آيا اسلام در برابر هنر امروز محدوديتهايي به وجود مي‏آورد؟ - آیا اسلام در برابر هنر امروز محدودیت هایی به وجود می‏آورد؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیا اسلام در برابر هنر امروز محدودیت هایی به وجود می‏آورد؟ - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آيا اسلام در برابر هنر امروز محدوديتهايي به وجود مي‏آورد؟

در مقدمه اين مبحث بايد چند سؤال و پاسخ مطرح شود:

سؤال يكم: آيا فرد در برابر اجتماع از اصالت برخوردار است يا نه؟ آيا برنامه‏ريزي‏هاي آموزشي بايد به نيازهاي فرد عنايت داشته باشد يا جامعه؟ آيا مرزي بين فرد و اجتماع از نظر انسان‏شناسي و جامعه‏شناسي كه داراي اهميتي برابر با تعيين مرز بين «من» و «جز من» در فلسفه است، وجود دارد يا نه؟

داستان اكثر اولاد آدم، همان داستان بچه‏اي است كه در لبه پشت بام بود و مادرش گفت: «برو عقب، برو عقب» و كودك آن قدر رفت تا از آن طرف افتاد. اعتدال در اكثر اولاد آدم امري خدايي است، اميدواريم كه خواب گران افراط و تفريط در بشر بيداري اعتدال را به دنبال داشته باشد.

گاهي انسان به نمونه‏هايي از دانشمندان مي‏رسد كه اصالت را به فرد مي‏دهند و مي‏گويند: در دانش‏ها و بينش‏ها و تحولات، نقش فرد غوغا كرده است تا آنجا كه حتي به قرآن استشهاد مي‏كنند: «ابراهيم به تنهايي امتي است.»(1) و گاهي مثل «اميل دوركهايم» چنان به جامعه و اجتماع اصالت مي‏دهد كه فرد، منزوي و هيچ مي‏شود و در حقيقت معجزه اين افراط گران در اين است كه از انبوه صفرها عدد به وجود مي‏آورند! اين گونه ديدها و قضاوتهاي محدود ناشي از عشق به موضوعي است كه محقق را به خود جلب كرده است، همه كس مي‏تواند عاشق بشود ولي دانشمندان بايد از عشق ورزيدن بركنار باشند. زيرا وقتي عاشق بشوند، ديگر نمي‏توانند در ارزيابي علمي جانب انصاف را نگهدارند.

افراد يك اجتماع وقتي با يك ارتباط با هم مربوط مي‏شوند و با تحرك دسته‏جمعي با هم راه مي‏افتند ممكن است از يك فرد عاقل كه آزادانه فكر مي‏كند پست‏تر باشند. يكي از جامعه شناسان مثالي زده و مي‏گويد: «ولتر» از تمام مردم فرانسه در حال تحرك ناخودآگاه جمعي عاقل‏تر است زيرا جامعه‏اي اين چنين درست مثل هفتادميليون لامپ هستند كه يك كليد داشته باشند، اگر آن كليد را بزنيم آن هفتاد ميليون لامپ روشن مي‏شوند و اگر قطع كنيم همه شان خاموش مي‏شوند. اين يك حركت ناخودآگاه و بسيار خطرناك است و لذا در جوامع اسلامي هرگز حركات جمعي به صورت ناخودآگاه انجام نمي‏شود. در اين جامعه چنان موسيقي‏هايي ساخته نخواهد شد كه باعث تهييج و بي‏فكر كردن افراد شود. ناپلئون با يك مارش مي‏توانست پانصد هزار سرباز تازه نفس را به كشتارگاه بكشاند. بعضي‏ها نوشته‏اند: «گاهي ديده شده است كه پوچ‏ترين شعارها جامعه‏هايي را به نوسانات كشيده است» و براي اين نظر دلايلي از اين قبيل مي‏آورند و اجتماع را از آن ارزش واقعيش مي‏اندازند.

ديگري مي‏گويد: «شما افراد سازنده تاريخ را كنار بگذاريد بعد ببينيد ديگر چه داريد كه به خواندنش بيارزد.» با اين سطح نگري‏هاي درباره اينكه اصالت با فرد است يا اجتماع، كاري انجام نمي‏گيرد و من گمان مي‏كنم كه اگر بخواهيم كمي واقعي‏تر فكر كنيم بايد دست از اين مواجهه غير منطقي بردايم كه آيا فرد اصالت دارد يا اجتماع؟ اين مواجهه نظير اين است كه بپرسيم: يك جزء فعال از يك سيستم اصالت دارد يا خود سيستم؟ اين‏ها اصلاً قابل مقايسه نيستند زيرا يكي متقدم بر ديگري محصولي است عالي‏تر اما تحت تأثير آن عنصر نخستين.

از نظر ارزش‏ها در تاريخ بسيار مشاهده شده است كه يك فرد از لحاظ نبوغ و عظمت بالاتر و يا مساوي با يك جامعه بوده است. مثلاً در واقعه كربلا «حسين‏بن علي عليه‏السلام » كه سازنده تاريخ انساني انسان‏ها بود همراه با ياران معدودش در يك طرف ايستاده بود و تاريخ طبيعي انسان‏ها هم طرف مقابل قرار داشت و «ابراهيم» در مقابل هم مي‏ايستد و مي‏گويد من درست مي‏گويم و شما هم اشتباه مي‏كنيد. در علوم و اكتشافات نيز چه بسا يك نفر دريابد كه جاذبيت وجود دارد حتي اگر همه مردم جمع شوند و بگويند كه تو ضد اجتماع صحبت مي‏كني.

دانشمندان و كساني كه تحولي در تاريخ ايجاد كرده‏اند مانند پي ساختمان هستند كه ديده نمي‏شوند ولي بنيان ساختمان و استحكامش وابسته به آنهاست. در حقيقت اگر فرد را دست بسته به اجتماع تحويل بدهيم كه هر چه مي‏خواهد از آن فرد بسازد به عقيده من اينجا مرتكب خيانت به انسانيت شده‏ايم.

در اين مورد بعضي از دانشمندان غرب گيج هستند، به نظر آنها در مورد تعليم و تربيت فرزندان بايد همچون سرباز سربازخانه به صورتي جمعي رفتار كرد مثلاً اين هشتصد نفر را امروز شير بدهيم، هشتصد نفر ديگر را به گردش ببريم هشتصند نفر سوم از فلان موزه بازديد كند... تو گويي آن‏ها موريانه‏هاي سربازند كه بايد طبق نظر و اراده فرمانده عمل كنند. بعضي از متخصصين، خود متوجه شده‏اند كه يكي از اشكالات كه در تعليم و تربيت وجود دارد اين است كه در اصالت اجتماع، خلاقيت و نبوغ فدا مي‏شود.

حقوق اجتماعي، آداب اجتماعي، مقررات اجتماعي، قوانين اجتماعي از اين جهت كه جامعه اصالت يافته است راه‏گشاي زندگي افراد هستند.

اين جامعه است كه اين هنرستان و يا آن دانشگاه را كه انسان در آنجا به نوعي شكوفايي دست مي‏يابد، ايجاد كرده است و از لحاظ اقتصادي نيز اندوخته‏هاي فرهنگي تعليم و تربيت جامعه را در اختيار افراد گذاشته تا از آن بهره برداي كنند و نيز همين جامعه است كه آنها را ارزيابي خواهد كرد. همچنين بديهي است كه جنايت به دو نفر، مستحق كيفري بيش از جنايت به يك نفر است، و همين طور فردي كه خود را فداي يك جامعه كرده در مقايسه با فردي ديگر كه او خود را فداي يك نفر كرده شريفتر و والاتر است.

بايد اين مسئله را از ديدگاههاي مختلف بررسي كرد و مثلاً ابعاد فرد در اجتماع را از نظر تعليم و تربيت در نظر گرفت و نبايد چنان به يك فرد اهميت داد كه به ديگران احساس حقارت دست بدهد، اين خيلي مهم است و به مهارتي خاص احتياج دارد. وقتي كه يك فرد مستعد براي خلاقيت را زير نظر گرفتيد و برايش وقت بيشتري صرف كرد بايد متوجه ديگران نيز باشيد. صرف پرورشهاي كمّي كافي نيست، كودك احتياج به تشويق دارد چنانكه ما بزرگسالان به آن نيازمنديم.

مثل آن گل خندان كه اگر نخندد چه كند؟

از يكي از هنرمندان سؤال كردم كه «پاداش چه مي‏خواهي؟» گفت: «درك بيننده.» از پاسخ او دريافتم كه بخش اعظم راه را طي كرده و كارش از معامله و بده بستان خارج شده است. بالا كشاندن همه اعضاي كلاس از گرداب سوداگري اگر محال نباشد، لااقل بسيار دشوار است، ولي فرد ممكن است اين عظمت را دريابد كه بايستي تكاپوي او مافوق معامله گري باشد. در ساليان گذشته در اصفهان با يكي از دوستان پيش هنرمندي رفتيم كه اواخر عمرش بود. او دو يا سه اثر هنريش را به ما نشان داد و تفسير كرد. به دوستم گفتم او تنها يك نقاش نيست، بلكه فيلسوف هم شده است. وقتي با هم نشستيم و نقاشي‏ها را ديديم در جواب سؤالاتي كه از او كردم، گفت: من مقاله‏اي نوشته‏ام و آن را به ما نشان داد. در اين مقاله او با ديدي جهان‏بينانه به هنر نگريسته بود. به دوستم گفتم كه من از طرز نگاه و بيانات اوليه‏اش دريافتم كه او به مراتب والايي از هنر دست يافته است.

به هر حال نظر من اين است كه در كار تعليم و تربيت بايد به افرادي كه نبوغي از خود نشان مي‏دهند، پرداخت بدون اينكه احساس تحقير در بقيه دانش‏پژوهان به وجود آيد. قرآن مي‏گويد: اشياء مردم را از ارزش نيندازيد.(2) بايد به مردم ارزش داد و آن ارزش را درست معنا كرد.

سؤال دوم: آيا در مورد آموزش هنر به ويژه آموزش آزاد، بايد ارزشها را حاكم دانست يا نه؟

ما با يك مسئله بزرگي روبرو هستيم و آن اين است كه ارزش‏ها گاهي به ارزش‏هاي تابويي مبدل مي‏شود.

ارزش تابويي مثل اخلاق تابويي بي‏منطق است مانند سيزده‏بدر كه بسياري معتقدند بايد آن روز را خارج از خانه سپري كرد و هيچ منطقي هم ندارد.

يا مثلاً در يكي از قبايل مرسوم است؛ وقتي كسي كه سر سفره رئيس قبيله نشسته است اگر از جلوي او يك لقمه بردارد سيل جاري خواهد شد.

به اين نوع اعتقادات و كردارها، اخلاق تابويي مي‏گويند. چون يكبار چنين اتفاقي افتاده است، آن قبيله رابطه عليت و معلوليت ميان آن دو رويداد برقرار نموده و گفته‏اند اگر چنين شود حتما آن چنان اتفاق خواهد افتاد. و از آن پس آن را به عنوان مقررات الزام‏آور اجتماعي به حساب آورده‏اند. اگر ارزش‏ها مربوط به چنين اخلاقي باشند. درست نيستند چرا كه پايه‏اي مستحكم ندارند. اگر از محتواي اسلام بپرسيم كه پيروان خود را كجا مي‏بري؟ مي‏گويد به «حيات معقول» زيرا خود من روي به حيات معقول دارم. مقصود از معقول در اينجا آن عقل نيست كه از آغاز تاريخ بشري تا كنون مكتب‏هاي متعددي ساخته است. به هر كس مي‏گويي از كجا اين مكتب را آورده‏اي؟ مي‏گويد عقلم گفته است [و البته عقل نظري است]. بدين ترتيب در امتداد تاريخ بشري جنگ‏ها و كشتارها و تنازعات متعددي روي داده است و همه مكاتب معتقدند كه تنها خودشان هستند كه عاقلانه فكر مي‏كنند. البته اين حيات معقول نيست بلكه عقل نظري است. حيات معقول چنانكه خواهيم گفت احساسي است كه عقل را براي كارهاي سازنده و مثبت استخدام خواهد كرد.

حيات معقول، حيات قابل استدلالي است كه هر لحظه اگر از انسان سؤال كنند در چه حالي هستي؟ از كجا شروع كردي؟ اكنون موقعيتت چيست و به كجا مي‏روي؟ مي‏تواند پاسخ دهد:




  • روزها فكر من اينست و همه شب سخنم
    از كجا آمده‏ام آمدنم بهر چه بود
    به كجا مي‏روم آخر ننمايي وطنم



  • كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
    به كجا مي‏روم آخر ننمايي وطنم
    به كجا مي‏روم آخر ننمايي وطنم



اين سؤالات، مثلث اصيل حيات بشري است: از كجا آمده‏ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به كجا خواهم رفت؟ يكي از دانشمندان كشورهاي خارجي مي‏گفت: «آيا نمي‏شود بدون پيدا كردن جوابي براي اين سؤالات زندگي كرد؟» گفتم: «چطور نمي‏شود، مي‏شود. تو مي‏بيني كه دارند زندگي مي‏كنند.» اما بايد بدانند كه ميليون‏ها نفر از افراد بشري بدون اين كه بفهمند در رياضيات عالي چه مي‏گذرد، از آن رياضيدان‏هاي بلند مرتبه، خيلي خوش‏تر زندگي مي‏كنند.

انسان هايي كه امروز يك كلمه نطق نمي‏كنند و در خوشترين زندگاني‏ها زيست مي‏كنند در اكثريت هستند. چرا نمي‏شود، منتها ما آرزو داشتيم كه تاريخ انسان‏ها، تاريخ طبيعي نباشد بلكه تاريخ انساني انسان‏ها باشد. تاريخ طبيعي انسان‏ها همين است كه شما مي‏فرماييد. (روي حساب تاريخ طبيعي كه شما مي‏گوييد 70 سال روزي 8 ساعت كار، يك مقدار مشروبات الكلي، يك مقدار تماشاي تلويزيون، يك مقدار مستي و تخدير، به بالا هم نگاه كردن و دائم به پايين نگاه كرده!!) اما اگر يك نفر از شما بپرسد كه: «آيا اين سؤالات را براي خودتان حل كرده‏ايد يا نه؟ زيرا من حيات را بدون حل اين سؤالات، حيات واقعي نمي‏بينم»، او دركش از شما بالاتر است و يك قدم از شما در طريق تكامل جلوتر رفته است،

ما جمله‏اي داريم از پيشوايمان علي عليه‏السلام مي‏گويد: إنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ أيْنَ جِئْتَ لا تَعْلَمُ إلي أَيْنَ تَذْهَبُ ـ اگر نداني از كجا آمده‏اي نخواهي دانست كه به كجا خواهي رفت ـ به «آلبركامو» سلام برسانيد و بگوييد خودتان را اذيت نكنيد، اين سؤال مربوط به همين مثلث است، يعني اگر «از كجا آمده‏ام»، معنا نشود، «به كجا مي‏روم» هم معنا نخواهد شد.

سرانجام حيات بدون درك آغاز آن، قابل تفسير نيست. «حيات معقول» اولين كارش جواب دادن به اين سؤال بسيار مهم است. در و ديوار تاريخ بشر را پر از پوستر محبت كنيد و داد بزنيد كه: «به انسانها محبت كنيد»، او خواهد گفت: بياوريد كه چرا محبت بورزم، محبّت بورزد تا من هم محبت بورزم اگر ضرري از من رفع كند يا لذتي به من بدهد اين كار را مي‏كنم» شما نمي‏توانيد بگوييد كه بدون توقع بايد محبت بورزي، دليلش هم اين است كه من هنوز به خودم محبت نمي‏ورزم، كه نوبت به كسي جز خودم برسد. شما خواهيد گفت: «اين عجب حرفي بي‏اساس است، اگر ما احتمال بدهيم كه در حال حاضر سقف پايين مي‏آيد فرار مي‏كنيم. پس اين محبت بر من هست، پس من خود را دوست دارم.» اگر مطلب به اين سادگي باشد خيلي هم خوشحال مي‏شويم. مگر نمي‏دانيد كه افعي هم اگر احساس كند به لانه‏اش آب خواهد آمد فرار مي‏كند، اين مكانيزم حيات است، نه محبت به حيات آيا ملخ مي‏نشيند كه فلان مرغ او را طعمه كند همين كه ديد او مي‏آيد فرار مي‏كند آيا محبتي كه ما انسان‏ها به در و ديوار تاريخمان نوشته‏ايم، اين است؟! در صورتي كه اين محبت نيست بلكه مكانيزم حيات است، اصل جبر حيات است كه مواظب باش سقف دارد پايين مي‏آيد. اين همان عامل «صيانت ذات» و بقاء حيات است.

شما اول به من ثابت كن كه خودت براي خودت دوست داشتني هستي يا نه؟! و اول بين «به‏به»به خودت گفته‏اي يا نه؟ يا اينكه:

ماننده ستوران در وقت آب خوردن چون عكس خويش ديديم از خويشتن رميديم.

سپس به ما رمندگان! از چهره حقيقي خودمحبت بورز. اگر به كسي بگوييم محبت بورز، مي‏گويد محبت بورز تا محبت بورزم، اين معامله است و شما بشر را از اين بالاتر نتوانستيد ببريد! حيات معقول خواهد گفت:

تو چه زيبايي! و چه بزرگي! تو به كمال برين وابسته‏اي! اگر باور نداري ابراهيم خليل را ببين، علي‏بن ابي‏طالب را نگاه كن. ببين چه زيباست، چقدر دوست‏داشتني است، نمونه‏اي از او در تو وجود دارد. خودت را دوست بدار، آنگاه اشتراكت را با او خواهي فهميد. خواهي ديد كه اين همان است كه در درون خودت هم ديده‏اي. آن وقت است كه از سوداگري بالاتر خواهي رفت و اين يكي از آثار حيات معقول است. در اين صورت است كه محبت را به عنوان يك قانون كلي مي‏توانيد بر انسان‏ها عرضه كنيد نه با تعدادي كلمات نغز و خوشايند در باره محبت. گاهي ارزش‏ها به صورت ارزش‏هاي ساختگي در مي‏آيند كه بايد آنها را در حقيقت امر ضد ارزش دانست و يا ارزش‏هايي كه حكم بازي‏هاي بي‏اساس را براي ما يافته‏اند.

شكي نيست كه ما واقعا تفريح مي‏خواهيم، خوشي مي‏خواهيم، در اين زندان دنيا و با اين قوانين خشن طبيعت، احتياجي به آرامش و نفس كشيدن داريم و منكر اين نيستيم ولي بحث در اين است كه چون ضد ارزش‏ها هم در هنر امروز وارد شده ديگر نمي‏توان هنر را در راه دستيابي به مطلوب‏هاي خويش آزاد گذاشت.

به خاطر داشته باشيد كه اين بشر دوراني را طي كرده كه در آن بردگي به عنوان ارزش ذاتي انسان‏ها تلقي شده است و تاريخ نيز اين واقعيت را تأييد مي‏كند. بزرگي مي‏گويد بحث در آزادي در دوران ما شبيه است به بحث در بردگي بردگان در جوامعي كه در دورآنهاي گذشته برده‏دار و برده‏فروش بودند. مي‏گويد: در آن روزگار بردگي حاكم بر زير بناي اخلاقي و سياسي و اجتماعي همه ابعاد جامعه بود. فقط عده‏اي از هوشياران در كناري نشسته بودند و مي‏ديدند كه اين پديده (بردگي) با اصول اوليه انساني تناقض دارد، اما همچون يك ضرورت منفور اجتماعي وجود دارد و از آن گريزي نيست.

آزادي هم در دوران ما شبيه به بردگي در آن دوران است. سخن از آزادي در ميان است، اما ديديم كه از بي‏بند و باري سر در آورد. حيات معقول مي‏گويد: بايد از زينت و زيور دنيا و از لذايذ نامعقول دست شست نه به عنوان رياضت‏هاي نامشروع، بلكه براي تقويت عقل هماهنگ با وجدان كه بتواند معناي آزادي واقعي را دريابد.

مي‏گوييم اسلام جهت دار است پس بدين مناسبت تمام آنچه كه با آن مربوط مي‏شود جهت دار خواهد بود. اما جهت چيست؟ معلوم است كه هر مكتبي مي‏خواهد بگويد اين است و جز اين نيست و مي‏دانيم كه هر مدعايي نيز محدوديت و ناتواني خود را با گذشت روزگاران اظهار مي‏كند ولي حيات معقول، اين طور نيست، اين طور است كه توضيح مي‏دهيم كه:

زين دو هزاران من و ما، اي عجبا من چه منم. گوش بده عربده را دست منه بر دهنم.

چو كه من از دست شدم در ره من شيشه من هر چه نهي پابنهم هر چه بيايم شكنم

گوينده ابيات فوق مي‏گويد: معارف كلاسيك را جلوي پاي من نياور، اين سدها را من شكسته‏ام.

او مطلبي را گفته است كه من با گفته‏هاي ديگران از حكماي هند تا پراگماتيست‏ها مقايسه كرده‏ام و غالب اصول بنيادي اين مكتب‏ها را در اشعار مولوي يافته‏ام و اين است هنرمند در حيات معقول. اينجا بايد ديد كه «جهت» چيست. آيا جهت در اسلام به آن معني است كه قالبي مشخص براي كودك در نظر بگيريم و او را به آن قالب محدود كنيم؟ اين نوعي جهت داشتن است اما نه متعلق به مكتب اسلام. جهت داري در اسلام بدين تـرتيب اسـت: انّاللّه‏ و انّا اِليـه راجِعـوُن يعنـي از بي‏نهايت تا بي‏نهايت، آيا اين جهت محدود كننده است؟ اين سنت حركت در حيات معقول است، بنابراين در صورتي كه حيات معقول بجا باشد، هيچ اشكال منطقي و فلسفي و ديني و عرفاني در آزادي افراد به وجود نمي‏آيد و هنر بر مبناي حيات معقول دچار محدوديتهاي مضر و بازدارنده نمي‏گردد.

سؤال سوّم: معمولاً ايدئولوژيها و ديدگاههاي مكتبي و ارزشهاي حاكم بر جامعه، نوعي محدوديت به وجود مي‏آورند در اين مورد چه مي‏توان كرد؟

يك مثال: در حدود 14 سال پيش مسئله سقط جنين مي‏خواست قانوني شود. انجمن اسلامي پزشكان تعداد زيادي پزشك دعوت كردند و خواستند نظرگاه‏هاي مختلف علمي، فقهي و رواني را در اين مورد جويا شوند. من در آن جلسه جمله‏اي به نظرم رسيد و گفتم كه اگر در اينجا مطرح كنم شايد از يك نظر مفيد باشد نخست يك مقدمه مختصر را مي‏آوريم:




  • حريف سفله در پايان مستي
    ابلهي كاو روز روشن شمع كافوري نهد
    زودبيني كش به شب روغن ندارد در چراغ



  • نينديشد ز روز تنگ دستي
    زودبيني كش به شب روغن ندارد در چراغ
    زودبيني كش به شب روغن ندارد در چراغ



مگر روز هم شمع مي‏گذارند در مقابل آفتاب؟! معلوم است كسي كه چنين حماقتي را مرتكب شود شب بي‏چراغ خواهد ماند. در برخورد ارتباط مسائل انساني بايد دقت كرد، از يك طرف انسان وقتي به يك موضوع مستقيما نگاه مي‏كند هيچ اشكالي به نظر نمي‏آيد، اما با نظر به ابعاد ديگر كه همگي وابسته به يكديگر هستند، موضوع سخت و پيچيده مي‏شود.

شئون انساني هم اين طور به يكديگر وابسته هستند، من در آنجا گفتم: «ممكن است امروز به طور مستقيم فقط راجع به سقط جنين صحبت كنيم، وسايل طبي ما براي شناخت و تشخيص نتايج سقط جنين خوب و آماده‏اند، پزشك واقعي مي‏تواند با بهره‏برداري از آن وسايل نظر خود را بدهد. ولي موضوع بحث ما انسان است نه موش، نه گاو. نه ماهي و نه مرغي مجهول در آفريقا. ما با انسان سر و كار داريم.

از يك طرف عده‏اي نشسته‏اند كه اثبات كنند كه خون يك انسان را ريختن زشت است و آدم‏كشي و جنايت بد است و در اين مسائل با كمال دقت كار مي‏كنند و از سوي ديگر انسان‏هايي جمع شده‏اند تا سقط جنين را آزاد كنند. خواهيد پرسيد طنابي كه اين دو موضوع سقط جنين و ريختن خون انسان را به هم وصل مي‏كند چيست؟ ارتباط دو موضوع چنين است: وقتي كه با تجويز سقط جنين بگوييم كه مي‏شود با دروازه ورود انسان‏ها به زندگي بازي كرد، اين سؤال براي بشر پيش مي‏آيد كه چرا براي خروجش كارت مجوز لازم است؟! جنايت يعني چه؟ انساني كه با بازيگري يك نر و ماده و بدون قانون الزامي به وجود آمده است. با يك بازي قدرت پرستانه هم بايد برود و پس از آزاد ساختن سقط جنين، ديگر كدام منطق است كه بتواند جلوي جنگ‏ها را بگيرد؟! آيا مي‏خواهيد جلوي جنگ و خونريزي‏ها را با همين ناله بسيار ضعيف كه انسان را نكشيد، بگيريد؟!

به عبارت روشن‏تر: اگر سقط جنين آزاد شود، عظمت و اهميت كساني كه مجراي حيات واقع شده، در راه لذت پرستي نر و ماده از بين مي‏رود، وقتي كه اين عظمت و اهميت از بين رفت، آغاز وجود انساني در اين دنيا به لذت چند لحظه‏اي بي‏محاسبه مستند مي‏گردد و به قول مولوي:




  • جز ذكرني دين او ني ذكر او
    سوي اسفل برد او را فكر او



  • سوي اسفل برد او را فكر او
    سوي اسفل برد او را فكر او



بنابراين كدامين منطق است كه به اقويا و يكه‏تازان در ميدان بقاء بگويد كه خون انسان‏ها را نريزيد؟! آنان پاسخي كه براي اين خواهش و تمناي شما آماده كرده‏اند، اين است كه در نتيجه چند لحظه لذت به دنيا مي‏آيد، با قدرت اقويا نيز از اين زندگي مرخص مي‏شود.

از اين مثالي كه گفتيم مي‏خواستيم مطلبي را در باره موسيقي نتيجه بگيريم: پديده‏اي داريم به نام موسيقي كه در همه جوامع بشري بوده است، آيا موسيقي لذت بار است؟ بلي كاملاً، مخصوصا در اين زندگي ماشيني براي رهايي از زنجيرهاي به هم فشرده سختي‏هاي زندگي در اينكه موسيقي با روان ما سروكار دارد ترديدي نيست، هم جنبه فيزيكي دارد و هم جنبه رواني. اصواتي گوناگون از حنجره يا از ابزاري معين بيرون مي‏آيد و در هوا تغييرات و دگرگونيها و تموج ايجاد مي‏كند و در روح ما حالاتي را به وجود مي‏آورد كه يا از آن حالات لذت مي‏بريم و يا اگر اندوهبار باشد ممكن است جان بركف حتي مرز مرگ پيش برويم. هر يك از جوامع و ملل براي خود موسيقي‏هايي خاص دارند كه براي جامعه ديگر لذت بار نيست. اگر موسيقي جامعه بيگانه‏اي را براي ما بنوازند شايد بدمان هم بيايد، چنانكه آنها هم در برابر موسيقي موسوم در جامعه ما وضعي شبيه به همين خواهند داشت. پس در مورد موسيقي چند مسئله را بايد در نظر داشت:

ـ يكي اينكه موسيقي لذت‏بار است و از ديدگاه فلسفي از دو بعد برون ذاتي و درون ذاتي قابل تحقيق است.

ـ دوم اينكه اثري كه بر ما باقي مي‏گذارد با تحريكاتي ديگر نيز همراه است يعني مثلاً گاهي اشك انسان را سرازير مي‏كند و يا حتي گاهي ذوق بي‏كرانه جويي انسان را تحريك مي‏كند.

ـ مسئله سوم اين است كه هر يك از جوامع و ملل براي خود موسيقي خاصي دارند كه نسبت به آن تأثيرپذيري بيشتري دارند.

مسئله چهارم اين است كه موسيقي داراي شكل و نمودي است كه با اراده سازنده موسيقي بروز مي‏يابد و در درون شنونده ايجاد تأثر مي‏كند و گاهي حتي در جريان خون و كار و ساز عصبي و عضلانيش تأثير مي‏گذارد. اما محتواي موسيقي چيست؟ در باره بيان محتوا، فلاسفه اختلاف نظر دارند: «آرتور شوپنهاور» كه خود نيز موسيقيدان بود، مي‏گويد كه موسيقي بسيار خوب است ولي يك نقص دارد و آن نقص هم اين است كه نمي‏تواند ما را آن طور كه مي‏خواهيم از واقعيات محض ببرد و با خاصيت‏هاي تجريد شده محض، ذهن ما را در ارتباط قرار دهد. هر قدر هم كه محتواي موسيقي، تجريدي و فوق رئاليستي بوده باشد، بالاخره فيل آدمي را به ياد هندوستان مي‏اندازد، يعني او را به طلب واقعيت وا مي‏دارد و البته چه بخواهد و چه نخواهد واقعيات دست از وي برنمي دارند، بعضي‏ها معتقدند كه موسيقي اصلاً محتوا ندارد و براي مثال يك گل زيبا را با موسيقي مقايسه مي‏كنند. گل محتوا دارد يعني قابل لمس و قابل حس و قابل مشاهده و معاينه است، ولي موسيقي فقط يك عامل تأثير است در درون ما و ديگر هيچ، تأثيري لذت بخش و محرك عواطف و خيالات و احساسات.

مولوي هم در موارد متعددي از مثنوي مي‏گويد كه موسيقي فقط براي توسعه دادن به خيالات است و اين خيالات چيزهايي است كه يا خاكستر شده و رفته و يا مي‏خواهد بيايد. مانند اين شعر فردوسي:




  • ز سُمِّ ستوران در آن پهن دشت
    زمين شش شد و آسمان گشت هشت



  • زمين شش شد و آسمان گشت هشت
    زمين شش شد و آسمان گشت هشت



البته اين امري محال است ولي هنگامي كه فردوسي با مارش حماسيش آن را مي‏نوازد انسان باورش مي‏شود كه الان زمين شش شده است و آسمان هم هشت!! عده‏اي از فلاسفه مي‏گويند كه ما چكار مي‏خواهيم بكنيم؟ آيا ما مي‏توانيم واقعيات را با موسيقي تزريق كنيم؟ مثلاً بيماري نيازمند به پزشك باشد و ما بخواهيم به او بفهمانيم كه بيماري تو اين است و كساني هم هستند كه در اين رشته پزشكي تحصيل كرده‏اند و مي‏توانند درد شما را درمان كنند و بدين ترتيب بيمار مي‏فهمد كه بين بيماري و پزشك رابطه‏اي وجود دارد. آيا موسيقي مي‏تواند براي آگاه ساختن بيمار به رابطه مزبور كاري انجام بدهد؟ يا از طريق موسيقي رابطه بين علت و معلول را با صداي زيبا و تأثيرات عميق، به او بفهمانيم! گاهي تأثرات و بازتاب‏ها در انسان برمي‏گردند و خودبخود فعال مي‏شوند، اين خوب است، ولي ما در موسيقي چنين چيزي سراغ نداريم. گاه در ميان يك ميليون قطعه موسيقي يكي در انسان آن چنان اثر مي‏گذارد كه اين اثر، او را فعال مي‏سازد و ليكن عموميت ندارد.

همان سرباز ناپلئون، وقتي به ميدان جنگ واترلو وارد مي‏شود، بعد از تمام شدن مارش باز به حالت اول برمي‏گردد و احساس تقدسي را كه به وسيله موسيقي نسبت به ناپلئون و فداكاري در راه آرمان‏هاي او در وجودش ايجاد گشته بود از دست خواهد داد. تأثراتي كه موسيقي به وجود مي‏آورد و نتيجه آن به واقعيات برمي‏گردد مطلب مهم و قابل توجهي است، ولي اين نوع موسيقي با حذف برداشت‏هاي شخصي بسيار نادر است، اكثر فلاسفه معتقدند كه موسيقي‏ها تأثيرات محدود و معين مي‏گذارند و بلافاصله روان آدمي به حالت اول خود باز مي‏گردد. اگر اين تأثيرات چنان بود كه به درون فرد برمي‏گشت و وي را فعال مي‏ساخت و مثلاً عقل نظري را تقويت مي‏كرد، بسيار خوب بود، و به عنوان مقدمه‏اي براي تقويت عقل نظري مي‏توانست عمل كند، يعني اگر موسيقي در فردي تأثيري آن چنان باقي مي‏گذاشت كه او بتواند معادلات نسبيت «انيشتن» را سريعتر از ديگران حل كند يا معادلات «جيمز كلارك ماكسول» را بهتر از ديگران بفهمد و يا هوشياريش در درك مسائل حقوقي بيشتر شود، بسيار خوب بود، ولي تا به حال من در مطالعاتي كه داشته‏ام به يك چنين امكاني برنخورده‏ام.

بايد اين را در نظر داشت كه ما در اين بحث مستقيما با آن موج‏ها و پديده‏هاي مثبت و منفي كه موسيقي در اطراف به وجود مي‏آورد سر و كار نداريم. البته ممكن است كسي به همان بعد طبيعي موسيقي قناعت ورزد اما اگر بخواهيم مسئله را همه جانبه تحليل كنيم، بايد توجه بيشتري مبذول داريم. چون همان طور كه ذكر شد لذت بخش بودن موسيقي يك مسئله است و آنچه كه عامل سعادت واقعي بشري است و انسان با شكوفايي مجموعه ابعاد وجوديش به آن مي‏رسد مسئله ديگري است.




  • بي‏قدريم نگر كه به هيچم خريد و من
    شرمنده‏ام هنوز خريدار خويش را



  • شرمنده‏ام هنوز خريدار خويش را
    شرمنده‏ام هنوز خريدار خويش را



لذايذ، ما را مي‏خرند، اما بايد توجه داشت لذايذي كه ما را خريده‏اند، چيز ديگري از ما نستانند و از ما كم نكنند. زيرا:




  • چون بهر ميلي كه دل خواهي سپرد
    از تو چيزي در نهان خواهند برد



  • از تو چيزي در نهان خواهند برد
    از تو چيزي در نهان خواهند برد



مسئله ديگري كه بايد براي تعيين تكليف اين موضوع فوق‏العاده مهم، مطرح كرد. اين است كه عده‏اي بر اين عقيده‏اند كه نوعي موسيقي را كه اراده تلاش براي دستيابي به هدفهاي انساني را تحريك مي‏كنند، مثل سرودهايي كه اين روزها عرضه مي‏شود بايد جداگانه مورد بحث قرارداد چون هدفي كه در اينجا تعقيب مي‏شود فوق‏العاده والاست. يعني مي‏شود بحث عادي در باره موسيقي را به نوعي انجام داد و بحث درباره موسيقي كنوني را به نوعي ديگر.

بعضي از ژرف نگران گفته‏اند كه اين تأثيرپذيري انفعالي در اثر موسيقي، هوشياري نسبت به واقعيات را تخفيف مي‏دهد و رنگ تند واقعيات را براي ما تعديل مي‏كند و در ما قابليت انعطاف به وجود مي‏آورد. موسيقي در جوامع بشري براي جبران ناتواني بشر در رويارويي با واقعيات محض و جلوگيري از تسليم و شكست در برابر مشكلات زندگي به وجود آمده است كه در نتيجه از هوشياري انساني هنگام نوازش‏هاي موسيقي كاسته مي‏شود.




  • جمله عالم ز اختيار و هست خود
    مي‏گريزند از خودي در بيخودي
    تا دمي از هوشياري وارهند
    ننگ خمر و بنگ بر خود مي‏نهند



  • مي‏گريزد در سر سرمست خود
    يا به مستي يا به شغل اي مهتدي
    ننگ خمر و بنگ بر خود مي‏نهند
    ننگ خمر و بنگ بر خود مي‏نهند



اين هم مسئله‏اي است كه موسيقي چه رابطه‏اي با هوشياري‏هاي بشري دارد و چه مي‏كند؟ آيا هوشياري‏هاي بشري آن همه بر گرده او سنگيني مي‏كند كه مي‏خواهد آن را به شكلي از بين ببرد مانند روي آوردن او به مواد تخديري (مايع و غير مايع)؟ بعضي سؤال كرده‏اند كه آيا اين علت را بايد همچون پديده‏اي فراگير و جهان شمول و ريشه‏دار تلقي كرد و يا نه؟ اين بحثي است به عهده روانشناسان و جامعه‏شناسان و موسيقيدانان، «موسيقيدان»، نه «موسيقي زن»، نه «موسيقي خوان.»




  • خداخوان تا خدادان فرق دارد
    بدين سان از خدادان تا خداياب
    محقق را مقلد كي توان گفت
    كه دانا تا به نادان فرق دارد



  • كه حيوان تا به انسان فرق دارد
    ز انسان تا به سبحان فرق دارد
    كه دانا تا به نادان فرق دارد
    كه دانا تا به نادان فرق دارد



دوبيت اول و سوم اين شعر منسوب به فروغي بسطامي است و بيت دوم آن از اينجانب است.

يك مثالي مي‏زنم كه بايد به آن توجه كنيم؟ آيا ما بايد به آن توجه كنيم: آيا ما بايد بحث در اتم‏هاي فيزيكي و دقيقترين مسائلش را از ماكس پلانگ بپرسيم يا از اديسون؟ جواب معلوم است بايد از امثال ماگس پلانگ بپرسيم. با اينكه اديسون صد برابر ماكس پلانگ مخترع است، اما اگر بخواهيم مسائل علمي را سؤال كنيم، بايد به سراغ ماكس پلانگ و امثال او برويم. اين مسئله اديسون را كوچك نمي‏كند بلكه تعداد ابعاد و جوانب اين مسئله را بيان مي‏دارد.

بنابراين براي بحث در ماهيت موسيقي نمي‏توان به سراغ درويش خان و بتهوون رفت، سراغ شوپن و موزار و باخ را هم نمي‏توان گرفت. اگر بخواهيم موسيقي را از جنبه تأثيرات فيزيولوژيك آن بررسي كنيم. بايد از كسي مسائل مربوط را بخواهيم كه در اين زمينه كار كرده است. مقصود از طرح اين مسئله آن بود كه وقتي به بعضي‏ها گفته مي‏شود كه در باره هنرها بايد الگوهايي را در نظر داشت، مي‏گويند جلوي آزادي‏ها را نمي‏توان گرفت. بايد به اين مسئله توجه داشت كه با شعور عمومي در باره يك پديده نمي‏توان سرنوشت آن را معين كرد. بنابراين وقتي كه اسلام موسيقي‏هاي لهو و لعب و رقاصي و تحريكات هوا و هوس را تحريم مي‏كند، نبايد گفت كه اسلام چرا عالم لذت را از ما گرفته است، بايد مسئله را دقيقا مورد بررسي قرار داد. زيرا اسلام هماهنگ كننده و سازنده همه ابعاد انساني است و نمي‏تواند تنها با توجه به لذات از ديگر ضرورت‏هاي حيات بشر غفلت كند.

واقعيات عالم هستي با قطع نظر از هر درك كننده‏اي وجود دارند ولي معارف و دريافت‏هاي ما محصولي از آن واقعيات و مختصات ذاتي و برون ذاتي وابسته وجود ما است. عالم پيرامون ما واقعيت دارد و ساخته ذهن من و شما نيست. شما چه باشيد و چه نباشيد كائنات هستند و بر طبق قوانين معين و لايتغير به راه خود ادامه مي‏دهند. اما اگر از ما توقع معرفت داريد، معرفت محصول «من و جز من» است. حواس و ذهن و آزمايشگاه‏ها و ديگر وسايل و ابزار علم، شرايط خاصي را براي درك كننده واقعيت به وجود مي‏آورند. البته شما مي‏خواهيد با واقعيات روبرو شويد و واقعيات را منعكس كنيد، و بگوييد كه: واقعيت آن است كه من از جهان منعكس مي‏كنم. اينكه خواسته اصلي همه انسانها ارتباط صحيح با واقعيت و منعكس نمودن آن بدون كمترين دخالت و تصرف است، جاي ترديد نيست، ولي چنانكه گفتيم ارتباط با واقعيت بدون دخالت مختصات دروني و بيروني درك كننده انجام نمي‏گيرد، كسي كه از فاصله‏هاي زياد اجسام را تماشا مي‏كند، آنها را كوچك مي‏بيند.

براي شخص هنرمند حذف و انتخاب در جهان عيني هم بر اين دخالت معمولي مختصات دروني و بيروني، اضافه مي‏شود. البته منعكس كردن خود طبيعت به صورت محض نيز به عنوان يك امر واقع قسمي از هنر است و اما در هنرهاي تجريدي، كه انواعي از هنرهاست نحوه بازيگري، حذف و انتخاب، افزايش و يا كاهشي نيز در صورت طبيعت اتفاق مي‏افتد.

هنر در اسلام مي‏گويد: لذت هنري به جاي خود، ولي به مردم امكاناتي دهيد تا در فعاليت‏هاي هنري راه تكامل را بپمايند. ما چكاره هستيم؟ ديد هنري در جهان چيست؟ اجازه دهيد در اين باره مقدمه‏اي عرض كنم چون ممكن است مشتاقان به دانستن اين مطلب نياز داشته باشند. با مثالي شروع كنيم: موجودي كه در فارسي اسمش را مثلاً درخت گذاشته‏ايم، با قوه لامسه مي‏توانيم از وجود آن درخت اطلاع پيدا كنيم و با ديدن، خبر از ساير ابعاد آن به دست آوريم. آقاي فيزيكدان از نظر فيزيكي مسلما چيزهايي برايمان مي‏گويد كه واقعيت دارد و ساخته ذهن انسان نيست، مثلاً اگر بگويد كه «اين حجم تركيب يافته از الكترون و پروتون است»، ما قبول مي‏كنيم.

اگر شيميداني بيايد و در مورد عناصر تفاعل يافته و نسبت‏هاي معين آنها با ما صحبت كند مي‏پذيريم. حقوقداني اگر بگويد «شما در ازاي كار خويش دستمزدي گرفته‏ايد و اين كالا را خريده‏ايد پس اين كالا در اختصاص شما قرار گرفته است»، قابل دفاع است، اين گروه‏هاي مختلف در ذهن خود بازيگري نمي‏كنند بلكه واقعا خبر از عالم واقع مي‏دهند. زيباشناس هم مي‏گويد: «من هم دركي درباره نمودهاي اشياء دارم، اين رنگ با اين رنگ در يك چنين مجموعه‏اي زيباست.» او نيز از وجود مختصي در نمودها اطلاع مي‏دهد و راست هم مي‏گويد. به راه انداختن مناقشات و به جان هم انداختن اين واقعيت‏ها كار صحيحي نيست. آنچه كه لازم است «هماهنگ كردن» اين واقعيات است.

نگرش در كميت‏هاي محض جهان، بشر را از پاي در مي‏آورد و عنصر دوم واقعيت‏ها را كه كيفيت آنهاست از بين مي‏برد. درك چهره رياضي جهان چيزي است و درك شكل و تركيب زيبا و كيفي آن، چيز ديگر:




  • مگر مي‏كرد درويشي نگاهي
    كواكب ديد چون شمع شب افروز
    تو گويي اختران استاده‏اندي
    كه هان اي خاكيان هشيار باشيد
    رخ درويش بي‏دل زين نظاره
    كه يا رب بام زندانت چنين است
    ندانم بام ايوانت چه سان است
    كه زندان بام همچون بوستان است



  • در اين درياي پر درّ الهي
    كه شب از نور ايشان گشته چون روز
    زيان باخاكيان بگشاده‏اندي
    در اين درگه شبي بيدار باشيد
    ز چشمش درّفشان شد چون ستاره
    كه گويي چون نگارستان چين است
    كه زندان بام همچون بوستان است
    كه زندان بام همچون بوستان است



نگاهي به ستاره‏هاي زرين پراكنده بر فضاي لاجوردين كه ستاره‏هاي اشك شوق بر رخسار يك انسان آگاه سرازي مي‏كند همان انعكاس كيفي از فضاي زيباست. خشونت و سختي معادلات رياضي جهان چيزي است و لطافت و ظرافت نگاه كيفي چيزي ديگر.

اگر كسي بگويد: من جهان را از ديد آيات الهي مي‏بينم، يعني بگويد «تو مو مي‏بيني و من پيچش مو،» و خبر مي‏دهد كه در درون او دريچه‏اي به عالم معنا باز شده است، هيچ عاقلي نمي‏تواند منكرش شود به اين دليل كه من آن را نمي‏بينم!

چنانكه اگر زيباشناس، زيبايي خاصي را در اين سپهر لاجوردي مي‏بيند ديگري حق ندارد كه انكار كند، چرا كه گفتيم: اين قبيل مسائل به «من» و «جز من» ارتباط مي‏يابد. مي‏گوييد اين آقا به آن ديگري عدالت ورزيده است. عدالت يعني چه؟

آيا نمود فيزيكي دارد؟ هرگز.

آنچه كه محسوس بود اين بود كه او كالايي را كه به امانت گرفته بود با اينكه قدرت داشت كه مسترد نكند به پاكيزگي انساني و عدالت رواني به صاحبش بازگرداند. از آغاز تا تاريخ بشر تا اين لحظه اگر ميلياردها عدالت، انجام گرفته باشد در هيچ يك از آنها اين عدالت نمود و نشانه به خصوصي نداشته است، در مورد ظلم هم آيا مي‏توان گفت كه اين ظلم كجاست؟ ظلمي كه اين همه داد و فرياد بشر را بلند كرده است؟ شما مي‏بينيد كه كسي به ناحق ديگري را كشت، حركت بازو و دست قدرتمند، كشيدن كار و نمودهاي فيزيكي قتل در اعضاي مقتول... اينها همه نمودهايي عيني است، ولي خود حقيقت ظلم به عنوان يك نمود فيزيكي در هيچ يك از اين‏ها وجود ندارد.

ظلم عبارتست از آن فعاليت سخيف دروني كه انسان پليد را وادار به ظلم مي‏كند. نيروي دفاع از حيات، اصل اساسي حيات است و نمود فيزيكي ندارد، اين واقعيت است و من آن را نساخته‏ام. پس ظلم و عدالت نمود فيزيكي ندارند ولي مستند به واقعياتي مستقيم و غير مستقيم هستند كه مشاهده آنها بصيرتي دروني مي‏خواهد. واقعا چگونه مي‏توان عدالت را به چنگيز و نرون فهماند؟ اين افراد، عدالت را درك نمي‏كنند چنانكه براي بسياري ديگر از مسائلي كه با بصيرت باطني مربوط هستند قابل درك نيست، زيرا كه چشم‏هاي درونشان كور شده است.

... و اما خلاقيت چيست و روشهاي شكوفايي استعدادها كدامند؟

اين عبارت را بارها ديده‏ايم: «هيچ قاعده و دستوري معين نمي‏توان به دست آورد كه بر اساس آن هنگام مشاهده امري مشخص در مغز محقق فكري تازه و بديع راه يابد.» يعني نمي‏توان حكم قطعي كرد كه مثلاً سنفوني شماره 5 بر اساس چه قواعدي به ذهن «بتهوون» راه يافته است. بدون ترديد، مقدمات از جانب هنرمند آماده مي‏گردد و آن آهنگ به ذهن بتهوون خطور خواهد كرد نه به ذهن حقوقداني كه ارتباطي با موسيقي نداشته است.

او در دنباله مطلب مي‏گويد: «پس از آنكه آن فكر به ظهور پيوست، مي‏توان آن را در قوانين مصرح منطقي، كه هيچ متفكر و محققي را تخلف و انحراف از آن جايز نيست قرارداد ولي ريشه خلاقيت‏ها، ريشه‏هاي شخصي دارند و مثلاً ماشيني‏ترين جامعه امروز نمي‏تواند ادعا كند كه ما سال آينده در همين موقع 317 نفر خلاق هنري و 416 نفر رياضيدان مبتكر خواهيم داشت، محقق، دانشمند، صاحبنظر مي‏توان تربيت كرد اما خلاق و مبتكر ساختن، مقدور نيست.

شايد فيزيكدان‏هايي وجود داشته باشند بالاتر از «ماكس پلانگ» و يا در رديف او، ولي بارقه‏هاي نبوغ از مغز او است كه ظهور يافته است. بسيارند كساني كه در مسائل منطق صاحبنظرند، ولي هيچگونه خلاقيتي ندارند. من گمان نمي‏كنم كه «اديسون» ده صفحه هم منطق خوانده باشد ولي بارقه‏هاي فراواني از ذهن او بروز يافته است.

نمي‏خواهم قضيه را حواله به مجهول كنم و بگويم كه شما ديگر كاري نكنيد، به جهت اينكه: «تا يار كه را خواهد و ميلش به كار باشد»، اين مسئله را نمي‏توان تا اين حد بي‏پايه و بدون قاعده طرح كرد. يعني ما نمي‏توانيم جريان را فقط از اين جنبه نگاه كنيم و بگوييم كه «شما اصلاً به تكاپو و خلق و ابداع و ابتكار و اختراع برنياييد زيرا كه جرقه خلاقيت دست شما نيست»، اين غلط است و به افسردگي و عقب‏افتادگي مغزها راهبر خواهد شد. اگر ما از نظر آموزش و پرورش فرزندان خود را چنان تربيت كنيم كه آنان طريق «هنر براي حيات مردم» نه «هنر فقط براي لذت و زيبايي» را فراگيرند كار نيكويي كرده‏ايم كه قطعا در تحريك استعدادهاي آنان مؤثر خواهد افتاد.

بايد به دانشجوياني كه تحت تعليم و تربيت مي‏گيريم احترام بگذاريم و زمينه آماده‏اي براي ابراز وجود در برابرشان قرار دهيم و به آنها اتكا به نفس ببخشيم، گاهي اين كار را مي‏كنيم و دفعه اول جواب مناسبي نمي‏شنويم، بار دوم، شايد خيلي بي‏ربط‏تر از جواب اولي بشنويم، ولي بايد صبور و پرحوصله باشيم، دفعه چهارم و پنجم... كم‏كم مي‏بينيم مثل اين است كه بعضي از دانشجويان ما چيزي براي گفتن دارند... بارها اتفاق افتاده است كه شاگرد خود من چيزهايي گفته است كه بعضي از مجهول‏هاي مرا حل كرده است. در اين نوع آموزش اولين اثر، اميدوار شدن هنرجو است، احساس محبت نيز داراي تأثير مهمي است او حس مي‏كند كه من هر چه دارم مي‏خواهم با كمال اخلاص در اختيار او قرار بدهم و او را جزئي از خود مي‏دانم.

مسئله محبت بين ما و نونهالان بسيار مهم است. محبتي معقولانه و عاقلانه. اين حالت خلوص،او را وادار به پرواز مي‏كند، فرزندان ما همان اندازه به محبت نياز دارند كه نونهالان به آب حيات‏بخش.

پس براي به فعليت در آوردن نيروي خلاقيت هنري نونهالان، صبر و حلم مربيان در عمل آموزش و محبت به شاگردان دو عامل بسيار مهم است. عامل سوم عبارتست از توجيه كامل هنرجويان نسبت به دنياي درون خود، تا عظمت كار را دريابند و تا آنجا به كار خود اهميت بدهند كه حيات خود را در كار خود احساس كنند بدون توجه به آنكه مردم درباره كار او چه خواهند گفت. و نباشند از آنكه ـ




  • در هواي آنكه گويندت زهي
    واله حيراني خلقان شديم!!
    گر، به بستاني رسي زيبا و خوش
    تو همي گويي مرا دل نيز هست
    دل، فراز عرش باشد ني به پست



  • بسته‏اي بر گردن جانت زهي
    دست طمع اندر الوهيت زديم!
    بعد از آن دامان خلقان را بكش
    دل، فراز عرش باشد ني به پست
    دل، فراز عرش باشد ني به پست



ما بايد اصالت و ماهيت هنر براي «حيات معقول» را تا آنجا در دل‏هاي هنرجويان بنشانيم كه براي آنان اين دو سؤال كه «هنر چيست و هدف آن كدام است؟» و «حيات چيست و هدف آن كدام است؟» يك پاسخ داشته باشيد.

اگر زندگاني براي انسانها هدف معقول نداشته باشد، بلكه اصلاً هدفي نداشته باشد، هنر نيز نمي‏تواند هدف معقول داشته باشد. تو مي‏گويي من به بستان هنر رفتم و عطرها را استشمام كردم، واقعا استشمام كردي؟ دروغ مي‏گويي: زيرا اگر واقعا بدانجا رسيده بودي دامان مرا نيز مي‏گرفتي و مي‏گفتي «تو هم بيا.» و نمي‏گفتي بيا دست به سينه روياروي من ميخكوب باش!

عامل چهارم، اجتماع در تحريم استعدادهاي افراد نقش بسيار مهمي دارد. اجتماع است كه براي كشيدن آب موجود در چاه درون نوابغ، دست به كار مي‏شود و سپس آب را روانه مزرعه مناسبي مي‏كند و گل‏ها و درختان و محصول‏هايي را به بار مي‏آورد. اجتماع از اين جهت نقشي بسيار اساسي بر عهد دارد و الاّ ممكن است شما با تمام صميميت و خلوص، نيروهاي خلاّقه‏اي را به فعليت برسانيد ولي جامعه‏اي سالم و شايسته نباشد كه صلاحيت بهره‏برداري از آن نيروها را داشته باشد.

عامل پنجم: دور نگاهداشتن هنرجو از تقليد. اين كاري است ظريف كه بايد آرام و با لطافت خاصي انجام گيرد. زيرا كشش تقليد در افراد و جوامع بسيار عظيم است و نمي‏توان دانش‏پژوه و هنرجو را با سرعت و سهولت از تقليد دور نموده و مغز او را به تفكرات مستقل وادار كرد. نبوغ‏ها در دوران جواني كمتر بروز مي‏كند، تعداد نوابغ علم و هنر در دوران جواني مخصوصا اوايل اين دوران بسيار اندك است. ما در رهايي از تقليد و به وجود آوردن تفكرات جديد و سازنده اسير زمان نيستيم و اگر بخواهيم خلاقيت‏ها و نبوغ‏ا را شكوفا كنيم، نبايد به گذشت زمان، زيادي مخارج و صرف انرژي‏ها توجه كنيم. بريدن نوابغ از طناب تقليد كاري نيست كه حتي در يك سال و دو سال انجام بگيرد، زيرا تقليد در طول ساليان متمادي در روان انسان‏ها رسوب مي‏كند و در جهت توجيه شخصيت آنان مي‏كوشد. «محمدبن زكرياي رازي» از تقليد عبور كرده است، «البتاني» هم كه با تبديل سينوس به جاي وتر، مثلثات جديد را به وجود آورد و به منزله پدر مثلثات جديد به شمار رفته، مدتي مقلد بوده است.

عامل ششم: ارزش دادن به اصل كار فراتر از هر چيز فوق‏العاده مهم است، چون انسان به طور طبيعي از پاداش و جايزه دلخوش مي‏شود. او سوداگر است و اين سوداگري باعث مي‏شود كه خلاقيت و استعداد به جاي روي آوردن به خود علم يا هنر، ميل دارد كه كالايي را به مشتريان عرضه كند و معلوم است كه كالا بايد مورد تقاضاي خريدار باشد و كالايي را به مشتريان عرضه كند و معلوم است كه كالا بايد مورد تقاضاي خريدار باشد و كالايي كه مورد تقاضاي خريدار است از پيش داراي مشخصات معيني است كه هنرمند يا عالم بايد نبوغ و خلاقيت خود را متوجه همان سفارش مشخص كند تا بتواند كالاي خود را بفروشد. اين است مختصات تاريخ طبيعي ما انسان‏ها كه اگر بخواهيم در مقابل تاريخ طبيعي روي به تاريخ انساني بياوريم بايد خود را از مرتبه سوداگري و تجارت فراتر بكشانيم. درست است كه پاداش بسيار مؤثر است و من آن را همچون مانع نمي‏بينم ولي تا حدي كه به انسان اثبات شود كه: «گل خندان كه نخندد چه كند؟» بايد به هنرجو و دانش‏پژوه تفهيم شود گل كه شدي خنده در ذات تو است! و البته طي اين راه حوصله و صبر مي‏طلبد. ما بايد به پويندگان راه علم و هنر بفهمانيم كه خلق آثار علمي يا هنر براي آنهامانند تنفس است براي موجود زنده، و نبايد با رقه حيات آنها براي معامله با مال دنيا و مقام و شهرت، مستهلك شود.

/ 1