اخلاق و سیاست نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اخلاق و سیاست - نسخه متنی

رضا داوری اردکانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اخلاق و سياست

اخلاق و
سياست


دكتر رضا داورى
اردكانى(1
)


موجودى كه
نامش آدمى است، با تمييز خوب از بد و
شايست از ناشايست آدمى شده است. اين كه
قواعد و دستورهاى زندگى خوب و شايسته از
كجا آمده است، مطلب ديگرى است. آدمى از
زمانى كه در زمين مقام كرده، همواره
ملزم به رعايت قواعد و
دستورالعمل‏هايى بوده است و اين
دستورالعمل‏ها هم از حيث مبدأ و منشأ و
هم از حيث ضمانت اجرا متفاوت بوده‏اند.
مردم قوانين و قواعد را وضع نكرده‏اند،
بلكه وقتى به مرحله رشد رسيده‏اند
دريافته‏اند كه بايد رفتار و گفتارشان
تابع قواعد و در هر كارى حدودى را رعايت
كنند. بعضى از اين قواعد منشأ الهى و فوق
بشرى داشته و بعضى ديگر را
قانون‏گذاران و دانايان اقوام تقرير و
وضع كرده‏اند. قواعد و احكام دينى اگر
اطاعت و اجرا نشود گناه است و گناهكار
در آخرت معاقب خواهد بود. در كنار اين
دستورالعمل‏ها قواعد و قوانين ديگرى
هست كه اگر طبق آنها عمل نشود شخص
سرپيچى كننده و متخلف، مجرم شناخته
مى‏شود و به مجازات مى‏رسد اين‏ها
قوانين حقوقى و حكومتى است.

علاوه بر
اين دو نوع قانون، قواعد ديگرى هم وجود
دارد كه آدمى خود را مكلّف به رعايت
آنها مى‏داند، اما عدم رعايت آن‏ها
جزاى اخروى، مؤاخذه و مجازات ندارد،
بلكه رعايت و عدم رعايت اين احكام و
دستورالعمل‏ها نتايجى از قبيل رضايت و
خرسندى خاطر، پشيمانى و اندوه خوردن را
در پى دارد. منشأ اين قوانين هم بدرستى
معلوم نيست كه كجاست. كانت مى‏گفت:
نيروى تكليف در دل و درون ماست. اگر
مقصود اين است كه تكليف اخلاقى يك الزام
خارجى نيست، ناگزير بايد سخن را تصديق
كرد، اما دل و درونى كه جايگاه نيروى
تكليف است، چيست به خصوص كه قواعد
اخلاقى در



[8]


زمره مشهورات است و مردم آنها را جعل
نمى‏كنند. تشخيص خوب و بد ظاهراً هميشه
و در همه جا بوده است، ولى يك جامعه شناس
ممكن است بگويد تعيين خوب‏ها و بدها را
جامعه بر عهده دارد؛ يعنى ما در ميان
خوب‏ها و بدها و بايدها و نبايدها به
دنيا مى‏آييم. اين درست است كه اشخاص و
افراد تعيين نمى‏كنند كه چه چيزى خوب و
چه چيز بد است، اما بايد پاسخ گويى و
مسئوليت اجراى فرمان‏ها يا سرپيچى از
آن‏ها را به عهده بگيرند. اگر مسئوليت
در برابر خود باشد الزام، الزامى
اخلاقى است.

پس از اين مقدمه، اكنون
بپرسيم كه اخلاق و سياست چه رابطه‏اى
باهم دارند؟ به اشاره گفته شد كه اختلاف
اين دو در چيست. سياست كه متعهد به تدبير
امور عمومى و برقرارى و تأمين نظم مدينه
و كشور است، شغل عامه مردم نيست، بلكه
نخبگان معدودى كه سياست مدار خوانده
مى‏شوند به آن مى‏پردازند، اما اخلاق
و رعايت قواعد آن به گروه خاصى تعلق
ندارد و عوام و خواص همه به نحوى تكليف
اخلاقى را احساس مى‏كنند و كسى كه خود
را مكلف به فعل اخلاقى مى‏داند و آن را
انجام مى‏دهد يا نمى‏دهد، به مصلحت
عام و حتى به مصلحت خود كارى ندارد، او
بايد كارى را انجام دهد كه خود را به
اداى آن مكلّف مى‏داند. با اين حال،
نمى‏توان از قرابتى كه ميان احكام
اخلاقى و بعضى قواعد سياسى وجود دارد،
به آسانى چشم پوشيد و سياست مدار را از
پيروى دستورهاى اخلاقى معاف دانست.
سياست ناظر به خير عام است و امروزه حتى
بدترين حاكمان، داعيه خدمت به كشور و
مردم را دارند آيا خدمت به مردم و تأمين
امنيت و آسايش آنان عمل خير نيست و اگر
خيرى در آن باشد آن خير را نبايد و
نمى‏توان اخلاقى دانست؟ مى‏گويند كه
سياست جديد به كلى مستقل از اخلاق است و
اين درست مى‏باشد. اگر به قانون اساسى
سياست جهان متجدد يعنى اعلاميه حقوق
بشر نظرى بيفكنيم، مى‏بينيم كه برخى
مواد اعلاميه حقوق بشر حداقل لحن
اخلاقى دارد و مگر حفظ حرمت و رعايت
حقوق بشر يك امر اخلاقى نيست و يكى از
اصول اخلاقى كانت را به خاطر نمى‏آورد.
اعلاميه حقوق بشر وقتى به تصويب مجمع
ملى فرانسه و بعضى ديگر از مجالس سياسى
رسيد و در نهايت، سازمان ملل آن را
تفصيل داد و اجراى آن را ضمانت كرد
صرفاً به يك مجموعه اصول سياسى مبدل شد.
بنابراين، يك حكم مى‏تواند به يك
اعتبار اخلاقى، و به اعتبار ديگر سياسى
باشد و اگر چنين است چگونه مى‏توان
ارتباط اخلاق و سياست را انكار كرد.
شايد اگر صورت‏هاى ارتباط اخلاق و
سياست را در نظر آوريم تا حدى روشن شود
كه اينها با هم چه اختلافى دارند و در
كجا به هم مى‏رسند.

اولين صورت
ارتباط اخلاق و سياست، در اعتقاد اكثر
مردم ظاهر مى‏شود كه فكر مى‏كنند
سياست‏مداران بايد بهترين مردمان
باشند و براى خير مردم كار مى‏كنند و در
هر كارى كه انجام


[9]


مى‏دهند، وجدان و اخلاق را در نظر
بگيرند. مردم حق دارند كه بهترين مردمان
را شايسته كار سياست و حكومت بدانند و
گاهى اتفاق مى‏افتد كه اين بهترين‏ها
در منصب‏هاى سياسى قرار مى‏گيرند و
شايد در ميان سياست‏مداران همواره
تعدادى هر چند اندك از اين افراد وجود
داشته باشند، اما مردان خوب كه به سياست
مى‏پردازند، ضرورتاً همه كارهاى شان
اخلاقى نيست و نمى‏توانند ملاك‏ها و
ميزان‏هاى اخلاقى را بر افعال و
تصميم‏هاى خود حاكم كنند. بديهى‏ترين
توجيه آن، اين است كه حفظ مصالح عمومى
گاهى اقتضا مى‏كند كه سياست‏مداران در
انتخاب ابزار نيل به مقصود چندان پروا
نداشته باشند. اين نسبتى كه ميان اخلاق
مقبول و سياست موجود فرض مى‏شود، رؤيا
و آرزويى بيش نيست و كمتر متحقق مى‏شود.
اين نگاه به رابطه سياست و اخلاق، نگاه
جامعه شناسان است.

نسبت ديگر را بايد
در آثار فيلسوفان سياسى جست و جو كرد كه
از جمله مى‏توان به افلاطون كه بنيان
گذار فلسفه سياست است اشاره كرد، هر چند
در اين قبيل مباحث همواره بايد ارسطو را
در كنار افلاطون - نه در برابر او - ديد
افلاطون و ارسطو اخلاق را از سياست
متمايز مى‏دانستند و مدنى بودن (سياسى
بودن) را لازم ذات انسان تلقى مى‏كردند.
به اعتقاد آنان، غايت تعليم و تربيت نيل
به فضيلت است و تحقق فضيلت در مدينه
ممكن بوده و غايت مدينه، سعادت مى‏باشد
و در تصورشان نمى‏گنجيد كه سعادتْ بى
فضيلت تحقق يابد.

با توجه به اين
مطالب ظاهراً سياست و اخلاق توأم‏اند و
از هم جدا نمى‏شوند. آيا به راستى چنين
است؟ آرى و نه. اين دو فيلسوف هرگز اغراض
سياست و تدابير سياست‏مداران را مستقل
از اخلاق و فارغ از آن ندانستند، اما
هيچ يك نمى‏گفتند كه كار سياست را بايد
به اخلاقى‏ترين فرد مدينه سپرد
افلاطون وقتى صفات فرد سياسى را ذكر
مى‏كرد، اخلاقى بودن را هم در نظر
مى‏گيرد. اما همين كه اخلاقى بودن يكى
از اوصاف دوازده‏گانه رئيس مدينه است،
دلالت بر اين دارد كه اخلاق و سياست يكى
نيستند، نه اين كه در برابر هم يا
متباين باشند آيا سياست مدار افلاطونى
در هر تصميمى كه مى‏گيرد و اقدامى كه
مى‏كند بايد اصول اخلاق را در نظر
داشته باشد؟

افلاطون و ارسطو به اين
پرسش، پاسخ مثبت ندادند و ظاهراً هيچ
فيلسوف سياسى ديگرى نيز نگفته كه در
جزئى‏ترين امور سياست،
دستورالعمل‏هاى اخلاقى را بايد در نظر
داشت. افلاطون وجود حاكم ظالم را به شرط
اين كه قانون‏گذارانِ حكيم راهنماى او
باشند، مى‏پذيرد. او گاهى براى صلاح
مدينه و تحقق غايت اخلاقى آن، از
تدبيرهايى ياد مى‏كند كه غير اخلاقى به
شمار مى‏روند. افلاطون دروغ
مصلحت‏آميز را با اطمينان خاطر توجيه
كرده است. شاعران بايد بگويند كه عدالت
با لذت، و بى عدالتى با درد توأم


[10]


است. اين تعليم حتى اگر
متضمن حقيقت نباشد، سودمند است و چون
سودمند است بايد تعليم شود؛ يعنى اگر
لازم باشد حتى مى‏توان مفهوم نادرستى
از عدالت را به مردم مدينه القا كرد. اگر
مردم در مورد عدالت در اشتباه و گمراهى
باشند به نظر افلاطون، ساكنان بدى براى
مدينه خوب افلاطونى نيستند. در اين جا
سخن اوگوستين را به ياد مى‏آوريم:

عدالت دقيقاً اصل بنيادى ملك و
پادشاهى نيست، بلكه بنياد عدالت، بى
عدالتى است. بنياد اخلاق، غير اخلاقى
بودن است. بنياد مشروعيت، نا مشروعى يا
انقلاب است...(2)

اگر در سلسله
گفتارهايى كه در مورد مرز اخلاق و سياست
در طى تاريخ گفته شده، نكته‏اى هم از
متأخران و مثلاً از روسو بياوريم و سه
نقطه را به هم وصل كنيم، شايد به درك
كمابيش روشنى از نسبت اخلاق و سياست
برسيم. افلاطون كه سياست‏اش عين حكمت و
اخلاق بود، سياست‏مداران را (لااقل در
كتاب نواميس) در قول و فعل از قيد اخلاق
آزاد مى‏دانست. صاحب «مدينه خدا» هم بر
آن بود كه نظم مدينه‏ها بر اساس عدالت
بنياد نشده، بلكه عدالت را با نظم تعريف
و توجيه كرده‏اند، اما روسو هر چند كه
مى‏توان نطفه سخن‏اش را در آثار
افلاطون جست و جو كرد، در حقيقت بنايى
تازه گذاشت و گفت كه اخلاق پس از قرار
داد يعنى در جامعه سياسى و با سياست
پديد مى‏آيد روسو بعد از ماكياول و
اسپينوزا آمده است. اگر ماكياول و
اسپينوزا سياست را از اخلاق جدا
كرده‏اند، آيا روسو آمده كه دوباره اين
دو را به هم برساند يا به اصل مشترك شان
باز گرداند؟

از اين گفته‏ها نه
جدايى سياست از اخلاق را مى‏توان نتيجه
گرفت و نه مبتنى بودن يكى بر ديگرى را؛
وجه مشترك همه اين اقوال اين است كه
پرواى اخلاق همواره با تفكر سياسى
ملازم بوده است. شايد بتوان گفت كه
افلاطون و سنت اوگوستين دشوارى تحقق
سياست اخلاقى را متذكر شده‏اند و روسو
گفته است كه اخلاق در جامعه مدنى و
سياسى پديد مى‏آيد و قوام مى‏يابد.
اكنون اگر صاحب‏نظران سياسى از اخلاق
سخن بگويند، مراد رعايت اصول سياست
مقبول خود آنهاست. اگر چنين نبود به نام
اخلاق سوسياليست و كمونيست همه اصول و
قواعد مشهور اخلاقى مورد تجاوز قرار
نمى‏گرفت و به همه انواع ظلم و تجاوز،
نام عدل و رعايت صلاح مردمان داده
نمى‏شد. روشنفكران ليبرال هم وقتى به
اخلاق مى‏رسند، اخلاق را عين
ليبراليسم معرفى مى‏كنند و مصداق
بى‏اخلاقى را در آرا و آثار نقادان و
خرده‏گيران تجدد مى‏بينند و حتى چه
بسا آنان را به خيانت نيز متهم كنند و
گاهى هم اندرز مى‏دهند كه
سياست‏مداران بايد از آلام و رنج‏هاى
مردمان بكاهند. اين هر دو تلقى از
اخلاق، در سايه سياست قرار دارد. آيا طى
دو هزار و پانصد سال اخير رشته‏اى هست
كه افلاطون، سنت اوگوستين، روسو و
فلسفه سياسى معاصر را به هم متصل
سازد؟


[11]


ظاهراً
بناى جدايى سياست از اخلاق را متفكرى
گذاشته كه خود آموزگار سياست اخلاقى
بود. نويسنده «مدينه خدا» هم از مشكل
افلاطونى نجات پيدا نكرد تا اين كه
سرانجام، اخلاق و سياست در انديشه
ماكياول، هابز و اسپينوزا به صراحت از
هم جدا شدند. اگر در اين اواخر اخلاق در
سايه سياست جايى نيافت، براى اين بود كه
در خدمت سياست قرار گيرد. به نظر مى‏رسد
سابقه اين امر را هم بايد در مدينه
افلاطون جست. در اين جا فرد و اخلاق او
تابع مدينه و سياست حاكمان مدينه است.
گفتنى است جهان كنونى از عالم افلاطونى
بسيار دور مى‏باشد. چيزى كه در تفكر
افلاطون اتفاقى و عرضى مى‏نمود، در
جهان كنونى به امرى اساسى و بنيادى
مبدّل شده است. من نمى‏خواهم بگويم كه
جدا شدن سياست از اخلاق تعليم افلاطونى
است، اما چيزى كه در عصر جديد و در تفكر
ماكياول، اسپينوزا، هابز، كانت و...
محقق شده است، گاهى در تفكر افلاطون و
ارسطو سر از روزنى بيرون مى‏آورده و
شايد وقت آن دو فيلسوف را مشوّش
مى‏كرده است.


پي
نوشت
:


1) رياست
فرهنگستان علوم
.

2)
لئواشتراوس، فلسفه سياسى چيست؟،
ترجمه دكتر فرهنگ رجايى، (انتشارات
علمى - فرهنگى) 1373، ص 275
.


/ 1