بنيادگرايي؛ آغاز غربي و تكثر شرقي
مجيد مرادي با وجود مطالعات و پژوهشهاي فراواني كه درباره ابعاد گوناگون جنبشهاي اسلامي انجام شده است، «اصطلاح «جنبشهاي اسلامي» اصطلاحي است پيچيده و مبهم و مشوش. شايد بتوان علت اصلي اين وضع را تنوع جماعتها و جريانهاي تشكيلدهنده جنبشهاي اسلامي دانست. از اين رو اوصافي كه براي جنبشهاي اسلامي ذكر شده و ميشود، هر كدام شايد بخشي از آنها را دربرگيرد و چنان نيست كه همه اين اوصاف بر همه اين جنبشها تطبيق كند. اين اوصاف يا لقبها، چنان فراوان و داراي سويههاي گوناگوناند كه خواننده را دچار سردرگمي و شگفتي ميكند. جنبشهاي اسلامي معاصر غالبا با اين اوصاف ياد ميشوند: سلفيگرا، اصول (بنياد)گرا، تماميتخواه، افراطگرا، تندرو، اسلامگرا، پاكدين (ارتدكس)، جنبش نوزايي، انقلابي، نهضت بازگشت به خويشتن. شارحان و طرفداران اين جنبش به تكرار از تعابير «البعثة الاسلامية» (رستاخيز اسلامي)، «الصحوة الاسلامية» (بيداري اسلامي) «احياء الدين» (تجديد حيات ديني)... استفاده كردهاند.(1)مشكل اكثر اين اصطلاحات مانند بنيادگرايي، پاكديني، تندرويي و... زماني است كه از زاويه زبان بيگانهاي مانند انگليسي و فرانسوي به آن نگريسته و درباره آن انديشيده شود. اينگونه اصطلاحات در فرهنگ و زبان غربي، مجموعهاي از معاني و منظومهاي از دلالتها را با خود دارد. اين اوصاف و القاب و اسامي نه در اصل غربي و نه در ترجمه عربي يا فارسيشان، تعبير دقيقي از جنبشهاي اسلامي نيست و نميتواند زمينه و حوزه تاريخي و معرفتياي را كه اين جنبش در دل آن سر برآورند، بازگو كند و بازتاب دهد.بسياري از اين اصطلاحات رايج مانند «تندرو» يا «تروريستي از سويي و «اصلاحگرا» و «انقلابي» از سوي ديگر، نشان ميدهد كه به كارگيرندگان اين گونه اصطلاحات، نوعي موضع ارزشداورانه نسبت به اين جنبشها دارند. اصطلاحاتي مانند تندرو و تروريست در زبان عربي، بيشتر از سوي غربگراياني به كاربرده ميشود كه طرف چالشهاي سياسي و فرهنگي بر سر پديده اسلامگرايي هستند و به هر شكلي موضع معارض خود را نسبت به آن اعلام ميكنند. اما غربيهايي كه اين گونه اصطلاحات را درباره جنبشهاي اسلامي معاصر به كار ميبرند، معيارشان در اعتدال يا تندرويي اين جنبشها، نوع مواضع فكري و عملي آنها نسبت به غرب است.مهمترين و معروفترين نام و صفتي كه جنبشهاي اسلامي معاصر با همه تنوعشان بدان شناخته ميشوند، «بنيادگرايي» يا «الاصولية» در زبان عربي است كه معادل «Fundamentalism» است. اين عنوان در بين اسلامگرايان نيز تقريبا مقبول افتاده است. در اين جا مناسب است ابتدا به زادگاه اصلي اين اصطلاح ـ كه غرب است ـ سري بزنيم و با مفاهيم و دلالتهاي ديني و سياسي و اجتماعي آن در غرب آشنا شويم.بنيادگرايي در حوزه فرهنگي غرب
با بررسي واژه بنيادگرايي در فرهنگ لغات و اصطلاحات غربي، در مييابيم كه اين واژه به معاني و اشارات غربي و بار تبليغاتي كنونياش واژهاي جديد است، اما آنچه كه در عرصه واقعيت و رفتار براين واژه در حوزه فرهنگي غربي دلالت ميكند، بسيار كهن است و ريشههاي آن به دوران سلطه كليسا بر زندگي غربي باز ميگردد. بنيادگرايي در واقعيت و عمل و رفتار، پيش از هر نهاد ديگري به دستگاه كليسا نزديك است كه به اين معنا، نخستين «بنيادگرا» در غرب رجال ديني غرب (روحانيون مسيحي) بودهاند. اين اصطلاحات، سپس تعميم يافت تا درباره نهادهاي غربياي كه خواهان تحميل سلطه و قدرت و الگوي فرهنگي خود بر ديگران بودند، به كار رود. همين امر، محقق غربي، روژهگارودي را واداشت تا از «بنيادگراييها» ـ و نه يك نوع بنيادگرايي ـ سخن بگويد. مانند بنيادگرايي سكولار، بنيادگرايي استالينيستي و بنيادگرايي واتيكاني و... . گارودي درباره ظهور اين اصطلاح چنين ميگويد: واژه «بنيادگرايي» به تازگي وارد حوزه لغت و فرهنگ اصطلاحات شده است. در سال 1966، در فرهنگ «روبركبير» و در سال 1968 در دايرة المعارف جهاني «Encyclopidia» چنين واژهاي وجود ندارد. در قاموس لاروس كوچك در سال 1966 اين اصطلاح وجود دارد و به شكلي بسيار عام تعريف شده است: «موضع كساني كه سازگار كردن عقايد را با شرايط جديد، رد ميكنند». اما قاموس جيبي در سال 1979 اين واژه را تنها بر مذهب كاتوليك منطبق ميداند؛ آنجا كه در تعريف اين واژه ميگويد: «استعداد فكري برخي كاتوليكها كه از سازگاري با شرايط زندگي جديد اكراه دارند.» لاروس كبير (12 جلدي) در سال 1982 تعريفي عامتر از اين واژه به دست ميدهد: «[بنيادگرا] در درون هر حركت دينياي ابرازكننده موضع جمودورزانه و متعصبانهاي است كه با هر بالندگي و تكاملي مبارزه ميكند». تمام مثالهايي كه در اين فرهنگ براي بنيادگرايي آورده شده به كاتوليكها برميخورد. وي آنگاه معناي اين واژه را از حوزه ديني فراتر ميبرد و معناي جديدي هم بر آن ميافزايد: «روش محافظهكاري متعصب در موضوع عقيدهاي سياسي». فرهنگ لاروس سال 1987 نيز از اين فراتر نميرود و در تعريف اين واژه ميگويد: «موضع برخي كاتوليكها كه با ابراز انتساب [و دلبستگيشان] به سنت (ميراث) هرگونه تحول و تطوري را رد ميكنند».برخي فرهنگها و منابع ديگر، محيط اصلي پيدايي بنيادگرايي را فرقهاي از پروتستانيسم ميدانند كه قائل به عصمت لفظي تمام كلمات كتاب مقدساند «و افراد آن ادعاي دريافت مستقيم از خدا (وحي) ميكنند و با عقل و تفكر علمي دشمني دارند و مايل به استخدام قدرت و خشونت، براي تحميل اين عقايد فاسد هستند.»اصطلاح ديگري كه به بنيادگرايي نزديك است، اصطلاح «تمامتخواهي» يا «Inteyrisme» است. در فرهنگ بزرگ زبان فرانسه كه جان جيروت Jeam Giroudet)) نگاشته، در تعريف اين واژه آمده است: «تمامتخواهي... در تاريخ حزب تمامتخواه (Inteyriste) حزبي در اسپانيا در پايان قرن نوزدهم است كه ميخواست زندگي عمومي و خصوصي شهروندان را در شكل كلي آن تابع الگوي كاتوليك، و دولت را تابع كليسا قرار دهد...». اين تعريف نشان ميدهد كه كاتوليك در واكنش و مخالفت با نوگرايان بر اين نكته تأكيد ميكردند كه كاتوليسم به شكل سنتياش، چنان كه تا پايان قرن نوزدهم يا تا پايان مجمع دوم كشيشان واتيكان شناخته شده، مطلقا مخالف علم و جوامع معاصر نيست و از اين رو هر گونه تغييري در سطح عقيده و اخلاق يا نظام شعاير ديني يا سازمان روحانيت تحريف اصول اصيل ديني و بلكه در برخي حالات بدعت و بيبندوباري است. جريان تمامتخواهي كه خواهان حفظ همه ميراث كاتوليكي است، امروزه نيز كم و بيش در چالش آشكار و پنهان با جريانهاي نوگراي كاتوليك قرار دارد.روژهگارودي تأكيد ميكند كه بنيادگرايي در جهان سوم با تمام اشكال آن، در واكنش به رفتار غرب كه از دوران نوزايي در صدد تحميل الگوي توسعه خود بر آنان بود، پديد آمد. بنيادگرايي غربي علت نخستين همه بنيادگراييهايي است كه در پاسخ به آن سربرآوردند. طبيعي است كه امروزه كه دستگاههاي تبليغاتي غرب از اصطلاح «بنيادگرايي» يا «تمامتخواهي» در وصف جنبشها و فعالان اسلامي كمك ميگيرند، همان معاني و دلالتهاي بومي را مراد ميكنند. تصور آنان از جنبشهاي بنيادگرا، چنين است كه آنان گروههايي محافظه كار (در مقابل اصلاحگرا)، متعصب، مخالف پيشرفت و توسعه و همسازي با اوضاع جديد، تندرو و اقتدارگرا و خشونتطلباند.چنين تصوري در غرب ـ چنان كه گذشت ـ پيش از هر نهاد ديگري متوجه دستگاه ديني مسيحيت (كليسا) بود كه راه آزاديهاي فكري و عقيدتي و حتي علمي را كاملاً مسدود كرد و محكمههاي تفتيش عقايد به راه انداخت و به بهانه حفظ اصالت دين و يگانگي دين و علم راه تحولات علمي را بست.نخستين اقدامات براي تعميم اصطلاح بنيادگرايي به جنبشهاي اسلامي معاصر، در اواخر دهه هشتاد و اوايل دهه نود ميلادي انجام شد. محمد اركون در مقالهاي با عنوان «الحركات التمامية في العالم الاسلامي» ضمن ابراز تأسف از شتابزدگي و عدم كفايت علمي پژوهشگران سياسي و علوم اجتماعي و روزنامهنگاران و مردمشناسان غربي كه در تحليل جنبشهاي اسلامگراي سياسي و راديكاليسم اسلامي به شكار و تندگذراني مدارج علمياي كه دانشمندان اسلامشناس و متخصصان حقيقي از آن برخوردارند، و رقابت با آنان در امورناشناخته و تقريبا تحليل نشدهاي مانند دين و جوامع و تاريخ مشخص اسلامي، روي آوردهاند و نيز ابراز تأسف از حسب الامري بودن نوشتههايشان و فقر نظري (تئوريك) و تأخر فرهنگي و صدور احكام مندرس و پيشداورانه درباره اسلام و جوامع اسلامي، به پديدهاي اشاره ميكند كه نشاندهنده ميزان حجم مخيله غرب و گستردگي آن درباره «بنيادگرايي» اسلامي است. «اين پديده كتاب ژيل كيبل است كه در ماه ژوئن 1991 با عنوان «انتقام خدا» در پاريس منتشر شد و تا سپتامبر همان سال يعني در كمترين زمان ممكن [كمتر از 4 ماه] به نوزده زبان اروپايي ترجمه شد. چنين اتفاقي براي كمتر كتابي رخ ميدهد. عجيبتر اين كه كتابي را با اين حجم انتشار، وقتي مطالعه ميكنيم هيچ رهاورد جديد علمياي در آن مشاهده نميكنيم. تمام قضيه اين است كه اين كتاب از پوشش تبليغاتي گسترده و استثنايياي بهره برده است؛ زيرا بيشتر شبيه تحقيقات روزنامهاي است تا تحقيقي علمي و آكادميك كه تلاش خواننده در فهم و مشاركت فكري او را ميطلبد.»دستگاههاي تبليغاتي غربي ميكوشند تا با تحميل معيارهاي خود در تشخيص بنيادگرايي و تندرويي و... در ميان جريانهاي سياسي اسلام و بزرگنمايي برخي اقدامات خشن گروههاي افراطي، چنين وانمود كنند كه اين گروهها نماياننده واقعي چهره اسلام و كارهايشان طبيعيترين شكل اجراي شريعت اسلام است. آنگاه قضاوت خود را درباره اين گونه گروهها به تمام شاخهها و شعبهها و جريانهاي متعدد و متفاوت اسلامگرا تعميم ميدهند و حتي رفتارها و گفتارهاي آشتيجويانه و قانوني بسياري از احزاب و شخصيتهاي اسلامگرا را كه به صراحت اصول مردمسالاري را به عنوان بهترين راه حل منازعات سياسي پذيرفتهاند، ناديده گرفته و چه بسا آن را تاكتيكي ميپندارند. آنان روانكاوانه در انگيزهها و نه در انگيختهها جستوجو ميكنند. نتيجه اين نوع تعامل مغرضانه اين است كه قدرتهاي بزرگ غربي و دستگاههاي تبليغاتي غرب با حكومتهاي مستبد و موروثي و حاكمان مادام العمري كه در انتخابات مضحك انفرادي ـ و يا چند نفره ولي كنترل شده ـ آن هم با آراي جعلي بالاي 98% پيروزميدان ميشوند، ميسازند و مجيزشان را ميگويند و كوچكترين خدشهاي در مشروعيت سياسي آنان وارد نميكنند و آنان را با اصول دموكراسي محك نميزنند و ذبح آزاديهاي سياسي و فكري در پاي اميران و شاهان و رؤساي جمهور ابدي اين كشورها را ناديده ميگيرند؛ ولي هيچ گاه بيانيهها و نظريههاي اسلامگرايان سركوب شدهاي را كه خواهان حاكميت اراده ملت هستند و حاضرند به عنوان عضوي از جامعه مدني كشور خود، در تعيين سرنوشت آن از طريق مشاركت سياسي آزادانه و برابر، نقشي داشته باشند، جدي نميگيرند. در اين جا سخن احمد بن يوسف نويسنده فلسطيني مقيم ايالات متحده، قابل توجه است. وي در بخشي از مقالهاش مينويسد: «آقاي راشد غنوشي رهبر جنبش النهضة [تونس] مدتها پيش پرسشي را طرح كرد كه در آن هنگام سروصداي اعتراضآميز برخي اسلامگرايان را بلند كرد، اما امروزه طرح چنان پرسشي در چارچوب بازسازي و ارزيابي مجدد مواضعمان قابل فهم است... پرسش وي اين بود كه اگر من طرح و برنامه و حركت و «اسلام» خود را به مردم تونس عرضه كردم و آنان مرا نپذيرفتند، نتيجه چه خواهد بود؟ و چنين پاسخ داد: «با روحيه و اخلاقي ورزشي از ميدان بيرون خواهم رفت و در سالهاي آينده فعاليت خود را جهت اقناع مردم از سر خواهم گرفت و برنامههاي خود را دوباره به آنان عرضه خواهم كرد. اگر باز هم رد كردند با استفاده از ابزارهاي مقبول باز به راه خود ادامه خواهم داد. كار درست همين است؛ زيرا اگر اعتقاد داريم كه شريعت اسلام بايد اجرا شود و از سوي ديگر به مردمسالاري نيز ايمان داريم، چارهاي جز اين نيست كه باورهايمان را به مردم عرضه كنيم و اگر نپذيرفتند، به فعاليت خود ادامه دهيم و تا زماني كه مردم به برنامههاي ما رأي دهند، كارم را تكرار كنيم...؛ زيرا معتقدم كه مردمسالاري (دموكراسي) حق همگان را به رسميت ميشناسد و به معناي برابري و دست به دست شدن قدرت و شراكت در ثروت و آزادي فعاليتهاي اقتصادي و به رسميت شناختن حق مردم در انتخاب از ميان برنامههاي مختلف ـ بدون قيموميت ـ است. دموكراسي اين نيست كه مخالفت را خودت انتخاب كني. دموكراسي اين است كه خود را به گفتوگو و تفاهم با مخالفان عادت دهي. آيا نظامهاي معاصر غربي اين رويكرد صادقانه اسلامي كه قواعد بازي دموكراتيك را محترم ميشمارد، درك ميكنند؟ يا اين كه كارشان همان گونه است كه جان اسپوزيتو گفته است: تحولات دموكراتيك را تشويق و تقويت ميكنيم، ولي به لحاظ عملي يك شرط دارد و آن اين است كه اسلام در انتخابات دموكراتيك پيروز نشود!»به نظر ميرسد سياست رسمي غرب همان است كه اسپوزيتو ابراز كرده است. شاهدي كه بر اين ادعا ميتوان ذكر كرد، سخن موريس دوورژه فرانسوي، استاد برجسته و نظريهپرداز جامعهشناسي سياسي است كه در تابستان 1991 م در ميزگردي با عنوان «تحولات دموكراتيك در جهان امروز» در تونس چنين گفت: «پديده جنبشهاي تمامتخواه(Inteyrisme) روبه رشد در ميان شما (جوامع اسلامي) شبيه اوضاع اروپاي زمان بين دو جنگ جهاني است كه حركتهاي فاشيست، نازيستي و استاليني از دل آن ظهور يافتند. اين حركتها به ريشهكني دموكراسي در اروپا منتهي شد. از اين رو من معتقدم كه مسئله به رسميت شناختن و سازمانهاي اسلامي بنيادگرا منوط به حجم و وزن آنها است. بنابراين هرگاه تأثير، حجم و دامنهشان محدود باشد، مشاركت دادن آنان خطري ندارد، اما اگر رشد آنها به ميزاني باشد كه توازن نيروهاي حاكم را تهديد كند، بايد آنها را طرد كرد تا از نظام دموكراتيكي كه بدان عقيده ندارند، بهره نبرند.»جالب اين كه «دوورژه» اين سخنان را در كشور تونس (زادگاه راشد الغنوشي) بيان كرد؛ كشوري كه حدود بيش از پنج دهه زير فشار استبداد و سركوب حكومت لائيك حبيب بورقيبه مجال نفس كشيدن را هم نداشت و هنوز در سايه قدرت استبدادي بن علي، از بديهيترين حقوق و آزاديهاي سياسي محروم است. مگر ميتوان تصور كرد كه خشنترين گروههاي افراطي اسلامگرا در صورت رسيدن به قدرت و حكومت ـ آن هم از طريق سازوكارهاي دموكراتيك ـ خشونتي بيش از خشونت حكومت استبدادي بورقيبه اعمال كنند؟ روشن است كه روي كارآمدن بنيادگرايان اسلامي بيش از آن كه براي آزاديهاي فكري و عقيدتي مردم خطر آفرين است، براي قدرتهاي استكباري تهديدكننده است. در سايه چنين نظريهها و تحليلها و توجيهها است كه ميتوان به راز مخالفت اردوگاه غرب با روي كارآمدن اسلامگرايان (جبهه نجات اسلامي) الجزاير در نتيجه پيروزي انتخاباتي، پيبرد. آيا همدستي اروپا و امريكا در به شكست كشاندن جبهه نجات اسلامي الجزاير، در تجربه انتخاباتي فرانسه در سال 2002 ميلادي كه لوپن نژادپرست ـ به اعتقاد همه سران اروپا ـ همراه با ژاك شيراك به دور دوم انتخابات رياست جمهوري راه يافت، در صورت پيروزي لوپن، امكان تكرار مييافت؟ قطعا پاسخ منفي است. بسياري از احزاب نژادپرست و افراطي در انتخابات مختلف در اروپا پيروز شده و به قدرت رسيدهاند، اما هيچگاه به بهانه جلوگيري از شعلهور شدن احساسات نژادپرستانه و افراطي آنان، آرائشان ناخوانده و ناديده گرفته نشده است.اراده غرب در پيشگيري از قدرت يابي جنبشهاي اسلامي، چنان آشكار است و قدرت تنبيهي غرب، هزينههاي احتمالي به قدرت رسيدن آنها را چندان بالا برده است كه در بسياري از كشورهاي اسلامي، خود اسلامگرايان ترجيح ميدهند در موضوع اپوزيسيون رسمي يا غيررسمي باقي بمانند و هوس به قدرت رسيدن را در سر نپرورند. براي نمونه، عبدالفتاح مور و شخص دوم (دبير كل) «حركة الاتجاه الاسلامي» (جنبش اسلامگرا) در تونس ميگويد: «به مصلحت تونس نيست كه جنبش «الاتجاه الاسلامي» به تنهايي قدرت را به دست گيرد؛ زيرا در آن صورت غربيها به ما نگاه متفاوتي خواهند داشت؛ به ويژه اين كه كشور ما ارتباطات وسيعي با غرب دارد. از اين رو بايد به راه حلهاي ميانه برسيم...»بنيادگرايي در فرهنگ و جوامع اسلامي
اگر از بار معنايياي كه واژه بنيادگرايي به لحاظ تاريخي در اروپا و فرهنگ اروپايي يافته است، صرف نظر كنيم، حقيقت اين است كه تمامي جنبشهاي اسلامي معاصر را ميتوان به نوعي بنيادگرا به شمار آورد؛ زيرا شعار همه آنان بازگشت به ريشهها و اصول است. بنيادگرايي اسلامي در شكل كلي آن به معناي بازگشت به آموزههاي قرآن و سنت و احياي الگوي آرماني حكومت اسلامي است.راشد غنوشي ميگويد: «هر جنبش تجديدگرايي ضرورتا جنبشي سلفي است. هر جنبش تجديدگرايي نوعي بازگشت به اصول و ريشهها است. اين قانون بر مسلمانان و غيرمسلمانان نيز ساري و جاري است... هر خيزش جديدي مقتضي بازگشت به اصول و قرائت تازه از آن و خاستگاه قراردادن آن براي تعامل با واقعيت يا فرارفتن از آن است. حركت نهضت اسلامي نيز بازگشت به اصول است.»تا كنون حدود مفهومي واژه بنيادگرايي اسلامي به گونهاي كه دقيقا قابل تشخيص و تميز باشد، مشخص نشده است. محققان و متخصصان اسلام سياسي معاصر، معاني متفاوتي از آن در نظر گرفتهاند كه از راديكاليسم و تندروي و خشونت گرفته تا تجديد حياتطلبي اسلامي و اصلاح ديني در نوسان است.دكتر هرايردكمجيان، بنيادگرايي را پاسخي فرهنگي و بومي به بحرانهاي داخلي و خارجي بخشهاي مهمي از قلمرو جهان اسلام ـ مانند سقوط پيدرپي عثماني و ايران در رويارويي با امپراطوري اروپا ـ ميداند و آن را به معناي «بازگشت به اسلام و اصول بنيادياش» ميگيرد. وي از ميان واژهها و اصطلاحات فراواني كه در وصف اسلامگرايي يا اسلام سياسي معاصر رواج يافته، «بنيادگرايي» را به سبب اين كه بيشتر بر بعد سياسي جنبش اسلامي تأكيد دارد تا بر جنبه مذهبي آن، پسنديده و به كار گرفته است.دكمجيان در كتاب خود (جنبشهاي اسلامي معاصر در جهان عرب) در معرفي گروههاي بنيادگرا، جماعت اخوان المسلمين را بيش از هر سازمان ديگري ايدئولوژيك محور و نهادي بنيادگرايي اسلامي در محيط عربي و جهان اسلام ميداند و ميگويد: «اخوان المسلمين بيش از پنجاه سال است كه با وجود سركوب دولتي و تضادهاي داخلي، بقاي خود را حفظ كرده است». نكته قابل تأمل در اين سخن آن است كه اين جماعت نه تنها از اهرم زور و سركوب استفاده نكرده كه همواره در معرض سركوب و آزار قرار گرفته است. دكمجيان هم، اخوان المسلمين را مشمول اصطلاح بنيادگرايي قرار ميدهد و هم جماعت تكفير و هجرت و جهاد را كه دست به اقدامات مسلحانه و ترور زدند؛ با اين كه اخوان المسلمين همواره استفاده از روشهاي مسلحانه را براي رسيدن به مقاصد سياسي، محكوم كرده است. در اين جا است كه احساس ميشود كه اصطلاح بنيادگرا در كتاب كمجيان چنان كلي است كه مرزهاي گروهها و احزاب تحت شمول آن مشخص نيست. گذشته از اين، اگر بنيادگرايي را به معناي بازگشت به اصول بنيادين اسلام بدانيم، در آن صورت سلفيهايي كه مهمترين خواسته و هدفشان اجراي شريعت است و برخلاف اسلامگرايان سياسي مذهب را به عنوان ابزاري ايدئولوژيك در خدمت اهداف سياسي در نياوردهاند، بيشتر و پيشتر از همه مشمول اين اصطلاح ميشوند؛ زيرا وفاداري آنان به نصوص مقدس تا حدي است كه تأويل آن را به هدف سازش دادن آن با واقعيت برنميتابند. سامي زبيده بنيادگرايي اسلامي را چنين تعريف ميكند:«بنيادگرايي اسلامي، اصطلاحي است كه در مناقشات كنوني پيرامون خاورميانه سربرآورده است. دايره شمول اين اصطلاح دقيقا مشخص نيست؛ همين قدر روشن است كه با اين اصطلاح به جنبشها و افكار سياسي جديدي اشاره ميشود كه غالبا مخالف و مبارز هستند و براي برپايي نوعي دولت اسلامي تلاش ميكنند. اين جنبشها الگوي دولت اسلامي را در تاريخ مقدس جامعه سياسي اصلي مؤمنان ميجويند كه محمد پيامبر [ص] در قرن هفتم ميلادي در مدينه برپا كرد و در سايه خلافت خلفاي راشدين ـ و در اسلام شيعي، تنها در سايه خلافت يكي از آنان، يعني علي[ع]ـ استمرار يافت.»وي در جايي ديگر ميگويد: «اين اصطلاح اشاره روشني دارد به شكلي ارتدكس (پاكدينانه) نصمحور و سنتي كه در شكل اجرايي سياسي و اجتماعياش هيچ آشتياي با شرايط و افكار جديد يا غربي ندارد. اين اصطلاح پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران (1979م) و توفيق آن در برپايي جمهوري اسلامي كه خود را مستند به «اسلام بنيادين» ميداند، رواج يافت و درباره جنبشهاي اسلامي در برخي كشورهاي عربي، مانند اخوان المسلمين در مصر و حركتهاي شيعي عراق نيز به كار رفته و ميرود. صفت بنيادگرا غالبا به جنبشها و ايدئولوژيهايي اطلاق ميشود كه اتكا بر شكلي از اشكال حكومت اسلامي را بخش لازمِ دين اسلام ميدانند و معتقدند كه اسلام تشكيل يافته از دين و دولت است و دولت اسلامي وظيفه عملي كردن عقايد دين اسلام ـ و در پيشاپيش آن شريعت ـ را در همه حوزههاي حيات اجتماعي و اقتصادي دارد. اين خواسته، نوعي مبارزه مستقيم با اكثر دولتهاي كشورهاي اسلامي است كه به شكل سكولار و با التزام اسمي به اسلام عمل ميكنند. اين موضع در مقابل موضوع علماي محافظهكار [سنتگرا [قرار دارد كه عملاً دولتهاي سكولار را پذيرفتهاند و نيز در مقابل موضع اصلاحگراياني چون محمد عبده (1905ـ1849م) قرار دارد كه در راه تجديد حيات اسلام به گونهاي هماهنگ با دولت جديد و اقتصاد جديد، به هدف دستيابي كشورهاي اسلامي به ترقي و پيشرفت كوشيدند.»تعريف و توضيح سامي زبيده از مفهوم و پديده بنيادگرايي اسلامي نشان ميدهد كه اساسا منظور وي از بنيادگرايي اسلامي، همان جنبش اسلامي معاصر است و وي قصد تشبيه جنبشهاي اسلامي را به بنيادگرايي مسيحي غربي نداشته است. تلاش براي عملي كردن آموزهها و عقايد اسلامي در همه حوزهها، سازشناپذيري با شرايط و افكار غربي و تلاش براي برپايي شكلي از اشكال حكومت اسلامي، هيچ كدام جنبشهاي اسلام گراي سياسي معاصر را در جايگاهي همانند بنيادگرايي مسيحي نمينشاند.اصطلاح «بنيادگرايي اسلامي» اصطلاحي است كه غربيان در توصيف جنبشهاي اسلامي معاصر به كارگرفتهاند و خواستهاند تا با تشبيه اين جنبشها به گروههاي تندروي مذهبي كاتوليك كه هيچگونه تحول و تطوري را برنميتابند، از از اسباب و عوامل واقعي پيدايش اين جنبشها تغافل كنند و مشكل اساسي را به خود اين جنبشها حواله دهند و چنين وانمود كنند كه اساسا اين اسلامگرايان سياسي هستند كه از سازگاري با شرايط دنياي جديد اكراه دارند و بر ميراث خود جمود ميورزند و براي تحميل عقايد متحجرانه خود از قدرت و زور نيز استفاده ميكنند. قطعا آنچه در فرهنگ غربي از واژه بنيادگرايي اسلامي درك ميشود، با توجه به تشبيه بنيادگرايان اسلامي به بنيادگرايان كاتوليك، همين است كه ذكر شد. اين سخن به معناي ناديده گرفتن اقدامات افراطي برخي گروههاي اسلامگرا نيست، اما اين گروهها، همواره اقليتي بيش نبودهاند و نهادهاي رسمي دين و غالب احزاب و جريانهاي سياسي اسلامگرا راه به كارگيري از خشونت و زور را در تحميل افكار و ايدههاي خويش، نميپيمايند و به آن فرانميخوانند.دستگاههاي تبليغاتي غرب كه از حدود يك ربع اخير قرن بيستم، اصطلاح بنيادگرايي اسلامي را رواج دادهاند و چهرهاي تيره و زشت از اسلامگرايان ارائه كردهاند، كمتر به سهم سياستهاي غرب در پيدايي جنبشهاي اسلامگرا اشاره كردهاند. جالب است كه بدانيم واكنشهاي اوليه جوامع و بهويژه متفكران مسلمان نسبت به غرب، همدلانه و همگرايانه بود. اين جمله كه به سيد جمال الدين اسدآبادي منسوب است، سخن بسياري از متفكران و روشنفكران مسلمان بود: «به غرب رفتم، اسلام را ديدم و مسلمان نديدم، به شرق آمدم، مسلمان ديدم، اما اسلام نديدم.» وجه صوري و مادي و تكنولوژيك و صنعتي غرب جاي كمترين ترديد را براي نخبگان جوامع اسلامي در پيمودن راه پيشرفت به سبك غربي و در عين حال حفظ هويت اسلامي باقي نگذاشته بود. اما حوادثي كه از اوايل قرن بيستم اتفاق افتاد و به ويژه فروپاشي دولت عثماني و پس از آن تجزيه جهان اسلام و بازشدن پاي استعمارگران به كشورهاي اسلامي و تبديل اين كشورها به مناطق تحت قيوميت يا دولتهايي پيرو و ضعيف، و مهمتر از اينها تلاش و مساعدت غرب در تأسيس دولت يهود در سرزمين فلسطين، روي ديگر سكه غرب را نشان داد و مسلمانان دريافتند كه غرب قابل اعتماد و اطمينان نيست. در ادامه آن حوادث دولتهاي استعمارگر قديم در قالبي جديد بازگشته بودند. اين بار هم فرهنگ اسلامي جوامع مسلمان مورد هجوم قرار گرفت و هم ثروتهاي طبيعي ـ و بهويژه نفت ـ كشورهاي اسلاميزير سيطره راهبردي غرب در آمد. دولتهاي غربي كه خود را داعيهداران و پيشگامانِ دموكراسي در دنياي جديد ميدانند، هيچگاه اجازه نميدهند كه پايههاي قدرت حاكمان همپيمانشان دركشورهاي مسلمان، براثر آراي برآمده از صندوقهاي انتخابات دموكراتيك، بلرزد. آنان به هر گونه دشمني و توطئهاي دست ميزنند تا جلوي بازگشت اسلام به عرصه زندگي در جوامع اسلامي را بگيرند. يكي از اين همه اقداماتي كه نام برده شد، كافي بود تا بذر شك و ترديد و بلكه دشمني و خشم بيپايان را در دل مسلمانان بپاشد. با اين كه اساساً اصطلاح بنيادگرايي اسلامي ازدهه هفتاد ميلادي به اينطرف بر سر زبانها افتاده و به ويژه در غرب رواج يافته است، برخي لائيكهاي عرب، ريشههاي آن را به ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب و سيد جمال و اخوان المسلمين برميگردانند. روشن است كه آنان نيز ميخواهند در اين بازار آشفته اصطلاحات، يكجا با تمام جريانهاي اسلامگراي سياسي تصفيه حساب كنند. اينان بهتر از غربيان، تفاوت ميان جريانهاي تندرو مذهبي ـ سياسي ـ كه به تكفير و هجرت و اقدامات مسلمانه روي ميآورند و جريانهاي اصلاحگراي اسلامي و حتي سلفي سنتي كه مهمترين دغدغه اولي، پيشرفت، ودومي اجراي شريعت است را درك ميكنند. اما نگرش علمي، دقيق و واقعبينانه اين پديده را به مصلحت خويش نميدانند. از اين رو است كه مايلاند تا با ناديدهگرفتن جريانهاي معتدل و اصلاحگراي اسلامي كه اكثريت جريانهاي اسلام سياسي معاصر را تشكيل ميدهند، خشونت اقليتي از اين جريان را به نام تمام آنان ثبت كنند و رقباي اسلامگراي خود را از صحنه خارج كنند. آنچه پديده بنيادگرايي در جهان اسلام خوانده ميشود، پديدهاي همگون نيست و از كشوري تا كشوري ديگر فرق ميكند و حتي در درون يك كشور، رويكردهاي ناهمگوني را شامل ميشود. بنيادگرايي اسلامي طيف وسيعي از گروهها و جماعتها و احزاب را شامل ميشود كه به لحاظ مواضع و انگارههاي فكري و رفتارهاي سياسي از حد نهايي تندروي ـ مانند جماعتهاي تكفيرگر و شورشگر و معتقد به هجرت و جهاد مسلحانه براي تغيير جامعه و حكومت ـ تا معتدلانهترين مواضع در سطح دعوت به مشاركت و پذيرش قواعد بازي مردمسالارانه و آمادگي براي همياري و همزيستي با نيروهاي سياسي و فكري ديگر متفاوتند.برخي از گروههايي كه بنيادگرا خوانده ميشوند، امروزه مواضعي نوگرايانه و نوانديشانه گرفتهاند و پيشگام گشودگي و دعوت به گفتوگو و تكثرگرايي و شكلدهي به عقل اسلامي متناسب با عصر شدهاند و اولويت را به سازندگي فكري و فرهنگي جوامع اسلامي دادهاند. امروزه فاصله عميقي بين جماعتهاي تندرو سياسي ـ مذهبي مصر و جريان اخوانالمسلمين مصر وجود دارد. جريانهاي اسلامگراي مشابه اخوان المسلمين و يا شاخههاي اخوانالمسلمين در اردن و يمن و مالزي و اندونزي و كويت و تركيه و بسياري ديگر از كشورهاي اسلامي، تعاملي مثبت با نظامهاي سياسي كشور خود برقرار كردهاند و ورود به حوزه زندگي سياسي و اجتماعي را پذيرفتهاند و خود را به عنوان گروههايي مدني ـ سياسي و ملتزم به قواعد بازي سياسي دموكراتيك معرفي كردهاند. آنان اعتدال و پذيرش اصل جابهجايي (تداول) قدرت و رغبت به گفتوگو و آشتي با احزاب و نظامهاي موجود را درپيش گرفتهاند. به لحاظ فكري و بينشي نيز جريانهاي مختلف به اصلاح بنيادگرا موضعي واحد ندارند. برخي از اين جريانها متحجرانه و جمودورزانه با نص رويارو ميشوند و برخي ديگر با ديدي باز و گشوده و با تأكيد بر فهم مقاصدي از اصول شريعت اسلامي و قرآن با نص ارتباط برقرار ميكنند و عناصر واقعيت زماني و مكاني موجود را مغفول نمينهند. اما دستگاههاي رسمي و تبليغاتي غرب مايل است كه اين همه تنوع و تفاوت و اختلاف روش و بينش و ابزار را كه در شاخهها و شعبههاو جريانهاي گوناگون اسلامگرا به چشم ميخورد، ناديده بگيرد و آنان را در هم بنگرد و همه را يكجا «بنيادگرا» خطاب كند. ميتوان گفت كه غرب در اين سطح به «كوررنگي» دچار شده است و به صلاح خود ميبيند تا بر مواضع و رفتارهاي استثنايي افراطي و تندروانه تمركز و تأكيد كند. جان اسپوزيتو به درستي با به كار بردن اصطلاح «بنيادگرايي» درباره جنبشهاي اسلامگرا موافق نيست. وي ميگويد: من با اين اصطلاح موافق نيستم. اين اصطلاح اساساً اصطلاحي مسيحي است و درغرب معادلسازي بنيادگرايي با تندروي (راديكاليسم) و ترور، زمينه دارد. اما وقتي اين اصطلاح را درباره حوزه اسلام به كار ميبريم، تمام مسلمانان را مشمول اصطلاح بنيادگرا قرار ميدهيم؛ زيرا غالب آنان، خواهان بازگشت به اسلام هستند.ممكن است گفته شود كه چنين حساسيتي نسبت به تعميم اصطلاح بنيادگرايي به اسلامگرايان سياسي، نابه جا است؛ زيرا هر چند ريشه حقيقي و اوليه بنيادگرايي در تجربه فرهنگي و تاريخي و تمدني غربي قرار دارد، اما به عنوان اصطلاحي در رسانههاي تبليغاتي جا افتاده و اشاره به پديدههاي اجتماعي و فكري و دينياي دارد كه در تجربه غربياش منحصر نيست و در بسترهاي فرهنگي و تمدني متفاوت تكرار ميشود. در پاسخ به اين اشكال بايد گفت كه اگر اصطلاح بنيادگرايي، اصطلاحي علمي ـ توصيفي و منصفانه و دور از داوري بود، اشكالِ فوق كاملاً به جا و منطقي بود؛ در حالي كه بنيادگرايي در غرب مبتني بر الگوهايي است كه واقعاً وجود داشته و دارند و حتي در شكلهايي خطرناكتر از خود بنيادگرايي در غرب؛ مانند صهيونيسم و صليبيسم و امپرياليسم. اين امر نشان ميدهد كه به كارگيري اين اصطلاح (بنيادگرايي اسلامي) در تبليغات غربي، ادامه كارزاري است كه غرب صليبي ـ صهيونيستي عليه تمدن و فرهنگ و موجوديت اسلام به راه انداخته است. گذشته از اين، اعتراف به اين كه برخي اشكال «تندروي» و «افراطورزي» و رفتارهايي كه تبليغات غربي عنوان «بنيادگرايي» را بر آن افكنده، در جوامع اسلامي و از سوي برخي اسلامگرايان سر زده است، نبايد سبب شود كه مقياس و معيار حكم به تندروي و افراط و... را گم كنيم. اين معيارها از دل متون اسلام قابل استحصال است. اصطلاحي كه در تعبير از اين پديده اجتماعي ـ بشري به كار گرفته ميشود، اهميت ويژه دارد. به ويژه اين كه اصطلاح «بنيادگرايي» اصطلاحي بيغل و غش و صرفاً لغوي نيست و سوء پيشينه دارد. «بنيادگرايي» حكايت از روش و نگرشي دارد كه ازنظامي عقيدتي و اخلاقي و ميراثي تمدني سرچشمه ميگيرد و چنان كه ديدم، سرچشمه بنيادگرايي، در فرهنگ و تاريخ تمدن غرب است. اما منابع اسلامي در تعبير از چنين پديدهاي، اصطلاحات خاص خود را دارند؛ اصطلاحاتي مانند خروج، غلو در دين، تنطع (سختگيري و لجاجت و زيادهروي و افراط).سختگيري و زيادهروي و غلو در دين و خروج عليه نظم عمومي، با روح اعتدال و ميانهروي كه روش دين بر آن مبتني است، منافات دارد. تندروي و زيادهروي و افراطورزي، نه نصوص دين اسلام پذيرفته است و نه نزد جوامع اسلامي. چگونه ميتوان گروههاي تندرويي را كه با نام اسلام، جوامع اسلامي را نيز تكفير ميكنند و با زور درصدد تحميل عقايد و خواستههاي خود بر ميآيند، با قاطبه مسلمانان كه به حكم دين خويش گرايش سياسي اسلامي دارند، تحت يك عنوان و اصطلاح(بنيادگرا) جمع كرد؟ سختگيريها و افراطورزيهايي كه برخي جماعتهاي ديني يا فرقههاي كلامي در گذشته و برخي از جماعتها و گروههاي اسلامگراي سياسي امروز ـ كه بنيادگرا خوانده ميشوند ـ انجام ميدهند، همگي شكلهايي از غلو و خروج و تنطعاند و نوعي انحراف از روش دعوت اسلامي، كه مبتني بر حكمت و موعظه نيكو است. بنابراين معيار و مقياس در حكم به تندروي و افراط و غلو در دين و... خود اسلام و اصول و ارزشهاي آن است. ارزشهايي چون اعتدال (واقصد في مشيك) و آسانگيري (يسّر و لا تعسّر، بشّر و لا تنفر) در خود اسلام وجود دارند و كساني كه از اين معيارها پا فراتر نهند و بر نظام عمومي خروج كنند و يا در دين غلو نمايند، براساس معيارهاي اسلامي، خارجي و يا غالي شمرده ميشوند و نيازي به اصطلاحاتي مانند «بنيادگرايي» كه حامل كينه تاريخي صليبيها و صهيونيستها است، وجود ندارد. اهداف سياسي غرب از طرح مسئله بنيادگرايي اسلاميفروپاشي اردوگاه شرق، سبب شد تا مهمترين انگيزه پيشرفت و توسعهطلبي از غرب گرفته شود. پس از آن همه نهادهايي كه در بستر جنگ سرد روييده بودند، در پي بهانههاي جديدي براي توجيه بقاي خويش برآمدند؛ زيرا تداوم پيمان ناتو نياز به توجيه داشت؛ اختصاص درصدي عمده از درآمد دولتها به برنامههاي تسليحاتي نيازمند توجيه بود و مردم امريكا بايد جهت اختصاص مالياتهاي پرداختيشان به چنين برنامههايي اقناع ميشدند. چگونه ميتوان تداوم پيمانهاي نظامي وبقاي پايگاههاي نظامي را در شرايط فقدان دشمن توجيه كرد. ايالات متحده دريافته بود كه هيكل ميليتاريستي(نظاميگرايانه)اش را پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، بايد بازسازي كند تا هم از راه هزينههاي نظامياي كه ديگران در جنگها ميكنند و بازار مناسبي براي صنعت تسليحاتي امريكا فراهم ميآورند، برتري اقتصادياش را حفظ كند و هم مقام صدارت خود را بر كل اردوگاه همچنان داشته باشد. زيرا بقاي تمدنها چنان كه مورخ مشهور ايتاليايي ميگويد، بستگي به استقبال پيروزمندانه از چالشهاي نگرانكننده دارد. به تعبير وي، بقاي تمدنها چنين سازوكاري دارد. «از تحقق يك هدف تا چالش جديد و از حل يك مشكل تا جبههگيرياي تازه و از آتشبسي موقت تا حركتي دوباره به وضع قبلي». جستوجوي دشمني استراتژيك، مهمترين دغدغه امريكا پس از اعلام فروپاشي شوروي بود. نماينده ايالات متحده در سازمان ملل درهمان زمان اعلام كرد: «دشمن بعدي، بنيادگرايي اسلامي است.» ولي اين نظريه زماني شكل رسمي به خود گرفت كه پيمان ناتو در بيانيه خود در تاريخ 21 فوريه 1992م اعلام كرد كه بنيادگرايي اسلامي، دشمن آينده اين پيمان است؛ زيرا اسلام، عناصري سياسي، شبيه كمونيسم در خود دارد و در جهت مبارزه با طرح سرمايهداري امپرياليستي تلاش ميكند. اين ايده از اوايل نيمه دوم قرن بيستم نيز وجود داشت. اما غرب در آن زمان درگير مبارزه با كمونيسم بود كه در پاي ديوارهاي آن قرار داشت و نه در آن سوي ديوارها. نزديكي جغرافيايي و حافظه تاريخي و گرايش استقلالطلبانه كشورهاي اسلامي، سبب شد تا اسلام در رديف بعدي و پس از كمونيسم قرار گيرد. ادوارد سعيد ميگويد: «جهان اسلام نسبت به اديان ديگر ـ به جز مسيحيت ـ به اروپا نزديكتر بوده است، و اين همسايگي خاطرات تجاوز و اشغال و نبردهاي اسلام با اروپا و نيز قدرت نهفته اسلام را براي آزارِگاه و بيگاه غرب، زنده ميكند. ديگر تمدنهاي بزرگ شرقي ـ مانند هند و چين ـ را ميتوان از پا افتاده و دور به حساب آورد. از اين رو غرب ازسوي آنان، احساس نگراني دايم ندارد. اما اسلام كه به نظر ميرسد هيچگاه كاملاً مغلوب و پيرو غرب نشده و از سوي ديگر نشانههايي كه پس از افزايش ناگهاني قيمت نفت در اوايل دهه هفتاد بروز كرد و حاكي از آن است كه جهان اسلام خواهان تجديد پيروزيهاي پيشين خويش است، سبب شده تا غرب بر خود بلرزد. در چنين شرايطي است كه غرب نيازمند بزرگ نماياندن مسئلهاي به نام «بنيادگرايي اسلامي» است»1. حسن حنفي، الاصولية الاسلامية، قاهره، مكتبة مدبولي، بي تا، ص 5.
2. ضياد رشوان، تحولات الجماعات الاسلامية في مصر، مركز الدراسات السياسية و الاستراتيجية الاهرام، مصر، 2000، ص 6ـ5.
3. روژهگارودي، الاصوليات المعاصره، اسبابها و مظاهرها، ترجمه خليل احمد خليل، دارعالم الفين، پاريس، ص 13. به نقل از محمد يتيم و سعيد شبار، الحركة الاصولية، مجلة آفاق، مغرب، شماره 2و3، 1993، ص 144ـ143.
4. مجله آفاق، منبع پيشين، ص 144.
5. همان، ص 145.
6. الاصوليات (منبع پيشين)، ص 12، به نقل از مجله آفاق (منبع پيشين)، ص 166.
7. محمد اركون، اين هوالفكر الاسلامي المعاصر، ترجمه هاشم صالح، بيروت، دارالساقي، چاپ دوم 1995، ص 148ـ147.
8. روزنامه الحياة، بيروت، 13/1/1993.
9. علي العميم، العلمانية و الممانعة الاسلامية، بيروت، دارالساقي، چاپ اول، 1999، ص 24.
10. روزنامه الحياة، بيروت، 13/1/1993.
11. براي توضيح بيشتر ر.ك هرايردكمجيان، جنبشهاي اسلامي معاصر در جهان عرب، ترجمه حميد احمدي، كيهان، 1377، تهران، ص 24ـ21.
12. سامي زبيده، الاسلام، الدوله و المجتمع، ترجمه عبدالله اليغمي، دمشق، دارالمدي، چاپ اول 1995م، ص 79.
13. همان، ص 30ـ29.
14. العلمانية و الممانعة الاسلامية، ص 49.
15. براي توضيح بيشتر ر.ك: الحركة الاصولية (منبع پيشين)
16. ادوارد سعيد، تفطية الاسلام، ترجمه سميرة نعيم خوري، بيروت، مؤسسة الابحارحه العربي، 1983.