پرواز بود نه قصه پرواز آنجا كه بالهاي آهنين پرنده در آسمان شكست ، سبكبالان ملكوت ، پرنده هاي خونين بال را همراهي كردند تا لقاي دوست در اين سفر روحاني بود كه چهره شهيدان انقلاب ، در سيماي رهروان ديگري از خطه شهادت ، چون يك گل شكفت و ميوه پيروزي را به ارمغان آورد پيروزي بر دشمن سياه دل و كور از اين سفر ، ما نيز ره توشه اي داريم ، از شهيدان فاجعه آسمان و از رهروان آنان براي شما پيامي داريم پس ، به همراهي شما پاي صحبت خانواده شهيد محلاتي مي نشينيم تا از لحظه لحظه هايي كه خبر شهادت جان هاي ما را خليد و خونين كرد ؛ براي ما بگويند اميد اين كه حديث شهادت را با گوش جان بشنويم آقاي محلاتي ، نزد پدرم آقاي شهيدي درس مي خواندند بعد از دو سال به قم آمدند در مورد سوابق مبارزاتي ايشان مي گفتند اولين زندان من ، زماني بود كه مي خواستند جنازه رضاخان را به قم بياورند طلبه ها را جمع كردم تا از اين كار جلوگيري كنيم و شهرباني مرا د ستگير كرد ايشان حدود بيست سال داشتند و من دوازده ساله بودم كه زندگي مشترك ما آغاز شد بعد از قم به تهران آمديم ؛ يعني به ايشان مأموريت دادند كه به تهران برود در مدرسه مروي بازار حجره اي داشتند هر وقت از خانه بيرون مي رفت ما مطمئن بوديم كه به خانه برگردد چون هميشه تحت نظر بود و از طرفي هم مرتب به مجالس سخنراني روحانيون مي رفت و بعد از آن هم ساواك توي خانه ما مي ريخت و ايشان را مي برد بعد از درگذشت آيت الله بروجردي ، ايشان اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد و ساواك او را دستگير كرد اين حبس ، چهل و پنج روز طول كشيد و او را به اين شرط آزاد كردند كه در كار سياست دخالت نكند ، حتي به او گفته بودند مگر امام خميني به شما چه مي دهد كه اينقدر از او پشتيباني مي كنيد در پانزده خرداد هم در چاپ اعلاميه هاي امام همراه شهيد عراقي فعاليت مي كردند يعني اينها وقتي نزد امام مي رفتند ،صحبتها و يا مطالب ايشان را مي گرفتند و در يك چاپخانه مخفي در ميدان امام خميني چاپ مي كردند و توزيع مي شد البته با اين همه فعاليت ، درس ايشان خيلي خوب بود در آغاز زندگي ، به ايشان گفتم ـ شما چرا به خانه و بچه ها نمي رسيد ؟گفتند ـ من كاري كه انجام مي دهم ثواب دارد و شما در اين ثواب شريك هستيد بعد از اين كه امام در پانزده خرداد يا محرم فرمودند در سخنراني هاي خود مردم را آگاه كنيد فقط گريه نباشد ايشان با وعاظ و مداحان قرار گذاشتند كه اين مسئله را رعايت كنند ولي ، شب نهم يا دهم محرم بود كه مي خواستند ايشان را دستگيركنند ولي ايشان نجات يافت و تا آخر قيام پانزده خرداد ، ايشان مخفي بود و به خانه نمي آمد چون مدام به خانه ما مي آمدند تا ايشان را دستگير كنند و ما را هم تهديد مي كردند اگر او را بگيريم ، اعدام مي كنيم تا درس عبرتي براي ديگران باشد يادم هست ، يك شب گويا مراسم تاجگذاري بود ـ دقيقاً نمي دانم ـ ساعت ده و سي دقيقه شب به خانه ما ريختند حتي با مأمورين ، دادستان هم آمده بود تا ايشان را دستگير كنند من گفتم ـ شاه را با خميني چه كار ؟و مأمورين با من با تندي برخورد كردند ساواكي ها به ايشان ميگفتند ؛ موتور العلما ! در اين مورد خاطره اي را ايشان نقل مي كردند ، مي گفتند يك بار نزد امام رفتم حاج احمد آقا گفتند ؛ آقا جان ايشان موتورالعلما هستند در مورد اخلاق و رفتار ايشان هم بايد بگويم با اين كه زياد زندان رفتند ولي وقتي آزاد مي شدند آنقدر به خانواده و فرزندان خود محبت مي كردند كه انسان يادش مي رفت در نبود ايشان چه مصائبي كشيده است از خاطرات زندان هم برايمان تعريف مي كردند كه در زندان قزل قلعه براي اين كه از حال هم باخبر شويم ، قرآن مي خوانديم باز در همان زندان قزل قلعه يك جوان كمونيست را در سلول ايشان گذاشتند ؛ آن جوان در اثر همنشيني و صحبت با ايشان قانع شد كه اسلام درست است و نمازخوان شد برادر آن جوان مي گفت وقتي او نماز خواند من تعجب كردم و خيلي هم از حاج آقا تشكر كرد آن جوان هم سلول حاج آقا در پيروزي انقلاب شهيد شد در دوران انقلاب بعد از هفده شهريور به او گفتند كه مخفي شو ! او هم پنجاه شب در خانه نبود و هر شب هم سر ساعت حكومت نظامي به خانه ما مي ريختند تا او را دستگير كنند و تهديد مي كردند اگر او نيايد ما شما را چنين و چنان مي كنيم !ايشان بعد از پيروزي براي اولين بار پيام امام را ، از راديو خواندند و خودشان مي گفتند زير رگبار گلوله به آنجا رفتيم بله ، زندگي ما ، بيست و سه سال رنج و مشقت از رژيم ستم شاهي با پيروزي انقلاب در راه ديگري افتاد راه تلاش و كوشش براي تداوم و ثبات آن دو سال در كميته انقلاب اسلامي و شش يا هفت سال نماينده مجلس بودند يك سال از سوي امام امت به حج رفتند و در واقع نماينده ايشان بودند وقتي هم كه جنگ تحميلي آغاز شد اكثر مواقع جبهه بودند ما وقتي ايشان به خانه مي آمدند خدا را شكر مي كرديم و هميشه هم مي گفتيم مواظب خودتان باشيد !ايشان مي گفت شما مي خواهيد ما در بستر بميريم در حالي كه شهادت بزرگترين افتخار ماست كسي كه شهيد مي شود ؛ سعادت دارد در وصيت نامه هايي كه از سن بيست و سه سالگي نوشته اند هميشه خواسته اند كه امام شفاعتشان را بكند خيلي اوقات مي گفتند مرا در گلزار شهدا دفن كنيد وقتي ايشان شهيد شدند من نظرم بود كه ايشان را در بهشت زهرا دفن كنيم تا نزديك باشد ولي وقتي از قم تلفن زدند و گفتند شما چه نظري براي محل دفن ايشان داريد؟ من نظرم را گفتم ـ گفتند ايشان شش ماه پيش ، از من در مسجد بالا سر ،نزديك شهدا يك قبر خواسته بودند من نمي توانم خواسته ايشان را اجابت نكنم و بالاخره هم ، ايشان را در قم دفن كرديم از روزي كه رفتند برايمان صحبت كنيد ؟ايشان قرار بود براي حمله فاو در جبهه باشند ولي چون از يك ماه قبل در مشهد براي سخنراني وقت گرفته بودند به مشهد رفتند هميشه هم عادت داشتند هر جا مي رفتند از حال خود به ما بگويند وقتي به تهران آمدند برادرشان ما را دعوت كردند ايشان گفتند من بايد به جبهه بروم و تا حالا هم تأخير داشته ام انشاالله بعد مي آيم شب سوم حمله بود ديدم خيلي ناراحتند پرسيدم چي شده ! گفتند امروز نيروي زميني عراق بچه ها را مورد حمله شديد قرار داده است اما باران هاي شديد باعث شد تانك ها نتوانند پيشروي كنند فرداي آن روز ، گفتند دو تا از دكترهاي سپاه شهيد شده اند قرار است در تشييع جنازه آنها صحبت كنم من از روي اينها شرمنده هستم نمي دانم چه بگويم شب كه آمدند گفتند همسر اين شهدا دكترهاي سپاه واقعاً زينب زمان بودند گفتم منظورتان چيست ؟ گفتند گوش شما را پر مي كنم ! و بعد خودشان را آماده كردند كه به جبهه بروند روزي كه قرار بود به جبهه بروند ، گفتند خانم ساك مرا حاضر كنيد ! گفتم چطور به جبهه مي رويد ؟ گفت يك پرواز هست ساك ايشان را حاضر كردم و گفتند اگر كيف من لازم شد در سپاه هست برويد و برداريد البته ،بعد فهميدم منظور ايشان وصيت نامه اي است كه در كيف خود گذاشته بودند لحظه اي كه مي رفتند گفتند مرا دعا كنيد و من گفتم تلفن بزنيد و از حالتان بگوييد !وقتي ايشان رفتند يك دلشوره عجيبي به من دست داد وضو گرفتم و نماز خواندم بعد از ظهر به ختم انعام رفتم البته ؛ قبلاً هم چند بار به منزل تلفن زدند ، از حال ايشان جويا شدند در جلسه ختم انعام بيخود گريه ام گرفت و تصميم گرفتم به دفتر ايشان تلفن بزنم گفتند خبر خاصي نداريم هنوز وقت هست كه ايشان تماس بگيرند كمي آرام شدم ولي مجلس ختم انعام را طور ديگري ديدم ساعت شش و سي دقيقه بود كه آقاي شهيدي آمدند البته با اين قصد كه مرا از جريان مطلع كنند ولي به من گفت ايشان مجروح شده است اگر بيرون ، حرف و سخني شنيديد ، آماده باشيد ، بعد هم ما را به منزلمان رساند بعد از ورود به خانه ، اقوام هم آمدند و من از آقاي شهيدي پرسيدم چه اتفاقي افتاده ؟ چرا اصل جريان را به من نمي گوييد ؟ايشان گفتند به هواپيمايي كه به جبهه مي رفت حمله كرده اند و بالاخره فهميدم ايشان شهيد شده است يك هفته قبل از شهادت ايشان ، خواب ديدم با دخترم به مكه معظمه رفته ايم دخترم غسل طواف كرد آقاي محلاتي به من گفتند شما هم احرام كن ، چون دو نفر ديگر را هم بايد ببريم ؛ طواف كنند من در كنار خانه كعبه ، دو تا گور ديدم كه مي گويند اينجا مدفن حضرت ابراهيم و اسماعيل ع است من سر اين دو مزار گريه مي كنم ولي بعد در بيداري محل دفن حاج آقا را شبيه به آنچه در خواب ديدم يافتم در مورد لحظات قبل و بعد از شهادت ايشان چه شنيده ايد ؟پاسداران ايشان مي گفتند پاي پله هاي هواپيما يك نفر با ماشين آمد و پرسيد آقاي محلاتي و همراهانش هستند ؟ گفته بودند بله و دوباره سئوال كرده بود و همان لحظه كه اين اتفاق افتاد ، راديوهاي بيگانه هم اين خبر را همراه با ليست مسافرين پخش كردند حاج آقا و پاسدار ايشان عبدالله فياضي يك جور شهيد شدند بدن و لباسهايشان تميز بود چند شب پيش هم يكي از دوستان خواب ديده بود حاج آقا در مسجد كوفه هستند و به اين دوست ما گفتند اينجا با حضرت علي ع هستيم و بقيه شهدا هم در مسجد هستند ايشان گفته بودند حاج آقا ما را دعا كنيد ، چون خيلي گرفتاريم حاج آقا هم گفته بود به مردم بگوييد شعار خدايا ، خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار را خيلي بگويند فرزند كوچك ما خيلي بي تابي مي كند و هميشه مي گويد مادر قصه شهادت پدر را برايم بگو و من برايش تعريف مي كنم كه چطور پدرش شهيد شده است شما چه پيامي براي مردم و خانواده شهدا داريد ؟شرمنده ام ، انتظارم از جامعه اين است كه مردم با اين خانواده شهدا و مجروحين و جانبازان همكاري كنند چون ، اينها از خود گذشته هستند و جان و جوان خود را براي اسلام داده اند حاج آقا هميشه سفارش مي كردند نسبت به خانواده شهدا خوش رفتار باشيد روز سوم شهادت حاج آقا همسر امام به منزل ما تشريف آوردند و گفتند امام يك بار در شهادت استاد مطهري گريه كردند و متأثر شدند و يك بار هم از شهات آقاي محلاتي متأثر شدند روزي هم كه خدمت امام رفتيم ، امام فرمودند من اول بايد به خودم تسليت بگويم بعد به شما و از خدا براي شما طلب صبر و شكيبايي مي كنم