بنيادگرايي؛ آغاز غربي و تكثر شرقي - بنیادگرایی؛ آغاز غربی و تکثر شرقی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بنیادگرایی؛ آغاز غربی و تکثر شرقی - نسخه متنی

صلاح الدین جورشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بنيادگرايي؛ آغاز غربي و تكثر شرقي

مجيد مرادي

با وجود مطالعات و پژوهش‏هاي فراواني كه درباره ابعاد گوناگون جنبش‏هاي اسلامي انجام شده است، «اصطلاح «جنبش‏هاي اسلامي» اصطلاحي است پيچيده و مبهم و مشوش. شايد بتوان علت اصلي اين وضع را تنوع جماعت‏ها و جريان‏هاي تشكيل‏دهنده جنبش‏هاي اسلامي دانست. از اين رو اوصافي كه براي جنبش‏هاي اسلامي ذكر شده و مي‏شود، هر كدام شايد بخشي از آنها را دربرگيرد و چنان نيست كه همه اين اوصاف بر همه اين جنبش‏ها تطبيق كند. اين اوصاف يا لقب‏ها، چنان فراوان و داراي سويه‏هاي گوناگون‏اند كه خواننده را دچار سردرگمي و شگفتي مي‏كند. جنبش‏هاي اسلامي معاصر غالبا با اين اوصاف ياد مي‏شوند: سلفي‏گرا، اصول (بنياد)گرا، تماميت‏خواه، افراط‏گرا، تندرو، اسلام‏گرا، پاكدين (ارتدكس)، جنبش نوزايي، انقلابي، نهضت بازگشت به خويشتن. شارحان و طرفداران اين جنبش به تكرار از تعابير «البعثة الاسلامية» (رستاخيز اسلامي)، «الصحوة الاسلامية» (بيداري اسلامي) «احياء الدين» (تجديد حيات ديني)... استفاده كرده‏اند.(1)

مشكل اكثر اين اصطلاحات مانند بنيادگرايي، پاكديني، تندرويي و... زماني است كه از زاويه زبان بيگانه‏اي مانند انگليسي و فرانسوي به آن نگريسته و درباره آن انديشيده شود. اين‏گونه اصطلاحات در فرهنگ و زبان غربي، مجموعه‏اي از معاني و منظومه‏اي از دلالت‏ها را با خود دارد. اين اوصاف و القاب و اسامي نه در اصل غربي و نه در ترجمه عربي يا فارسي‏شان، تعبير دقيقي از جنبش‏هاي اسلامي نيست و نمي‏تواند زمينه و حوزه تاريخي و معرفتي‏اي را كه اين جنبش در دل آن سر برآورند، بازگو كند و بازتاب دهد.

بسياري از اين اصطلاحات رايج مانند «تندرو» يا «تروريستي از سويي و «اصلاح‏گرا» و «انقلابي» از سوي ديگر، نشان مي‏دهد كه به كارگيرندگان اين گونه اصطلاحات، نوعي موضع ارزش‏داورانه نسبت به اين جنبش‏ها دارند. اصطلاحاتي مانند تندرو و تروريست در زبان عربي، بيش‏تر از سوي غرب‏گراياني به كاربرده مي‏شود كه طرف چالش‏هاي سياسي و فرهنگي بر سر پديده اسلام‏گرايي هستند و به هر شكلي موضع معارض خود را نسبت به آن اعلام مي‏كنند. اما غربي‏هايي كه اين گونه اصطلاحات را درباره جنبش‏هاي اسلامي معاصر به كار مي‏برند، معيارشان در اعتدال يا تندرويي اين جنبش‏ها، نوع مواضع فكري و عملي آنها نسبت به غرب است.

مهم‏ترين و معروف‏ترين نام و صفتي كه جنبش‏هاي اسلامي معاصر با همه تنوعشان بدان شناخته مي‏شوند، «بنيادگرايي» يا «الاصولية» در زبان عربي است كه معادل «Fundamentalism» است. اين عنوان در بين اسلام‏گرايان نيز تقريبا مقبول افتاده است. در اين جا مناسب است ابتدا به زادگاه اصلي اين اصطلاح ـ كه غرب است ـ سري بزنيم و با مفاهيم و دلالت‏هاي ديني و سياسي و اجتماعي آن در غرب آشنا شويم.

بنيادگرايي در حوزه فرهنگي غرب

با بررسي واژه بنيادگرايي در فرهنگ لغات و اصطلاحات غربي، در مي‏يابيم كه اين واژه به معاني و اشارات غربي و بار تبليغاتي كنوني‏اش واژه‏اي جديد است، اما آنچه كه در عرصه واقعيت و رفتار براين واژه در حوزه فرهنگي غربي دلالت مي‏كند، بسيار كهن است و ريشه‏هاي آن به دوران سلطه كليسا بر زندگي غربي باز مي‏گردد. بنيادگرايي در واقعيت و عمل و رفتار، پيش از هر نهاد ديگري به دستگاه كليسا نزديك است كه به اين معنا، نخستين «بنيادگرا» در غرب رجال ديني غرب (روحانيون مسيحي) بوده‏اند. اين اصطلاحات، سپس تعميم يافت تا درباره نهادهاي غربي‏اي كه خواهان تحميل سلطه و قدرت و الگوي فرهنگي خود بر ديگران بودند، به كار رود. همين امر، محقق غربي، روژه‏گارودي را واداشت تا از «بنيادگرايي‏ها» ـ و نه يك نوع بنيادگرايي ـ سخن بگويد. مانند بنيادگرايي سكولار، بنيادگرايي استالينيستي و بنيادگرايي واتيكاني و... . گارودي درباره ظهور اين اصطلاح چنين مي‏گويد: واژه «بنيادگرايي» به تازگي وارد حوزه لغت و فرهنگ اصطلاحات شده است. در سال 1966، در فرهنگ «روبركبير» و در سال 1968 در دايرة المعارف جهاني «Encyclopidia» چنين واژه‏اي وجود ندارد. در قاموس لاروس كوچك در سال 1966 اين اصطلاح وجود دارد و به شكلي بسيار عام تعريف شده است: «موضع كساني كه سازگار كردن عقايد را با شرايط جديد، رد مي‏كنند». اما قاموس جيبي در سال 1979 اين واژه را تنها بر مذهب كاتوليك منطبق مي‏داند؛ آنجا كه در تعريف اين واژه مي‏گويد: «استعداد فكري برخي كاتوليك‏ها كه از سازگاري با شرايط زندگي جديد اكراه دارند.» لاروس كبير (12 جلدي) در سال 1982 تعريفي عام‏تر از اين واژه به دست مي‏دهد: «[بنيادگرا] در درون هر حركت ديني‏اي ابرازكننده موضع جمودورزانه و متعصبانه‏اي است كه با هر بالندگي و تكاملي مبارزه مي‏كند». تمام مثال‏هايي كه در اين فرهنگ براي بنيادگرايي آورده شده به كاتوليك‏ها برمي‏خورد. وي آنگاه معناي اين واژه را از حوزه ديني فراتر مي‏برد و معناي جديدي هم بر آن مي‏افزايد: «روش محافظه‏كاري متعصب در موضوع عقيده‏اي سياسي». فرهنگ لاروس سال 1987 نيز از اين فراتر نمي‏رود و در تعريف اين واژه مي‏گويد: «موضع برخي كاتوليك‏ها كه با ابراز انتساب [و دلبستگي‏شان] به سنت (ميراث) هرگونه تحول و تطوري را رد مي‏كنند».

برخي فرهنگ‏ها و منابع ديگر، محيط اصلي پيدايي بنيادگرايي را فرقه‏اي از پروتستانيسم مي‏دانند كه قائل به عصمت لفظي تمام كلمات كتاب مقدس‏اند «و افراد آن ادعاي دريافت مستقيم از خدا (وحي) مي‏كنند و با عقل و تفكر علمي دشمني دارند و مايل به استخدام قدرت و خشونت، براي تحميل اين عقايد فاسد هستند.»

اصطلاح ديگري كه به بنيادگرايي نزديك است، اصطلاح «تمامت‏خواهي» يا «Inteyrisme» است. در فرهنگ بزرگ زبان فرانسه كه جان جيروت Jeam Giroudet)) نگاشته، در تعريف اين واژه آمده است: «تمامت‏خواهي... در تاريخ حزب تمامت‏خواه (Inteyriste) حزبي در اسپانيا در پايان قرن نوزدهم است كه مي‏خواست زندگي عمومي و خصوصي شهروندان را در شكل كلي آن تابع الگوي كاتوليك، و دولت را تابع كليسا قرار دهد...». اين تعريف نشان مي‏دهد كه كاتوليك در واكنش و مخالفت با نوگرايان بر اين نكته تأكيد مي‏كردند كه كاتوليسم به شكل سنتي‏اش، چنان كه تا پايان قرن نوزدهم يا تا پايان مجمع دوم كشيشان واتيكان شناخته شده، مطلقا مخالف علم و جوامع معاصر نيست و از اين رو هر گونه تغييري در سطح عقيده و اخلاق يا نظام شعاير ديني يا سازمان روحانيت تحريف اصول اصيل ديني و بلكه در برخي حالات بدعت و بي‏بندوباري است. جريان تمامت‏خواهي كه خواهان حفظ همه ميراث كاتوليكي است، امروزه نيز كم و بيش در چالش آشكار و پنهان با جريان‏هاي نوگراي كاتوليك قرار دارد.

روژه‏گارودي تأكيد مي‏كند كه بنيادگرايي در جهان سوم با تمام اشكال آن، در واكنش به رفتار غرب كه از دوران نوزايي در صدد تحميل الگوي توسعه خود بر آنان بود، پديد آمد. بنيادگرايي غربي علت نخستين همه بنيادگرايي‏هايي است كه در پاسخ به آن سربرآوردند. طبيعي است كه امروزه كه دستگاه‏هاي تبليغاتي غرب از اصطلاح «بنيادگرايي» يا «تمامت‏خواهي» در وصف جنبش‏ها و فعالان اسلامي كمك مي‏گيرند، همان معاني و دلالت‏هاي بومي را مراد مي‏كنند. تصور آنان از جنبش‏هاي بنيادگرا، چنين است كه آنان گروه‏هايي محافظه كار (در مقابل اصلاح‏گرا)، متعصب، مخالف پيشرفت و توسعه و هم‏سازي با اوضاع جديد، تندرو و اقتدارگرا و خشونت‏طلب‏اند.

چنين تصوري در غرب ـ چنان كه گذشت ـ پيش از هر نهاد ديگري متوجه دستگاه ديني مسيحيت (كليسا) بود كه راه آزادي‏هاي فكري و عقيدتي و حتي علمي را كاملاً مسدود كرد و محكمه‏هاي تفتيش عقايد به راه انداخت و به بهانه حفظ اصالت دين و يگانگي دين و علم راه تحولات علمي را بست.

نخستين اقدامات براي تعميم اصطلاح بنيادگرايي به جنبش‏هاي اسلامي معاصر، در اواخر دهه هشتاد و اوايل دهه نود ميلادي انجام شد. محمد اركون در مقاله‏اي با عنوان «الحركات التمامية في العالم الاسلامي» ضمن ابراز تأسف از شتاب‏زدگي و عدم كفايت علمي پژوهشگران سياسي و علوم اجتماعي و روزنامه‏نگاران و مردم‏شناسان غربي كه در تحليل جنبش‏هاي اسلام‏گراي سياسي و راديكاليسم اسلامي به شكار و تندگذراني مدارج علمي‏اي كه دانشمندان اسلام‏شناس و متخصصان حقيقي از آن برخوردارند، و رقابت با آنان در امورناشناخته و تقريبا تحليل نشده‏اي مانند دين و جوامع و تاريخ مشخص اسلامي، روي آورده‏اند و نيز ابراز تأسف از حسب الامري بودن نوشته‏هايشان و فقر نظري (تئوريك) و تأخر فرهنگي و صدور احكام مندرس و پيشداورانه درباره اسلام و جوامع اسلامي، به پديده‏اي اشاره مي‏كند كه نشان‏دهنده ميزان حجم مخيله غرب و گستردگي آن درباره «بنيادگرايي» اسلامي است. «اين پديده كتاب ژيل كيبل است كه در ماه ژوئن 1991 با عنوان «انتقام خدا» در پاريس منتشر شد و تا سپتامبر همان سال يعني در كمترين زمان ممكن [كمتر از 4 ماه] به نوزده زبان اروپايي ترجمه شد. چنين اتفاقي براي كمتر كتابي رخ مي‏دهد. عجيب‏تر اين كه كتابي را با اين حجم انتشار، وقتي مطالعه مي‏كنيم هيچ رهاورد جديد علمي‏اي در آن مشاهده نمي‏كنيم. تمام قضيه اين است كه اين كتاب از پوشش تبليغاتي گسترده و استثنايي‏اي بهره برده است؛ زيرا بيشتر شبيه تحقيقات روزنامه‏اي است تا تحقيقي علمي و آكادميك كه تلاش خواننده در فهم و مشاركت فكري او را مي‏طلبد.»

دستگاه‏هاي تبليغاتي غربي مي‏كوشند تا با تحميل معيارهاي خود در تشخيص بنيادگرايي و تندرويي و... در ميان جريان‏هاي سياسي اسلام و بزرگ‏نمايي برخي اقدامات خشن گروه‏هاي افراطي، چنين وانمود كنند كه اين گروه‏ها نماياننده واقعي چهره اسلام و كارهايشان طبيعي‏ترين شكل اجراي شريعت اسلام است. آنگاه قضاوت خود را درباره اين گونه گروه‏ها به تمام شاخه‏ها و شعبه‏ها و جريان‏هاي متعدد و متفاوت اسلام‏گرا تعميم مي‏دهند و حتي رفتارها و گفتارهاي آشتي‏جويانه و قانوني بسياري از احزاب و شخصيت‏هاي اسلام‏گرا را كه به صراحت اصول مردم‏سالاري را به عنوان بهترين راه حل منازعات سياسي پذيرفته‏اند، ناديده گرفته و چه بسا آن را تاكتيكي مي‏پندارند. آنان روان‏كاوانه در انگيزه‏ها و نه در انگيخته‏ها جست‏وجو مي‏كنند. نتيجه اين نوع تعامل مغرضانه اين است كه قدرت‏هاي بزرگ غربي و دستگاه‏هاي تبليغاتي غرب با حكومت‏هاي مستبد و موروثي و حاكمان مادام العمري كه در انتخابات مضحك انفرادي ـ و يا چند نفره ولي كنترل شده ـ آن هم با آراي جعلي بالاي 98% پيروزميدان مي‏شوند، مي‏سازند و مجيزشان را مي‏گويند و كوچك‏ترين خدشه‏اي در مشروعيت سياسي آنان وارد نمي‏كنند و آنان را با اصول دموكراسي محك نمي‏زنند و ذبح آزادي‏هاي سياسي و فكري در پاي اميران و شاهان و رؤساي جمهور ابدي اين كشورها را ناديده مي‏گيرند؛ ولي هيچ گاه بيانيه‏ها و نظريه‏هاي اسلام‏گرايان سركوب شده‏اي را كه خواهان حاكميت اراده ملت هستند و حاضرند به عنوان عضوي از جامعه مدني كشور خود، در تعيين سرنوشت آن از طريق مشاركت سياسي آزادانه و برابر، نقشي داشته باشند، جدي نمي‏گيرند. در اين جا سخن احمد بن يوسف نويسنده فلسطيني مقيم ايالات متحده، قابل توجه است. وي در بخشي از مقاله‏اش مي‏نويسد: «آقاي راشد غنوشي رهبر جنبش النهضة [تونس] مدت‏ها پيش پرسشي را طرح كرد كه در آن هنگام سروصداي اعتراض‏آميز برخي اسلام‏گرايان را بلند كرد، اما امروزه طرح چنان پرسشي در چارچوب بازسازي و ارزيابي مجدد مواضعمان قابل فهم است... پرسش وي اين بود كه اگر من طرح و برنامه و حركت و «اسلام» خود را به مردم تونس عرضه كردم و آنان مرا نپذيرفتند، نتيجه چه خواهد بود؟ و چنين پاسخ داد: «با روحيه و اخلاقي ورزشي از ميدان بيرون خواهم رفت و در سال‏هاي آينده فعاليت خود را جهت اقناع مردم از سر خواهم گرفت و برنامه‏هاي خود را دوباره به آنان عرضه خواهم كرد. اگر باز هم رد كردند با استفاده از ابزارهاي مقبول باز به راه خود ادامه خواهم داد. كار درست همين است؛ زيرا اگر اعتقاد داريم كه شريعت اسلام بايد اجرا شود و از سوي ديگر به مردم‏سالاري نيز ايمان داريم، چاره‏اي جز اين نيست كه باورهايمان را به مردم عرضه كنيم و اگر نپذيرفتند، به فعاليت خود ادامه دهيم و تا زماني كه مردم به برنامه‏هاي ما رأي دهند، كارم را تكرار كنيم...؛ زيرا معتقدم كه مردم‏سالاري (دموكراسي) حق همگان را به رسميت مي‏شناسد و به معناي برابري و دست به دست شدن قدرت و شراكت در ثروت و آزادي فعاليت‏هاي اقتصادي و به رسميت شناختن حق مردم در انتخاب از ميان برنامه‏هاي مختلف ـ بدون قيموميت ـ است. دموكراسي اين نيست كه مخالفت را خودت انتخاب كني. دموكراسي اين است كه خود را به گفت‏وگو و تفاهم با مخالفان عادت دهي. آيا نظام‏هاي معاصر غربي اين رويكرد صادقانه اسلامي كه قواعد بازي دموكراتيك را محترم مي‏شمارد، درك مي‏كنند؟ يا اين كه كارشان همان گونه است كه جان اسپوزيتو گفته است: تحولات دموكراتيك را تشويق و تقويت مي‏كنيم، ولي به لحاظ عملي يك شرط دارد و آن اين است كه اسلام در انتخابات دموكراتيك پيروز نشود!»

به نظر مي‏رسد سياست رسمي غرب همان است كه اسپوزيتو ابراز كرده است. شاهدي كه بر اين ادعا مي‏توان ذكر كرد، سخن موريس دوورژه فرانسوي، استاد برجسته و نظريه‏پرداز جامعه‏شناسي سياسي است كه در تابستان 1991 م در ميزگردي با عنوان «تحولات دموكراتيك در جهان امروز» در تونس چنين گفت: «پديده جنبش‏هاي تمامت‏خواه(Inteyrisme) روبه رشد در ميان شما (جوامع اسلامي) شبيه اوضاع اروپاي زمان بين دو جنگ جهاني است كه حركت‏هاي فاشيست، نازيستي و استاليني از دل آن ظهور يافتند. اين حركت‏ها به ريشه‏كني دموكراسي در اروپا منتهي شد. از اين رو من معتقدم كه مسئله به رسميت شناختن و سازمان‏هاي اسلامي بنيادگرا منوط به حجم و وزن آنها است. بنابراين هرگاه تأثير، حجم و دامنه‏شان محدود باشد، مشاركت دادن آنان خطري ندارد، اما اگر رشد آن‏ها به ميزاني باشد كه توازن نيروهاي حاكم را تهديد كند، بايد آنها را طرد كرد تا از نظام دموكراتيكي كه بدان عقيده ندارند، بهره نبرند.»

جالب اين كه «دوورژه» اين سخنان را در كشور تونس (زادگاه راشد الغنوشي) بيان كرد؛ كشوري كه حدود بيش از پنج دهه زير فشار استبداد و سركوب حكومت لائيك حبيب بورقيبه مجال نفس كشيدن را هم نداشت و هنوز در سايه قدرت استبدادي بن علي، از بديهي‏ترين حقوق و آزادي‏هاي سياسي محروم است. مگر مي‏توان تصور كرد كه خشن‏ترين گروه‏هاي افراطي اسلام‏گرا در صورت رسيدن به قدرت و حكومت ـ آن هم از طريق سازوكارهاي دموكراتيك ـ خشونتي بيش از خشونت حكومت استبدادي بورقيبه اعمال كنند؟ روشن است كه روي كارآمدن بنيادگرايان اسلامي بيش از آن كه براي آزادي‏هاي فكري و عقيدتي مردم خطر آفرين است، براي قدرت‏هاي استكباري تهديدكننده است. در سايه چنين نظريه‏ها و تحليل‏ها و توجيه‏ها است كه مي‏توان به راز مخالفت اردوگاه غرب با روي كارآمدن اسلام‏گرايان (جبهه نجات اسلامي) الجزاير در نتيجه پيروزي انتخاباتي، پي‏برد. آيا همدستي اروپا و امريكا در به شكست كشاندن جبهه نجات اسلامي الجزاير، در تجربه انتخاباتي فرانسه در سال 2002 ميلادي كه لوپن نژادپرست ـ به اعتقاد همه سران اروپا ـ همراه با ژاك شيراك به دور دوم انتخابات رياست جمهوري راه يافت، در صورت پيروزي لوپن، امكان تكرار مي‏يافت؟ قطعا پاسخ منفي است. بسياري از احزاب نژادپرست و افراطي در انتخابات مختلف در اروپا پيروز شده و به قدرت رسيده‏اند، اما هيچ‏گاه به بهانه جلوگيري از شعله‏ور شدن احساسات نژادپرستانه و افراطي آنان، آرائشان ناخوانده و ناديده گرفته نشده است.

اراده غرب در پيش‏گيري از قدرت يابي جنبش‏هاي اسلامي، چنان آشكار است و قدرت تنبيهي غرب، هزينه‏هاي احتمالي به قدرت رسيدن آنها را چندان بالا برده است كه در بسياري از كشورهاي اسلامي، خود اسلام‏گرايان ترجيح مي‏دهند در موضوع اپوزيسيون رسمي يا غيررسمي باقي بمانند و هوس به قدرت رسيدن را در سر نپرورند. براي نمونه، عبدالفتاح مور و شخص دوم (دبير كل) «حركة الاتجاه الاسلامي» (جنبش اسلام‏گرا) در تونس مي‏گويد: «به مصلحت تونس نيست كه جنبش «الاتجاه الاسلامي» به تنهايي قدرت را به دست گيرد؛ زيرا در آن صورت غربي‏ها به ما نگاه متفاوتي خواهند داشت؛ به ويژه اين كه كشور ما ارتباطات وسيعي با غرب دارد. از اين رو بايد به راه حل‏هاي ميانه برسيم...»

بنيادگرايي در فرهنگ و جوامع اسلامي

اگر از بار معنايي‏اي كه واژه بنيادگرايي به لحاظ تاريخي در اروپا و فرهنگ اروپايي يافته است، صرف نظر كنيم، حقيقت اين است كه تمامي جنبش‏هاي اسلامي معاصر را مي‏توان به نوعي بنيادگرا به شمار آورد؛ زيرا شعار همه آنان بازگشت به ريشه‏ها و اصول است. بنيادگرايي اسلامي در شكل كلي آن به معناي بازگشت به آموزه‏هاي قرآن و سنت و احياي الگوي آرماني حكومت اسلامي است.

راشد غنوشي مي‏گويد: «هر جنبش تجديدگرايي ضرورتا جنبشي سلفي است. هر جنبش تجديدگرايي نوعي بازگشت به اصول و ريشه‏ها است. اين قانون بر مسلمانان و غيرمسلمانان نيز ساري و جاري است... هر خيزش جديدي مقتضي بازگشت به اصول و قرائت تازه از آن و خاستگاه قراردادن آن براي تعامل با واقعيت يا فرارفتن از آن است. حركت نهضت اسلامي نيز بازگشت به اصول است.»

تا كنون حدود مفهومي واژه بنيادگرايي اسلامي به گونه‏اي كه دقيقا قابل تشخيص و تميز باشد، مشخص نشده است. محققان و متخصصان اسلام سياسي معاصر، معاني متفاوتي از آن در نظر گرفته‏اند كه از راديكاليسم و تندروي و خشونت گرفته تا تجديد حيات‏طلبي اسلامي و اصلاح ديني در نوسان است.

دكتر هرايردكمجيان، بنيادگرايي را پاسخي فرهنگي و بومي به بحران‏هاي داخلي و خارجي بخش‏هاي مهمي از قلمرو جهان اسلام ـ مانند سقوط پي‏درپي عثماني و ايران در رويارويي با امپراطوري اروپا ـ مي‏داند و آن را به معناي «بازگشت به اسلام و اصول بنيادي‏اش» مي‏گيرد. وي از ميان واژه‏ها و اصطلاحات فراواني كه در وصف اسلام‏گرايي يا اسلام سياسي معاصر رواج يافته، «بنيادگرايي» را به سبب اين كه بيش‏تر بر بعد سياسي جنبش اسلامي تأكيد دارد تا بر جنبه مذهبي آن، پسنديده و به كار گرفته است.

دكمجيان در كتاب خود (جنبش‏هاي اسلامي معاصر در جهان عرب) در معرفي گروه‏هاي بنيادگرا، جماعت اخوان المسلمين را بيش از هر سازمان ديگري ايدئولوژيك محور و نهادي بنيادگرايي اسلامي در محيط عربي و جهان اسلام مي‏داند و مي‏گويد: «اخوان المسلمين بيش از پنجاه سال است كه با وجود سركوب دولتي و تضادهاي داخلي، بقاي خود را حفظ كرده است». نكته قابل تأمل در اين سخن آن است كه اين جماعت نه تنها از اهرم زور و سركوب استفاده نكرده كه همواره در معرض سركوب و آزار قرار گرفته است. دكمجيان هم، اخوان المسلمين را مشمول اصطلاح بنيادگرايي قرار مي‏دهد و هم جماعت تكفير و هجرت و جهاد را كه دست به اقدامات مسلحانه و ترور زدند؛ با اين كه اخوان المسلمين همواره استفاده از روش‏هاي مسلحانه را براي رسيدن به مقاصد سياسي، محكوم كرده است. در اين جا است كه احساس مي‏شود كه اصطلاح بنيادگرا در كتاب كمجيان چنان كلي است كه مرزهاي گروه‏ها و احزاب تحت شمول آن مشخص نيست. گذشته از اين، اگر بنيادگرايي را به معناي بازگشت به اصول بنيادين اسلام بدانيم، در آن صورت سلفي‏هايي كه مهم‏ترين خواسته و هدفشان اجراي شريعت است و برخلاف اسلام‏گرايان سياسي مذهب را به عنوان ابزاري ايدئولوژيك در خدمت اهداف سياسي در نياورده‏اند، بيش‏تر و پيش‏تر از همه مشمول اين اصطلاح مي‏شوند؛ زيرا وفاداري آنان به نصوص مقدس تا حدي است كه تأويل آن را به هدف سازش دادن آن با واقعيت برنمي‏تابند. سامي زبيده بنيادگرايي اسلامي را چنين تعريف مي‏كند:

«بنيادگرايي اسلامي، اصطلاحي است كه در مناقشات كنوني پيرامون خاورميانه سربرآورده است. دايره شمول اين اصطلاح دقيقا مشخص نيست؛ همين قدر روشن است كه با اين اصطلاح به جنبش‏ها و افكار سياسي جديدي اشاره مي‏شود كه غالبا مخالف و مبارز هستند و براي برپايي نوعي دولت اسلامي تلاش مي‏كنند. اين جنبش‏ها الگوي دولت اسلامي را در تاريخ مقدس جامعه سياسي اصلي مؤمنان مي‏جويند كه محمد پيامبر [ص] در قرن هفتم ميلادي در مدينه برپا كرد و در سايه خلافت خلفاي راشدين ـ و در اسلام شيعي، تنها در سايه خلافت يكي از آنان، يعني علي[ع]ـ استمرار يافت.»

وي در جايي ديگر مي‏گويد: «اين اصطلاح اشاره روشني دارد به شكلي ارتدكس (پاك‏دينانه) نص‏محور و سنتي كه در شكل اجرايي سياسي و اجتماعي‏اش هيچ آشتي‏اي با شرايط و افكار جديد يا غربي ندارد. اين اصطلاح پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران (1979م) و توفيق آن در برپايي جمهوري اسلامي كه خود را مستند به «اسلام بنيادين» مي‏داند، رواج يافت و درباره جنبش‏هاي اسلامي در برخي كشورهاي عربي، مانند اخوان المسلمين در مصر و حركت‏هاي شيعي عراق نيز به كار رفته و مي‏رود. صفت بنيادگرا غالبا به جنبش‏ها و ايدئولوژي‏هايي اطلاق مي‏شود كه اتكا بر شكلي از اشكال حكومت اسلامي را بخش لازمِ دين اسلام مي‏دانند و معتقدند كه اسلام تشكيل يافته از دين و دولت است و دولت اسلامي وظيفه عملي كردن عقايد دين اسلام ـ و در پيشاپيش آن شريعت ـ را در همه حوزه‏هاي حيات اجتماعي و اقتصادي دارد. اين خواسته، نوعي مبارزه مستقيم با اكثر دولت‏هاي كشورهاي اسلامي است كه به شكل سكولار و با التزام اسمي به اسلام عمل مي‏كنند. اين موضع در مقابل موضوع علماي محافظه‏كار [سنت‏گرا [قرار دارد كه عملاً دولت‏هاي سكولار را پذيرفته‏اند و نيز در مقابل موضع اصلاح‏گراياني چون محمد عبده (1905ـ1849م) قرار دارد كه در راه تجديد حيات اسلام به گونه‏اي هماهنگ با دولت جديد و اقتصاد جديد، به هدف دست‏يابي كشورهاي اسلامي به ترقي و پيشرفت كوشيدند.»

تعريف و توضيح سامي زبيده از مفهوم و پديده بنيادگرايي اسلامي نشان مي‏دهد كه اساسا منظور وي از بنيادگرايي اسلامي، همان جنبش اسلامي معاصر است و وي قصد تشبيه جنبش‏هاي اسلامي را به بنيادگرايي مسيحي غربي نداشته است. تلاش براي عملي كردن آموزه‏ها و عقايد اسلامي در همه حوزه‏ها، سازش‏ناپذيري با شرايط و افكار غربي و تلاش براي برپايي شكلي از اشكال حكومت اسلامي، هيچ كدام جنبش‏هاي اسلام گراي سياسي معاصر را در جايگاهي همانند بنيادگرايي مسيحي نمي‏نشاند.

اصطلاح «بنيادگرايي اسلامي» اصطلاحي است كه غربيان در توصيف جنبش‏هاي اسلامي معاصر به كارگرفته‏اند و خواسته‏اند تا با تشبيه اين جنبش‏ها به گروه‏هاي تندروي مذهبي كاتوليك كه هيچ‏گونه تحول و تطوري را برنمي‏تابند، از از اسباب و عوامل واقعي پيدايش اين جنبش‏ها تغافل كنند و مشكل اساسي را به خود اين جنبش‏ها حواله دهند و چنين وانمود كنند كه اساسا اين اسلام‏گرايان سياسي هستند كه از سازگاري با شرايط دنياي جديد اكراه دارند و بر ميراث خود جمود مي‏ورزند و براي تحميل عقايد متحجرانه خود از قدرت و زور نيز استفاده مي‏كنند. قطعا آنچه در فرهنگ غربي از واژه بنيادگرايي اسلامي درك مي‏شود، با توجه به تشبيه بنيادگرايان اسلامي به بنيادگرايان كاتوليك، همين است كه ذكر شد. اين سخن به معناي ناديده گرفتن اقدامات افراطي برخي گروه‏هاي اسلام‏گرا نيست، اما اين گروه‏ها، همواره اقليتي بيش نبوده‏اند و نهادهاي رسمي دين و غالب احزاب و جريان‏هاي سياسي اسلام‏گرا راه به كارگيري از خشونت و زور را در تحميل افكار و ايده‏هاي خويش، نمي‏پيمايند و به آن فرانمي‏خوانند.

دستگاه‏هاي تبليغاتي غرب كه از حدود يك ربع اخير قرن بيستم، اصطلاح بنيادگرايي اسلامي را رواج داده‏اند و چهره‏اي تيره و زشت از اسلام‏گرايان ارائه كرده‏اند، كمتر به سهم سياست‏هاي غرب در پيدايي جنبش‏هاي اسلام‏گرا اشاره كرده‏اند. جالب است كه بدانيم واكنش‏هاي اوليه جوامع و به‏ويژه متفكران مسلمان نسبت به غرب، همدلانه و همگرايانه بود. اين جمله كه به سيد جمال الدين اسدآبادي منسوب است، سخن بسياري از متفكران و روشنفكران مسلمان بود: «به غرب رفتم، اسلام را ديدم و مسلمان نديدم، به شرق آمدم، مسلمان ديدم، اما اسلام نديدم.» وجه صوري و مادي و تكنولوژيك و صنعتي غرب جاي كم‏ترين ترديد را براي نخبگان جوامع اسلامي در پيمودن راه پيشرفت به سبك غربي و در عين حال حفظ هويت اسلامي باقي نگذاشته بود. اما حوادثي كه از اوايل قرن بيستم اتفاق افتاد و به ويژه فروپاشي دولت عثماني و پس از آن تجزيه جهان اسلام و بازشدن پاي استعمارگران به كشورهاي اسلامي و تبديل اين كشورها به مناطق تحت قيوميت يا دولت‏هايي پيرو و ضعيف، و مهم‏تر از اين‏ها تلاش و مساعدت غرب در تأسيس دولت يهود در سرزمين فلسطين، روي ديگر سكه غرب را نشان داد و مسلمانان دريافتند كه غرب قابل اعتماد و اطمينان نيست. در ادامه آن حوادث دولت‏هاي استعمارگر قديم در قالبي جديد بازگشته بودند. اين بار هم فرهنگ اسلامي جوامع مسلمان مورد هجوم قرار گرفت و هم ثروت‏هاي طبيعي ـ و به‏ويژه نفت ـ كشورهاي اسلامي‏زير سيطره راهبردي غرب در آمد. دولت‏هاي غربي كه خود را داعيه‏داران و پيشگامانِ دموكراسي در دنياي جديد مي‏دانند، هيچ‏گاه اجازه نمي‏دهند كه پايه‏هاي قدرت حاكمان هم‏پيمانشان دركشورهاي مسلمان، براثر آراي برآمده از صندوق‏هاي انتخابات دموكراتيك، بلرزد. آنان به هر گونه دشمني و توطئه‏اي دست مي‏زنند تا جلوي بازگشت اسلام به عرصه زندگي در جوامع اسلامي را بگيرند. يكي از اين همه اقداماتي كه نام برده شد، كافي بود تا بذر شك و ترديد و بلكه دشمني و خشم بي‏پايان را در دل مسلمانان بپاشد.

با اين كه اساساً اصطلاح بنيادگرايي اسلامي ازدهه هفتاد ميلادي به اين‏طرف بر سر زبان‏ها افتاده و به ويژه در غرب رواج يافته است، برخي لائيك‏هاي عرب، ريشه‏هاي آن را به ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب و سيد جمال و اخوان المسلمين برمي‏گردانند. روشن است كه آنان نيز مي‏خواهند در اين بازار آشفته اصطلاحات، يكجا با تمام جريان‏هاي اسلام‏گراي سياسي تصفيه حساب كنند. اينان بهتر از غربيان، تفاوت ميان جريان‏هاي تندرو مذهبي ـ سياسي ـ كه به تكفير و هجرت و اقدامات مسلمانه روي مي‏آورند و جريان‏هاي اصلاح‏گراي اسلامي و حتي سلفي سنتي كه مهم‏ترين دغدغه اولي، پيشرفت، ودومي اجراي شريعت است را درك مي‏كنند. اما نگرش علمي، دقيق و واقع‏بينانه اين پديده را به مصلحت خويش نمي‏دانند. از اين رو است كه مايل‏اند تا با ناديده‏گرفتن جريان‏هاي معتدل و اصلاح‏گراي اسلامي كه اكثريت جريان‏هاي اسلام سياسي معاصر را تشكيل مي‏دهند، خشونت اقليتي از اين جريان را به نام تمام آنان ثبت كنند و رقباي اسلام‏گراي خود را از صحنه خارج كنند.

آنچه پديده بنيادگرايي در جهان اسلام خوانده مي‏شود، پديده‏اي همگون نيست و از كشوري تا كشوري ديگر فرق مي‏كند و حتي در درون يك كشور، رويكردهاي ناهمگوني را شامل مي‏شود. بنيادگرايي اسلامي طيف وسيعي از گروه‏ها و جماعت‏ها و احزاب را شامل مي‏شود كه به لحاظ مواضع و انگاره‏هاي فكري و رفتارهاي سياسي از حد نهايي تندروي ـ مانند جماعت‏هاي تكفيرگر و شورش‏گر و معتقد به هجرت و جهاد مسلحانه براي تغيير جامعه و حكومت ـ تا معتدلانه‏ترين مواضع در سطح دعوت به مشاركت و پذيرش قواعد بازي مردم‏سالارانه و آمادگي براي همياري و همزيستي با نيروهاي سياسي و فكري ديگر متفاوتند.برخي از گروه‏هايي كه بنيادگرا خوانده مي‏شوند، امروزه مواضعي نوگرايانه و نوانديشانه گرفته‏اند و پيشگام گشودگي و دعوت به گفت‏وگو و تكثرگرايي و شكل‏دهي به عقل اسلامي متناسب با عصر شده‏اند و اولويت را به سازندگي فكري و فرهنگي جوامع اسلامي داده‏اند. امروزه فاصله عميقي بين جماعت‏هاي تندرو سياسي ـ مذهبي مصر و جريان اخوان‏المسلمين مصر وجود دارد. جريان‏هاي اسلام‏گراي مشابه اخوان المسلمين و يا شاخه‏هاي اخوان‏المسلمين در اردن و يمن و مالزي و اندونزي و كويت و تركيه و بسياري ديگر از كشورهاي اسلامي، تعاملي مثبت با نظام‏هاي سياسي كشور خود برقرار كرده‏اند و ورود به حوزه زندگي سياسي و اجتماعي را پذيرفته‏اند و خود را به عنوان گروه‏هايي مدني ـ سياسي و ملتزم به قواعد بازي سياسي دموكراتيك معرفي كرده‏اند. آنان اعتدال و پذيرش اصل جابه‏جايي (تداول) قدرت و رغبت به گفت‏وگو و آشتي با احزاب و نظام‏هاي موجود را درپيش گرفته‏اند.

به لحاظ فكري و بينشي نيز جريان‏هاي مختلف به اصلاح بنيادگرا موضعي واحد ندارند. برخي از اين جريان‏ها متحجرانه و جمودورزانه با نص رويارو مي‏شوند و برخي ديگر با ديدي باز و گشوده و با تأكيد بر فهم مقاصدي از اصول شريعت اسلامي و قرآن با نص ارتباط برقرار مي‏كنند و عناصر واقعيت زماني و مكاني موجود را مغفول نمي‏نهند.

اما دستگاه‏هاي رسمي و تبليغاتي غرب مايل است كه اين همه تنوع و تفاوت و اختلاف روش و بينش و ابزار را كه در شاخه‏ها و شعبه‏هاو جريان‏هاي گوناگون اسلام‏گرا به چشم مي‏خورد، ناديده بگيرد و آنان را در هم بنگرد و همه را يكجا «بنيادگرا» خطاب كند. مي‏توان گفت كه غرب در اين سطح به «كوررنگي» دچار شده است و به صلاح خود مي‏بيند تا بر مواضع و رفتارهاي استثنايي افراطي و تندروانه تمركز و تأكيد كند.

جان اسپوزيتو به درستي با به كار بردن اصطلاح «بنيادگرايي» درباره جنبش‏هاي اسلام‏گرا موافق نيست. وي مي‏گويد: من با اين اصطلاح موافق نيستم. اين اصطلاح اساساً اصطلاحي مسيحي است و درغرب معادل‏سازي بنيادگرايي با تندروي (راديكاليسم) و ترور، زمينه دارد. اما وقتي اين اصطلاح را درباره حوزه اسلام به كار مي‏بريم، تمام مسلمانان را مشمول اصطلاح بنيادگرا قرار مي‏دهيم؛ زيرا غالب آنان، خواهان بازگشت به اسلام هستند.

ممكن است گفته شود كه چنين حساسيتي نسبت به تعميم اصطلاح بنيادگرايي به اسلام‏گرايان سياسي، نابه جا است؛ زيرا هر چند ريشه حقيقي و اوليه بنيادگرايي در تجربه فرهنگي و تاريخي و تمدني غربي قرار دارد، اما به عنوان اصطلاحي در رسانه‏هاي تبليغاتي جا افتاده و اشاره به پديده‏هاي اجتماعي و فكري و ديني‏اي دارد كه در تجربه غربي‏اش منحصر نيست و در بسترهاي فرهنگي و تمدني متفاوت تكرار مي‏شود. در پاسخ به اين اشكال بايد گفت كه اگر اصطلاح بنيادگرايي، اصطلاحي علمي ـ توصيفي و منصفانه و دور از داوري بود، اشكالِ فوق كاملاً به جا و منطقي بود؛ در حالي كه بنيادگرايي در غرب مبتني بر الگوهايي است كه واقعاً وجود داشته و دارند و حتي در شكل‏هايي خطرناك‏تر از خود بنيادگرايي در غرب؛ مانند صهيونيسم و صليبيسم و امپرياليسم. اين امر نشان مي‏دهد كه به كارگيري اين اصطلاح (بنيادگرايي اسلامي) در تبليغات غربي، ادامه كارزاري است كه غرب صليبي ـ صهيونيستي عليه تمدن و فرهنگ و موجوديت اسلام به راه انداخته است. گذشته از اين، اعتراف به اين كه برخي اشكال «تندروي» و «افراط‏ورزي» و رفتارهايي كه تبليغات غربي عنوان «بنيادگرايي» را بر آن افكنده، در جوامع اسلامي و از سوي برخي اسلام‏گرايان سر زده است، نبايد سبب شود كه مقياس و معيار حكم به تندروي و افراط و... را گم كنيم. اين معيارها از دل متون اسلام قابل استحصال است.

اصطلاحي كه در تعبير از اين پديده اجتماعي ـ بشري به كار گرفته مي‏شود، اهميت ويژه دارد. به ويژه اين كه اصطلاح «بنيادگرايي» اصطلاحي بي‏غل و غش و صرفاً لغوي نيست و سوء پيشينه دارد. «بنيادگرايي» حكايت از روش و نگرشي دارد كه ازنظامي عقيدتي و اخلاقي و ميراثي تمدني سرچشمه مي‏گيرد و چنان كه ديدم، سرچشمه بنيادگرايي، در فرهنگ و تاريخ تمدن غرب است. اما منابع اسلامي در تعبير از چنين پديده‏اي، اصطلاحات خاص خود را دارند؛ اصطلاحاتي مانند خروج، غلو در دين، تنطع (سخت‏گيري و لجاجت و زياده‏روي و افراط).

سخت‏گيري و زياده‏روي و غلو در دين و خروج عليه نظم عمومي، با روح اعتدال و ميانه‏روي كه روش دين بر آن مبتني است، منافات دارد. تندروي و زياده‏روي و افراط‏ورزي، نه نصوص دين اسلام پذيرفته است و نه نزد جوامع اسلامي. چگونه مي‏توان گروه‏هاي تندرويي را كه با نام اسلام، جوامع اسلامي را نيز تكفير مي‏كنند و با زور درصدد تحميل عقايد و خواسته‏هاي خود بر مي‏آيند، با قاطبه مسلمانان كه به حكم دين خويش گرايش سياسي اسلامي دارند، تحت يك عنوان و اصطلاح(بنيادگرا) جمع كرد؟

سخت‏گيري‏ها و افراط‏ورزي‏هايي كه برخي جماعت‏هاي ديني يا فرقه‏هاي كلامي در گذشته و برخي از جماعت‏ها و گروه‏هاي اسلام‏گراي سياسي امروز ـ كه بنيادگرا خوانده مي‏شوند ـ انجام مي‏دهند، همگي شكل‏هايي از غلو و خروج و تنطع‏اند و نوعي انحراف از روش دعوت اسلامي، كه مبتني بر حكمت و موعظه نيكو است.

بنابراين معيار و مقياس در حكم به تندروي و افراط و غلو در دين و... خود اسلام و اصول و ارزش‏هاي آن است. ارزش‏هايي چون اعتدال (واقصد في مشيك) و آسان‏گيري (يسّر و لا تعسّر، بشّر و لا تنفر) در خود اسلام وجود دارند و كساني كه از اين معيارها پا فراتر نهند و بر نظام عمومي خروج كنند و يا در دين غلو نمايند، براساس معيارهاي اسلامي، خارجي و يا غالي شمرده مي‏شوند و نيازي به اصطلاحاتي مانند «بنيادگرايي» كه حامل كينه تاريخي صليبي‏ها و صهيونيست‏ها است، وجود ندارد.

اهداف سياسي غرب از طرح مسئله بنيادگرايي اسلامي

فروپاشي اردوگاه شرق، سبب شد تا مهم‏ترين انگيزه پيشرفت و توسعه‏طلبي از غرب گرفته شود. پس از آن همه نهادهايي كه در بستر جنگ سرد روييده بودند، در پي بهانه‏هاي جديدي براي توجيه بقاي خويش برآمدند؛ زيرا تداوم پيمان ناتو نياز به توجيه داشت؛ اختصاص درصدي عمده از درآمد دولت‏ها به برنامه‏هاي تسليحاتي نيازمند توجيه بود و مردم امريكا بايد جهت اختصاص ماليات‏هاي پرداختي‏شان به چنين برنامه‏هايي اقناع مي‏شدند. چگونه مي‏توان تداوم پيمان‏هاي نظامي وبقاي پايگاه‏هاي نظامي را در شرايط فقدان دشمن توجيه كرد. ايالات متحده دريافته بود كه هيكل ميليتاريستي(نظامي‏گرايانه)اش را پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، بايد بازسازي كند تا هم از راه هزينه‏هاي نظامي‏اي كه ديگران در جنگ‏ها مي‏كنند و بازار مناسبي براي صنعت تسليحاتي امريكا فراهم مي‏آورند، برتري اقتصادي‏اش را حفظ كند و هم مقام صدارت خود را بر كل اردوگاه هم‏چنان داشته باشد. زيرا بقاي تمدن‏ها چنان كه مورخ مشهور ايتاليايي مي‏گويد، بستگي به استقبال پيروزمندانه از چالش‏هاي نگران‏كننده دارد. به تعبير وي، بقاي تمدن‏ها چنين سازوكاري دارد. «از تحقق يك هدف تا چالش جديد و از حل يك مشكل تا جبهه‏گيري‏اي تازه و از آتش‏بسي موقت تا حركتي دوباره به وضع قبلي». جست‏وجوي دشمني استراتژيك، مهم‏ترين دغدغه امريكا پس از اعلام فروپاشي شوروي بود. نماينده ايالات متحده در سازمان ملل درهمان زمان اعلام كرد: «دشمن بعدي، بنيادگرايي اسلامي است.» ولي اين نظريه زماني شكل رسمي به خود گرفت كه پيمان ناتو در بيانيه خود در تاريخ 21 فوريه 1992م اعلام كرد كه بنيادگرايي اسلامي، دشمن آينده اين پيمان است؛ زيرا اسلام، عناصري سياسي، شبيه كمونيسم در خود دارد و در جهت مبارزه با طرح سرمايه‏داري امپرياليستي تلاش مي‏كند. اين ايده از اوايل نيمه دوم قرن بيستم نيز وجود داشت. اما غرب در آن زمان درگير مبارزه با كمونيسم بود كه در پاي ديوارهاي آن قرار داشت و نه در آن سوي ديوارها. نزديكي جغرافيايي و حافظه تاريخي و گرايش استقلال‏طلبانه كشورهاي اسلامي، سبب شد تا اسلام در رديف بعدي و پس از كمونيسم قرار گيرد. ادوارد سعيد مي‏گويد: «جهان اسلام نسبت به اديان ديگر ـ به جز مسيحيت ـ به اروپا نزديك‏تر بوده است، و اين همسايگي خاطرات تجاوز و اشغال و نبردهاي اسلام با اروپا و نيز قدرت نهفته اسلام را براي آزارِگاه و بي‏گاه غرب، زنده مي‏كند. ديگر تمدن‏هاي بزرگ شرقي ـ مانند هند و چين ـ را مي‏توان از پا افتاده و دور به حساب آورد. از اين رو غرب ازسوي آنان، احساس نگراني دايم ندارد. اما اسلام كه به نظر مي‏رسد هيچ‏گاه كاملاً مغلوب و پيرو غرب نشده و از سوي ديگر نشانه‏هايي كه پس از افزايش ناگهاني قيمت نفت در اوايل دهه هفتاد بروز كرد و حاكي از آن است كه جهان اسلام خواهان تجديد پيروزي‏هاي پيشين خويش است، سبب شده تا غرب بر خود بلرزد. در چنين شرايطي است كه غرب نيازمند بزرگ نماياندن مسئله‏اي به نام «بنيادگرايي اسلامي» است»


1. حسن حنفي، الاصولية الاسلامية، قاهره، مكتبة مدبولي، بي تا، ص 5.

2. ضياد رشوان، تحولات الجماعات الاسلامية في مصر، مركز الدراسات السياسية و الاستراتيجية الاهرام، مصر، 2000، ص 6ـ5.

3. روژه‏گارودي، الاصوليات المعاصره، اسبابها و مظاهرها، ترجمه خليل احمد خليل، دارعالم الفين، پاريس، ص 13. به نقل از محمد يتيم و سعيد شبار، الحركة الاصولية، مجلة آفاق، مغرب، شماره 2و3، 1993، ص 144ـ143.

4. مجله آفاق، منبع پيشين، ص 144.

5. همان، ص 145.

6. الاصوليات (منبع پيشين)، ص 12، به نقل از مجله آفاق (منبع پيشين)، ص 166.

7. محمد اركون، اين هوالفكر الاسلامي المعاصر، ترجمه هاشم صالح، بيروت، دارالساقي، چاپ دوم 1995، ص 148ـ147.

8. روزنامه الحياة، بيروت، 13/1/1993.

9. علي العميم، العلمانية و الممانعة الاسلامية، بيروت، دارالساقي، چاپ اول، 1999، ص 24.

10. روزنامه الحياة، بيروت، 13/1/1993.

11. براي توضيح بيشتر ر.ك هرايردكمجيان، جنبش‏هاي اسلامي معاصر در جهان عرب، ترجمه حميد احمدي، كيهان، 1377، تهران، ص 24ـ21.

12. سامي زبيده، الاسلام، الدوله و المجتمع، ترجمه عبدالله اليغمي، دمشق، دارالمدي، چاپ اول 1995م، ص 79.

13. همان، ص 30ـ29.

14. العلمانية و الممانعة الاسلامية، ص 49.

15. براي توضيح بيشتر ر.ك: الحركة الاصولية (منبع پيشين)

16. ادوارد سعيد، تفطية الاسلام، ترجمه سميرة نعيم خوري، بيروت، مؤسسة الابحارحه العربي، 1983.

/ 1