شهید عالیقدر حجت الاسلام شیخ فضل الله محلاتی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شهید عالیقدر حجت الاسلام شیخ فضل الله محلاتی - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آنچه در ذيل آمده مصاحبه اي با فرزند شهيد حجت الاسلام شيخ فضل الله محلاتي كه در حادثه سقوط هواپيماي مسافري آسمان به دست جنايتكاران بعثي و منافقين خلق به شهادت رسيده ، به ملكوت اعلي پيوست شهيد بزرگوار آقاي شيخ فضل الله محلاتي زندگي پربركت خويش را در جهت خدمت به اسلام عزيز و سلوك در خط حضرت امام خميني و پاسداري از كيان جمهوري اسلامي گذراند و در اين راه بزرگ و خدايي تا پاي جان پيش رفت

ما در اينجا براي بزرگداشت مقام آن شهيد جليل القدر شمه اي از شرح احوالات و شخصيت آن شهيد عزيز را از زبان فرزند گراميش مي آوريم باشد كه يادش و راهش راهنماي همه راهيان طريق الله باشد

در مورد تاريخ تولد ايشان بايد به عرض برسانم كه متولد 1309 هستند از شهرستان محلات و در يك خانواده كشاورز متولد شدند از لحاظ اقتصادي خانواده شان نسبت به شهرستان محلات در آن زمان ، يك موقعيت متوسطي داشت و پدرشان علاقمند بودند كه ايشان كار خود را دنبال كند و پيگير باشد منتهي آن چيزي كه خود پدرم تعريف مي كرد اين بود كه ايشان مي رود و با عالم آنجا تماس مي گيرد و او واسطه مي شود كه پدر من درس حوزه را ادامه بدهد و به قم مراجعه كند البته خانواده ، خانواده كلاً مذهبي اي بوده است و پدر ايشان از مردان قديم بوده كه اهالي شهرستان محلات ايشان را كاملاً مي شناسند ، پدر ايشان فوت كرده اند ، نامشان حاج غلامحسين مهديزاده محلاتي بوده است البته فاميلي حاج آقا در شناسنامه مهديزاده است مادر ايشان هنوز زنده هستند و حدود هشتاد و پنج سال تقريباً سن ايشان است

راجع به تحصيلات ايشان بايد به عرض برسانم كه آن زمان تحصيلات جديدي در محلات نبوده است و فقط مكتب بوده كه ايشان در مكتب تقريباً تا كلاس ششم ابتدايي تحصيل كردند و بقيه تحصيلات را بايد از آقاياني كه با ايشان همدوره بوده اند بپرسيد

س در چه سالي ايشان درس حوزه را شروع كردند و از همان محلات شروع يا به قم آمدند ؟

ج اول با آقاي توسلي كه در حسينيه بودند و گفتند در حسينيه شهرستان محلات يك حجره اي گرفتند و از همان موقع تقريباً از سن شانزده سالگي ‌درس را شروع كردند يعني از سن شانزده سالگي هم كمك پدر بودند و هم در حوزه علميه درس را شروع كردند و تقريباً از سن بيست سالگي به قم تشريف بردند و ديگر همانجا مستقر شدند

س ‍ ايشان از چه زماني با امام آشنا شدند قبل از آمدن به قم يا بعد از اين كه به قم آمدند ؟

ج اينطور كه من از ايشان شنيدم ، ايشان شاگرد مسجد سلماسي امام بودند يعني اوايل كه ايشان تدريس مي فرمودند امام در مسجد سلماس بود و ياران قديمي امام از مسجد سلماس با ايشان آشنا شدند حاج آقا هم از ياران و شاگردان قديم امام بودند

وقتي امام را آزاد كردند ايشان به منزل ما تشريف آوردند خرداد چهل و دو خوب من يادم هست جايتان خالي غذا هم به اصطلاح استنبلي پلو داشتيم كه ايشان نشستند و آقاي مرحوم شهيدي هم بودند ،‌شام خوردند و ما منتظر بوديم كه خلوت بشود ،‌يك وقت ديديم كه در و ديوار خانه مردم ريختند تو و اصلاً‌ پاشنه در را كندند دري كه در كوچه راه داشت در منزل را از چهارچوب درآوردند و ديگر مجبور شديم در اتاقي كه امام بودند يك متكا گذاشتيم و امام كنار پنجره نشستند ، چون اتاق هم بلند بود يك تخت هم گذاشتيم كه مردم تخت و دست امام را مي بوسيدند و رد مي شدند و همينطور در منزل مي گشتند و تا صبح خلاصه از خواب خبري نبود ، مرتب مردم مي آمدند و مي رفتند آن وقت حالتي كه مردم بيرون آمده بودند با اين كه من خيلي كوچك بودم ولي واقعاً جالب بود مثلاً آدم بود كه شلوار و كتش زير بغلش بود و با زيرشلواري دويده بود آمده بود كه دست امام را ببوسد و يكي از خاطراتي كه من از كوچكي سه چهار ساله بودم يادم مانده همان ازدحام جمعيت و اين كه مردم از ديوار بلند به حياط مي پريدند با اين كه حياط كوچكي بود ولي واقعاً‌ جا نبود و خيابان كوچه قاضي همه پر شده بودند

در مورد زهد و تقوي و روحيه معنوي ايشان در دوران تحصيلش بيشتر كساني كه با ايشان بودند اطلاع دارند ولي در منزل ايشان مرتب حالا خودماني صحبت كنيم ، اينطور نبود كه خشك مقدس باشد و با تشر و كارهاي زياد خشن بخواهد كسي را به اسلام راهنمايي بكند و حتي موقعي كه من بالغ شده بودم اگر شب به ايشان نمي گفتم صبح مرا بيدار كن براي نماز ، بيدار نمي كرد و بايد حتماً شب به او مي گفتم كه حاج آقا صبح مرا براي نماز بيدار كن ، چون مي گفت شما خودتان به تكليف رسيديد و خودتان مي دانيد بايد خودتان انجام بدهيد و اينطور كه ما مي ديديم ايشان واقعاً دستورات اسلام را انجام مي داد ، نه زياد و نه كم در مورد مسائل اقتصادي هم سعي مي كرد خانواده هميشه در يك متوسطي اداره بشود ، نه در حد پايين و نه در حد بالا

و اما در مورد مبارزات تا جايي كه ما يادمان هست و كوچك بوديم هرچند وقت يك بار مأموران ساواك خانه ما بودند و ديگر عادت شده بود چه براي من و چه براي بقيه بچه ها و چه براي خانم ايشان هر چند وقت يك بار كه زنگ مي زدند و يكي مي گفت حاج آقا هست يا نيست ما منتظر بوديم كه مأموران ساواك بيايند و مي آمدند خيلي عادي كتابهاي منزل را زير و رو مي كردند و ايشان را در حدود هفده بار دستگير كردند و به زندان بردند

يادم هست تقريباً سال پنجاه و سه يا چهار بود كه ايشان را گرفتند و به كميته بردند و با تلاش فراواني كه شد ما توانستيم تقريباً يك ملاقات يك ساعته آن هم فقط من و يكي از دوستان قديمي ايشان توانستيم يك ملاقات با ايشان داشته باشيم و ايشان يك ماه و نيم در زندان كميته بود و بعد كه آمد گفت الان شب است يا روز است كه با حاج آقا لواساني كه ايشان مدرسه مروي هستند او را بردند كه ايشان را سه روز نگهداشته بودند ولي پدرم حدود يك ماه و نيم دو ماه در آن زندان بودند مي گفت ما واقعاً نفهميديم كه الان شب است يا روز است و در يك سلول بود ، البته قيافه ايشان را من فراموش نمي كنم ريشهايشان خيلي بلند شده بود ،‌ناخن هاي دست بلند شده بود و اصلاً يك حالتي كه چشمهايشان ضعيف شده بود و حتي ايشان در آن موقع رعشه داشتند كه چند بار بعد از آزاد شدن عينك ايشان از چشمشان مي افتاد و موقعي كه با ما صحبت مي كردند يك دفعه عمامه از يك طرف مي افتاد و عينك از يك طرف مي افتاد كه عموهاي من وقتي اولين بار ايشان را ديدند كه عينكش افتاد من يادم هست كه خيلي گريه كردند

زندانهاي مختلف رفتند زندان قصر بودند ، زندان كميته بودند ، زندان اوين بودند ، زندان قزل قلعه بودند در تمام اينها بودند و ايشان يك خصوصيت ديگري هم كه داشتند اين بود كه هميشه دوست داشتند كارها منظم باشد و روي نظم خيلي تكيه داشتند و اين كه ميگويند ايشان موتور انقلاب بود ،‌خوب واقعاً تلاش مي كرد كه تمام كارها منظم باشد ، اعلاميه ها به موقع چاپ بشود ، اسامي كامل باشد و مرتب در حال دوندگي بودند ، يعني ما اصلاً ايشان را نمي ديديم كه يك ساعت بيكار باشد ، منزل هم كه مي آمدند مرتب يا تلفن دست ايشان بود و يا تلفن او را مي خواست و يا دنبال مبارزه بودند

خصلت ديگري كه ايشان داشتند هر موقع كاري ميكردند به ايشان مي گفتيم كه مثلاً بگوييد كه اين كار را شما كرديد و ايشان هميشه مي گفت كه كار را ما براي خدا مي كنيم و احتياج نيست سخنراني كم قبول مي كردند ، البته بعداز انقلاب چون قبل از انقلاب مرتب منبر مي رفتند كه ممنوع المنبر هم شده بودند و سالهاي متمادي ايشان ممنوع المنبر بودند ، مثلاً دماوند ايشان را دعوت كرده بودند گفتند خوب حالا نمي گذارند ما برويم اما روي فرش مي نشينيم و حرف مي زنيم و نشستند روي فرش و گفتند حالا ما ممنوع المنبر شديم ممنوع الزبان كه نشديم و روي فرش مي نشينيم صحبت مي كنيم و روي فرش مي نشستند و صحبت مي كردند و مدت زيادي هم ممنوع الخروج از كشور بودند و بعد ممنوع الخروج از تهران شدند و در تاريخ شش سال قبل از انقلاب ايشان به صورت كامل ممنوع المنبر بودند كه ديگر دنبال كارهاي ديگر مي رفتند اينطور كه من يادم هستي حتي اين اواخر به مكه هم نتوانست برود به خاطر اين كه ممنوع الخروج از كشور بود و بعد هم ممنوع الخروج از تهران ديگر اين اواخر بود يعني تقريباً يك يا دو سال قبل از انقلاب و جريان آن از اين قرار بود كه زمانيكه جشنهاي دو هزار و پانصد ساله و تاجگذاري را مي گرفتند در زابل قحطي آمده بود ، خوب ايشان به واسطه فعاليتي كه داشتند ، آقاي آشتياني كه در مدرسه مروي هستند يك مقدار توانستند پول جمع كنند و ببرند و به مردم آنجا بدهند و يك اعلاميه هايي دادند كه باعث رسوايي رژيم شد كه شما اين جشنها را مي گيريد و اينقدر خرج مي كنيد ، گوشه اي از مملكت عده اي نان شب ندارند كه بخورند و قحطي آمده است كه اين مسئله كه شد ساواك ايشان را خواست و نتوانست كاري به آن صورت انجام بدهد از اين جهت تعهد گرفت كه شما ازتهران و حوزه تهران حق خارج شدن نداريد سال پنجاه يعني سالي بود كه جشنهاي پنجاهمين سال سلطنت را مي گرفتند و ساواك به ايشان تلفني داده بودند كه هر موقع شما مي خواهيد از تهران خارج شويد بايد تلفني به ما خبر بدهيد و اجازه بگيريد ، البته كل شهرستانهايي هم كه ايشان قبل از انقلاب مي رفتند و مي خواستند سخنراني كنند ، جزء ممنوع المنبرها بودند كه مي خواستند ايشان را و مي گفتند حق نداريد برويد و اگر هم مي خواهيد برويد بايد تلفني خبر بدهيد

و يك خاطره ديگر من از ايشان يادم هست يك بار در مسجد چهل تن نماز مي خواندند كه مي گفتند از راديوتلويزيون آمدند و از من تقاضا كردند كه شما بياييد و هفته اي يك ساعت ما براي شما برنامه مي گذاريم كه سخنراني كنيد و مردم را ارشاد كنيد ،‌ايشان قبول نكرده بود و بعد از در مذهب وارد شده بودند كه ما تلاش كرديم و اجازه گرفتيم كه شما برنامه داشته باشيد ، شما بياييد و اين برنامه را بپذيريد ، به نفع اسلام است ، به نفع قرآن است و به قول معروف ايشان راهنمايي كرده بودند و ايشان گفته بودند كه اين رژيم آنقدر فاسد است درست مثل يك حوضي مي ماند كه اين حوض پر از لجن است و اگر ما يك آب باريك بياييم داخل اين همه لجن و راهنمايي بكنيم ، اين بايد اصلاً از ريشه عوض بشود ، تا مملكت درست بشود

در سفري كه ايشان به سيستان و بلوچستان تشريف برده بودند ، اين اواخر خودشان مي فرمودند كه يك اطلاعيه اي از حضرت امام برده بودند به آنجا و به واسطه اي به آقاي دعايي كه آن موقع در عراق بودند و از طريق راديو عراق كه آن موقع بر عليه شاه تبليغ مي كرد ، مي فرمودند كه آن اطلاعيه را به واسطه از مرز ايران فرستاده بودند و دو روز بعد از آن اين اطلاعيه از حضرت امام در آنجا خوانده شده بود يعني بعد از سال چهل و دو كه ايشان به تهران آمدند عذر مي خواهم تصحيحش اين بود گفتم كه آقاي خوانساري آقاي آشتياني را چون مسن بود قبول كرده بودند كه حاج آقا را به منطقه همراهي كنند بعد كه رفته بودند ، گفت ما در اين دهات و مناطق مختلف كه بررسي كرديم ديديم وضع خيلي خراب است از بازار تهران كمكي گرفتيم از جمله تعداد زيادي كفش گرفته بوديم حتي اينها كفش پانداشتند و بعد آقاي آشتياني را وادار مي كنند كه يك نامه اي خطاب به آقاي خوانساري بنويسند و وضع آنجا را توضيح دهند و بعد آن نامه را كه ايشان نوشت قبل از اين كه به دست آقاي خوانساري برساند نامه را به آقاي دعايي در عراق فرستاد و آقاي دعايي اين مسئله را از راديو عراق اعلام كرد و بعد كه ساواك اين مسئله را پيگيري كرد و ديد كه ايشان رابط اين مسئله بوده ، بعد مسائل ديگر خروج از تهران و تعهدات كذايي برايشان به وجود آمده بود

البته راديو عراق كه آن موقع به اصطلاح چون رژيم داشت ادعا مي كرد كه مملكت وضعش خوب شده است ،‌وضع اقتصادي خوب شده ،‌همه مردم در رفاه هستند و شاه چه كرده و چه كرده راديو عراق روي اين نامه خيلي تأكيد كرد كه وضع سيستان و بلوچستان به چه صورت است وضع زابل چطور است و ساواك مجبور شد پيگيري بكند و برسد به ممنوع الخروج شدن ايشان

س بعد از سال چهل و دو كه حاج آقا به تهران آمدند و بعد از تبعيد حضرت امام عمده كار مشخصي هم در تهران داشتند مثل امام جماعتي يا غيره

ج ايشان به اصطلاح با كمك اهالي ،‌مسجدي در سرآسياب دولاب ساختند به نام مسجد امام محمد تقي ع و بعد از اين كه آقاي انواري را گرفتند و به زندان بردند اهالي زندان از ايشان خواستند كه جاي آقاي انواري نماز بخواند و در مسجد چهل تن جاي آقاي انواري نماز مي خواند ،‌ ظهرها و شب ها به مسجد امام محمد تقي ع مي رفتند البته مسجد چهل تن در حقيقت يك سنگر بود چون خانواده زندانيان را هدايت مي كردند چه از لحاظ فرهنگي و چه از لحاظ سياسي و چه از لحاظ اقتصادي و يك پايگاهي بود يعني در صورت ظاهر فقط نماز جماعت بود ولي تمام خانواده هاي زندانيان سياسي چه روحاني و چه غير روحاني ، زندانيان مذهبي را ، خانواده هايشان را چون آن موقع كسي به فكر كسي نبود و اينها بودند كه خانواده هاي زندانيان را از طريق بازار و كمك هاي مادي اداره مي كردند و سرپرستي خانواده هاي زندانيان سياسي را به عهده داشتند ، البته ايشان بعد از گرفتن آقاي انواري در اين مسجد بود و فعاليت مي كرد كه با تاريخ كشتن حسنعلي منصور مواجه بود

س آيا ايشان غير از زندان تبعيد هم شده بودند ؟

ج خير ، ايشان را تبعيد نكردند فقط ممنوع الخروج از تهران بودند و هفده بار زندان رفتند غير از آن دفعاتي كه مثلاً دو سه بار به عنوان بازپرسي مي بردند و بعد ايشان را آزاد مي كردند اما آن هفده بار مدتهاي طولاني بود كه از دو سال بود ، يك سال بود ، شش ماه بود ، دو ماه بود و زندانهاي مختلف بود ولي ايشان راتبعيد نكردند البته ايشان را زياد شكنجه مي كردند منتهي چون ايشان ناراحتي اعصاب و قلب داشتند شكنجه ها به آن صورت بود كه مثلاً همانطور كه گفتم دو ماه اصلاً‌ايشان نمي دانست كي شب است و كي روز است ولي چون ناراحتي قلبي داشتند و روي پرونده ايشان در زندان بود جرأت زدن نداشتند كه به آن صورت بزنند ولي مثلاً به او عينك نمي دادند ، قرآن نمي دادند و اجازه نمي دادند وضو بگيرند و در سلول تنها بودند و از اين قبيل شكنجه ها بود و در سلول انفرادي حتي نمي شد خوابيد و خود يك شكنجه بود ،‌همچنين ايشان سلول انفراديي در كميته شهرباني داشت كه مي گفتند يا نشسته مي خوابيديم و يا پاهايمان را جمع مي كرديم و يا پاها را به ديوار مي گذاشتيم

/ 16