آيا اسلام در برابر هنر امروز محدوديتهايي به وجود ميآورد؟
در مقدمه اين مبحث بايد چند سؤال و پاسخ مطرح شود:سؤال يكم: آيا فرد در برابر اجتماع از اصالت برخوردار است يا نه؟ آيا برنامهريزيهاي آموزشي بايد به نيازهاي فرد عنايت داشته باشد يا جامعه؟ آيا مرزي بين فرد و اجتماع از نظر انسانشناسي و جامعهشناسي كه داراي اهميتي برابر با تعيين مرز بين «من» و «جز من» در فلسفه است، وجود دارد يا نه؟داستان اكثر اولاد آدم، همان داستان بچهاي است كه در لبه پشت بام بود و مادرش گفت: «برو عقب، برو عقب» و كودك آن قدر رفت تا از آن طرف افتاد. اعتدال در اكثر اولاد آدم امري خدايي است، اميدواريم كه خواب گران افراط و تفريط در بشر بيداري اعتدال را به دنبال داشته باشد.گاهي انسان به نمونههايي از دانشمندان ميرسد كه اصالت را به فرد ميدهند و ميگويند: در دانشها و بينشها و تحولات، نقش فرد غوغا كرده است تا آنجا كه حتي به قرآن استشهاد ميكنند: «ابراهيم به تنهايي امتي است.»(1) و گاهي مثل «اميل دوركهايم» چنان به جامعه و اجتماع اصالت ميدهد كه فرد، منزوي و هيچ ميشود و در حقيقت معجزه اين افراط گران در اين است كه از انبوه صفرها عدد به وجود ميآورند! اين گونه ديدها و قضاوتهاي محدود ناشي از عشق به موضوعي است كه محقق را به خود جلب كرده است، همه كس ميتواند عاشق بشود ولي دانشمندان بايد از عشق ورزيدن بركنار باشند. زيرا وقتي عاشق بشوند، ديگر نميتوانند در ارزيابي علمي جانب انصاف را نگهدارند.افراد يك اجتماع وقتي با يك ارتباط با هم مربوط ميشوند و با تحرك دستهجمعي با هم راه ميافتند ممكن است از يك فرد عاقل كه آزادانه فكر ميكند پستتر باشند. يكي از جامعه شناسان مثالي زده و ميگويد: «ولتر» از تمام مردم فرانسه در حال تحرك ناخودآگاه جمعي عاقلتر است زيرا جامعهاي اين چنين درست مثل هفتادميليون لامپ هستند كه يك كليد داشته باشند، اگر آن كليد را بزنيم آن هفتاد ميليون لامپ روشن ميشوند و اگر قطع كنيم همه شان خاموش ميشوند. اين يك حركت ناخودآگاه و بسيار خطرناك است و لذا در جوامع اسلامي هرگز حركات جمعي به صورت ناخودآگاه انجام نميشود. در اين جامعه چنان موسيقيهايي ساخته نخواهد شد كه باعث تهييج و بيفكر كردن افراد شود. ناپلئون با يك مارش ميتوانست پانصد هزار سرباز تازه نفس را به كشتارگاه بكشاند. بعضيها نوشتهاند: «گاهي ديده شده است كه پوچترين شعارها جامعههايي را به نوسانات كشيده است» و براي اين نظر دلايلي از اين قبيل ميآورند و اجتماع را از آن ارزش واقعيش مياندازند.ديگري ميگويد: «شما افراد سازنده تاريخ را كنار بگذاريد بعد ببينيد ديگر چه داريد كه به خواندنش بيارزد.» با اين سطح نگريهاي درباره اينكه اصالت با فرد است يا اجتماع، كاري انجام نميگيرد و من گمان ميكنم كه اگر بخواهيم كمي واقعيتر فكر كنيم بايد دست از اين مواجهه غير منطقي بردايم كه آيا فرد اصالت دارد يا اجتماع؟ اين مواجهه نظير اين است كه بپرسيم: يك جزء فعال از يك سيستم اصالت دارد يا خود سيستم؟ اينها اصلاً قابل مقايسه نيستند زيرا يكي متقدم بر ديگري محصولي است عاليتر اما تحت تأثير آن عنصر نخستين.از نظر ارزشها در تاريخ بسيار مشاهده شده است كه يك فرد از لحاظ نبوغ و عظمت بالاتر و يا مساوي با يك جامعه بوده است. مثلاً در واقعه كربلا «حسينبن علي عليهالسلام » كه سازنده تاريخ انساني انسانها بود همراه با ياران معدودش در يك طرف ايستاده بود و تاريخ طبيعي انسانها هم طرف مقابل قرار داشت و «ابراهيم» در مقابل هم ميايستد و ميگويد من درست ميگويم و شما هم اشتباه ميكنيد. در علوم و اكتشافات نيز چه بسا يك نفر دريابد كه جاذبيت وجود دارد حتي اگر همه مردم جمع شوند و بگويند كه تو ضد اجتماع صحبت ميكني.دانشمندان و كساني كه تحولي در تاريخ ايجاد كردهاند مانند پي ساختمان هستند كه ديده نميشوند ولي بنيان ساختمان و استحكامش وابسته به آنهاست. در حقيقت اگر فرد را دست بسته به اجتماع تحويل بدهيم كه هر چه ميخواهد از آن فرد بسازد به عقيده من اينجا مرتكب خيانت به انسانيت شدهايم.در اين مورد بعضي از دانشمندان غرب گيج هستند، به نظر آنها در مورد تعليم و تربيت فرزندان بايد همچون سرباز سربازخانه به صورتي جمعي رفتار كرد مثلاً اين هشتصد نفر را امروز شير بدهيم، هشتصد نفر ديگر را به گردش ببريم هشتصند نفر سوم از فلان موزه بازديد كند... تو گويي آنها موريانههاي سربازند كه بايد طبق نظر و اراده فرمانده عمل كنند. بعضي از متخصصين، خود متوجه شدهاند كه يكي از اشكالات كه در تعليم و تربيت وجود دارد اين است كه در اصالت اجتماع، خلاقيت و نبوغ فدا ميشود.حقوق اجتماعي، آداب اجتماعي، مقررات اجتماعي، قوانين اجتماعي از اين جهت كه جامعه اصالت يافته است راهگشاي زندگي افراد هستند.اين جامعه است كه اين هنرستان و يا آن دانشگاه را كه انسان در آنجا به نوعي شكوفايي دست مييابد، ايجاد كرده است و از لحاظ اقتصادي نيز اندوختههاي فرهنگي تعليم و تربيت جامعه را در اختيار افراد گذاشته تا از آن بهره برداي كنند و نيز همين جامعه است كه آنها را ارزيابي خواهد كرد. همچنين بديهي است كه جنايت به دو نفر، مستحق كيفري بيش از جنايت به يك نفر است، و همين طور فردي كه خود را فداي يك جامعه كرده در مقايسه با فردي ديگر كه او خود را فداي يك نفر كرده شريفتر و والاتر است.بايد اين مسئله را از ديدگاههاي مختلف بررسي كرد و مثلاً ابعاد فرد در اجتماع را از نظر تعليم و تربيت در نظر گرفت و نبايد چنان به يك فرد اهميت داد كه به ديگران احساس حقارت دست بدهد، اين خيلي مهم است و به مهارتي خاص احتياج دارد. وقتي كه يك فرد مستعد براي خلاقيت را زير نظر گرفتيد و برايش وقت بيشتري صرف كرد بايد متوجه ديگران نيز باشيد. صرف پرورشهاي كمّي كافي نيست، كودك احتياج به تشويق دارد چنانكه ما بزرگسالان به آن نيازمنديم.مثل آن گل خندان كه اگر نخندد چه كند؟از يكي از هنرمندان سؤال كردم كه «پاداش چه ميخواهي؟» گفت: «درك بيننده.» از پاسخ او دريافتم كه بخش اعظم راه را طي كرده و كارش از معامله و بده بستان خارج شده است. بالا كشاندن همه اعضاي كلاس از گرداب سوداگري اگر محال نباشد، لااقل بسيار دشوار است، ولي فرد ممكن است اين عظمت را دريابد كه بايستي تكاپوي او مافوق معامله گري باشد. در ساليان گذشته در اصفهان با يكي از دوستان پيش هنرمندي رفتيم كه اواخر عمرش بود. او دو يا سه اثر هنريش را به ما نشان داد و تفسير كرد. به دوستم گفتم او تنها يك نقاش نيست، بلكه فيلسوف هم شده است. وقتي با هم نشستيم و نقاشيها را ديديم در جواب سؤالاتي كه از او كردم، گفت: من مقالهاي نوشتهام و آن را به ما نشان داد. در اين مقاله او با ديدي جهانبينانه به هنر نگريسته بود. به دوستم گفتم كه من از طرز نگاه و بيانات اوليهاش دريافتم كه او به مراتب والايي از هنر دست يافته است.به هر حال نظر من اين است كه در كار تعليم و تربيت بايد به افرادي كه نبوغي از خود نشان ميدهند، پرداخت بدون اينكه احساس تحقير در بقيه دانشپژوهان به وجود آيد. قرآن ميگويد: اشياء مردم را از ارزش نيندازيد.(2) بايد به مردم ارزش داد و آن ارزش را درست معنا كرد.سؤال دوم: آيا در مورد آموزش هنر به ويژه آموزش آزاد، بايد ارزشها را حاكم دانست يا نه؟ما با يك مسئله بزرگي روبرو هستيم و آن اين است كه ارزشها گاهي به ارزشهاي تابويي مبدل ميشود.ارزش تابويي مثل اخلاق تابويي بيمنطق است مانند سيزدهبدر كه بسياري معتقدند بايد آن روز را خارج از خانه سپري كرد و هيچ منطقي هم ندارد.يا مثلاً در يكي از قبايل مرسوم است؛ وقتي كسي كه سر سفره رئيس قبيله نشسته است اگر از جلوي او يك لقمه بردارد سيل جاري خواهد شد.به اين نوع اعتقادات و كردارها، اخلاق تابويي ميگويند. چون يكبار چنين اتفاقي افتاده است، آن قبيله رابطه عليت و معلوليت ميان آن دو رويداد برقرار نموده و گفتهاند اگر چنين شود حتما آن چنان اتفاق خواهد افتاد. و از آن پس آن را به عنوان مقررات الزامآور اجتماعي به حساب آوردهاند. اگر ارزشها مربوط به چنين اخلاقي باشند. درست نيستند چرا كه پايهاي مستحكم ندارند. اگر از محتواي اسلام بپرسيم كه پيروان خود را كجا ميبري؟ ميگويد به «حيات معقول» زيرا خود من روي به حيات معقول دارم. مقصود از معقول در اينجا آن عقل نيست كه از آغاز تاريخ بشري تا كنون مكتبهاي متعددي ساخته است. به هر كس ميگويي از كجا اين مكتب را آوردهاي؟ ميگويد عقلم گفته است [و البته عقل نظري است]. بدين ترتيب در امتداد تاريخ بشري جنگها و كشتارها و تنازعات متعددي روي داده است و همه مكاتب معتقدند كه تنها خودشان هستند كه عاقلانه فكر ميكنند. البته اين حيات معقول نيست بلكه عقل نظري است. حيات معقول چنانكه خواهيم گفت احساسي است كه عقل را براي كارهاي سازنده و مثبت استخدام خواهد كرد.حيات معقول، حيات قابل استدلالي است كه هر لحظه اگر از انسان سؤال كنند در چه حالي هستي؟ از كجا شروع كردي؟ اكنون موقعيتت چيست و به كجا ميروي؟ ميتواند پاسخ دهد:
روزها فكر من اينست و همه شب سخنم
از كجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم
به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم
حريف سفله در پايان مستي
ابلهي كاو روز روشن شمع كافوري نهد
زودبيني كش به شب روغن ندارد در چراغ
نينديشد ز روز تنگ دستي
زودبيني كش به شب روغن ندارد در چراغ
زودبيني كش به شب روغن ندارد در چراغ
جز ذكرني دين او ني ذكر او
سوي اسفل برد او را فكر او
سوي اسفل برد او را فكر او
سوي اسفل برد او را فكر او
ز سُمِّ ستوران در آن پهن دشت
زمين شش شد و آسمان گشت هشت
زمين شش شد و آسمان گشت هشت
زمين شش شد و آسمان گشت هشت
بيقدريم نگر كه به هيچم خريد و من
شرمندهام هنوز خريدار خويش را
شرمندهام هنوز خريدار خويش را
شرمندهام هنوز خريدار خويش را
چون بهر ميلي كه دل خواهي سپرد
از تو چيزي در نهان خواهند برد
از تو چيزي در نهان خواهند برد
از تو چيزي در نهان خواهند برد
جمله عالم ز اختيار و هست خود
ميگريزند از خودي در بيخودي
تا دمي از هوشياري وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند
ميگريزد در سر سرمست خود
يا به مستي يا به شغل اي مهتدي
ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند
خداخوان تا خدادان فرق دارد
بدين سان از خدادان تا خداياب
محقق را مقلد كي توان گفت
كه دانا تا به نادان فرق دارد
كه حيوان تا به انسان فرق دارد
ز انسان تا به سبحان فرق دارد
كه دانا تا به نادان فرق دارد
كه دانا تا به نادان فرق دارد
مگر ميكرد درويشي نگاهي
كواكب ديد چون شمع شب افروز
تو گويي اختران استادهاندي
كه هان اي خاكيان هشيار باشيد
رخ درويش بيدل زين نظاره
كه يا رب بام زندانت چنين است
ندانم بام ايوانت چه سان است
كه زندان بام همچون بوستان است
در اين درياي پر درّ الهي
كه شب از نور ايشان گشته چون روز
زيان باخاكيان بگشادهاندي
در اين درگه شبي بيدار باشيد
ز چشمش درّفشان شد چون ستاره
كه گويي چون نگارستان چين است
كه زندان بام همچون بوستان است
كه زندان بام همچون بوستان است
در هواي آنكه گويندت زهي
واله حيراني خلقان شديم!!
گر، به بستاني رسي زيبا و خوش
تو همي گويي مرا دل نيز هست
دل، فراز عرش باشد ني به پست
بستهاي بر گردن جانت زهي
دست طمع اندر الوهيت زديم!
بعد از آن دامان خلقان را بكش
دل، فراز عرش باشد ني به پست
دل، فراز عرش باشد ني به پست