملّي شما را افزون کنم و آموزشتان دهم تا جاهل و نادان و ناآگاه نمانيد و تربيتتان کنم تا بلکه دانا و آگاه شويد.اين چند حقّ برجسته که علي (عليه السلام) در اين بيان کوتاه اشاره فرموده از اصول برنامههاي هر دولت مردمي و از پايههاي استحکام بناي هر حکومت حقّي است که ميتوان چنين بيان کرد:الف- خيرخواهي براي مردم، نه خودخواهي و خويشاوند بازي؛ب- تلاش براي ايجاد رفاه عمومي و تأمين درآمد ملي و بهبود بخشيدن به وضع اقتصادي؛ج- آموزش عمومي و توسعه سواد آموزي و برنامه هاي گسترده جهل زدايي؛د- تربيت و پرورش (بويژه) نسل جوان بر پايههاي صحيح و بر اساس ارزشهاي متعالي؛و در نام پنجاه و سه به اين نکته اشاره صريح دارد که هر گاه حقّ امام و رهبر، رعايت شود و در نظام حکومتي، هر مسئول و والي به وظايف مقرّر عمل کند، طبعاً موجبات امن و آرامش فراهم گشته و اسباب ثبات و پايداري جامعه تأمين خواهد شد:فاذا ادت الرعية الي الوالي حقّه و ادي الوالي اليها حقّها، عز الحقّ بينهم و قامّت مناهج الدين و اعتدلت معالم العدل و جرت علي اذلالها السنن فصلح بذلک الزمان و طمع في بقاء الدولة.اگر ملّت، حقّ والي و زمامدار را ادا کنند. امام و رهبر نيز حقّ مردم و ملّت را به عنوان يک وظيفه به انجام رساند، حقّ ميان ايشان شکوهمند و با عزت خواهد شد و راه و روشهاي دين، استوار و نشانههاي عدل و داد، پايدار خواهد گرديد و در ساي آنها، سنتها و آداب پسنديده جريان پيدا کرده و در نتيجه زمان، صالح و خوب خواهد شد و به بقاء و پايداري دولت، بايد اميدوار شد.اميرالمؤمنين (ع) در اين کلام به لزوم انجام حقّوق متقابل و تأثير اداي هر دو در بقاء و دوام حکومت به صراحت اشاره فرموده اند و مفهوم کلام آن است که وقتي در جامعه، اثري از انجام وظيفه و اداي حقّوق، نبود نبايد در آنجا از ثبات و پايداري و ماندگاري خبري باشد و اين بدان معني است که آن نظام، متزلزل و باطل و از بين رفتني است و معناي باطل، همين است. حقّ الله
علاوه بر حقّوق زمامدار بر مردم و حقّوق ملّت بر رهبر و پيشوا و قطع نظر از حقّوق متقابلي که اصناف مردم بر يکديگر دارند، در بيان علي امير المؤمنين (عليه السلام) صحبت از حقّ خدا به ميان آمده و بايد بدانيم که مراد از آن چيست؟اوصيکم بتقوي الله فانها حقّ الله عليکم...شما را به رعايت تقواي الهي، سفارش مي کنم که آن حقّ خداوند بر شماست و همان، حقّ شما را بر عهد خدا ايجاب مي کند.در کلام ديگر، خير خواهي مردم را نسبت به کل جامعه و تلاش انسانها را در زمينه هاي خير و صلاح، حقّ الهي ميشمارد:ولکن من واجب حقّوق الله علي عباده النصيحة بمبلغ جهدهم.از جمله حقّوق واجب الهي بر عهده آحاد بندگانش، آن است که تا در توان دارند، خير خواه يکديگر باشند.پس، تقوا، خيرخواهي و صلاح انديشي براي آحاد مردم، حقّ خدايي است. در اينجا سؤالي مطرح ميشود که آيا از اين خيرخواهي و صلاح انديشي و تقوا، سودي به خداوند عايد مي شود؟ و يا اينکه هم سودها به خود بشريت برميگردد؟ بدون شک، تقوا و صلاح انديشي و خيرخواهي، موجبات بقاي يک نظام و استواري پايههاي يک حکومت را فراهم ميکند و انسانها را با امن و امان مواجه ميسازد و حقّ يعني همين.لا يهلک علي التّقوي سنخ اصلٍ و لا يظمأ عليها زرعٌ قوم.بر پاي تقوي، هيچ ريشه ثابتي از بين نميرود و کشت هيچ قومي بر اساس تقوا، تشنه و سيراب نشده، باقي نميماند.بنابراين، در جامعه و کشوري که تقوا حاکم نباشد و مردم به طور کلّي لا ابالي و گناهکار باشند و هيچ کس خير و صلاح ديگري را نخواهد و اجتماع بشري همانند جنگلي باشد که وحوش بر آن حاکمند و هر قويتري طعم ضعيف تر را مي ربايد و حتي خود او را طعمه اي لذيذ بيانگارد، آيا در چنين جامعهاي ميتوان زيست؟ و آيا چنين اجتماعي محکوم به زوال و فنا نيست؟ معني باطل همين است.در تعبير ديگر اميرالمؤمنين (عليه السلام) اطاعت از خداوند، حقّ او محسوب شده و ناگفته پيداست اطاعت از فرمانهاي خداوند، مرادف، تقوا ميباشد.و اخرجوا اليه من حقّ طاعته.جالب توّجه آن است که اين جمله را پس از توصيهها و بدنبال سفارشهايي پيرامون لزوم رعايت تقوا ذکر کرده است.از ديدگاه نهجالبلاغه، شناخت خداوند در آن حدّي که در کتاب و سنت، لازم دانسته شده، حقّ الهي است و نبايد بيش از آن حدّ - که در رهنمودهاي وحي آمده - انسان به تعمق بپردازد. ...فإنّ ذلک منتهي حقّ الله عليک.اي آنکه راجع به صفات خدا و چگونگي او ميپرسي، هر صفتي که قرآن تو را راهنماست، آن را ياد بگير (و به خدا نسبت بده) و از نور هدايت، کتاب الهي، بهرهمند باش ولي آنچه را که شيطان تو را به آن وا ميدارد و در قرآن و سنت رسول خدا و ائمه هدي، عين و اثري از آن نيست، به دنبال آن نرو و دانش چنان چيزي را به خدا واگذار و اين مقدار شناخت، نهايت حقّي است که خداوند براي خويشتن بر عهده تو مقرّر فرموده است. صدق و کذب
از موارد ديگر استعمال حقّ و باطل در نهجالبلاغه که با معاني لغوي آنها هم متناسب است، بکار بردن کلمه حقّ به معناي صدق و راستي و باطل به معناي کذب و دروغ ميباشد: کلمة حقّ يرادبها باطل
سخن راستي است ليکن دروغ از آن اراده شده است.اين سخن را خوارج به زبان آوردند: که: لا حکم الا لله گفتند اين جمله راست است و فرمان، جز خدا را نيست ولي خوارج از اين جمله برداشت دروغ و خلاف واقع کردند و آن اينکه فرمانروايي و امارت جز خدا را نيست لا امرةً الاّ للهو اين سخن، پوچ و به دور از واقعيت است. زيرا در جامع بشري گريز و چارهاي از اين نيست که مردم براي خود امير و فرمانروا، داشته باشند تا زمام امور را به دست گيرد و مجري قانون باشد و چرخ جامعه را بگرداند.باز در جاي ديگر نهج البلاغه، حقّ به معناي صدق و ضد کذب به کار رفته است و آن جايي است که علي (عليه السلام) سخن از مرگ به ميان آورده و آن را، حقّ و حقّيقت دانسته است.فإنّه والله الجدّ لا اللّعب و الحقّ لاالکذب و ما هو الاّ الموت.به خدا سوگند! اين، سخن جدّي است نه شوخي و حقّ و راست ميباشد نه دروغ، و آن جز مرگ نيست (که به سراغ انسان خواهد آمد).حقّ، تلخ و باطل شيرين استتلخ و سنگين بودن حقّ و حقّيقت در ذائق مردم و شيرين و سبک بودن باطل در کام آنان، از بحثهاي مربوط به حقّ و باطل در نهج البلاغه است.به مالک اشتر فرمود:ليکن آثرهم عندک اقولهم بمر الحقّ لکبرگزيدهترين کارگزاران دولت و حکومت، نزد تو بايد کسي باشد که بيشترين جرأت و جسارت را در بيان و اظهار حقّ تلخ و ناگوار، دارد.و در بيان ديگر فرمود:ان الحقّ ثقيلٌ مريءٌ و إنّ الباطل خفيفٌ و بيءٌحقّ سنگين است ولي گوارا و باطل، آسان ليکن بيماريزا.و الحقّ کلّه ثقيلٌحقّ جملگي سنگين است و سخت.و با در نظر گرفتن اين که التزام به حقّ، ثبات و پايداري، مقاومت و سازندگي لازم دارد ولي باطل، ويراني و تخريب و در هم ريختگي است لذا اوّلي سخت و دشوار و دوّمي سهل و آسان است. (الهدم ايسر من البناء).مقصود از مفاهيم تلخي، سنگيني و گوارايي حقّ، مجاز و کنايه است چنان که منظور از شيريني، آساني و بيماريزا بودن باطل، چنين است، مراد، سودمند بودن حقّ است هر چند در دراز مدت، و مضرّ و زيانبخش بودن باطل است اگر چه نقداً لذّت و خوشي داشته باشد. احتجاب، عامل خطا و اشتباه
ممکن است اسباب و علل گوناگوني موجب مشتبه شدن حقّ با باطل شوند و به هر حال حقّيقت بر انسان پوشيده بماند و بدين وسيله رفتار باطل از او سرزند ولي عمدهترين عامل و سبب در اين زمينه، به فرمود اميرالمؤمنين (عليه السلام) در بعد سياسي - اجتماعي، احتجاب واليان و زمامداران است.به مالک اشتر چنين نوشت:اي مالک! خود را از مردم مپوشان و حاجب و دربان براي خود مگمار که تو کارپرداز حکومت و متصدي امور مردم در مصر هستي و بايد با آنان در تماس و ارتباط باشي و هرگاه تو خويشتن را از مردم پنهان بداري و آنان به آساني نتوانند با تو ديدار کنند اين عمل تو، سبب ميشود که حقّ و باطل درهم آميزد و در نظر تو مشتبه گردد.فإنّ احتجاب الولاة عن الرّعيّة شعبة من الضّيق...و يشاب الحقّ بالباطل.احتجاب واليان و زمامداران، و اينکه آنان خويشتن را از مردم بپوشانند، شاخهاي از تنگ نظري و تنگنايي است و موجب محدوديت آگاهي آنان مي شود و در نتيجه، حقّ و باطل در هم ميآميزد، امر بزرگ در نظر آنان، کوچک و بي اهميت و امر کوچک و ناچيز در نظر ايشان، بزرگ و مهم، جلوهگر ميشود. خوب، بد و بد، خوب، قلمداد ميگردد.پس از ديدگاه نهج البلاغه، احتجاب، قويترين عامل در زمين خلط حقّ با باطل است و آن بزرگترين لغزشگاه، براي زمامداران محسوب ميگردد و جان کلام اين است که بشر از همه آنچه که در کشورش و يا جهان رخ ميدهد، مطّلع نيست، او غيب نميداند و بر هم امور محيط نميباشد و اگر احتجاب و دوري از مردم نيز بر اين، اضافه شود و او در پشت درهاي بسته زندگي کند، به طور طبيعي از مسائل جامعه، و افکار عمومي و رخدادهاي مختلف سياسي، اجتماعي و فرهنگي، بي خبر خواهد ماند و در نتيجه، ذهنيت او دربار جامعه و مسائل جاري آن، منطبق با واقعيات نخواهد بود؛و إنّما الوالي بشرٌ لا يعرفٌ ما تواري عنه النّاس به من الامور.والي و حکمران، بشري بيش نيست، آنچه را که مردم از وي پوشيده مي دارند، نميشناسد. امام (عليه الصلوة والسلام) در اين بيان با توّجه به تأثير منفي احتجاب در حيات سياسي يک ملّت، تلخترين و دردناکترين مسئل اجتماعي را مطرح فرموده است. زيرا وقتي که زمامدار و يا هر متصدّي و مسئولي، با مردم در ارتباط مستقيم نباشد و به اطراف خود حصاري آهنين کشد و مأموراني غلاظ و شداد و يا احياناً طمّاع و ضعيفالنفس بر در خانه و يا محل کارش بگمارد، طبعاً نخواهد توانست حقّانيت اشخاص و درستي مسائل را دريابد و تلوّن و تنوّع امور، عرصه را در زمينه تشخيص حقّ از باطل بر او تنگ خواهد کرد.و آنچه بر مشکل ميافزايد آن است که حقّانيتها، و يا ناحقّيها، صد درصد روشن و بيشائبه نيستند به عبارت ديگر، انسان غالباً با حقّ صريح و يا باطل آشکار روبرو نيست، مشکل آنچه رخ مينمايد که فتنهها، هوي و هوسها، بدعتها و بسياري از شيوههاي نادرست، فضا را تيره و تار ميکنند، در اين موقعيتها است که تشخيص حقّ از باطل بر بسياري از انسانها چندان آسان نيست.إنّما بدء وقوع الفتن اهواء تتّبع و احکام تبتدع يخالف فيها کتاب الله و يتولّي عليها رجالٌ رجالاً علي غير دين الله... سرآغاز آشوبها از آن جاست که هواها و هوسهائي دنبال ميشود و فرمانهائي مخالف کتاب خدا، صادر ميگردد و عدهاي به دور از معيارهاي دين خدا، مرداني را متوليان امور مي کنند و کارگزار و بطان خويش ميسازند. پس اگر حقّ با باطل در هم نميآميخت کار بر جويندگان حقّ مشکل نميگرديد و اگر بر حقّ، لباس باطل پوشانده نميشد، زبان معاندان و لجاجت پيشگان، کوتاه بود، ليکن آميختگي حقّ و باطل موجب آن ميشود که شيطان بر هوادارانش چيره گردد و تنها انسانهاي پروادار و پارسا، نجات پيدا ميکنند. چگونه حقّ را بشناسيم؟
از بحثهاي قبلي پاسخ اين سؤال تا اندازهاي معلوم مي شود زيرا بر اساس آيات قرآني ياد شده، تقوا و بينش توأم با ايمان و صداقت و سلامّت نفس، مجموعاً کمک ميکنند تا انسان، حقّ را بشناسد و آن را از باطل تمييز دهد.آيا اين بدان معني است که حقّ داراي آرم و نشاني است که بدان وسيله شناخته ميشود، اين نکته باريکي است که در کلام اميرالمؤمنين علي (عليه السلام) به صراحت آمده است:و ليست علي الحقّ سمات تعرف بها ضروب الصّدق من الکذب.روي حقّ علامّت و نشاني زده نشده که بدان وسيله انواع راست از دروغ، معلوم گردد.مطابق اين کلام امير المؤمنين، انسان بايد حواس خود را جمع کند و کاملاً به هوش باشد و بداند که حقّ را فقط در پرتو عقل و انديشه و در ساي تقوا و ايمان و به کمک اطّلاعات و آگاهيهاي لازم ميتوان تشخيص داد و از آنجا که حقّ داراي نشان و علامّت خاصّي نيست، آن را فقط در روشنائي عقل و آگاهي و با معيار تقوا و وارستگي بايد شناخت.و اگر از تقوا خبري نباشد، ضعف انديشه و تعقّل هم حاکم باشد و اطلاعاتي نيز از طريق تماسهاي مستقيم وجود نداشته باشد آيا ميتوان به حقّيقت پي برد؟ حقّ را فقط با حقّ ميتوان مطرح کرد
اين نکته هم يکي ديگر از دهها نکت جالب پيرامون حقّ و باطل در نهجالبلاغه است و ميتوان آن را از آموزشهاي اساسي انبياء عظام دانست، در اين باره از سخنان علي (ع) ديدگاهي پيدا ميکنيم و روشي را ميآموزيم که بدان وسيله بايد حقّ را حاکم و باطل را منزوي سازيم.مگر نه آن است که در مکتب انبيا براي حاکميّت حقّ از هر وسيله و ابزاري نميتوان بهره جست و چنانکه براي کوبيدن باطل نيز نميتوان به هر شيوهاي متوسل شد، بلکه حقّ را فقط با حقّ و بوسيله حقّ ميتوان عنوان کرد و حاکم ساخت و بس. اميرالمؤمنين (عليه السلام) منافقان را که به هر وسيله، خواهان قدرت و حاکميّت اند چنين توصيف فرمود:قد اعدّوا لکلّ حقّ باطلاً و لکلّ قائمٍ مائلاً و لکلّ حيٍّ قاتلاً و لکلّ بابٍ مفتاحاً...منافقان براي هر حقّي، باطلي و براي هر امر ثابت و استواري کژي و انحرافي فراهم آوردهاند، (التقاط)، آنان براي هر زندهاي قاتلي (تروريسم) و براي هر دري کليدي آماده کردهاند، آنان براي هر شبي چراغي آماده دارند و با تلاشي نوميدانه و مذبوحانه، حرص و آز خود را اشباع ميکنند تا بدان وسيله بازارشان را گرم کرده، فريب و نيرنگشان را رواج دهند، ميگويند و شبهه ايجاد ميکنند، حقّ را با باطل درهم ميآميزند تعريف و توصيف ميکنند ولي فريبکاري مينمايند.علي (ع) در اين سخنِ گرانسنگش گسيختگي و بيبندوباري منافقان را در رسيدن به حاکميّت و قدرت، ترسيم فرموده که از بعد رفتارشناسي براي تک تک موارد ياد شده در بيان مولي، مصداق آشکاري ميتوان شناخت.جمله هدف وسيله را توجيه ميکند همان منطق پوچ و باطلي است که در عملکرد کافران، مشرکان و منافقان محسوس است. اما شيو انبياء چنين نبوده و نيست لذا علي (عليه السلام) در ترسيم خطّ مستقيم پيامبران و مردان خدا چنين فرمود:رحم الله رجلاً رأي حقّاً فاعان عليه او رأي جوراً فردّه و کان عوناً بالحقّ علي صاحبه.خدا رحم آورد بر مردي که حقّ را ببيند و آن را ياري کند و به وسيل حقّ و درستکاري، مدد کار حقّ و ذي حقّ باشد.و در توصيف رسول اکرم (ص) چنين فرمود:المعلن الحقّ بالحقّ و الدّافع جيشات الاباطيل.آشکار سازند حقّ بود، فقط با ابزار حقّ و کوبند سپاهيان باطل بود (از جوششها و بالا آمدنهاي باطل جلوگيري ميکرد.)بنابراين رهنمود، انسان نميتواند براي حاکميّت حقّ به هر وسيلهاي ولو نادرست و باطل، متوسل شود او نميتواند بگويد که من بر حقّم پس به هر وسيل ضد عقل و شرع براي رسيدن به قدرت دست بزند. عوامل بازدارنده از حقّ
بحث ديگر پيرامون حقّ و باطل، بحث از عوامل و اسبابي است که انسان را خواه ناخواه از حقّ و حقّيقت دور و از اعتدال و ميانه روي، منحرف مي سازد و گرفتار تباهي و پوچي مي کند و يکي از عمدهترين آن عوامل، حبّ و بغض افراطي و دوستي و دشمني خارج از اندازه است که بشر را از مسير حقّ بيرون ميبرد و به عبارت روشنتر او را از رسيدن به هدف و آرمان والاي انساني باز ميدارد.سيهلک فيّ صنفان، محبّ مفرطٌ يذهب به الحبّ الي غير الحقّ و مبغض مفرطٌ يذهب به البغض الي غير الحقّ و خير النّاس في حالا النّمط الاوسط.دو صنف و گروه به خاطر من هلاک ميشوند دوستي که در محبت و دوستي افراط کند و زيادهروي نمايد و محبت بيش از اندازه او را به ناحقّ بکشاند و دشمن دو آتشه و افراطي که خصومت بيش از حدّ، او را به ناحقّ واميدارد. بهترين مردم نسبت به من و متعادلترين ايشان، ميانه روانند.اختلاف بر اساس جاه طلبي و هواپرستي يکي ديگر از عوامل باز دارنده از حقّ است که خواهناخواه انسان را به باتلاق باطل مياندازد.فامّا اتّباع الهوي فيصد عن الحقّ.پيروي از هوي و هوس از حقّ بازميدارد.همين عامل منفي را در بياني ديگر در مورد اشخاصي که مصداق چنين مفهومي گشتند تصريح فرمود. و از پايهايترين موجبات تضعيف حقّ و حاکم ساختن باطل، جاه طلبي و هواپرستي را معرفي کرد، او دربار ابوموسي اشعري و عمروبن عاص فرمود:و ترکا الحقّ و هما يبصرانه و کان الجور هوا هما فمضيا عليه.آن دو با اينکه صاحب حقّ را ميديدند که کيست، رهايش کردند و ميل و هوسشان، با جور و ستم بود که به دنبال آن رفتند.از آنجا که محبّت و علاق افراطي، از يک انسان بت ميسازد و چهر حقّ او بدين وسيله مخدوش ميشود و خصومت و دشمني بيش از حدّ، کمالات و حقّانيتهاي يک شخصيت را زير نقاب غرض پنهان ميدارد، در نتيجه همينها. که بر اساس هوس و ميل نفساني صورت ميگيرد زمين سلط شيطان را فراهم ميآورد، لذا فرمود:و الزموا السّواد الاعظم فإنّ يد الله مع الجماعة و إيّاکم و الفرقة فإنّ الشّاذّ من الناس للشّيطان.همگام تود مردم باشيد که دست خدا همراه جماعت است و دور باشيد از اختلاف و جدائي. آن کس که از مردم کناره گيرد، طعم شيطان شود آن گونه که گوسفند جدا گشته از گلّه و رمه، طعم گرگ گردد. احقّيت و شايستگي
اصلح و شايستهتر بودن هر انساني براي هر مقام، شغل و مسئوليتي، يکي ديگر از مسائل جالب توّجه پيرامون حقّ و باطل از ديدگاه نهج البلاغه است به عبارت ديگر تأکيد بر اولويتها، شايستگيها و باصطلاح احقّيت، از مباحث پر دامن سياسي، اجتماعي نهجالبلاغه ميباشد.از نظر اميرالمؤمنين (ع): شايستهترين فرد براي تصدي زعامّت و حکومت، کسي است که:اولاً: توان و نيروي لازم بلکه در حدّ اعلاي آن را داشته باشد.و ثانياً: داناترين مردم نسبت به فرمانهاي الهي باشد.چنين انساني شايسته تصدّي حکومت است، و اطاعت و فرمانبرداري، حقّ چنين رهبر و پيشوا ميباشد و اگر چنين فردي در جامعه شناخته شد بايد از وي اطاعت کرد و با مخالف، جدّي و قاطع برخورد نمود....إنّ احقّ النّاس بهذا الامر اقويهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه فان شغب شاغب استعتب فان ابي قوتل.اي مردم شايستهترين و سزاوارترين انسان به امر رهبري و زعامّت، نيرومندترين آنان است به حاکميّت و رموز رهبري و داناترين ايشان است نسبت به فرمانهاي الهي، پس اگر شخص منحرفي، مخالفت ورزيد و زير بار حکومت فرد اصلح و احقّ نرفت، نخست مورد ملامّت و سرزنش قرار ميگيرد و از وي خواسته ميشود که دست از مخالفت و کارشکني بردارد و اگر تسليم نشد، بر او اعلان جنگ ميشود.از اين سخن امام چنين استفاده ميشود که در جريانات سياسي، اگر با دولتهاي مردمي و حکومتهاي صالح و رهبريهاي شايسته و حقّ، مخالفت شود، ميتوان با آنها به نبرد برخاست و کشتار کرد و مخالفان را از ميان برداشت. و اين، حقّ رهبري صالح و حقّ، ميباشد.مورد ديگر، پيرامون احقّيت در نهجالبلاغه، زمين تعريف و ثنا و به اصطلاح بزرگداشت و تجليل بجا يا نابجاست، به عبارت ديگر، چه کسي شايست تعريف و تمجيد است و تجليل و بزرگداشت، حقّ اوست و چه کسي چنين حقّي برايش وجود ندارد و در صورت اوّل، ميزان و انداز اين تعريف و تمجيد چيست و چقدر است؟مثلاً کسي که داراي فضائل اخلاقي است و صاحب کردارهاي نيکو و پسنديده است و اعمال صالح انجام ميدهد بايد تجليل و ثناگوئي شود که او مستحقّ چنين تکريم و احترامي هست و بدينوسيله و بطور کلّي از بزرگي و بزرگواريها، تشويق و ارجگذاري شده است. اما چقدر و تا چه حدّ؟آيا تعريف و ثنا گوئي بيش از انداز لازم، تملّق و چاپلوسي نيست؟ و آن موجب غرور و خود بزرگبيني شخص نميشود؟ و ارزشها را به ضد ارزش مبدّل نميسازد؟ و از سوي ديگر بي تفاوتي و عدم تشويق نيکيها و نيکوکارها، اعتدال جامعه را به هم نميزند؟ اين درس را در بيان مختصر و مفيد علي (ع) بخوانيم:الثّناء باکثر من الاستحقّاق ملقٌ و التقصير عن الاستحقّاق عيٌ او حسدٌ.ثناگويي بيش از حدّ لزوم و زياده بر استحقّاق و شايستگي، تملّق و چاپلوسي است و کمتر از استحقّاق و انداز لازم، عجز و ناتواني و يا حسد و خصومت ميباشد.در پايان، خاطرنشان ميسازد که در زمين حقّ و باطل، به مباحث ديگري ميتوان پرداخت بويژه وقتي در جملهها و کلمات پر بار علي (ع) به تأمّل و انديش عميق بپردازيم، جويبارهائي از فکر ناب و نظرات ابتکار به مغز آدمي باز ميشود و دامن بحث را گستردهتر ميکند. مثلاً ميزان حقّ و باطل بطور کلّي، معيارهاي شناخت حکومت حقّ و باطل، پرورش نيروهاي صالح در حکومت حقّ، کامجوئي و لذّتپردازي اشرار در حکومت باطل، وحدت و اتحاد بر پاي حقّ، گريز از حقّ و آثار سوء آن، معيار حقّ در ديدنيهاي، سوء ظنّ حقّ، حسنِ ظنّ باطل، تمنّيات باطل و نتائج سوء آن، و جز اينها، که بسط و توضيح آنها را به فرصتي ديگر موکول ميکنيم و از خداي تعالي براي همگان توفيق شناخت حقّ و پيروي از آن را مسئلت دارم.اخذ الله بقلوبنا و قلوبکم الي الحقّ و الهمنا و إيّاکم الصّبر. . ابن منظور افريقي، لسان العرب، دار صادر، بيروت، ج 10، ص 49 و 50؛ ج 11، ص 56.. شريف رضي، نهج البلاغه صبحي صالح، بيروت، نام 16.. رفيع الدين اسحق بن محمد همداني، سيرت رسول الله(ص)، خوارزمي، تهران، ج 2، ص 653.. نهجالبلاغه خطبه 69.. نهجالبلاغه خطبه 69.. نهج البلاغه خطبه 210.. نهج البلاغه خطبه 50.. سوره طلاق / 2.. سوره طلاق / 54.. سوره انفال / 29. نهجالبلاغه - نامه 66.. خطبه 97.. خطبه 25.. خطبه 97.. خطبه 216.. خطبهي 34.. خطبه 34.. خطبه216.. خطبه 191.. خطبه 216.. خطبه 16.. خطبه 198.. خطبه 91.. خطبه 40.. خطبه 40.. خطبه 132.. نامه 53.. حکمت 376.. نامه 53.. نامه 53.. نامه 53.. خطبه 50.. نامه 53.. خطبه 194.. خطبه 205.. خطبه 72.. خطبه 127.. خطبه 42.. خطبه127.. خطبه 127.. خطبه 173.. نهج البلاغه حکمت 347.. خطبه 173.